Forwarded from مسیـر زنـده گـے🍃 (𓄂ꪴꪰ𝒂𝒛𝒊𝒛𝒊𓃬¹⁹⁹⁴)
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from مسیـر زنـده گـے🍃 (𓄂ꪴꪰ𝒂𝒛𝒊𝒛𝒊𓃬¹⁹⁹⁴)
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
❤️ در رحم مادر، خداوند بچه را در آبی بسیار شور قرار داده تا جسمش تمیز بماند و مادر سنگینی بچه را کمتر احساس کند، و خداوند روزی جنین را از طریق بند ناف که به مادر وصل است به او میرساند...
❣پس اگر مادر در غذا خوردن کوتاهی کند، از غذای جنین چیزی کم نمیشود، به خاطر وجود غدههایی که با گرفتن مواد لازم از دندانها و استخوان مادر غذای جنین را تأمین میکند و به همین دلیل است که مادران با پیشروی در سن، دندان و پا و زانو درد میگیرند، و در آخر میگویند:
زن زودتر از مرد پیر میشود...
❤️ اگر آدمها بدانند که مادرشان به خاطر آنها استخوانش آب میشده در این میمانند که چگونه قدردانی بکنند...
❣پس اگر مادر در غذا خوردن کوتاهی کند، از غذای جنین چیزی کم نمیشود، به خاطر وجود غدههایی که با گرفتن مواد لازم از دندانها و استخوان مادر غذای جنین را تأمین میکند و به همین دلیل است که مادران با پیشروی در سن، دندان و پا و زانو درد میگیرند، و در آخر میگویند:
زن زودتر از مرد پیر میشود...
❤️ اگر آدمها بدانند که مادرشان به خاطر آنها استخوانش آب میشده در این میمانند که چگونه قدردانی بکنند...
Forwarded from مسیـر زنـده گـے🍃 (𓄂ꪴꪰ𝒂𝒛𝒊𝒛𝒊𓃬¹⁹⁹⁴)
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
ایمان داشته باش که هیچ قدرتی بالاتر از ارادهی خدا نیست.
تو، عزیز دل خدایی و این یعنی پیروزی ازپیش تضمین شدهست.
ایمان داشته باش که هیچ قدرتی بالاتر از ارادهی خدا نیست.
تو، عزیز دل خدایی و این یعنی پیروزی ازپیش تضمین شدهست.
Forwarded from مسیـر زنـده گـے🍃 (𓄂ꪴꪰ𝒂𝒛𝒊𝒛𝒊𓃬¹⁹⁹⁴)
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from Tools | ابزارک
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
برای عضویت در کانال های کاملا اسلامی و اخلاقی با نظم و قوانین خاص خود لطفا روی اسم شان کلیک نمائید.
برای شرکت در این لیست ها👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@Nikravesh2024
برای عضویت در کانال های کاملا اسلامی و اخلاقی با نظم و قوانین خاص خود لطفا روی اسم شان کلیک نمائید.
برای شرکت در این لیست ها👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@Nikravesh2024
رمان های هراتی:
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_336
باهر: سریش از شوخیام واز نمیشه! آدمه سری کفر میاره
مه: چی فرمودین؟؟
باهر: هیچ .... خوب هستی؟؟
و با خنده به مه دید که که به سرشانیو دیده گفتم
مه: مهرابی صاحب لطفاً ...
باهر: مه چی وقت نامِ مه از زبانِت خاد شنیدم! 😐
مه: میگذارین گپ خو بگم؟؟
باهر: البته البته ...!
مه: خواهشاً فامیل خو سرگردان نکنین ، لطفااااً!
خنده صورت خو جمع کرده گفت
باهر: مه یک ساعت بریت چی می گفتم؟؟
مه: شما هیچی نمی فهمین ... به صلاح مانه که بی خیال ای موضوع بشین
باهر: وقتی بریت میگم دلیل بگو چیزی به گفتن نداری ... ای بانه تراشی هایت مره دیوانه می سازه آزاده
مه: مه دلیل ها خو گفتم شما قبول نکردین
باهر: دلیلایت کلِش ریشخندی بود
جدی گفتم
مه: شما به ریشخندی گرفتین
باهر: آزاده ناق خوده خسته می سازی گپی مه دوتا نمیشه
مه: عاقبت کار به خیر تمام نمیشه ای مسئله رم در نظر بگیرین
خنده هستریک کرده گفت
باهر: وقتی از اولِش مصمِم باشم با عاقبتِشام جور میام
مه: چری خور به در نافهمی می زنین؟؟
باهر: چی د سریت میگذره؟؟ هموره بگو
به روانگیز که دور ایستاده بود دیده بری گفتن دل دل کردم
باهر: بگو آزاده میشنوم
مه: اگه فا ... فامیلا ما راضی نبودن چی؟
مکث کرده لبخند کم رنگی زد که وادارم کرد کوتاه بریو ببینم و زود به سر شانیو تغیر جهت بدم
باهر: فرار می کنیم ... چی میگی؟؟
" باهر هیچ وقت نمی تونه جدی گپ بزنه ... اصلاً مه بی خود بریو حوصنه میگم! "
باهر: اگه فامیلای ما راضی نشدن ... که مه ای حقه بریشان نمیتُم ... چون زندگی مه است و مه قرار است بقیه عمری مه سپری کنم ... تا جای پافشاری می کنم ... ببی ایره بی شوخی بریت میگم!
تا جای لجبازی می کنم که خود شان از ما خسته شده توره دو دستی تقدیمِم کنن
" جملات چند لحظه پیش خو پس گرفتم باهر هم جدی بوده می تونه ... و ای جملات خو با نهایت اطمینان گفت "
به ای مصمِم بودنیو نفسی از روی آسودگی بدون ای که متوجه بشه کشیدم
چون تا جای که می فهمم مادر به ای آسونیا ناممکنه رضایت نشون بدن
مه: ولی مه از همی حالی میگم اگه مادر مه هیچ وقت راضی نشدن سر گپینا گپ زده نمی تونم!
باهر: راضی میشن تو فقط تماشایته کو!
مه: نمیشن، یعنی ... اگه نشدن منصرف شین!
باهر: منصرف شدن از خواسته هاییم د خونِ مه نیست ... آزاده!
مه: میشه امروز اونا به خونه ما نفرستین ... چون مه به وقت لازم دارم
لبخند زده گفت
باهر: از چی میترسی آزاده؟
چیزی به گفتن ندیشتم که ادامه داد
باهر: فکرِته جمع بگیر یکدانیم! مه همه چیزه حل میسازم
از یکدانیم گفتنیو ذوب شدم ... داغ آمادم و سرخ شدم ، سر پایین انداخته از سر راهیو کنار رفتم که گفت
باهر: مواظب خودِت باش!
و با لبخند خو آرامشه به مه تزریق کرد که موندنه جایز ندونستم و بی حرف از کناریو گذشتم
.
.
.
داخل آشپزخونه راه می رفتم و در حال جویدنِ ناخن شصت خو بودم
استریس تمام وجود مه گرفته بود و نمی فهمیدم چی رقم باید از دلهوره گی خو کم بسازم با وجود ایکه از آمدن صدفینا به مادر به قسم نا محسوس گفته بودم و از جریان آمدنینا آگاه هستن باز هم از عاقبت کار می ترسم اگه مادر با شنیدن اصل قضیه رویه خوشی نشون ندن چی؟؟
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_337
اگه طرز فکرینا راجب مه غلط بیرون شد چی جوابی دارم برینا بدم اوووف خدایا یعنی باهر چی رقم به مادر خو اصل قضیه گفته نکنه مادر صدف به چشم یک معشوق به مه ببینه و رفتاریو با مه فرق کنه🥺
فقط خدا کنه همه چیز به خوبی سپری شه و ای دلخوره گی از وجود مه گم بسازه
طرف ساعت دیدم 2:35 بعد از ظهر بود چایی که در حال جوشیدن بوده دمیده چرخی داخل مهمون خونه زدم همه جا مرتب و با نظم بود . .
