Forwarded from مسیـر زنـده گـے🍃 (𓄂ꪴꪰ𝒂𝒛𝒊𝒛𝒊𓃬¹⁹⁹⁴)
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
❤️ در رحم مادر، خداوند بچه را در آبی بسیار شور قرار داده تا جسمش تمیز بماند و مادر سنگینی بچه را کمتر احساس کند، و خداوند روزی جنین را از طریق بند ناف که به مادر وصل است به او میرساند...
❣پس اگر مادر در غذا خوردن کوتاهی کند، از غذای جنین چیزی کم نمیشود، به خاطر وجود غدههایی که با گرفتن مواد لازم از دندانها و استخوان مادر غذای جنین را تأمین میکند و به همین دلیل است که مادران با پیشروی در سن، دندان و پا و زانو درد میگیرند، و در آخر میگویند:
زن زودتر از مرد پیر میشود...
❤️ اگر آدمها بدانند که مادرشان به خاطر آنها استخوانش آب میشده در این میمانند که چگونه قدردانی بکنند...
❣پس اگر مادر در غذا خوردن کوتاهی کند، از غذای جنین چیزی کم نمیشود، به خاطر وجود غدههایی که با گرفتن مواد لازم از دندانها و استخوان مادر غذای جنین را تأمین میکند و به همین دلیل است که مادران با پیشروی در سن، دندان و پا و زانو درد میگیرند، و در آخر میگویند:
زن زودتر از مرد پیر میشود...
❤️ اگر آدمها بدانند که مادرشان به خاطر آنها استخوانش آب میشده در این میمانند که چگونه قدردانی بکنند...
Forwarded from مسیـر زنـده گـے🍃 (𓄂ꪴꪰ𝒂𝒛𝒊𝒛𝒊𓃬¹⁹⁹⁴)
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
ایمان داشته باش که هیچ قدرتی بالاتر از ارادهی خدا نیست.
تو، عزیز دل خدایی و این یعنی پیروزی ازپیش تضمین شدهست.
ایمان داشته باش که هیچ قدرتی بالاتر از ارادهی خدا نیست.
تو، عزیز دل خدایی و این یعنی پیروزی ازپیش تضمین شدهست.
Forwarded from مسیـر زنـده گـے🍃 (𓄂ꪴꪰ𝒂𝒛𝒊𝒛𝒊𓃬¹⁹⁹⁴)
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from Tools | ابزارک
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
برای عضویت در کانال های کاملا اسلامی و اخلاقی با نظم و قوانین خاص خود لطفا روی اسم شان کلیک نمائید.
برای شرکت در این لیست ها👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@Nikravesh2024
برای عضویت در کانال های کاملا اسلامی و اخلاقی با نظم و قوانین خاص خود لطفا روی اسم شان کلیک نمائید.
برای شرکت در این لیست ها👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@Nikravesh2024
رمان های هراتی:
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_336
باهر: سریش از شوخیام واز نمیشه! آدمه سری کفر میاره
مه: چی فرمودین؟؟
باهر: هیچ .... خوب هستی؟؟
و با خنده به مه دید که که به سرشانیو دیده گفتم
مه: مهرابی صاحب لطفاً ...
باهر: مه چی وقت نامِ مه از زبانِت خاد شنیدم! 😐
مه: میگذارین گپ خو بگم؟؟
باهر: البته البته ...!
مه: خواهشاً فامیل خو سرگردان نکنین ، لطفااااً!
خنده صورت خو جمع کرده گفت
باهر: مه یک ساعت بریت چی می گفتم؟؟
مه: شما هیچی نمی فهمین ... به صلاح مانه که بی خیال ای موضوع بشین
باهر: وقتی بریت میگم دلیل بگو چیزی به گفتن نداری ... ای بانه تراشی هایت مره دیوانه می سازه آزاده
مه: مه دلیل ها خو گفتم شما قبول نکردین
باهر: دلیلایت کلِش ریشخندی بود
جدی گفتم
مه: شما به ریشخندی گرفتین
باهر: آزاده ناق خوده خسته می سازی گپی مه دوتا نمیشه
مه: عاقبت کار به خیر تمام نمیشه ای مسئله رم در نظر بگیرین
خنده هستریک کرده گفت
باهر: وقتی از اولِش مصمِم باشم با عاقبتِشام جور میام
مه: چری خور به در نافهمی می زنین؟؟
باهر: چی د سریت میگذره؟؟ هموره بگو
به روانگیز که دور ایستاده بود دیده بری گفتن دل دل کردم
باهر: بگو آزاده میشنوم
مه: اگه فا ... فامیلا ما راضی نبودن چی؟
مکث کرده لبخند کم رنگی زد که وادارم کرد کوتاه بریو ببینم و زود به سر شانیو تغیر جهت بدم
باهر: فرار می کنیم ... چی میگی؟؟
" باهر هیچ وقت نمی تونه جدی گپ بزنه ... اصلاً مه بی خود بریو حوصنه میگم! "
باهر: اگه فامیلای ما راضی نشدن ... که مه ای حقه بریشان نمیتُم ... چون زندگی مه است و مه قرار است بقیه عمری مه سپری کنم ... تا جای پافشاری می کنم ... ببی ایره بی شوخی بریت میگم!
تا جای لجبازی می کنم که خود شان از ما خسته شده توره دو دستی تقدیمِم کنن
" جملات چند لحظه پیش خو پس گرفتم باهر هم جدی بوده می تونه ... و ای جملات خو با نهایت اطمینان گفت "
به ای مصمِم بودنیو نفسی از روی آسودگی بدون ای که متوجه بشه کشیدم
چون تا جای که می فهمم مادر به ای آسونیا ناممکنه رضایت نشون بدن
مه: ولی مه از همی حالی میگم اگه مادر مه هیچ وقت راضی نشدن سر گپینا گپ زده نمی تونم!
باهر: راضی میشن تو فقط تماشایته کو!
مه: نمیشن، یعنی ... اگه نشدن منصرف شین!
باهر: منصرف شدن از خواسته هاییم د خونِ مه نیست ... آزاده!
مه: میشه امروز اونا به خونه ما نفرستین ... چون مه به وقت لازم دارم
لبخند زده گفت
باهر: از چی میترسی آزاده؟
چیزی به گفتن ندیشتم که ادامه داد
باهر: فکرِته جمع بگیر یکدانیم! مه همه چیزه حل میسازم
از یکدانیم گفتنیو ذوب شدم ... داغ آمادم و سرخ شدم ، سر پایین انداخته از سر راهیو کنار رفتم که گفت
باهر: مواظب خودِت باش!
و با لبخند خو آرامشه به مه تزریق کرد که موندنه جایز ندونستم و بی حرف از کناریو گذشتم
.
.
.
داخل آشپزخونه راه می رفتم و در حال جویدنِ ناخن شصت خو بودم
استریس تمام وجود مه گرفته بود و نمی فهمیدم چی رقم باید از دلهوره گی خو کم بسازم با وجود ایکه از آمدن صدفینا به مادر به قسم نا محسوس گفته بودم و از جریان آمدنینا آگاه هستن باز هم از عاقبت کار می ترسم اگه مادر با شنیدن اصل قضیه رویه خوشی نشون ندن چی؟؟
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_337
اگه طرز فکرینا راجب مه غلط بیرون شد چی جوابی دارم برینا بدم اوووف خدایا یعنی باهر چی رقم به مادر خو اصل قضیه گفته نکنه مادر صدف به چشم یک معشوق به مه ببینه و رفتاریو با مه فرق کنه🥺
فقط خدا کنه همه چیز به خوبی سپری شه و ای دلخوره گی از وجود مه گم بسازه
طرف ساعت دیدم 2:35 بعد از ظهر بود چایی که در حال جوشیدن بوده دمیده چرخی داخل مهمون خونه زدم همه جا مرتب و با نظم بود . .
از آینه قد نمای داخل مهمون خونه چشمم به خودم افتاد استایل خور از سر تا پا بر انداز کردم
پتلون کاوبا فاق بلند با یخنقاق چهارخونه که با رنگ های جیگری و سرمه یی میکث شده پوشیده پیش رو خو کاملاََ داخل پتلون زدم که کمربندَ قابل دید ساخته بود ، موها خورم از ته رو خو جمع ساخته بلند بسته بودم ، از نظر خودم که تیپم بد نبود و ظاهرم قابل دید بود ولی باز نمی فهمم لرز بدن و دستا مه از چی بود و چری نمی تونستم راحت باشم کاش حدی اقل لیلا امروز خونه می بود و همه چیزه بریو گفته خود خو راحت می ساختم ولی از چانس بدم حتی او هم با وجود اسرار های زیاد مه قبول به آمدن نکرد و مه هم به خو جرعت ندیدم از پشت تلیفون اصل قضیه بریو بفهمونم
به هر حال دلم به یک چیز گرم می شد او هم ای که باهر دروغ گفته باشه و نتونه فامیل خو امروز ری کنه
با صدای زنگ دروازه از خیالات بیرون آمده بی هوا ریتم ضربان قلبم بالا رفت و سمت اِف اِف رفتم
مه: کی بود؟
صدف: واز کو چینایی ما هستیم!
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_336
باهر: سریش از شوخیام واز نمیشه! آدمه سری کفر میاره
مه: چی فرمودین؟؟
باهر: هیچ .... خوب هستی؟؟
و با خنده به مه دید که که به سرشانیو دیده گفتم
مه: مهرابی صاحب لطفاً ...
باهر: مه چی وقت نامِ مه از زبانِت خاد شنیدم! 😐
مه: میگذارین گپ خو بگم؟؟
باهر: البته البته ...!
مه: خواهشاً فامیل خو سرگردان نکنین ، لطفااااً!
خنده صورت خو جمع کرده گفت
باهر: مه یک ساعت بریت چی می گفتم؟؟
مه: شما هیچی نمی فهمین ... به صلاح مانه که بی خیال ای موضوع بشین
باهر: وقتی بریت میگم دلیل بگو چیزی به گفتن نداری ... ای بانه تراشی هایت مره دیوانه می سازه آزاده
مه: مه دلیل ها خو گفتم شما قبول نکردین
باهر: دلیلایت کلِش ریشخندی بود
جدی گفتم
مه: شما به ریشخندی گرفتین
باهر: آزاده ناق خوده خسته می سازی گپی مه دوتا نمیشه
مه: عاقبت کار به خیر تمام نمیشه ای مسئله رم در نظر بگیرین
خنده هستریک کرده گفت
باهر: وقتی از اولِش مصمِم باشم با عاقبتِشام جور میام
مه: چری خور به در نافهمی می زنین؟؟
باهر: چی د سریت میگذره؟؟ هموره بگو
به روانگیز که دور ایستاده بود دیده بری گفتن دل دل کردم
باهر: بگو آزاده میشنوم
مه: اگه فا ... فامیلا ما راضی نبودن چی؟
مکث کرده لبخند کم رنگی زد که وادارم کرد کوتاه بریو ببینم و زود به سر شانیو تغیر جهت بدم
باهر: فرار می کنیم ... چی میگی؟؟
" باهر هیچ وقت نمی تونه جدی گپ بزنه ... اصلاً مه بی خود بریو حوصنه میگم! "
باهر: اگه فامیلای ما راضی نشدن ... که مه ای حقه بریشان نمیتُم ... چون زندگی مه است و مه قرار است بقیه عمری مه سپری کنم ... تا جای پافشاری می کنم ... ببی ایره بی شوخی بریت میگم!
تا جای لجبازی می کنم که خود شان از ما خسته شده توره دو دستی تقدیمِم کنن
" جملات چند لحظه پیش خو پس گرفتم باهر هم جدی بوده می تونه ... و ای جملات خو با نهایت اطمینان گفت "
به ای مصمِم بودنیو نفسی از روی آسودگی بدون ای که متوجه بشه کشیدم
چون تا جای که می فهمم مادر به ای آسونیا ناممکنه رضایت نشون بدن
مه: ولی مه از همی حالی میگم اگه مادر مه هیچ وقت راضی نشدن سر گپینا گپ زده نمی تونم!
باهر: راضی میشن تو فقط تماشایته کو!
مه: نمیشن، یعنی ... اگه نشدن منصرف شین!
باهر: منصرف شدن از خواسته هاییم د خونِ مه نیست ... آزاده!
مه: میشه امروز اونا به خونه ما نفرستین ... چون مه به وقت لازم دارم
لبخند زده گفت
باهر: از چی میترسی آزاده؟
چیزی به گفتن ندیشتم که ادامه داد
باهر: فکرِته جمع بگیر یکدانیم! مه همه چیزه حل میسازم
از یکدانیم گفتنیو ذوب شدم ... داغ آمادم و سرخ شدم ، سر پایین انداخته از سر راهیو کنار رفتم که گفت
باهر: مواظب خودِت باش!
