▪پدر؛
یادی از اسماعیلخان مصفا
پدرم میرزامحمداسماعیلخان مصفّا، دولتمرد صوفی درسخواندهی تفسیردان و حافظ قرآن عیّار جوانمرد کمالجوی جمالپرست اهل درد، فرزند موذّن تفرشی...
▪
از ذکر علیعلیش گاهی
کاشانه به شور و حال میرفت
در خانه سرور و سور میریخت
از خانه غم و ملال میرفت
#مظاهر_مصفا
استاد مظاهر مصفا در کنار پدر و حسینعلیخان نکیسا(عموی استاد)
_______________
▪دکتر مظاهر مصفّا
▪@mazahermosaffa
_______________
یادی از اسماعیلخان مصفا
پدرم میرزامحمداسماعیلخان مصفّا، دولتمرد صوفی درسخواندهی تفسیردان و حافظ قرآن عیّار جوانمرد کمالجوی جمالپرست اهل درد، فرزند موذّن تفرشی...
▪
از ذکر علیعلیش گاهی
کاشانه به شور و حال میرفت
در خانه سرور و سور میریخت
از خانه غم و ملال میرفت
#مظاهر_مصفا
استاد مظاهر مصفا در کنار پدر و حسینعلیخان نکیسا(عموی استاد)
_______________
▪دکتر مظاهر مصفّا
▪@mazahermosaffa
_______________
Forwarded from مظاهر مصفا
«پدر»
از منظومهی نسخهی اقدم
گفتی پدران آسمانی
پرسنده ز حال اهل خاکاند
لرزنده به حال اهل و فرزند
بر جان من و تو بیمناکاند
_____________________
هر رنج که میرسد ز راهم
یاد پدرم به دل درآید
چون یاد کنم از آن جوانمرد
دود جگرم به سر برآید
درویش بلندهمّتی بود
بابا در عین تنگدستی
افسوس که داشت در جوانی
درویشی با هواپرستی
همتایش در سلامت نفس
نه هیچ شنیدهام نه دیده
چون او به مروّت و به مردی
دیریست که دیدهام ندیده
میگفت مزن هگرز کس را
گر زان که قویست یا سست است
لیکن شه اگر تپانچهات زد
گر پس زنیاش نسب درست است
هرگز مده بوسه دست مخلوق
گر زان که امیر یا که شاه است
جز بندگی خدای یکتا
شرک است که بدترین گناه است
دیدم که به دست خویش برداشت
از دزد سرای خویشتن بند
انگور و نبات و چای دادش
با بوسه و مهربانی و پند
زنبور درشت بیمروّت
یک روز نشست روی دستش
میخواستمش زدن بنگذاشت
با تیرِ نگاه نیش بستش
جانداری را نکرد بیجان
آزرده نکرد ماکیانی
موری بنبرد از او گزندی
ماری بندید از او زیانی
در رنج نشد از او ملیچی
آزار ندید از او چغوکی
آواره نکرد لاکپشتی
دشوار نساخت کار غوکی
با مهمان سخت مهربان بود
بیمهمان روز و شب بنگذاشت
هر جا به همه کسی صلا گفت
هر وقت اگر نداشت یا داشت
با بیوهزنان و با یتیمان
بسیار کریم و مهربان بود
مولای علی علیش مولا
مولاصفتی درین زمان بود
مردی ز تبار اهل دردان
تنگوهر گوهری نژاده
آزاده دلیر دستودلباز
پاکیزهحسب بزرگزاده
هم در همه حال رویِ خندان
هم در همه وقت خوی خوش داشت
بالای بلند و چشم جذّاب
صوت خوش و روی و موی خوش داشت
از نالهی مثنویش گهگاه
میسوخت چو نای بندبندم
گهگاه ز شعر ناب حافظ
در آتش و آب میفگندم
هر بار که راه فهلوی زد
بنیاد مرا ز جای برکند
از سوختهی ستیغ الوند
آتش به دل و به جانم افگند
از ذکر علیعلیش گاهی
کاشانه به شور و حال میرفت
در خانه سرور و سور میریخت
از خانه غم و ملال میرفت
دانای کتاب بود و تأویل
قرآن به تمام داشت در یاد
آن نخل مروّت و فتوّت
بیگاه شکست زود افتاد
امروز که هفده هژده سال است
آن سرور مهربان گذشتهست
رفته ز نظر نرفته از دل
برجاست غمش زمان گذشتهست
هر بار میآمدی به یادش
در من غمگین نگاه میکرد
با یاد توام چو دوست میداشت
گه با توام اشتباه میکرد...
#مظاهر_مصفا
▪@mazahermosaffa
از منظومهی نسخهی اقدم
گفتی پدران آسمانی
پرسنده ز حال اهل خاکاند
لرزنده به حال اهل و فرزند
بر جان من و تو بیمناکاند
_____________________
هر رنج که میرسد ز راهم
یاد پدرم به دل درآید
چون یاد کنم از آن جوانمرد
دود جگرم به سر برآید
درویش بلندهمّتی بود
بابا در عین تنگدستی
افسوس که داشت در جوانی
درویشی با هواپرستی
همتایش در سلامت نفس
نه هیچ شنیدهام نه دیده
چون او به مروّت و به مردی
دیریست که دیدهام ندیده
میگفت مزن هگرز کس را
گر زان که قویست یا سست است
لیکن شه اگر تپانچهات زد
گر پس زنیاش نسب درست است
هرگز مده بوسه دست مخلوق
گر زان که امیر یا که شاه است
جز بندگی خدای یکتا
شرک است که بدترین گناه است
دیدم که به دست خویش برداشت
از دزد سرای خویشتن بند
انگور و نبات و چای دادش
با بوسه و مهربانی و پند
زنبور درشت بیمروّت
یک روز نشست روی دستش
میخواستمش زدن بنگذاشت
با تیرِ نگاه نیش بستش
جانداری را نکرد بیجان
آزرده نکرد ماکیانی
موری بنبرد از او گزندی
ماری بندید از او زیانی
در رنج نشد از او ملیچی
آزار ندید از او چغوکی
آواره نکرد لاکپشتی
دشوار نساخت کار غوکی
با مهمان سخت مهربان بود
بیمهمان روز و شب بنگذاشت
هر جا به همه کسی صلا گفت
هر وقت اگر نداشت یا داشت
با بیوهزنان و با یتیمان
بسیار کریم و مهربان بود
مولای علی علیش مولا
مولاصفتی درین زمان بود
مردی ز تبار اهل دردان
تنگوهر گوهری نژاده
آزاده دلیر دستودلباز
پاکیزهحسب بزرگزاده
هم در همه حال رویِ خندان
هم در همه وقت خوی خوش داشت
بالای بلند و چشم جذّاب
صوت خوش و روی و موی خوش داشت
از نالهی مثنویش گهگاه
میسوخت چو نای بندبندم
گهگاه ز شعر ناب حافظ
در آتش و آب میفگندم
هر بار که راه فهلوی زد
بنیاد مرا ز جای برکند
از سوختهی ستیغ الوند
آتش به دل و به جانم افگند
از ذکر علیعلیش گاهی
کاشانه به شور و حال میرفت
در خانه سرور و سور میریخت
از خانه غم و ملال میرفت
دانای کتاب بود و تأویل
قرآن به تمام داشت در یاد
آن نخل مروّت و فتوّت
بیگاه شکست زود افتاد
امروز که هفده هژده سال است
آن سرور مهربان گذشتهست
رفته ز نظر نرفته از دل
برجاست غمش زمان گذشتهست
هر بار میآمدی به یادش
در من غمگین نگاه میکرد
با یاد توام چو دوست میداشت
گه با توام اشتباه میکرد...
#مظاهر_مصفا
▪@mazahermosaffa
▪
جاودان ماند در دلم یادت
ای پدر یاد جاودان بادت
تلخ و شیرین نبردهام از یاد
عاشقیهای همچو فرهادت
لالهی گوشم از سرانگشتت
داغدار است و میکند یادت
خانهی کهنه شد پس از تو خراب
خانهی تازه باد آبادت
#مظاهر_مصفا
__
▪دکتر مظاهر مصفّا
▪@mazahermosaffa
__
جاودان ماند در دلم یادت
ای پدر یاد جاودان بادت
تلخ و شیرین نبردهام از یاد
عاشقیهای همچو فرهادت
لالهی گوشم از سرانگشتت
داغدار است و میکند یادت
خانهی کهنه شد پس از تو خراب
خانهی تازه باد آبادت
#مظاهر_مصفا
__
▪دکتر مظاهر مصفّا
▪@mazahermosaffa
__
▪بخشی از «نسخهی ثانی»
نوشتهی علی مصفّا
___________
اسماعیل علوم قدیم، جامعالمقدمات و سطح عربیت را خوانده بود و چند روز در هفته معلم متون عربی به او در خانه درس میداد؛ بسیار خوشخط بود و بعدها کفیل ادارهی سجل احوال شهر قم شد و از آنجا که در این اداره مراجعات بسیار داشت در هیئت فوکُلیای که حافظ قرآن بود و عربی میدانست مورد احترام اهل حوزه هم بود. شش انگشت داشت و چهار همسر و تعداد بیشتری زن صیغهای که بعدازظهرها در سه نوبت به آنها سر میزد بعضی وقتها مظاهر را هم با خود همراه میکرد، برایش بستنی میخرید و از زیرگذرهای مخفی او را با خود از خانهای به خانهی دیگر میبرد. مظاهرِ کوچک هربار در ایوان خانهای به انتظار مینشست و تا اسماعیلخان از اتاق بیرون بیاید و جَستی در حوض بزند بستنیاش را تمام میکرد. چندهمسری اسماعیل مشکل عمدهی خانواده بود و مظاهر با همهی لذتی که از گردشهای مردانه و بستنی خوریهای پشتِ هم میبرد و با این که تا آخر شيفتهی شخصيت گیرای پدرش باقی ماند آنقدر به مادرش وابسته بود که وقتی بالاخره دعوا بالا گرفت و فخرالسادات با قهر خانه را ترک کرد، مظاهر هم جانب او را گرفت، شاهد گریههای نیمه شباش بود و به دیدهی تَر خُفتنش؛ غُصهی ستمکشیهایش را میخورد و «نفرین به تبار خویش می کرد».
