ماتیکان‌داستان
2.55K subscribers
4.91K photos
532 videos
733 files
1.16K links
📚 داستان‌نویسان و دوستداران داستان

📢ماتیکان‌داستان را به شیفتگان فرهنگِ ایران‌زمین معرفی کنید

📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و شاید با دیدگاه گردانندگان ماتیکان‌داستان همسو نباشد.


وحید حسینی ایرانی؛ فریبا چلبی‌یانی و ...

@vahidhosseiniirani
Download Telegram
Jahansouze montasha
Narrator: Mojtaba Sedighi
📃داستانک شنیداری «جهانسوز مَنتَشا»
نویسنده:
وحید حسینی ایرانی
🎤گوینده:
مجتبی صدیقی
🎹ضبط و تنظیم:
امیرحسین مهدیزاده
📖منبع: همشهری داستان، شماره ٨٩

@mojtabasedighi
@matikandastan
@yaldayehamishe
Audio
داستان کوتاه گویای "وانكا" نوشته آنتوان چخوف، برگردان پارسي سيمين دانشور را با صدای نگار محقق بشنوید.

@matikandastan

با بازفرستی(فوروارد)ِ این فایل شنیداری ماتیکان داستان را به دوستان خود معرفی کنید
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دکتر بیژن عبدالکریمی: مسئولان توجه کنند ۱۵میلیون حاشیه‌نشین داریم که زمینه خشونت بسیارعظیمی می‌شودکه می‌تواند تمام تاروپود اجتماعی این کشور را متلاشی کند و من به عنوان معلم فلسفه نگرانم
@matikandastan
📌داستانک
@matikandastan

📃جنون
توماس برنهارد
برگردانِ پارسیِ ناصر غیاثی

در لِند نامه‌رسانی را از خدمت منفصل کردند که سال‌های متمادی تمام نامه‌هایی را که حدس می‌زد حامل اخبار ناخوشی باشندو به تبع آن تمام آگهی مجالس ترحیمی را که به دستش می‌رسید، تحویل گیرنده‌ی نامه‌ها نمی‌داد و در خانه‌اش می سوزاند. سرانجام اداره‌ی پست ترتیبی داد که او را به دیوانه خانه‌ی شرنبرگ بفرستند. آن‌جا با لباس فرم نامه‌رسان‌ها می‌چرخد و مدام نامه‌هایی را به دست گیرندگان می‌رساند که به آدرس کسانی‌ست که در همان دیوانه‌خانه بستری‌اند و مدیریت دیوانه‌خانه آن ها را توی صندوق پستی ِ مخصوص او که روی یکی از دیوارهای داخلی دیوانه‌خانه تعبیه شده، انداخته است. می‌گویند نامه‌رسان به محض ورود به دیوانه‌خانه ی شرنبرگ تقاضا کرده بود تا کارش به جنون نکشیده، اونیفورم خودش را به او بدهند. (منبع: کانال شخصی ناصر غیاثی)
@nghiasi
@matikandastan
‎داستان کوتاه گوياي "دايره ي درگذشتگان" نوشته غلامحسين ساعدي را با صدای نگار محقق بشنوید:

@matikandastan
Forwarded from یلدای همیشه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فیلم بی‌ادعا که دیدنش تجربه خوشایندی برای داستان‌نویس است:نویسنده آرام و خوشخلقی یکدفعه از فرط فروخوردنِ اندوه پس می‌افتد!در این گیرودار علاقه عجیبی به زن‌ها داردو دن ژوان بدی هم نیست!
@yaldayehamishe
Forwarded from یلدای همیشه
در چاهک دنیا باید که فرمانروائی میدان هنر با مشتی احمق و بیسواد باشد...

هوشنگ ایرانی

@yaldayehamishe
@matikandastan
مسئله براي من باور كردن يا باورنكردني است نه " بودن" يا " نبودن" ! زيرا من هميشه بوده ام. در همه ي سفرهايم، پاي پياده، در دل كجاوه ها، روي اسب ها و درون اتوموبيل ها، وقتي كه برف و بوران جاده ها را مسدود مي كرد يا آن زمان كه از ميان درختان گل مي گذشتم در آن غروبي كه به شهري مي رسيديم و به سراغ مهمان خانه اش مي رفتيم يا در سحري كه باران بر سرمان مي ريخت و در خانه رعيتي را مي كوفتيم كه پناهمان بدهد، در صبحي كه تك و تنها به ميدان دهي مي رسيديم و از سر چاه آب برمي داشتيم و مي خوردم اگر يكي از زن هايم همراهم بود يا اگر تنها بودم هميشه بوده ام. يا اگر برايتان ثقيل است احساس مي كنم هميشه مي توانم باشم. ولي درد من اين است، نمي دانم آسمان را قبول كنم يا زمين را؟ ملكوت كداميك را؟

