Audio
✒📚منوچهر بدیعی، مترجم برجسته ادبی، در این فایل شنیداری از شکستهنویسی و میزان مجاز بودن آن در داستان میگوید.
@matikandastan
@matikandastan
Forwarded from ماتیکانداستان
🎧بشنوید داستان کوتاه "ضايعه مغزي" نوشته دونالد بارتلمي و برگردان پارسیِ شيوا مقانلو را با صدای نگار محقق. این داستان در کتاب "زندگی شهری"(نشر بازتاب نگار) به چاپ رسیده است.
@matikandastan
@matikandastan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📹وقتی احمقهای شبکه «من و تو» درباره سعدی نظر میدهند:
از سعدی خیلی بدم میآد ... یه آخونده که شعر میگه، هیچ چیز بیشتری نداره... حتا شعراش هم ارزش ادبی زیادی نداره!!!
@matikandastan
از سعدی خیلی بدم میآد ... یه آخونده که شعر میگه، هیچ چیز بیشتری نداره... حتا شعراش هم ارزش ادبی زیادی نداره!!!
@matikandastan
📢دربارۀ «گاگول» و پیشینۀ آن
@matikandastan
سایه اقتصادینیا: «مصطفی پسرعموی دختردایی خالۀ مادرم میشد. جوانی به سن بیستوپنج یا بیستوشش. لاتولوت و آسمانجل و بیدستوپا و پخمه و گاگول و تا بخواهی بدریخت و بدقواره. هروقت میخواست حرفی بزند، رنگ میگذاشت و رنگ برمیداشت و مثل این كه دستههاون برنجی در گلویش گیر كرده باشد دهنش باز میماند و به خرخر میافتاد. الحمدالله سالی یك مرتبه بیشتر از زیارت جمالش مسرور و مشعوف نمیشدم.»
«گاگول»، به معنای احمق و گیج و ابله، که جمالزاده آن را در اوایل قرن حاضر در داستان «کباب غاز» به کار برده، چنان در زبان امروز جوانان پربسامد شده که بسیاری ممکن است آن را ساختهای جدید پنداشته باشند، به این گمان که تازه در زبان عامیانه پیدا شده؛ اما «گاگول» جدید نیست و دستکم از دورۀ قاجار به بعد در زبان عامیانه به کار میرفته و در تعدادی از فرهنگها نیز ثبت شده؛ هرچند البته رواج آن با بسامد بالا جدید است. در واقع، درست این است که بگوییم جوانان امروز این واژه را، که در زبان موجود اما کمکاربرد بوده، با ذوق خود برگزینش کرده و بسامد کاربرد آن را بالا بردهاند. تعریف «برگزینش»، که بهمثابه یکی از شیوههای واژهگزینی در جزوۀ اصول و ضوابط واژهگزینی مصوب فرهنگستان آمده، نیز همین است: «انتخاب یک واژه یا عبارت از میان واژهها و عبارتهای موجود در زبان». و حالا که ذوق جوانان سالهای اخیر «گاگول» را پسندیده و آن را برگزینش کرده، دنبال کردن ردّپای آن بانمکتر است! قدیمیترین فرهنگی که «گاگول» را به همین معنی در آن جستم، فرهنگ واژههای عامیانه (در دورۀ قاجار) است. این رساله «تقریباً جزو نخستین آثار مدونی است که در حوزۀ واژههای عامیانه، یا دقیقتر، تعبیرهای عموماً کنائی و طنزآمیز عامیانه، ﺗﺄلیف شده است. این واژهنامه را ﻣﺆلف در سال ۱۳۰۷ ق، یعنی در سالهای پایانی پادشاهی ناصرالدین شاه، فراهم آورده است. او، در مقدمه، خود را رضا حکیم خراسانیالاصل معرفی میکند. نام و احوال او و حتی اشارهای به او در منابع دورۀ قاجار دیده نشده است.» رسالۀ مذکور را محقق ارجمند، سیدعلی آلداود، تصحیح و، بهصورت ضمیمۀ مجلۀ نامۀ فرهنگستان (شمارۀ ۱۹، خرداد ۱۳۸۴)، چاپ کرده است. در این فرهنگ ذیل «گاگول» آمده:
«گاگول: با کاف فارسی، اشخاص جسیم بلغمیمزاج را گویند که، در عمرهای دراز معاشرت با مردمان خوب و تربیتهای دوری، به حال رضاع باقی باشد و جز طرز و روشهای خود را درعالم عیب و دیوانگی شمارد.»
فرهنگ دیگری که تقریباً همزمان با همین فرهنگ ﺗﺄلیف شده مرآتالبلهاء نام دارد. نام ﻣﺆلف آن «دقیقاً معلوم نیست. کسانی، از جمله روانشاد استاد مجتبی مینوی، آن را از شریعتمدار تبریزی و کسانی دیگر از میرزاحبیبالله لشکرنویس دانستهاند. عدهای نیز این کتاب مشهور را با عناوین گوناگون به نام خود چاپ کردهاند... این واژهنامه که نخست در سال ۱۳۰۸ ق و سپس در سال ۱۳۲۱ ق به چاپ سنگی رسید، در میان ادبا و فضلای معاصر شناختهشده نبود تا آنکه بخشهایی از آن بهتفاریق، در ستون «از هر خرمنی خوشهای» در مجلۀ یغما به چاپ رسید و توجه محمدعلی جمالزاده، نویسندۀ مشهور، به آن جلب شد. جمالزاده، در این زمان، خود به گردآوری لغات و مصطلحات عامه اشتغال داشت و در مقدمۀ کتاب خود از مرآتالبلهاء و اهمیت آن یاد کرد.» گاگول در مرآتالبلهاء نیامده، اما جمالزاده آن را در فرهنگ خود (فرهنگ لغات عامیانه، بهکوشش محمدجعفر محجوب، سخن، تهران، ۱۳۸۲) آورده و چنین تعریف کرده است: گیج و ابله و پلید و گول، خرفت و بیهوش و کودن و احمق.