روالِ رایجِ زندگی، فخرالسادات را به خانه بازگرداند. شدت زُهد و دینداری به یاریاش آمد - هم در توجیه تعدد زوجات اسماعیل و هم در تن دادنش به «محنت هووها». او که خود زمانی پذیرفته بود هووی دیگری باشد حالا باید به ورود همسر جدید شوهرش هم تن میداد و فرزندانش را نیز با صحبت از احتیاجات طبیعی پدر مجاب میکرد. اگرچه مظاهر مصفا هر هووی تازهی فخرالسادات را هوای تازهی اسماعیل میداند و همیشه از آزادگی، جوانمردی، گشاددستی و درویشی او سخن میگوید بر هواپرستی او افسوس میخورد و همچنان بزرگترین تلخی کودکیاش را ازدواجهای مکرر پدر میداند. بعدها هر وقت صحبت از ازدواج فرزندان خودش پیش میآمد از تلخیهای آن در گوشمان بسیار میخواند و به تأکید میگفت که ازدواج امری غیرعقلانیست و عقبافتادهترین قرارداد بشری. هرچند خودش پیش از این چهار بار زیر بار این قرارداد رفته بود. اولی را یک شبه به هم زد دومی را دوماهه سومی را دوساله و چهارمی را... پنجاه سال است که زیرش مانده.
مظاهرِ کوچک با پدرش گردشهایی مردانه از نوعی دیگر هم داشت، اسماعیل درویشِ صالحعلیشاهی بود و شبهای جمعه او را با خود به مجالس درویشی صوفیها میبرد، مجالسی که پسندِ عامهی جامعهی مذهبی شهر قم نبود و گاه با سنگاندازی اراذل و اوباش و شکستن شیشهها تعطیل میشد. مادر مظاهر به حضور او در این شبنشینیها راضی نبود و میترسید پسرش بیش از پیش در عالم هپروت فرو رود و پاک دیوانه شود. ترس او چندان هم بیمورد نبود، مظاهر که حالا کودکی دبستانی بود، عاشق این محفل شده بود. از ماجراجویی و هیجان قرارگرفتن در اقلیتی که در معرض آزار و تهدید اکثریت بود لذت میبرد و احساس تشخّص میکرد. تحت تأثیر آزادگی و محبت دراویش قرار گرفته بود و حضور یکسان آنها، از پینهدوز محله تا رؤسای عالیرتبهی ادارات، در حلقهی درویشی برایش جذاب بود. شیفتهی مثنویخوانیهای پدرش در این جمع بود؛ سماع صوفیان را بسیار دوست داشت؛ با هوحق کشیدنهای دراویش به وجد میآمد و میل به شعر گفتن را در خود احساس میکرد.
زیر سایهی اسماعیل و با تشویقهای او روحیهی سرکشی و مخالف خوانی و یاغیگری و فرار از سلطهی معلم و مدرسه در او تقویت میشد...
یاقوتعلی مصفّا
از کتابِ «نسخهی اقدم»
_____________
▪دکتر مظاهر مصفّا
▪@mazahermosaffa
_____________
نوشتهی علی مصفّا
___________
اسماعیل علوم قدیم، جامعالمقدمات و سطح عربیت را خوانده بود و چند روز در هفته معلم متون عربی به او در خانه درس میداد؛ بسیار خوشخط بود و بعدها کفیل ادارهی سجل احوال شهر قم شد و از آنجا که در این اداره مراجعات بسیار داشت در هیئت فوکُلیای که حافظ قرآن بود و عربی میدانست مورد احترام اهل حوزه هم بود. شش انگشت داشت و چهار همسر و تعداد بیشتری زن صیغهای که بعدازظهرها در سه نوبت به آنها سر میزد بعضی وقتها مظاهر را هم با خود همراه میکرد، برایش بستنی میخرید و از زیرگذرهای مخفی او را با خود از خانهای به خانهی دیگر میبرد. مظاهرِ کوچک هربار در ایوان خانهای به انتظار مینشست و تا اسماعیلخان از اتاق بیرون بیاید و جَستی در حوض بزند بستنیاش را تمام میکرد. چندهمسری اسماعیل مشکل عمدهی خانواده بود و مظاهر با همهی لذتی که از گردشهای مردانه و بستنی خوریهای پشتِ هم میبرد و با این که تا آخر شيفتهی شخصيت گیرای پدرش باقی ماند آنقدر به مادرش وابسته بود که وقتی بالاخره دعوا بالا گرفت و فخرالسادات با قهر خانه را ترک کرد، مظاهر هم جانب او را گرفت، شاهد گریههای نیمه شباش بود و به دیدهی تَر خُفتنش؛ غُصهی ستمکشیهایش را میخورد و «نفرین به تبار خویش می کرد».
روالِ رایجِ زندگی، فخرالسادات را به خانه بازگرداند. شدت زُهد و دینداری به یاریاش آمد - هم در توجیه تعدد زوجات اسماعیل و هم در تن دادنش به «محنت هووها». او که خود زمانی پذیرفته بود هووی دیگری باشد حالا باید به ورود همسر جدید شوهرش هم تن میداد و فرزندانش را نیز با صحبت از احتیاجات طبیعی پدر مجاب میکرد. اگرچه مظاهر مصفا هر هووی تازهی فخرالسادات را هوای تازهی اسماعیل میداند و همیشه از آزادگی، جوانمردی، گشاددستی و درویشی او سخن میگوید بر هواپرستی او افسوس میخورد و همچنان بزرگترین تلخی کودکیاش را ازدواجهای مکرر پدر میداند. بعدها هر وقت صحبت از ازدواج فرزندان خودش پیش میآمد از تلخیهای آن در گوشمان بسیار میخواند و به تأکید میگفت که ازدواج امری غیرعقلانیست و عقبافتادهترین قرارداد بشری. هرچند خودش پیش از این چهار بار زیر بار این قرارداد رفته بود. اولی را یک شبه به هم زد دومی را دوماهه سومی را دوساله و چهارمی را... پنجاه سال است که زیرش مانده.
مظاهرِ کوچک با پدرش گردشهایی مردانه از نوعی دیگر هم داشت، اسماعیل درویشِ صالحعلیشاهی بود و شبهای جمعه او را با خود به مجالس درویشی صوفیها میبرد، مجالسی که پسندِ عامهی جامعهی مذهبی شهر قم نبود و گاه با سنگاندازی اراذل و اوباش و شکستن شیشهها تعطیل میشد. مادر مظاهر به حضور او در این شبنشینیها راضی نبود و میترسید پسرش بیش از پیش در عالم هپروت فرو رود و پاک دیوانه شود. ترس او چندان هم بیمورد نبود، مظاهر که حالا کودکی دبستانی بود، عاشق این محفل شده بود. از ماجراجویی و هیجان قرارگرفتن در اقلیتی که در معرض آزار و تهدید اکثریت بود لذت میبرد و احساس تشخّص میکرد. تحت تأثیر آزادگی و محبت دراویش قرار گرفته بود و حضور یکسان آنها، از پینهدوز محله تا رؤسای عالیرتبهی ادارات، در حلقهی درویشی برایش جذاب بود. شیفتهی مثنویخوانیهای پدرش در این جمع بود؛ سماع صوفیان را بسیار دوست داشت؛ با هوحق کشیدنهای دراویش به وجد میآمد و میل به شعر گفتن را در خود احساس میکرد.
زیر سایهی اسماعیل و با تشویقهای او روحیهی سرکشی و مخالف خوانی و یاغیگری و فرار از سلطهی معلم و مدرسه در او تقویت میشد...
یاقوتعلی مصفّا
از کتابِ «نسخهی اقدم»
_____________
▪دکتر مظاهر مصفّا
▪@mazahermosaffa
_____________
▪دیباچهی کتاب «شبهای شیراز»
[به یاد لطفعلی معدّل شیرازی]
______________
بامداد روز هشتم اسفند ۱۳۳۶ آفتاب عمر عزیزترین و مؤثرترین دوست من غروب کرد.
مرگ او برای من ضایعهی بزرگی بود.
اکنون سالی از درگذشت او میگذرد و من خاطرههای دوستی آن عزیز در خاكخفته را هرگز فراموش نکردهام آنچه درین دفتر میبینید برای او و دوستان او ساخته شده است.
او آتشکدهیی از محبت و گرمی و دریایی از حال و ذوق و گلشنی از صفا و وفا در سینه داشت دریغ از آن همه گرمی و حالت که امروز دور از وطن در سینه سرد و بیمهر خاك سیاه جای گرفته است.
او مرد و کسی جای اورا نگرفت.
انجمن او هنوز بر پاست اما برای همیشه در نظر من خاموش و سرد و بیرونق مانده است.