از آینه قد نمای داخل مهمون خونه چشمم به خودم افتاد استایل خور از سر تا پا بر انداز کردم
پتلون کاوبا فاق بلند با یخنقاق چهارخونه که با رنگ های جیگری و سرمه یی میکث شده پوشیده پیش رو خو کاملاََ داخل پتلون زدم که کمربندَ قابل دید ساخته بود ، موها خورم از ته رو خو جمع ساخته بلند بسته بودم ، از نظر خودم که تیپم بد نبود و ظاهرم قابل دید بود ولی باز نمی فهمم لرز بدن و دستا مه از چی بود و چری نمی تونستم راحت باشم کاش حدی اقل لیلا امروز خونه می بود و همه چیزه بریو گفته خود خو راحت می ساختم ولی از چانس بدم حتی او هم با وجود اسرار های زیاد مه قبول به آمدن نکرد و مه هم به خو جرعت ندیدم از پشت تلیفون اصل قضیه بریو بفهمونم
به هر حال دلم به یک چیز گرم می شد او هم ای که باهر دروغ گفته باشه و نتونه فامیل خو امروز ری کنه
با صدای زنگ دروازه از خیالات بیرون آمده بی هوا ریتم ضربان قلبم بالا رفت و سمت اِف اِف رفتم
مه: کی بود؟
صدف: واز کو چینایی ما هستیم!
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_336
باهر: سریش از شوخیام واز نمیشه! آدمه سری کفر میاره
مه: چی فرمودین؟؟
باهر: هیچ .... خوب هستی؟؟
و با خنده به مه دید که که به سرشانیو دیده گفتم
مه: مهرابی صاحب لطفاً ...
باهر: مه چی وقت نامِ مه از زبانِت خاد شنیدم! 😐
مه: میگذارین گپ خو بگم؟؟
باهر: البته البته ...!
مه: خواهشاً فامیل خو سرگردان نکنین ، لطفااااً!
خنده صورت خو جمع کرده گفت
باهر: مه یک ساعت بریت چی می گفتم؟؟
مه: شما هیچی نمی فهمین ... به صلاح مانه که بی خیال ای موضوع بشین
باهر: وقتی بریت میگم دلیل بگو چیزی به گفتن نداری ... ای بانه تراشی هایت مره دیوانه می سازه آزاده
مه: مه دلیل ها خو گفتم شما قبول نکردین
باهر: دلیلایت کلِش ریشخندی بود
جدی گفتم
مه: شما به ریشخندی گرفتین
باهر: آزاده ناق خوده خسته می سازی گپی مه دوتا نمیشه
مه: عاقبت کار به خیر تمام نمیشه ای مسئله رم در نظر بگیرین
خنده هستریک کرده گفت
باهر: وقتی از اولِش مصمِم باشم با عاقبتِشام جور میام
مه: چری خور به در نافهمی می زنین؟؟
باهر: چی د سریت میگذره؟؟ هموره بگو
به روانگیز که دور ایستاده بود دیده بری گفتن دل دل کردم
باهر: بگو آزاده میشنوم
مه: اگه فا ... فامیلا ما راضی نبودن چی؟
مکث کرده لبخند کم رنگی زد که وادارم کرد کوتاه بریو ببینم و زود به سر شانیو تغیر جهت بدم
باهر: فرار می کنیم ... چی میگی؟؟
" باهر هیچ وقت نمی تونه جدی گپ بزنه ... اصلاً مه بی خود بریو حوصنه میگم! "
باهر: اگه فامیلای ما راضی نشدن ... که مه ای حقه بریشان نمیتُم ... چون زندگی مه است و مه قرار است بقیه عمری مه سپری کنم ... تا جای پافشاری می کنم ... ببی ایره بی شوخی بریت میگم!
تا جای لجبازی می کنم که خود شان از ما خسته شده توره دو دستی تقدیمِم کنن
" جملات چند لحظه پیش خو پس گرفتم باهر هم جدی بوده می تونه ... و ای جملات خو با نهایت اطمینان گفت "
به ای مصمِم بودنیو نفسی از روی آسودگی بدون ای که متوجه بشه کشیدم
چون تا جای که می فهمم مادر به ای آسونیا ناممکنه رضایت نشون بدن
مه: ولی مه از همی حالی میگم اگه مادر مه هیچ وقت راضی نشدن سر گپینا گپ زده نمی تونم!
باهر: راضی میشن تو فقط تماشایته کو!
مه: نمیشن، یعنی ... اگه نشدن منصرف شین!
باهر: منصرف شدن از خواسته هاییم د خونِ مه نیست ... آزاده!
مه: میشه امروز اونا به خونه ما نفرستین ... چون مه به وقت لازم دارم
لبخند زده گفت
باهر: از چی میترسی آزاده؟
چیزی به گفتن ندیشتم که ادامه داد
باهر: فکرِته جمع بگیر یکدانیم! مه همه چیزه حل میسازم
از یکدانیم گفتنیو ذوب شدم ... داغ آمادم و سرخ شدم ، سر پایین انداخته از سر راهیو کنار رفتم که گفت
باهر: مواظب خودِت باش!
و با لبخند خو آرامشه به مه تزریق کرد که موندنه جایز ندونستم و بی حرف از کناریو گذشتم
.
.
.
داخل آشپزخونه راه می رفتم و در حال جویدنِ ناخن شصت خو بودم
استریس تمام وجود مه گرفته بود و نمی فهمیدم چی رقم باید از دلهوره گی خو کم بسازم با وجود ایکه از آمدن صدفینا به مادر به قسم نا محسوس گفته بودم و از جریان آمدنینا آگاه هستن باز هم از عاقبت کار می ترسم اگه مادر با شنیدن اصل قضیه رویه خوشی نشون ندن چی؟؟
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_337
اگه طرز فکرینا راجب مه غلط بیرون شد چی جوابی دارم برینا بدم اوووف خدایا یعنی باهر چی رقم به مادر خو اصل قضیه گفته نکنه مادر صدف به چشم یک معشوق به مه ببینه و رفتاریو با مه فرق کنه🥺
فقط خدا کنه همه چیز به خوبی سپری شه و ای دلخوره گی از وجود مه گم بسازه
طرف ساعت دیدم 2:35 بعد از ظهر بود چایی که در حال جوشیدن بوده دمیده چرخی داخل مهمون خونه زدم همه جا مرتب و با نظم بود . .
از آینه قد نمای داخل مهمون خونه چشمم به خودم افتاد استایل خور از سر تا پا بر انداز کردم
پتلون کاوبا فاق بلند با یخنقاق چهارخونه که با رنگ های جیگری و سرمه یی میکث شده پوشیده پیش رو خو کاملاََ داخل پتلون زدم که کمربندَ قابل دید ساخته بود ، موها خورم از ته رو خو جمع ساخته بلند بسته بودم ، از نظر خودم که تیپم بد نبود و ظاهرم قابل دید بود ولی باز نمی فهمم لرز بدن و دستا مه از چی بود و چری نمی تونستم راحت باشم کاش حدی اقل لیلا امروز خونه می بود و همه چیزه بریو گفته خود خو راحت می ساختم ولی از چانس بدم حتی او هم با وجود اسرار های زیاد مه قبول به آمدن نکرد و مه هم به خو جرعت ندیدم از پشت تلیفون اصل قضیه بریو بفهمونم
به هر حال دلم به یک چیز گرم می شد او هم ای که باهر دروغ گفته باشه و نتونه فامیل خو امروز ری کنه
با صدای زنگ دروازه از خیالات بیرون آمده بی هوا ریتم ضربان قلبم بالا رفت و سمت اِف اِف رفتم
مه: کی بود؟
صدف: واز کو چینایی ما هستیم!
حدسم اشتباه بود و راستی راستی صدا از صدف بود ، با دست سرد خو سویچه زده گفتم
مه: بفرمایین داخل
سراسیمه اِف اِفه گذاشته به مادر که داخل دهلیز آماده شیشته بودن دیدم
مادر: کی بود؟؟
مه: صدفه ... می شه شما برین به جلوینا؟
مادر از جا خیزته شال خو مرتب کردن و سمت زینه ها رفتن و مه جهت گرفتن آکسیجن عمیقاً کاربن دای اکساید از نفس بیرون کشیده به دروازه می دیدم
مادر بعد از احوال پرسی با صدف ، مادریو و مریم . . .