گاگول در لغتنامۀ دهخدا، فرهنگ عامیانه (یوسف رحمتی، چاپ فردوسی، تهران،۱۳۳۰)، فرهنگ عوام (امیرقلی امینی، بهکوشش غلامحسین صدریافشار و مهرداد کاظمزاده، مازیار، تهران، چاپ دوم، ۱۳۸۹)، لغات مصطلحۀ عوام (به تصحیح احمد مجاهد، انتشارات ما، تهران، ۱۳۷۱) و فرهنگ فارسی عامیانه (ابوالحسن نجفی، انتشارات نیلوفر، ۱۳۷۸) نیامده است، اما در فرهنگ فارسی معین به معنای احمق و گیج؛ در فرهنگ لغات زبان مخفی (مهدی سمائی، نشر مرکز، ۱۳۸۲) به معنی شخص غیرعادی و غیرمتعارف و عوضی؛ در فرهنگ اصطلاحات عامیانۀ جوانان (مهشید مشیری، انتشارات آگاهان ایده، ۱۳۸۱) به معنای بدسرووضع گداگشنه؛ و در فرهنگ بزرگ سخن انوری به معنای گیج، ابله، خرفت، کودن آمده است و شاهدمثال آن همین سطر از داستان «کباب غاز» است.
@matikandastan
@matikandastan
سایه اقتصادینیا: «مصطفی پسرعموی دختردایی خالۀ مادرم میشد. جوانی به سن بیستوپنج یا بیستوشش. لاتولوت و آسمانجل و بیدستوپا و پخمه و گاگول و تا بخواهی بدریخت و بدقواره. هروقت میخواست حرفی بزند، رنگ میگذاشت و رنگ برمیداشت و مثل این كه دستههاون برنجی در گلویش گیر كرده باشد دهنش باز میماند و به خرخر میافتاد. الحمدالله سالی یك مرتبه بیشتر از زیارت جمالش مسرور و مشعوف نمیشدم.»
«گاگول»، به معنای احمق و گیج و ابله، که جمالزاده آن را در اوایل قرن حاضر در داستان «کباب غاز» به کار برده، چنان در زبان امروز جوانان پربسامد شده که بسیاری ممکن است آن را ساختهای جدید پنداشته باشند، به این گمان که تازه در زبان عامیانه پیدا شده؛ اما «گاگول» جدید نیست و دستکم از دورۀ قاجار به بعد در زبان عامیانه به کار میرفته و در تعدادی از فرهنگها نیز ثبت شده؛ هرچند البته رواج آن با بسامد بالا جدید است. در واقع، درست این است که بگوییم جوانان امروز این واژه را، که در زبان موجود اما کمکاربرد بوده، با ذوق خود برگزینش کرده و بسامد کاربرد آن را بالا بردهاند. تعریف «برگزینش»، که بهمثابه یکی از شیوههای واژهگزینی در جزوۀ اصول و ضوابط واژهگزینی مصوب فرهنگستان آمده، نیز همین است: «انتخاب یک واژه یا عبارت از میان واژهها و عبارتهای موجود در زبان». و حالا که ذوق جوانان سالهای اخیر «گاگول» را پسندیده و آن را برگزینش کرده، دنبال کردن ردّپای آن بانمکتر است! قدیمیترین فرهنگی که «گاگول» را به همین معنی در آن جستم، فرهنگ واژههای عامیانه (در دورۀ قاجار) است. این رساله «تقریباً جزو نخستین آثار مدونی است که در حوزۀ واژههای عامیانه، یا دقیقتر، تعبیرهای عموماً کنائی و طنزآمیز عامیانه، ﺗﺄلیف شده است. این واژهنامه را ﻣﺆلف در سال ۱۳۰۷ ق، یعنی در سالهای پایانی پادشاهی ناصرالدین شاه، فراهم آورده است. او، در مقدمه، خود را رضا حکیم خراسانیالاصل معرفی میکند. نام و احوال او و حتی اشارهای به او در منابع دورۀ قاجار دیده نشده است.» رسالۀ مذکور را محقق ارجمند، سیدعلی آلداود، تصحیح و، بهصورت ضمیمۀ مجلۀ نامۀ فرهنگستان (شمارۀ ۱۹، خرداد ۱۳۸۴)، چاپ کرده است. در این فرهنگ ذیل «گاگول» آمده:
«گاگول: با کاف فارسی، اشخاص جسیم بلغمیمزاج را گویند که، در عمرهای دراز معاشرت با مردمان خوب و تربیتهای دوری، به حال رضاع باقی باشد و جز طرز و روشهای خود را درعالم عیب و دیوانگی شمارد.»
