This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍁 پاییز
🎙خوانش سینا ایجادی
✍🏻 از کتاب توفیق ادب، به قلم استاد
🌱@Sinavaclub
🌱https://instagram.com/sinava.club
@mardihamorteza
🎙خوانش سینا ایجادی
✍🏻 از کتاب توفیق ادب، به قلم استاد
🌱@Sinavaclub
🌱https://instagram.com/sinava.club
@mardihamorteza
🔍📚اين ايدئولوژی، که در کنار زيباییشناسی دارای بعدی اقتصادی نيز هست، بر اين باور است كه شكوفایی و پيشرفت غرب مبتنی بر منافع نامشروع بوده است. ما ثروتمندیم زیرا آنها فقیرند، یا به عبارتی ثروت ما علت فقر آنها است. امپرياليسم غرب بخشی از جهان را كه امروزه به نام جهان سوم معروف است استثمار کرد و انقلاب صنعتی را به كمك ثروتی كه از آنها ربود، صورت داد. يكی از مشهورترين محققان در اين حیطه آندره گاندر فرانك است كه كتابش شرق دوباره: اقتصاد جهانی در عصر آسيایی (١٩٩٨) اين را تكذيب میكند كه انقلاب صنعتی محصول سرمايهگذاری، ابتكار و نوآوری اروپاییها بوده است. وی مینويسد: «اروپا با توان اقتصادی خودش به اينجا نرسيده است»؛ به نظر او « اروپا دنبال آسياییها بود كه بالا آمد و سپس بر شانههای آنها ايستاد ـ البته موقتاً».
خوشبختانه ما اكنون تحلیلی در اختيار داريم كه به طور متقاعدكنندهای اين نوع از ادعاها را باطل میكند. كتاب نيال فرگوسن، با عنوان امپراتوری(٢٠٠٣)، تاريخ امپرياليسم بريتانيا است كه ثابت میكند سابقۀ بريتانيای امپرياليستی نهتنها چيزی نيست كه کسی از آن شرمنده باشد، بلكه نيرويی مثبت بود كه «جهان مدرن را به وجود آورد». ويژگی تاريخ امپراتوری گسترش جهانی تجارت و ثروت، نوسازی صنعتی و فرهنگی، و رشد ليبراليسم و دموكراسی بود. امپرياليسم سرمايهگذاران را تشويق کرد تا پول خود را در اقتصادهای در حال توسعه به كار اندازند؛ مكانهايی كه در غيرآنصورت هيچكس ریسک سرمايهگذاری در آنجاها را قبول نمیكرد.
توسعۀ امپراتوری بريتانيا به جهان كمتر توسعهيافته دارای اين تأثير بود كه با الزام بعضی قواعد بریتانیایی از شدت چنين مخاطراتی كاسته شد. هنگامی كه امپراتوری بریتانیا در اوج نفوذ خود بود، نسبت به هریک از قدرتهای امروز، میزان بسیار بیشتری از سرمايهگذاری بینالمللی در جهان توسعه نيافته ایجاد کرده بود. در سال ١٩١٣ در حدود ٢٥ درصد از سرمايۀ جهانی در كشورهای فقير سرمايهگذاری شده بود. در سال ١٩٩٧ این رقم فقط چيزی در حد ٥ درصد بود. بريتانيا نظام مالی، حملونقل و توليد صنعتی را كه در كشور خود به پیشرفت رسانده بود، به جهان صادر كرد. امپرياليسم بريتانيا به جای واردكردن منابع که باعث تحليلبردن اقتصادهای كشورهای زير نفوذ او میشد، بسياری از نهادها و مؤسسات مدرنشده را به آن مناطق فرستاد. سرمايهگذاری بريتانيايی بودجة پيشرفت را نه فقط برای حكومت سفيدپوستانِ حاکم در آمريكای شمالی، استراليا و آمريكای جنوبی، بلكه برای هند و آفریقا و آسيای شرقی نيز تأمين کرد. تأسيسات زيربنايی بنادر، راهها، راهآهن و ارتباطات را فراهم ساخت كه اين مناطق توسط همانها به جهان مدرن دسترسی يافتند؛ علاوه بر اینها، یک نظام قانونی جهت تضمين و تأمین تجارت و ایجاد نظم و ترتیب امور از دستاوردهای آن بود.
امپریالیسم اروپایی در دههها 1940 و 1950 به پایان رسید. از آن زمان تاکنون دنیای غیرغرب نیم قرن فرصت داشته تا به شکوفایی اقتصادی خاص خود دست پیدا کند. این حقیقت که بسیاری از این کشورها در طول این مدت، یک قدم از آن فنآوری قدیمی که سرمایهگذاری اروپای استعماری در آنجا ایجاد کرد پیشتر نرفتهاند، تقصیر غرب نیست. آن دسته از کشورهایی که غرب را الگوی خود کردند، همچون کره جنوبی، سنگاپور، و تایوان، نشان دادند که با یک پسزمینۀ جهانسومی هم میتوان در طول دو نسل به یک ملت مدرن، لیبرالدمکرات و شکوفا تبدیل شد. آن کشورهایی که کماکان غرق در افلاس و عقبماندگیاند، فلاکتشان ناشی ازسلطهجویی، نژادپرستی و ستم غرب نیست، بلکه معلول سیاستها و برنامههای سوسیالیستیای است که خود انتخاب کردهاند یا از قِبَلِ جنگ داخلی و انقلاب بر آنها تحمیل شده است.
غربستیزیای که من از آن سخن میگویم چیزی نیست که فقط راجع به نقد گذشتۀ غرب باشد، بلکه حرف و نقل بسیاری در مورد امور جاری و زمان حال نیز دارد.
مواضعی که غربستیزان پس از حملۀ یازده سپتامبر ٢٠٠١ گرفتند بهروشنی پرده از ارزشهایشان بازگرفت. در همان چند روز اول پس از حملات، شماری از روشنفكران مطرح غرب، مانند نوام چامسكی، سوزان زانتاگ و برخی همپالکیهای جوانتر آنها همچون نوامی كلِين در جنبش ضدجهانیشدن، طوری واكنش نشان دادند كه، به لحاظ اخلاقی و نمادين، تفاوتی با شادی مردم در خيابانهای فلسطين و اسلامآباد نداشت؛ كه به هنگام تماشای فروريختن برجهای مركز تجارت جهانی هلهله میكردند. استدلالهای آنها هرآینه از زبان نامفهوم روشنفكرانهاش برهنه میشد، صریح و روشن بود: آمريكا مستوجب و مستحق آنچه در آن حمله بهسرش آمد بود.
(ادامه👇🏻)
@mardihamorteza
خوشبختانه ما اكنون تحلیلی در اختيار داريم كه به طور متقاعدكنندهای اين نوع از ادعاها را باطل میكند. كتاب نيال فرگوسن، با عنوان امپراتوری(٢٠٠٣)، تاريخ امپرياليسم بريتانيا است كه ثابت میكند سابقۀ بريتانيای امپرياليستی نهتنها چيزی نيست كه کسی از آن شرمنده باشد، بلكه نيرويی مثبت بود كه «جهان مدرن را به وجود آورد». ويژگی تاريخ امپراتوری گسترش جهانی تجارت و ثروت، نوسازی صنعتی و فرهنگی، و رشد ليبراليسم و دموكراسی بود. امپرياليسم سرمايهگذاران را تشويق کرد تا پول خود را در اقتصادهای در حال توسعه به كار اندازند؛ مكانهايی كه در غيرآنصورت هيچكس ریسک سرمايهگذاری در آنجاها را قبول نمیكرد.
توسعۀ امپراتوری بريتانيا به جهان كمتر توسعهيافته دارای اين تأثير بود كه با الزام بعضی قواعد بریتانیایی از شدت چنين مخاطراتی كاسته شد. هنگامی كه امپراتوری بریتانیا در اوج نفوذ خود بود، نسبت به هریک از قدرتهای امروز، میزان بسیار بیشتری از سرمايهگذاری بینالمللی در جهان توسعه نيافته ایجاد کرده بود. در سال ١٩١٣ در حدود ٢٥ درصد از سرمايۀ جهانی در كشورهای فقير سرمايهگذاری شده بود. در سال ١٩٩٧ این رقم فقط چيزی در حد ٥ درصد بود. بريتانيا نظام مالی، حملونقل و توليد صنعتی را كه در كشور خود به پیشرفت رسانده بود، به جهان صادر كرد. امپرياليسم بريتانيا به جای واردكردن منابع که باعث تحليلبردن اقتصادهای كشورهای زير نفوذ او میشد، بسياری از نهادها و مؤسسات مدرنشده را به آن مناطق فرستاد. سرمايهگذاری بريتانيايی بودجة پيشرفت را نه فقط برای حكومت سفيدپوستانِ حاکم در آمريكای شمالی، استراليا و آمريكای جنوبی، بلكه برای هند و آفریقا و آسيای شرقی نيز تأمين کرد. تأسيسات زيربنايی بنادر، راهها، راهآهن و ارتباطات را فراهم ساخت كه اين مناطق توسط همانها به جهان مدرن دسترسی يافتند؛ علاوه بر اینها، یک نظام قانونی جهت تضمين و تأمین تجارت و ایجاد نظم و ترتیب امور از دستاوردهای آن بود.
امپریالیسم اروپایی در دههها 1940 و 1950 به پایان رسید. از آن زمان تاکنون دنیای غیرغرب نیم قرن فرصت داشته تا به شکوفایی اقتصادی خاص خود دست پیدا کند. این حقیقت که بسیاری از این کشورها در طول این مدت، یک قدم از آن فنآوری قدیمی که سرمایهگذاری اروپای استعماری در آنجا ایجاد کرد پیشتر نرفتهاند، تقصیر غرب نیست. آن دسته از کشورهایی که غرب را الگوی خود کردند، همچون کره جنوبی، سنگاپور، و تایوان، نشان دادند که با یک پسزمینۀ جهانسومی هم میتوان در طول دو نسل به یک ملت مدرن، لیبرالدمکرات و شکوفا تبدیل شد. آن کشورهایی که کماکان غرق در افلاس و عقبماندگیاند، فلاکتشان ناشی ازسلطهجویی، نژادپرستی و ستم غرب نیست، بلکه معلول سیاستها و برنامههای سوسیالیستیای است که خود انتخاب کردهاند یا از قِبَلِ جنگ داخلی و انقلاب بر آنها تحمیل شده است.
