Audio
✍🏻آیا نماز پشت هر مسلمان میشود ولو که مبتدی یعنی بدعت کارهم باشد؟
🔸چرا بعضی علما نماز را پشت مبتدیان مکره دانسته است؟
📲 @Abu_Hammad_AF_TJ
🔸چرا بعضی علما نماز را پشت مبتدیان مکره دانسته است؟
📲 @Abu_Hammad_AF_TJ
Audio
✍️آیا شرک اکبر عذر هست یا خیر
✍🏻از پیشی کسی که کار شرکی صادر میشود باید دوباره کلمه توحید را صحیح بخواند توحید خود را واضح بسازد.
🔸 انسان مسلمان باید از شرک خیلی بترسد زیرا شرک از رفتار مورچه کرده هم خفیف تر و مخفی تر است.
📲 @Abu_Hammad_AF_TJ
✍🏻از پیشی کسی که کار شرکی صادر میشود باید دوباره کلمه توحید را صحیح بخواند توحید خود را واضح بسازد.
🔸 انسان مسلمان باید از شرک خیلی بترسد زیرا شرک از رفتار مورچه کرده هم خفیف تر و مخفی تر است.
📲 @Abu_Hammad_AF_TJ
Audio
✍🏻آیا فال گرفتن به دین اسلام کدام اصل و اساس دارد یا خیر؟
🔸فال بد یا شوگون بد گرفتن از عادت مشرکین است،
📲 @Abu_Hammad_AF_TJ
🔸فال بد یا شوگون بد گرفتن از عادت مشرکین است،
📲 @Abu_Hammad_AF_TJ
Audio
✍🏻در باب تقدیر اول نقطه که ما مؤمن ها باور داریم الله سبحانه و تعالی ذات عادلی است که همه کارش از انصاف است.
🔹 الله سبحانه و تعالی هیچ کاری را خالی از حکمت انجام نمیدهد،
📲 @Abu_Hammad_AF_TJ
🔹 الله سبحانه و تعالی هیچ کاری را خالی از حکمت انجام نمیدهد،
📲 @Abu_Hammad_AF_TJ
Audio
✍🏻هر سوال دینی جوابش در قرآن کریم و سنت است.
🔹 الله سبحانه و تعالی دین اسلام را کامل کرده.
📲 @Abu_Hammad_AF_TJ
🔹 الله سبحانه و تعالی دین اسلام را کامل کرده.
📲 @Abu_Hammad_AF_TJ
Audio
📝سنت و حدیث نعمت الله متعال است
یهود حسد دارد با مسلمانان منکرین حدیث پیروان یهود هستند.
📲 @Abu_Hammad_AF_TJ
یهود حسد دارد با مسلمانان منکرین حدیث پیروان یهود هستند.
📲 @Abu_Hammad_AF_TJ
یکی از زیباترین و صادقانه ترین جملاتی که تا به حال خوانده ام؛ کسانی که نیت خوب دارند، در نهایت برنده می شوند، مهم نیست که چقدر ضرر می کنند. بزرگترین دلیل برای موفقیت و تدارک، هوش، مدرک تحصیلی یا روابط شما، هر چه که باشد، نیست. بلکه نیت خالص شما در راه خدا همان چیزی است که درهای روزی و موفقیت را از جایی که انتظار ندارید به روی شما می گشاید.
نیت خیر بهترین سرنوشت را برای صاحبش به ارمغان می آورد.
نیت خیر بهترین سرنوشت را برای صاحبش به ارمغان می آورد.
Forwarded from مسیـر زنـده گـے🍃 (𓄂ꪴꪰK𝒉𝒂𝒏 𝒂𝒛𝒊𝒛𝒊 𓃬¹⁹⁹⁴)
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
رمان های هراتی:
#رمان❤️
#شوخی_شوخی_جدی_شد ❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_326
با تک تک دروازه بلند شده پیش ازی که دروازه باز کنم از سوراخیو به بیرون دیدم و با دیدن فواد دروازه واز کرده به هر دو خوش آمد گفتم
مادر: جمع کردی بکسا؟
از دستینا گرفته رو تخت شونده گفتم
مه: بلی همه جمع شد
فواد: استراحت خو بکنین مه پول هوتله هم تصویه کنم دیرتر می ریم میدون
مادر: از تو که قرض دار نمیشیم؟
فواد: نه نه نمیشین دلجم!
مادر: اگه نی به موترا می رفتیم ارزون تر هم میفتاد
فواد: شما نو عمل شدین خوب نیه خیلی سر چوکی بشینین
و خندیده گفت
فواد: باز ای چورتا نزنیم پول پیدا میشه!
و رفت
" باهر "
دستِ شه دور گردنم انداخته کمکِش کدم تا قدم بزنه
باسط: سنگینم باهر!
مه: کمتر نان بخور که سنگین نباشی!
و دور دور محیط شفاخانه ره کتِش قدم زده نزدیک ولچر رفتیم
مه: بس است؟
باسط: ها کمک کو تا بشینم!
با نفس گرفته کمکِش کده سر ولچر شاندمِش و خودم هم کنار باغچه شیشتم
باسط: از مریم خبر نداری؟
مه: همی چند دقه پیش خو کتِش گپ زدی!
باسط: چی وقت؟؟
از حافظِش که آسیب دیده و از روزی که به هوش آمده مره دیوانه ساخته خندِم گرفت کوتاه خندیده گفتم
مه: گاهی دخترِ ته فراموش می کنی گاهی گپای ته می ترسم چند روز دِگه هم ایجه باشیم مریمه هم فراموش کنی
باسط: ریشخندی نکو! یادم نبود!
و به چورتِش غرق شد دست روی زانویش مانده گفتم
مه: چورتِ ته خراب نکو پس خوب میشی ، کم حافظه گیت موقعتیست!
باسط: خدا کنه!
مه: بریم داخل؟ باید استراحت کنی!
باسط: امم ... بریم!
یا الله گفته بلند شده ولچره گرفته از دروازه پشتی که مخصوص ورود مریضای ولچر دار است داخل شفاخانه شدیم با نرس اوره روی چپرکت خوابانده گفتم
نه: تا تو خَو می کنی مه پس میام اوکی؟
خندیده به مه دید
مه: چرا می خندی؟
باسط: هیچ ... برو
مه: نه باید بگویی
باسط: گفتم هیچ
مانای خندِشه گرفته گفتم
مه: ای چیزاره خوب به یاد داری باز کتی مریم که گپ می زنی فراموشِت میشه
خندِش بلند رفت که مبایله سونِش دراز کده گفتم
مه: بگیر ، هر چیقه گپ می زنی ، گپ بزن
چون مبایل خودِش د حادثه از بین رفته بود
مه: دنبال موضوعات شخصی مه نمی گیری گفته باشم
مبایله گرفته مصروف چت کدن شد که طرف بیرون رفته سر تکانده گفتم
مه: یاااراا چی باسطی بودی!
#رمان❤️
#شوخی_شوخی_جدی_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_327
به محض بیرون رفتن به فکرِش شدم ، باید بریش از او مسیجا توضیح بتم ، خدا می فامه ازوها چی برداشت کده که رفتارِشه یکباره گی به علیه مه کده
روی چوکی شیشته تا دقایقی دیری منتظر بیرون آمدنِش ماندم و تنها نرس بود که برو بیا می کد بلاخره صبریم تمام شد با بیرون شدن نرس طرف اطاق رفته با یک تک زدن دروازه ره باز کدم که با یک مریض پاکستانی برخورد کدم معذرت خواسته دروازه ره بسته دویده پشت او نرس رفتم و ازِش سراغ مریض قبلی ره گرفتم که گفت مرخص شده امروز صبح رفته
مه: اوکی ... تنکیو!
مه چرا نفهمیدم که رفته ... اصلاً د فکر مام نبود که ممکن است امروز مرخص شوه حتی آدرس هوتل شان هم نمی فامم اوف گفته ازی بی فکریم که چرا شماره پاکستانی شه نگرفتم بری خود لعنت گفته دست پاچه داخل دهلیز ره گشتم هیچ کار از دستم ساختم نبود به باسط که مصروف گپ زدن کتی مریم بود دیده گفتم
مه: مه یک چرخ بازار میرم ، اگه دیر کدم به تشویش نباشی!
باسط: مبایلِ ته کار داری؟
مه: نی خداحافظ!
و از شفاخانه بیرون زدم ، شاید کاریم اشتباه باشه ولی تا موضوع ره بریش روشن نسازم دلم آرام نمی گیره
_ آخخ آزاده آخخ ... چیقه تو خوش باور هستی!
به نزدیک ترین هوتل که به شفاخانه نزدیک بود سر زده از بخش معلومات نام دامادِ شه گرفتم ، هوتل همو هوتل بود ولی اوها میدان هوایی رفته بودن و ظاهراً هدفِ شان هرات رفتن بوده
خلاصه دِگه کاری از مه بر نمیامد مجبور هستم ادامه مسافرتِ مه تنهایی سر کنم و تا هرات رفتن چشم انتظار باشم ...