فرهنگ دیگری که تقریباً همزمان با همین فرهنگ ﺗﺄلیف شده مرآتالبلهاء نام دارد. نام ﻣﺆلف آن «دقیقاً معلوم نیست. کسانی، از جمله روانشاد استاد مجتبی مینوی، آن را از شریعتمدار تبریزی و کسانی دیگر از میرزاحبیبالله لشکرنویس دانستهاند. عدهای نیز این کتاب مشهور را با عناوین گوناگون به نام خود چاپ کردهاند... این واژهنامه که نخست در سال ۱۳۰۸ ق و سپس در سال ۱۳۲۱ ق به چاپ سنگی رسید، در میان ادبا و فضلای معاصر شناختهشده نبود تا آنکه بخشهایی از آن بهتفاریق، در ستون «از هر خرمنی خوشهای» در مجلۀ یغما به چاپ رسید و توجه محمدعلی جمالزاده، نویسندۀ مشهور، به آن جلب شد. جمالزاده، در این زمان، خود به گردآوری لغات و مصطلحات عامه اشتغال داشت و در مقدمۀ کتاب خود از مرآتالبلهاء و اهمیت آن یاد کرد.» گاگول در مرآتالبلهاء نیامده، اما جمالزاده آن را در فرهنگ خود (فرهنگ لغات عامیانه، بهکوشش محمدجعفر محجوب، سخن، تهران، ۱۳۸۲) آورده و چنین تعریف کرده است: گیج و ابله و پلید و گول، خرفت و بیهوش و کودن و احمق.
گاگول در لغتنامۀ دهخدا، فرهنگ عامیانه (یوسف رحمتی، چاپ فردوسی، تهران،۱۳۳۰)، فرهنگ عوام (امیرقلی امینی، بهکوشش غلامحسین صدریافشار و مهرداد کاظمزاده، مازیار، تهران، چاپ دوم، ۱۳۸۹)، لغات مصطلحۀ عوام (به تصحیح احمد مجاهد، انتشارات ما، تهران، ۱۳۷۱) و فرهنگ فارسی عامیانه (ابوالحسن نجفی، انتشارات نیلوفر، ۱۳۷۸) نیامده است، اما در فرهنگ فارسی معین به معنای احمق و گیج؛ در فرهنگ لغات زبان مخفی (مهدی سمائی، نشر مرکز، ۱۳۸۲) به معنی شخص غیرعادی و غیرمتعارف و عوضی؛ در فرهنگ اصطلاحات عامیانۀ جوانان (مهشید مشیری، انتشارات آگاهان ایده، ۱۳۸۱) به معنای بدسرووضع گداگشنه؛ و در فرهنگ بزرگ سخن انوری به معنای گیج، ابله، خرفت، کودن آمده است و شاهدمثال آن همین سطر از داستان «کباب غاز» است.
@matikandastan
Jahansouze montasha
Narrator: Mojtaba Sedighi
📃داستانک شنیداری «جهانسوز مَنتَشا»
✍نویسنده:
وحید حسینی ایرانی
🎤گوینده:
مجتبی صدیقی
🎹ضبط و تنظیم:
امیرحسین مهدیزاده
📖منبع: همشهری داستان، شماره ٨٩
@mojtabasedighi
@matikandastan
@yaldayehamishe
✍نویسنده:
وحید حسینی ایرانی
🎤گوینده:
مجتبی صدیقی
🎹ضبط و تنظیم:
امیرحسین مهدیزاده
📖منبع: همشهری داستان، شماره ٨٩
@mojtabasedighi
@matikandastan
@yaldayehamishe
Audio
داستان کوتاه گویای "وانكا" نوشته آنتوان چخوف، برگردان پارسي سيمين دانشور را با صدای نگار محقق بشنوید.