📚 ملكوت
✒️بهرام صادقي

@matikandastan
Forwarded from اتچ بات
🔻 #شماره_دوم
ماهنامه الکترونیکی نشریه ادبی، هنری #دیدگاه | اردیبهشت ماه | سال ۱۳۹۸

📌 با آثاری از:

#فریاد_ناصری
#آریا_یعقوب_زاده
#ایوب_بهرام
#خورشید_پورمحمدی
#محسن_سرخوش
#جابر_حسین_زاده_نودهی
#مریم_ایجادی
#مریم_ناصری
#محمدرضا_ایوبی
#علی_رشوند
#سعید_ناظمی
#روشنک_رشیدی
#سجاد_حاجیان
و ...
در دسترس علاقه مندان وخوانندگان
ادبیات و هنر قرار می گیرد.


🌐 کانال نشریه ادبی، هنری دیدگاه
👇👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAExOZycZQVCezmjPmA

🌐 آدرس وبلاگ نشریه ادبی، هنری دیدگاه
👇👇👇

http://didgaah-daily.blogfa.com
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
📢حساسیت روی واژه "نزدیکی"!
@matikandastan

ناصر غیاثی: آن ذهنی که می‌گوید از جمله‌ی "با زنی زندگی می‌کرد که در نزدیکی‌اش حال خوشی به او دست می‌داد" واژه‌ی "نزدیکی" را بردار، یا بیماری جنسی دارد یا به کل با واژه‌ها بیگانه است یا هر دو.
گذاشتم "جوار". باشد که با پذیرش تغییر همین یک واژه از یک رمان دویست و پنجاه صفجه‌ای و در هزار نسخه‌ی ناقابل، فساد اخلاقی برای همیشه رخت برندد از جامعه‌ی هشتاد میلیونی و پاک و عاری از هر گونه فساد ما.
آمین!

(منبع: کانال شخصی ناصر غیاثی)
@matikandastan
📃عشق و تنهایی
@matikandastan

داستان‌های آرمانی و رؤیایی که در باب ذات عشق می‌خوانیم ما را به بیراهه می‌کشانند و فهمِ این را برایمان دشوارتر می‌کنند که عشق همان چیزی‌ست که اتفاقاً واقعی‌تر از هر چیز است،‌ بگذارید شکاکان و درویشان و کلبی‌مسلکان هرچه می‌خواهند در باب عشق بگویند. اما، اگر برای خودمان حالتی ایده‌آل از عشق بسازیم و به آن پر و بال بدهیم چندان که هیچ بنی‌بشری نتواند به آن دست یابد، در حقیقت کاری کرده‌ایم که ارضای میل و تمنای آدمی به عشق هرگز میسر نشود. اگر چنین کاری کنید، صرفاً تنهاییِ ابدی را به جان خریده‌اید. دان دریپر، شخصیت سریالِ مردان دیوانه، و کلبی‌مسلکانی شبیه او درست می‌گویند: همه‌مان در طول حیات به نوعی از تنهایی محکومیم، اما این تنهایی می‌تواند تنهاییِ تنهایان دیگر را دریابد‌ ــــ ‌پس همه‌مان آنقدرها هم تنها نیستیم. به قول ریلکه می‌توان به عشقی رسید که «پناهگاهی‌ست که در ‌آن دو تنها و بی‌کس مراقب و هم‌جوار همند».

📒فلسفه‌ی تنهایی
لارس اسونسن
شادی نیک‌رفعت
📎نشر گمان
@matikandastan
Forwarded from نشر حکمت کلمه
دوستان و همراهان نشر حکمت کلمه از امروز پنجشنبه ۹۸/۲/۵ در نشر حکمت کلمه مشتاق دیدار دوستان هستم.
#زنانی _که_زنده_اند
#فریبا_چلبی_یانی
#نشر_حکمت_کلمه
@hekmatkalame
📢📢📢چند داستانک
@matikandastan


چشم‌ها

همه در مورد چشم‌های سرخ ترسناکش اتفاق نظر داشتند. رهگذری که مقابل بساطش یک نخ سیگار روشن کرده و گفته بود پول ندارم و حتا راننده‌ای که در آن روز بارانی، گرانفروشی‌اش را بهانه کرد و بساط سیگارش را پرت کرد وسط بزرگ‌راه.
و او به آنها خیره شده بود. با آن چشم‌ها به طرزی ترسناک خیره شده بود و فقط گفته بود: «این حرکت‌تان یادم میماند.» همیشه به همه همین را می‌گوید: "این حرکت‌تان یادم می‌ماند."
@matikandastan