و با لبخند خو آرامشه به مه تزریق کرد که موندنه جایز ندونستم و بی حرف از کناریو گذشتم
.
.
.
داخل آشپزخونه راه می رفتم و در حال جویدنِ ناخن شصت خو بودم
استریس تمام وجود مه گرفته بود و نمی فهمیدم چی رقم باید از دلهوره گی خو کم بسازم با وجود ایکه از آمدن صدفینا به مادر به قسم نا محسوس گفته بودم و از جریان آمدنینا آگاه هستن باز هم از عاقبت کار می ترسم اگه مادر با شنیدن اصل قضیه رویه خوشی نشون ندن چی؟؟
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_337
اگه طرز فکرینا راجب مه غلط بیرون شد چی جوابی دارم برینا بدم اوووف خدایا یعنی باهر چی رقم به مادر خو اصل قضیه گفته نکنه مادر صدف به چشم یک معشوق به مه ببینه و رفتاریو با مه فرق کنه🥺
فقط خدا کنه همه چیز به خوبی سپری شه و ای دلخوره گی از وجود مه گم بسازه
طرف ساعت دیدم 2:35 بعد از ظهر بود چایی که در حال جوشیدن بوده دمیده چرخی داخل مهمون خونه زدم همه جا مرتب و با نظم بود . .
از آینه قد نمای داخل مهمون خونه چشمم به خودم افتاد استایل خور از سر تا پا بر انداز کردم
پتلون کاوبا فاق بلند با یخنقاق چهارخونه که با رنگ های جیگری و سرمه یی میکث شده پوشیده پیش رو خو کاملاََ داخل پتلون زدم که کمربندَ قابل دید ساخته بود ، موها خورم از ته رو خو جمع ساخته بلند بسته بودم ، از نظر خودم که تیپم بد نبود و ظاهرم قابل دید بود ولی باز نمی فهمم لرز بدن و دستا مه از چی بود و چری نمی تونستم راحت باشم کاش حدی اقل لیلا امروز خونه می بود و همه چیزه بریو گفته خود خو راحت می ساختم ولی از چانس بدم حتی او هم با وجود اسرار های زیاد مه قبول به آمدن نکرد و مه هم به خو جرعت ندیدم از پشت تلیفون اصل قضیه بریو بفهمونم
به هر حال دلم به یک چیز گرم می شد او هم ای که باهر دروغ گفته باشه و نتونه فامیل خو امروز ری کنه
با صدای زنگ دروازه از خیالات بیرون آمده بی هوا ریتم ضربان قلبم بالا رفت و سمت اِف اِف رفتم
مه: کی بود؟
صدف: واز کو چینایی ما هستیم!
حدسم اشتباه بود و راستی راستی صدا از صدف بود ، با دست سرد خو سویچه زده گفتم
مه: بفرمایین داخل
سراسیمه اِف اِفه گذاشته به مادر که داخل دهلیز آماده شیشته بودن دیدم
مادر: کی بود؟؟
مه: صدفه ... می شه شما برین به جلوینا؟
مادر از جا خیزته شال خو مرتب کردن و سمت زینه ها رفتن و مه جهت گرفتن آکسیجن عمیقاً کاربن دای اکساید از نفس بیرون کشیده به دروازه می دیدم
مادر بعد از احوال پرسی با صدف ، مادریو و مریم . . .
"حتی زن برادر خورم بخاطری خواستگاری گفته بود و ای بیشتر مر دستپاچه ساخت . .!"
از مقابل دروازه کنار رفته اونار رهنمایی ساختن که صدف مثل همیشه به شور و هیجان داخل آمد و مر به بغل گرفت
صدف: آییی چطور هستی آزاااده؟😍
مه: ای چی عجب ازی طرفا
و بعد از بوسیدنیو سمت مریم و خاله نجمیه رفتم که شیک و پیک با عطری که زدن ، خونه خوشبو ساخته بودن ، خوش آمد گویی گفتم
برعکس تصورم خاله نجمیه مر محکم به آغوش کشیده گفت
نجمیه: چطور هستی قندِ خاله خود؟؟
مه: خ .. خوبم ... خوش آمدین ... شما خوبین؟
نجمیه: شکر الحمدالالله
و رفتار مریم هم مثل همیشه با وجود ای که اولین بار بود قدم به خونه ما مانده بود با مرام و دوست داشتنی بود دروازه مهمان خونه باز کرده اونار به داخل هدایت دادم و مانتوهاینا گرفته داخل الماری گذاشتم نمی فهمیدم دقیقاً چی کار کنم استریس تمام وجود مه گرفته بود آشپز خونه رفته و چایو شیرینی جات آماده شده گرفته طرف اطاق رفتم و بحث سر موضوعات مختلفی بود نگاه ها مادر صدف ای بار مثل دفعات قبل نبود و ای مر معذب می ساخت
مادر: وخیز مادر همو پرده پس کن کمی شمال بیایه ، گرمی نکنن
خوب گفته از جا خیسته پرده کنار کشیدم و کلکینه وا می کردم که چشمم به موتر سیاه و آشنای داخل کوچه افتاد ...
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_338
خوب گفته از جا خیسته پرده کنار کشیدم و کلکینه وا می کردم که چشمم به موتر سیاه و آشنای داخل کوچه افتاد
با فهمیدن حضور خودیو لرزش بدنم زیاد تر شد و استریسم چندین برابر ...
با نهایت سعی کوشش کردم بی توجه رفتار کنم و از پشت کلکین کنار آمدم ولی لبخند عمیق صدف و ابرو زدنیو ثابت ساخت که چندان هم موفق نشدم و از رنگ پریدگی مه کاملاً تابلوه
صدف: آزاده جان میشه تشنابه بریم نشان بتی؟؟
مه: ها ... ایشته نمیشه!
و بلند شده خودیو دهلیز رفتم که متوجه شدم بیرون کشیدن مه یک بهانه بود فقط بری دور ساختن مه و بیان کردن بحث خواستگاری ...
و تا دقایق اخیر هم مه و صدف داخل نرفتیم و با هم داخل دهلیز از خاطرات ناگفته قصه گفتیم دانلود کامل رمان شوخی شوخی از کافه متنی که بعضی اوقات صدف بحثه در باره باهر پیش می کشید و به ای بین فهمیدم قصد خواستگاری کردنه ماها قبل ، پیش از فروختن خونه و رفتن ما به پاکستان نزد فامیل خو پیش کشیده بوده و علت تاخیر ای چند مدت فقط بخاطری ناراضی بودن پدریو بابت ای وصلت بوده شنیدن پا فشاری ها باهر ، مهریو به دلم مستحکم تر می ساخت و بیشتر مر متوجه فکرهای اشتباهی که به مدت ای چند سال راجب باهر داشتم می ساخت
با رفتن صدفینا خور دور انداخته پیاله ها جمع می کردم که مادر داخل آمدن
مادر: تو خبر بودی باز هیچی بری مه نگفتی؟؟
مه: از چی؟
مادر: آزاده خور دور ننداز مه مادر تونم راست و دروغ دختر خو می فهمم
شرمنده شدم و جرعت دیدن به صورتینا ندیشتم
مادر: حدس می زدم که او چاپلوسی هایو دروغ نبوده
" منظورینا از باهر بود😔 "
مه: حالی ... چی گفتن؟؟
مادر: گپ خسرونی بالا کردن ... همی گپ کم بود که باز قوما پیر تو زبونینا به سر ما دراز شه
حساس بودن مادر مه مر بیشتر به وهم انداخت صد دله یک دل کرده گفتم
مه: ش ... شما چی گفتین؟؟
مادر: هیچی دگه گفتم هر چی نصیب باشه ، بد بود مهمونه از خونه بیرون می کردم
مه: یعنی چی؟
مادر: یعنی ای که دگه نیاین!
قفل بزرگ و کلونی به دهنم زده شد و هیچ چیز به گفتن نداشتم
پیاله هار از ما بین خونه جمع کرده آشپز خونه بردم
" موضوع از چیزی که مه فکر می کردم هم سخت تره و فکر نکنم مادر به ای آسونیا قبول کنن "
* * *
فواد ، لیلا با آرین آمده بودن و مادرم موضوع دیروزی کاملاً به فواد توضیع دادن تغیر چهره فواد به مه پرسش برانگیزه ظاهراً او هم ازی قضیه چندان راضی به نظر نمی رسه
بخاطری مصروف ساختن ، خودخو با آرین مشغول بازی نشون دادم که فواد گفت
فواد: شما چی میگین؟
مادر: نمی فهمم جان خاله ، نظری ندارم ... از گپا عمه یو می ترسم بین مردم هر چیزه به دگه رقم چاو میندازه
فواد: نه بابا ... به او مسائل کو بیخی فکر نکنین ، اصل قضیه خانواده یو هستن
مه: بفرمایین داخل
سراسیمه اِف اِفه گذاشته به مادر که داخل دهلیز آماده شیشته بودن دیدم
مادر: کی بود؟؟
مه: صدفه ... می شه شما برین به جلوینا؟
مادر از جا خیزته شال خو مرتب کردن و سمت زینه ها رفتن و مه جهت گرفتن آکسیجن عمیقاً کاربن دای اکساید از نفس بیرون کشیده به دروازه می دیدم
مادر بعد از احوال پرسی با صدف ، مادریو و مریم . . .
"حتی زن برادر خورم بخاطری خواستگاری گفته بود و ای بیشتر مر دستپاچه ساخت . .!"
از مقابل دروازه کنار رفته اونار رهنمایی ساختن که صدف مثل همیشه به شور و هیجان داخل آمد و مر به بغل گرفت
صدف: آییی چطور هستی آزاااده؟😍
مه: ای چی عجب ازی طرفا
و بعد از بوسیدنیو سمت مریم و خاله نجمیه رفتم که شیک و پیک با عطری که زدن ، خونه خوشبو ساخته بودن ، خوش آمد گویی گفتم
برعکس تصورم خاله نجمیه مر محکم به آغوش کشیده گفت
نجمیه: چطور هستی قندِ خاله خود؟؟
مه: خ .. خوبم ... خوش آمدین ... شما خوبین؟
نجمیه: شکر الحمدالالله
و رفتار مریم هم مثل همیشه با وجود ای که اولین بار بود قدم به خونه ما مانده بود با مرام و دوست داشتنی بود دروازه مهمان خونه باز کرده اونار به داخل هدایت دادم و مانتوهاینا گرفته داخل الماری گذاشتم نمی فهمیدم دقیقاً چی کار کنم استریس تمام وجود مه گرفته بود آشپز خونه رفته و چایو شیرینی جات آماده شده گرفته طرف اطاق رفتم و بحث سر موضوعات مختلفی بود نگاه ها مادر صدف ای بار مثل دفعات قبل نبود و ای مر معذب می ساخت
مادر: وخیز مادر همو پرده پس کن کمی شمال بیایه ، گرمی نکنن
خوب گفته از جا خیسته پرده کنار کشیدم و کلکینه وا می کردم که چشمم به موتر سیاه و آشنای داخل کوچه افتاد ...
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_338
خوب گفته از جا خیسته پرده کنار کشیدم و کلکینه وا می کردم که چشمم به موتر سیاه و آشنای داخل کوچه افتاد
با فهمیدن حضور خودیو لرزش بدنم زیاد تر شد و استریسم چندین برابر ...
با نهایت سعی کوشش کردم بی توجه رفتار کنم و از پشت کلکین کنار آمدم ولی لبخند عمیق صدف و ابرو زدنیو ثابت ساخت که چندان هم موفق نشدم و از رنگ پریدگی مه کاملاً تابلوه
صدف: آزاده جان میشه تشنابه بریم نشان بتی؟؟
مه: ها ... ایشته نمیشه!
و بلند شده خودیو دهلیز رفتم که متوجه شدم بیرون کشیدن مه یک بهانه بود فقط بری دور ساختن مه و بیان کردن بحث خواستگاری ...
و تا دقایق اخیر هم مه و صدف داخل نرفتیم و با هم داخل دهلیز از خاطرات ناگفته قصه گفتیم دانلود کامل رمان شوخی شوخی از کافه متنی که بعضی اوقات صدف بحثه در باره باهر پیش می کشید و به ای بین فهمیدم قصد خواستگاری کردنه ماها قبل ، پیش از فروختن خونه و رفتن ما به پاکستان نزد فامیل خو پیش کشیده بوده و علت تاخیر ای چند مدت فقط بخاطری ناراضی بودن پدریو بابت ای وصلت بوده شنیدن پا فشاری ها باهر ، مهریو به دلم مستحکم تر می ساخت و بیشتر مر متوجه فکرهای اشتباهی که به مدت ای چند سال راجب باهر داشتم می ساخت
با رفتن صدفینا خور دور انداخته پیاله ها جمع می کردم که مادر داخل آمدن
مادر: تو خبر بودی باز هیچی بری مه نگفتی؟؟
مه: از چی؟
مادر: آزاده خور دور ننداز مه مادر تونم راست و دروغ دختر خو می فهمم
شرمنده شدم و جرعت دیدن به صورتینا ندیشتم
مادر: حدس می زدم که او چاپلوسی هایو دروغ نبوده
" منظورینا از باهر بود😔 "
مه: حالی ... چی گفتن؟؟
مادر: گپ خسرونی بالا کردن ... همی گپ کم بود که باز قوما پیر تو زبونینا به سر ما دراز شه
حساس بودن مادر مه مر بیشتر به وهم انداخت صد دله یک دل کرده گفتم
مه: ش ... شما چی گفتین؟؟
مادر: هیچی دگه گفتم هر چی نصیب باشه ، بد بود مهمونه از خونه بیرون می کردم
مه: یعنی چی؟
مادر: یعنی ای که دگه نیاین!