غربستیزیای که من از آن سخن میگویم چیزی نیست که فقط راجع به نقد گذشتۀ غرب باشد، بلکه حرف و نقل بسیاری در مورد امور جاری و زمان حال نیز دارد.
مواضعی که غربستیزان پس از حملۀ یازده سپتامبر ٢٠٠١ گرفتند بهروشنی پرده از ارزشهایشان بازگرفت. در همان چند روز اول پس از حملات، شماری از روشنفكران مطرح غرب، مانند نوام چامسكی، سوزان زانتاگ و برخی همپالکیهای جوانتر آنها همچون نوامی كلِين در جنبش ضدجهانیشدن، طوری واكنش نشان دادند كه، به لحاظ اخلاقی و نمادين، تفاوتی با شادی مردم در خيابانهای فلسطين و اسلامآباد نداشت؛ كه به هنگام تماشای فروريختن برجهای مركز تجارت جهانی هلهله میكردند. استدلالهای آنها هرآینه از زبان نامفهوم روشنفكرانهاش برهنه میشد، صریح و روشن بود: آمريكا مستوجب و مستحق آنچه در آن حمله بهسرش آمد بود.
(ادامه👇🏻)
@mardihamorteza
(ادامه👆🏻)
شايد بدترين واکنش فردی به یازده سپتامبر از سوی یک استراليايی صورت گرفت، كه من ـ بهعنوان يك استراليايی ـ از بازگو كردن آن متأسفم. جان پيلگِر، در ستون خود در نشريۀ نیواستیتسمن در لندن، نوشت كه تروريستهای واقعی نه مسلمانهای افراطی بلكه خود آمريكايیها هستند. پیلگِر نوشت: «اگر منشأ اين حملهها دنیای اسلام باشد، آيا كسی از آن متعجب میشود؟ مردم مسلمان تروريستهای جهان نیستند، قربانیان آنند ـ يعنی قربانی بنيادگرايی آمريكا كه خودش در تمامی شكلهایی كه دارد ـ نظامی، استراتژيك و اقتصادی ـ بزرگترين سرچشمۀ تروريسم بر روی زمين است».
فمينيست تندروی انگليسی بئاتريکس کمبل با همین شيوۀ سرزنش وارونه به مسئله پرداخت. او ادعا كرد كه «قربانيان یازده سپتامبر خودشان معماران این جهنمی بودند که در آن گرفتار شدند.» به بیان دیگر، كسانی كه توسط تروريستها به قتل رسيدند ـ از جمله زنان و كودكان بسيار ـ خود باعث مرگ خود شدند. در واقع، نويسندگان فمينيست در مقايسه با ديگرانی كه ايالات متحده را به خاطر اين حملهها به باد سرزنش گرفتند، برجستهتر بودند. يكی از واكنشهایی که فراوان مورد نقل و انتشار قرار گرفت در كانادا و در «كنفرانس مقاومت زنان» اظهار شد، جايی كه سانِرا توبانی رئيس پيشين «كميتة اقدام ملی دربارۀ جايگاه زنان» نقد خود را نه متوجه القاعده كه متوجه دولت بوش کرد. توبانی به حضار در حال هلهله گفت كه آنها بايد با جنگ آمریکا عليه تروريسم به مقابله برخيزند. او گفت كه زنان بايد اين نوع نظامیگری ملتپرستانه را طرد کنند و آن را بهعنوان فجيعترين شكل خشونت نژادپرستانۀ پدرسالارانه كه ما امروز در جهان شاهد آن هستیم رد کنند. تا زمانی كه سلطۀ غرب در اين سياره خاتمه نيابد در هيچ كجای جهان از آزادی زنان خبری نخواهد بود.
یازده سپتامبر به بعضی از فمينيستها اين فرصت را هم داد که فرضيات تئوريك خود را بر نمادگرایی حوادث تطبیق دهند. ماری آن سيگهارد، ستوننويس تايمز لندن، گفت اينكه چگونه آن حمله باعث گرديد مردها عصبانیتر و احساسیتر از زنها شوند شديداً او را تحتتأثير قرار داده است. به باور او علت چنين امری اين بود: «برجهای دوقلو دو نماد عظيم فالوسی بودند كه افراد داخل آنها را نيز بیشتر مردها تشكيل میدادند و اكثر آنها مشغول حرفۀ مردانۀ پولدرآوردن بودند. در همين حال، آنها مورد تهاجم دو نماد فالوسی ديگر ـ هواپيماهای جت ـ قرار گرفتند و كمی پس از آن همۀ آنها با خاك يكسان شد. آيا يك اقدام تروريستی بيش از اين میتوانست خصلت اختهكنندگی داشته باشد؟ اين اظهارنظرها البته از بينش مشهور فمينيستی اخذ شده است مبنی بر آن كه هر چیزی که درازای آن از پهنای آن بیشتر باشد، يك نماد فالوسی است.
دیگر مفسر زن آرانداتی رُی، یک رماننويس هندی، بود كه آن حملهها را مورد استفاده قرار داد تا تمامی تندخويیهای ضدآمريكاگرایی سركوبشدهاش را بیرون بریزد. از نگاه او، اسامه بن لادن و جرج دبليو بوش معادلهای اخلاقی يكديگرند. رُی گفت که بیتوجهی وحشتآور آمريكا در قبال زندگی افراد غيرآمريكايی، دخالتهای وحشيانۀ نظامی اين كشور، حمايتهايش از رژيمهای ديكتاتوری و خودكامه، و خطمشی بیرحمانۀ اقتصادیاش، كه چون ابری از ملخهای بيابانی تمامی نظامهای اقتصادی كشورهای فقير را نابود کرده است، محكوم است.
اما زدودن بدنامی از جامعۀ نويسندگان شبهقاره به رماننويس مشهور هندی واگذار شد. وی گفت: « بگذاريد اين مسئله را روشن كنيم كه چرا يورش آمریکاستیز، در این مورد خاص، تا این حد بیمایه و نفرتانگيز است. موضوع در اينجا قتل عام مردم غيرنظامی در سطحی وسيع است. توجيه يك چنين شقاوتی با توسل به بهانۀ نادرستی رفتار دولت ايالات متحده به معنای انكار ايدۀ اصلی تمامی نظامهای اخلاقی است: اينكه هركس مسئول اعمال خودش است. بهعلاوه، تروريسم تعقيب شکایتهای مشروع از راههای نامشروع است. تروريست خود را گرفتار جهانی سرشار از بیعدالتی نشان میدهد، تا انگیزههای واقعی خود را فرو بپوشاند.»
روشنفکران منتقد دیگری هم مورد تهدید اسلامگرایان افراطی بودهاند که برخی از آنها از ترس سکوت کرده، یا مخفی شدهاند و درمواردی هم به قتل رسیدهاند. اين تروريسم شخصی نه فقط كسانی را كه بهطور مستقيم مورد تهديد قرار میگيرند، بلكه تمامی نويسندگان و روشنفكران را تحتتأثير خود قرار میدهد. بسياری از آنها توان پرداخت هزينههای امنيت خويش را ندارند و دولت نيز نمیتواند از آنها محافظتی بكند. نتيجه اين میشود كه آنها دست به خودسانسوری بزنند.
(ادامه👇🏻)
@mardihamorteza
شايد بدترين واکنش فردی به یازده سپتامبر از سوی یک استراليايی صورت گرفت، كه من ـ بهعنوان يك استراليايی ـ از بازگو كردن آن متأسفم. جان پيلگِر، در ستون خود در نشريۀ نیواستیتسمن در لندن، نوشت كه تروريستهای واقعی نه مسلمانهای افراطی بلكه خود آمريكايیها هستند. پیلگِر نوشت: «اگر منشأ اين حملهها دنیای اسلام باشد، آيا كسی از آن متعجب میشود؟ مردم مسلمان تروريستهای جهان نیستند، قربانیان آنند ـ يعنی قربانی بنيادگرايی آمريكا كه خودش در تمامی شكلهایی كه دارد ـ نظامی، استراتژيك و اقتصادی ـ بزرگترين سرچشمۀ تروريسم بر روی زمين است».
فمينيست تندروی انگليسی بئاتريکس کمبل با همین شيوۀ سرزنش وارونه به مسئله پرداخت. او ادعا كرد كه «قربانيان یازده سپتامبر خودشان معماران این جهنمی بودند که در آن گرفتار شدند.» به بیان دیگر، كسانی كه توسط تروريستها به قتل رسيدند ـ از جمله زنان و كودكان بسيار ـ خود باعث مرگ خود شدند. در واقع، نويسندگان فمينيست در مقايسه با ديگرانی كه ايالات متحده را به خاطر اين حملهها به باد سرزنش گرفتند، برجستهتر بودند. يكی از واكنشهایی که فراوان مورد نقل و انتشار قرار گرفت در كانادا و در «كنفرانس مقاومت زنان» اظهار شد، جايی كه سانِرا توبانی رئيس پيشين «كميتة اقدام ملی دربارۀ جايگاه زنان» نقد خود را نه متوجه القاعده كه متوجه دولت بوش کرد. توبانی به حضار در حال هلهله گفت كه آنها بايد با جنگ آمریکا عليه تروريسم به مقابله برخيزند. او گفت كه زنان بايد اين نوع نظامیگری ملتپرستانه را طرد کنند و آن را بهعنوان فجيعترين شكل خشونت نژادپرستانۀ پدرسالارانه كه ما امروز در جهان شاهد آن هستیم رد کنند. تا زمانی كه سلطۀ غرب در اين سياره خاتمه نيابد در هيچ كجای جهان از آزادی زنان خبری نخواهد بود.
یازده سپتامبر به بعضی از فمينيستها اين فرصت را هم داد که فرضيات تئوريك خود را بر نمادگرایی حوادث تطبیق دهند. ماری آن سيگهارد، ستوننويس تايمز لندن، گفت اينكه چگونه آن حمله باعث گرديد مردها عصبانیتر و احساسیتر از زنها شوند شديداً او را تحتتأثير قرار داده است. به باور او علت چنين امری اين بود: «برجهای دوقلو دو نماد عظيم فالوسی بودند كه افراد داخل آنها را نيز بیشتر مردها تشكيل میدادند و اكثر آنها مشغول حرفۀ مردانۀ پولدرآوردن بودند. در همين حال، آنها مورد تهاجم دو نماد فالوسی ديگر ـ هواپيماهای جت ـ قرار گرفتند و كمی پس از آن همۀ آنها با خاك يكسان شد. آيا يك اقدام تروريستی بيش از اين میتوانست خصلت اختهكنندگی داشته باشد؟ اين اظهارنظرها البته از بينش مشهور فمينيستی اخذ شده است مبنی بر آن كه هر چیزی که درازای آن از پهنای آن بیشتر باشد، يك نماد فالوسی است.