درین قحطسال عاطفت و مردمی و خزان آزادگی و صفا او نمونهیی از محبت و مردانگی بود.
درین عصر هنرسوز و آزادهکش او پناه هنرمندان و آزادگان بود.
این دفتر که به مناسبت سال درگذشت او انتشار مییابد برگ سبز درویشانهیی است که به خاک گرانبهای مزار آن ستودهی پارسی تقدیم میکنم.
م.م
اسفند ۱۳۳۷
#مظاهر_مصفا
#نثر_مصفا
_______________
▪دکتر مظاهر مصفّا
▪@mazahermosaffa
_______________
[به یاد لطفعلی معدّل شیرازی]
______________
بامداد روز هشتم اسفند ۱۳۳۶ آفتاب عمر عزیزترین و مؤثرترین دوست من غروب کرد.
مرگ او برای من ضایعهی بزرگی بود.
اکنون سالی از درگذشت او میگذرد و من خاطرههای دوستی آن عزیز در خاكخفته را هرگز فراموش نکردهام آنچه درین دفتر میبینید برای او و دوستان او ساخته شده است.
او آتشکدهیی از محبت و گرمی و دریایی از حال و ذوق و گلشنی از صفا و وفا در سینه داشت دریغ از آن همه گرمی و حالت که امروز دور از وطن در سینه سرد و بیمهر خاك سیاه جای گرفته است.
او مرد و کسی جای اورا نگرفت.
انجمن او هنوز بر پاست اما برای همیشه در نظر من خاموش و سرد و بیرونق مانده است.
درین قحطسال عاطفت و مردمی و خزان آزادگی و صفا او نمونهیی از محبت و مردانگی بود.
درین عصر هنرسوز و آزادهکش او پناه هنرمندان و آزادگان بود.
این دفتر که به مناسبت سال درگذشت او انتشار مییابد برگ سبز درویشانهیی است که به خاک گرانبهای مزار آن ستودهی پارسی تقدیم میکنم.
م.م
اسفند ۱۳۳۷
#مظاهر_مصفا
#نثر_مصفا
_______________
▪دکتر مظاهر مصفّا
▪@mazahermosaffa
_______________
▪«لطفعلی معدل شیرازی»
از زبان عبدالرحیم جعفری
_____________
جدا از مؤلفين و نویسندگان و مترجمانی که در امیرکبیر با من همکاری داشتند، بودند کسانی که هر چند خود مستقیما کاری در عرصهی ادب و هنر نمیکردند ولی در به کار واداشتن و برانگیختن و تشویق مؤلفان و مصنفان بسیار مؤثر بودند و تاثیرشان چیزی بود شبیه تأثیر سالنهای ادبی اروپا.
یکی از این کسان لطفعلی خان معدل شیرازی بود، از هواداران دکتر مصدق که مغضوب شاه واقع شده و خانهنشین بود؛ سال ۱۳۳۵ بود که من توسط مهدی سهیلی به محفل و خانهی او در خیابان ویلا که یک باغچهی کوچک و ساختمان دو طبقه بود راه یافتم. خانهاش میعادگاه هنرمندان و نویسندگان و ادبا و شاعران و استادان دانشگاه بود که شبهای جمعهی آخر هر ماه به خانهاش میآمدند و هر یک آثاری را که تازه به وجود آورده بودند، اعم از شعر، نوشتهی ادبی، ترانه، آهنگ، آواز در آن محفل عرضه میکردند و مورد تشویق معدل و حضار قرار میگرفتند و اگر اثرشان خیلی جالب بود معدل هدیهای هم به آنها میداد. در این شبها که به «شبهای شیراز» معروف بود هر یک از هنرمندان و شعرا و نویسندگان معروف را که میخواستی ببینی آنجا پیدا میکردی. اولین شبی که در آن محفل بودم، آقای معینی کرمانشاهی و مرحوم حبیبالله خان بدیعی ویولونیست و آهنگساز معروف و همسرش خانم شمس آنجا بودند که آهنگ و ترانهی نرگس شیراز را اجرا کرده و مورد تشویق آقای معدل قرار گرفته بودند و آقای معدل به این مناسبت میخواست صله یا هدیهای به آنها تقدیم کند. از جمله کسانی که در آنجا میدیدم، دکتر لطفعلی صورتگر، دکتر حمیدی شیرازی، دکتر نورانی وصال، دکتر مظاهر مصفا، دکتر سادات ناصری، رهی معیری، عبدالرحمن فرامرزی، حسن گلنراقی، رضا سجادی، دکتر ضیاءالدین سجادی و بسیاری دیگر بودند.
شیوهی رفتار و طرز بیان و فصاحت و بلاغت و تنوع اطلاعات و جهانبینی معدل هر شنوندهای را مجذوب میکرد. او مرد سیاست بود و به علت تبحّری هم که در اقتصاد داشت اغلب مورد مشورت قرار میگرفت. من هم گهگاه با او مشورتهایی در مورد خرید سرقفلی دکان یا چاپ کتابی و یا دیوان شعری میکردم.
▪
علاقهی عجیبی به معدل پیدا کرده بودم، به طوری که وقتی چاپ غزلیات شمس تبریزی را با تصحیح دکتر محمدجعفر محجوب و مینیاتورهای محمد تجویدی به خط نستعليق جواد شریفی به پایان بردم نشر آن را به او اهدا کردم و او نیز به همین مناسبت مجلسی، و به قول خودش «شب ملای رومی» ترتیب داد و عدهی زیادی از استادان دانشگاه و فضلا و ادبا و شعرا را دعوت کرد و تصاویر رنگی را که امیرکبیر از ملای رومی چاپ کرده بود به آنها هدیه داد.
معدل مردی بود صاحبدل و هنرشناس، هنردوست و مبتکر. میگفت من روز تولد و وفات دوستان یا پدر و مادر دوستانی را که با آنها سر و کار دارم یادداشت میکنم و در آن روز بدون اینکه آنها اطلاع داشته باشند سبد گلی برایشان میفرستم و تولدشان را تبریک میگویم و یا در سالروز وفات پدر یا مادرشان بدون اینکه خود خبر داشته باشند، کراوات یا هدیهای برایشان میفرستم و با نامهای تسلیت و دلداریشان میدهم، شاید خود این دوست سالروز مرگ پدر یا مادر خود را فراموش کرده باشد، و بدین وسیله قلب آنها را به تصرف عشق خود درمیآورم. او زندگی مرفهی داشت و آن را طوری اداره میکرد که مهر یا بیمهری شاه اثر چندانی بر زندگیاش نداشته باشد.
▪
یادش همیشه در ذهنم گرامی است و گرمی مؤانستش را همیشه احساس میکنم، روانش شاد، که بزرگمردی بود. هنگام مرگ فقط ۵۷ سال داشت. طبق وصیتی که کرده بود پیکر او را به نجف اشرف بردند. در مراسم تشیبع او از خانه تا فرودگاه صدها نفر از دوستان و طرفدارانش شرکت کرده بودند.
«در جستجوی صبح»
خاطرات عبدالرحیم جعفری، بنیانگذار مؤسسهی انتشارات امیرکبیر | چاپ اول، بهار ۱۳۸۳ | انتشارات روزبهان
_____________
▪دکتر مظاهر مصفّا
▪@mazahermosaffa
____________
از زبان عبدالرحیم جعفری
_____________
جدا از مؤلفين و نویسندگان و مترجمانی که در امیرکبیر با من همکاری داشتند، بودند کسانی که هر چند خود مستقیما کاری در عرصهی ادب و هنر نمیکردند ولی در به کار واداشتن و برانگیختن و تشویق مؤلفان و مصنفان بسیار مؤثر بودند و تاثیرشان چیزی بود شبیه تأثیر سالنهای ادبی اروپا.
یکی از این کسان لطفعلی خان معدل شیرازی بود، از هواداران دکتر مصدق که مغضوب شاه واقع شده و خانهنشین بود؛ سال ۱۳۳۵ بود که من توسط مهدی سهیلی به محفل و خانهی او در خیابان ویلا که یک باغچهی کوچک و ساختمان دو طبقه بود راه یافتم. خانهاش میعادگاه هنرمندان و نویسندگان و ادبا و شاعران و استادان دانشگاه بود که شبهای جمعهی آخر هر ماه به خانهاش میآمدند و هر یک آثاری را که تازه به وجود آورده بودند، اعم از شعر، نوشتهی ادبی، ترانه، آهنگ، آواز در آن محفل عرضه میکردند و مورد تشویق معدل و حضار قرار میگرفتند و اگر اثرشان خیلی جالب بود معدل هدیهای هم به آنها میداد. در این شبها که به «شبهای شیراز» معروف بود هر یک از هنرمندان و شعرا و نویسندگان معروف را که میخواستی ببینی آنجا پیدا میکردی. اولین شبی که در آن محفل بودم، آقای معینی کرمانشاهی و مرحوم حبیبالله خان بدیعی ویولونیست و آهنگساز معروف و همسرش خانم شمس آنجا بودند که آهنگ و ترانهی نرگس شیراز را اجرا کرده و مورد تشویق آقای معدل قرار گرفته بودند و آقای معدل به این مناسبت میخواست صله یا هدیهای به آنها تقدیم کند. از جمله کسانی که در آنجا میدیدم، دکتر لطفعلی صورتگر، دکتر حمیدی شیرازی، دکتر نورانی وصال، دکتر مظاهر مصفا، دکتر سادات ناصری، رهی معیری، عبدالرحمن فرامرزی، حسن گلنراقی، رضا سجادی، دکتر ضیاءالدین سجادی و بسیاری دیگر بودند.