قفل بزرگ و کلونی به دهنم زده شد و هیچ چیز به گفتن نداشتم
پیاله هار از ما بین خونه جمع کرده آشپز خونه بردم
" موضوع از چیزی که مه فکر می کردم هم سخت تره و فکر نکنم مادر به ای آسونیا قبول کنن "
* * *
فواد ، لیلا با آرین آمده بودن و مادرم موضوع دیروزی کاملاً به فواد توضیع دادن تغیر چهره فواد به مه پرسش برانگیزه ظاهراً او هم ازی قضیه چندان راضی به نظر نمی رسه
بخاطری مصروف ساختن ، خودخو با آرین مشغول بازی نشون دادم که فواد گفت
فواد: شما چی میگین؟
مادر: نمی فهمم جان خاله ، نظری ندارم ... از گپا عمه یو می ترسم بین مردم هر چیزه به دگه رقم چاو میندازه
فواد: نه بابا ... به او مسائل کو بیخی فکر نکنین ، اصل قضیه خانواده یو هستن
مادر: نه بخدا مردم خوبین مادریو زن انسانیه خوب خوش برخورده ... بازم دگه مه کو خودینا تیر نکردم چیزی بفهمم هر چی خواست خدا باشه
فواد: قصد مداخله ندارم .... آزاده به ما عزیزه ولی اگه نظر مر بخوائین از خود بچه خوشم نمیایه در کل طرز لباس پوشیدنیو ، موها رنگ کرده و تیپ و استایلیو خیلی جلب توجه یه فکر نکنم بتونه مرد زندگی باشه ... همو رقم که مه اور دیدم فکر نکنم کار و بار هم دیشته باشه
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_339
با ای گپ لیلا به فواد دیده غورید
لیلا: عقب مونده ها واری گپ نزن فواد ... مرتکه به سر و وعض خو برسه عیبه؟ خوب می کنه پولداره هر رقم دلی مایه به خو خرج می کنه به ما چی
فواد که گپا لیلا بریو خوشایند نمیامده بود مکث کرده گفت
فواد: مقصد مه از زیاده روی هایو بود ، خوو به هر حال خاله جان خودینا بیتر می فهمن
" بد تعریف کردن فواد از باهر به مه ناراحت کننده بود ... شاید اوایل مه هم به همی چیزا فکر کرده اور بد می دیدم
که به مرور زمان به مه ثابت شد همه افکارم راجبیو غلطه و در کل خصوصیات مثبتیو بیشتره ، نمیشه ظاهر و خوش پوشیو دیده قضاوت نا حق درباریو انجام داد. "
مادر: مم همی میگم ... نشه بچی هر دم خیالی باشه ، یکی دگه سنیو هم کمه مرد که کلونتر باشه قدر زنه بیشتر می فهمه
لیلا: 25 ساله یه دگه ... خورده؟
مادر: ووی همزاد آزاده یه دگه
لیلا: نیه کلونتره
مادر: هی مادررر ... نیه همزادن ، آخه به یک صنف درس می خونن
لیلا: ها صنفی میشن منتها بچگه کلونه از درسا خو یک چند سالی پس مونده .... باز آزاده خودی صدف همزاد میشه
فواد: خو به هر صورت ... او مهم نیه ، وظیفه داره یا ....
لیلا: هاااا به الماس شرق بهترین دیکونه داره
فواد: تو از کجا ایقذر معلومات داری؟؟
" آخخ خوهر پور زبون مه بدل که مگرم هر جا آمار بده ... حالی به فواد جواب آماده شدی از کجا می کنی؟ "
لیلا: خو خبرم دگه آزاده گفت
با ترس چشما خو طرفیو کشیدم که گپ خو اصلاح ساخته گفت
لیلا: چیزه ... خب آزاده سالایه خودی خوهریو بهترین دوسته قبلنا پیش از ای اتفاق بریو گفته بود🙄
صدا زنگ دروازه بلند شد و خبر از انجام اتفاقِ دوباره می داد
مادر: خو وخی دگه مادر
پیش از مه لیلا خیزته جواب داد و طرف مادر چرخیده گفت
لیلا: باز بیامااادن 🤗
مادر با عجله خیزته هم زمان که گوشه کناره جمع می کردن گفتن
مادر: وخی آزاده ته دست و پاه جمع کن
لیلا: وخزیم شمام بریم به او خونه خان صاحب 😊
فواد با گپ لیلا بلند شده گفت
فواد: کینه؟؟
لیلا: خسرونا خوهر مه!
فواد که به مزاجیو خوش نخورده بود روگشتانده اطاق رفت که لیلا آهسته خندیده به مه دیده دم گوشم گفت
لیلا: به نظرم کوخ باجه داری به داو افتاد
مه که دست و پا خو باز گم کرده بودم طرف آشپزخونه رفته دستا لیلارم کشیدم و باهم زیر اوپین شیشتیم که همو لحظه اونا هم داخل آمدن
لیلا: چیکاره؟
مه: لیلا می ترسم چی کار کنم؟🥺
لیلا: نترس راضی می شن
صدا خو خفه کرده آهسته به بازویو زده گفتم
مه: مرررض کی از راضی شدن گپ زد
لیلا: پس چری بترسی؟ یله کو جوش نزن ، بگذار چهار جفت کاوشی پاره کنن
اونا اطاق رفتن که اوف گفته بلند شده مصروف چای دم کردن شدم
ای بار بر خلاف دیروز خونه نرفتم و همه چیزه لیلا برد.
بعد از دقایقی رفتن که اطاق رفته دور از چشم همه گی پرده کنار زده بیرونه دیدم خوبیتیو به ای بود که شیشه ها دو جداره بود و به داخل دید ندیشت
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_340
خودیو بود و مه تنها دستایو دیده می تونستم ، ای بار فقط مادریو همراه با صهیبه آماده بودن
لیلا: همیته روکم نماست جواب بدین اول چهار طرفه از خو می کردین باز ...
مادر: چی به دروغ مسلمونار چیش به راه بگذارم ... گناه داره
" یعنی پس جواب دادن!😔 "
دلم گرفت بغض خو خورده و بدون ای که چیزی بگم یا عکس العملی نشان بدم آشپز خونه رفته مصروف دیگ پزی شدم
لیلاینا رفته بودن و نا وقت شو بود جا خود خو و وفا انداخته برقه خاموش ساختم و با رفتن داخل تلگرام متوجه پیاما باهر شدم بری باز کردنیو دو دل نبودم و مستقیم باز کردم
باهر: خو هستی؟؟
باهر: هر وقت خواندی مسج کو!
مسج کردن مه فایده ندیشت ، خواستم آف شم که مسج داد
باهر: مادرِ ته میشناختی که او قسم گفتی
بی تردید نوشتم ...
مه: مه گفتم فایده نمی کنه ، بهتره شما هم بیشتر ازی خاله جانه به تکلیف نسازین
باهر: تو با ای گپایت رنجی مه بیشتر می سازی آزاده
مه: مه فقط نمام بعداً شرمندگی ایجاد شه
باهر: هیچ کس قرار نیست شرمنده شوه ، مه تا آخرِش سر گپم پایه هستم
فواد: قصد مداخله ندارم .... آزاده به ما عزیزه ولی اگه نظر مر بخوائین از خود بچه خوشم نمیایه در کل طرز لباس پوشیدنیو ، موها رنگ کرده و تیپ و استایلیو خیلی جلب توجه یه فکر نکنم بتونه مرد زندگی باشه ... همو رقم که مه اور دیدم فکر نکنم کار و بار هم دیشته باشه
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_339
با ای گپ لیلا به فواد دیده غورید
لیلا: عقب مونده ها واری گپ نزن فواد ... مرتکه به سر و وعض خو برسه عیبه؟ خوب می کنه پولداره هر رقم دلی مایه به خو خرج می کنه به ما چی
فواد که گپا لیلا بریو خوشایند نمیامده بود مکث کرده گفت
فواد: مقصد مه از زیاده روی هایو بود ، خوو به هر حال خاله جان خودینا بیتر می فهمن
" بد تعریف کردن فواد از باهر به مه ناراحت کننده بود ... شاید اوایل مه هم به همی چیزا فکر کرده اور بد می دیدم
که به مرور زمان به مه ثابت شد همه افکارم راجبیو غلطه و در کل خصوصیات مثبتیو بیشتره ، نمیشه ظاهر و خوش پوشیو دیده قضاوت نا حق درباریو انجام داد. "
مادر: مم همی میگم ... نشه بچی هر دم خیالی باشه ، یکی دگه سنیو هم کمه مرد که کلونتر باشه قدر زنه بیشتر می فهمه
لیلا: 25 ساله یه دگه ... خورده؟
مادر: ووی همزاد آزاده یه دگه
لیلا: نیه کلونتره
مادر: هی مادررر ... نیه همزادن ، آخه به یک صنف درس می خونن
لیلا: ها صنفی میشن منتها بچگه کلونه از درسا خو یک چند سالی پس مونده .... باز آزاده خودی صدف همزاد میشه
فواد: خو به هر صورت ... او مهم نیه ، وظیفه داره یا ....
لیلا: هاااا به الماس شرق بهترین دیکونه داره
فواد: تو از کجا ایقذر معلومات داری؟؟
" آخخ خوهر پور زبون مه بدل که مگرم هر جا آمار بده ... حالی به فواد جواب آماده شدی از کجا می کنی؟ "
لیلا: خو خبرم دگه آزاده گفت
با ترس چشما خو طرفیو کشیدم که گپ خو اصلاح ساخته گفت
لیلا: چیزه ... خب آزاده سالایه خودی خوهریو بهترین دوسته قبلنا پیش از ای اتفاق بریو گفته بود🙄
صدا زنگ دروازه بلند شد و خبر از انجام اتفاقِ دوباره می داد
مادر: خو وخی دگه مادر
پیش از مه لیلا خیزته جواب داد و طرف مادر چرخیده گفت
لیلا: باز بیامااادن 🤗
مادر با عجله خیزته هم زمان که گوشه کناره جمع می کردن گفتن
مادر: وخی آزاده ته دست و پاه جمع کن
لیلا: وخزیم شمام بریم به او خونه خان صاحب 😊
فواد با گپ لیلا بلند شده گفت
فواد: کینه؟؟
لیلا: خسرونا خوهر مه!
فواد که به مزاجیو خوش نخورده بود روگشتانده اطاق رفت که لیلا آهسته خندیده به مه دیده دم گوشم گفت
لیلا: به نظرم کوخ باجه داری به داو افتاد
مه که دست و پا خو باز گم کرده بودم طرف آشپزخونه رفته دستا لیلارم کشیدم و باهم زیر اوپین شیشتیم که همو لحظه اونا هم داخل آمدن
لیلا: چیکاره؟
مه: لیلا می ترسم چی کار کنم؟🥺
لیلا: نترس راضی می شن
صدا خو خفه کرده آهسته به بازویو زده گفتم
مه: مرررض کی از راضی شدن گپ زد
لیلا: پس چری بترسی؟ یله کو جوش نزن ، بگذار چهار جفت کاوشی پاره کنن
اونا اطاق رفتن که اوف گفته بلند شده مصروف چای دم کردن شدم
ای بار بر خلاف دیروز خونه نرفتم و همه چیزه لیلا برد.
بعد از دقایقی رفتن که اطاق رفته دور از چشم همه گی پرده کنار زده بیرونه دیدم خوبیتیو به ای بود که شیشه ها دو جداره بود و به داخل دید ندیشت
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_340
خودیو بود و مه تنها دستایو دیده می تونستم ، ای بار فقط مادریو همراه با صهیبه آماده بودن
لیلا: همیته روکم نماست جواب بدین اول چهار طرفه از خو می کردین باز ...