دیگر مفسر زن آرانداتی رُی، یک رماننويس هندی، بود كه آن حملهها را مورد استفاده قرار داد تا تمامی تندخويیهای ضدآمريكاگرایی سركوبشدهاش را بیرون بریزد. از نگاه او، اسامه بن لادن و جرج دبليو بوش معادلهای اخلاقی يكديگرند. رُی گفت که بیتوجهی وحشتآور آمريكا در قبال زندگی افراد غيرآمريكايی، دخالتهای وحشيانۀ نظامی اين كشور، حمايتهايش از رژيمهای ديكتاتوری و خودكامه، و خطمشی بیرحمانۀ اقتصادیاش، كه چون ابری از ملخهای بيابانی تمامی نظامهای اقتصادی كشورهای فقير را نابود کرده است، محكوم است.
اما زدودن بدنامی از جامعۀ نويسندگان شبهقاره به رماننويس مشهور هندی واگذار شد. وی گفت: « بگذاريد اين مسئله را روشن كنيم كه چرا يورش آمریکاستیز، در این مورد خاص، تا این حد بیمایه و نفرتانگيز است. موضوع در اينجا قتل عام مردم غيرنظامی در سطحی وسيع است. توجيه يك چنين شقاوتی با توسل به بهانۀ نادرستی رفتار دولت ايالات متحده به معنای انكار ايدۀ اصلی تمامی نظامهای اخلاقی است: اينكه هركس مسئول اعمال خودش است. بهعلاوه، تروريسم تعقيب شکایتهای مشروع از راههای نامشروع است. تروريست خود را گرفتار جهانی سرشار از بیعدالتی نشان میدهد، تا انگیزههای واقعی خود را فرو بپوشاند.»
روشنفکران منتقد دیگری هم مورد تهدید اسلامگرایان افراطی بودهاند که برخی از آنها از ترس سکوت کرده، یا مخفی شدهاند و درمواردی هم به قتل رسیدهاند. اين تروريسم شخصی نه فقط كسانی را كه بهطور مستقيم مورد تهديد قرار میگيرند، بلكه تمامی نويسندگان و روشنفكران را تحتتأثير خود قرار میدهد. بسياری از آنها توان پرداخت هزينههای امنيت خويش را ندارند و دولت نيز نمیتواند از آنها محافظتی بكند. نتيجه اين میشود كه آنها دست به خودسانسوری بزنند.
(ادامه👇🏻)
@mardihamorteza
(ادامه👆🏻)
در مورد چاپ کاریکاتورها مشکل اصلی نه کنش روزنامههای غربی كه آنها را منتشر كردند، بلكه واكنش مسلمانها به آن بود. رهبران سياسی ما به جای نکوهش واكنشهای خشمآلود به كاريكاتورها، مسئوليت درگیریها را متوجه خود ما غربیها كردند. بيشتر غربیهايی كه به حداقلی از نسبیگرايی فرهنگی باور دارند از نکوهیدنِ کسانی كه آن تظاهرات خشونتانگيز را به راه انداختند، سفارتخانهها را به آتش کشیدند و بعضی را به مرگ تهديد کردند، اكراه دارند. بسياری از ما چنين اعمالی را قابلدرك و حتی پذيرفتنی تلقی میكنيم، زيرا تصور رایج اين است كه ما حقی برای قضاوت در مورد اديان و فرهنگهای ديگر نداريم.
واقعيت اين است كه برخلاف باور بسیاری، آن بلواها، آتشزنیها و تهديدهای به مرگ طغيانِ خودجوشِ معتقدانی پرشور نيست، بلكه توسط برخی به دقت سازماندهی میشود. هدف اصلی آنها نه احترام به مقدسات دينی بلكه تغیير و تحول فرهنگی غرب است. خواست آنها این بوده که جلوی انتقاد از اقليت مسلمان در اروپا را بگيرند و برای آنها امتيازات خاصی فراهم آورند. به جای آن كه رضایت دهند و تلاش کنند تا اقليت مسلمان در الگوی زندگی غربی ادغام شود، میخواهند كه ما روش زندگی آنها را بپذیریم و مطابق آن عمل کنیم. اما واكنش ما در این مورد هم باز برافراشتن يك پرچم سفيد ديگر بود که مفادی جز تسليمكردن ارزشهای فرهنگ غربی نیست.
مفهوم غربی آزادی بيان البته مفهومی بیقيدوشرط نيست. قطعاً در این زمینه محدوديتهايی هست که از سليقۀ خوب، مسئوليت اجتماعی و احترام به ديگران مایه میگیرد و این موضوعی است که همواره مورد بحث و گفتگو خواهد بود؛ اما اين در هر حال مباحثهای است كه بايد در درون فرهنگ غربی اجرا شود و نه از خارج با تهديد به مرگ و خشونت توسط كسانی تحمیل شود كه میخواهند به تبادل آزادنظرات پايان دهند. برای ما مفاهيم تحقیق و آزادی بيان و حق انتقاد باورهای ريشهداری است و ما تقریباً آنها را همراه هوا تنفس میكنيم. ضروری است آنها را آشكارا بهعنوان پديدههای غربی تلقی کنیم. آنها هرگز توسط فرهنگ كنفسيوسی يا هندو ايجاد نمیشوند. در اسلام ايدۀ تحقيق عينی در قرن چهاردهم ميلادی حیات موقتی را از سر گذراند، اما هرگز دوباره خبری از آن شنیده نشد. در قرن بيستم اولين چيزی كه هر دولت كمونيستی در جهان انجام داد سركوب تحقيق عينی بود.
بدون چنين مفهومی جهان ما هرگز همان جهانی نبود که اینک هست؛ هيچ اثری از كوپرنيك، گاليله، نيوتون و داروين وجود نمیداشت. همۀ اين انديشمندان عميقاً خرد متعارف روزگار خود را تحتتأثیر قرار دادند؛ با پذیرفتن خطرات شخصی بزرگ، گاهی با به خطر انداختن زندگی خود و البته در همه حال با خطر از دستدادن خوشنامی و شغل. آنها به سبب اینكه فرهنگی را به ارث برده بودند كه تحقيقات آزاد و آزادی بيان را ارج مینهاد، نيروی كافی برای ادامۀ كارهايشان پیدا میکردند.
امروز ما در دورهای از بربريت و انحطاط زندگی میكنيم. پشت ديوارها بربرهایی هستند كه میخواهند ما را نابود كنند و در دورن جامعۀ ما فرهنگی رو به انحطاط قرار دارد. ما فقط چیزی را بهدست میآوريم كه سزاوارش هستيم. انتقادهای بیرحمانه از غرب كه چپهای دانشگاهی و نخبگان فرهنگی ما از دهۀ ١٩٦٠ خود را درگیر آن کردهاند رقبای ما را جسارت میدهد و همزمان ارادۀ ما برای مقاومت را تحليل میبرد. پيامدهای اين فرهنگ رقیب همهجا در اطراف ما دیده میشود، اما راه رويارويی با آن چندان روشن نيست. بقای اصول بنیادین فرهنگ غرب دربارۀ آزادی بيان و آزادی تحقيق علمی تماماً بسته به این است كه آيا ما از آن درجه هوش برخوردار هستيم كه ارزش واقعی آنها را درك كرده و آيا ارادۀ این را داريم كه با دشمنان این ارزشها مقابله كنيم.
📌لیبرالیسم محافظهکار، فصل دوم: فرهنگ رقیب، ضدغربگرایی منحط نخبگان فرهنگی، صفحۀ 124 تا 128.
@mardihamorteza
در مورد چاپ کاریکاتورها مشکل اصلی نه کنش روزنامههای غربی كه آنها را منتشر كردند، بلكه واكنش مسلمانها به آن بود. رهبران سياسی ما به جای نکوهش واكنشهای خشمآلود به كاريكاتورها، مسئوليت درگیریها را متوجه خود ما غربیها كردند. بيشتر غربیهايی كه به حداقلی از نسبیگرايی فرهنگی باور دارند از نکوهیدنِ کسانی كه آن تظاهرات خشونتانگيز را به راه انداختند، سفارتخانهها را به آتش کشیدند و بعضی را به مرگ تهديد کردند، اكراه دارند. بسياری از ما چنين اعمالی را قابلدرك و حتی پذيرفتنی تلقی میكنيم، زيرا تصور رایج اين است كه ما حقی برای قضاوت در مورد اديان و فرهنگهای ديگر نداريم.
واقعيت اين است كه برخلاف باور بسیاری، آن بلواها، آتشزنیها و تهديدهای به مرگ طغيانِ خودجوشِ معتقدانی پرشور نيست، بلكه توسط برخی به دقت سازماندهی میشود. هدف اصلی آنها نه احترام به مقدسات دينی بلكه تغیير و تحول فرهنگی غرب است. خواست آنها این بوده که جلوی انتقاد از اقليت مسلمان در اروپا را بگيرند و برای آنها امتيازات خاصی فراهم آورند. به جای آن كه رضایت دهند و تلاش کنند تا اقليت مسلمان در الگوی زندگی غربی ادغام شود، میخواهند كه ما روش زندگی آنها را بپذیریم و مطابق آن عمل کنیم. اما واكنش ما در این مورد هم باز برافراشتن يك پرچم سفيد ديگر بود که مفادی جز تسليمكردن ارزشهای فرهنگ غربی نیست.
مفهوم غربی آزادی بيان البته مفهومی بیقيدوشرط نيست. قطعاً در این زمینه محدوديتهايی هست که از سليقۀ خوب، مسئوليت اجتماعی و احترام به ديگران مایه میگیرد و این موضوعی است که همواره مورد بحث و گفتگو خواهد بود؛ اما اين در هر حال مباحثهای است كه بايد در درون فرهنگ غربی اجرا شود و نه از خارج با تهديد به مرگ و خشونت توسط كسانی تحمیل شود كه میخواهند به تبادل آزادنظرات پايان دهند. برای ما مفاهيم تحقیق و آزادی بيان و حق انتقاد باورهای ريشهداری است و ما تقریباً آنها را همراه هوا تنفس میكنيم. ضروری است آنها را آشكارا بهعنوان پديدههای غربی تلقی کنیم. آنها هرگز توسط فرهنگ كنفسيوسی يا هندو ايجاد نمیشوند. در اسلام ايدۀ تحقيق عينی در قرن چهاردهم ميلادی حیات موقتی را از سر گذراند، اما هرگز دوباره خبری از آن شنیده نشد. در قرن بيستم اولين چيزی كه هر دولت كمونيستی در جهان انجام داد سركوب تحقيق عينی بود.