"حتی زن برادر خورم بخاطری خواستگاری گفته بود و ای بیشتر مر دستپاچه ساخت . .!"
از مقابل دروازه کنار رفته اونار رهنمایی ساختن که صدف مثل همیشه به شور و هیجان داخل آمد و مر به بغل گرفت
صدف: آییی چطور هستی آزاااده؟😍
مه: ای چی عجب ازی طرفا
و بعد از بوسیدنیو سمت مریم و خاله نجمیه رفتم که شیک و پیک با عطری که زدن ، خونه خوشبو ساخته بودن ، خوش آمد گویی گفتم
برعکس تصورم خاله نجمیه مر محکم به آغوش کشیده گفت
نجمیه: چطور هستی قندِ خاله خود؟؟
مه: خ .. خوبم ... خوش آمدین ... شما خوبین؟
نجمیه: شکر الحمدالالله
و رفتار مریم هم مثل همیشه با وجود ای که اولین بار بود قدم به خونه ما مانده بود با مرام و دوست داشتنی بود دروازه مهمان خونه باز کرده اونار به داخل هدایت دادم و مانتوهاینا گرفته داخل الماری گذاشتم نمی فهمیدم دقیقاً چی کار کنم استریس تمام وجود مه گرفته بود آشپز خونه رفته و چایو شیرینی جات آماده شده گرفته طرف اطاق رفتم و بحث سر موضوعات مختلفی بود نگاه ها مادر صدف ای بار مثل دفعات قبل نبود و ای مر معذب می ساخت
مادر: وخیز مادر همو پرده پس کن کمی شمال بیایه ، گرمی نکنن
خوب گفته از جا خیسته پرده کنار کشیدم و کلکینه وا می کردم که چشمم به موتر سیاه و آشنای داخل کوچه افتاد ...
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_338
خوب گفته از جا خیسته پرده کنار کشیدم و کلکینه وا می کردم که چشمم به موتر سیاه و آشنای داخل کوچه افتاد
با فهمیدن حضور خودیو لرزش بدنم زیاد تر شد و استریسم چندین برابر ...
با نهایت سعی کوشش کردم بی توجه رفتار کنم و از پشت کلکین کنار آمدم ولی لبخند عمیق صدف و ابرو زدنیو ثابت ساخت که چندان هم موفق نشدم و از رنگ پریدگی مه کاملاً تابلوه
صدف: آزاده جان میشه تشنابه بریم نشان بتی؟؟
مه: ها ... ایشته نمیشه!
و بلند شده خودیو دهلیز رفتم که متوجه شدم بیرون کشیدن مه یک بهانه بود فقط بری دور ساختن مه و بیان کردن بحث خواستگاری ...
و تا دقایق اخیر هم مه و صدف داخل نرفتیم و با هم داخل دهلیز از خاطرات ناگفته قصه گفتیم دانلود کامل رمان شوخی شوخی از کافه متنی که بعضی اوقات صدف بحثه در باره باهر پیش می کشید و به ای بین فهمیدم قصد خواستگاری کردنه ماها قبل ، پیش از فروختن خونه و رفتن ما به پاکستان نزد فامیل خو پیش کشیده بوده و علت تاخیر ای چند مدت فقط بخاطری ناراضی بودن پدریو بابت ای وصلت بوده شنیدن پا فشاری ها باهر ، مهریو به دلم مستحکم تر می ساخت و بیشتر مر متوجه فکرهای اشتباهی که به مدت ای چند سال راجب باهر داشتم می ساخت
با رفتن صدفینا خور دور انداخته پیاله ها جمع می کردم که مادر داخل آمدن
مادر: تو خبر بودی باز هیچی بری مه نگفتی؟؟
مه: از چی؟
مادر: آزاده خور دور ننداز مه مادر تونم راست و دروغ دختر خو می فهمم
شرمنده شدم و جرعت دیدن به صورتینا ندیشتم
مادر: حدس می زدم که او چاپلوسی هایو دروغ نبوده
" منظورینا از باهر بود😔 "
مه: حالی ... چی گفتن؟؟
مادر: گپ خسرونی بالا کردن ... همی گپ کم بود که باز قوما پیر تو زبونینا به سر ما دراز شه
حساس بودن مادر مه مر بیشتر به وهم انداخت صد دله یک دل کرده گفتم
مه: ش ... شما چی گفتین؟؟
مادر: هیچی دگه گفتم هر چی نصیب باشه ، بد بود مهمونه از خونه بیرون می کردم
مه: یعنی چی؟
مادر: یعنی ای که دگه نیاین!
قفل بزرگ و کلونی به دهنم زده شد و هیچ چیز به گفتن نداشتم
پیاله هار از ما بین خونه جمع کرده آشپز خونه بردم
" موضوع از چیزی که مه فکر می کردم هم سخت تره و فکر نکنم مادر به ای آسونیا قبول کنن "
* * *
فواد ، لیلا با آرین آمده بودن و مادرم موضوع دیروزی کاملاً به فواد توضیع دادن تغیر چهره فواد به مه پرسش برانگیزه ظاهراً او هم ازی قضیه چندان راضی به نظر نمی رسه
بخاطری مصروف ساختن ، خودخو با آرین مشغول بازی نشون دادم که فواد گفت
فواد: شما چی میگین؟
مادر: نمی فهمم جان خاله ، نظری ندارم ... از گپا عمه یو می ترسم بین مردم هر چیزه به دگه رقم چاو میندازه
فواد: نه بابا ... به او مسائل کو بیخی فکر نکنین ، اصل قضیه خانواده یو هستن
مه: بفرمایین داخل
سراسیمه اِف اِفه گذاشته به مادر که داخل دهلیز آماده شیشته بودن دیدم
مادر: کی بود؟؟
مه: صدفه ... می شه شما برین به جلوینا؟
مادر از جا خیزته شال خو مرتب کردن و سمت زینه ها رفتن و مه جهت گرفتن آکسیجن عمیقاً کاربن دای اکساید از نفس بیرون کشیده به دروازه می دیدم
مادر بعد از احوال پرسی با صدف ، مادریو و مریم . . .
"حتی زن برادر خورم بخاطری خواستگاری گفته بود و ای بیشتر مر دستپاچه ساخت . .!"
از مقابل دروازه کنار رفته اونار رهنمایی ساختن که صدف مثل همیشه به شور و هیجان داخل آمد و مر به بغل گرفت
صدف: آییی چطور هستی آزاااده؟😍
مه: ای چی عجب ازی طرفا
و بعد از بوسیدنیو سمت مریم و خاله نجمیه رفتم که شیک و پیک با عطری که زدن ، خونه خوشبو ساخته بودن ، خوش آمد گویی گفتم
برعکس تصورم خاله نجمیه مر محکم به آغوش کشیده گفت
نجمیه: چطور هستی قندِ خاله خود؟؟
مه: خ .. خوبم ... خوش آمدین ... شما خوبین؟
نجمیه: شکر الحمدالالله
و رفتار مریم هم مثل همیشه با وجود ای که اولین بار بود قدم به خونه ما مانده بود با مرام و دوست داشتنی بود دروازه مهمان خونه باز کرده اونار به داخل هدایت دادم و مانتوهاینا گرفته داخل الماری گذاشتم نمی فهمیدم دقیقاً چی کار کنم استریس تمام وجود مه گرفته بود آشپز خونه رفته و چایو شیرینی جات آماده شده گرفته طرف اطاق رفتم و بحث سر موضوعات مختلفی بود نگاه ها مادر صدف ای بار مثل دفعات قبل نبود و ای مر معذب می ساخت
مادر: وخیز مادر همو پرده پس کن کمی شمال بیایه ، گرمی نکنن
خوب گفته از جا خیسته پرده کنار کشیدم و کلکینه وا می کردم که چشمم به موتر سیاه و آشنای داخل کوچه افتاد ...
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_338
خوب گفته از جا خیسته پرده کنار کشیدم و کلکینه وا می کردم که چشمم به موتر سیاه و آشنای داخل کوچه افتاد
با فهمیدن حضور خودیو لرزش بدنم زیاد تر شد و استریسم چندین برابر ...