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_328
" آزاده "
ده روز از پاکستان آمدن ما گذشت و مه بر خلاف میل خو با تاکید مادر ، فواد و روانگیز دوباره به روال سابق به پوهنتون آمدن خو ادامه میدم هیچ وقت فکر نمی کردم باهر تا ای حد توانایی داشته باشه که به وسیله خانم حسنا برگه تعجیلی مه فسخ بسازه و ایر از پا فشاری ها بی سر حد و مشکوک خود حسنا متوجه شدم
ای ده روز در نبود باهر حضور مه به صنف کاملاً بی دغدغه و بی چالش بود و مطمعناً حضور دوباره باهر حس پشیمانی بخاطری ادامه تحصیل در وجود مه زنده می سازه چون با وجود شناختن اصلیت باهر هیچ وقت فکر نمی کنم تمام او جملات زیبا و خواستگاری جزعی از حقایق باشه و بخایه به وعده عمل کنه
بین صنف شیشته بودیم که هیاهو پیچید و بیشتر از همه ریحانه سر ذوق آماد به روانگیز دیده گفتم
مه: چی کاره؟؟
روانگیز: میگن باهر آمده!
#رمان❤️
#شوخی_شوخی_جدی_شد ❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_326
با تک تک دروازه بلند شده پیش ازی که دروازه باز کنم از سوراخیو به بیرون دیدم و با دیدن فواد دروازه واز کرده به هر دو خوش آمد گفتم
مادر: جمع کردی بکسا؟
از دستینا گرفته رو تخت شونده گفتم
مه: بلی همه جمع شد
فواد: استراحت خو بکنین مه پول هوتله هم تصویه کنم دیرتر می ریم میدون
مادر: از تو که قرض دار نمیشیم؟
فواد: نه نه نمیشین دلجم!
مادر: اگه نی به موترا می رفتیم ارزون تر هم میفتاد
فواد: شما نو عمل شدین خوب نیه خیلی سر چوکی بشینین
و خندیده گفت
فواد: باز ای چورتا نزنیم پول پیدا میشه!
و رفت
" باهر "
دستِ شه دور گردنم انداخته کمکِش کدم تا قدم بزنه
باسط: سنگینم باهر!
مه: کمتر نان بخور که سنگین نباشی!
و دور دور محیط شفاخانه ره کتِش قدم زده نزدیک ولچر رفتیم
مه: بس است؟
باسط: ها کمک کو تا بشینم!
با نفس گرفته کمکِش کده سر ولچر شاندمِش و خودم هم کنار باغچه شیشتم
باسط: از مریم خبر نداری؟
مه: همی چند دقه پیش خو کتِش گپ زدی!
باسط: چی وقت؟؟
از حافظِش که آسیب دیده و از روزی که به هوش آمده مره دیوانه ساخته خندِم گرفت کوتاه خندیده گفتم
مه: گاهی دخترِ ته فراموش می کنی گاهی گپای ته می ترسم چند روز دِگه هم ایجه باشیم مریمه هم فراموش کنی
باسط: ریشخندی نکو! یادم نبود!
و به چورتِش غرق شد دست روی زانویش مانده گفتم
مه: چورتِ ته خراب نکو پس خوب میشی ، کم حافظه گیت موقعتیست!
باسط: خدا کنه!
مه: بریم داخل؟ باید استراحت کنی!
باسط: امم ... بریم!
یا الله گفته بلند شده ولچره گرفته از دروازه پشتی که مخصوص ورود مریضای ولچر دار است داخل شفاخانه شدیم با نرس اوره روی چپرکت خوابانده گفتم
نه: تا تو خَو می کنی مه پس میام اوکی؟
خندیده به مه دید
مه: چرا می خندی؟
باسط: هیچ ... برو
مه: نه باید بگویی
باسط: گفتم هیچ
مانای خندِشه گرفته گفتم
مه: ای چیزاره خوب به یاد داری باز کتی مریم که گپ می زنی فراموشِت میشه
خندِش بلند رفت که مبایله سونِش دراز کده گفتم
مه: بگیر ، هر چیقه گپ می زنی ، گپ بزن
چون مبایل خودِش د حادثه از بین رفته بود
مه: دنبال موضوعات شخصی مه نمی گیری گفته باشم
مبایله گرفته مصروف چت کدن شد که طرف بیرون رفته سر تکانده گفتم
مه: یاااراا چی باسطی بودی!
#رمان❤️
#شوخی_شوخی_جدی_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_327
به محض بیرون رفتن به فکرِش شدم ، باید بریش از او مسیجا توضیح بتم ، خدا می فامه ازوها چی برداشت کده که رفتارِشه یکباره گی به علیه مه کده
روی چوکی شیشته تا دقایقی دیری منتظر بیرون آمدنِش ماندم و تنها نرس بود که برو بیا می کد بلاخره صبریم تمام شد با بیرون شدن نرس طرف اطاق رفته با یک تک زدن دروازه ره باز کدم که با یک مریض پاکستانی برخورد کدم معذرت خواسته دروازه ره بسته دویده پشت او نرس رفتم و ازِش سراغ مریض قبلی ره گرفتم که گفت مرخص شده امروز صبح رفته
مه: اوکی ... تنکیو!
مه چرا نفهمیدم که رفته ... اصلاً د فکر مام نبود که ممکن است امروز مرخص شوه حتی آدرس هوتل شان هم نمی فامم اوف گفته ازی بی فکریم که چرا شماره پاکستانی شه نگرفتم بری خود لعنت گفته دست پاچه داخل دهلیز ره گشتم هیچ کار از دستم ساختم نبود به باسط که مصروف گپ زدن کتی مریم بود دیده گفتم
مه: مه یک چرخ بازار میرم ، اگه دیر کدم به تشویش نباشی!
باسط: مبایلِ ته کار داری؟
مه: نی خداحافظ!
و از شفاخانه بیرون زدم ، شاید کاریم اشتباه باشه ولی تا موضوع ره بریش روشن نسازم دلم آرام نمی گیره
_ آخخ آزاده آخخ ... چیقه تو خوش باور هستی!
به نزدیک ترین هوتل که به شفاخانه نزدیک بود سر زده از بخش معلومات نام دامادِ شه گرفتم ، هوتل همو هوتل بود ولی اوها میدان هوایی رفته بودن و ظاهراً هدفِ شان هرات رفتن بوده
خلاصه دِگه کاری از مه بر نمیامد مجبور هستم ادامه مسافرتِ مه تنهایی سر کنم و تا هرات رفتن چشم انتظار باشم ...
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_328
" آزاده "
ده روز از پاکستان آمدن ما گذشت و مه بر خلاف میل خو با تاکید مادر ، فواد و روانگیز دوباره به روال سابق به پوهنتون آمدن خو ادامه میدم هیچ وقت فکر نمی کردم باهر تا ای حد توانایی داشته باشه که به وسیله خانم حسنا برگه تعجیلی مه فسخ بسازه و ایر از پا فشاری ها بی سر حد و مشکوک خود حسنا متوجه شدم
ای ده روز در نبود باهر حضور مه به صنف کاملاً بی دغدغه و بی چالش بود و مطمعناً حضور دوباره باهر حس پشیمانی بخاطری ادامه تحصیل در وجود مه زنده می سازه چون با وجود شناختن اصلیت باهر هیچ وقت فکر نمی کنم تمام او جملات زیبا و خواستگاری جزعی از حقایق باشه و بخایه به وعده عمل کنه
بین صنف شیشته بودیم که هیاهو پیچید و بیشتر از همه ریحانه سر ذوق آماد به روانگیز دیده گفتم
مه: چی کاره؟؟
روانگیز: میگن باهر آمده!
بلند رفتن نبضم دگه کاملاً عادی بود و مه کوشش کردم فقط بی خیال رفتار کنم ولی مگم ممکن بود؟
روانگیز: خوب ذوقک شدی نی؟
مه: نه!😒
روانگیز: تابلوه😂
و مه به دروازه که او داخل آماد دیدم ، همه بچه ها به نوبت اور بغل می گرفتن حتی دخترا هم از آمدنیو تابلو بازی می کردن با ، هر کدام احوال پرسی و خنده کرده حال و وضیعت استاد باسطه توضیع می داد دم دمای اخیر وقتی از سلام علیکی فرصت یافت چشمایو به سمت مه کشیده شد
ولی کوتاه ... سرد ... زود گذر و بی احساس بود!
رسماً مر نادیده گرفت دلخور شده مم تصمیم گرفتم اور نادیده بگیرم با آمدن استاد هیاهو کم شد و او با وجودی که چوکیو خالی بود رفت و به اولین چوکی صف اول شیشت
روانگیز: البد از ما بقهره؟😕
مه: شاید
استاد آمدنیو خیر مقدم خواند و احوال استاد باسطه پرسید و او به تک تک سوالاتیو جواب داد.
تنها چیزی که تابلو بود رفتار سردیو با سهراب و طارق بود ولی بر خلاف همرای نواب هنوزم صمیمی برخورد می کرد
" بلی دگه فعلاً تنها نوابه که خودیو هم دسته ، بایدم دوست باشن "
رخصتی شد و ریحانه با غمزه طرف باهر رفت و با خیله گی درباره سفریو پرسید دیدن ای حالتا خارج از صبر بود کیفه سر شونه انداخته با روانگیز از پهلوینا گذشته بیرون رفتیم
روانگیز: چری به ما ایته قیافه می گیره
مه: مهم نیه
روانگیز: ها بابا بخاکی
" نی چری بخاکی ؟؟ مه چی کار کردم که رو خو دور میده؟؟ مه مسخره شدم چری او خودخو حق بجانب می گیره؟؟؟"
هردم چشم به راه بودم آزاده گفته مر صدا کنه ولی نکرد و دگه به خونه رسیدم!
* * *
16 روز گذشت ....