مادر: چی به دروغ مسلمونار چیش به راه بگذارم ... گناه داره
" یعنی پس جواب دادن!😔 "
دلم گرفت بغض خو خورده و بدون ای که چیزی بگم یا عکس العملی نشان بدم آشپز خونه رفته مصروف دیگ پزی شدم
لیلاینا رفته بودن و نا وقت شو بود جا خود خو و وفا انداخته برقه خاموش ساختم و با رفتن داخل تلگرام متوجه پیاما باهر شدم بری باز کردنیو دو دل نبودم و مستقیم باز کردم
باهر: خو هستی؟؟
باهر: هر وقت خواندی مسج کو!
مسج کردن مه فایده ندیشت ، خواستم آف شم که مسج داد
باهر: مادرِ ته میشناختی که او قسم گفتی
بی تردید نوشتم ...
مه: مه گفتم فایده نمی کنه ، بهتره شما هم بیشتر ازی خاله جانه به تکلیف نسازین
باهر: تو با ای گپایت رنجی مه بیشتر می سازی آزاده
مه: مه فقط نمام بعداً شرمندگی ایجاد شه
باهر: هیچ کس قرار نیست شرمنده شوه ، مه تا آخرِش سر گپم پایه هستم
و با دادن ای مسج آف شد تا دقایقی منتظر موندم و پاسخی ندادم بلاخره وقتی از آنلاین شدنیو نا امید شدم آف شده خوابیدم
پوهنتون رفتنم هیچ کیفتی ندیشت و حضور باهر امروز خیلی کم رنگ بود و کلاً خسته کن تمام شد چند روز پی در پی گذشت و به طول ای یک هفته یی که گذشت فقط یک بار آمدن و مه فکر می کنم ای بار از پا فشاری منصرف شدن ، داخل آشپز خونه مصروف پختن بودم و سعی می کردم در مقابل سخت گیری ها مادر عادی و خون سرد رفتار کنم تا به چشمینا یک دختر سر تق و خود سر جلوه داده نشم ، نا خواسته گوشم به سمت گپا و پیچ پیچ کردنا مادر و لیلا رفت و فال گوش ایستادم
لیلا: حدی اقل یک بار از دختر خو هم بپرسین ، چی می فهمین شاید خودیو راضی باشه
مادر: ایشته مایه راضی باشه ، خودیو هوشیاره می فهمه که مردم پشت ما گپ تیار می کنن
لیلا: تا کی مائین گپ مردمه ارزش بدین؟
مادر: زندگی به سر گپ مردم می چرخه ... باز بابایو زنده بود یک چیزی ، مه دل و جرعت عروس کردن آزاده ندارم ... تورم خود بابا تو داد
لیلا: البد مائیم تا یک زماااانی که یوسف کته شه و صلاحیت آزاده به دست بگیره صبر کنیم؟
مادر: نی ... اوته همنمیگم دگه ... مقصد بمی بچه خوش نیوم ، هرکی دگه نصیبیو بود میدم
" مادرم پا خو به یک کوش کردن ... از حمالی عاقبت کار معلومه! "
لیلا: آزاده بمینجی خوشه چی کار داریم شما ....
با ترس گوش خو بیشتر تیز کردم و نمی فهمیدم از طریق گپ زدن لیلا خوش باشم یا ناراحت
مادر: البد خودیو گفته؟
لیلا: نه ... خب از وضیعتیو معلومه
مادر: بد کرده آزاده ... آزاده همیقذر نمی فهمه ...
جوش آوردم و یک باره گی از آشپز خونه بیرون زده رو به لیلا با بغض و عصبانیت گفتم
مه: چی از پیش خودخو گپ تیار می کنی ... کی گفته مه به عروس شدن راضی یوم؟؟؟
لیلا: ای از دیوونگی تونه قبول نکنی
مادر: نی که تو خودی بچگه گپ می زنی ته پوهنتون؟؟؟
مادرم سرم بی اعتماد شده بود و ای موضوع نفس مه تنگ می ساخت در حالی که چشما مه سرخ شده بود بر خلاف میل خو گفتم
مه: چی ... میگین شما ... راضی نیین یک طرفه کنیم و بگین دگه نیاین ای بی اعتمادیا بخاطری چیه؟
مادر: بگفتم که نیاین خودینا شله گرفتن
لیلا: خوب بدین گپ خلاص🙄
مه: لیلا چوپ شو ...
لیلا: بهه .... به خوبی تو میگم 😒
مه: نمام به خوبی مه بگی ... بعضی وقت گپا خو سنجیده بزنی بد نمی بینی
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_341
لیلا: اصلاً به مه چی ... مه چری خود خو دخیل میکنم هر کار مائیم بکنیم
مادر: بشی دگه بلند صدایی نکنیم!
لیلا از جا خیسته سراغ آرینه گرفت که مه هم دلخور شده دوباره آشپزخونه رفتم و دیری تیر نشد که صدا به امان خدایی هایو به گوش رسید بخاطری دلخور نشدنیو از همی فاصله نزدیک اوپین شده گفتم
مه: نرو شاوه
لیلا: زنده باشی
و وقتی با تُخسی جواب مه داد رو گشتونده رفت
مادر: چی کار دیشتی اونی قهر شد برفت
چیزی نگفته و به کار خو ادامه دادم و صدای زنگ دروازه دیوانه کننده بود باز آمده بودن و با آمدنینا خور داخل خونه قید کردم و حتی مسئولیت پذیرایی رم به عهده نگرفتم
* * *
بین قفسه های کتاب دنبال کتاب مورد نظر خو می گشتم و تمام فکرم درگیر آمدن دیروزینا بود که با وجود دلخوری هیچ سخنی نتونستم از مادر دریافت کنم ، کتابه گرفته طرف میز رفته شیشتم و نوت برداری می کردم که حضور خشم گین باهر بالای سرم پر رنگ شد ، گوشی خو محکم رو میز انداخته گفت
باهر: او لعنتیییی ره چراااا خاموش می کنی؟؟؟
با ترس به اطراف دیدم که خوش بختانه اطراف خالی بود و کسی نبود تا متوجه صدایو بشه
باهر: طرف مههه ببییی ...!
مه: صدا خو پائین بیارین ...
عصبی چوکی کشیده به مقابلم شیشت و دستا خو سر میز گذاشته گفت
باهر: آزاده مه چییی میشنوم ... مادرت گفته تو خوش نیستی راست است؟؟؟
" راستی راستی مادر همیته گفتن؟😳 "
با وجودی که از ماجرا بی خبر بودم تابلو بازی یک طرف گذاشته به نوشتن مصروف شدم
باهر: تو خوش نیستی ، نی؟؟؟
" چی می گفتم ... می گفتم خوشم ولی جرعت گفتنیو ندارم؟؟
یا گپی بزنم تا موضوع بسته شده و دو فامیله ازی مخمسه راحت بسازم؟؟ "
وقتی دید جوابی بری گفتن ندارم قلمه با تندی از دستم کشیده دور انداخت که ترسیده طرف قلم دیدم
مه: چی کار می کنین ..؟؟
باهر: خوووده مصررروف نکو سوالایمه جواب بتی!
نگاه خو به سمت دستا لرزان خو دوختم و سر پایین انداخته دنبال کلمات میگشتم که گفت
باهر: خی راست است ...!
نیشخند زده ادامه داد
باهر: مره ببی فکر می کدم آزاده پشتِم ایستاد است ... دلی مه به تو جمع ساخته بودم نمی فامیدم اصل قضیه خودِت بودی
مه: مه ... از روز اول هم به شما گفتم ، هر چی مادرم بگن مه هم همو می پذیرم
باهر: مشکلِ مه مادر تو نیست ... مه توره میگم ...
مه: پدر شما هم که راضی ... نین
رنگ نگایو عوض شد و با نگرانی گفت
باهر: ای گپه کی بریت گفته؟؟؟
پوهنتون رفتنم هیچ کیفتی ندیشت و حضور باهر امروز خیلی کم رنگ بود و کلاً خسته کن تمام شد چند روز پی در پی گذشت و به طول ای یک هفته یی که گذشت فقط یک بار آمدن و مه فکر می کنم ای بار از پا فشاری منصرف شدن ، داخل آشپز خونه مصروف پختن بودم و سعی می کردم در مقابل سخت گیری ها مادر عادی و خون سرد رفتار کنم تا به چشمینا یک دختر سر تق و خود سر جلوه داده نشم ، نا خواسته گوشم به سمت گپا و پیچ پیچ کردنا مادر و لیلا رفت و فال گوش ایستادم
لیلا: حدی اقل یک بار از دختر خو هم بپرسین ، چی می فهمین شاید خودیو راضی باشه
مادر: ایشته مایه راضی باشه ، خودیو هوشیاره می فهمه که مردم پشت ما گپ تیار می کنن
لیلا: تا کی مائین گپ مردمه ارزش بدین؟
مادر: زندگی به سر گپ مردم می چرخه ... باز بابایو زنده بود یک چیزی ، مه دل و جرعت عروس کردن آزاده ندارم ... تورم خود بابا تو داد
لیلا: البد مائیم تا یک زماااانی که یوسف کته شه و صلاحیت آزاده به دست بگیره صبر کنیم؟
مادر: نی ... اوته همنمیگم دگه ... مقصد بمی بچه خوش نیوم ، هرکی دگه نصیبیو بود میدم
" مادرم پا خو به یک کوش کردن ... از حمالی عاقبت کار معلومه! "
لیلا: آزاده بمینجی خوشه چی کار داریم شما ....
با ترس گوش خو بیشتر تیز کردم و نمی فهمیدم از طریق گپ زدن لیلا خوش باشم یا ناراحت
مادر: البد خودیو گفته؟
لیلا: نه ... خب از وضیعتیو معلومه
مادر: بد کرده آزاده ... آزاده همیقذر نمی فهمه ...
جوش آوردم و یک باره گی از آشپز خونه بیرون زده رو به لیلا با بغض و عصبانیت گفتم
مه: چی از پیش خودخو گپ تیار می کنی ... کی گفته مه به عروس شدن راضی یوم؟؟؟
لیلا: ای از دیوونگی تونه قبول نکنی
مادر: نی که تو خودی بچگه گپ می زنی ته پوهنتون؟؟؟
مادرم سرم بی اعتماد شده بود و ای موضوع نفس مه تنگ می ساخت در حالی که چشما مه سرخ شده بود بر خلاف میل خو گفتم
مه: چی ... میگین شما ... راضی نیین یک طرفه کنیم و بگین دگه نیاین ای بی اعتمادیا بخاطری چیه؟
مادر: بگفتم که نیاین خودینا شله گرفتن
لیلا: خوب بدین گپ خلاص🙄
مه: لیلا چوپ شو ...
لیلا: بهه .... به خوبی تو میگم 😒
مه: نمام به خوبی مه بگی ... بعضی وقت گپا خو سنجیده بزنی بد نمی بینی
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_341
لیلا: اصلاً به مه چی ... مه چری خود خو دخیل میکنم هر کار مائیم بکنیم
مادر: بشی دگه بلند صدایی نکنیم!
لیلا از جا خیسته سراغ آرینه گرفت که مه هم دلخور شده دوباره آشپزخونه رفتم و دیری تیر نشد که صدا به امان خدایی هایو به گوش رسید بخاطری دلخور نشدنیو از همی فاصله نزدیک اوپین شده گفتم
مه: نرو شاوه
لیلا: زنده باشی
و وقتی با تُخسی جواب مه داد رو گشتونده رفت
مادر: چی کار دیشتی اونی قهر شد برفت
چیزی نگفته و به کار خو ادامه دادم و صدای زنگ دروازه دیوانه کننده بود باز آمده بودن و با آمدنینا خور داخل خونه قید کردم و حتی مسئولیت پذیرایی رم به عهده نگرفتم
* * *
بین قفسه های کتاب دنبال کتاب مورد نظر خو می گشتم و تمام فکرم درگیر آمدن دیروزینا بود که با وجود دلخوری هیچ سخنی نتونستم از مادر دریافت کنم ، کتابه گرفته طرف میز رفته شیشتم و نوت برداری می کردم که حضور خشم گین باهر بالای سرم پر رنگ شد ، گوشی خو محکم رو میز انداخته گفت
باهر: او لعنتیییی ره چراااا خاموش می کنی؟؟؟
با ترس به اطراف دیدم که خوش بختانه اطراف خالی بود و کسی نبود تا متوجه صدایو بشه
باهر: طرف مههه ببییی ...!
مه: صدا خو پائین بیارین ...
عصبی چوکی کشیده به مقابلم شیشت و دستا خو سر میز گذاشته گفت
باهر: آزاده مه چییی میشنوم ... مادرت گفته تو خوش نیستی راست است؟؟؟
" راستی راستی مادر همیته گفتن؟😳 "
با وجودی که از ماجرا بی خبر بودم تابلو بازی یک طرف گذاشته به نوشتن مصروف شدم
باهر: تو خوش نیستی ، نی؟؟؟
" چی می گفتم ... می گفتم خوشم ولی جرعت گفتنیو ندارم؟؟
یا گپی بزنم تا موضوع بسته شده و دو فامیله ازی مخمسه راحت بسازم؟؟ "
وقتی دید جوابی بری گفتن ندارم قلمه با تندی از دستم کشیده دور انداخت که ترسیده طرف قلم دیدم
مه: چی کار می کنین ..؟؟
باهر: خوووده مصررروف نکو سوالایمه جواب بتی!