دل

کیمیا «جنابِ من» را دید و دلش لرزید. شب همان روز استخاره گرفت؛ مثل همیشه؛ مثل وقتی که دودِل بود با پولی که از بابا برای تهیه‌ی کتابهای درسی‌اش گرفته، سِری کتابهای فال قهوه، ییچینگ، تاروت، ثورا و... را بخرد يا نه. این بار هم چشمهاش را بست و زیر لب ذکر خواند. کتاب و بعد چشمها را که باز کرد، دید خیلی بَد آمده! به همین خاطر هم فرداش رفت پیش جناب من و عاجزانه خواهش کرد دیگر هم را نبینند؛ برای همیشه! جناب من که مثل کیمیا دلش لرزیده بود، خیلی به عقلش ایمان داشت؛ بنابراین دانی سر راه کیمیا پاشید که ردخور نداشت ‌او با حس ششم‌اش لرزش دل کیمیا را درک کرده بود. همین «بهانه» را هم به عنوان هدیه ای ویژه به او تقدیم کرد –که یعنی هر وقت کیمیا دلش از دنیا و مردم دنیا گرفت، بیاید [پیش کسی که دلش برای او لرزیده] دردِ دل کند. چند روز بعد کیمیا که دلش از حسّی نگفتنی گرفته بود، به دیدن جناب من آمد.
@matikandastan

همذات‌پنداری با آدم‌خوار

در آن دشت دهشتناک سراغ آدم‌خوار می‌رفتیم؛ من و مردی که تفنگ و شمشیر و خنجر و گرز و تبر، از دوش و کمرش آویزان بود. مرد می‌گفت: «شک نکن که ما موفق می‌شیم»!
می‌خواستیم آدمخوار را فریب بدهیم؛ مبادا یک روز صبح که از خواب بلند می‌شویم خود را توی دیگِ جوشان ببینیم.
دشت پر بود از پشته‌های جنازه. درخت و گل و گیاه سوخته بود و همه‌جا را زغال و خاکستر گرفته بود. جنازه‌ها خونالود بودند و آمیزه‌ی ساده‌ای از پوست و استخوان؛ گاهی هم کالبدی تکه‌پاره یا جزغاله.
در راه، همراهم کنار جنازه‌ای ایستاد که دمر روی کنده‌ی سوخته‌ی درختی افتاده بود. تبرش را بالا برد و روی کاسه‌ی سر جنازه –که پسری جوان می‌نمود‌ پایین آورد. جنازه تازه بود و خون به صورت‌هامان پاشید. مرد با همان بار سنگین آهنش روی جوان آش و لاش خم شد و خون دور و بر شکاف عمیق را لیسید. هاج و واج و در حالی که به من احساس دل‌آشوبه دست داده بود، دیدم که مرد خنجر کشید و با آن پاره پاره مغز جوان را بیرون آورد و گذاشت دهنش.
راه که افتادیم، گفتم: قرار نبود همچین کاری بکنیم!
همراهم برگشت و انگار که چیزی شنیده که انتظارش را نداشته، گفت: بالاخره باید آدم‌خوارو فریب بدیم دیگه! باید ما رو از خودش بدونه. این جوانک هم مُرده بود و با خوردن خون و مغزش آسیبی بهش نزده‌یم! نکنه توقع داشتی تو رو بخورم که زنده‌ای؟!
تنم لرزید. حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم او راست می‌گفته. آدم مرده که چیزی حس نمی‌کند. دست‌کم تنش حسی ندارد. بماند که خانه‌ی پُرش هم فقط تن اوست که چیزی حس نمی‌کند، وگرنه روحش... در هر صورت، همین استدلالِ «مرگِ تن» کافی بود تا دیگر لام تا کام با مرد حرف نزنم و نگویم «وقتی هنوز با آدم‌خوار دیدار نکرده‌یم چه لزومی به فریب دادنش هست؟! چه لزومی به خوردن آدم...»