با نهایت سعی کوشش کردم بی توجه رفتار کنم و از پشت کلکین کنار آمدم ولی لبخند عمیق صدف و ابرو زدنیو ثابت ساخت که چندان هم موفق نشدم و از رنگ پریدگی مه کاملاً تابلوه
صدف: آزاده جان میشه تشنابه بریم نشان بتی؟؟
مه: ها ... ایشته نمیشه!
و بلند شده خودیو دهلیز رفتم که متوجه شدم بیرون کشیدن مه یک بهانه بود فقط بری دور ساختن مه و بیان کردن بحث خواستگاری ...
و تا دقایق اخیر هم مه و صدف داخل نرفتیم و با هم داخل دهلیز از خاطرات ناگفته قصه گفتیم دانلود کامل رمان شوخی شوخی از کافه متنی که بعضی اوقات صدف بحثه در باره باهر پیش می کشید و به ای بین فهمیدم قصد خواستگاری کردنه ماها قبل ، پیش از فروختن خونه و رفتن ما به پاکستان نزد فامیل خو پیش کشیده بوده و علت تاخیر ای چند مدت فقط بخاطری ناراضی بودن پدریو بابت ای وصلت بوده شنیدن پا فشاری ها باهر ، مهریو به دلم مستحکم تر می ساخت و بیشتر مر متوجه فکرهای اشتباهی که به مدت ای چند سال راجب باهر داشتم می ساخت
با رفتن صدفینا خور دور انداخته پیاله ها جمع می کردم که مادر داخل آمدن
مادر: تو خبر بودی باز هیچی بری مه نگفتی؟؟
مه: از چی؟
مادر: آزاده خور دور ننداز مه مادر تونم راست و دروغ دختر خو می فهمم
شرمنده شدم و جرعت دیدن به صورتینا ندیشتم
مادر: حدس می زدم که او چاپلوسی هایو دروغ نبوده
" منظورینا از باهر بود😔 "
مه: حالی ... چی گفتن؟؟
مادر: گپ خسرونی بالا کردن ... همی گپ کم بود که باز قوما پیر تو زبونینا به سر ما دراز شه
حساس بودن مادر مه مر بیشتر به وهم انداخت صد دله یک دل کرده گفتم
مه: ش ... شما چی گفتین؟؟
مادر: هیچی دگه گفتم هر چی نصیب باشه ، بد بود مهمونه از خونه بیرون می کردم
مه: یعنی چی؟
مادر: یعنی ای که دگه نیاین!
قفل بزرگ و کلونی به دهنم زده شد و هیچ چیز به گفتن نداشتم
پیاله هار از ما بین خونه جمع کرده آشپز خونه بردم
" موضوع از چیزی که مه فکر می کردم هم سخت تره و فکر نکنم مادر به ای آسونیا قبول کنن "
* * *
فواد ، لیلا با آرین آمده بودن و مادرم موضوع دیروزی کاملاً به فواد توضیع دادن تغیر چهره فواد به مه پرسش برانگیزه ظاهراً او هم ازی قضیه چندان راضی به نظر نمی رسه
بخاطری مصروف ساختن ، خودخو با آرین مشغول بازی نشون دادم که فواد گفت
فواد: شما چی میگین؟
مادر: نمی فهمم جان خاله ، نظری ندارم ... از گپا عمه یو می ترسم بین مردم هر چیزه به دگه رقم چاو میندازه
فواد: نه بابا ... به او مسائل کو بیخی فکر نکنین ، اصل قضیه خانواده یو هستن
مادر: نه بخدا مردم خوبین مادریو زن انسانیه خوب خوش برخورده ... بازم دگه مه کو خودینا تیر نکردم چیزی بفهمم هر چی خواست خدا باشه
فواد: قصد مداخله ندارم .... آزاده به ما عزیزه ولی اگه نظر مر بخوائین از خود بچه خوشم نمیایه در کل طرز لباس پوشیدنیو ، موها رنگ کرده و تیپ و استایلیو خیلی جلب توجه یه فکر نکنم بتونه مرد زندگی باشه ... همو رقم که مه اور دیدم فکر نکنم کار و بار هم دیشته باشه
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_339
با ای گپ لیلا به فواد دیده غورید
لیلا: عقب مونده ها واری گپ نزن فواد ... مرتکه به سر و وعض خو برسه عیبه؟ خوب می کنه پولداره هر رقم دلی مایه به خو خرج می کنه به ما چی
فواد که گپا لیلا بریو خوشایند نمیامده بود مکث کرده گفت
فواد: مقصد مه از زیاده روی هایو بود ، خوو به هر حال خاله جان خودینا بیتر می فهمن
" بد تعریف کردن فواد از باهر به مه ناراحت کننده بود ... شاید اوایل مه هم به همی چیزا فکر کرده اور بد می دیدم
که به مرور زمان به مه ثابت شد همه افکارم راجبیو غلطه و در کل خصوصیات مثبتیو بیشتره ، نمیشه ظاهر و خوش پوشیو دیده قضاوت نا حق درباریو انجام داد. "
مادر: مم همی میگم ... نشه بچی هر دم خیالی باشه ، یکی دگه سنیو هم کمه مرد که کلونتر باشه قدر زنه بیشتر می فهمه
لیلا: 25 ساله یه دگه ... خورده؟
مادر: ووی همزاد آزاده یه دگه
لیلا: نیه کلونتره
مادر: هی مادررر ... نیه همزادن ، آخه به یک صنف درس می خونن
لیلا: ها صنفی میشن منتها بچگه کلونه از درسا خو یک چند سالی پس مونده .... باز آزاده خودی صدف همزاد میشه
فواد: خو به هر صورت ... او مهم نیه ، وظیفه داره یا ....
لیلا: هاااا به الماس شرق بهترین دیکونه داره
فواد: تو از کجا ایقذر معلومات داری؟؟
" آخخ خوهر پور زبون مه بدل که مگرم هر جا آمار بده ... حالی به فواد جواب آماده شدی از کجا می کنی؟ "
لیلا: خو خبرم دگه آزاده گفت
با ترس چشما خو طرفیو کشیدم که گپ خو اصلاح ساخته گفت
لیلا: چیزه ... خب آزاده سالایه خودی خوهریو بهترین دوسته قبلنا پیش از ای اتفاق بریو گفته بود🙄
صدا زنگ دروازه بلند شد و خبر از انجام اتفاقِ دوباره می داد
مادر: خو وخی دگه مادر
پیش از مه لیلا خیزته جواب داد و طرف مادر چرخیده گفت
لیلا: باز بیامااادن 🤗
مادر با عجله خیزته هم زمان که گوشه کناره جمع می کردن گفتن
مادر: وخی آزاده ته دست و پاه جمع کن
لیلا: وخزیم شمام بریم به او خونه خان صاحب 😊
فواد با گپ لیلا بلند شده گفت
فواد: کینه؟؟
لیلا: خسرونا خوهر مه!
فواد که به مزاجیو خوش نخورده بود روگشتانده اطاق رفت که لیلا آهسته خندیده به مه دیده دم گوشم گفت
لیلا: به نظرم کوخ باجه داری به داو افتاد
مه که دست و پا خو باز گم کرده بودم طرف آشپزخونه رفته دستا لیلارم کشیدم و باهم زیر اوپین شیشتیم که همو لحظه اونا هم داخل آمدن
لیلا: چیکاره؟
مه: لیلا می ترسم چی کار کنم؟🥺
لیلا: نترس راضی می شن
صدا خو خفه کرده آهسته به بازویو زده گفتم
مه: مرررض کی از راضی شدن گپ زد
لیلا: پس چری بترسی؟ یله کو جوش نزن ، بگذار چهار جفت کاوشی پاره کنن
اونا اطاق رفتن که اوف گفته بلند شده مصروف چای دم کردن شدم
ای بار بر خلاف دیروز خونه نرفتم و همه چیزه لیلا برد.