نگاه خو به سمت دستا لرزان خو دوختم و سر پایین انداخته دنبال کلمات میگشتم که گفت
باهر: خی راست است ...!
نیشخند زده ادامه داد
باهر: مره ببی فکر می کدم آزاده پشتِم ایستاد است ... دلی مه به تو جمع ساخته بودم نمی فامیدم اصل قضیه خودِت بودی
مه: مه ... از روز اول هم به شما گفتم ، هر چی مادرم بگن مه هم همو می پذیرم
باهر: مشکلِ مه مادر تو نیست ... مه توره میگم ...
مه: پدر شما هم که راضی ... نین
رنگ نگایو عوض شد و با نگرانی گفت
باهر: ای گپه کی بریت گفته؟؟؟
سر پائین انداخته گفتم
مه: یکی گفته دگه
باهر: بلی راست ، پدرِم راضی نیست ولی فکر می کنی ای گپ بریم مهم است؟
قرار نیست پدریم تصمیم گیرنده زندگیم باشه بلاخره او هم یک روز نی یک روز قبول خاد کرد
مه: ولی به مه مهمه ... مادر مه بخاطری ما سختیا زیادی کشیدن نمی تونم به آخر کار قدر نشناس باشم و فقط به خودخو فکر کنم
باهر: ببی می فهمم مادری ته زیاد دوست داری ولی خودِت چی ... بخاطری که مادرِت ازِت راضی باشه می خواهی خوده فدا کنی؟؟
مه: مه فقط یک چیزه می فهمم ... او هم اطاعت از مادرم ... و هیچ وقت ، حق ای جسارته به خو نمیدم که سر گپ کلانتر از خودخو نه بیارم ... اگه مادرم بگن انتهای جاده خوشبختی دوزخه ... پس ... حتما دوزخه
به مه دیده خیره شد ، نفهمیدم چیقذر زیر نگاه مستقیمیو بودم که سر بلند کردنم باعث شد رو گرفته به اطراف دیده بگه
باهر: اهُم ... صحیست ....
با ای جمله تمام بدنم داغ آماد ... نکنه عاقبت ای جمله به جدایی ختم شه؟
در حال تحلیل تجزیه منظوریو بودم که به طرفم دیده خیلی جدی گفت
باهر: به آخرین بار ... ازِت پرسان میکنم ... فقط یک کلمه میگی!
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_342
منتظر بودم ... و ترسم از آخرین بار پرسیدنیو بود
باهر: به ای پیوند رضایت داری یا نی؟؟
سکوت کردنم به ثانیه های طولانی کشیده شد روی میز خم شده گفت
باهر: هستی ... یا نیستی؟؟
روگشتاندم که بلند شده مبایل خو برداشته گفت
باهر: صحیست ... جوابِ مه گرفتم!!
_خداحافظ ... خانم نظامیار !
و رفت ...
رفت و مه به جای خالیو دیدم ... رفت و مر با دنیای از ترس و وحشت قرار داد ... رفت و اشک از چشما مه فواره کرد ... رفت و دگه پشیمانی هیچ سودی به مه نداره ... به مه حق انتخابه داد به آخرین بار ... به آخرین سخن و به آخرین دیدار
و مه انتخاب کردم ... انتخابم فامیلم بود مادرم بود و آروم بودنم بود که ای کلمه آخر فکر نکنم پس ازی به مه معنای داشته باشه چون بخاطری همی سکوت کردنا خو از دست دادم
قلب خو عزت نفس خو و مرد زندگی خو ...!
باهر رفته رفته از کتاب خونه خارج شد و مه بری خالی ساختن دل خو تنها یک راه به پیش داشتم او هم اشک ریختن ...
هر دو دسته روی صورت خو گرفته اشک ریخته گریه کردم
" باهر خسته شد ، و مه بی عرضه بودم که حتی نتونستم انتخاب خو بگم "
صدای کشیده شدن چوکی مر وادار کرد تا دستا خو از صورت خو پس کرده به فرد پیش رو خو ببینم روانگیز بود که با نگرانی به مه و چشما تر شده مه می دید با دیدنیو شدت گریه مه بیشتر شد که دست مه گرفته گفت
روانگیز: ناز می کنی دگه ... باز میشینی دل خورم می خوری
دستمالی که به سمتم گرفته بوده گرفته اشکا و بینی خو پاک کرده گفتم
مه: مه ... ناز نمی کنم ... تو از چی میگی؟
روانگیز: خبرم! همه گپا خو بریو بگفتی خواست خودتو بوده چری باز گریه می کنی؟؟
مه: خب شد ... یک طرفه شد ... دگه کسی هم پشت ما گپ نمی زنه😭
روانگیز: وخی ... وخی دست و رو خو بشور ... چشما خو بشَلوندی از گریه کرده
و از بازو مه گرفته مر بلند کرد و تمام کتاب ها سر میزه جمع کرده خودیو به دست گرفت پیش ازی که از کتاب خونه بیرون برم رو خو خشک کردم که روانگیز به مه دیده گفت
روانگیز: به باهر چی گفتی که بهم ریخته بود؟
مه: هیچی
روانگیز: ایشته هیچی
مه: خلاص شد رویی ای بحث تمام شد ... دگه فامیلیو نمیاین
روانگیز: نکن آزاده باور کن ناز زیادی عاشقه خسته می کنه ... بیتره اینارم بسنجی ... می بخشی که ایر میگم ولی تو خودخواهی!
مه: اگه خود خواه می بودم بخاطری مادر خو از خواست خودخو دست نمی کشیدم
روانگیز: پس باهر چی؟
دوباره اشک ریخته شده پاک کرده گفتم
مه: او به ضد باباخو ای کاره می کنه ... وقتی فامیل ازو هم همه گینا راضی نین همو بیتر که ما هم دست و پا .... بیجا نزنیم
روانگیز: قهرمان اصلی ای داستان شما هم باهره که حدی اقل تلاش خو بکرد ای که نشد نشد دگه مثل تو بز دل نبود
سکوت اختیار کرده باهم بیرون رفتیم و دم دروازه صنف با خودیو رو به رو شدم تنها نبود ریحانه هم خودیو بود در حالی که ریحانه بریو چیزی می گفت او نگاهیو طرف سرخی چشما مه بود ....
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_343
سکوت اختیار کرده باهم بیرون رفتیم و دم دروازه صنف با خودیو رو به رو شدم تنها نبود ریحانه هم خودیو بود در حالی که ریحانه بریو چیزی می گفت او چشما طرف سرخی چشما مه بود ولی دیری نشد که با نزدیک شدن ما روگشتانده به ریحانه دید
" حالی به ضد مه هم که شده دست سر ریحانه میگذاره ، روانگیز راست میگه مه بزدلی کردم😔 "
" باهر "
مه: یکی گفته دگه
باهر: بلی راست ، پدرِم راضی نیست ولی فکر می کنی ای گپ بریم مهم است؟
قرار نیست پدریم تصمیم گیرنده زندگیم باشه بلاخره او هم یک روز نی یک روز قبول خاد کرد
مه: ولی به مه مهمه ... مادر مه بخاطری ما سختیا زیادی کشیدن نمی تونم به آخر کار قدر نشناس باشم و فقط به خودخو فکر کنم
باهر: ببی می فهمم مادری ته زیاد دوست داری ولی خودِت چی ... بخاطری که مادرِت ازِت راضی باشه می خواهی خوده فدا کنی؟؟
مه: مه فقط یک چیزه می فهمم ... او هم اطاعت از مادرم ... و هیچ وقت ، حق ای جسارته به خو نمیدم که سر گپ کلانتر از خودخو نه بیارم ... اگه مادرم بگن انتهای جاده خوشبختی دوزخه ... پس ... حتما دوزخه
به مه دیده خیره شد ، نفهمیدم چیقذر زیر نگاه مستقیمیو بودم که سر بلند کردنم باعث شد رو گرفته به اطراف دیده بگه
باهر: اهُم ... صحیست ....
با ای جمله تمام بدنم داغ آماد ... نکنه عاقبت ای جمله به جدایی ختم شه؟
در حال تحلیل تجزیه منظوریو بودم که به طرفم دیده خیلی جدی گفت
باهر: به آخرین بار ... ازِت پرسان میکنم ... فقط یک کلمه میگی!
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_342
منتظر بودم ... و ترسم از آخرین بار پرسیدنیو بود
باهر: به ای پیوند رضایت داری یا نی؟؟
سکوت کردنم به ثانیه های طولانی کشیده شد روی میز خم شده گفت
باهر: هستی ... یا نیستی؟؟
روگشتاندم که بلند شده مبایل خو برداشته گفت
باهر: صحیست ... جوابِ مه گرفتم!!
_خداحافظ ... خانم نظامیار !
و رفت ...
رفت و مه به جای خالیو دیدم ... رفت و مر با دنیای از ترس و وحشت قرار داد ... رفت و اشک از چشما مه فواره کرد ... رفت و دگه پشیمانی هیچ سودی به مه نداره ... به مه حق انتخابه داد به آخرین بار ... به آخرین سخن و به آخرین دیدار
و مه انتخاب کردم ... انتخابم فامیلم بود مادرم بود و آروم بودنم بود که ای کلمه آخر فکر نکنم پس ازی به مه معنای داشته باشه چون بخاطری همی سکوت کردنا خو از دست دادم
قلب خو عزت نفس خو و مرد زندگی خو ...!
باهر رفته رفته از کتاب خونه خارج شد و مه بری خالی ساختن دل خو تنها یک راه به پیش داشتم او هم اشک ریختن ...
هر دو دسته روی صورت خو گرفته اشک ریخته گریه کردم
" باهر خسته شد ، و مه بی عرضه بودم که حتی نتونستم انتخاب خو بگم "
صدای کشیده شدن چوکی مر وادار کرد تا دستا خو از صورت خو پس کرده به فرد پیش رو خو ببینم روانگیز بود که با نگرانی به مه و چشما تر شده مه می دید با دیدنیو شدت گریه مه بیشتر شد که دست مه گرفته گفت
روانگیز: ناز می کنی دگه ... باز میشینی دل خورم می خوری
دستمالی که به سمتم گرفته بوده گرفته اشکا و بینی خو پاک کرده گفتم
مه: مه ... ناز نمی کنم ... تو از چی میگی؟
روانگیز: خبرم! همه گپا خو بریو بگفتی خواست خودتو بوده چری باز گریه می کنی؟؟
مه: خب شد ... یک طرفه شد ... دگه کسی هم پشت ما گپ نمی زنه😭
روانگیز: وخی ... وخی دست و رو خو بشور ... چشما خو بشَلوندی از گریه کرده
و از بازو مه گرفته مر بلند کرد و تمام کتاب ها سر میزه جمع کرده خودیو به دست گرفت پیش ازی که از کتاب خونه بیرون برم رو خو خشک کردم که روانگیز به مه دیده گفت
روانگیز: به باهر چی گفتی که بهم ریخته بود؟
مه: هیچی
روانگیز: ایشته هیچی
مه: خلاص شد رویی ای بحث تمام شد ... دگه فامیلیو نمیاین
روانگیز: نکن آزاده باور کن ناز زیادی عاشقه خسته می کنه ... بیتره اینارم بسنجی ... می بخشی که ایر میگم ولی تو خودخواهی!
مه: اگه خود خواه می بودم بخاطری مادر خو از خواست خودخو دست نمی کشیدم
روانگیز: پس باهر چی؟
دوباره اشک ریخته شده پاک کرده گفتم
مه: او به ضد باباخو ای کاره می کنه ... وقتی فامیل ازو هم همه گینا راضی نین همو بیتر که ما هم دست و پا .... بیجا نزنیم
روانگیز: قهرمان اصلی ای داستان شما هم باهره که حدی اقل تلاش خو بکرد ای که نشد نشد دگه مثل تو بز دل نبود
سکوت اختیار کرده باهم بیرون رفتیم و دم دروازه صنف با خودیو رو به رو شدم تنها نبود ریحانه هم خودیو بود در حالی که ریحانه بریو چیزی می گفت او نگاهیو طرف سرخی چشما مه بود ....
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_343
سکوت اختیار کرده باهم بیرون رفتیم و دم دروازه صنف با خودیو رو به رو شدم تنها نبود ریحانه هم خودیو بود در حالی که ریحانه بریو چیزی می گفت او چشما طرف سرخی چشما مه بود ولی دیری نشد که با نزدیک شدن ما روگشتانده به ریحانه دید
" حالی به ضد مه هم که شده دست سر ریحانه میگذاره ، روانگیز راست میگه مه بزدلی کردم😔 "
" باهر "
با آرامی صبحِش تصمیم مه گرفتم ....