هر روزه حساب کرده دلگیر تر شده رفتم
روانگیز: انستا رم نصب کردم اگه مایی اورم به تو فعال کنم؟؟
مه: هرچی برنامه هسته فعال کن ، مام خور بمونا سر گرم کنم
روانگیز خندیده اورم فعال کرده به دست مه سپرد
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_329
روانگیز: عیش کردم ازی به بعد تو هم نت دار شدی😍
بلند خندیدم و از چیزی که بالی صفحه مبایل آمد تکان خوردم
مه: ای باهره؟؟😧
روانگیز سر خو نزدیک کرده گفت
روانگیز: وووی ها!
گوشی به دستیو انداخته با تندی از جا خیسته گفتم
مه: ای چری اینجی آماده؟؟😳 بگو بره
روانگیز دگه کم بود ضعف کنه از خنده ، تا جای که نفس کم آورده و دست و بالک می زد مبایله زمین گذاشته اشکا خو پاک کرده گفت
روانگیز: بموری آزاده ... کی بره؟؟🤣
مه: چری پیام داده؟ چی گفته؟؟
روانگیز: البد شماره تو ثبت داره؟؟
مه: مچم ... شاید🥺
روانگیز: حالی که تلگرام تیار کردی به او مسج میره که تو تلگرام داری فهمیده!
مه: بد کرده بی شعور ، پاک کن!😡
روانگیز: بیا بشین سیل کنیم چی گفته
کنجکاو شده شیشتم و باهر اولین کسی بود که به مه مسج داده بود
روانگیز: سیل کن پری مه ... اگه مسجایو وا کنی او می فهمه که بخوندی پس یک راه دگی به تو میگم که او نفهمه مسجایو خوندی خوبه؟
مه: خوبه
" خیره که نادیده یوم شما ببخشین دگه😢 "
روانگیز: دست خو به رو پروفایلیو بگیر مسجا وا میشه وقتی خوندی پس ایله کن او نمی فهمه که تو خوندی
مه: واواااا ... دگم همیته سورا به مه یاد بدی😂
مسجایو خوندیم نوشته بود
باهر: اُ تلگرام جور کدی!
باهر: تبریکاااات!👏👏
روانگیز: جواب میدی؟؟
مه: معلومه که نی!
مبایله گرفته داتا خاموش ساختم و داخل کیف خو انداخته ایستاد شدم که مستقیم چشم مه به خودیو که رو به رو ما با بچه ها ایستاد بود و با خنده به ما می دید افتاد زود رو گرفته خودی روانگیز به راه زدیم ...
" چری ازو روزا به مه سیل نمی کردی که حالی خنده کرده به مه می بینی؟؟ "
خودی روانگیز به زرنج قراردادیو شیشتیم و بی قرار بودم تا ببینم دگه چی مسج کرده
روانگیز: دگه خلاااصه ... تور آروم نمیگذاره!
مه: بلاک کردن ایشتنه؟
روانگیز: 😳
مه: ایته سیل نکن میشه به درد بخوره!
و بلاخره بلاک کردنه هم یاد گرفتم☺️
طرفای شام بود دیگپخته مصروف درس خوندن بودم و دلم موخ موخه می کرد تا مبایله گرفته داخل تلگرام برم بلاخره جرعت کرده داتا روشن کردم که سیلی از مسج ها رد به رد شد داخل تلگرام رفتم و رفتنم دنیار سرم شو کرد پیاما از 7 گروه متفاوت بود و همه هم باهر مر اد کرده بود یک کانال کو کاملاً مخصوص شعرایو بود که زیر هر کدام از شعرها هم نام خودیو ذکر شده بود خواستم ترفند روانگیزه انجام بدم که نا خواسته دستم روی مسجا رفت و چتیو باز شد🤦♀ داغ آمادم ازی سوتی خو😰
بعد از او دو مسج صبح یک مسج دگه هم داده بود
باهر: مسجای مه پُت پُت نخوان پرنده ها بریم احوال میتن!
خواستم وارد پروفایلایو بشم که غافل گیر شدم و آنلاین شده مسج داد
باهر: سلام!
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_330
جادرجا از چت بیرون شدم که دومین مسج آماد ، ادامه مسجا با ترفند روانگیز باز کردم
روانگیز: خوب ذوقک شدی نی؟
مه: نه!😒
روانگیز: تابلوه😂
و مه به دروازه که او داخل آماد دیدم ، همه بچه ها به نوبت اور بغل می گرفتن حتی دخترا هم از آمدنیو تابلو بازی می کردن با ، هر کدام احوال پرسی و خنده کرده حال و وضیعت استاد باسطه توضیع می داد دم دمای اخیر وقتی از سلام علیکی فرصت یافت چشمایو به سمت مه کشیده شد
ولی کوتاه ... سرد ... زود گذر و بی احساس بود!
رسماً مر نادیده گرفت دلخور شده مم تصمیم گرفتم اور نادیده بگیرم با آمدن استاد هیاهو کم شد و او با وجودی که چوکیو خالی بود رفت و به اولین چوکی صف اول شیشت
روانگیز: البد از ما بقهره؟😕
مه: شاید
استاد آمدنیو خیر مقدم خواند و احوال استاد باسطه پرسید و او به تک تک سوالاتیو جواب داد.
تنها چیزی که تابلو بود رفتار سردیو با سهراب و طارق بود ولی بر خلاف همرای نواب هنوزم صمیمی برخورد می کرد
" بلی دگه فعلاً تنها نوابه که خودیو هم دسته ، بایدم دوست باشن "
رخصتی شد و ریحانه با غمزه طرف باهر رفت و با خیله گی درباره سفریو پرسید دیدن ای حالتا خارج از صبر بود کیفه سر شونه انداخته با روانگیز از پهلوینا گذشته بیرون رفتیم
روانگیز: چری به ما ایته قیافه می گیره
مه: مهم نیه
روانگیز: ها بابا بخاکی
" نی چری بخاکی ؟؟ مه چی کار کردم که رو خو دور میده؟؟ مه مسخره شدم چری او خودخو حق بجانب می گیره؟؟؟"
هردم چشم به راه بودم آزاده گفته مر صدا کنه ولی نکرد و دگه به خونه رسیدم!
* * *
16 روز گذشت ....
هر روزه حساب کرده دلگیر تر شده رفتم
روانگیز: انستا رم نصب کردم اگه مایی اورم به تو فعال کنم؟؟
مه: هرچی برنامه هسته فعال کن ، مام خور بمونا سر گرم کنم
روانگیز خندیده اورم فعال کرده به دست مه سپرد
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_329
روانگیز: عیش کردم ازی به بعد تو هم نت دار شدی😍
بلند خندیدم و از چیزی که بالی صفحه مبایل آمد تکان خوردم
مه: ای باهره؟؟😧
روانگیز سر خو نزدیک کرده گفت
روانگیز: وووی ها!
گوشی به دستیو انداخته با تندی از جا خیسته گفتم
مه: ای چری اینجی آماده؟؟😳 بگو بره
روانگیز دگه کم بود ضعف کنه از خنده ، تا جای که نفس کم آورده و دست و بالک می زد مبایله زمین گذاشته اشکا خو پاک کرده گفت
روانگیز: بموری آزاده ... کی بره؟؟🤣
مه: چری پیام داده؟ چی گفته؟؟
روانگیز: البد شماره تو ثبت داره؟؟
مه: مچم ... شاید🥺
روانگیز: حالی که تلگرام تیار کردی به او مسج میره که تو تلگرام داری فهمیده!
مه: بد کرده بی شعور ، پاک کن!😡
روانگیز: بیا بشین سیل کنیم چی گفته
کنجکاو شده شیشتم و باهر اولین کسی بود که به مه مسج داده بود
روانگیز: سیل کن پری مه ... اگه مسجایو وا کنی او می فهمه که بخوندی پس یک راه دگی به تو میگم که او نفهمه مسجایو خوندی خوبه؟
مه: خوبه
" خیره که نادیده یوم شما ببخشین دگه😢 "
روانگیز: دست خو به رو پروفایلیو بگیر مسجا وا میشه وقتی خوندی پس ایله کن او نمی فهمه که تو خوندی
مه: واواااا ... دگم همیته سورا به مه یاد بدی😂
مسجایو خوندیم نوشته بود
باهر: اُ تلگرام جور کدی!
باهر: تبریکاااات!👏👏
روانگیز: جواب میدی؟؟
مه: معلومه که نی!
مبایله گرفته داتا خاموش ساختم و داخل کیف خو انداخته ایستاد شدم که مستقیم چشم مه به خودیو که رو به رو ما با بچه ها ایستاد بود و با خنده به ما می دید افتاد زود رو گرفته خودی روانگیز به راه زدیم ...
" چری ازو روزا به مه سیل نمی کردی که حالی خنده کرده به مه می بینی؟؟ "
خودی روانگیز به زرنج قراردادیو شیشتیم و بی قرار بودم تا ببینم دگه چی مسج کرده
روانگیز: دگه خلاااصه ... تور آروم نمیگذاره!
مه: بلاک کردن ایشتنه؟
روانگیز: 😳
مه: ایته سیل نکن میشه به درد بخوره!