بعد از دقایقی رفتن که اطاق رفته دور از چشم همه گی پرده کنار زده بیرونه دیدم خوبیتیو به ای بود که شیشه ها دو جداره بود و به داخل دید ندیشت
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_340
خودیو بود و مه تنها دستایو دیده می تونستم ، ای بار فقط مادریو همراه با صهیبه آماده بودن
لیلا: همیته روکم نماست جواب بدین اول چهار طرفه از خو می کردین باز ...
مادر: چی به دروغ مسلمونار چیش به راه بگذارم ... گناه داره
" یعنی پس جواب دادن!😔 "
دلم گرفت بغض خو خورده و بدون ای که چیزی بگم یا عکس العملی نشان بدم آشپز خونه رفته مصروف دیگ پزی شدم
لیلاینا رفته بودن و نا وقت شو بود جا خود خو و وفا انداخته برقه خاموش ساختم و با رفتن داخل تلگرام متوجه پیاما باهر شدم بری باز کردنیو دو دل نبودم و مستقیم باز کردم
باهر: خو هستی؟؟
باهر: هر وقت خواندی مسج کو!
مسج کردن مه فایده ندیشت ، خواستم آف شم که مسج داد
باهر: مادرِ ته میشناختی که او قسم گفتی
بی تردید نوشتم ...
مه: مه گفتم فایده نمی کنه ، بهتره شما هم بیشتر ازی خاله جانه به تکلیف نسازین
باهر: تو با ای گپایت رنجی مه بیشتر می سازی آزاده
مه: مه فقط نمام بعداً شرمندگی ایجاد شه
باهر: هیچ کس قرار نیست شرمنده شوه ، مه تا آخرِش سر گپم پایه هستم
فواد: قصد مداخله ندارم .... آزاده به ما عزیزه ولی اگه نظر مر بخوائین از خود بچه خوشم نمیایه در کل طرز لباس پوشیدنیو ، موها رنگ کرده و تیپ و استایلیو خیلی جلب توجه یه فکر نکنم بتونه مرد زندگی باشه ... همو رقم که مه اور دیدم فکر نکنم کار و بار هم دیشته باشه
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_339
با ای گپ لیلا به فواد دیده غورید
لیلا: عقب مونده ها واری گپ نزن فواد ... مرتکه به سر و وعض خو برسه عیبه؟ خوب می کنه پولداره هر رقم دلی مایه به خو خرج می کنه به ما چی
فواد که گپا لیلا بریو خوشایند نمیامده بود مکث کرده گفت
فواد: مقصد مه از زیاده روی هایو بود ، خوو به هر حال خاله جان خودینا بیتر می فهمن
" بد تعریف کردن فواد از باهر به مه ناراحت کننده بود ... شاید اوایل مه هم به همی چیزا فکر کرده اور بد می دیدم
که به مرور زمان به مه ثابت شد همه افکارم راجبیو غلطه و در کل خصوصیات مثبتیو بیشتره ، نمیشه ظاهر و خوش پوشیو دیده قضاوت نا حق درباریو انجام داد. "
مادر: مم همی میگم ... نشه بچی هر دم خیالی باشه ، یکی دگه سنیو هم کمه مرد که کلونتر باشه قدر زنه بیشتر می فهمه
لیلا: 25 ساله یه دگه ... خورده؟
مادر: ووی همزاد آزاده یه دگه
لیلا: نیه کلونتره
مادر: هی مادررر ... نیه همزادن ، آخه به یک صنف درس می خونن
لیلا: ها صنفی میشن منتها بچگه کلونه از درسا خو یک چند سالی پس مونده .... باز آزاده خودی صدف همزاد میشه
فواد: خو به هر صورت ... او مهم نیه ، وظیفه داره یا ....
لیلا: هاااا به الماس شرق بهترین دیکونه داره
فواد: تو از کجا ایقذر معلومات داری؟؟
" آخخ خوهر پور زبون مه بدل که مگرم هر جا آمار بده ... حالی به فواد جواب آماده شدی از کجا می کنی؟ "
لیلا: خو خبرم دگه آزاده گفت
با ترس چشما خو طرفیو کشیدم که گپ خو اصلاح ساخته گفت
لیلا: چیزه ... خب آزاده سالایه خودی خوهریو بهترین دوسته قبلنا پیش از ای اتفاق بریو گفته بود🙄
صدا زنگ دروازه بلند شد و خبر از انجام اتفاقِ دوباره می داد
مادر: خو وخی دگه مادر
پیش از مه لیلا خیزته جواب داد و طرف مادر چرخیده گفت
لیلا: باز بیامااادن 🤗
مادر با عجله خیزته هم زمان که گوشه کناره جمع می کردن گفتن
مادر: وخی آزاده ته دست و پاه جمع کن
لیلا: وخزیم شمام بریم به او خونه خان صاحب 😊
فواد با گپ لیلا بلند شده گفت
فواد: کینه؟؟
لیلا: خسرونا خوهر مه!
فواد که به مزاجیو خوش نخورده بود روگشتانده اطاق رفت که لیلا آهسته خندیده به مه دیده دم گوشم گفت
لیلا: به نظرم کوخ باجه داری به داو افتاد
مه که دست و پا خو باز گم کرده بودم طرف آشپزخونه رفته دستا لیلارم کشیدم و باهم زیر اوپین شیشتیم که همو لحظه اونا هم داخل آمدن
لیلا: چیکاره؟
مه: لیلا می ترسم چی کار کنم؟🥺
لیلا: نترس راضی می شن
صدا خو خفه کرده آهسته به بازویو زده گفتم
مه: مرررض کی از راضی شدن گپ زد
لیلا: پس چری بترسی؟ یله کو جوش نزن ، بگذار چهار جفت کاوشی پاره کنن
اونا اطاق رفتن که اوف گفته بلند شده مصروف چای دم کردن شدم
ای بار بر خلاف دیروز خونه نرفتم و همه چیزه لیلا برد.
بعد از دقایقی رفتن که اطاق رفته دور از چشم همه گی پرده کنار زده بیرونه دیدم خوبیتیو به ای بود که شیشه ها دو جداره بود و به داخل دید ندیشت
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_340
خودیو بود و مه تنها دستایو دیده می تونستم ، ای بار فقط مادریو همراه با صهیبه آماده بودن
لیلا: همیته روکم نماست جواب بدین اول چهار طرفه از خو می کردین باز ...
مادر: چی به دروغ مسلمونار چیش به راه بگذارم ... گناه داره
" یعنی پس جواب دادن!😔 "
دلم گرفت بغض خو خورده و بدون ای که چیزی بگم یا عکس العملی نشان بدم آشپز خونه رفته مصروف دیگ پزی شدم
لیلاینا رفته بودن و نا وقت شو بود جا خود خو و وفا انداخته برقه خاموش ساختم و با رفتن داخل تلگرام متوجه پیاما باهر شدم بری باز کردنیو دو دل نبودم و مستقیم باز کردم
باهر: خو هستی؟؟
باهر: هر وقت خواندی مسج کو!
مسج کردن مه فایده ندیشت ، خواستم آف شم که مسج داد
باهر: مادرِ ته میشناختی که او قسم گفتی
بی تردید نوشتم ...