فروشگاه ره ساعت 3 بعد از ظهر به بچه ها سپرده خانه رفتم نیمی شان مصروف تیوی دیدن بودن و مرضیه و مادرِم گرد گیری خانه ره انجام می دادن جاروب برقی روشن بود و کسی صدای مره نمیشنید دِست سمت سویچِش برده خاموشش کده گفتم
مه: نشنیدین چی میگم؟؟؟
مادر دِست از صافی کدن کشیده طرف مه دید
مادر: تو چی وقت آمدی؟
مه: سلام ... چرا نرفتین؟؟
مادر: کجا؟
مه: دگه روزا ای وقت کجا بودین؟
مادر: بچیم ... روک و راست ماره جواب دادن ، چی گفته باز خانه شان بریم؟؟
مه: خیرست باز برین ، هله آماده شین می برمتان
خوده سری کوچ ایلا داده گفت
مادر: مه نمیرم ... دِلِت که هر کی ره روان می کنی ...
خون سردی مه حفظ کده گفتم
مه: یعنی چی که نمی رین؟
مادر: نمیرم ... تو بیخی آبرو و حیثیت ماره بردی حدی اقل بان یک چند روز تیر شوه ... همی دیروز رفتیم ...
و باز صدای کر کننده جارو بلند رفت از بلندیش صورتِ مه جمع کده رو به مرضیه گفتم
مه: یک چند دقه خاموشِش کو خاله ...!
خاله به کارِش ادامه داده صدای شه کشیده گفت
مرضیه: نمیشه مه از خو کار و زندگی دارم حالی بچه مه میایه به رد مه میرم که شوم شد
نوچ گفته به مادر نزدیک شده گفتم
مه: هله نجمیه جان ... هله آماده شو مه بیرون منتظر هستم
صدف: چیقه شله هستی ، دختر خودِش خوش ....
مه: خودِش بد کده ... مه به دانِ او سیل نمی کنم!!
مادر: زیاد خوده حق به جانب می گیری اُ بچه!
شانه بالا انداخته گفتم
مه: چون حق به جانب هستم
_ باز چی گپ است ... تو خو ماره دیوانه کدی
روی گشتانده به باسط که از شانِش مریم گرفته داشت و اوره پائین آورد و تازه حمام کده بود دیده گفتم
مه: عافیت باشه!
سر کوچ شیشته گفت
باسط: زنده باشی
به مرضیه ضدناک دیده گفتم
مه: هموره خاموش می کنی یا نی؟
مرضیه: حالی خلاص میشه
اوف گفته روی دسته کوچ شیشته به نجمیه گفتم
مه: نمیری مادر؟؟
مادر: نی بچیم پناهِت به خدا
مه: نمیری؟؟
مادر: نی!
مه: نمیری؟؟؟😐
مادر رویشه گشتاند
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_344
مه: خی که نمیری نی؟؟
مادر: نی
سر تکانده به مرضیه دیده گفتم
مه: خاله هله سر و رویته بشوی که بریم خانه دختر!
مریم خندید که نادیدِش گرفتم ... کارم ایبار ریشخندی نبود کاملاً جدی بودم
مه: خاله ... نمیشنوی؟؟؟
کمرِ شه راست کده نوچ گفته خاموشِش کد
مرضیه: بلی بلی؟
مه: خواستگاری میری؟؟
مرضیه: هن؟😳
مه: لباسای مادرِم د جانِت نمیشه؟؟
مادر: تو باز د سرِت زده
مه: نزده
باسط: راستی راستی خاله ره می خواهی ببری؟
مرضیه: میشه ... چری جانِ خاله؟؟
مه: آماده شو توره خانه دختر روان می کنم
مرضیه: وووی خاکِ سیاه😱 ... البد مر مایی ریشخند کنی خاله جو ...
قهقه مریم و صدف اعصابِ مه ضعیف تر می ساخت چشمای مه بسته بعد از کمی مکث باز کده رو برِش با لهجه خودِش گفتم
مه: نی چری ریشخندی کنم خاله جان ...
جدی بودم و ای جملیم خارج از هر کدام شوخی گفتم ولی کُلگی به ریشخندی می گرفتن
مرضیه: نمیرم خاله ، چی گفته به خونه مردم برم
مه: نمیری؟؟
مرضیه: نی بابیلا
مه: نمیری؟؟؟😐
باسط: باز دیوانه شد!
مه: خی که نمیری!!
_ اوکی ...!
و از کوچ بلند شده رو به کُلگی کده گفتم
مه: ای روزا ره ... کُلگی تان ... بلا استثناء ... همه تانه میگم ... ذره ذره ... دقایقِ شه به یاد داشته باشین!
مریم: مره هم د ای بین شامل میتی؟😁
مه: استثناء ندارین ...! همه تانه از یکسررر میگم ... همه گی تان ... یک گروه به درد نخور هستین!!!
و روی گشتانده خنده هایشانه نشنیده طرف بالا می رفتم که پائیم د لین جاروب گیر کده و با کله زمین می خوردم که مقاومت کده خوده محکم گرفته ، نوچ گفته با خشمی که مره مغلوب کده بود به مرضیه دیده با فریاد گفتم
مه: جمع کو ایاااره ....! 😡
ای بار خنده باسط و نجمیه هم بلند رفت که زینه هاره یکی در میان بالا رفته دروازه ره به هم کوبیدم بی وقفه الماری ره باز کده یک دست لباس افغانی که اصلاً تا امروز به جانم نمی کدمه انتخاب کده از الماری کشیده سری تخت انداختم و از بین کُت ها یکتا خوبِ شه که بریش هم خوانی داشته برداشته کنارِش گذاشتم
" بری تان نشان میتُم دیوانه کی ره میگن! "
بعد از یک حمامِ کوتاه مدت ماشین ریشه گرفته به بهترین شکل اصلاحِش کدم و موهای مه به سمت بالا سشوار کشیده حالت داده لباساره پوشیدم
به مقابل آینه ظاهر شدم ...
" به قول همه اطرافیائیم استایل آدمااااره زدم ..."
با کُلنیا روی صورت و گردنِ مه تر ساختم و عطره گرفته خوده سر تا پا خوشبو و معطر ساختم ، کمی دور تر از آینه قدم ماندم و دِستی به کُت خوش دوختِم کشیده مبایل و کلیداره از سوی میز گرفته پائین رفتم و تمام اهالی خانه ره نادیده گرفته طرف دروازه می رفتم که صدای باهررر گفتن همه شان مره وادار به ایستادن کد
باسط: باهر خودِت هستی؟؟😳
فروشگاه ره ساعت 3 بعد از ظهر به بچه ها سپرده خانه رفتم نیمی شان مصروف تیوی دیدن بودن و مرضیه و مادرِم گرد گیری خانه ره انجام می دادن جاروب برقی روشن بود و کسی صدای مره نمیشنید دِست سمت سویچِش برده خاموشش کده گفتم
مه: نشنیدین چی میگم؟؟؟
مادر دِست از صافی کدن کشیده طرف مه دید
مادر: تو چی وقت آمدی؟
مه: سلام ... چرا نرفتین؟؟
مادر: کجا؟
مه: دگه روزا ای وقت کجا بودین؟
مادر: بچیم ... روک و راست ماره جواب دادن ، چی گفته باز خانه شان بریم؟؟
مه: خیرست باز برین ، هله آماده شین می برمتان
خوده سری کوچ ایلا داده گفت
مادر: مه نمیرم ... دِلِت که هر کی ره روان می کنی ...
خون سردی مه حفظ کده گفتم
مه: یعنی چی که نمی رین؟
مادر: نمیرم ... تو بیخی آبرو و حیثیت ماره بردی حدی اقل بان یک چند روز تیر شوه ... همی دیروز رفتیم ...
و باز صدای کر کننده جارو بلند رفت از بلندیش صورتِ مه جمع کده رو به مرضیه گفتم
مه: یک چند دقه خاموشِش کو خاله ...!
خاله به کارِش ادامه داده صدای شه کشیده گفت
مرضیه: نمیشه مه از خو کار و زندگی دارم حالی بچه مه میایه به رد مه میرم که شوم شد
نوچ گفته به مادر نزدیک شده گفتم
مه: هله نجمیه جان ... هله آماده شو مه بیرون منتظر هستم
صدف: چیقه شله هستی ، دختر خودِش خوش ....
مه: خودِش بد کده ... مه به دانِ او سیل نمی کنم!!
مادر: زیاد خوده حق به جانب می گیری اُ بچه!
شانه بالا انداخته گفتم
مه: چون حق به جانب هستم
_ باز چی گپ است ... تو خو ماره دیوانه کدی
روی گشتانده به باسط که از شانِش مریم گرفته داشت و اوره پائین آورد و تازه حمام کده بود دیده گفتم
مه: عافیت باشه!
سر کوچ شیشته گفت
باسط: زنده باشی
به مرضیه ضدناک دیده گفتم
مه: هموره خاموش می کنی یا نی؟
مرضیه: حالی خلاص میشه
اوف گفته روی دسته کوچ شیشته به نجمیه گفتم
مه: نمیری مادر؟؟
مادر: نی بچیم پناهِت به خدا
مه: نمیری؟؟
مادر: نی!
مه: نمیری؟؟؟😐
مادر رویشه گشتاند
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_344
مه: خی که نمیری نی؟؟
مادر: نی
سر تکانده به مرضیه دیده گفتم
مه: خاله هله سر و رویته بشوی که بریم خانه دختر!
مریم خندید که نادیدِش گرفتم ... کارم ایبار ریشخندی نبود کاملاً جدی بودم
مه: خاله ... نمیشنوی؟؟؟
کمرِ شه راست کده نوچ گفته خاموشِش کد
مرضیه: بلی بلی؟
مه: خواستگاری میری؟؟
مرضیه: هن؟😳
مه: لباسای مادرِم د جانِت نمیشه؟؟
مادر: تو باز د سرِت زده
مه: نزده
باسط: راستی راستی خاله ره می خواهی ببری؟
مرضیه: میشه ... چری جانِ خاله؟؟
مه: آماده شو توره خانه دختر روان می کنم
مرضیه: وووی خاکِ سیاه😱 ... البد مر مایی ریشخند کنی خاله جو ...
قهقه مریم و صدف اعصابِ مه ضعیف تر می ساخت چشمای مه بسته بعد از کمی مکث باز کده رو برِش با لهجه خودِش گفتم
مه: نی چری ریشخندی کنم خاله جان ...
جدی بودم و ای جملیم خارج از هر کدام شوخی گفتم ولی کُلگی به ریشخندی می گرفتن
مرضیه: نمیرم خاله ، چی گفته به خونه مردم برم
مه: نمیری؟؟
مرضیه: نی بابیلا
مه: نمیری؟؟؟😐
باسط: باز دیوانه شد!
مه: خی که نمیری!!
_ اوکی ...!
و از کوچ بلند شده رو به کُلگی کده گفتم
مه: ای روزا ره ... کُلگی تان ... بلا استثناء ... همه تانه میگم ... ذره ذره ... دقایقِ شه به یاد داشته باشین!
مریم: مره هم د ای بین شامل میتی؟😁
مه: استثناء ندارین ...! همه تانه از یکسررر میگم ... همه گی تان ... یک گروه به درد نخور هستین!!!
و روی گشتانده خنده هایشانه نشنیده طرف بالا می رفتم که پائیم د لین جاروب گیر کده و با کله زمین می خوردم که مقاومت کده خوده محکم گرفته ، نوچ گفته با خشمی که مره مغلوب کده بود به مرضیه دیده با فریاد گفتم
مه: جمع کو ایاااره ....! 😡
ای بار خنده باسط و نجمیه هم بلند رفت که زینه هاره یکی در میان بالا رفته دروازه ره به هم کوبیدم بی وقفه الماری ره باز کده یک دست لباس افغانی که اصلاً تا امروز به جانم نمی کدمه انتخاب کده از الماری کشیده سری تخت انداختم و از بین کُت ها یکتا خوبِ شه که بریش هم خوانی داشته برداشته کنارِش گذاشتم
" بری تان نشان میتُم دیوانه کی ره میگن! "
بعد از یک حمامِ کوتاه مدت ماشین ریشه گرفته به بهترین شکل اصلاحِش کدم و موهای مه به سمت بالا سشوار کشیده حالت داده لباساره پوشیدم
به مقابل آینه ظاهر شدم ...
" به قول همه اطرافیائیم استایل آدمااااره زدم ..."