و بلاخره بلاک کردنه هم یاد گرفتم☺️
طرفای شام بود دیگپخته مصروف درس خوندن بودم و دلم موخ موخه می کرد تا مبایله گرفته داخل تلگرام برم بلاخره جرعت کرده داتا روشن کردم که سیلی از مسج ها رد به رد شد داخل تلگرام رفتم و رفتنم دنیار سرم شو کرد پیاما از 7 گروه متفاوت بود و همه هم باهر مر اد کرده بود یک کانال کو کاملاً مخصوص شعرایو بود که زیر هر کدام از شعرها هم نام خودیو ذکر شده بود خواستم ترفند روانگیزه انجام بدم که نا خواسته دستم روی مسجا رفت و چتیو باز شد🤦♀ داغ آمادم ازی سوتی خو😰
بعد از او دو مسج صبح یک مسج دگه هم داده بود
باهر: مسجای مه پُت پُت نخوان پرنده ها بریم احوال میتن!
خواستم وارد پروفایلایو بشم که غافل گیر شدم و آنلاین شده مسج داد
باهر: سلام!
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_330
جادرجا از چت بیرون شدم که دومین مسج آماد ، ادامه مسجا با ترفند روانگیز باز کردم
باهر: این ها اسکرین شات است از صفحه کامل چت مه و نواب ، بهتر است باز کنی تا دِگه بی دلیل سریم بی اعتماد نشی!
باهر: تاریخِش دقیق است ، می تانی خوده خاطر جمع بسازی
جدی بودنیو از پیام هایو هم تشخیص داده می شد او دو عکسی که روان کرده بود دگه ممکن نبود ازی طریق خونده بشه و مه کنجکاو بودم تا او عکسا واز کرده از جریانی که بخاطریو 26 روز غم خوردم باخبر بشم خواستم دست از روی پروفایلیو بر دارم که مصطفی چیق زده داخل خونه شد و مه دست پاچه شده دستم خطا رفت و باز چته کامل وا کردم🤦♀🤯
ازی کار با خشِن ترین صدا یک مررررگ طولانی به مصطفی گفته ادامه دادم
مه: چری جیق می کشی یکدم یکدم؟؟؟😡
مصطفی: بترسیدی؟؟
مه: مرررگی بترسیدی ...😡
عصبی شده داتاها خاموش ساخته مبایله یک طرف انداختم!
" انی دگه ... ایناری خوب شد ... بفهمید که مسجایو می خونم اووف دگه اوووف! "
ولی دو دقیقه تیر نشده بود که دله به دریا زده مصروف باز کردن عکسا شدم به گفته خودیو از چت خود و نواب عکس گرفته بود و مسجا قبل و بعدِ او چیزای که مه خونده بودم کاملاً بر عکس او چیزی که مه فکر کرده بودم بود
ولی نمی فهمم چری نمی تونستم باور کنم و بعد از ای همه اتفاق دلم کاملاً خالی از اعتماد بود به همی فکر بودم که دوباره مسج آمد
باهر: دلت آرام گرفت؟؟
دوباره سراغ او عکس گرفته شده از چتَ گرفتم و از اول چت خوندم و موقع بیرون شدن از داخل او عکس متوجه یک باریکی شدم‼️
_ ههه فکر می کنن خیلی زیرکن!🥺
تمام مسج ها به استثناء او سه مسیجی که خودم او شاو خونده بودم ادیت شده بود ... هم از باهر و هم از نواب!
" باز به پر رویی میگه می تونی تاریخ دقیقیو رم چِک کنی! 😔"
_ ولی دگه خام تو نمیشم!
خواستم چته دو طرفه پاک کنم که دوباره پیام آماد
باهر: آن هستی، جوابِ مه بتی!
مه: لطفاً دگه مسیج ندین
باهر: بریت سنَد روان کدم نمی خواهی قبول کنی؟؟
مه: مه از شما توضیعات نخواستم و به مه مهم هم نیست که شما با دوستا خو چی چت می کنین
و سِند کردم که به دقیقه نکشیده جواب داد
باهر: تو نمی خواستی ولی مه لازم دیدم بریت توضیح بتم ، چند روز بعد هم مادری مه خانه تان روان می کنم
" به همی چند روز گفتنا مایه مر ساده کنه "
مه: روان نکنین ، ای موضوع همینجی بسته کنین و دگه هم مسیج ندین
و با سِند کردنیو مسجا قبلی دو طرفه پاک کرده با خواندن آخرین مسج که نوشته بود
《یعنی چی که روان نکنم؟؟؟؟》
بلاک کرده از چت بیرون شدم!
خور بیش از حد زیرک و هوشیار میگیره و با ای کارا خو بیشتر مر کوچک و خار میکنه😔
بری آروم شدن خودی روانگیز که آنلاین بود چت کردم
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_331
روانگیز: اووو تو دگه کی بودی ایشته فهمیدی؟😳
مه: تابلو فهمیده می شد که ادیت شده یه مگری متوجه می شدم
روانگیز: آزاده اگه بازی می خورد سه سال پیش با اولین اعتراف بازی می خورد ایشته؟😂
مه: بلللی😌
روانگیز: آزاده بداو که باهر دیوونه شده😱😱😱
مه: کجا برم؟؟😳
روانگیز: برو داخل کانال شعریو ببین!😳😳😳
سراسیمه از چت خارج شده داخل کانال رفتم که بری اولین بار بغیر از شعر مسج گذاشته بود
باهر: کسی که بلاکم کدی حمیالی مره از بلاکی بیرون می کشی!
باهر: خودِت خوب مره شناختی می فامی که هیچ وقت یک چیزه ناق نگفتِم کاری نکن نامِ ته بینِ 14600 تا ممبر بگیرم
"😳😳"
او هی دیوانه ها واری داخل کانال چتیات می گفت که به چت روانگیز رفتم
روانگیز: آزاده ای دیوونه شده وخی اور از بلاکی پس کن🤦♀🤦♀
مه: نمی کنم بخاکی که دیوونه شده
روانگیز: آزاده بخدا تور رسوا می کنه بسته صنف ما داخل او کانال هستن پس کو اور از بلاکی
دستا مه می لرزید و حتی قدرت تایپ کردنه هم نداشتم ای بار روانگیز ویس ری کرد که باز کرده به گوش گرفتم
روانگیز: باااا ای کو روانی شده!! وخی تور بخدا یک کاری بکن بیاب می کنه تور مه از چشم ازی می ترسم
صدایو می لرزید و ای استرِس مر زیاد تر می کرد کاملاً دیوانه شده بودم و به دو راهی گیر مونده بودم مسجا کانالیو که مر تهدید می کرد بی اندازه مر به ترس می انداخت با عجله اور از بلاکی کشیده آف شدم و گوشی یک طرف انداختم
بعد از دقایقی با زنگی که آماد با ترس دست روی قلبم گذاشتم که خدارا شکر روانگیز بود.
اوکی کرده بلی گفتم و روانگیز غش غش می خندید
روانگیز: باااا ای دگه کی بوده ... ایشته عصابیو خراب شده
مه: روانگیز ایشته می ترسم!
روانگیز: بترس بترس ... ازی آدم بترس ایر خیلی دست کم گرفته بودی
مه: حالی او مسیجا همه می خونن دگه ها؟😰
روانگیز: اَااانی وقت تعداد خوننده ها به 5k رسیده
باهر: تاریخِش دقیق است ، می تانی خوده خاطر جمع بسازی
جدی بودنیو از پیام هایو هم تشخیص داده می شد او دو عکسی که روان کرده بود دگه ممکن نبود ازی طریق خونده بشه و مه کنجکاو بودم تا او عکسا واز کرده از جریانی که بخاطریو 26 روز غم خوردم باخبر بشم خواستم دست از روی پروفایلیو بر دارم که مصطفی چیق زده داخل خونه شد و مه دست پاچه شده دستم خطا رفت و باز چته کامل وا کردم🤦♀🤯
ازی کار با خشِن ترین صدا یک مررررگ طولانی به مصطفی گفته ادامه دادم
مه: چری جیق می کشی یکدم یکدم؟؟؟😡
مصطفی: بترسیدی؟؟
مه: مرررگی بترسیدی ...😡
عصبی شده داتاها خاموش ساخته مبایله یک طرف انداختم!
" انی دگه ... ایناری خوب شد ... بفهمید که مسجایو می خونم اووف دگه اوووف! "
ولی دو دقیقه تیر نشده بود که دله به دریا زده مصروف باز کردن عکسا شدم به گفته خودیو از چت خود و نواب عکس گرفته بود و مسجا قبل و بعدِ او چیزای که مه خونده بودم کاملاً بر عکس او چیزی که مه فکر کرده بودم بود
ولی نمی فهمم چری نمی تونستم باور کنم و بعد از ای همه اتفاق دلم کاملاً خالی از اعتماد بود به همی فکر بودم که دوباره مسج آمد
باهر: دلت آرام گرفت؟؟
دوباره سراغ او عکس گرفته شده از چتَ گرفتم و از اول چت خوندم و موقع بیرون شدن از داخل او عکس متوجه یک باریکی شدم‼️
_ ههه فکر می کنن خیلی زیرکن!🥺
تمام مسج ها به استثناء او سه مسیجی که خودم او شاو خونده بودم ادیت شده بود ... هم از باهر و هم از نواب!
" باز به پر رویی میگه می تونی تاریخ دقیقیو رم چِک کنی! 😔"
_ ولی دگه خام تو نمیشم!
خواستم چته دو طرفه پاک کنم که دوباره پیام آماد
باهر: آن هستی، جوابِ مه بتی!