بدون چنين مفهومی جهان ما هرگز همان جهانی نبود که اینک هست؛ هيچ اثری از كوپرنيك، گاليله، نيوتون و داروين وجود نمیداشت. همۀ اين انديشمندان عميقاً خرد متعارف روزگار خود را تحتتأثیر قرار دادند؛ با پذیرفتن خطرات شخصی بزرگ، گاهی با به خطر انداختن زندگی خود و البته در همه حال با خطر از دستدادن خوشنامی و شغل. آنها به سبب اینكه فرهنگی را به ارث برده بودند كه تحقيقات آزاد و آزادی بيان را ارج مینهاد، نيروی كافی برای ادامۀ كارهايشان پیدا میکردند.
امروز ما در دورهای از بربريت و انحطاط زندگی میكنيم. پشت ديوارها بربرهایی هستند كه میخواهند ما را نابود كنند و در دورن جامعۀ ما فرهنگی رو به انحطاط قرار دارد. ما فقط چیزی را بهدست میآوريم كه سزاوارش هستيم. انتقادهای بیرحمانه از غرب كه چپهای دانشگاهی و نخبگان فرهنگی ما از دهۀ ١٩٦٠ خود را درگیر آن کردهاند رقبای ما را جسارت میدهد و همزمان ارادۀ ما برای مقاومت را تحليل میبرد. پيامدهای اين فرهنگ رقیب همهجا در اطراف ما دیده میشود، اما راه رويارويی با آن چندان روشن نيست. بقای اصول بنیادین فرهنگ غرب دربارۀ آزادی بيان و آزادی تحقيق علمی تماماً بسته به این است كه آيا ما از آن درجه هوش برخوردار هستيم كه ارزش واقعی آنها را درك كرده و آيا ارادۀ این را داريم كه با دشمنان این ارزشها مقابله كنيم.
📌لیبرالیسم محافظهکار، فصل دوم: فرهنگ رقیب، ضدغربگرایی منحط نخبگان فرهنگی، صفحۀ 124 تا 128.
@mardihamorteza
🔥 آذر
آذر شاید کسادترین ماه سال باشد. پیش از آن، پاییز هرچه توش در توان داشت به کارگاه برگ کشاند و بر سر درختها زمرّد و یاقوت به هم سایید مگر سفیدبخت شوند! اما تقدیر چیز دیگری در حوالهٔ تکرار داشت. برگها هرچه زیباتر شدند شاخهها آنها را سستتر گرفتند و هرچه معصومانهتر در چشم باد خیره شدند او تپانچههای تندتری بر گونههای سرخشان نواخت. حماسهٔ پاییز در آبان بود و سهم آذر تراژدی است؛ خیرگی بر رنگینرختهای ریخته و درختهای از ریخت گریخته؛ زاری بر بیشهزارهای نزار. آبان فصل آب بود و هنوز امید؛ آذر فصل آتشزدن در خرمن خشکیدهٔ خِشخِشها.
دی هم از این سیاهکاری سربار است، باری پردهای سپید روی آن میکشد. بدنهایِ بیجانِ رنگبرگهای ورچروکیده و درختهای عبوسِ اسکلت را زیر حریری سپید دفن میکند، تا بهتهای بیباور رختِ عزا از تن بهدر کنند؛ بهچشمخندی یا لبخندی؛ اما آذر از این پوشش و پنهان هم بینصیب است: صحنهٔ غارتی انگار، که هنوز آثار جرم را از بساط آن برنچیدهاند.
با اینهمه آذر را دوست میداریم. چرا؟ چیست که اینهمه کسادی را جبران میکند؟ و نام آذر را انگار قشنگترینِ نامها و قشنگترین ماهها؟ رمز آبادی آذر، آذرآبادگان، میلاد آذری است. گاه وسوسه دارم باور کنم که هوشیاری هست که میکوشد تدبیری در کار کند؛ تا اگر کمی و ناکامی از حد بیرون شد دستی به جبران بیرون کند. آذری جبران آذر است؛ و چه جبرانی! که یکتنه بر آن کسادی میشورد و شوری بهپا میکند که بازار عاشقی و چارسوقِ معاملهٔ پایاپای دلها را پر از مشتری میکند. مشتریهایی که ماه به آنها چشمک میزند.
آذر شاید ماه قشنگی نباشد؛ ماهی که زیبایی پاییزی در آن به یغما میرود؛ دیگر از آن تابلوهای رنگارنگِ برگریز خبری نیست؛ و زمستان هم هنوز چنانکه باید نیامده؛ و غالباً برفی در کار نیست؛ که ناز زمستان به جهاز آن است. اینگون، از هر دو قسم زیبایی انگار محروم است این ماه. با این حال ماه آذر را همیشه دوست داشتهام و نام آذر را. تلفّظ نام آذر و ترکیب نوع و کوتاه و بلندی صداهای آن نیز برایم هم هیجان دارد و هم آرامش: آذر. سه حرف هم بیش نیست ولی با سه صدا که کنار هم خوشترکیباند و نیز سه کشش بلند و میانه و کوتاه. معنایش هم زیباست آذر؛ که به زبان پهلوی آتش بوده و به پارسی ادبی هم.
آوای خوشایند و گوشنواز کلمهٔ آذر بسنده بوده تا به وجود طالع سعد زیر ظاهر آن خوشگمان شوم. انگار این ماه، بهرغم اینتلخی پاییزی، پر بوده است از قرانهای باشُگون؛ که به خوشیمنیِ آن، شکوهِ چه میلادها و مولودها که درهم پیوست! که شاید یکی از آنها کافی بود تا این ماه را ماهِ تمام و بهتمامه محبوب کند؛ تا باور کنی که در غیاب همه چیز هم حتّی، همهچیز در دست توست. میلاد آذری اکسیر میکند و بساط بیبرگی را برمیکَنَد. برای همین آذر زیباست و دوستداشتنی و خواستنی، که آتش در نیستی میزند؛ آتشی دُرافشان و زرافشان که ناز و نواز رقصان رنگها بهیادگار در آغوش آن همآغوشی میکنند.
آذر برای من فصل پناه بر شعله بود؛ از آزار سردبادهای سنگدل. از جلفا تا کوچهٔ جنّت راهی طولانی نبود. جنّتالمأوائی که من شدم؛ که از پس بزرگشدنی طولانی در پسکوچههای تنهایی و تلخکامی به دامن اقبال آذری درپچیدم و از شعلههای رنگین و رقصندهاش مشکلگشا خواستم. محبوبۀ آذری در حق شورهخاکی خشک و خراب، بهاری کرد. او معمار مرمّت من شد و ویرانهٔ شکستهام را به کوشکی بدل کرد که از چهار سو به چهار فصل چشمانداز داشت.
آذر ماهِ تولد اوست.
🍁از کتاب توفیق ادب، این خط پرکرشمه، آذر، صفحۀ ۱۰۹.
@mardihamorteza
آذر شاید کسادترین ماه سال باشد. پیش از آن، پاییز هرچه توش در توان داشت به کارگاه برگ کشاند و بر سر درختها زمرّد و یاقوت به هم سایید مگر سفیدبخت شوند! اما تقدیر چیز دیگری در حوالهٔ تکرار داشت. برگها هرچه زیباتر شدند شاخهها آنها را سستتر گرفتند و هرچه معصومانهتر در چشم باد خیره شدند او تپانچههای تندتری بر گونههای سرخشان نواخت. حماسهٔ پاییز در آبان بود و سهم آذر تراژدی است؛ خیرگی بر رنگینرختهای ریخته و درختهای از ریخت گریخته؛ زاری بر بیشهزارهای نزار. آبان فصل آب بود و هنوز امید؛ آذر فصل آتشزدن در خرمن خشکیدهٔ خِشخِشها.
دی هم از این سیاهکاری سربار است، باری پردهای سپید روی آن میکشد. بدنهایِ بیجانِ رنگبرگهای ورچروکیده و درختهای عبوسِ اسکلت را زیر حریری سپید دفن میکند، تا بهتهای بیباور رختِ عزا از تن بهدر کنند؛ بهچشمخندی یا لبخندی؛ اما آذر از این پوشش و پنهان هم بینصیب است: صحنهٔ غارتی انگار، که هنوز آثار جرم را از بساط آن برنچیدهاند.
با اینهمه آذر را دوست میداریم. چرا؟ چیست که اینهمه کسادی را جبران میکند؟ و نام آذر را انگار قشنگترینِ نامها و قشنگترین ماهها؟ رمز آبادی آذر، آذرآبادگان، میلاد آذری است. گاه وسوسه دارم باور کنم که هوشیاری هست که میکوشد تدبیری در کار کند؛ تا اگر کمی و ناکامی از حد بیرون شد دستی به جبران بیرون کند. آذری جبران آذر است؛ و چه جبرانی! که یکتنه بر آن کسادی میشورد و شوری بهپا میکند که بازار عاشقی و چارسوقِ معاملهٔ پایاپای دلها را پر از مشتری میکند. مشتریهایی که ماه به آنها چشمک میزند.
آذر شاید ماه قشنگی نباشد؛ ماهی که زیبایی پاییزی در آن به یغما میرود؛ دیگر از آن تابلوهای رنگارنگِ برگریز خبری نیست؛ و زمستان هم هنوز چنانکه باید نیامده؛ و غالباً برفی در کار نیست؛ که ناز زمستان به جهاز آن است. اینگون، از هر دو قسم زیبایی انگار محروم است این ماه. با این حال ماه آذر را همیشه دوست داشتهام و نام آذر را. تلفّظ نام آذر و ترکیب نوع و کوتاه و بلندی صداهای آن نیز برایم هم هیجان دارد و هم آرامش: آذر. سه حرف هم بیش نیست ولی با سه صدا که کنار هم خوشترکیباند و نیز سه کشش بلند و میانه و کوتاه. معنایش هم زیباست آذر؛ که به زبان پهلوی آتش بوده و به پارسی ادبی هم.