شیوهی رفتار و طرز بیان و فصاحت و بلاغت و تنوع اطلاعات و جهانبینی معدل هر شنوندهای را مجذوب میکرد. او مرد سیاست بود و به علت تبحّری هم که در اقتصاد داشت اغلب مورد مشورت قرار میگرفت. من هم گهگاه با او مشورتهایی در مورد خرید سرقفلی دکان یا چاپ کتابی و یا دیوان شعری میکردم.
▪
علاقهی عجیبی به معدل پیدا کرده بودم، به طوری که وقتی چاپ غزلیات شمس تبریزی را با تصحیح دکتر محمدجعفر محجوب و مینیاتورهای محمد تجویدی به خط نستعليق جواد شریفی به پایان بردم نشر آن را به او اهدا کردم و او نیز به همین مناسبت مجلسی، و به قول خودش «شب ملای رومی» ترتیب داد و عدهی زیادی از استادان دانشگاه و فضلا و ادبا و شعرا را دعوت کرد و تصاویر رنگی را که امیرکبیر از ملای رومی چاپ کرده بود به آنها هدیه داد.
معدل مردی بود صاحبدل و هنرشناس، هنردوست و مبتکر. میگفت من روز تولد و وفات دوستان یا پدر و مادر دوستانی را که با آنها سر و کار دارم یادداشت میکنم و در آن روز بدون اینکه آنها اطلاع داشته باشند سبد گلی برایشان میفرستم و تولدشان را تبریک میگویم و یا در سالروز وفات پدر یا مادرشان بدون اینکه خود خبر داشته باشند، کراوات یا هدیهای برایشان میفرستم و با نامهای تسلیت و دلداریشان میدهم، شاید خود این دوست سالروز مرگ پدر یا مادر خود را فراموش کرده باشد، و بدین وسیله قلب آنها را به تصرف عشق خود درمیآورم. او زندگی مرفهی داشت و آن را طوری اداره میکرد که مهر یا بیمهری شاه اثر چندانی بر زندگیاش نداشته باشد.
▪
یادش همیشه در ذهنم گرامی است و گرمی مؤانستش را همیشه احساس میکنم، روانش شاد، که بزرگمردی بود. هنگام مرگ فقط ۵۷ سال داشت. طبق وصیتی که کرده بود پیکر او را به نجف اشرف بردند. در مراسم تشیبع او از خانه تا فرودگاه صدها نفر از دوستان و طرفدارانش شرکت کرده بودند.
«در جستجوی صبح»
خاطرات عبدالرحیم جعفری، بنیانگذار مؤسسهی انتشارات امیرکبیر | چاپ اول، بهار ۱۳۸۳ | انتشارات روزبهان
_____________
▪دکتر مظاهر مصفّا
▪@mazahermosaffa
____________
Audio
«صنما بیا...»
شعر استاد مظاهر مصفا
ویولن حبیبالله بدیعی
با آواز حسین قوامی
بخشی از برنامهی شماره ۴۴۰
«گلهای رنگارنگ»
____
▪دکتر مظاهر مصفّا
▪@mazahermosaffa
____
شعر استاد مظاهر مصفا
ویولن حبیبالله بدیعی
با آواز حسین قوامی
بخشی از برنامهی شماره ۴۴۰
«گلهای رنگارنگ»
____
▪دکتر مظاهر مصفّا
▪@mazahermosaffa
____
▪«یاد معدل بخیر»
______________
یاد معدل بخير اهل صفا بود
در ره مهر و وفا همره ما بود
دیدهی من بود و داشت دیدهی حقبین
دیدهی او جلوهگاه لطف خدا بود
عاشق و دلدادہی محبت و الفت
کشته و سرگشتهی صفا و وفا بود
عاطفتش دستگیر عارف و عامی
مرحمتش پایمرد شاه و گدا بود
از غم مظلوم همچو کاهی لرزان
در بر ظالم چو کوه پای بجا بود
مهر فروزندهی امید و سعادت
ماه درخشندهی نشاط وصفا بود
بر تن خسته چو می تسلی و تسكين
از دل غمگین چو اشک عقدهگشا بود
پاک ز هر زشتی و پلیدی و پستی
فارغ از هر فریب و رنگ و ریا بود
چون او دیگر اگر که هست کجا هست
چون او دیگر اگر که بود کجا بود
تابستان ۱۳۳۷
#مظاهر_مصفا
__________________
▪دکتر مظاهر مصفّا
▪@mazahermosaffa
_________________
______________
یاد معدل بخير اهل صفا بود
در ره مهر و وفا همره ما بود
دیدهی من بود و داشت دیدهی حقبین
دیدهی او جلوهگاه لطف خدا بود
عاشق و دلدادہی محبت و الفت
کشته و سرگشتهی صفا و وفا بود
عاطفتش دستگیر عارف و عامی
مرحمتش پایمرد شاه و گدا بود
از غم مظلوم همچو کاهی لرزان
در بر ظالم چو کوه پای بجا بود
مهر فروزندهی امید و سعادت
ماه درخشندهی نشاط وصفا بود
بر تن خسته چو می تسلی و تسكين
از دل غمگین چو اشک عقدهگشا بود
پاک ز هر زشتی و پلیدی و پستی
فارغ از هر فریب و رنگ و ریا بود
چون او دیگر اگر که هست کجا هست
چون او دیگر اگر که بود کجا بود
تابستان ۱۳۳۷
#مظاهر_مصفا
__________________
▪دکتر مظاهر مصفّا
▪@mazahermosaffa
_________________
▪«سوگ دهخدا»
_______________
این شعر را که شب چهارشنبه نهم اسفند ۱۳۳۴ در رثای علامه فقید، پدر فرهنگ و ادب معاصر، استاد علی اکبر دهخدا ساختهام، به استاد دانشمند و فرزانهام، دکتر محمد معین تقدیم میکنم.
چو من دیده گر داشتی تا بگرید
سزد گر به سوک تو دنیا بگرید
سزد مادر میهن از ماتم تو
چو من گر ز هر دیده دریا بگرید
بگریم که در مرگ مردان دانا
همه دیدهی مرد دانا بگرید
بگریم که در ماتم پیر دانش
همه دانشیمرد برنا بگرید
تن من به سوک تو چون شمع محفل
سراپا بسوزد سراپا بگرید
جهان سوکوار است و در ماتم تو
همه ابر بر چرخ مینا بگرید
به سوک تو در آسمانها تو گویی
که فرزند مریم مسیحا بگرید
▪
جھانا چه بدگوهر و بدنهادی
که داغی دگر بر دل من نهادی
در شادمانی یکی بود و بستی
هزاران درِ غم به رویم گشادی
سراسر فریبی سراپا دروغی
همه ریب و رنگی و جمله فسادی
سرابی نهیی چشمه رهرو فریبی
غروبی به رخ چند اگر بامدادی
همه ننگ و پستی ز سر تا به پایی
همه عیب و زشتی ز پا تا چکادی
چرا بردی آن پاک فرزند بخرد
که چون او یکی نیز هرگز نزادی
به جای گرانمایه گنجی که بردی
بگو ای فرومایه آخر چه دادی
▪
مگو مُرد آن مرد والا نمیرد
خدای هنر هیچ زیرا نمیرد
بود معنی گشته عاری ز صورت
مگو مرد زیرا که معنا نمیرد
چراغی که افروخته شد به دانش
بری گر به توفنده دریا نمیرد
سرای سخن کاخ علم و هنر را
کسی کاین چنین کرد برپا نمیرد
کسی جان دمد در تن لفظ مرده
مسیحاست بالله مسیحا نمیرد
شنیدم که مرد سخنور به گیتی
نمیرد سخنهای او تا نمیرد
نمیرد سخنهای استاد هرگز
خداوند او نیز اصلا نمیرد
▪
بزرگا ادیبا کجا میگریزی
نکرده نظر بر قفا میگریزی
نبرده ثمر هیچ از کشتهی خود
کهنباغبانا کجا میگریزی
دراز است و تاریک و پربیم راهت
چنین چون شتابان چرا میگریزی
چه سرمست و بیاعتنا میشتابی
چه سرمست و بیاعتنا میگریزی
شبانا بمانده چراگاه گیتی
بر این گلهی خوش چرا میگریزی
چو فرمان فرمانروا يافتستی
به نزدیک فرمانروا میگریزی
فسردستی از رنج بی همزبانی
کزین غربت بیمزا میگریزی
ز یاران بیگانه از مهربانی
سوی مهربان آشنا میگریزی
ز بس زحمت اژدها گنج دانش
بیفکنده بر اژدها میگریزی
ازین تنگنا جای حد و نهایت
به بیحد و بیانتها میگریزی
چو خواهی شد آسوده از بیم دزدان
به دزدان فگنده ردا میگریزی
گریز تو خوش باد کز دیو مردم
سوی درگه کبریا میگریزی
گریز تو خوش باد کز جور غولان
به درگاه لطف خدا میگریزی
گریز تو خوش باد کای مرد دانا
ز نامردم بیوفا میگریزی
گریز تو خوش باد ای مرغ زیرک
کزین دامگاه بلا میگریزی
خوشا تو که جان برده از جسم فانی
به قدسیسرای بقا میگریزی
خوشا تو که ای پارسا مرد بخرد
ازین قوم ناپارسا میگریزی
خوشا تو که زین غرچگان مخنث
بر حیدر و مصطفا میگریزی
اسفند ۱۳۳۴
#مظاهر_مصفا
_____________________
▪دکتر مظاهر مصفّا
▪@mazahermosaffa
_____________________
_______________
این شعر را که شب چهارشنبه نهم اسفند ۱۳۳۴ در رثای علامه فقید، پدر فرهنگ و ادب معاصر، استاد علی اکبر دهخدا ساختهام، به استاد دانشمند و فرزانهام، دکتر محمد معین تقدیم میکنم.