@matikandastan
با بازفرستی(فوروارد)ِ این فایل شنیداری ماتیکان داستان را به دوستان خود معرفی کنید
@matikandastan
با بازفرستی(فوروارد)ِ این فایل شنیداری ماتیکان داستان را به دوستان خود معرفی کنید
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دکتر بیژن عبدالکریمی: مسئولان توجه کنند ۱۵میلیون حاشیهنشین داریم که زمینه خشونت بسیارعظیمی میشودکه میتواند تمام تاروپود اجتماعی این کشور را متلاشی کند و من به عنوان معلم فلسفه نگرانم
@matikandastan
@matikandastan
📌داستانک
@matikandastan
📃جنون
✒توماس برنهارد
✏برگردانِ پارسیِ ناصر غیاثی
در لِند نامهرسانی را از خدمت منفصل کردند که سالهای متمادی تمام نامههایی را که حدس میزد حامل اخبار ناخوشی باشندو به تبع آن تمام آگهی مجالس ترحیمی را که به دستش میرسید، تحویل گیرندهی نامهها نمیداد و در خانهاش می سوزاند. سرانجام ادارهی پست ترتیبی داد که او را به دیوانه خانهی شرنبرگ بفرستند. آنجا با لباس فرم نامهرسانها میچرخد و مدام نامههایی را به دست گیرندگان میرساند که به آدرس کسانیست که در همان دیوانهخانه بستریاند و مدیریت دیوانهخانه آن ها را توی صندوق پستی ِ مخصوص او که روی یکی از دیوارهای داخلی دیوانهخانه تعبیه شده، انداخته است. میگویند نامهرسان به محض ورود به دیوانهخانه ی شرنبرگ تقاضا کرده بود تا کارش به جنون نکشیده، اونیفورم خودش را به او بدهند. (منبع: کانال شخصی ناصر غیاثی)
@nghiasi
@matikandastan
@matikandastan
📃جنون
✒توماس برنهارد
✏برگردانِ پارسیِ ناصر غیاثی
در لِند نامهرسانی را از خدمت منفصل کردند که سالهای متمادی تمام نامههایی را که حدس میزد حامل اخبار ناخوشی باشندو به تبع آن تمام آگهی مجالس ترحیمی را که به دستش میرسید، تحویل گیرندهی نامهها نمیداد و در خانهاش می سوزاند. سرانجام ادارهی پست ترتیبی داد که او را به دیوانه خانهی شرنبرگ بفرستند. آنجا با لباس فرم نامهرسانها میچرخد و مدام نامههایی را به دست گیرندگان میرساند که به آدرس کسانیست که در همان دیوانهخانه بستریاند و مدیریت دیوانهخانه آن ها را توی صندوق پستی ِ مخصوص او که روی یکی از دیوارهای داخلی دیوانهخانه تعبیه شده، انداخته است. میگویند نامهرسان به محض ورود به دیوانهخانه ی شرنبرگ تقاضا کرده بود تا کارش به جنون نکشیده، اونیفورم خودش را به او بدهند. (منبع: کانال شخصی ناصر غیاثی)
@nghiasi
@matikandastan
Forwarded from ماتیکانداستان
داستان کوتاه گوياي "دايره ي درگذشتگان" نوشته غلامحسين ساعدي را با صدای نگار محقق بشنوید:
@matikandastan
@matikandastan
Forwarded from یلدای همیشه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فیلم بیادعا که دیدنش تجربه خوشایندی برای داستاننویس است:نویسنده آرام و خوشخلقی یکدفعه از فرط فروخوردنِ اندوه پس میافتد!در این گیرودار علاقه عجیبی به زنها داردو دن ژوان بدی هم نیست!
@yaldayehamishe
@yaldayehamishe
Forwarded from یلدای همیشه
@matikandastan
مسئله براي من باور كردن يا باورنكردني است نه " بودن" يا " نبودن" ! زيرا من هميشه بوده ام. در همه ي سفرهايم، پاي پياده، در دل كجاوه ها، روي اسب ها و درون اتوموبيل ها، وقتي كه برف و بوران جاده ها را مسدود مي كرد يا آن زمان كه از ميان درختان گل مي گذشتم در آن غروبي كه به شهري مي رسيديم و به سراغ مهمان خانه اش مي رفتيم يا در سحري كه باران بر سرمان مي ريخت و در خانه رعيتي را مي كوفتيم كه پناهمان بدهد، در صبحي كه تك و تنها به ميدان دهي مي رسيديم و از سر چاه آب برمي داشتيم و مي خوردم اگر يكي از زن هايم همراهم بود يا اگر تنها بودم هميشه بوده ام. يا اگر برايتان ثقيل است احساس مي كنم هميشه مي توانم باشم. ولي درد من اين است، نمي دانم آسمان را قبول كنم يا زمين را؟ ملكوت كداميك را؟
📚 ملكوت
✒️بهرام صادقي
@matikandastan
مسئله براي من باور كردن يا باورنكردني است نه " بودن" يا " نبودن" ! زيرا من هميشه بوده ام. در همه ي سفرهايم، پاي پياده، در دل كجاوه ها، روي اسب ها و درون اتوموبيل ها، وقتي كه برف و بوران جاده ها را مسدود مي كرد يا آن زمان كه از ميان درختان گل مي گذشتم در آن غروبي كه به شهري مي رسيديم و به سراغ مهمان خانه اش مي رفتيم يا در سحري كه باران بر سرمان مي ريخت و در خانه رعيتي را مي كوفتيم كه پناهمان بدهد، در صبحي كه تك و تنها به ميدان دهي مي رسيديم و از سر چاه آب برمي داشتيم و مي خوردم اگر يكي از زن هايم همراهم بود يا اگر تنها بودم هميشه بوده ام. يا اگر برايتان ثقيل است احساس مي كنم هميشه مي توانم باشم. ولي درد من اين است، نمي دانم آسمان را قبول كنم يا زمين را؟ ملكوت كداميك را؟
📚 ملكوت
✒️بهرام صادقي
@matikandastan
Forwarded from اتچ بات
🔻 #شماره_دوم
ماهنامه الکترونیکی نشریه ادبی، هنری #دیدگاه | اردیبهشت ماه | سال ۱۳۹۸
📌 با آثاری از:
#فریاد_ناصری
#آریا_یعقوب_زاده
#ایوب_بهرام
#خورشید_پورمحمدی
#محسن_سرخوش
#جابر_حسین_زاده_نودهی
#مریم_ایجادی
#مریم_ناصری
#محمدرضا_ایوبی
#علی_رشوند
#سعید_ناظمی
#روشنک_رشیدی
#سجاد_حاجیان
و ...
در دسترس علاقه مندان وخوانندگان
ادبیات و هنر قرار می گیرد.