مه: مه گفتم فایده نمی کنه ، بهتره شما هم بیشتر ازی خاله جانه به تکلیف نسازین
باهر: تو با ای گپایت رنجی مه بیشتر می سازی آزاده
مه: مه فقط نمام بعداً شرمندگی ایجاد شه
باهر: هیچ کس قرار نیست شرمنده شوه ، مه تا آخرِش سر گپم پایه هستم
و با دادن ای مسج آف شد تا دقایقی منتظر موندم و پاسخی ندادم بلاخره وقتی از آنلاین شدنیو نا امید شدم آف شده خوابیدم
پوهنتون رفتنم هیچ کیفتی ندیشت و حضور باهر امروز خیلی کم رنگ بود و کلاً خسته کن تمام شد چند روز پی در پی گذشت و به طول ای یک هفته یی که گذشت فقط یک بار آمدن و مه فکر می کنم ای بار از پا فشاری منصرف شدن ، داخل آشپز خونه مصروف پختن بودم و سعی می کردم در مقابل سخت گیری ها مادر عادی و خون سرد رفتار کنم تا به چشمینا یک دختر سر تق و خود سر جلوه داده نشم ، نا خواسته گوشم به سمت گپا و پیچ پیچ کردنا مادر و لیلا رفت و فال گوش ایستادم
لیلا: حدی اقل یک بار از دختر خو هم بپرسین ، چی می فهمین شاید خودیو راضی باشه
مادر: ایشته مایه راضی باشه ، خودیو هوشیاره می فهمه که مردم پشت ما گپ تیار می کنن
لیلا: تا کی مائین گپ مردمه ارزش بدین؟
مادر: زندگی به سر گپ مردم می چرخه ... باز بابایو زنده بود یک چیزی ، مه دل و جرعت عروس کردن آزاده ندارم ... تورم خود بابا تو داد
لیلا: البد مائیم تا یک زماااانی که یوسف کته شه و صلاحیت آزاده به دست بگیره صبر کنیم؟
مادر: نی ... اوته همنمیگم دگه ... مقصد بمی بچه خوش نیوم ، هرکی دگه نصیبیو بود میدم
" مادرم پا خو به یک کوش کردن ... از حمالی عاقبت کار معلومه! "
لیلا: آزاده بمینجی خوشه چی کار داریم شما ....
با ترس گوش خو بیشتر تیز کردم و نمی فهمیدم از طریق گپ زدن لیلا خوش باشم یا ناراحت
مادر: البد خودیو گفته؟
لیلا: نه ... خب از وضیعتیو معلومه
مادر: بد کرده آزاده ... آزاده همیقذر نمی فهمه ...
جوش آوردم و یک باره گی از آشپز خونه بیرون زده رو به لیلا با بغض و عصبانیت گفتم
مه: چی از پیش خودخو گپ تیار می کنی ... کی گفته مه به عروس شدن راضی یوم؟؟؟
لیلا: ای از دیوونگی تونه قبول نکنی
مادر: نی که تو خودی بچگه گپ می زنی ته پوهنتون؟؟؟
مادرم سرم بی اعتماد شده بود و ای موضوع نفس مه تنگ می ساخت در حالی که چشما مه سرخ شده بود بر خلاف میل خو گفتم
مه: چی ... میگین شما ... راضی نیین یک طرفه کنیم و بگین دگه نیاین ای بی اعتمادیا بخاطری چیه؟
مادر: بگفتم که نیاین خودینا شله گرفتن
لیلا: خوب بدین گپ خلاص🙄
مه: لیلا چوپ شو ...
لیلا: بهه .... به خوبی تو میگم 😒
مه: نمام به خوبی مه بگی ... بعضی وقت گپا خو سنجیده بزنی بد نمی بینی
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_341
لیلا: اصلاً به مه چی ... مه چری خود خو دخیل میکنم هر کار مائیم بکنیم
مادر: بشی دگه بلند صدایی نکنیم!
لیلا از جا خیسته سراغ آرینه گرفت که مه هم دلخور شده دوباره آشپزخونه رفتم و دیری تیر نشد که صدا به امان خدایی هایو به گوش رسید بخاطری دلخور نشدنیو از همی فاصله نزدیک اوپین شده گفتم
مه: نرو شاوه
لیلا: زنده باشی
و وقتی با تُخسی جواب مه داد رو گشتونده رفت
مادر: چی کار دیشتی اونی قهر شد برفت
چیزی نگفته و به کار خو ادامه دادم و صدای زنگ دروازه دیوانه کننده بود باز آمده بودن و با آمدنینا خور داخل خونه قید کردم و حتی مسئولیت پذیرایی رم به عهده نگرفتم
* * *
بین قفسه های کتاب دنبال کتاب مورد نظر خو می گشتم و تمام فکرم درگیر آمدن دیروزینا بود که با وجود دلخوری هیچ سخنی نتونستم از مادر دریافت کنم ، کتابه گرفته طرف میز رفته شیشتم و نوت برداری می کردم که حضور خشم گین باهر بالای سرم پر رنگ شد ، گوشی خو محکم رو میز انداخته گفت
باهر: او لعنتیییی ره چراااا خاموش می کنی؟؟؟
با ترس به اطراف دیدم که خوش بختانه اطراف خالی بود و کسی نبود تا متوجه صدایو بشه
باهر: طرف مههه ببییی ...!
مه: صدا خو پائین بیارین ...
عصبی چوکی کشیده به مقابلم شیشت و دستا خو سر میز گذاشته گفت
باهر: آزاده مه چییی میشنوم ... مادرت گفته تو خوش نیستی راست است؟؟؟
" راستی راستی مادر همیته گفتن؟😳 "
با وجودی که از ماجرا بی خبر بودم تابلو بازی یک طرف گذاشته به نوشتن مصروف شدم
باهر: تو خوش نیستی ، نی؟؟؟
" چی می گفتم ... می گفتم خوشم ولی جرعت گفتنیو ندارم؟؟
یا گپی بزنم تا موضوع بسته شده و دو فامیله ازی مخمسه راحت بسازم؟؟ "
وقتی دید جوابی بری گفتن ندارم قلمه با تندی از دستم کشیده دور انداخت که ترسیده طرف قلم دیدم
مه: چی کار می کنین ..؟؟
باهر: خوووده مصررروف نکو سوالایمه جواب بتی!
نگاه خو به سمت دستا لرزان خو دوختم و سر پایین انداخته دنبال کلمات میگشتم که گفت
باهر: خی راست است ...!
نیشخند زده ادامه داد
باهر: مره ببی فکر می کدم آزاده پشتِم ایستاد است ... دلی مه به تو جمع ساخته بودم نمی فامیدم اصل قضیه خودِت بودی
مه: مه ... از روز اول هم به شما گفتم ، هر چی مادرم بگن مه هم همو می پذیرم
باهر: مشکلِ مه مادر تو نیست ... مه توره میگم ...
مه: پدر شما هم که راضی ... نین
رنگ نگایو عوض شد و با نگرانی گفت
باهر: ای گپه کی بریت گفته؟؟؟
پوهنتون رفتنم هیچ کیفتی ندیشت و حضور باهر امروز خیلی کم رنگ بود و کلاً خسته کن تمام شد چند روز پی در پی گذشت و به طول ای یک هفته یی که گذشت فقط یک بار آمدن و مه فکر می کنم ای بار از پا فشاری منصرف شدن ، داخل آشپز خونه مصروف پختن بودم و سعی می کردم در مقابل سخت گیری ها مادر عادی و خون سرد رفتار کنم تا به چشمینا یک دختر سر تق و خود سر جلوه داده نشم ، نا خواسته گوشم به سمت گپا و پیچ پیچ کردنا مادر و لیلا رفت و فال گوش ایستادم
لیلا: حدی اقل یک بار از دختر خو هم بپرسین ، چی می فهمین شاید خودیو راضی باشه
مادر: ایشته مایه راضی باشه ، خودیو هوشیاره می فهمه که مردم پشت ما گپ تیار می کنن
لیلا: تا کی مائین گپ مردمه ارزش بدین؟
مادر: زندگی به سر گپ مردم می چرخه ... باز بابایو زنده بود یک چیزی ، مه دل و جرعت عروس کردن آزاده ندارم ... تورم خود بابا تو داد
لیلا: البد مائیم تا یک زماااانی که یوسف کته شه و صلاحیت آزاده به دست بگیره صبر کنیم؟
مادر: نی ... اوته همنمیگم دگه ... مقصد بمی بچه خوش نیوم ، هرکی دگه نصیبیو بود میدم
" مادرم پا خو به یک کوش کردن ... از حمالی عاقبت کار معلومه! "
لیلا: آزاده بمینجی خوشه چی کار داریم شما ....
با ترس گوش خو بیشتر تیز کردم و نمی فهمیدم از طریق گپ زدن لیلا خوش باشم یا ناراحت
مادر: البد خودیو گفته؟
لیلا: نه ... خب از وضیعتیو معلومه
مادر: بد کرده آزاده ... آزاده همیقذر نمی فهمه ...