آوای خوشایند و گوشنواز کلمهٔ آذر بسنده بوده تا به وجود طالع سعد زیر ظاهر آن خوشگمان شوم. انگار این ماه، بهرغم اینتلخی پاییزی، پر بوده است از قرانهای باشُگون؛ که به خوشیمنیِ آن، شکوهِ چه میلادها و مولودها که درهم پیوست! که شاید یکی از آنها کافی بود تا این ماه را ماهِ تمام و بهتمامه محبوب کند؛ تا باور کنی که در غیاب همه چیز هم حتّی، همهچیز در دست توست. میلاد آذری اکسیر میکند و بساط بیبرگی را برمیکَنَد. برای همین آذر زیباست و دوستداشتنی و خواستنی، که آتش در نیستی میزند؛ آتشی دُرافشان و زرافشان که ناز و نواز رقصان رنگها بهیادگار در آغوش آن همآغوشی میکنند.
آذر برای من فصل پناه بر شعله بود؛ از آزار سردبادهای سنگدل. از جلفا تا کوچهٔ جنّت راهی طولانی نبود. جنّتالمأوائی که من شدم؛ که از پس بزرگشدنی طولانی در پسکوچههای تنهایی و تلخکامی به دامن اقبال آذری درپچیدم و از شعلههای رنگین و رقصندهاش مشکلگشا خواستم. محبوبۀ آذری در حق شورهخاکی خشک و خراب، بهاری کرد. او معمار مرمّت من شد و ویرانهٔ شکستهام را به کوشکی بدل کرد که از چهار سو به چهار فصل چشمانداز داشت.
آذر ماهِ تولد اوست.
🍁از کتاب توفیق ادب، این خط پرکرشمه، آذر، صفحۀ ۱۰۹.
@mardihamorteza
📚🔍 تحول فرهنگی ایرانیان
در فصولی که گذشت، دو موضوع را به بررسی گذاشتیم: یکی نقش دیرینۀ عوامل محیطی و سختافزاری بر فرهنگ جوامع بشری، و دیگری شکل خاصتر و امروزیتری از این تأثیر در قالب شکلدهی شهر و توسعۀ شهری به فرهنگ شهرنشینان. در پی طرح و توضیح این برآمدیم که چگونه در دنیای پیشمدرن، احوال محیطی و جغرافیایی نرمافزارِ مناسب و مساعدِ خود را اقتضا میکند و فرهنگ میآفریند و چگونه در دنیای مدرن، توسعۀ صنعتی و تجاری و خدماتی و تحول کالبدی شهری فرهنگ مردم را تغییر میدهد.
اینک برآنیم تا این دو را در یک مورد تاریخی و جغرافیایی خاص، یعنی ایران عصر پساجنگ تطبیق دهیم؛ مورد خاص ایران پس از جنگ و خاصه شهر تهران، بهعنوان نمونهای گویا و سرآمد از آنچه در ایران اتفاق افتاد.
در ایران دهۀ نخست انقلاب -چنانکه مشهور است- فرهنگی بر بخشهای گستردهای از جمعیت سیطره یافت که ارکان آن عبارت بود از زهد، سادهزیستی، پرهیز از دنیا، حماسه، مبارزهخویی، خداترسی، آخرتگرایی، معنویت، ایمان دینی، بیاعتنایی به علم و پیشرفت، انکار ارزش توسعۀ اقتصادی و رفاه، عدالتگرایی، خاصگرایی و مواردی از این قبیل. در دهۀ دوم، این سیر مسیر بازگشت در پیش گرفت و دنیاگرایی، لذتباوری، آشتیخویی، عرفیگرایی، اقبال به علم و صنعت و توسعه و تکنیک، آزادیخواهی و عامگرایی رو به گسترش نهاد.
شواهد حاکی از این است که تمامی آنچه ذیل عنوان نظریۀ بلوار، چراغهای روشن و ظرفیتهای آرزومندی گفتیم، در تهران بهسرعت متحقق شد. پارکهایی که کودکان در آن به همراه موسیقیهای مدرن، سوار کفشها و تختههای قرقرهدار چرخ میزنند؛ بلوارهایی که در آن پسران و دختران سوار بر ماشینهای گرانقیمت مسابقه میدهند و جذابیتهای خود را به نمایش میگذارند؛ پاساژها و مالهایی که غرق بازی حجم و نور، پذیرای مردان و زنانی است -گاه دستدردست- که حتی اگر بنای خرید ندارند، مایلاند با تماشای ویترینهای مارک تفرج کنند؛ کافههایی با چیدمانهای جذاب، گروههای نوجوانان با پوشش و آرایش بهکلی غیرسنتی را به خود میپذیرد که ضمن نوشیدن قهوه به بحث میپردازند؛ رستورانهای با غذای خارجی که پذیرای زوجهاییاند که بسا برای تفنن و محیط آرامی جهت گفتگوهای صمیمانه حضور به هم میرسانند؛ سینماها و تئاترهایی که بازیگران و مشتریان آن گاه از آخرین فیلمها و نمایشها و حتی احوال شخصیۀ بازیگران ماورای بحار مطلعاند و درباب آن بحث میکنند؛ فرهنگسراهایی که مشتریان کتاب و موسیقی در آن نگاه به جدیدترین روایتهای آزادی و آسایش دارند؛ ورزشگاههایی که دغدغۀ مشتریانش، تراش اندام مطابق استانداردهای امروزین است؛ کافهتختهایی که شمایل سنتی در و دیوار و پوشش خدمۀ آن و حتی استفاده از چای و قلیان، کمتر میتواند ذائقۀ مدرن فرهنگی بسیاری از مشتریانش را اخفا کند؛ اتوبانها و برجهایی که به زحمت ممکن است کسی با دیدن آنها به یاد خدا بیفتد و ذکری بگوید؛ و سادهتر از همه پیادهروهایی که چه راستۀ کتابفروشها باشد و چه لوازم خانگی، احوال ظاهری کثیر یا اکثر کسانی که در آن قدم میزنند، میتواند برای کسانی که با گفتار مسلّط دهۀ شصت آشنایند شگفتی ایجاد کند؛ مدرسهها و مهد کودکهایی که مهمترین وجه برتری خود را در آموزش زبان و کامپیوتر میدانند؛ و دانشگاههایی که دانشجویان آن از برخی کلاسهای الزامی عقیدتی گریزانند.
مجموعۀ این تجلیات که فرهنگ نامیده میشود، بهسرعت رو به گسترش گذاشت و در بسیاری از شهرها به نمای غالب بدل شد. روشن است، این چیزی نیست که در دهۀ شصت بود و چیزی نبود شاید که تحقق آن در آینده برای بسیاری قابل تصور میبود.
چرا و چگونه اینگونه شد؟
📌کتاب تمدّن و فرهنگ، بخش دوم؛ تحول فرهنگی، ناگزیری تعدیل و توسعه، صفحۀ ۲۰۱ تا ۲۰۳.
@mardihamorteza
در فصولی که گذشت، دو موضوع را به بررسی گذاشتیم: یکی نقش دیرینۀ عوامل محیطی و سختافزاری بر فرهنگ جوامع بشری، و دیگری شکل خاصتر و امروزیتری از این تأثیر در قالب شکلدهی شهر و توسعۀ شهری به فرهنگ شهرنشینان. در پی طرح و توضیح این برآمدیم که چگونه در دنیای پیشمدرن، احوال محیطی و جغرافیایی نرمافزارِ مناسب و مساعدِ خود را اقتضا میکند و فرهنگ میآفریند و چگونه در دنیای مدرن، توسعۀ صنعتی و تجاری و خدماتی و تحول کالبدی شهری فرهنگ مردم را تغییر میدهد.
اینک برآنیم تا این دو را در یک مورد تاریخی و جغرافیایی خاص، یعنی ایران عصر پساجنگ تطبیق دهیم؛ مورد خاص ایران پس از جنگ و خاصه شهر تهران، بهعنوان نمونهای گویا و سرآمد از آنچه در ایران اتفاق افتاد.
در ایران دهۀ نخست انقلاب -چنانکه مشهور است- فرهنگی بر بخشهای گستردهای از جمعیت سیطره یافت که ارکان آن عبارت بود از زهد، سادهزیستی، پرهیز از دنیا، حماسه، مبارزهخویی، خداترسی، آخرتگرایی، معنویت، ایمان دینی، بیاعتنایی به علم و پیشرفت، انکار ارزش توسعۀ اقتصادی و رفاه، عدالتگرایی، خاصگرایی و مواردی از این قبیل. در دهۀ دوم، این سیر مسیر بازگشت در پیش گرفت و دنیاگرایی، لذتباوری، آشتیخویی، عرفیگرایی، اقبال به علم و صنعت و توسعه و تکنیک، آزادیخواهی و عامگرایی رو به گسترش نهاد.
شواهد حاکی از این است که تمامی آنچه ذیل عنوان نظریۀ بلوار، چراغهای روشن و ظرفیتهای آرزومندی گفتیم، در تهران بهسرعت متحقق شد. پارکهایی که کودکان در آن به همراه موسیقیهای مدرن، سوار کفشها و تختههای قرقرهدار چرخ میزنند؛ بلوارهایی که در آن پسران و دختران سوار بر ماشینهای گرانقیمت مسابقه میدهند و جذابیتهای خود را به نمایش میگذارند؛ پاساژها و مالهایی که غرق بازی حجم و نور، پذیرای مردان و زنانی است -گاه دستدردست- که حتی اگر بنای خرید ندارند، مایلاند با تماشای ویترینهای مارک تفرج کنند؛ کافههایی با چیدمانهای جذاب، گروههای نوجوانان با پوشش و آرایش بهکلی غیرسنتی را به خود میپذیرد که ضمن نوشیدن قهوه به بحث میپردازند؛ رستورانهای با غذای خارجی که پذیرای زوجهاییاند که بسا برای تفنن و محیط آرامی جهت گفتگوهای صمیمانه حضور به هم میرسانند؛ سینماها و تئاترهایی که بازیگران و مشتریان آن گاه از آخرین فیلمها و نمایشها و حتی احوال شخصیۀ بازیگران ماورای بحار مطلعاند و درباب آن بحث میکنند؛ فرهنگسراهایی که مشتریان کتاب و موسیقی در آن نگاه به جدیدترین روایتهای آزادی و آسایش دارند؛ ورزشگاههایی که دغدغۀ مشتریانش، تراش اندام مطابق استانداردهای امروزین است؛ کافهتختهایی که شمایل سنتی در و دیوار و پوشش خدمۀ آن و حتی استفاده از چای و قلیان، کمتر میتواند ذائقۀ مدرن فرهنگی بسیاری از مشتریانش را اخفا کند؛ اتوبانها و برجهایی که به زحمت ممکن است کسی با دیدن آنها به یاد خدا بیفتد و ذکری بگوید؛ و سادهتر از همه پیادهروهایی که چه راستۀ کتابفروشها باشد و چه لوازم خانگی، احوال ظاهری کثیر یا اکثر کسانی که در آن قدم میزنند، میتواند برای کسانی که با گفتار مسلّط دهۀ شصت آشنایند شگفتی ایجاد کند؛ مدرسهها و مهد کودکهایی که مهمترین وجه برتری خود را در آموزش زبان و کامپیوتر میدانند؛ و دانشگاههایی که دانشجویان آن از برخی کلاسهای الزامی عقیدتی گریزانند.