با کُلنیا روی صورت و گردنِ مه تر ساختم و عطره گرفته خوده سر تا پا خوشبو و معطر ساختم ، کمی دور تر از آینه قدم ماندم و دِستی به کُت خوش دوختِم کشیده مبایل و کلیداره از سوی میز گرفته پائین رفتم و تمام اهالی خانه ره نادیده گرفته طرف دروازه می رفتم که صدای باهررر گفتن همه شان مره وادار به ایستادن کد
باسط: باهر خودِت هستی؟؟😳
چیزی نگفتم که مادر صدای شه بلند برد
مادر: مرضیه ... هله اسپند دود کو بچیم چهره داماداره کشیده امروز ...!🥺ماشالله
مرضیه: حمالی دود می کنم ... یک دقیقه صبر ...
و دویده طرف آشپز خانه رفت
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_345
به ای کارِ شان نیشخند زده دست مه به هوا تکانده طرف دروازه می رفتم که مادرم قدمای شه تیز کده طرفم آمده گفت
مادر: صبر بچیم کجا میری ...
و روی مه گرفته طرفِش خم ساخته بوسه زد
مه: نکو مادر ...
دوباره ای طرف روی مام بوسه زد که با وجود قهرِم پاکِش کده گفتم
مه: توف مالیم می کنی ...
مادر: قربانِت شوم ... گل واری بوی میتی ... کجا میری جانِ مادرِش که ای لباساره پوشیدی؟؟
مه: مهمان هستم!
و رو گشتاندم که مرضیه کتی دودایش طرفم آمد از همی فاصله صدای مه بلند برده گفتم
مه: هوش کنی اوره طرف مه نیاری
مرضیه: چری باشه ...
مه: عطر نزدم که حالی دود بوی بگیرم
مادر: بان اسپندِت می کنه
بیرون رفته گفتم
مه: ضرور نیست
دروازه سرا ره باز کده موتره بیرون کشیدم ....
" آزاده"
از اتفاق صبح دلم گرفته بود ، دگه چشم به راهی هم بری مه مفهمومی ندیشت باهر از مه دست کشید ، دست کشید و مقصِر همه چیز هم فقط خودم بودم ...
به مادر که آسوده خیال از رد خواستگاری به نظر می رسیدن خیره شدم ...!
" یعنی اگه از مه می پرسیدن خیلی بد می شد؟ یعنی هیچ وقت نظر مه برینا مهم نبوده؟
بلی دگه ... مهم نبوده که تا امروز فقط با تصمیمات ازونا زندگی کردم "
سر وفا که به بغلم شیشته بود و با مبایلم گیم می زده بوسیده به یاد و خاطر باهر که حالی فقط و فقط یک حسرت شده بی صدا اشکی ریختم ، و دور از چشم مادر پاکیدم ساعت نزدیک 6 عصر بود و به فکر خیزتن بری پختن دیگ شب بودم که صدای زنگ دروازه ای بار به مه دوست داشتنی تمام شد و خدا خدا می گفتم که باز هم فامیل باهر آمده باشن به مادر دیده بلند شدم و اِف اِفه به گوش گرفتم و با خفه ترین صدا گفتم
مه: کی بود؟
_ بلی می بخشین منزل نظامیار همی است؟؟
صدای یک مرد بود ... با سر درگمی به مادر دیده گفتم
مه: بلی!
_ بی زحمت یک بار پائین تشریف بیارین!
مه: شما؟؟
مکث کرد و پاسخی نشنیدم و دوباره پرسیدم
مه: نشناختم ...
_ والده یوسف جان اگه هستن تا دم دروازه بیاین کارشان دارم
قلبم به گمب گمب افتاد ... صدا کم کم به گوشم آشنایی پیدا کرد شک ندارم خودیو بود رنگم رفته بود و توان سخن گفتن نداشتم گوشی سر جایو گذاشتم که جا بجا نشد و زمین افتاد دوباره سر جایو گذاشته با لکنت به مادر گفتم
مه: ش ... شمار کار دارن!
مادر: کینه؟
مه: مچم😨
مادر چادر به سر انداخته پائین رفتن و مه جرعت دید زدن از دم پنجره نداشتم ... با قدمای لرزان طرف کلکین رفته پرده کنار زدم و با دیدن موتریو فشارم پائین زد و زمین شیشتم 😰
" باهر آماده ... بخدا باورم نمیشه ...😰 خودیو آماده و مادر مر خواسته ...😰 یعنی چی ... یعنی مایه خودی مادر مه گپ بزنه؟؟😳 "
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_346
" آزاده "
باهر: میشه یک گیلاس آو بیارین؟؟
ناخون دست خو میجاویدم و مثل سگ می لرزیدم
مادر: باشه حالی چای دم میشه
باهر: نی تشکر فقط آو!
صدای ترکس کردن پای مادر نشان از بلند شدنینا می داد دست پاچه شده دنبال راه فرار می گشتم و قدما خو بزرگتر ساخته آشپزخونه می رفتم که کمرم محکم به اوپین اصابت کرد ...😖
مه: اوووخ ...!😭
رسماً فلج شدم و درد تماااام ناحیه کمر مه گرفته بود حتی تا جای که اشکا مه ریخت خم شده شیشتم که مادر غورغور زنان آمدن
مادر: رسماً به زبون بی زبونی مر می فهمونه که به چی واسطه آماده ... آو مایه چای هم نمایه
مه: آخخ ... مادر آهسته ...
مادر: تور چیکاره؟؟؟
مه: هیچی ... نرم شدم!
مشکوکانه به مه دیده پیاله برداشته از نل آو کردن و همو رقم طرف خونه می رفتن که با عجله از دستینا گرفته گفتم
مه: وییی ایر نبرین !
مادر: چیکاره؟؟
مه: صبر ته جک بندازم به گیلاس نبرین
مادر: تیاره بلکه کج ته نره
پیاله سر اوپین گذاشته جک و گیلاسه گرفته با آب یخ داخل پتنوس گذاشته به دستینا سپردم و با رفتنینا مصروف چای دمیدن شدم و نهایت سلیقه بری منظم چیدن به خرج دادم
موها وفا باز کرده دوباره منظم تر بسته با تعویض لباس هایو پتنوسه به دستیو سپرده دم گوشیو گفتم
مه: وقتی داخل شدی سلام کنی خو؟
وفا: خبرم😒
مه: می فهمم که خبری محض احتیاط گفتم
موهایو پشت گوش زده گفتم
مه: برو دگه باز بیا ترموزه رم ببر
رفت و مه باز فالگوش ایستادم که با صدای بلندی سلااام گفت 🤦♀
باهر: علیکم سلام قندولک چطور هستی؟؟ تو چیقه کلان شدی؟
وفا: اَاااه باهر؟؟😳
" وووی باهر چیه ...😰 ای باهره از کجا بلد شده ... مه تا حالی اور به نومیو صدا نکردم ای تورو باهر میگه😭"
باهر بلند خندیده گفت
باهر: ها باهر هستم چطو شناختی؟
مادر: مرضیه ... هله اسپند دود کو بچیم چهره داماداره کشیده امروز ...!🥺ماشالله
مرضیه: حمالی دود می کنم ... یک دقیقه صبر ...
و دویده طرف آشپز خانه رفت
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_345
به ای کارِ شان نیشخند زده دست مه به هوا تکانده طرف دروازه می رفتم که مادرم قدمای شه تیز کده طرفم آمده گفت
مادر: صبر بچیم کجا میری ...
و روی مه گرفته طرفِش خم ساخته بوسه زد
مه: نکو مادر ...
دوباره ای طرف روی مام بوسه زد که با وجود قهرِم پاکِش کده گفتم
مه: توف مالیم می کنی ...
مادر: قربانِت شوم ... گل واری بوی میتی ... کجا میری جانِ مادرِش که ای لباساره پوشیدی؟؟
مه: مهمان هستم!
و رو گشتاندم که مرضیه کتی دودایش طرفم آمد از همی فاصله صدای مه بلند برده گفتم
مه: هوش کنی اوره طرف مه نیاری
مرضیه: چری باشه ...
مه: عطر نزدم که حالی دود بوی بگیرم
مادر: بان اسپندِت می کنه
بیرون رفته گفتم
مه: ضرور نیست
دروازه سرا ره باز کده موتره بیرون کشیدم ....
" آزاده"
از اتفاق صبح دلم گرفته بود ، دگه چشم به راهی هم بری مه مفهمومی ندیشت باهر از مه دست کشید ، دست کشید و مقصِر همه چیز هم فقط خودم بودم ...
به مادر که آسوده خیال از رد خواستگاری به نظر می رسیدن خیره شدم ...!
" یعنی اگه از مه می پرسیدن خیلی بد می شد؟ یعنی هیچ وقت نظر مه برینا مهم نبوده؟
بلی دگه ... مهم نبوده که تا امروز فقط با تصمیمات ازونا زندگی کردم "
سر وفا که به بغلم شیشته بود و با مبایلم گیم می زده بوسیده به یاد و خاطر باهر که حالی فقط و فقط یک حسرت شده بی صدا اشکی ریختم ، و دور از چشم مادر پاکیدم ساعت نزدیک 6 عصر بود و به فکر خیزتن بری پختن دیگ شب بودم که صدای زنگ دروازه ای بار به مه دوست داشتنی تمام شد و خدا خدا می گفتم که باز هم فامیل باهر آمده باشن به مادر دیده بلند شدم و اِف اِفه به گوش گرفتم و با خفه ترین صدا گفتم
مه: کی بود؟
_ بلی می بخشین منزل نظامیار همی است؟؟
صدای یک مرد بود ... با سر درگمی به مادر دیده گفتم
مه: بلی!
_ بی زحمت یک بار پائین تشریف بیارین!
مه: شما؟؟
مکث کرد و پاسخی نشنیدم و دوباره پرسیدم
مه: نشناختم ...
_ والده یوسف جان اگه هستن تا دم دروازه بیاین کارشان دارم
قلبم به گمب گمب افتاد ... صدا کم کم به گوشم آشنایی پیدا کرد شک ندارم خودیو بود رنگم رفته بود و توان سخن گفتن نداشتم گوشی سر جایو گذاشتم که جا بجا نشد و زمین افتاد دوباره سر جایو گذاشته با لکنت به مادر گفتم
مه: ش ... شمار کار دارن!
مادر: کینه؟
مه: مچم😨
مادر چادر به سر انداخته پائین رفتن و مه جرعت دید زدن از دم پنجره نداشتم ... با قدمای لرزان طرف کلکین رفته پرده کنار زدم و با دیدن موتریو فشارم پائین زد و زمین شیشتم 😰
" باهر آماده ... بخدا باورم نمیشه ...😰 خودیو آماده و مادر مر خواسته ...😰 یعنی چی ... یعنی مایه خودی مادر مه گپ بزنه؟؟😳 "
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_346
" آزاده "
باهر: میشه یک گیلاس آو بیارین؟؟
ناخون دست خو میجاویدم و مثل سگ می لرزیدم
مادر: باشه حالی چای دم میشه
باهر: نی تشکر فقط آو!
صدای ترکس کردن پای مادر نشان از بلند شدنینا می داد دست پاچه شده دنبال راه فرار می گشتم و قدما خو بزرگتر ساخته آشپزخونه می رفتم که کمرم محکم به اوپین اصابت کرد ...😖
مه: اوووخ ...!😭
رسماً فلج شدم و درد تماااام ناحیه کمر مه گرفته بود حتی تا جای که اشکا مه ریخت خم شده شیشتم که مادر غورغور زنان آمدن
مادر: رسماً به زبون بی زبونی مر می فهمونه که به چی واسطه آماده ... آو مایه چای هم نمایه
مه: آخخ ... مادر آهسته ...
مادر: تور چیکاره؟؟؟
مه: هیچی ... نرم شدم!
مشکوکانه به مه دیده پیاله برداشته از نل آو کردن و همو رقم طرف خونه می رفتن که با عجله از دستینا گرفته گفتم
مه: وییی ایر نبرین !
