دو سیاستمدار داشتند در داخل
یک رستوران با هم بحث می کردند.
گارسون از آنها پرسید: در مورد
چه چیزی بحث می کنید؟
سیاستمدار: ما داشتیم برای کشتن
١۴ هزار نفر انسان و یک الاغ
برنامه ریزی می کردیم.
گارسون: چرا یک الاغ ؟!
سپس سیاستمدار رو به همکارش کرد
و گفت: ببین، نگفتم با این روش
هیچکس به ١۴ هزار نفر انسان اهمیتی نمی دهد!
حکایتش شده حکایت امروز بازار ما
همه بازار ریختند همه اون یک الاغ رو دیدند😐
یک رستوران با هم بحث می کردند.
گارسون از آنها پرسید: در مورد
چه چیزی بحث می کنید؟
سیاستمدار: ما داشتیم برای کشتن
١۴ هزار نفر انسان و یک الاغ
برنامه ریزی می کردیم.
گارسون: چرا یک الاغ ؟!
سپس سیاستمدار رو به همکارش کرد
و گفت: ببین، نگفتم با این روش
هیچکس به ١۴ هزار نفر انسان اهمیتی نمی دهد!
حکایتش شده حکایت امروز بازار ما
همه بازار ریختند همه اون یک الاغ رو دیدند😐