مه: لطفاً دگه مسیج ندین
باهر: بریت سنَد روان کدم نمی خواهی قبول کنی؟؟
مه: مه از شما توضیعات نخواستم و به مه مهم هم نیست که شما با دوستا خو چی چت می کنین
و سِند کردم که به دقیقه نکشیده جواب داد
باهر: تو نمی خواستی ولی مه لازم دیدم بریت توضیح بتم ، چند روز بعد هم مادری مه خانه تان روان می کنم
" به همی چند روز گفتنا مایه مر ساده کنه "
مه: روان نکنین ، ای موضوع همینجی بسته کنین و دگه هم مسیج ندین
و با سِند کردنیو مسجا قبلی دو طرفه پاک کرده با خواندن آخرین مسج که نوشته بود
《یعنی چی که روان نکنم؟؟؟؟》
بلاک کرده از چت بیرون شدم!
خور بیش از حد زیرک و هوشیار میگیره و با ای کارا خو بیشتر مر کوچک و خار میکنه😔
بری آروم شدن خودی روانگیز که آنلاین بود چت کردم
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_331
روانگیز: اووو تو دگه کی بودی ایشته فهمیدی؟😳
مه: تابلو فهمیده می شد که ادیت شده یه مگری متوجه می شدم
روانگیز: آزاده اگه بازی می خورد سه سال پیش با اولین اعتراف بازی می خورد ایشته؟😂
مه: بلللی😌
روانگیز: آزاده بداو که باهر دیوونه شده😱😱😱
مه: کجا برم؟؟😳
روانگیز: برو داخل کانال شعریو ببین!😳😳😳
سراسیمه از چت خارج شده داخل کانال رفتم که بری اولین بار بغیر از شعر مسج گذاشته بود
باهر: کسی که بلاکم کدی حمیالی مره از بلاکی بیرون می کشی!
باهر: خودِت خوب مره شناختی می فامی که هیچ وقت یک چیزه ناق نگفتِم کاری نکن نامِ ته بینِ 14600 تا ممبر بگیرم
"😳😳"
او هی دیوانه ها واری داخل کانال چتیات می گفت که به چت روانگیز رفتم
روانگیز: آزاده ای دیوونه شده وخی اور از بلاکی پس کن🤦♀🤦♀
مه: نمی کنم بخاکی که دیوونه شده
روانگیز: آزاده بخدا تور رسوا می کنه بسته صنف ما داخل او کانال هستن پس کو اور از بلاکی
دستا مه می لرزید و حتی قدرت تایپ کردنه هم نداشتم ای بار روانگیز ویس ری کرد که باز کرده به گوش گرفتم
روانگیز: باااا ای کو روانی شده!! وخی تور بخدا یک کاری بکن بیاب می کنه تور مه از چشم ازی می ترسم
صدایو می لرزید و ای استرِس مر زیاد تر می کرد کاملاً دیوانه شده بودم و به دو راهی گیر مونده بودم مسجا کانالیو که مر تهدید می کرد بی اندازه مر به ترس می انداخت با عجله اور از بلاکی کشیده آف شدم و گوشی یک طرف انداختم
بعد از دقایقی با زنگی که آماد با ترس دست روی قلبم گذاشتم که خدارا شکر روانگیز بود.
اوکی کرده بلی گفتم و روانگیز غش غش می خندید
روانگیز: باااا ای دگه کی بوده ... ایشته عصابیو خراب شده
مه: روانگیز ایشته می ترسم!
روانگیز: بترس بترس ... ازی آدم بترس ایر خیلی دست کم گرفته بودی
مه: حالی او مسیجا همه می خونن دگه ها؟😰
روانگیز: اَااانی وقت تعداد خوننده ها به 5k رسیده
مه: بابیلااا اگه اسم مه می برد چی کار می کردم؟؟؟
روانگیز: نه دگه نمی برد تور می ترسوند پس کردی از بلاکی؟؟ خاطری مسجا خو پاک کرده
مه: ها پس کردم منتها زود آف شدم
روانگیز: خب کردی تا صبا هم آن نشو
مه: کاشکی تعجیل می گدیشتم ... صبا ایشته پوهنتون بیام؟؟😣
روانگیز: آدم واری😂
شب بخیر گفته مبایله کاملاً از خو دور گذاشتم و در حالی که بی رنگ و روی شده بودم دهلیز رفته مصروف دیگ جا کردن شدم
* * *
از سر ترس حتی مبایله روشن هم نکردم همورقم اور داخل کیف انداخته طرف پوهنتون رفتم به زینه آخر پوهنحی رسیده بودم که متوجه آمدن باهر به طرف خود شدم با وجود ترس، از کار دیشب خو ، نگاه خو تغیر جهت داده سعی در نادیده گرفتنیو کردم که بر خلاف تصورم بدون ای که سر راه مه قرار بگیره از پهلو مه گذشته رفت!
" باز قیافه گرفتنیو نگاه😐"
بی میل و با دل گرفته داخل صنف شده بعد از احوال گیری و احوال پرسی کنار روانگیز شیشتم
روانگیز: ایشتنی خودی آغای بد اخلاق ؟
منظوریو گرفته گفتم
مه: خبری ندارم مبایلِ مه گله
روانگیز: نی ... دگه!
مه: برو ... می ترسم یله دی ردیو
به مه صبر نکرد و مبایل مه کشیده داتاها روشن کرد
مه: نکووو ... چی کار می کنی؟
روانگیز: مرررگ سیل می کنم چی گفته
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_332
مه: پس وا نکن مسجایو
هموته که داخل تلگرام دنبال اکاونتیو می گشت گفت
روانگیز: نمی کنم تو صبر .....
_ باو ... 🙁
_هیچ پیامی هم کو نداده!
مه: ایشته نداده؟؟؟
مبایله رو پا مه انداخته گفت
روانگیز: هیچی نگفته ... مه باز ایشته از دیشاو چیش به راه بودم که یارب چی بگفته به تو😒
مبایله گرفته ایبار خودم با چشما خو دیدم ... به راستی راستی هیچ پیامی نبود و آخرین مسجیو همو دیشبی بود
مه: چری هیچی نداده ... مم چشم به راه بودم🥺
روانگیز صورت خو معصوم گرفته شونه بالا انداخت
دلخور شدم ... چون توقع دیشتم مسج بده!😔 باز از همه بد تر ای بود که امروز هم مر تحویل نگرفت
مه: ولی بخاکی ...
باهر داخل آماد که حرف خو خورده زود به روانگیز دیده گفتم
مه: چیزه ... ای ساعت چی داریم؟
از کنارم گذشته آخر صنف رفت که رویی به رفتاریو عجیبانه دیده گفت
روانگیز: خر پیر مه چری باد کرده یه!!😯
با گپیو بی صدا زدم زیر خنده که خودیو رم خنده گرفت
روانگیز: راست میگم چری ایته پوتوم کرده یه!
مه: مهم نیه بلا تو بردیو😒
تا ساعت آخر فکر مه درگیر رفتاریو بود و دنبال دلیلی بخاطری ای بی توجعی می گشتم رفته رفته به ساعت رخصتی رسیدیم و هر کس راه خو گرفته طرفی می رفت با وجود ای که دلم گرفته بود سر موضوعات مختلف با روانگیز بحث کرده از دیپارتمنت بیرون شدیم
روانگیز: ای به طرف ما میایه؟
فقط که منتظر باشم با عجله سر بالا کردم که حلال زاده به مقابلم رسید
باهر: یک دقه کارِت دارم!
و هم زمان به یکی از صنفی ها ما که از کنار ما رد می شد دیده گفت
باهر: چکیده درساره می خواستم ازِتان بگیرم
صنفی ما رفت که با عجله رو خو به سمت ما گشتانده گفت
باهر: تووو .... د سریت زده چطو؟؟؟ بلاک کدنِم دِگه چی مانا می داد؟؟؟؟
مه: کار شما همی بود؟
باهر: ایجه درست گپ زده نمیشه باید یک جای بریم
مه: مه و شما هیچ گپی نداریم که جای بریم
با ای گپ مه به روانگیز دیده خواهشانه گفت
باهر: اجازه میتین کتِش گپ بزنم؟؟
مه: نی ... دوست مه هیچ جا نمیره چون خودی هم می ریم
عصبی و سردرگم بود ریش خو خارونده گفت
باهر: خی سِه نفری کافه تریا بریم
مه: همینجی هم گفته میشه
باهر: سرِ ضدناکی ره با مه گرفتی؟
هیچ چیز نگفتم که با مکث گفت
باهر: اوکی باشه همیجه میگم!
و با کمی وقفه به مه دیده گفت
باهر: حق نداشتی کتی مه مثل یک مزاحم برخورد کنی او کارِت بسیار اشتباه بود آزاده ....
مه: کار مه اشتباه تر از کار شما نبود
باهر: میشه بگی باز کجای کارم اشتباه بود؟؟
مه: خود شما زیرک تر ازی گپائین
باهر: گفتم که او مسجا چیزی نبود ... حتی بری خودِتام روان کدم هنوز باور نکدی؟؟
مه: حتما منظور شما همو مسجا ادیت شده یه دگه ن؟
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد ❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_333
مه: حتماً منظور شما همو مسیجا ادیت شده یه دگه نی؟؟
باهر: ادیت شده؟؟🙄
با گنگی به روانگیز دید که روانگیز لبخند مصنوعی زده به منظورِ تائیدی سر تکان داد😊
باهر: حتماً تو ایاره بریش فهماندی!😠
سر خشم آمادم و با تندی گفتم
مه: نی چری ای بگه؟؟ یعنی تا ای اندازه عقب مونده به نظر می رسم که نتونم ای باریکی ها متوجه بشم؟؟ بلی دگه! شمام گفتین آزاده چی به ای کارا ....