مادر: چیکاره؟؟
مه: صبر ته جک بندازم به گیلاس نبرین
مادر: تیاره بلکه کج ته نره
پیاله سر اوپین گذاشته جک و گیلاسه گرفته با آب یخ داخل پتنوس گذاشته به دستینا سپردم و با رفتنینا مصروف چای دمیدن شدم و نهایت سلیقه بری منظم چیدن به خرج دادم
موها وفا باز کرده دوباره منظم تر بسته با تعویض لباس هایو پتنوسه به دستیو سپرده دم گوشیو گفتم
مه: وقتی داخل شدی سلام کنی خو؟
وفا: خبرم😒
مه: می فهمم که خبری محض احتیاط گفتم
موهایو پشت گوش زده گفتم
مه: برو دگه باز بیا ترموزه رم ببر
رفت و مه باز فالگوش ایستادم که با صدای بلندی سلااام گفت 🤦♀
باهر: علیکم سلام قندولک چطور هستی؟؟ تو چیقه کلان شدی؟
وفا: اَاااه باهر؟؟😳
" وووی باهر چیه ...😰 ای باهره از کجا بلد شده ... مه تا حالی اور به نومیو صدا نکردم ای تورو باهر میگه😭"
باهر بلند خندیده گفت
باهر: ها باهر هستم چطو شناختی؟
مادر: بده دختر مه کاکاجان بگو
باهر: چی کارِش دارین ، بانین مه باهر گفتنِ شه دوست دارم
وفا: خودینا گفتن مر باهر بگو
ای بار مادر هم خندیدن که بعد از دقایق کوتاهی باهر گفت
باهر: به مادرم خو جوابای منفی تانه گفتین ، مه آمدم تا دلایلِ شه بشنوم
و مه تازه متوجه شدم که از اول ای مکالمه خیلی دور موندم
مادر: خوب دگه هر کی از خو نصیبی داره حتماً نصیب نبوده
باهر: چرا نمیگین ما آدما نصیب خوده تغیر میتیم؟؟ شما خو شکر یک زن با تجربه هستین باید ای چیزا ره بیشتر از ما جوانا درک کنین
مادر: هر چی خواست خدا باشه ... باز مه جواب خو به والده شما بگفتم
باهر: درست است ولی مه انتظار او جوابه نداشتم ...
#ادامه_دارد.....
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_347
باهر: درست است ولی مه انتظار او جوابه نداشتم ...
مادر: خب کسی که به هر خونه و هر جا سر می زنه مگری انتظار هر رقم جوابه هم دیشته باشه
باهر: شما خانه خودتانه به هر جا و هر خانه دِگه مقایسه نکنین ... مه پیش ازی که مادر خوده به ایجه روان کنم قاطعانه تصمیمِ مه گرفتِم ... اگه قرار بود فقط با چند بار جواب رد شنیدن پا پس بِکشم به خواست پدرِم گوش کشیده ای مسئولیته می ماندم به عهده خودِ شان و حالی ایجه آمده مزاحم تان نمیشدم!
مادر: به نظرم حمالی هم دیر نشده ای مسئولیت خیلی سنگینه ... اگه به عهده بزرگترا بگذارین به نفع خود شما میشه بچیم
باهر: چُرا ایقه پا فشاری دارین مره ازی تصمیمِم منصرف بسازین؟؟
مادر چند لحظه مکث کرده پاسخگو شدن
مادر: شما چی ... چری پا فشاری بخاطری دختر مه دارین ... در حالی که به جوانِ مثل شما و خانواده شما گزینه ها خیلی بهتری وجود داره
باهر: گزینه های برتر بریم مهم نیستن چون به اندازه کافی خوبیت های فامیلِ تان چشم گیرِم شده!
مادر: شما کو تا امروز فقط چند بار محدودی خونواده مار دیدین ... فکر نکنم خواص فامیل مار درست شناخته باشین
باهر: ضرور نیست بخاطر شناختن شما سالها نان و نمکِ تانه بخورم! آزاده تا اندازه کافی ناب بودنِ الگویشه از فامیل محترم تانَ نشان داده که از هیچ تلاشی بخاطری بدست آوردنِش دریغ نکنم
" باورم نمیشه باهر هم میتونه تا ای حد با نزاکت و محترامانه با یکی برخورد کنه ، گرچی تا به حال هیچ بی نزاکتی غیر اخلاقی ازو ندیده بودم ولی هیچ وقت تا ای سرحد هم فکر نکرده بودم
نمی فهمم مادر هم ای همه رفتار خوبه ازو می بینن یا فقط منم که چشمم غیر از خوبی هایو دگه چیزی نمی بینه "
مادر: نمی فهمم چی بگم ....
باهر: مه تا دیروز فکر می کدم آزاده فقط می تانه یک همسر خوب باشه و با بدست آوردنِش می تانم یک انسان خوشبخت شوم ولی امروز صبح بریم ثابت شد که اشتباه فکر می کدم
با شنیدن ای جمله ضربان قلبم ایستاد شد و درد عمیقی کنج دلم به وجود آمد
" مطمینن ازی که به جوابیو پاسخی ندادم دلیو از مه شکسته و فکر می کنه نسبت به خودیو کاملاً بی تفاوتم😔 "
مادر: چری دیروز چی اتفاقی افتاده بود که ...
باهر نفس عمیق گرفته گفت
باهر: بری خود حق دادم تا دلیل ناراض بودنِشه ازش پرسان کنم ...
ای بار به شدت تکان خوردم ... از عاقبت عکس العمل مادرم ترس داشتم ... خدا خدا می کردم او چیزی که مه فکر میکنمه به مادر نگه
باهر: می فامین آزاده بریم چی گفت؟؟
مادر: شما چی گفته رفتین ....
از عصبانیت مادر لب خو محکم جویده چشما خو بستم و منتظر اتفاق بعدی بودم که باهر با نهایت خون سردی جلو گپ مادره گرفته گفت
باهر: می فامم کاریم اشتباه بود ولی ...
مادر: اشتباه بوووده؟؟ خوبه میفهمین ....
باهر: ازیتان خواهش می کنم اجازه بتین اول گپای مه بگویوم بعد هر تنبهی که بریم در نظر داشته باشین به دو دیده قبول دارم
_ درست است؟؟
مادر: مه دختر خو خوب میشناسم ... می فهمم که بر علیه خانواده خو گپی نزده
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_348
ای بار مادر هم خندیدن و هیچ کس از حال منِ بینوا با خبر نبود
مادر: بار اول منه کسی به ای جسارت می بینم
باهر: بلاخره چالش های زندگی به انسان جسارت می بخشه!
مادر: ای مادر ... جسارت خود خو با دگرا مقایسه نکن مه هیچ کسه ندیدم تا ای اندازه پشت یک دختر شله باشه که خودیو بدون خانواده خو به خواستگاری بره
و باز باهر همیشه خندان ، خندید
باهر: یعنی واضع واضع می خوائین پرویی مره به روخ بکشین
مادر: والا چی بگم
باهر: خوب است خی هر دو داماد و خشو به روک گفتن یک قسم هستیم
مادر: مه هنوز به شما جوابی ندادم که صمیمی میشی مادر
باهر: خی جوابِ مه بتین که مه هم پشتِ مه کده زحمته کم بسازم
مادر: جواب چی؟؟
باهر: مره به دامادی می پذیرین؟؟
محکم با دو دست دهن خو گرفتم ... و نزدیک بود پس بفتم ... فکر کنم روک پرسیدن عادت همیشگی یونه ، مادرم نیز شوکه شده بودن و ایر از ساکت بودنینا می شد فهمید 😰
باهر: چی کارِش دارین ، بانین مه باهر گفتنِ شه دوست دارم
وفا: خودینا گفتن مر باهر بگو
ای بار مادر هم خندیدن که بعد از دقایق کوتاهی باهر گفت
باهر: به مادرم خو جوابای منفی تانه گفتین ، مه آمدم تا دلایلِ شه بشنوم
و مه تازه متوجه شدم که از اول ای مکالمه خیلی دور موندم
مادر: خوب دگه هر کی از خو نصیبی داره حتماً نصیب نبوده
باهر: چرا نمیگین ما آدما نصیب خوده تغیر میتیم؟؟ شما خو شکر یک زن با تجربه هستین باید ای چیزا ره بیشتر از ما جوانا درک کنین
مادر: هر چی خواست خدا باشه ... باز مه جواب خو به والده شما بگفتم
باهر: درست است ولی مه انتظار او جوابه نداشتم ...
#ادامه_دارد.....
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_347
باهر: درست است ولی مه انتظار او جوابه نداشتم ...
مادر: خب کسی که به هر خونه و هر جا سر می زنه مگری انتظار هر رقم جوابه هم دیشته باشه
باهر: شما خانه خودتانه به هر جا و هر خانه دِگه مقایسه نکنین ... مه پیش ازی که مادر خوده به ایجه روان کنم قاطعانه تصمیمِ مه گرفتِم ... اگه قرار بود فقط با چند بار جواب رد شنیدن پا پس بِکشم به خواست پدرِم گوش کشیده ای مسئولیته می ماندم به عهده خودِ شان و حالی ایجه آمده مزاحم تان نمیشدم!
مادر: به نظرم حمالی هم دیر نشده ای مسئولیت خیلی سنگینه ... اگه به عهده بزرگترا بگذارین به نفع خود شما میشه بچیم
باهر: چُرا ایقه پا فشاری دارین مره ازی تصمیمِم منصرف بسازین؟؟
مادر چند لحظه مکث کرده پاسخگو شدن
مادر: شما چی ... چری پا فشاری بخاطری دختر مه دارین ... در حالی که به جوانِ مثل شما و خانواده شما گزینه ها خیلی بهتری وجود داره
باهر: گزینه های برتر بریم مهم نیستن چون به اندازه کافی خوبیت های فامیلِ تان چشم گیرِم شده!
مادر: شما کو تا امروز فقط چند بار محدودی خونواده مار دیدین ... فکر نکنم خواص فامیل مار درست شناخته باشین
باهر: ضرور نیست بخاطر شناختن شما سالها نان و نمکِ تانه بخورم! آزاده تا اندازه کافی ناب بودنِ الگویشه از فامیل محترم تانَ نشان داده که از هیچ تلاشی بخاطری بدست آوردنِش دریغ نکنم
" باورم نمیشه باهر هم میتونه تا ای حد با نزاکت و محترامانه با یکی برخورد کنه ، گرچی تا به حال هیچ بی نزاکتی غیر اخلاقی ازو ندیده بودم ولی هیچ وقت تا ای سرحد هم فکر نکرده بودم
نمی فهمم مادر هم ای همه رفتار خوبه ازو می بینن یا فقط منم که چشمم غیر از خوبی هایو دگه چیزی نمی بینه "
مادر: نمی فهمم چی بگم ....
باهر: مه تا دیروز فکر می کدم آزاده فقط می تانه یک همسر خوب باشه و با بدست آوردنِش می تانم یک انسان خوشبخت شوم ولی امروز صبح بریم ثابت شد که اشتباه فکر می کدم
با شنیدن ای جمله ضربان قلبم ایستاد شد و درد عمیقی کنج دلم به وجود آمد
" مطمینن ازی که به جوابیو پاسخی ندادم دلیو از مه شکسته و فکر می کنه نسبت به خودیو کاملاً بی تفاوتم😔 "
مادر: چری دیروز چی اتفاقی افتاده بود که ...
باهر نفس عمیق گرفته گفت
باهر: بری خود حق دادم تا دلیل ناراض بودنِشه ازش پرسان کنم ...
ای بار به شدت تکان خوردم ... از عاقبت عکس العمل مادرم ترس داشتم ... خدا خدا می کردم او چیزی که مه فکر میکنمه به مادر نگه
باهر: می فامین آزاده بریم چی گفت؟؟
مادر: شما چی گفته رفتین ....
از عصبانیت مادر لب خو محکم جویده چشما خو بستم و منتظر اتفاق بعدی بودم که باهر با نهایت خون سردی جلو گپ مادره گرفته گفت
باهر: می فامم کاریم اشتباه بود ولی ...
مادر: اشتباه بوووده؟؟ خوبه میفهمین ....
باهر: ازیتان خواهش می کنم اجازه بتین اول گپای مه بگویوم بعد هر تنبهی که بریم در نظر داشته باشین به دو دیده قبول دارم
_ درست است؟؟
مادر: مه دختر خو خوب میشناسم ... می فهمم که بر علیه خانواده خو گپی نزده
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_348
ای بار مادر هم خندیدن و هیچ کس از حال منِ بینوا با خبر نبود
مادر: بار اول منه کسی به ای جسارت می بینم
باهر: بلاخره چالش های زندگی به انسان جسارت می بخشه!
مادر: ای مادر ... جسارت خود خو با دگرا مقایسه نکن مه هیچ کسه ندیدم تا ای اندازه پشت یک دختر شله باشه که خودیو بدون خانواده خو به خواستگاری بره
و باز باهر همیشه خندان ، خندید
باهر: یعنی واضع واضع می خوائین پرویی مره به روخ بکشین
مادر: والا چی بگم
باهر: خوب است خی هر دو داماد و خشو به روک گفتن یک قسم هستیم
مادر: مه هنوز به شما جوابی ندادم که صمیمی میشی مادر
باهر: خی جوابِ مه بتین که مه هم پشتِ مه کده زحمته کم بسازم
مادر: جواب چی؟؟
باهر: مره به دامادی می پذیرین؟؟
محکم با دو دست دهن خو گرفتم ... و نزدیک بود پس بفتم ... فکر کنم روک پرسیدن عادت همیشگی یونه ، مادرم نیز شوکه شده بودن و ایر از ساکت بودنینا می شد فهمید 😰