مجموعۀ این تجلیات که فرهنگ نامیده میشود، بهسرعت رو به گسترش گذاشت و در بسیاری از شهرها به نمای غالب بدل شد. روشن است، این چیزی نیست که در دهۀ شصت بود و چیزی نبود شاید که تحقق آن در آینده برای بسیاری قابل تصور میبود.
چرا و چگونه اینگونه شد؟
📌کتاب تمدّن و فرهنگ، بخش دوم؛ تحول فرهنگی، ناگزیری تعدیل و توسعه، صفحۀ ۲۰۱ تا ۲۰۳.
@mardihamorteza
🔶 پای درس ملّانصرالدین
ملّا آموزگار بزرگ فرهنگ ما است. کم نیست پندهایی که از او یاد گرفتهایم. هر چند اغلب یادگیری ما از او مصداق ادب از بیادب آموختن است، و هر چند قصّههای او در اصل ابزاری برای خندیدن بوده است. گفتهاند خندیدن به لطیفهها، ناشی از تعجّب از تفاوت میان اصول و روالهای عرفی و عقلانی با رفتارهای آدم سادهلوحی است که آنها را نقض میکند. در تعریف طنز هم گفتهاند بیان شوخیوار و خندهناک یک حقیقت که معمولاً تلخ است؛ بسا که نیت انتقاد و اصلاح دارد. اینکه از قصّههای ملّانصرالدین برداشتی در حد طنز -و نه صرفاً شوخی- داشته باشیم، کمتر مطرح بوده است. با اینحال گمان من این است که لطیفههای مزبور استعداد این را دارد که آموزههای جدّی تربیتی و اخلاقی و اجتماعی در قالب طنز دیده شود.
از مشهورترین قصّههای مورد نظر، یکی این است که ملّا با عجله و اضطراب به خانه آمد و زیر نور چراغ شروع کرد به جُستنِ گوشه و کنار دنبال چیزی. زنش پرسید: «چه میکنی؟» ملّا گفت: «کیسۀ پولم را گم کردم، دارم دنبال آن میگردم.» زنش با تعجّب پرسید: «کیسه پولت را در کوچه گم کردهای، آنوقت آمدهای در خانه دنبالش میگردی!» ملّا گفت: «ای زن، توی کوچه که تاریک است، دنبال چه بگردم؟ اینجا لااقل روشن است و چشمم میبیند». داستان دیگری هم هست که ملّا دو استر داشت. یکی چموش و بدقلق و دیگری نه چندان. اولی هر از یکچندی بند میگسیخت و بنای جستوخیز و جفتکپرانی میگذاشت و هر آنچه سر راهش بود از حاصل و محصول تا چرخ و چراغ را خرد و خراب میکرد. ملّا هم چوب برمیداشت و میرفت سراغ استرِ بسته و به باد کتکش میگرفت. زنش میپرسید: «آن یکی بند پاره کرده و دارد همه چیز را داغان میکند، آمدهای این را که بسته است میزنی؟!» ملّا جواب میداد: «ای زن، نزدیک آن بشوم که با جفتکی راهی دیار باقیام کند؟ وانگهی این هم اگر ول بشود دست کمی از آن ندارد».
چنانکه معلوم است هر دو حکایت تقریباً به چیز واحدی اشاره دارند. حال ببینیم آیا ردّی و رگهای از این چیز را در تاریخ یا در زندگی و زمانه خودمان پیدا میکنیم؟ البتّه شرطش آن است که منتظر نباشیم در این موارد هم مرتکبان پا جای پای ملّانصرالدین بگذارند و با جوابشان ما را بخندانند، هرچند در عمق، همینقدر خندهدار و شاید گریهدار باشد.
فکر کنید به حملۀ مغول به ایران و رواج خانقاهنشینی و صوفیگری در پی آن. دشمنی غدّار حمله آورده بود و حرث و نسل را نابود میکرد، ولی خلایق بهجای جنگیدن با او به خلوت میگریختند و با نفس خود به مبارزه میپرداختند. یا بیندیشید به رایش سوم آلمان و اینکه کشور در فقر و ورشکستگی ناشی از جنگ اول و قرارداد صلح پس از آن رنجور بود. جنگش را قیصر به راه انداخته بود و صلحش را متّفقین تحمیل کرده بودند، ولی هیتلر یهودیان را مجازات میکرد. یا به ایران عصر اصلاحات که کسی با گردوخاکی زیر عنوان «عالیجناب سرخپوش» چون زورش به دیگران نمیرسید، شخصیتی را در مظان اصلی اتّهامها قرار میداد که اگر زمانی هم در این قضایا نقشی و دستی داشت، مدّتی بود تغییر موضع داده بود؛ چندانکه خود و یارانش سوژۀ فشارهای اطّلاعاتی شده بودند. یا رییسجمهوران و دیگر شخصیتهای اصلاحطلب که هر عیب و ایرادی که داشتند، مسئول مشکلات عمدۀ کشور و تصمیمهای تعیینکننده نبودند، ولی آماج انتقادهای تندوتیز قرار گرفتند و وعدههای انتخاباتیشان سراسر دروغ و کلاهبرداری قلمداد شد. یا همین اعدام سلاطین - از سلطان سکّه و غیر آن- به عنوان عاملان بحران اقتصادی، درحالیکه یک سوی ماجرا دوشاخگی اقتصاد سیاسی و موقعیتهای مالی رانتی و چاپ اسکناس بیپشتوانه بود و سوی دیگر دولتهای قدرتمندی که به آنها اعلان جنگ داده شده بود و ناگزیر رفتار آنها در مبادلات اقتصادی هم نمیتوانست دوستانه باشد.
آیا وجه مشترکی میان این مواضع و رفتار ملّانصرالدین نیست؟ آیا اینها همه مواردی نیست که چون بر تقصیرکاران اصلی دستی نیست، یقۀ آنهایی را میگیریم که زورمان به آنها میرسد؟ چون کاری که بایسته است سخت است، کاری آسان را که ربطی یا ربط چندانی ندارد و مشکلی را حل نمیکند، جایگزین آن میکنیم تا متّهم به بیعملی نشویم، و حوصلهمان سر نرود؟
@mardihamorteza
(ادامه 👇🏻)
ملّا آموزگار بزرگ فرهنگ ما است. کم نیست پندهایی که از او یاد گرفتهایم. هر چند اغلب یادگیری ما از او مصداق ادب از بیادب آموختن است، و هر چند قصّههای او در اصل ابزاری برای خندیدن بوده است. گفتهاند خندیدن به لطیفهها، ناشی از تعجّب از تفاوت میان اصول و روالهای عرفی و عقلانی با رفتارهای آدم سادهلوحی است که آنها را نقض میکند. در تعریف طنز هم گفتهاند بیان شوخیوار و خندهناک یک حقیقت که معمولاً تلخ است؛ بسا که نیت انتقاد و اصلاح دارد. اینکه از قصّههای ملّانصرالدین برداشتی در حد طنز -و نه صرفاً شوخی- داشته باشیم، کمتر مطرح بوده است. با اینحال گمان من این است که لطیفههای مزبور استعداد این را دارد که آموزههای جدّی تربیتی و اخلاقی و اجتماعی در قالب طنز دیده شود.
از مشهورترین قصّههای مورد نظر، یکی این است که ملّا با عجله و اضطراب به خانه آمد و زیر نور چراغ شروع کرد به جُستنِ گوشه و کنار دنبال چیزی. زنش پرسید: «چه میکنی؟» ملّا گفت: «کیسۀ پولم را گم کردم، دارم دنبال آن میگردم.» زنش با تعجّب پرسید: «کیسه پولت را در کوچه گم کردهای، آنوقت آمدهای در خانه دنبالش میگردی!» ملّا گفت: «ای زن، توی کوچه که تاریک است، دنبال چه بگردم؟ اینجا لااقل روشن است و چشمم میبیند». داستان دیگری هم هست که ملّا دو استر داشت. یکی چموش و بدقلق و دیگری نه چندان. اولی هر از یکچندی بند میگسیخت و بنای جستوخیز و جفتکپرانی میگذاشت و هر آنچه سر راهش بود از حاصل و محصول تا چرخ و چراغ را خرد و خراب میکرد. ملّا هم چوب برمیداشت و میرفت سراغ استرِ بسته و به باد کتکش میگرفت. زنش میپرسید: «آن یکی بند پاره کرده و دارد همه چیز را داغان میکند، آمدهای این را که بسته است میزنی؟!» ملّا جواب میداد: «ای زن، نزدیک آن بشوم که با جفتکی راهی دیار باقیام کند؟ وانگهی این هم اگر ول بشود دست کمی از آن ندارد».
چنانکه معلوم است هر دو حکایت تقریباً به چیز واحدی اشاره دارند. حال ببینیم آیا ردّی و رگهای از این چیز را در تاریخ یا در زندگی و زمانه خودمان پیدا میکنیم؟ البتّه شرطش آن است که منتظر نباشیم در این موارد هم مرتکبان پا جای پای ملّانصرالدین بگذارند و با جوابشان ما را بخندانند، هرچند در عمق، همینقدر خندهدار و شاید گریهدار باشد.