🌐 کانال نشریه ادبی، هنری دیدگاه
👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAExOZycZQVCezmjPmA
🌐 آدرس وبلاگ نشریه ادبی، هنری دیدگاه
👇👇👇
http://didgaah-daily.blogfa.com
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
ماهنامه الکترونیکی نشریه ادبی، هنری #دیدگاه | اردیبهشت ماه | سال ۱۳۹۸
📌 با آثاری از:
#فریاد_ناصری
#آریا_یعقوب_زاده
#ایوب_بهرام
#خورشید_پورمحمدی
#محسن_سرخوش
#جابر_حسین_زاده_نودهی
#مریم_ایجادی
#مریم_ناصری
#محمدرضا_ایوبی
#علی_رشوند
#سعید_ناظمی
#روشنک_رشیدی
#سجاد_حاجیان
و ...
در دسترس علاقه مندان وخوانندگان
ادبیات و هنر قرار می گیرد.
🌐 کانال نشریه ادبی، هنری دیدگاه
👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAExOZycZQVCezmjPmA
🌐 آدرس وبلاگ نشریه ادبی، هنری دیدگاه
👇👇👇
http://didgaah-daily.blogfa.com
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
Telegram
attach 📎
📢حساسیت روی واژه "نزدیکی"!
@matikandastan
ناصر غیاثی: آن ذهنی که میگوید از جملهی "با زنی زندگی میکرد که در نزدیکیاش حال خوشی به او دست میداد" واژهی "نزدیکی" را بردار، یا بیماری جنسی دارد یا به کل با واژهها بیگانه است یا هر دو.
گذاشتم "جوار". باشد که با پذیرش تغییر همین یک واژه از یک رمان دویست و پنجاه صفجهای و در هزار نسخهی ناقابل، فساد اخلاقی برای همیشه رخت برندد از جامعهی هشتاد میلیونی و پاک و عاری از هر گونه فساد ما.
آمین!
(منبع: کانال شخصی ناصر غیاثی)
@matikandastan
@matikandastan
ناصر غیاثی: آن ذهنی که میگوید از جملهی "با زنی زندگی میکرد که در نزدیکیاش حال خوشی به او دست میداد" واژهی "نزدیکی" را بردار، یا بیماری جنسی دارد یا به کل با واژهها بیگانه است یا هر دو.
گذاشتم "جوار". باشد که با پذیرش تغییر همین یک واژه از یک رمان دویست و پنجاه صفجهای و در هزار نسخهی ناقابل، فساد اخلاقی برای همیشه رخت برندد از جامعهی هشتاد میلیونی و پاک و عاری از هر گونه فساد ما.
آمین!
(منبع: کانال شخصی ناصر غیاثی)
@matikandastan
📃عشق و تنهایی
@matikandastan
داستانهای آرمانی و رؤیایی که در باب ذات عشق میخوانیم ما را به بیراهه میکشانند و فهمِ این را برایمان دشوارتر میکنند که عشق همان چیزیست که اتفاقاً واقعیتر از هر چیز است، بگذارید شکاکان و درویشان و کلبیمسلکان هرچه میخواهند در باب عشق بگویند. اما، اگر برای خودمان حالتی ایدهآل از عشق بسازیم و به آن پر و بال بدهیم چندان که هیچ بنیبشری نتواند به آن دست یابد، در حقیقت کاری کردهایم که ارضای میل و تمنای آدمی به عشق هرگز میسر نشود. اگر چنین کاری کنید، صرفاً تنهاییِ ابدی را به جان خریدهاید. دان دریپر، شخصیت سریالِ مردان دیوانه، و کلبیمسلکانی شبیه او درست میگویند: همهمان در طول حیات به نوعی از تنهایی محکومیم، اما این تنهایی میتواند تنهاییِ تنهایان دیگر را دریابد ــــ پس همهمان آنقدرها هم تنها نیستیم. به قول ریلکه میتوان به عشقی رسید که «پناهگاهیست که در آن دو تنها و بیکس مراقب و همجوار همند».
📒فلسفهی تنهایی
✒لارس اسونسن
✏شادی نیکرفعت
📎نشر گمان
@matikandastan
@matikandastan
داستانهای آرمانی و رؤیایی که در باب ذات عشق میخوانیم ما را به بیراهه میکشانند و فهمِ این را برایمان دشوارتر میکنند که عشق همان چیزیست که اتفاقاً واقعیتر از هر چیز است، بگذارید شکاکان و درویشان و کلبیمسلکان هرچه میخواهند در باب عشق بگویند. اما، اگر برای خودمان حالتی ایدهآل از عشق بسازیم و به آن پر و بال بدهیم چندان که هیچ بنیبشری نتواند به آن دست یابد، در حقیقت کاری کردهایم که ارضای میل و تمنای آدمی به عشق هرگز میسر نشود. اگر چنین کاری کنید، صرفاً تنهاییِ ابدی را به جان خریدهاید. دان دریپر، شخصیت سریالِ مردان دیوانه، و کلبیمسلکانی شبیه او درست میگویند: همهمان در طول حیات به نوعی از تنهایی محکومیم، اما این تنهایی میتواند تنهاییِ تنهایان دیگر را دریابد ــــ پس همهمان آنقدرها هم تنها نیستیم. به قول ریلکه میتوان به عشقی رسید که «پناهگاهیست که در آن دو تنها و بیکس مراقب و همجوار همند».