چو من دیده گر داشتی تا بگرید
سزد گر به سوک تو دنیا بگرید
سزد مادر میهن از ماتم تو
چو من گر ز هر دیده دریا بگرید
بگریم که در مرگ مردان دانا
همه دیدهی مرد دانا بگرید
بگریم که در ماتم پیر دانش
همه دانشیمرد برنا بگرید
تن من به سوک تو چون شمع محفل
سراپا بسوزد سراپا بگرید
جهان سوکوار است و در ماتم تو
همه ابر بر چرخ مینا بگرید
به سوک تو در آسمانها تو گویی
که فرزند مریم مسیحا بگرید
▪
جھانا چه بدگوهر و بدنهادی
که داغی دگر بر دل من نهادی
در شادمانی یکی بود و بستی
هزاران درِ غم به رویم گشادی
سراسر فریبی سراپا دروغی
همه ریب و رنگی و جمله فسادی
سرابی نهیی چشمه رهرو فریبی
غروبی به رخ چند اگر بامدادی
همه ننگ و پستی ز سر تا به پایی
همه عیب و زشتی ز پا تا چکادی
چرا بردی آن پاک فرزند بخرد
که چون او یکی نیز هرگز نزادی
به جای گرانمایه گنجی که بردی
بگو ای فرومایه آخر چه دادی
▪
مگو مُرد آن مرد والا نمیرد
خدای هنر هیچ زیرا نمیرد
بود معنی گشته عاری ز صورت
مگو مرد زیرا که معنا نمیرد
چراغی که افروخته شد به دانش
بری گر به توفنده دریا نمیرد
سرای سخن کاخ علم و هنر را
کسی کاین چنین کرد برپا نمیرد
کسی جان دمد در تن لفظ مرده
مسیحاست بالله مسیحا نمیرد
شنیدم که مرد سخنور به گیتی
نمیرد سخنهای او تا نمیرد
نمیرد سخنهای استاد هرگز
خداوند او نیز اصلا نمیرد
▪
بزرگا ادیبا کجا میگریزی
نکرده نظر بر قفا میگریزی
نبرده ثمر هیچ از کشتهی خود
کهنباغبانا کجا میگریزی
دراز است و تاریک و پربیم راهت
چنین چون شتابان چرا میگریزی
چه سرمست و بیاعتنا میشتابی
چه سرمست و بیاعتنا میگریزی
شبانا بمانده چراگاه گیتی
بر این گلهی خوش چرا میگریزی
چو فرمان فرمانروا يافتستی
به نزدیک فرمانروا میگریزی
فسردستی از رنج بی همزبانی
کزین غربت بیمزا میگریزی
ز یاران بیگانه از مهربانی
سوی مهربان آشنا میگریزی
ز بس زحمت اژدها گنج دانش
بیفکنده بر اژدها میگریزی
ازین تنگنا جای حد و نهایت
به بیحد و بیانتها میگریزی
چو خواهی شد آسوده از بیم دزدان
به دزدان فگنده ردا میگریزی
گریز تو خوش باد کز دیو مردم
سوی درگه کبریا میگریزی
گریز تو خوش باد کز جور غولان
به درگاه لطف خدا میگریزی
گریز تو خوش باد کای مرد دانا
ز نامردم بیوفا میگریزی
گریز تو خوش باد ای مرغ زیرک
کزین دامگاه بلا میگریزی
خوشا تو که جان برده از جسم فانی
به قدسیسرای بقا میگریزی
خوشا تو که ای پارسا مرد بخرد
ازین قوم ناپارسا میگریزی
خوشا تو که زین غرچگان مخنث
بر حیدر و مصطفا میگریزی
اسفند ۱۳۳۴
#مظاهر_مصفا
_____________________
▪دکتر مظاهر مصفّا
▪@mazahermosaffa
_____________________
▪چهارده اسفند؛
سالگرد وفات دکتر محمد مصدّق
__________
ما خود همگی گناهکاریم
بر يكدیگر گنه شماریم
هر کس به قیاس قدرت خویش
رفتیم به راه بد کم و بیش
کردیم و به جز خطا نکردیم
از کار خطا حیا نکردیم
بیعت کردیم با مصدّق
یا مرگ زدیم یا مصدّق
پیمان بستیم پیش رویش
پیمانه زدیم با عدویش
غارت کردیم خانهاش را
کردیم نهان نشانهاش را
با او از کرده روسیاهیم
تا با دگران چه کرد خواهیم
آن را که به مدح لب گشادیم
ناگاه صلای مرگ دادیم
گفتیم ثنا ستمگران را
کردیم مدیح خودسران را...
#مظاهر_مصفا
از شعر «جمعهی سیاه»
▪پرترهی مصدّق اثر نجف دریابندری است.
__________________
▪دکتر مظاهر مصفّا
▪@mazahermosaffa
__________________
سالگرد وفات دکتر محمد مصدّق
__________
ما خود همگی گناهکاریم
بر يكدیگر گنه شماریم
هر کس به قیاس قدرت خویش
رفتیم به راه بد کم و بیش
کردیم و به جز خطا نکردیم
از کار خطا حیا نکردیم
بیعت کردیم با مصدّق
یا مرگ زدیم یا مصدّق
پیمان بستیم پیش رویش
پیمانه زدیم با عدویش
غارت کردیم خانهاش را
کردیم نهان نشانهاش را
با او از کرده روسیاهیم
تا با دگران چه کرد خواهیم
آن را که به مدح لب گشادیم
ناگاه صلای مرگ دادیم
گفتیم ثنا ستمگران را
کردیم مدیح خودسران را...
#مظاهر_مصفا
از شعر «جمعهی سیاه»
▪پرترهی مصدّق اثر نجف دریابندری است.
__________________
▪دکتر مظاهر مصفّا
▪@mazahermosaffa
__________________
Forwarded from مظاهر مصفا
«دادگاهِ مصدّق»
______________
رفتم به دادگاهِ مصدّق
دیدم جلال و جاهِ مصدّق
کشتیّ دل شکست چو برخاست
توفان اشک و آهِ مصدّق
بر پاکی عقیدت و نیّت
دو چشم تر گواهِ مصدّق
برق نجات مردم مشرق
میجَست از نگاهِ مصدّق
کوهی ز عزم و رای نهان بود
در پیکر چو کاهِ مصدّق
پنهان به هالهی غم و اندوه
دیدم جمالِ ماهِ مصدّق
دنیایی از امید نهان داشت
لبخندِ گاهگاهِ مصدّق
آن ابلهان که رحم نکردند
تا بر گل و گیاهِ مصدّق
آن روسپیزنان که ربودند
از کفش تا کلاهِ مصدّق
دیدم من ای شگفت که بودند
اعضای دادگاهِ مصدّق
تردامنی زبون که زمانی
میبود روسیاهِ مصدّق
دیدم ستاده پیش وی افسوس
سروِ قدِ دوتاهِ مصدّق
فریاد دل بخاست که ای وای
آخر چه بُد گناهِ مصدّق
گفتم به جانِ سفله ترحّم
این بود اشتباهِ مصدّق
هر راه کاین دَدان بنمایند
چاه است و راه راهِ مصدّق
فردا ز سوی شرق برآید
فریادِ دادخواهِ مصدّق
ای دل غمین مباش که باشد
دست خدا پناهِ مصدّق
ایرانیان غریو برآرند
یا مرگ یا که راهِ مصدّق
#مظاهر_مصفا
__________________
▪دکتر مظاهر مصفّا
▪@mazahermosaffa
__________________
______________
رفتم به دادگاهِ مصدّق
دیدم جلال و جاهِ مصدّق
کشتیّ دل شکست چو برخاست
توفان اشک و آهِ مصدّق
بر پاکی عقیدت و نیّت
دو چشم تر گواهِ مصدّق
برق نجات مردم مشرق
میجَست از نگاهِ مصدّق
کوهی ز عزم و رای نهان بود
در پیکر چو کاهِ مصدّق
پنهان به هالهی غم و اندوه
دیدم جمالِ ماهِ مصدّق
دنیایی از امید نهان داشت
لبخندِ گاهگاهِ مصدّق
آن ابلهان که رحم نکردند
تا بر گل و گیاهِ مصدّق
آن روسپیزنان که ربودند
از کفش تا کلاهِ مصدّق
دیدم من ای شگفت که بودند
اعضای دادگاهِ مصدّق
تردامنی زبون که زمانی
میبود روسیاهِ مصدّق
دیدم ستاده پیش وی افسوس
سروِ قدِ دوتاهِ مصدّق
فریاد دل بخاست که ای وای
آخر چه بُد گناهِ مصدّق
گفتم به جانِ سفله ترحّم
این بود اشتباهِ مصدّق
هر راه کاین دَدان بنمایند
چاه است و راه راهِ مصدّق
فردا ز سوی شرق برآید
فریادِ دادخواهِ مصدّق
ای دل غمین مباش که باشد
دست خدا پناهِ مصدّق
ایرانیان غریو برآرند
یا مرگ یا که راهِ مصدّق
#مظاهر_مصفا
__________________
▪دکتر مظاهر مصفّا
▪@mazahermosaffa
__________________
▪قصیدهای از استاد مصفّا در میان اوراق دکتر فاطمی
____________
از دوران دستگیری تا اعدام دکتر حسین فاطمی(اسفند ۱۳۳۲ تا سحرگاه ۱۹ آبان ۱۳۳۳) یادداشتهایی به یادگار مانده است. در میان یاددداشتهای زندان دکتر فاطمی چند قطعه شعر به چشم میخورد که یکی از آنها قصیدهی «دادگاه مصدّق» است. مظاهر مصفا هنگام سرودن این شعر، بیست و یک ساله بود.