فکر کنید به حملۀ مغول به ایران و رواج خانقاهنشینی و صوفیگری در پی آن. دشمنی غدّار حمله آورده بود و حرث و نسل را نابود میکرد، ولی خلایق بهجای جنگیدن با او به خلوت میگریختند و با نفس خود به مبارزه میپرداختند. یا بیندیشید به رایش سوم آلمان و اینکه کشور در فقر و ورشکستگی ناشی از جنگ اول و قرارداد صلح پس از آن رنجور بود. جنگش را قیصر به راه انداخته بود و صلحش را متّفقین تحمیل کرده بودند، ولی هیتلر یهودیان را مجازات میکرد. یا به ایران عصر اصلاحات که کسی با گردوخاکی زیر عنوان «عالیجناب سرخپوش» چون زورش به دیگران نمیرسید، شخصیتی را در مظان اصلی اتّهامها قرار میداد که اگر زمانی هم در این قضایا نقشی و دستی داشت، مدّتی بود تغییر موضع داده بود؛ چندانکه خود و یارانش سوژۀ فشارهای اطّلاعاتی شده بودند. یا رییسجمهوران و دیگر شخصیتهای اصلاحطلب که هر عیب و ایرادی که داشتند، مسئول مشکلات عمدۀ کشور و تصمیمهای تعیینکننده نبودند، ولی آماج انتقادهای تندوتیز قرار گرفتند و وعدههای انتخاباتیشان سراسر دروغ و کلاهبرداری قلمداد شد. یا همین اعدام سلاطین - از سلطان سکّه و غیر آن- به عنوان عاملان بحران اقتصادی، درحالیکه یک سوی ماجرا دوشاخگی اقتصاد سیاسی و موقعیتهای مالی رانتی و چاپ اسکناس بیپشتوانه بود و سوی دیگر دولتهای قدرتمندی که به آنها اعلان جنگ داده شده بود و ناگزیر رفتار آنها در مبادلات اقتصادی هم نمیتوانست دوستانه باشد.
آیا وجه مشترکی میان این مواضع و رفتار ملّانصرالدین نیست؟ آیا اینها همه مواردی نیست که چون بر تقصیرکاران اصلی دستی نیست، یقۀ آنهایی را میگیریم که زورمان به آنها میرسد؟ چون کاری که بایسته است سخت است، کاری آسان را که ربطی یا ربط چندانی ندارد و مشکلی را حل نمیکند، جایگزین آن میکنیم تا متّهم به بیعملی نشویم، و حوصلهمان سر نرود؟
@mardihamorteza
(ادامه 👇🏻)
(ادامه👆🏻)
زمانی در جلسهای، نظر قدیمی و بیطرفدار خود راجع به تحوّل انقلابی را به مناسبتی مورد اشاره قرار دادم. گفتم این تصوّر رایج که اگر حکومتی فاقد مشروعیت باشد و مردم بهشدّت از آن ناراضی باشند قیام میکنند و آن را برمیاندازند، خیالی خام و تصوّری کودکانه است. چون بسیاری از حکومتهای غیردمکراتیک که گاه عمر آنها به چند قرن میرسد، بهرغم نارضایتی گستردۀ مردم و عمدتاً بهضرب زور و سرکوب خود را سرپا نگه میداشتهاند. یکی از دوستان همکار - که تعداد کتابهای تألیف و ترجمهاش چند برابر من است، ولی به برخی نگرشهای رایج آکادمیک-روشنفکری دلبستگی دارد- همچون کسی که رمز بزرگی را ناگهان کشف کرده باشد، با لحنی مؤکّد گفت: «همین حرف این حکومت را سی سال است سرپا نگه داشته است.» من از شدّت تعجّب لحظاتی بهتزده شدم و سرگردان میان این که خوشحال باشم از قدرت و اهمّیت خودم و نظریّهام که باعث بقای یک حکومت بوده است، یا شرمسار از اینکه یکتنه مسئول تمام خرابیهایی هستم که در اینمدّت روی داده است.
اخیرتر هم یکی از دوستان نوخاسته، جناب جلاییپورِ جونیور، سخنانی در همین تراز گفت. من و چند نفر دیگر شبیه خودم مسئول بیعدالتیها و کاستیهای بودجه و برنامۀ کشور در حمایت از ضعفا هستیم و اینقدر هم بیاطلاع و عقبماندهایم که خبر نداریم، همفکران ما در آن سوی دنیا مدّتی است ورژنهای جدیدتر «لیبرالیسم» را نشر دادهاند که رکن آن حمایت از بودجههای حمایتی و برابریخواه است. گویا این پرچم «نئولیبرالیسم» که ما بلند کردهایم، هدایتگر سیاستهای اقتصادی حکومت شده و آموزش و بهداشت عمومی و محیط زیست و بسا چیزهای خوب دیگر را به نفع فرادستان فروگذاشته است. آیا روح رفتار ملّانصرالدین در اینجا آشکار نیست؟ کیسۀ پول در تاریکی کوچه گم شده و ما سراغ آن را در خانه میگیریم، چون چشممان اینجا میبیند. استرِ بسته را به چوب گرفتهایم، چون دستمان به آنی که رها است و خرابی به بار میآورد نمیرسد.
همه میدانند که ساخت کلان مدیریتی و سیاسی در کشور ما چنان است که دولت هم نقش چندانی در سیاستگذاریهای اصلی ندارد، چه رسد به دیگران. در چنین شرایطی لیبرالها را مسئول مشکلات معرّفی کردن، نه فقط ظلمی به اینها، که لطفی هم به «آنها» است. باری -فارغ از اینکه مکتب فکری، برنامۀ ویندوز نیست که ورژنهای جدیدترش بهتر باشد و فارغ از اینکه لیبرالیسم عنوانی است بر گرایشهای فکری و سیاسی متفاوت، و نیز ورای اینکه سنجش بسیاری از تئوریها در ایران و در باقی جهان فرق میکند- بیاییم و با ایشان به زبان خودش سخن بگوییم. شما که «سوسیالیست» یا «سوسیال دمکرات» هستید، چرا از ورشکستگی احزاب چپ درس نمیگیرید؟ آیا خبر ندارید که آقای اولاند که یک رییس جمهور چپ بود، آقای مکرون را -که راست، یا چپِ راستشده بود- ابتدا مشاور اقتصادی خود کرد و بعد وزیر اقتصاد؟ دلیلش غیر از این بود که سیاستهای حمایتی بیکش و پیمان، دولتش را زمینگیر کرده بود؟ چرا به آنچه «افسانۀ اسکاندیناوی» مشهور شده توجّه نمیکنید؟ نمیدانید که سیاستهای مورد دفاع شما آنجا هم شکست خورده و در دهههای اخیر آن را کمتر و کمتر کردهاند؟ توجّه ندارید که سیاستهای برابریخواه حزب دمکرات، برابری که نیاورده هیچ، بزرگترین دولت جهان را به بدهکار اعظم تبدیل کرده است؟ چرا از نظرات علمی بزرگترین دانشمندان اقلیمشناس -چون ریچارد لیندزن و باب کارتر و ...- بیاطلاعید که نشان دادهاند وحشت سبز و آخرالزمان زیستمحیطی کاری مشترک از احزاب چپ، مدیای نیازمندِ هدلاین و برخی اقلیمشناسان شهرتطلب است؟
@mardihamorteza
(ادامه 👇🏻)
زمانی در جلسهای، نظر قدیمی و بیطرفدار خود راجع به تحوّل انقلابی را به مناسبتی مورد اشاره قرار دادم. گفتم این تصوّر رایج که اگر حکومتی فاقد مشروعیت باشد و مردم بهشدّت از آن ناراضی باشند قیام میکنند و آن را برمیاندازند، خیالی خام و تصوّری کودکانه است. چون بسیاری از حکومتهای غیردمکراتیک که گاه عمر آنها به چند قرن میرسد، بهرغم نارضایتی گستردۀ مردم و عمدتاً بهضرب زور و سرکوب خود را سرپا نگه میداشتهاند. یکی از دوستان همکار - که تعداد کتابهای تألیف و ترجمهاش چند برابر من است، ولی به برخی نگرشهای رایج آکادمیک-روشنفکری دلبستگی دارد- همچون کسی که رمز بزرگی را ناگهان کشف کرده باشد، با لحنی مؤکّد گفت: «همین حرف این حکومت را سی سال است سرپا نگه داشته است.» من از شدّت تعجّب لحظاتی بهتزده شدم و سرگردان میان این که خوشحال باشم از قدرت و اهمّیت خودم و نظریّهام که باعث بقای یک حکومت بوده است، یا شرمسار از اینکه یکتنه مسئول تمام خرابیهایی هستم که در اینمدّت روی داده است.
اخیرتر هم یکی از دوستان نوخاسته، جناب جلاییپورِ جونیور، سخنانی در همین تراز گفت. من و چند نفر دیگر شبیه خودم مسئول بیعدالتیها و کاستیهای بودجه و برنامۀ کشور در حمایت از ضعفا هستیم و اینقدر هم بیاطلاع و عقبماندهایم که خبر نداریم، همفکران ما در آن سوی دنیا مدّتی است ورژنهای جدیدتر «لیبرالیسم» را نشر دادهاند که رکن آن حمایت از بودجههای حمایتی و برابریخواه است. گویا این پرچم «نئولیبرالیسم» که ما بلند کردهایم، هدایتگر سیاستهای اقتصادی حکومت شده و آموزش و بهداشت عمومی و محیط زیست و بسا چیزهای خوب دیگر را به نفع فرادستان فروگذاشته است. آیا روح رفتار ملّانصرالدین در اینجا آشکار نیست؟ کیسۀ پول در تاریکی کوچه گم شده و ما سراغ آن را در خانه میگیریم، چون چشممان اینجا میبیند. استرِ بسته را به چوب گرفتهایم، چون دستمان به آنی که رها است و خرابی به بار میآورد نمیرسد.