📒فلسفهی تنهایی
✒لارس اسونسن
✏شادی نیکرفعت
📎نشر گمان
@matikandastan
Forwarded from نشر حکمت کلمه
دوستان و همراهان نشر حکمت کلمه از امروز پنجشنبه ۹۸/۲/۵ در نشر حکمت کلمه مشتاق دیدار دوستان هستم.
#زنانی _که_زنده_اند
#فریبا_چلبی_یانی
#نشر_حکمت_کلمه
@hekmatkalame
#زنانی _که_زنده_اند
#فریبا_چلبی_یانی
#نشر_حکمت_کلمه
@hekmatkalame
Forwarded from ماتیکانداستان
📢📢📢چند داستانک
@matikandastan
◀چشمها
همه در مورد چشمهای سرخ ترسناکش اتفاق نظر داشتند. رهگذری که مقابل بساطش یک نخ سیگار روشن کرده و گفته بود پول ندارم و حتا رانندهای که در آن روز بارانی، گرانفروشیاش را بهانه کرد و بساط سیگارش را پرت کرد وسط بزرگراه.
و او به آنها خیره شده بود. با آن چشمها به طرزی ترسناک خیره شده بود و فقط گفته بود: «این حرکتتان یادم میماند.» همیشه به همه همین را میگوید: "این حرکتتان یادم میماند."
@matikandastan
◀دل
کیمیا «جنابِ من» را دید و دلش لرزید. شب همان روز استخاره گرفت؛ مثل همیشه؛ مثل وقتی که دودِل بود با پولی که از بابا برای تهیهی کتابهای درسیاش گرفته، سِری کتابهای فال قهوه، ییچینگ، تاروت، ثورا و... را بخرد يا نه. این بار هم چشمهاش را بست و زیر لب ذکر خواند. کتاب و بعد چشمها را که باز کرد، دید خیلی بَد آمده! به همین خاطر هم فرداش رفت پیش جناب من و عاجزانه خواهش کرد دیگر هم را نبینند؛ برای همیشه! جناب من که مثل کیمیا دلش لرزیده بود، خیلی به عقلش ایمان داشت؛ بنابراین دانی سر راه کیمیا پاشید که ردخور نداشت او با حس ششماش لرزش دل کیمیا را درک کرده بود. همین «بهانه» را هم به عنوان هدیه ای ویژه به او تقدیم کرد –که یعنی هر وقت کیمیا دلش از دنیا و مردم دنیا گرفت، بیاید [پیش کسی که دلش برای او لرزیده] دردِ دل کند. چند روز بعد کیمیا که دلش از حسّی نگفتنی گرفته بود، به دیدن جناب من آمد.
@matikandastan
◀همذاتپنداری با آدمخوار
در آن دشت دهشتناک سراغ آدمخوار میرفتیم؛ من و مردی که تفنگ و شمشیر و خنجر و گرز و تبر، از دوش و کمرش آویزان بود. مرد میگفت: «شک نکن که ما موفق میشیم»!
میخواستیم آدمخوار را فریب بدهیم؛ مبادا یک روز صبح که از خواب بلند میشویم خود را توی دیگِ جوشان ببینیم.
دشت پر بود از پشتههای جنازه. درخت و گل و گیاه سوخته بود و همهجا را زغال و خاکستر گرفته بود. جنازهها خونالود بودند و آمیزهی سادهای از پوست و استخوان؛ گاهی هم کالبدی تکهپاره یا جزغاله.
در راه، همراهم کنار جنازهای ایستاد که دمر روی کندهی سوختهی درختی افتاده بود. تبرش را بالا برد و روی کاسهی سر جنازه –که پسری جوان مینمود پایین آورد. جنازه تازه بود و خون به صورتهامان پاشید. مرد با همان بار سنگین آهنش روی جوان آش و لاش خم شد و خون دور و بر شکاف عمیق را لیسید. هاج و واج و در حالی که به من احساس دلآشوبه دست داده بود، دیدم که مرد خنجر کشید و با آن پاره پاره مغز جوان را بیرون آورد و گذاشت دهنش.
راه که افتادیم، گفتم: قرار نبود همچین کاری بکنیم!
همراهم برگشت و انگار که چیزی شنیده که انتظارش را نداشته، گفت: بالاخره باید آدمخوارو فریب بدیم دیگه! باید ما رو از خودش بدونه. این جوانک هم مُرده بود و با خوردن خون و مغزش آسیبی بهش نزدهیم! نکنه توقع داشتی تو رو بخورم که زندهای؟!
تنم لرزید. حالا که فکرش را میکنم، میبینم او راست میگفته. آدم مرده که چیزی حس نمیکند. دستکم تنش حسی ندارد. بماند که خانهی پُرش هم فقط تن اوست که چیزی حس نمیکند، وگرنه روحش... در هر صورت، همین استدلالِ «مرگِ تن» کافی بود تا دیگر لام تا کام با مرد حرف نزنم و نگویم «وقتی هنوز با آدمخوار دیدار نکردهیم چه لزومی به فریب دادنش هست؟! چه لزومی به خوردن آدم...»