باهر: باز تو غلط گرفتی!
مه: بیا روانگیز بریم ، حیف ای مدرنیته ها نکرده خودی عقب مونده های مثل مه گپ می زنن
و به راه زدم که جلو هر دو نفر ما گرفته گفت
روانگیز: نه دگه نمی برد تور می ترسوند پس کردی از بلاکی؟؟ خاطری مسجا خو پاک کرده
مه: ها پس کردم منتها زود آف شدم
روانگیز: خب کردی تا صبا هم آن نشو
مه: کاشکی تعجیل می گدیشتم ... صبا ایشته پوهنتون بیام؟؟😣
روانگیز: آدم واری😂
شب بخیر گفته مبایله کاملاً از خو دور گذاشتم و در حالی که بی رنگ و روی شده بودم دهلیز رفته مصروف دیگ جا کردن شدم
* * *
از سر ترس حتی مبایله روشن هم نکردم همورقم اور داخل کیف انداخته طرف پوهنتون رفتم به زینه آخر پوهنحی رسیده بودم که متوجه آمدن باهر به طرف خود شدم با وجود ترس، از کار دیشب خو ، نگاه خو تغیر جهت داده سعی در نادیده گرفتنیو کردم که بر خلاف تصورم بدون ای که سر راه مه قرار بگیره از پهلو مه گذشته رفت!
" باز قیافه گرفتنیو نگاه😐"
بی میل و با دل گرفته داخل صنف شده بعد از احوال گیری و احوال پرسی کنار روانگیز شیشتم
روانگیز: ایشتنی خودی آغای بد اخلاق ؟
منظوریو گرفته گفتم
مه: خبری ندارم مبایلِ مه گله
روانگیز: نی ... دگه!
مه: برو ... می ترسم یله دی ردیو
به مه صبر نکرد و مبایل مه کشیده داتاها روشن کرد
مه: نکووو ... چی کار می کنی؟
روانگیز: مرررگ سیل می کنم چی گفته
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_332
مه: پس وا نکن مسجایو
هموته که داخل تلگرام دنبال اکاونتیو می گشت گفت
روانگیز: نمی کنم تو صبر .....
_ باو ... 🙁
_هیچ پیامی هم کو نداده!
مه: ایشته نداده؟؟؟
مبایله رو پا مه انداخته گفت
روانگیز: هیچی نگفته ... مه باز ایشته از دیشاو چیش به راه بودم که یارب چی بگفته به تو😒
مبایله گرفته ایبار خودم با چشما خو دیدم ... به راستی راستی هیچ پیامی نبود و آخرین مسجیو همو دیشبی بود
مه: چری هیچی نداده ... مم چشم به راه بودم🥺
روانگیز صورت خو معصوم گرفته شونه بالا انداخت
دلخور شدم ... چون توقع دیشتم مسج بده!😔 باز از همه بد تر ای بود که امروز هم مر تحویل نگرفت
مه: ولی بخاکی ...
باهر داخل آماد که حرف خو خورده زود به روانگیز دیده گفتم
مه: چیزه ... ای ساعت چی داریم؟
از کنارم گذشته آخر صنف رفت که رویی به رفتاریو عجیبانه دیده گفت
روانگیز: خر پیر مه چری باد کرده یه!!😯
با گپیو بی صدا زدم زیر خنده که خودیو رم خنده گرفت
روانگیز: راست میگم چری ایته پوتوم کرده یه!
مه: مهم نیه بلا تو بردیو😒
تا ساعت آخر فکر مه درگیر رفتاریو بود و دنبال دلیلی بخاطری ای بی توجعی می گشتم رفته رفته به ساعت رخصتی رسیدیم و هر کس راه خو گرفته طرفی می رفت با وجود ای که دلم گرفته بود سر موضوعات مختلف با روانگیز بحث کرده از دیپارتمنت بیرون شدیم
روانگیز: ای به طرف ما میایه؟
فقط که منتظر باشم با عجله سر بالا کردم که حلال زاده به مقابلم رسید
باهر: یک دقه کارِت دارم!
و هم زمان به یکی از صنفی ها ما که از کنار ما رد می شد دیده گفت
باهر: چکیده درساره می خواستم ازِتان بگیرم
صنفی ما رفت که با عجله رو خو به سمت ما گشتانده گفت
باهر: تووو .... د سریت زده چطو؟؟؟ بلاک کدنِم دِگه چی مانا می داد؟؟؟؟
مه: کار شما همی بود؟
باهر: ایجه درست گپ زده نمیشه باید یک جای بریم
مه: مه و شما هیچ گپی نداریم که جای بریم
با ای گپ مه به روانگیز دیده خواهشانه گفت
باهر: اجازه میتین کتِش گپ بزنم؟؟
مه: نی ... دوست مه هیچ جا نمیره چون خودی هم می ریم
عصبی و سردرگم بود ریش خو خارونده گفت
باهر: خی سِه نفری کافه تریا بریم
مه: همینجی هم گفته میشه
باهر: سرِ ضدناکی ره با مه گرفتی؟
هیچ چیز نگفتم که با مکث گفت
باهر: اوکی باشه همیجه میگم!
و با کمی وقفه به مه دیده گفت
باهر: حق نداشتی کتی مه مثل یک مزاحم برخورد کنی او کارِت بسیار اشتباه بود آزاده ....
مه: کار مه اشتباه تر از کار شما نبود
باهر: میشه بگی باز کجای کارم اشتباه بود؟؟
مه: خود شما زیرک تر ازی گپائین
باهر: گفتم که او مسجا چیزی نبود ... حتی بری خودِتام روان کدم هنوز باور نکدی؟؟
مه: حتما منظور شما همو مسجا ادیت شده یه دگه ن؟
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد ❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_333
مه: حتماً منظور شما همو مسیجا ادیت شده یه دگه نی؟؟
باهر: ادیت شده؟؟🙄
با گنگی به روانگیز دید که روانگیز لبخند مصنوعی زده به منظورِ تائیدی سر تکان داد😊
باهر: حتماً تو ایاره بریش فهماندی!😠
سر خشم آمادم و با تندی گفتم
مه: نی چری ای بگه؟؟ یعنی تا ای اندازه عقب مونده به نظر می رسم که نتونم ای باریکی ها متوجه بشم؟؟ بلی دگه! شمام گفتین آزاده چی به ای کارا ....
باهر: باز تو غلط گرفتی!
مه: بیا روانگیز بریم ، حیف ای مدرنیته ها نکرده خودی عقب مونده های مثل مه گپ می زنن
و به راه زدم که جلو هر دو نفر ما گرفته گفت
باهر: در مورد خودِت درست گپ بزی
مه: خود منم و به خود خو میگم به شما اصلاً ربطی نداره
باهر: می بخشی جانم ... ولی تو در مورد انتخاب خودِم گپ می زنی که مه اجازه ای کاره بریت نمیتُم
به ای گپیو به گنگ لیسه افتاده گفتم
مه: م ... موضوع بسته کنین ... او مسجا هم تابلو بود که همه ادیت ....
باهر: ما بینِ خود داو و دشنام می زنیم شاید مناسب نباشه تو بخوانی و ادتِیش کدیم کاری غلط است؟؟
" پیش خودخو دلایل قانع کننده هم داره باز "
مه: چی تضمینه ... شاید داو شما هم درباره مه باشه
عصبی شده ای بار با بلند صدایی گفت
باهر: چرا هی بانه تراشی می کنی؟؟؟مشکلِت مه هستم؟؟؟
مه: بلی شمانین ، شمانیم که هر بار دروغا شما به مه افشاء میشه
باهر: نوابه کتیت رو به رو کنم؟؟؟
روانگیز خندیده زیر لب گفت
روانگیز: به روباه میگن کو شاهد تو میگه دمبی مه🙄😊
باهر که از خنده و سخن روانگیز سیاستیو بهم خورده بود چشما خو بسته دوباره به روانگیز دیده گفت
باهر: تو بین دوتا تاجر نِرخته بلند نبر!
روانگیز: راست گفتم 🙄
باهر: زیاااادام دروغ گفتی
روانگیز: ووی ...
باهر: بان ما حساب ماره تصویه کنیم!
مر از قیافه روانگیز در حد لالیگا خنده گرفته بود باز مخصوصاً ای حالت باهره که دیدم دگه بِلکُل کنترول از دستم خارج شده بود رو خو خلاف جهت گشتانده کوتاه لبخند زدم که از چشم باهر دور نموند
باهر: خنده نکو آزاده!
خنده خو جمع کرده گفتم
مه: نخندیدم ... خدا حافظ
باهر: امروز نجمیه ره خانه تان روان می کنم
روانگیز: نجمیه کینه؟؟
باهر: خشوی آزاده .. دو دقیقه آرام بگیری می فامی!
و به مه دیده گفت
باهر: او گپِ دیشاوِ تام نشنیده و نخوانده می گیرم ، عزتِ مادر مه خب کنی ....
مه: یعنی چی که ری می کنیم؟ گفتم موضوع بسته شد ...
باهر: نشنیدم ... چی گفتی؟؟🤨
کلافه ازی بی خیالیو چشما خو بسته گفتم
مه: مه و شما مناسب همدیگه نییم ... موضوع کلونتر نکنین به نفع هر دو نفر مانه
باهر: و دلیلِش؟؟
"دلیلیو؟😟 "
وقتی ساکت بودن مه دید گفت
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد ❤️
#نویسنده :اسرا تابش
#پارت_334
باهر: بری باهر هیچ وقت گپِ بی دلیل نگو خو مموش جان؟؟
مه: دلایل زیاااده
باهر: یکی ازو زیااااااادایشه بریم بگو کِ قانع شوم
مه: اجازه بدین ما برین مناسب نیه کسی ما ببینه
باهر: مهم نیست!