جوش آوردم و یک باره گی از آشپز خونه بیرون زده رو به لیلا با بغض و عصبانیت گفتم
مه: چی از پیش خودخو گپ تیار می کنی ... کی گفته مه به عروس شدن راضی یوم؟؟؟
لیلا: ای از دیوونگی تونه قبول نکنی
مادر: نی که تو خودی بچگه گپ می زنی ته پوهنتون؟؟؟
مادرم سرم بی اعتماد شده بود و ای موضوع نفس مه تنگ می ساخت در حالی که چشما مه سرخ شده بود بر خلاف میل خو گفتم
مه: چی ... میگین شما ... راضی نیین یک طرفه کنیم و بگین دگه نیاین ای بی اعتمادیا بخاطری چیه؟
مادر: بگفتم که نیاین خودینا شله گرفتن
لیلا: خوب بدین گپ خلاص🙄
مه: لیلا چوپ شو ...
لیلا: بهه .... به خوبی تو میگم 😒
مه: نمام به خوبی مه بگی ... بعضی وقت گپا خو سنجیده بزنی بد نمی بینی
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_341
لیلا: اصلاً به مه چی ... مه چری خود خو دخیل میکنم هر کار مائیم بکنیم
مادر: بشی دگه بلند صدایی نکنیم!
لیلا از جا خیسته سراغ آرینه گرفت که مه هم دلخور شده دوباره آشپزخونه رفتم و دیری تیر نشد که صدا به امان خدایی هایو به گوش رسید بخاطری دلخور نشدنیو از همی فاصله نزدیک اوپین شده گفتم
مه: نرو شاوه
لیلا: زنده باشی
و وقتی با تُخسی جواب مه داد رو گشتونده رفت
مادر: چی کار دیشتی اونی قهر شد برفت
چیزی نگفته و به کار خو ادامه دادم و صدای زنگ دروازه دیوانه کننده بود باز آمده بودن و با آمدنینا خور داخل خونه قید کردم و حتی مسئولیت پذیرایی رم به عهده نگرفتم
* * *
بین قفسه های کتاب دنبال کتاب مورد نظر خو می گشتم و تمام فکرم درگیر آمدن دیروزینا بود که با وجود دلخوری هیچ سخنی نتونستم از مادر دریافت کنم ، کتابه گرفته طرف میز رفته شیشتم و نوت برداری می کردم که حضور خشم گین باهر بالای سرم پر رنگ شد ، گوشی خو محکم رو میز انداخته گفت
باهر: او لعنتیییی ره چراااا خاموش می کنی؟؟؟
با ترس به اطراف دیدم که خوش بختانه اطراف خالی بود و کسی نبود تا متوجه صدایو بشه
باهر: طرف مههه ببییی ...!
مه: صدا خو پائین بیارین ...
عصبی چوکی کشیده به مقابلم شیشت و دستا خو سر میز گذاشته گفت
باهر: آزاده مه چییی میشنوم ... مادرت گفته تو خوش نیستی راست است؟؟؟
" راستی راستی مادر همیته گفتن؟😳 "
با وجودی که از ماجرا بی خبر بودم تابلو بازی یک طرف گذاشته به نوشتن مصروف شدم
باهر: تو خوش نیستی ، نی؟؟؟
" چی می گفتم ... می گفتم خوشم ولی جرعت گفتنیو ندارم؟؟
یا گپی بزنم تا موضوع بسته شده و دو فامیله ازی مخمسه راحت بسازم؟؟ "
وقتی دید جوابی بری گفتن ندارم قلمه با تندی از دستم کشیده دور انداخت که ترسیده طرف قلم دیدم
مه: چی کار می کنین ..؟؟
باهر: خوووده مصررروف نکو سوالایمه جواب بتی!
نگاه خو به سمت دستا لرزان خو دوختم و سر پایین انداخته دنبال کلمات میگشتم که گفت
باهر: خی راست است ...!
نیشخند زده ادامه داد
باهر: مره ببی فکر می کدم آزاده پشتِم ایستاد است ... دلی مه به تو جمع ساخته بودم نمی فامیدم اصل قضیه خودِت بودی
مه: مه ... از روز اول هم به شما گفتم ، هر چی مادرم بگن مه هم همو می پذیرم
باهر: مشکلِ مه مادر تو نیست ... مه توره میگم ...
مه: پدر شما هم که راضی ... نین
رنگ نگایو عوض شد و با نگرانی گفت
باهر: ای گپه کی بریت گفته؟؟؟
سر پائین انداخته گفتم
مه: یکی گفته دگه
باهر: بلی راست ، پدرِم راضی نیست ولی فکر می کنی ای گپ بریم مهم است؟
قرار نیست پدریم تصمیم گیرنده زندگیم باشه بلاخره او هم یک روز نی یک روز قبول خاد کرد
مه: ولی به مه مهمه ... مادر مه بخاطری ما سختیا زیادی کشیدن نمی تونم به آخر کار قدر نشناس باشم و فقط به خودخو فکر کنم
باهر: ببی می فهمم مادری ته زیاد دوست داری ولی خودِت چی ... بخاطری که مادرِت ازِت راضی باشه می خواهی خوده فدا کنی؟؟
مه: مه فقط یک چیزه می فهمم ... او هم اطاعت از مادرم ... و هیچ وقت ، حق ای جسارته به خو نمیدم که سر گپ کلانتر از خودخو نه بیارم ... اگه مادرم بگن انتهای جاده خوشبختی دوزخه ... پس ... حتما دوزخه
به مه دیده خیره شد ، نفهمیدم چیقذر زیر نگاه مستقیمیو بودم که سر بلند کردنم باعث شد رو گرفته به اطراف دیده بگه
باهر: اهُم ... صحیست ....
با ای جمله تمام بدنم داغ آماد ... نکنه عاقبت ای جمله به جدایی ختم شه؟
در حال تحلیل تجزیه منظوریو بودم که به طرفم دیده خیلی جدی گفت
باهر: به آخرین بار ... ازِت پرسان میکنم ... فقط یک کلمه میگی!
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_342
منتظر بودم ... و ترسم از آخرین بار پرسیدنیو بود
باهر: به ای پیوند رضایت داری یا نی؟؟
سکوت کردنم به ثانیه های طولانی کشیده شد روی میز خم شده گفت
باهر: هستی ... یا نیستی؟؟
روگشتاندم که بلند شده مبایل خو برداشته گفت
باهر: صحیست ... جوابِ مه گرفتم!!
_خداحافظ ... خانم نظامیار !
و رفت ...
رفت و مه به جای خالیو دیدم ... رفت و مر با دنیای از ترس و وحشت قرار داد ... رفت و اشک از چشما مه فواره کرد ... رفت و دگه پشیمانی هیچ سودی به مه نداره ... به مه حق انتخابه داد به آخرین بار ... به آخرین سخن و به آخرین دیدار
و مه انتخاب کردم ... انتخابم فامیلم بود مادرم بود و آروم بودنم بود که ای کلمه آخر فکر نکنم پس ازی به مه معنای داشته باشه چون بخاطری همی سکوت کردنا خو از دست دادم
قلب خو عزت نفس خو و مرد زندگی خو ...!
باهر رفته رفته از کتاب خونه خارج شد و مه بری خالی ساختن دل خو تنها یک راه به پیش داشتم او هم اشک ریختن ...
هر دو دسته روی صورت خو گرفته اشک ریخته گریه کردم
" باهر خسته شد ، و مه بی عرضه بودم که حتی نتونستم انتخاب خو بگم "
صدای کشیده شدن چوکی مر وادار کرد تا دستا خو از صورت خو پس کرده به فرد پیش رو خو ببینم روانگیز بود که با نگرانی به مه و چشما تر شده مه می دید با دیدنیو شدت گریه مه بیشتر شد که دست مه گرفته گفت
روانگیز: ناز می کنی دگه ... باز میشینی دل خورم می خوری
دستمالی که به سمتم گرفته بوده گرفته اشکا و بینی خو پاک کرده گفتم
مه: مه ... ناز نمی کنم ... تو از چی میگی؟
روانگیز: خبرم! همه گپا خو بریو بگفتی خواست خودتو بوده چری باز گریه می کنی؟؟
مه: خب شد ... یک طرفه شد ... دگه کسی هم پشت ما گپ نمی زنه😭
روانگیز: وخی ... وخی دست و رو خو بشور ... چشما خو بشَلوندی از گریه کرده
و از بازو مه گرفته مر بلند کرد و تمام کتاب ها سر میزه جمع کرده خودیو به دست گرفت پیش ازی که از کتاب خونه بیرون برم رو خو خشک کردم که روانگیز به مه دیده گفت
روانگیز: به باهر چی گفتی که بهم ریخته بود؟
مه: هیچی
روانگیز: ایشته هیچی
مه: خلاص شد رویی ای بحث تمام شد ... دگه فامیلیو نمیاین
روانگیز: نکن آزاده باور کن ناز زیادی عاشقه خسته می کنه ... بیتره اینارم بسنجی ... می بخشی که ایر میگم ولی تو خودخواهی!