📒از مجموعه داستان های خیلی کوتاه «آناناس»
✒وحید حسینی ایرانی
📎نشر نون
@matikandastan
@matikandastan
◀چشمها
همه در مورد چشمهای سرخ ترسناکش اتفاق نظر داشتند. رهگذری که مقابل بساطش یک نخ سیگار روشن کرده و گفته بود پول ندارم و حتا رانندهای که در آن روز بارانی، گرانفروشیاش را بهانه کرد و بساط سیگارش را پرت کرد وسط بزرگراه.
و او به آنها خیره شده بود. با آن چشمها به طرزی ترسناک خیره شده بود و فقط گفته بود: «این حرکتتان یادم میماند.» همیشه به همه همین را میگوید: "این حرکتتان یادم میماند."
@matikandastan
◀دل
کیمیا «جنابِ من» را دید و دلش لرزید. شب همان روز استخاره گرفت؛ مثل همیشه؛ مثل وقتی که دودِل بود با پولی که از بابا برای تهیهی کتابهای درسیاش گرفته، سِری کتابهای فال قهوه، ییچینگ، تاروت، ثورا و... را بخرد يا نه. این بار هم چشمهاش را بست و زیر لب ذکر خواند. کتاب و بعد چشمها را که باز کرد، دید خیلی بَد آمده! به همین خاطر هم فرداش رفت پیش جناب من و عاجزانه خواهش کرد دیگر هم را نبینند؛ برای همیشه! جناب من که مثل کیمیا دلش لرزیده بود، خیلی به عقلش ایمان داشت؛ بنابراین دانی سر راه کیمیا پاشید که ردخور نداشت او با حس ششماش لرزش دل کیمیا را درک کرده بود. همین «بهانه» را هم به عنوان هدیه ای ویژه به او تقدیم کرد –که یعنی هر وقت کیمیا دلش از دنیا و مردم دنیا گرفت، بیاید [پیش کسی که دلش برای او لرزیده] دردِ دل کند. چند روز بعد کیمیا که دلش از حسّی نگفتنی گرفته بود، به دیدن جناب من آمد.
@matikandastan
◀همذاتپنداری با آدمخوار
در آن دشت دهشتناک سراغ آدمخوار میرفتیم؛ من و مردی که تفنگ و شمشیر و خنجر و گرز و تبر، از دوش و کمرش آویزان بود. مرد میگفت: «شک نکن که ما موفق میشیم»!
میخواستیم آدمخوار را فریب بدهیم؛ مبادا یک روز صبح که از خواب بلند میشویم خود را توی دیگِ جوشان ببینیم.
دشت پر بود از پشتههای جنازه. درخت و گل و گیاه سوخته بود و همهجا را زغال و خاکستر گرفته بود. جنازهها خونالود بودند و آمیزهی سادهای از پوست و استخوان؛ گاهی هم کالبدی تکهپاره یا جزغاله.
در راه، همراهم کنار جنازهای ایستاد که دمر روی کندهی سوختهی درختی افتاده بود. تبرش را بالا برد و روی کاسهی سر جنازه –که پسری جوان مینمود پایین آورد. جنازه تازه بود و خون به صورتهامان پاشید. مرد با همان بار سنگین آهنش روی جوان آش و لاش خم شد و خون دور و بر شکاف عمیق را لیسید. هاج و واج و در حالی که به من احساس دلآشوبه دست داده بود، دیدم که مرد خنجر کشید و با آن پاره پاره مغز جوان را بیرون آورد و گذاشت دهنش.
راه که افتادیم، گفتم: قرار نبود همچین کاری بکنیم!
همراهم برگشت و انگار که چیزی شنیده که انتظارش را نداشته، گفت: بالاخره باید آدمخوارو فریب بدیم دیگه! باید ما رو از خودش بدونه. این جوانک هم مُرده بود و با خوردن خون و مغزش آسیبی بهش نزدهیم! نکنه توقع داشتی تو رو بخورم که زندهای؟!
تنم لرزید. حالا که فکرش را میکنم، میبینم او راست میگفته. آدم مرده که چیزی حس نمیکند. دستکم تنش حسی ندارد. بماند که خانهی پُرش هم فقط تن اوست که چیزی حس نمیکند، وگرنه روحش... در هر صورت، همین استدلالِ «مرگِ تن» کافی بود تا دیگر لام تا کام با مرد حرف نزنم و نگویم «وقتی هنوز با آدمخوار دیدار نکردهیم چه لزومی به فریب دادنش هست؟! چه لزومی به خوردن آدم...»
📒از مجموعه داستان های خیلی کوتاه «آناناس»
✒وحید حسینی ایرانی
📎نشر نون
@matikandastan
Forwarded from ماتیکانداستان
📌داستانک
@matikandastan
📃شاه
مِنِلیک شاه حبشه بود. منلیک با ابهت بود و ضمناً منلیک نوگرا بود. شنید در نیویورک محکومان را با روشی مدرن اعدام میکنند. دستور داد از این محصول تازه -صندلی الکتریکی- با صرف هزينهاي هنگفت چند تا خریدند. محموله که رسید، منلیک چیزی به یادش آمد. منلیک صرفهجو بود و یکی از صندلیهای الکتریکی را تبدیل کرد به تخت شاهی حبشه؛ آخر در کشور او، پدیدهای به اسم برق وجود نداشت.