مه: خلاصه موضوع ... بحثه بیشتر ازی کلون نکنین
باهر: خی ساعت 3 منتظر خانوادِم باشین
مه: مه چی میگم شما چی میگین ... گفتم مه قبول ندارم ، والده بفرستین به یک خانواده که هم سطح و سویه خود شما باشن
و با گفتن ای گپ نا خواسته صدا مه لرزید و بغض کردم
باهر: مطمیین هستی؟؟
"مطمین بودم؟؟ البته که نبودم😔"
بدون ای که بریو ببینم گفتم
مه: بلی!
باهر: او وقت سطح ساویه مه با کدام دختر مناسب است؟؟
شاید گپه اشتباه به عرض رساندم که دلخور شده بود چون فعلاً درک تمام جملات از مه به دور بود
مه: چی بفهمم ... یکی که از لحاظ مالی و یا ... قیافه از مه بهتر باشه
باهر: از لحاظ مالی قرار نیست مه زنِت شوم ، تو زنم میشی و حساب پیسه طرف مره می گیره ... از لحاظ ظاهریام ....🧐 مه قرار است توره تحمل کنم چشم خورترکِم ! پس به خودم ربط داره! 😊
" باااا واضع واضع میگه تو قواره نداری پس که قواره ندارم چری پشت مه گرفتی ... گمشو برو یک پری گلی به خو پیدا کن🥺 "
به کنار بغضِ گلو ، عصبانیت هم سراغ مه گرفت روانگیز می خندید و باهر فقط به مه می دید
مه: مگم مجبوریم ... که ... که تحمل کنیم ... نکنین تحمل ... برین یک چشم بادامی پیدا کنین ... که تحملیو به شما سخت نباشه
باهر: مثل کی؟؟
مه: مه چی بفهمم ....
باهر: نی باید نام یکی شه بگیری
مه: خود شما چشم دارین
باهر: فعلاً خو یکی مره کور ساخته نمی تانم دگاره ببینم تو بگو
" یعنی اگه بگم چشمایو وا میشه و کاملاً پشت مه یله میده؟؟ اگه به راستی یله داد چی؟؟😔 "
باهر: از رفتارِت مالوم میشه وقت یکی ره به مه انتخاب کدی
هیچی نگفتم که ادامه داد
باهر: بگو دگه نی ... کی به مه مناسب است؟
مه: یکی مثل ریحانه
باهر: ریحانه کی است؟؟
مه: به نقش بازی خو جوره ندارین!!!
باهر: ریحانه ره چی شده؟؟
مه: کاملاً برازنده شمانه ، چشمایو هم خورد نیه
به مه دیده مکث کرد نگایو خاص تر شد که زود سر پائین انداختم لحن خو جدی تر ساخته گفت
باهر: اگه چی کاری خوبی نیست پشت ازو گپ بزنم ... ولی گناهیشه به گردن تو میندازم ... چون مجبوریم کدی ...!
بهتر است بفامی بری یک مرد با شرف هیچ چشمی زیباتر از چشمی که د او حیاء باشه نیست ...!
خدا کنه منظوری مه گرفته باشی
" بس بود نبود؟ "
دهن مه با همی جمله خو بسته کرد ، کاملاً تحت تاثیر لحن کلامیو قرار گرفتم حتی تا جای که چشما مرم تر ساخت
باهر: بانه هایت تمام شد؟؟
سر بالا کرده به سر شونیو دیده گفتم
مه: خود منم و به خود خو میگم به شما اصلاً ربطی نداره
باهر: می بخشی جانم ... ولی تو در مورد انتخاب خودِم گپ می زنی که مه اجازه ای کاره بریت نمیتُم
به ای گپیو به گنگ لیسه افتاده گفتم
مه: م ... موضوع بسته کنین ... او مسجا هم تابلو بود که همه ادیت ....
باهر: ما بینِ خود داو و دشنام می زنیم شاید مناسب نباشه تو بخوانی و ادتِیش کدیم کاری غلط است؟؟
" پیش خودخو دلایل قانع کننده هم داره باز "
مه: چی تضمینه ... شاید داو شما هم درباره مه باشه
عصبی شده ای بار با بلند صدایی گفت
باهر: چرا هی بانه تراشی می کنی؟؟؟مشکلِت مه هستم؟؟؟
مه: بلی شمانین ، شمانیم که هر بار دروغا شما به مه افشاء میشه
باهر: نوابه کتیت رو به رو کنم؟؟؟
روانگیز خندیده زیر لب گفت
روانگیز: به روباه میگن کو شاهد تو میگه دمبی مه🙄😊
باهر که از خنده و سخن روانگیز سیاستیو بهم خورده بود چشما خو بسته دوباره به روانگیز دیده گفت
باهر: تو بین دوتا تاجر نِرخته بلند نبر!
روانگیز: راست گفتم 🙄
باهر: زیاااادام دروغ گفتی
روانگیز: ووی ...
باهر: بان ما حساب ماره تصویه کنیم!
مر از قیافه روانگیز در حد لالیگا خنده گرفته بود باز مخصوصاً ای حالت باهره که دیدم دگه بِلکُل کنترول از دستم خارج شده بود رو خو خلاف جهت گشتانده کوتاه لبخند زدم که از چشم باهر دور نموند
باهر: خنده نکو آزاده!
خنده خو جمع کرده گفتم
مه: نخندیدم ... خدا حافظ
باهر: امروز نجمیه ره خانه تان روان می کنم
روانگیز: نجمیه کینه؟؟
باهر: خشوی آزاده .. دو دقیقه آرام بگیری می فامی!
و به مه دیده گفت
باهر: او گپِ دیشاوِ تام نشنیده و نخوانده می گیرم ، عزتِ مادر مه خب کنی ....
مه: یعنی چی که ری می کنیم؟ گفتم موضوع بسته شد ...
باهر: نشنیدم ... چی گفتی؟؟🤨
کلافه ازی بی خیالیو چشما خو بسته گفتم
مه: مه و شما مناسب همدیگه نییم ... موضوع کلونتر نکنین به نفع هر دو نفر مانه
باهر: و دلیلِش؟؟
"دلیلیو؟😟 "
وقتی ساکت بودن مه دید گفت
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد ❤️
#نویسنده :اسرا تابش
#پارت_334
باهر: بری باهر هیچ وقت گپِ بی دلیل نگو خو مموش جان؟؟
مه: دلایل زیاااده
باهر: یکی ازو زیااااااادایشه بریم بگو کِ قانع شوم
مه: اجازه بدین ما برین مناسب نیه کسی ما ببینه
باهر: مهم نیست!
مه: خلاصه موضوع ... بحثه بیشتر ازی کلون نکنین
باهر: خی ساعت 3 منتظر خانوادِم باشین
مه: مه چی میگم شما چی میگین ... گفتم مه قبول ندارم ، والده بفرستین به یک خانواده که هم سطح و سویه خود شما باشن
و با گفتن ای گپ نا خواسته صدا مه لرزید و بغض کردم
باهر: مطمیین هستی؟؟
"مطمین بودم؟؟ البته که نبودم😔"
بدون ای که بریو ببینم گفتم
مه: بلی!
باهر: او وقت سطح ساویه مه با کدام دختر مناسب است؟؟
شاید گپه اشتباه به عرض رساندم که دلخور شده بود چون فعلاً درک تمام جملات از مه به دور بود
مه: چی بفهمم ... یکی که از لحاظ مالی و یا ... قیافه از مه بهتر باشه
باهر: از لحاظ مالی قرار نیست مه زنِت شوم ، تو زنم میشی و حساب پیسه طرف مره می گیره ... از لحاظ ظاهریام ....🧐 مه قرار است توره تحمل کنم چشم خورترکِم ! پس به خودم ربط داره! 😊
" باااا واضع واضع میگه تو قواره نداری پس که قواره ندارم چری پشت مه گرفتی ... گمشو برو یک پری گلی به خو پیدا کن🥺 "
به کنار بغضِ گلو ، عصبانیت هم سراغ مه گرفت روانگیز می خندید و باهر فقط به مه می دید
مه: مگم مجبوریم ... که ... که تحمل کنیم ... نکنین تحمل ... برین یک چشم بادامی پیدا کنین ... که تحملیو به شما سخت نباشه
باهر: مثل کی؟؟
مه: مه چی بفهمم ....
باهر: نی باید نام یکی شه بگیری
مه: خود شما چشم دارین
باهر: فعلاً خو یکی مره کور ساخته نمی تانم دگاره ببینم تو بگو
" یعنی اگه بگم چشمایو وا میشه و کاملاً پشت مه یله میده؟؟ اگه به راستی یله داد چی؟؟😔 "
باهر: از رفتارِت مالوم میشه وقت یکی ره به مه انتخاب کدی
هیچی نگفتم که ادامه داد
باهر: بگو دگه نی ... کی به مه مناسب است؟
مه: یکی مثل ریحانه
باهر: ریحانه کی است؟؟
مه: به نقش بازی خو جوره ندارین!!!
باهر: ریحانه ره چی شده؟؟
مه: کاملاً برازنده شمانه ، چشمایو هم خورد نیه
به مه دیده مکث کرد نگایو خاص تر شد که زود سر پائین انداختم لحن خو جدی تر ساخته گفت
باهر: اگه چی کاری خوبی نیست پشت ازو گپ بزنم ... ولی گناهیشه به گردن تو میندازم ... چون مجبوریم کدی ...!