▪عکسها از کتاب
«حدیث مقاومت؛ یادداشتهای خصوصی شهید دکتر فاطمی در زندان»، نهضت آزادی ایران، ۱۳۶۵
____________
▪دکتر مظاهر مصفّا
▪@mazahermosaffa
____________
____________
از دوران دستگیری تا اعدام دکتر حسین فاطمی(اسفند ۱۳۳۲ تا سحرگاه ۱۹ آبان ۱۳۳۳) یادداشتهایی به یادگار مانده است. در میان یاددداشتهای زندان دکتر فاطمی چند قطعه شعر به چشم میخورد که یکی از آنها قصیدهی «دادگاه مصدّق» است. مظاهر مصفا هنگام سرودن این شعر، بیست و یک ساله بود.
▪عکسها از کتاب
«حدیث مقاومت؛ یادداشتهای خصوصی شهید دکتر فاطمی در زندان»، نهضت آزادی ایران، ۱۳۶۵
____________
▪دکتر مظاهر مصفّا
▪@mazahermosaffa
____________
▪
دیر شد دیر شد چه باید کرد
پیشوا پیر شد چه باید کرد
آن که نامش گرفت روی زمین
خود زمینگیر شد چه باید کرد
عمر سرحلقهی سرافرازان
وقف زنجیر شد چه باید کرد
ماند چندان اسیرِ بندِ بلا
که ز جان سیر شد چه باید کرد
شیر از بس که ماند در زنجیر
روبهک شیر شد چه باید کرد
راستی مرد و راستان رفتند
روز تزویر شد چه باید کرد...
#مظاهر_مصفا
__________________
▪دکتر مظاهر مصفّا
▪@mazahermosaffa
___________________
دیر شد دیر شد چه باید کرد
پیشوا پیر شد چه باید کرد
آن که نامش گرفت روی زمین
خود زمینگیر شد چه باید کرد
عمر سرحلقهی سرافرازان
وقف زنجیر شد چه باید کرد
ماند چندان اسیرِ بندِ بلا
که ز جان سیر شد چه باید کرد
شیر از بس که ماند در زنجیر
روبهک شیر شد چه باید کرد
راستی مرد و راستان رفتند
روز تزویر شد چه باید کرد...
#مظاهر_مصفا
__________________
▪دکتر مظاهر مصفّا
▪@mazahermosaffa
___________________
▪
این بار ای غم چه باشکوه آمدهای
دریادریا و کوهکوه آمدهای
دیدی که نِیی حریف من تنهایی
تنها رفتی و با گروه آمدهای
#مظاهر_مصفا
__________________
▪دکتر مظاهر مصفّا
▪@mazahermosaffa
__________________
این بار ای غم چه باشکوه آمدهای
دریادریا و کوهکوه آمدهای
دیدی که نِیی حریف من تنهایی
تنها رفتی و با گروه آمدهای
#مظاهر_مصفا
__________________
▪دکتر مظاهر مصفّا
▪@mazahermosaffa
__________________
Forwarded from مظاهر مصفا
▪قصیدهای از استاد امیری فیروزکوهی
«بانگ تکبیر»
در مبعث مقدس نبی رحمت و مروّت و رسول عزت و حریّت
محمد مصطفی صلیالله علیه و آله و ائمه الحقّ و الهدی
________________________
آنک آواز نبى از در بطحا شنويد
ذكر حق را ز درافتادن بتها شنويد
نور اسلام برآمد ز كران تا نگريد
بانگ توحيد درآمد به جهان تا شنويد
سخنى از سر مهر و خبرى از در صدق
گر ز جایى نشنيديد از اينجا شنويد
بس شنيديد سخنها ز خدابیخبران
اينک آييد و سخنهاى خدا را شنويد
آن سقطها كه ز هر ساقطه ديديد بس است
زين ثقه آيت حرمت ز خلقنا شنويد
در حرم لوحهاى از دعوت و رجعى نگريد
در حرا نغمهاى از اقرء و اعلى شنويد
دل خارا به چنان سختى اين نغمه شنيد
نک شما نرمدلان از دل خارا شنويد
خاتمهی بندگى از كعبهی والا پرسيد
زمزمهی زندگى از زمزمِ گويا شنويد
از بحيرا شنويد آنچه كه گفتهست سطيح
از سطيح آنچه كه گفتهست بحيرا شنويد
آنچه شقّ از بن دندان به يقين گفت و شنفت
آن ز دندانهاى از بنگه كسرى شنويد
مژدهی مصطفوى صفوهی حق را به ظهور
گه ز شمعون صفا گه ز سكوبا شنويد
وعدهی حق را حقِ وعدات از سر صدق
در وقوع خبر از پولس و متّى شنويد
آنچه گفتند ز ياسين و ز طاها به خبر
گوش داريد و ز ياسين و ز طاها شنويد
نه ز يحياى مبشّر كه ز عيساى مسيح
آن بشارت كه عيان گفت به يحيى شنويد
جاثليق و مغ و حبر اين سه عدو را ز عناد
روى برگاشته سرگرم مواسا شنويد
پارسیزادهی آزادهی روشنبين را
شعلهسان زآتش مغ گرم تبرّا شنويد
هم نشان از خبر گفتهی آبا بينيد
هم عيان از اثر ديدهی ابنا شنويد
ثمر زندگى آدم و حوا نگريد
خبر آدم بين الطّين و الما شنويد
اجذم و ابرص حرصند طبيبان شما
چارهی درد خود اكنون ز مسيحا شنويد
زلزلهی ثور و حرا را كه جهان لرزد از او
هم ز دللرزهی ايوان شهان وا شنويد
زد نسيم از جبلالرّحمه به سوى عرفات
عرف طيب از نفس رحمت كبرى شنويد
اتقيا را ز طرب عمر مهنّا بينيد
اشقيا را ز غضب مرگ مفاجا شنويد
صوت حق بانگ برآورد به آزادى و گفت
نشنويد از دگرى آنچه كه از ما شنويد
نگريد آن همه انوار تجلّى نگريد
شنويد آن همه گلبانگ تسلّا شنويد
قوم و جمعى پى جمعيّت و قوميّت خلق
میرسند از در حق آنک آوا شنويد
به ادب بينند اين جمع شما را بينيد
به خدا خوانند اين قوم خدا را شنويد
مغفر از فرق و سنان از مژه شمشير از دست
پيل را پوست برآورده به هيجا شنويد
زاتش قهر الهى كه عيان گشت ز نور
بوى داغ دل اسكندر و دارا شنويد
گاوِ دستان كه به صد افسون آبستن بود
نک خُوار غمش از تخمهی نازا شنويد
اينک آن اسب كه صد فديه به يک جولان داشت
هم به تن فديهی جولانگه جولا شنويد
مشت خاكى اثر از سنگ مظالم نگذاشت
تا شما بر در ناحق دم حق را شنويد
لب و دندانى است آن كنگرهها وان لب قصر
زان لب و دندان دردا و دريغا شنويد
آن عواصم كه ز هر خشت ز انقاض درش
نقضى از عهدى و رمزى ز معادا شنويد
آن عواصم كه زبان دلش از هر لب خشت
يا ببينيد به اخبار و سیر يا شنويد
آن عواصم كه ز نقش در و بامش ز وحوش
بانگ وحشت ز ستمديدهی دروا شنويد
لب هر سنگ سخنگويى از آن مظلمههاست
گوش داريد و از اينگونه سخنها شنويد
زير هر سقف و ستون خلق ستان را نگريد
بهر يک عيش و سكون آن همه غوغا شنويد
كاخ غسّان كه به مه بر شده ز اركان درست
از شكست كمر بنده و مولا شنويد
هر شكاف از در و ديوار قصورش دهنى است
كه از آن قصّهی ظلمى به محاكا شنويد
يک طرف جلوهی آذين ز خدايان بينيد
يک طرف نالهی مسكين به خدايا شنويد
بينوا را سگ درگاه توانگر بينيد
ناتوان را خر خرگاه توانا شنويد
حرمت هر سگ افزون ز صد انسان بینید
روزی گاوی افزون ز رعایا شنوید
صوتى از ريزش خوناب دل از چشم يتيم
بزم قيصر را از غلغل مينا شنويد
ناشكيبايى ظالم پى تحصيل مراد
گر توانيد ز مظلوم شكيبا شنويد
نكبت مفلس از نعمت منعم پرسيد
غم نادارى از دولت دارا شنويد
قوت بازوى سالار ز سرپنجهی كيست
نعرهی دريا از قطرهی دريا شنويد
شيخ نجد از پى تعليم شما آمده بود
تا شما درسى از اهريمن كانا شنويد
يک زمان ساغر صهبا به خرابات زنيد
يک زمان نغمهی ترسا به كليسا شنويد
گاه در دير مغان از دو رخ مغبچهاى
رخصت بوس و كنار از سر سودا شنويد
گاه از حمير و غمدانش غمها بخوريد
گاه از حيره و نعمانش هرّا شنويد
وقتى از قيصر و شامش به شآمت افتيد
گاهى از حمير و كامش دم عُدوى شنويد
صد دهن دشنام از كبر به ادنى گوييد
تا مگر يک دهن احسنت ز اعلى شنويد