منبع: 📒آناناس
داستانهای خیلی کوتاه
✒وحید حسینی ایرانی
📎نشر نون
@matikandastan
@matikandastan
📃شاه
مِنِلیک شاه حبشه بود. منلیک با ابهت بود و ضمناً منلیک نوگرا بود. شنید در نیویورک محکومان را با روشی مدرن اعدام میکنند. دستور داد از این محصول تازه -صندلی الکتریکی- با صرف هزينهاي هنگفت چند تا خریدند. محموله که رسید، منلیک چیزی به یادش آمد. منلیک صرفهجو بود و یکی از صندلیهای الکتریکی را تبدیل کرد به تخت شاهی حبشه؛ آخر در کشور او، پدیدهای به اسم برق وجود نداشت.
منبع: 📒آناناس
داستانهای خیلی کوتاه
✒وحید حسینی ایرانی
📎نشر نون
@matikandastan
Forwarded from ماتیکانداستان
📌 داستانک
@matikandastan
📜نبوغ
مرد دیندار که افسرده شده بود، به دوست مخترعش گفت: «اگه خیلی ادعای نبوغ داری، دستگاهی اختراع کن که جون آدمو بگیره؛ بدون اینکه گناه خودکشی به پای آدم نوشته بشه!»
📜وحید حسینی ایرانی
📚 مجموعه داستانهای خیلی کوتاه«آناناس»
📎نشر نون
@matikandastan
@matikandastan
📜نبوغ
مرد دیندار که افسرده شده بود، به دوست مخترعش گفت: «اگه خیلی ادعای نبوغ داری، دستگاهی اختراع کن که جون آدمو بگیره؛ بدون اینکه گناه خودکشی به پای آدم نوشته بشه!»
📜وحید حسینی ایرانی
📚 مجموعه داستانهای خیلی کوتاه«آناناس»
📎نشر نون
@matikandastan
Forwarded from ماتیکانداستان
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📹📚فیلم کوتاه «حفره در چشمها»، ساخته «سعید اقدم» را ببینید. این فیلم با الهام از کتاب «آناناس»(داستانهای خیلی کوتاه؛ نشر نون) نوشته «وحید حسینی ایرانی» ساخته شده است.
@matikandastan
@matikandastan
Forwarded from ماتیکانداستان
📌داستانک
@matikandastan
📃آدامس
✒وحید حسینی ایرانی
همکارانِ آموزگارِ دراز و تاس و خوشپوش و خوشخنده، مدام نصیحتش میکردند، اینقدر به دانشآموزان رو ندهد. اما او چینهای پیرهنش را صاف میکرد و دستی توی موهای تُنُک دو طرف سرش میبرد، بعد میخندید و از دفتر مدرسه بیرون میآمد تا زودتر به سر کلاسش برسد. گاهی که نصیحتها زیاد میشد، پقی میزد زیر خنده؛ از تهِ دل قهقهه میزد تا جایی که همکارانش ناراحت میشدند و دیگر باهاش حرف نمیزدند.
سرانجام روزی رسید که چند دانشآموز شیطان اسباب خندیدن تازۀ خود و همشاگردیهاشان را برای مدتی فراهم کردند. وقتی آموزگار خواست از پشت میزش بلند شود و برود پای تخته تا درس آن روز را شروع کند، نشیمنگاه صندلی، چسبید به کپلهاش و صندلی از زمین کنده شد و آموزگار دست و بالی زد و با صدای ترسناکِ کوبش پایهها بر موزاییک، دوباره توی صندلی ولو شد.
بعد از آن ماجرا دیگر آموزگار را خوشپوش و خوشخنده نمیدیدند؛ او حالا فقط دراز و تاس بود.
📒از کتاب "آناناس" نوشته وحید حسینی ایرانی؛ نشر نون
@matikandastan
@matikandastan
📃آدامس
✒وحید حسینی ایرانی
همکارانِ آموزگارِ دراز و تاس و خوشپوش و خوشخنده، مدام نصیحتش میکردند، اینقدر به دانشآموزان رو ندهد. اما او چینهای پیرهنش را صاف میکرد و دستی توی موهای تُنُک دو طرف سرش میبرد، بعد میخندید و از دفتر مدرسه بیرون میآمد تا زودتر به سر کلاسش برسد. گاهی که نصیحتها زیاد میشد، پقی میزد زیر خنده؛ از تهِ دل قهقهه میزد تا جایی که همکارانش ناراحت میشدند و دیگر باهاش حرف نمیزدند.
سرانجام روزی رسید که چند دانشآموز شیطان اسباب خندیدن تازۀ خود و همشاگردیهاشان را برای مدتی فراهم کردند. وقتی آموزگار خواست از پشت میزش بلند شود و برود پای تخته تا درس آن روز را شروع کند، نشیمنگاه صندلی، چسبید به کپلهاش و صندلی از زمین کنده شد و آموزگار دست و بالی زد و با صدای ترسناکِ کوبش پایهها بر موزاییک، دوباره توی صندلی ولو شد.
بعد از آن ماجرا دیگر آموزگار را خوشپوش و خوشخنده نمیدیدند؛ او حالا فقط دراز و تاس بود.
📒از کتاب "آناناس" نوشته وحید حسینی ایرانی؛ نشر نون
@matikandastan