📒از مجموعه داستان های خیلی کوتاه «آناناس»
وحید حسینی ایرانی
📎نشر نون

@matikandastan
📌داستانک
@matikandastan
📃شاه

مِنِلیک شاه حبشه بود. منلیک با ابهت بود و ضمناً منلیک نوگرا بود. شنید در نیویورک محکومان را با روشی مدرن اعدام می‌کنند. دستور داد از این محصول تازه -صندلی الکتریکی- با صرف هزينه‌اي هنگفت چند تا خریدند. محموله که رسید، منلیک چیزی به یادش آمد. منلیک صرفه‌جو بود و یکی از صندلی‌های الکتریکی را تبدیل کرد به تخت شاهی حبشه؛ آخر در کشور او، پدیده‌ای به اسم برق وجود نداشت.

منبع: 📒آناناس
داستان‌های خیلی کوتاه
وحید حسینی ایرانی
📎نشر نون
@matikandastan
📌 داستانک
@matikandastan



📜نبوغ

مرد دین‌دار که افسرده شده بود، به دوست مخترعش گفت: «اگه خیلی ادعای نبوغ داری، دستگاهی اختراع کن که جون آدمو بگیره؛ بدون اینکه گناه خودکشی به پای آدم نوشته بشه!»

📜وحید حسینی ایرانی
📚 مجموعه داستانهای خیلی کوتاه«آناناس»
📎نشر نون
@matikandastan
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📹📚فیلم کوتاه «حفره در چشم‌ها»، ساخته «سعید اقدم» را ببینید. این فیلم با الهام از کتاب «آناناس»(داستان‌های خیلی کوتاه؛ نشر نون) نوشته «وحید حسینی ایرانی» ساخته شده است.
@matikandastan
📌داستانک
@matikandastan

📃آدامس
وحید حسینی ایرانی

همکارانِ آموزگارِ دراز و تاس و خوش‌پوش و خوش‌خنده، مدام نصیحتش می‌کردند، این‌قدر به دانش‌آموزان رو ندهد. اما او چین‌های پیرهنش را صاف می‌کرد و دستی توی موهای تُنُک دو طرف سرش می‌برد، بعد می‌خندید و از دفتر مدرسه بیرون می‌آمد تا زودتر به سر کلاسش برسد. گاهی که نصیحت‌ها زیاد می‌شد، پقی می‌زد زیر خنده؛ از تهِ دل قهقهه می‌زد تا جایی که همکارانش ناراحت می‌شدند و دیگر باهاش حرف نمی‌زدند.
سرانجام روزی رسید که چند دانش‌آموز شیطان اسباب خندیدن تازۀ خود و هم‌شاگردی‌هاشان را برای مدتی فراهم کردند. وقتی آموزگار خواست از پشت میزش بلند شود و برود پای تخته تا درس آن روز را شروع کند، نشیمنگاه صندلی، چسبید به کپل‌هاش و صندلی از زمین کنده شد و آموزگار دست و بالی زد و با صدای ترسناکِ کوبش پایه‌ها بر موزاییک، دوباره توی صندلی ولو شد.
بعد از آن ماجرا دیگر آموزگار را خوش‌پوش و خوش‌خنده نمی‌دیدند؛ او حالا فقط دراز و تاس بود.

📒از کتاب "آناناس" نوشته وحید حسینی ایرانی؛ نشر نون
@matikandastan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مردی براي كودكان بي‌سرپرست اعانه جمع مي‌كرد و فرياد می‌زد...

ای بي‌پدرومادرها! بي‌پدرومادرها را تنها نگذاريد.

📒آناناس/ داستانهای خیلی کوتاه
وحید حسینی ایرانی
📎نشر نون
@matikandastan
📌داستانک
@matikandastan
📃جاذبه
وحید حسینی ایرانی

درست در اوج فراوانی اجابت مزاج آدمیزاد در تاریخ بشر، لحظه‌ای که هفت میلیارد انسان -که تنگ‌شان گرفته بود- داشتند خود را راحت می‌کردند، ناگهان قانون جاذبۀ زمین به هم خورد. جَو را گُه گرفت؛ همین‌طور که پیش از این بیشتر جاهای زمین را...