حرف نفرين را در شكر نهان كرده ز بيم
تا مبادا به لب آريد و مبادا شنويد
بى عنادى پى يكديگر از كين بدويد
تا دو ظالم را سر گرم مجارا شنويد
نشنويد آن همه آواز بدين گوش اصمّ
تا به حجّت سخن از صخرهی صمّا شنويد
#امیری_فیروزکوهی
▪@mazahermosaffa
«بانگ تکبیر»
در مبعث مقدس نبی رحمت و مروّت و رسول عزت و حریّت
محمد مصطفی صلیالله علیه و آله و ائمه الحقّ و الهدی
________________________
آنک آواز نبى از در بطحا شنويد
ذكر حق را ز درافتادن بتها شنويد
نور اسلام برآمد ز كران تا نگريد
بانگ توحيد درآمد به جهان تا شنويد
سخنى از سر مهر و خبرى از در صدق
گر ز جایى نشنيديد از اينجا شنويد
بس شنيديد سخنها ز خدابیخبران
اينک آييد و سخنهاى خدا را شنويد
آن سقطها كه ز هر ساقطه ديديد بس است
زين ثقه آيت حرمت ز خلقنا شنويد
در حرم لوحهاى از دعوت و رجعى نگريد
در حرا نغمهاى از اقرء و اعلى شنويد
دل خارا به چنان سختى اين نغمه شنيد
نک شما نرمدلان از دل خارا شنويد
خاتمهی بندگى از كعبهی والا پرسيد
زمزمهی زندگى از زمزمِ گويا شنويد
از بحيرا شنويد آنچه كه گفتهست سطيح
از سطيح آنچه كه گفتهست بحيرا شنويد
آنچه شقّ از بن دندان به يقين گفت و شنفت
آن ز دندانهاى از بنگه كسرى شنويد
مژدهی مصطفوى صفوهی حق را به ظهور
گه ز شمعون صفا گه ز سكوبا شنويد
وعدهی حق را حقِ وعدات از سر صدق
در وقوع خبر از پولس و متّى شنويد
آنچه گفتند ز ياسين و ز طاها به خبر
گوش داريد و ز ياسين و ز طاها شنويد
نه ز يحياى مبشّر كه ز عيساى مسيح
آن بشارت كه عيان گفت به يحيى شنويد
جاثليق و مغ و حبر اين سه عدو را ز عناد
روى برگاشته سرگرم مواسا شنويد
پارسیزادهی آزادهی روشنبين را
شعلهسان زآتش مغ گرم تبرّا شنويد
هم نشان از خبر گفتهی آبا بينيد
هم عيان از اثر ديدهی ابنا شنويد
ثمر زندگى آدم و حوا نگريد
خبر آدم بين الطّين و الما شنويد
اجذم و ابرص حرصند طبيبان شما
چارهی درد خود اكنون ز مسيحا شنويد
زلزلهی ثور و حرا را كه جهان لرزد از او
هم ز دللرزهی ايوان شهان وا شنويد
زد نسيم از جبلالرّحمه به سوى عرفات
عرف طيب از نفس رحمت كبرى شنويد
اتقيا را ز طرب عمر مهنّا بينيد
اشقيا را ز غضب مرگ مفاجا شنويد
صوت حق بانگ برآورد به آزادى و گفت
نشنويد از دگرى آنچه كه از ما شنويد
نگريد آن همه انوار تجلّى نگريد
شنويد آن همه گلبانگ تسلّا شنويد
قوم و جمعى پى جمعيّت و قوميّت خلق
میرسند از در حق آنک آوا شنويد
به ادب بينند اين جمع شما را بينيد
به خدا خوانند اين قوم خدا را شنويد
مغفر از فرق و سنان از مژه شمشير از دست
پيل را پوست برآورده به هيجا شنويد
زاتش قهر الهى كه عيان گشت ز نور
بوى داغ دل اسكندر و دارا شنويد
گاوِ دستان كه به صد افسون آبستن بود
نک خُوار غمش از تخمهی نازا شنويد
اينک آن اسب كه صد فديه به يک جولان داشت
هم به تن فديهی جولانگه جولا شنويد
مشت خاكى اثر از سنگ مظالم نگذاشت
تا شما بر در ناحق دم حق را شنويد
لب و دندانى است آن كنگرهها وان لب قصر
زان لب و دندان دردا و دريغا شنويد
آن عواصم كه ز هر خشت ز انقاض درش
نقضى از عهدى و رمزى ز معادا شنويد
آن عواصم كه زبان دلش از هر لب خشت
يا ببينيد به اخبار و سیر يا شنويد
آن عواصم كه ز نقش در و بامش ز وحوش
بانگ وحشت ز ستمديدهی دروا شنويد
لب هر سنگ سخنگويى از آن مظلمههاست
گوش داريد و از اينگونه سخنها شنويد
زير هر سقف و ستون خلق ستان را نگريد
بهر يک عيش و سكون آن همه غوغا شنويد
كاخ غسّان كه به مه بر شده ز اركان درست
از شكست كمر بنده و مولا شنويد
هر شكاف از در و ديوار قصورش دهنى است
كه از آن قصّهی ظلمى به محاكا شنويد
يک طرف جلوهی آذين ز خدايان بينيد
يک طرف نالهی مسكين به خدايا شنويد
بينوا را سگ درگاه توانگر بينيد
ناتوان را خر خرگاه توانا شنويد
حرمت هر سگ افزون ز صد انسان بینید
روزی گاوی افزون ز رعایا شنوید
صوتى از ريزش خوناب دل از چشم يتيم
بزم قيصر را از غلغل مينا شنويد
ناشكيبايى ظالم پى تحصيل مراد
گر توانيد ز مظلوم شكيبا شنويد
نكبت مفلس از نعمت منعم پرسيد
غم نادارى از دولت دارا شنويد
قوت بازوى سالار ز سرپنجهی كيست
نعرهی دريا از قطرهی دريا شنويد
شيخ نجد از پى تعليم شما آمده بود
تا شما درسى از اهريمن كانا شنويد
يک زمان ساغر صهبا به خرابات زنيد
يک زمان نغمهی ترسا به كليسا شنويد
گاه در دير مغان از دو رخ مغبچهاى
رخصت بوس و كنار از سر سودا شنويد
گاه از حمير و غمدانش غمها بخوريد
گاه از حيره و نعمانش هرّا شنويد
وقتى از قيصر و شامش به شآمت افتيد
گاهى از حمير و كامش دم عُدوى شنويد
صد دهن دشنام از كبر به ادنى گوييد
تا مگر يک دهن احسنت ز اعلى شنويد
حرف نفرين را در شكر نهان كرده ز بيم
تا مبادا به لب آريد و مبادا شنويد
بى عنادى پى يكديگر از كين بدويد
تا دو ظالم را سر گرم مجارا شنويد
نشنويد آن همه آواز بدين گوش اصمّ
تا به حجّت سخن از صخرهی صمّا شنويد
#امیری_فیروزکوهی
▪@mazahermosaffa
Forwarded from مظاهر مصفا
▪قصیدهی «بانگ تکبیر»
از استاد امیری فیروزکوهی
________________
مطلع دیگر
سخنى روحفزا میشنوم ها شنويد
شنويد اين سخن روحفزا را شنويد
آمد از بحر وجود آن دُر يكتا كه شما
قيمت گوهر خود زان در يكتا شنويد
هم به چشم از رخ وى نور هدايت بينيد
هم به گوش از لب وى بانگ مساوا شنويد
چشم گرديد به اعضا و به اعضا نگريد
گوش باشيد سراپا و سراپا شنويد
شنويد از وى رمز شرف و عزّ و وقار
كه از او حاشا كلّا كه جز اينها شنويد
بانگ او دعوت آزادى و آزادگى است
بانگ آزادى و آزادگى اينجا شنويد
يک طرف نامهی لبّيک ز يثرب خوانيد
يک طرف نعرهی سعديک ز صنعا شنويد
كوس فرمانبرى از سفلهی ادنى مزنيد
نغمهی برترى از عالم بالا شنويد
آنچه در بردگى از غير شنيديد بس است
اين زمان مژدهی آزادى خود واشنويد
همه جا قائمهی ظلم درافتاده به خاک
همه را قاعدهی عدل مهيّا شنويد
يک طرف كاخ مظالم را ويران بينيد
يک طرف خانهی ظالم را يغما شنويد
از بلال حبشى كبر و ضلال قرشى
رخت در قاف عدم برده چو عنقا شنويد
بانگ تكبير قبا خاست ز بنگاه قباد
اينک آن برشده گلبانگ معلاّ شنويد
بنده را خواجهصفت عزّت و حرمت بينيد
خواجه را هم به ادب آدمىآسا شنويد
ظلم را رفته ز جا تا درک الاسفل مرگ
از نهيب خطر ربّىالاعلى شنويد
مرد اسود را همپيايهی ابيض نگريد
زن سودا را همرتبهی بيضا شنويد
نشنويد اينجا از هيچ در آوازهی ظلم
كز در قيصر آواز اطعنا شنويد
بنده را حكمگزار از خط حريّت نفس
بر سر قيصر و هرقل به مدارا شنويد
هم به ادنى سخن از فضل و مروّت گوييد
هم ز اعلى سخن از رفق و مواسا شنويد
هم به تن نعمت آسايش امروز بريد