بهتر است بفامی بری یک مرد با شرف هیچ چشمی زیباتر از چشمی که د او حیاء باشه نیست ...!
خدا کنه منظوری مه گرفته باشی
" بس بود نبود؟ "
دهن مه با همی جمله خو بسته کرد ، کاملاً تحت تاثیر لحن کلامیو قرار گرفتم حتی تا جای که چشما مرم تر ساخت
باهر: بانه هایت تمام شد؟؟
سر بالا کرده به سر شونیو دیده گفتم
مه: نه!
باهر: بگو میشنوم!
مه: اختلاف قد ما بیش از اندازه زیاده!
باهر: چی؟؟ چی زیاد است ... نفامیدم
اشکی که چکیده بوده پاک کرده گفتم
مه: گفتم ... اندازه ها قد ما بهم نمی خوره
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_335
ریتم خنده یو بلند رفت . . .
بلند رفت و بلند رفت و به تمام محیط پیچید ...
روانگیز هم با او یکجا شد و مر نیز خنده گرفت ، تا جای که اشک ریخته شده گریه و خندهِ مه باهم یکجا کرده بود ، بلاخره خنده خو کمتر ساخته در حالی که صورتیو جیگری شده بود با خنده بریده بریده رو به روانگیز گفت
باهر: کفشِ ... ده سانتی ... بسنده می کنه نمی کنه؟؟
روانگیز: ها بابا ... بیخی هم خوبه!!
به مه دیده گفت
باهر: هر وقت خواستی بریم یک تلیفون کن عاجلی کده از فروشگاه بریت یک جوره خوبِ شه میارم 😂
با پشت دستاخو صورت تر کرده از اشک خو پاک کرده هیجی نگفتم که دو باره خندیده گفت
باهر: یااااارااااا چی آزاده بودی ...😂
_چی خوب یک بانه ها خو جور میکنی ...!
روانگیز: آخر چی کار شد ... ما ای شیرینی چی وقت میخوریم
به روانگیز دیده چشما خو کشیده گفتم
مه: چوپ کو روانگیززز ...! 😳
روانگیز: ای هم کو مدام اشکیو دم مشکیونه
باهر: اشکای خوشی است ... فقط نمی فامم ای اشکای گرم و مزاحم چرا طرف مه نمیایه😂
و روانگیز دوباره خندید که باهر به مه دیده بریده بریده گفت
باهر: امروز ... !
نجمیه ... به خواستگاریت ... میایه ... فامیده شد؟؟
مه: نه ... نیاین ...
دست خو به هوا تکانده عقب عقب رفته گفت
باهر: برو بابا ... مام کتی کی چنه می زنم ، کی به گپ تو کد!!
و روگشتانده با خود خو گفت
باهر: کتی زن جماعت که صلاح و مشورت کنی عاقبتِش ازی .....
و دگه صدای از او نیامد و از ما دور شد
مه: روانگیز برو بگو ... که نیاین
روانگیز: مه طرف دار باهرم ... تو ناز خیلی داری😒
مه: روانگیز مادر مه خبر ندارن ...🥺
روانگیز: بلاخره که خبر میشن بیا که بریم
و با راه افتادن ازو مه هم ترسیده زود سر عقل آمادم و قدما خو تیز کرده هم زمان که از پیش روانگیز تیر می شدم گفتم
مه: نمی گذارم فامیل خو ری کنه
روانگیز: کجاااا میری😳
فقط چند قدم از باهر فاصله دیشتم
مه: مهرابی صاحب؟؟
جواب نمی داد و به راه خو می رفت
مه: یک دقه صبر کنین !!!
رسماً خور به گوش کری می زد تقریباً دویده و نفس سوخته خود خو بریو رسوندم و بر عکس تمااام ای سه سال آشنایی ای بار مه جلو راهیو گرفتم که توقف کرده از پشت عینکا خو که اور خوشتیپ تر ساخته بود به مه دید
مه: صبر کنین دگه!!!!
باهر: می بخشین خواهر مه از خود نامزد دارم 😎
" خواهر؟؟😳 "
مم خود خو از دسته ندادم و به ای بی خیالیو دامن زده گفتم
مه: خوبه برار مه به نامزد بودن شما کار ند ....
با عجله عینکا خو کشیده با غضب به مه دیده گفت
باهر: فقط یک باری دگه ای کلمه ره بگو تا دانته میده کنم!
" جاااان؟😳 به چی حقی مایه دهن مه میده کنه؟؟ "
وقتی تعجب مه دید رو گشتانده به اطراف دیده زیر لب گفت:
باهر: بگو میشنوم!
مه: اختلاف قد ما بیش از اندازه زیاده!
باهر: چی؟؟ چی زیاد است ... نفامیدم
اشکی که چکیده بوده پاک کرده گفتم
مه: گفتم ... اندازه ها قد ما بهم نمی خوره
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_335
ریتم خنده یو بلند رفت . . .
بلند رفت و بلند رفت و به تمام محیط پیچید ...
روانگیز هم با او یکجا شد و مر نیز خنده گرفت ، تا جای که اشک ریخته شده گریه و خندهِ مه باهم یکجا کرده بود ، بلاخره خنده خو کمتر ساخته در حالی که صورتیو جیگری شده بود با خنده بریده بریده رو به روانگیز گفت
باهر: کفشِ ... ده سانتی ... بسنده می کنه نمی کنه؟؟
روانگیز: ها بابا ... بیخی هم خوبه!!
به مه دیده گفت
باهر: هر وقت خواستی بریم یک تلیفون کن عاجلی کده از فروشگاه بریت یک جوره خوبِ شه میارم 😂
با پشت دستاخو صورت تر کرده از اشک خو پاک کرده هیجی نگفتم که دو باره خندیده گفت
باهر: یااااارااااا چی آزاده بودی ...😂
_چی خوب یک بانه ها خو جور میکنی ...!
روانگیز: آخر چی کار شد ... ما ای شیرینی چی وقت میخوریم
به روانگیز دیده چشما خو کشیده گفتم
مه: چوپ کو روانگیززز ...! 😳
روانگیز: ای هم کو مدام اشکیو دم مشکیونه
باهر: اشکای خوشی است ... فقط نمی فامم ای اشکای گرم و مزاحم چرا طرف مه نمیایه😂
و روانگیز دوباره خندید که باهر به مه دیده بریده بریده گفت
باهر: امروز ... !
نجمیه ... به خواستگاریت ... میایه ... فامیده شد؟؟
مه: نه ... نیاین ...
دست خو به هوا تکانده عقب عقب رفته گفت
باهر: برو بابا ... مام کتی کی چنه می زنم ، کی به گپ تو کد!!
و روگشتانده با خود خو گفت
باهر: کتی زن جماعت که صلاح و مشورت کنی عاقبتِش ازی .....
و دگه صدای از او نیامد و از ما دور شد
مه: روانگیز برو بگو ... که نیاین
روانگیز: مه طرف دار باهرم ... تو ناز خیلی داری😒
مه: روانگیز مادر مه خبر ندارن ...🥺
روانگیز: بلاخره که خبر میشن بیا که بریم
و با راه افتادن ازو مه هم ترسیده زود سر عقل آمادم و قدما خو تیز کرده هم زمان که از پیش روانگیز تیر می شدم گفتم
مه: نمی گذارم فامیل خو ری کنه
روانگیز: کجاااا میری😳
فقط چند قدم از باهر فاصله دیشتم
مه: مهرابی صاحب؟؟
جواب نمی داد و به راه خو می رفت
مه: یک دقه صبر کنین !!!
رسماً خور به گوش کری می زد تقریباً دویده و نفس سوخته خود خو بریو رسوندم و بر عکس تمااام ای سه سال آشنایی ای بار مه جلو راهیو گرفتم که توقف کرده از پشت عینکا خو که اور خوشتیپ تر ساخته بود به مه دید
مه: صبر کنین دگه!!!!
باهر: می بخشین خواهر مه از خود نامزد دارم 😎
" خواهر؟؟😳 "
مم خود خو از دسته ندادم و به ای بی خیالیو دامن زده گفتم
مه: خوبه برار مه به نامزد بودن شما کار ند ....
با عجله عینکا خو کشیده با غضب به مه دیده گفت
باهر: فقط یک باری دگه ای کلمه ره بگو تا دانته میده کنم!
" جاااان؟😳 به چی حقی مایه دهن مه میده کنه؟؟ "
وقتی تعجب مه دید رو گشتانده به اطراف دیده زیر لب گفت:
Forwarded from مسیـر زنـده گـے🍃 (𓄂ꪴꪰK𝒉𝒂𝒏 𝒂𝒛𝒊𝒛𝒊 𓃬¹⁹⁹⁴)
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from مسیـر زنـده گـے🍃 (𓄂ꪴꪰK𝒉𝒂𝒏 𝒂𝒛𝒊𝒛𝒊 𓃬¹⁹⁹⁴)
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
خدایا!
تو میدانی که یأس و ناامیدی در واژه ی
کلماتم جایی ندارد تا آن زمان که قلب
من به امید لطف و مهربانی تو میتپد...!
🤍
خدایا!
تو میدانی که یأس و ناامیدی در واژه ی
کلماتم جایی ندارد تا آن زمان که قلب
من به امید لطف و مهربانی تو میتپد...!
🤍