مه: اگه خود خواه می بودم بخاطری مادر خو از خواست خودخو دست نمی کشیدم
روانگیز: پس باهر چی؟
دوباره اشک ریخته شده پاک کرده گفتم
مه: او به ضد باباخو ای کاره می کنه ... وقتی فامیل ازو هم همه گینا راضی نین همو بیتر که ما هم دست و پا .... بیجا نزنیم
روانگیز: قهرمان اصلی ای داستان شما هم باهره که حدی اقل تلاش خو بکرد ای که نشد نشد دگه مثل تو بز دل نبود
سکوت اختیار کرده باهم بیرون رفتیم و دم دروازه صنف با خودیو رو به رو شدم تنها نبود ریحانه هم خودیو بود در حالی که ریحانه بریو چیزی می گفت او نگاهیو طرف سرخی چشما مه بود ....
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_343
سکوت اختیار کرده باهم بیرون رفتیم و دم دروازه صنف با خودیو رو به رو شدم تنها نبود ریحانه هم خودیو بود در حالی که ریحانه بریو چیزی می گفت او چشما طرف سرخی چشما مه بود ولی دیری نشد که با نزدیک شدن ما روگشتانده به ریحانه دید
" حالی به ضد مه هم که شده دست سر ریحانه میگذاره ، روانگیز راست میگه مه بزدلی کردم😔 "
" باهر "
مه: یکی گفته دگه
باهر: بلی راست ، پدرِم راضی نیست ولی فکر می کنی ای گپ بریم مهم است؟
قرار نیست پدریم تصمیم گیرنده زندگیم باشه بلاخره او هم یک روز نی یک روز قبول خاد کرد
مه: ولی به مه مهمه ... مادر مه بخاطری ما سختیا زیادی کشیدن نمی تونم به آخر کار قدر نشناس باشم و فقط به خودخو فکر کنم
باهر: ببی می فهمم مادری ته زیاد دوست داری ولی خودِت چی ... بخاطری که مادرِت ازِت راضی باشه می خواهی خوده فدا کنی؟؟
مه: مه فقط یک چیزه می فهمم ... او هم اطاعت از مادرم ... و هیچ وقت ، حق ای جسارته به خو نمیدم که سر گپ کلانتر از خودخو نه بیارم ... اگه مادرم بگن انتهای جاده خوشبختی دوزخه ... پس ... حتما دوزخه
به مه دیده خیره شد ، نفهمیدم چیقذر زیر نگاه مستقیمیو بودم که سر بلند کردنم باعث شد رو گرفته به اطراف دیده بگه
باهر: اهُم ... صحیست ....
با ای جمله تمام بدنم داغ آماد ... نکنه عاقبت ای جمله به جدایی ختم شه؟
در حال تحلیل تجزیه منظوریو بودم که به طرفم دیده خیلی جدی گفت
باهر: به آخرین بار ... ازِت پرسان میکنم ... فقط یک کلمه میگی!
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_342
منتظر بودم ... و ترسم از آخرین بار پرسیدنیو بود
باهر: به ای پیوند رضایت داری یا نی؟؟
سکوت کردنم به ثانیه های طولانی کشیده شد روی میز خم شده گفت
باهر: هستی ... یا نیستی؟؟
روگشتاندم که بلند شده مبایل خو برداشته گفت
باهر: صحیست ... جوابِ مه گرفتم!!
_خداحافظ ... خانم نظامیار !
و رفت ...
رفت و مه به جای خالیو دیدم ... رفت و مر با دنیای از ترس و وحشت قرار داد ... رفت و اشک از چشما مه فواره کرد ... رفت و دگه پشیمانی هیچ سودی به مه نداره ... به مه حق انتخابه داد به آخرین بار ... به آخرین سخن و به آخرین دیدار
و مه انتخاب کردم ... انتخابم فامیلم بود مادرم بود و آروم بودنم بود که ای کلمه آخر فکر نکنم پس ازی به مه معنای داشته باشه چون بخاطری همی سکوت کردنا خو از دست دادم
قلب خو عزت نفس خو و مرد زندگی خو ...!
باهر رفته رفته از کتاب خونه خارج شد و مه بری خالی ساختن دل خو تنها یک راه به پیش داشتم او هم اشک ریختن ...
هر دو دسته روی صورت خو گرفته اشک ریخته گریه کردم
" باهر خسته شد ، و مه بی عرضه بودم که حتی نتونستم انتخاب خو بگم "
صدای کشیده شدن چوکی مر وادار کرد تا دستا خو از صورت خو پس کرده به فرد پیش رو خو ببینم روانگیز بود که با نگرانی به مه و چشما تر شده مه می دید با دیدنیو شدت گریه مه بیشتر شد که دست مه گرفته گفت
روانگیز: ناز می کنی دگه ... باز میشینی دل خورم می خوری
دستمالی که به سمتم گرفته بوده گرفته اشکا و بینی خو پاک کرده گفتم
مه: مه ... ناز نمی کنم ... تو از چی میگی؟
روانگیز: خبرم! همه گپا خو بریو بگفتی خواست خودتو بوده چری باز گریه می کنی؟؟
مه: خب شد ... یک طرفه شد ... دگه کسی هم پشت ما گپ نمی زنه😭
روانگیز: وخی ... وخی دست و رو خو بشور ... چشما خو بشَلوندی از گریه کرده
و از بازو مه گرفته مر بلند کرد و تمام کتاب ها سر میزه جمع کرده خودیو به دست گرفت پیش ازی که از کتاب خونه بیرون برم رو خو خشک کردم که روانگیز به مه دیده گفت
روانگیز: به باهر چی گفتی که بهم ریخته بود؟
مه: هیچی
روانگیز: ایشته هیچی
مه: خلاص شد رویی ای بحث تمام شد ... دگه فامیلیو نمیاین
روانگیز: نکن آزاده باور کن ناز زیادی عاشقه خسته می کنه ... بیتره اینارم بسنجی ... می بخشی که ایر میگم ولی تو خودخواهی!
مه: اگه خود خواه می بودم بخاطری مادر خو از خواست خودخو دست نمی کشیدم
روانگیز: پس باهر چی؟
دوباره اشک ریخته شده پاک کرده گفتم
مه: او به ضد باباخو ای کاره می کنه ... وقتی فامیل ازو هم همه گینا راضی نین همو بیتر که ما هم دست و پا .... بیجا نزنیم
روانگیز: قهرمان اصلی ای داستان شما هم باهره که حدی اقل تلاش خو بکرد ای که نشد نشد دگه مثل تو بز دل نبود
سکوت اختیار کرده باهم بیرون رفتیم و دم دروازه صنف با خودیو رو به رو شدم تنها نبود ریحانه هم خودیو بود در حالی که ریحانه بریو چیزی می گفت او نگاهیو طرف سرخی چشما مه بود ....
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_343
سکوت اختیار کرده باهم بیرون رفتیم و دم دروازه صنف با خودیو رو به رو شدم تنها نبود ریحانه هم خودیو بود در حالی که ریحانه بریو چیزی می گفت او چشما طرف سرخی چشما مه بود ولی دیری نشد که با نزدیک شدن ما روگشتانده به ریحانه دید
" حالی به ضد مه هم که شده دست سر ریحانه میگذاره ، روانگیز راست میگه مه بزدلی کردم😔 "
" باهر "