📖از داستانهای خیلی کوتاهِ کتابِ "آناناس" نوشته وحید حسینی ایرانی؛ نشر نون
@matikandastan


آناناس در دیجیکالا


https://www.digikala.com/Product/DKP-279881/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%A2%D9%86%D8%A7%D9%86%D8%A7%D8%B3-%D8%A7%D8%AB%D8%B1-%D9%88%D8%AD%D9%8A%D8%AF-%D8%AD%D8%B3%D9%8A%D9%86%D9%8A-%D8%A7%D9%8A%D8%B1%D8%A7%D9%86%D9%8A
📌داستانک
@matikandastan

📃مناظرۀ جویس و گراس
وحید حسینی ایرانی


دختره و پسره پشت میزی دونفره در حیاط کافه نشستند. با آن کوله‌پشتی‌ها و لباس‌های رنگ‌به‌رنگ به بعضی از این دانشجوهای هنر می‌مانستند. میزم چند قدمیِ آنها بود و طوری نشسته بودم که به نیم‌رخ هر دو اشراف داشتم. به روبه‌رو که زل می‌زدم، نگاهم از وسط نگاه‌های عاشق‌کُش‌شان به هم‌دیگر می‌گذشت. حرف‌هاشان را به راحتی می‌شنیدم؛ انگار یکی از فاصلۀ دوسه متری با خود من حرف می‌زند و می‌خواهد خاطرش جمع شود که صداش را می‌شنوم. دل و قلوه رد و بدل می‌کردند و با حرف‌های صدتا یک‌غازشان آتش حسرت مرا هم تند می‌کردند. میز من هم دونفره بود، اما تنها بودم. خونسرد و آهسته لیوان گندۀ چایی را می‌نوشیدم. چشم‌به‌راهِ دوستِ شاعری، نقاشی، فیلمسازی بودم که از راه برسد و هم‌صحبتم شود.
دختره عشوه می‌آمد و از خوشگلی‌اش تعریف می‌کرد که توی دانشگاه‌شان تک بوده و با وجود کلی خواهان حالا افتخار داده و در تیررس نگاه عاشق پسره جا خوش کرده است. پسره هم گنده می‌آمد که قصد دارد ماه‌عسل دختره را ببرد آمریکای لاتین و دو سه ماه بگرداند؛ اسپانیایی‌اش که کارراه‌انداز است و فقط خدا کند پرتغالی را هم فوت آب شود.
توی بچه‌های کافه هم زیاد دیده بودم که شیرین‌وفرهادبازی راه بیندازند، اما ردخور نداشت که قبلش و لابه‌لاش و بعدش اسم چهارتا فیلم، رمان، شاعر، قطعۀ موسیقی را به زبان می‌آوردند.
چاییِ لیوانیِ دومم هم تمام شد، اما هنوز سروکلۀ کس دیگری پیدا نشده بود. یک ساعتی می‌گذشت و آن دو تا کفتر نر و ماده هنوز داشتند روی کله‌هاشان حباب می‌ساختند. طی یک ساعت جز دو تا کاپوچینو چیزی سفارش نداده بودند. یکی از ویژگی‌های کافه هم که این بود که نشستن در آن محدودیت زمانی نداشت. در این مدت دریغ از یک جملۀ خوراکِ هنرمندجماعت، حتی یک کلمۀ دلخوش‌کنک. دلم می‌خواست دختره دست‌کم چیزی می‌پراند که بتوانم تصور کنم، وقتی آخر سر آن توله‌سگ با او حرفش می‌شود و دختر را تنها می‌گذارد تا او پیشانی به میز بچسباند و زارزار سانتی‌مانتال‌بازی دربیاورد، می‌نشینم کنارش و دلداریش می‌دهم.
دیگر ناامید شده بودم و می‌خواستم پیش از سر رسیدن گردانندۀ کافه برای نظرخواهی از کیفیت دو لیوان چایی که خورده بودم، پا شوم بروم. یک‌باره، انگار داشتم دیالوگی از فیلمی سوررئال می‌شنیدم، اسم جویس و گراس به گوشم خورد. البته یکی دو دقیقه بیشتر طول نکشید تا بفهمم بحث دوبلینی‌ها و اولیس، طبل حلبی و موش و گربه نیست؛ دختره سفارش یک لیوان جویس پرتقال داد؛ پسره هم برای اولین بار در آن شب مزخرف، دست کرد توی کوله‌اش و دو نخ سیگار در آورد و گفت که بیا گراس بکشیم. گفتم که؛ به بعضی از این دانشجوهای هنر می‌مانستند.

📒آناناس(داستان‌های خیلی کوتاه)
وحید حسینی ایرانی
📎نشر نون

📢در نمایشگاه کتاب تهران در غرفه نشر نون چشم به راه شماییم: آناناس را به یاد داشته باشید...
@matikandastan
-تو هلن رو می‌شناختی؟به نظر می‌رسید داشتی امروز گریه می‌کردی.
-مرگ خیلی غم‌انگیزه.
-اما تو حتا اونو نمی‌شناختی!
-لازم نیست برای غمگین بودن کسی رو بشناسی،بهش می‌گن همدلی.
🎥فرانکی و جانی
@matikandastan