هم به جان مژدهی آمرزش فردا شنويد
هم به عقبى ثمر از زحمت دنيا يابيد
هم به دنيا خبر از راحت عقبى شنويد
آنک آوازهی عدل از در بطحا برخاست
گوش باشيد سراپا و سراپا شنويد
#اميرى_فيروزكوهى
تابستان ۴۷
▪@mazahermosaffa
از استاد امیری فیروزکوهی
________________
مطلع دیگر
سخنى روحفزا میشنوم ها شنويد
شنويد اين سخن روحفزا را شنويد
آمد از بحر وجود آن دُر يكتا كه شما
قيمت گوهر خود زان در يكتا شنويد
هم به چشم از رخ وى نور هدايت بينيد
هم به گوش از لب وى بانگ مساوا شنويد
چشم گرديد به اعضا و به اعضا نگريد
گوش باشيد سراپا و سراپا شنويد
شنويد از وى رمز شرف و عزّ و وقار
كه از او حاشا كلّا كه جز اينها شنويد
بانگ او دعوت آزادى و آزادگى است
بانگ آزادى و آزادگى اينجا شنويد
يک طرف نامهی لبّيک ز يثرب خوانيد
يک طرف نعرهی سعديک ز صنعا شنويد
كوس فرمانبرى از سفلهی ادنى مزنيد
نغمهی برترى از عالم بالا شنويد
آنچه در بردگى از غير شنيديد بس است
اين زمان مژدهی آزادى خود واشنويد
همه جا قائمهی ظلم درافتاده به خاک
همه را قاعدهی عدل مهيّا شنويد
يک طرف كاخ مظالم را ويران بينيد
يک طرف خانهی ظالم را يغما شنويد
از بلال حبشى كبر و ضلال قرشى
رخت در قاف عدم برده چو عنقا شنويد
بانگ تكبير قبا خاست ز بنگاه قباد
اينک آن برشده گلبانگ معلاّ شنويد
بنده را خواجهصفت عزّت و حرمت بينيد
خواجه را هم به ادب آدمىآسا شنويد
ظلم را رفته ز جا تا درک الاسفل مرگ
از نهيب خطر ربّىالاعلى شنويد
مرد اسود را همپيايهی ابيض نگريد
زن سودا را همرتبهی بيضا شنويد
نشنويد اينجا از هيچ در آوازهی ظلم
كز در قيصر آواز اطعنا شنويد
بنده را حكمگزار از خط حريّت نفس
بر سر قيصر و هرقل به مدارا شنويد
هم به ادنى سخن از فضل و مروّت گوييد
هم ز اعلى سخن از رفق و مواسا شنويد
هم به تن نعمت آسايش امروز بريد
هم به جان مژدهی آمرزش فردا شنويد
هم به عقبى ثمر از زحمت دنيا يابيد
هم به دنيا خبر از راحت عقبى شنويد
آنک آوازهی عدل از در بطحا برخاست
گوش باشيد سراپا و سراپا شنويد
#اميرى_فيروزكوهى
تابستان ۴۷
▪@mazahermosaffa
▪
نه گزاف است که من میگویم
شاعر ملّی ایرانی تو
#مظاهر_مصفا
بیست و سوم اسفند؛
سالروز وفات استاد عبدالعلی ادیب برومند
▪خرداد ۱۳۹۳، جشن نود سالگی استاد ادیب برومند.
عکسها از خانم منظر عقدایی است.
▪@mazahermosaffa
نه گزاف است که من میگویم
شاعر ملّی ایرانی تو
#مظاهر_مصفا
بیست و سوم اسفند؛
سالروز وفات استاد عبدالعلی ادیب برومند
▪خرداد ۱۳۹۳، جشن نود سالگی استاد ادیب برومند.
عکسها از خانم منظر عقدایی است.
▪@mazahermosaffa
▪«مرگ دوست»
در سوگ دکتر غلامحسین صدیقی
[قصیدهای از استاد ادیب برومند]
_________________
دردا که شد خزانزده گلشن
گلزار ما به کامهی دشمن
دردا که در بهار طربخیز
آفت گرفت دامن گلشن
بلبل گلو دریده و قمری
سوری به خون نشسته و سوسن
آه از فسرده مشعل امّید
وای از نهفته اختر روشن
آه از شکست گوهر نایاب
وای از صلای غارت مخزن
در مرگ دوست گریم و نالم
بیزار و سیر گشته من از من
گریم چنانکه ژاله به کهسار
نالم چنانکه دانه به هاون
نی من که شهر گرید و اقلیم
نی من که کوی نالد و برزن
در سوگ این مصیبت دلدوز
هر موی بر تنم شده سوزن
گیتی به چشم من همه غمبار
گلشن به چشم من همه گلخن
رفت آنکه بود حامی مردم
رفت آنکه بود عاشق میهن
آن زادسرو کوروش و دارا
آن یادگار آرش و قارن
آن سوگمند خون سیاووش
آن دلسپار فرّ تهمتن
سیمرغِ زالپرورِ البرز
در قاف ناز کرده نشیمن
والا خردگرای خردکیش
با دیو جهل پنجه درافکن
ذیفنّ بیهمال که بودی
سررشتهدار شهره به هر فن
ایرانپرست و معرفتاندوز
مردمشناس و نکتهپراکن
دانش ز سوگ اوست به سر کوب
حکمت ز مرگ اوست به سر زن
در عرصهی مجاهده نستوه
در پهنهی مبارزه نشکن
سرسخت در عقیده چو پولاد
ستوار در اراده چو آهن
با خاص و عام جمله ادبخوی
با اهل علم جمله فروتن
یاریگر و صدیق مصدّق
او را بهین وزیر معنون
مانا که بود نسبت اینان
چونان سپندیار و پشوتن
در بند زور ناشده تسلیم
از قید علم ناشده تنزن
یکروی و نیکرویه به رفتار
یکرنگ و راستپویه به رفتن
فرهنگ را ز شیوهی تحقیق
دارنده بس حقوق به گردن
مردی صدیق و فردی صدّیق
صدقش به هر قبیله مبرهن
بودی دلیل فربهی جان
او را نشان لاغری تن
رفت آن بزرگوار که بگرفت
با لطف حق به مینو مأمن
خواهم من از خدای که او را
بارد هماره نور به مدفن
نامش به جای ماند و تابد
انوار علمش از همه روزن
باشد ادیب مرد حماست
نی مرثیتسرای غمآکن
عبدالعلی ادیب برومند
________________
▪دکتر مظاهر مصفّا
▪@mazahermosaffa
________________
در سوگ دکتر غلامحسین صدیقی
[قصیدهای از استاد ادیب برومند]
_________________
دردا که شد خزانزده گلشن
گلزار ما به کامهی دشمن
دردا که در بهار طربخیز
آفت گرفت دامن گلشن
بلبل گلو دریده و قمری
سوری به خون نشسته و سوسن
آه از فسرده مشعل امّید
وای از نهفته اختر روشن
آه از شکست گوهر نایاب
وای از صلای غارت مخزن
در مرگ دوست گریم و نالم
بیزار و سیر گشته من از من
گریم چنانکه ژاله به کهسار
نالم چنانکه دانه به هاون
نی من که شهر گرید و اقلیم
نی من که کوی نالد و برزن
در سوگ این مصیبت دلدوز
هر موی بر تنم شده سوزن
گیتی به چشم من همه غمبار
گلشن به چشم من همه گلخن
رفت آنکه بود حامی مردم
رفت آنکه بود عاشق میهن
آن زادسرو کوروش و دارا
آن یادگار آرش و قارن
آن سوگمند خون سیاووش
آن دلسپار فرّ تهمتن
سیمرغِ زالپرورِ البرز
در قاف ناز کرده نشیمن
والا خردگرای خردکیش
با دیو جهل پنجه درافکن
ذیفنّ بیهمال که بودی
سررشتهدار شهره به هر فن
ایرانپرست و معرفتاندوز
مردمشناس و نکتهپراکن
دانش ز سوگ اوست به سر کوب
حکمت ز مرگ اوست به سر زن
در عرصهی مجاهده نستوه
در پهنهی مبارزه نشکن
سرسخت در عقیده چو پولاد
ستوار در اراده چو آهن
با خاص و عام جمله ادبخوی
با اهل علم جمله فروتن
یاریگر و صدیق مصدّق
او را بهین وزیر معنون
مانا که بود نسبت اینان
چونان سپندیار و پشوتن
در بند زور ناشده تسلیم
از قید علم ناشده تنزن
یکروی و نیکرویه به رفتار
یکرنگ و راستپویه به رفتن
فرهنگ را ز شیوهی تحقیق
دارنده بس حقوق به گردن
مردی صدیق و فردی صدّیق
صدقش به هر قبیله مبرهن
بودی دلیل فربهی جان
او را نشان لاغری تن
رفت آن بزرگوار که بگرفت
با لطف حق به مینو مأمن
خواهم من از خدای که او را
بارد هماره نور به مدفن
نامش به جای ماند و تابد
انوار علمش از همه روزن
باشد ادیب مرد حماست
نی مرثیتسرای غمآکن
عبدالعلی ادیب برومند
________________
▪دکتر مظاهر مصفّا
▪@mazahermosaffa
________________