همه میدانند که ساخت کلان مدیریتی و سیاسی در کشور ما چنان است که دولت هم نقش چندانی در سیاستگذاریهای اصلی ندارد، چه رسد به دیگران. در چنین شرایطی لیبرالها را مسئول مشکلات معرّفی کردن، نه فقط ظلمی به اینها، که لطفی هم به «آنها» است. باری -فارغ از اینکه مکتب فکری، برنامۀ ویندوز نیست که ورژنهای جدیدترش بهتر باشد و فارغ از اینکه لیبرالیسم عنوانی است بر گرایشهای فکری و سیاسی متفاوت، و نیز ورای اینکه سنجش بسیاری از تئوریها در ایران و در باقی جهان فرق میکند- بیاییم و با ایشان به زبان خودش سخن بگوییم. شما که «سوسیالیست» یا «سوسیال دمکرات» هستید، چرا از ورشکستگی احزاب چپ درس نمیگیرید؟ آیا خبر ندارید که آقای اولاند که یک رییس جمهور چپ بود، آقای مکرون را -که راست، یا چپِ راستشده بود- ابتدا مشاور اقتصادی خود کرد و بعد وزیر اقتصاد؟ دلیلش غیر از این بود که سیاستهای حمایتی بیکش و پیمان، دولتش را زمینگیر کرده بود؟ چرا به آنچه «افسانۀ اسکاندیناوی» مشهور شده توجّه نمیکنید؟ نمیدانید که سیاستهای مورد دفاع شما آنجا هم شکست خورده و در دهههای اخیر آن را کمتر و کمتر کردهاند؟ توجّه ندارید که سیاستهای برابریخواه حزب دمکرات، برابری که نیاورده هیچ، بزرگترین دولت جهان را به بدهکار اعظم تبدیل کرده است؟ چرا از نظرات علمی بزرگترین دانشمندان اقلیمشناس -چون ریچارد لیندزن و باب کارتر و ...- بیاطلاعید که نشان دادهاند وحشت سبز و آخرالزمان زیستمحیطی کاری مشترک از احزاب چپ، مدیای نیازمندِ هدلاین و برخی اقلیمشناسان شهرتطلب است؟
@mardihamorteza
(ادامه 👇🏻)
(ادامه 👆🏻)
رفاه عمومی چیزی نیست که کسی با افزایش آن مخالف باشد. بزرگترین نشان ورشکستگی اخلاقی سوسیالیسم همین است که همواره ادعا کرده او دلسوز بینوایان است و دیگران نه، اینکه همواره به فقرا گفتهاید پول به قدر کافی و بیش از آن هست، عدهای بدخواه و خودخواه نمیگذارند به شما برسد. ژست ارزانقیمت اخلاقی گرفتن کاری غیراخلاقی است. آنچه شما انجام میدهید، فریاد از سر درد است که مشکلگشا نیست. راه باید نشان داد و آنچه شما نشان میدهید، چاه است نه راه. چون سوسیالیسم یا سوسیالدمکراسی مورد دفاع شما، مکتبی است که میگوید تولید و درآمد مسأله من نیست. شما تولید کنید، ولی بدهید من توزیع کنم! باری، این را نمیدانید که برخی اَشکال توزیع، تولید را نابود میکند و تولید که نباشد چیزی برای توزیع هم نخواهد ماند. آیا این زبانزد عامّه را هم نشنیدهاید که میگوید: «پول خرج کردن آسان است، به دست آوردنش ولی سخت است؟» اگر گنج قارون هم در اختیار کسی باشد، وقتی فقط به فکر خرجکردن بیشتر باشد، پایانش جز افلاس و خاکسترنشینی نیست؛ حتی اگر این خرجکردن با نیت خیر کمک به ضعفا باشد.
یکبار شد بگویید، این بودجههایی که خواهان افزایش آن هستید از کجا تأمین شود؟ اگر منظورتان این است که از اختلاسها و دزدیها و اعتبارات سرّی و انواع اختصاصات بودجه در حقّ برخی نیروها و گروهها و ... کاسته شود، که این را به ما نباید بگویید، بروید به آنها بگویید. یا -اگر در سطح جهانی حرف میزنید- نکند شما هم برای تأمین بودجۀ مورد نظر خود به مالیات بیشتر و بیشتر یا اصلاً به مصادرۀ اموال اهل کسبوکار فکر میکنید؟ این را که بارها در کشورهای کمونیستی آزمون کردند و حاصلش توسعۀ فقر شد نه رفاه. ایدۀ ما بیتفاوتی به رنج بینوایان و پشتیبانی از تکاثر نیست، توجّه به اقتضائات تولید و توسعه و پیچیدگیهای آن است؛ توجّه دادن به حوادث مهمّی با همین مبنای شما در یک قرن گذشته است که -چه با هدف عوامفریبی، چه با نیّت دلسوزی برای پاییندستان- دنیای ما را به جای بهتری بدل نکرد.
مشکل جهان ما نئولیبرالیسم نیست، «نئوکمونیسم» است؛ یعنی جریانی که از «ساختار» تا «پساساختار»، از پیشمدرنیسم تا پستمدرنیسم، از مردمشناسی تا مطالعات فرهنگی، از محیطزیستگرایی رادیکال تا فمینیسم رادیکال، از دفاع از همجنسخواهی تا حقوقگرایی بلاتکلیف، از آکادمیا تا مدیا، و کلی چیزهای دیگر ماسکی ساخته است تا صورت مارکسیستیاش را بپوشاند.
از گاوی نقل کردهاند که به همیوغ خود که او را شاخ میزد - به این معنا که چرا زور نمیزنی و بار شخم همه بر دوش من است- نگاهی خیره میکرد، یعنی که زمین سفت است، چرا بهمن شاخ میزنی؟ آیا شد که یکبار هم اشاره کنید، بخش عمدهای از مشکلات این دنیا ناشی از سفتی زمین است؟ جبران تمامی نقائص آفرینش باری است سنگینتر از آنکه بر دوش علم و تکنیک و سیاست گذاشته شود. برعکس، هر مشکلی را به سوء نیّت و سوء فهم و عمل افراد منسوب کردید و بر آسانی ساختن جامعهای خوب، به صرف ارادۀ نیک تأکید کردید. آیا علّت اصلی آن حادثه و این همه عوارض، همین نگرش نبود که دوستان شما در دهههای چهل و پنجاه گوشها را از آن کر کردند؟
@mardihamorteza
رفاه عمومی چیزی نیست که کسی با افزایش آن مخالف باشد. بزرگترین نشان ورشکستگی اخلاقی سوسیالیسم همین است که همواره ادعا کرده او دلسوز بینوایان است و دیگران نه، اینکه همواره به فقرا گفتهاید پول به قدر کافی و بیش از آن هست، عدهای بدخواه و خودخواه نمیگذارند به شما برسد. ژست ارزانقیمت اخلاقی گرفتن کاری غیراخلاقی است. آنچه شما انجام میدهید، فریاد از سر درد است که مشکلگشا نیست. راه باید نشان داد و آنچه شما نشان میدهید، چاه است نه راه. چون سوسیالیسم یا سوسیالدمکراسی مورد دفاع شما، مکتبی است که میگوید تولید و درآمد مسأله من نیست. شما تولید کنید، ولی بدهید من توزیع کنم! باری، این را نمیدانید که برخی اَشکال توزیع، تولید را نابود میکند و تولید که نباشد چیزی برای توزیع هم نخواهد ماند. آیا این زبانزد عامّه را هم نشنیدهاید که میگوید: «پول خرج کردن آسان است، به دست آوردنش ولی سخت است؟» اگر گنج قارون هم در اختیار کسی باشد، وقتی فقط به فکر خرجکردن بیشتر باشد، پایانش جز افلاس و خاکسترنشینی نیست؛ حتی اگر این خرجکردن با نیت خیر کمک به ضعفا باشد.
یکبار شد بگویید، این بودجههایی که خواهان افزایش آن هستید از کجا تأمین شود؟ اگر منظورتان این است که از اختلاسها و دزدیها و اعتبارات سرّی و انواع اختصاصات بودجه در حقّ برخی نیروها و گروهها و ... کاسته شود، که این را به ما نباید بگویید، بروید به آنها بگویید. یا -اگر در سطح جهانی حرف میزنید- نکند شما هم برای تأمین بودجۀ مورد نظر خود به مالیات بیشتر و بیشتر یا اصلاً به مصادرۀ اموال اهل کسبوکار فکر میکنید؟ این را که بارها در کشورهای کمونیستی آزمون کردند و حاصلش توسعۀ فقر شد نه رفاه. ایدۀ ما بیتفاوتی به رنج بینوایان و پشتیبانی از تکاثر نیست، توجّه به اقتضائات تولید و توسعه و پیچیدگیهای آن است؛ توجّه دادن به حوادث مهمّی با همین مبنای شما در یک قرن گذشته است که -چه با هدف عوامفریبی، چه با نیّت دلسوزی برای پاییندستان- دنیای ما را به جای بهتری بدل نکرد.
مشکل جهان ما نئولیبرالیسم نیست، «نئوکمونیسم» است؛ یعنی جریانی که از «ساختار» تا «پساساختار»، از پیشمدرنیسم تا پستمدرنیسم، از مردمشناسی تا مطالعات فرهنگی، از محیطزیستگرایی رادیکال تا فمینیسم رادیکال، از دفاع از همجنسخواهی تا حقوقگرایی بلاتکلیف، از آکادمیا تا مدیا، و کلی چیزهای دیگر ماسکی ساخته است تا صورت مارکسیستیاش را بپوشاند.
از گاوی نقل کردهاند که به همیوغ خود که او را شاخ میزد - به این معنا که چرا زور نمیزنی و بار شخم همه بر دوش من است- نگاهی خیره میکرد، یعنی که زمین سفت است، چرا بهمن شاخ میزنی؟ آیا شد که یکبار هم اشاره کنید، بخش عمدهای از مشکلات این دنیا ناشی از سفتی زمین است؟ جبران تمامی نقائص آفرینش باری است سنگینتر از آنکه بر دوش علم و تکنیک و سیاست گذاشته شود. برعکس، هر مشکلی را به سوء نیّت و سوء فهم و عمل افراد منسوب کردید و بر آسانی ساختن جامعهای خوب، به صرف ارادۀ نیک تأکید کردید. آیا علّت اصلی آن حادثه و این همه عوارض، همین نگرش نبود که دوستان شما در دهههای چهل و پنجاه گوشها را از آن کر کردند؟
@mardihamorteza
🔵 میزگرد آنلاین
📆 پنجشنبه ۲۰ آذر ۹۹
⏰ ساعت: ۱۸ تا ۲۰
🔻لینک ورود:👇🏻
http://meeting.atu.ac.ir/ch/tamadon
@mardihamorteza
📆 پنجشنبه ۲۰ آذر ۹۹
⏰ ساعت: ۱۸ تا ۲۰
🔻لینک ورود:👇🏻
http://meeting.atu.ac.ir/ch/tamadon
@mardihamorteza
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔵 «فرهنگ زندگی را میسازد یا زندگی فرهنگ را؟»
💻 میزگرد آنلاین دانشکده علوم ارتباطات دانشگاه علامه
✅ سخنرانی استاد همراه با نقد دکتر نعمتالله فاضلی و آقای مهدی تدینی
🟢 کامل
Dec 10, 2020
@mardihamorteza
💻 میزگرد آنلاین دانشکده علوم ارتباطات دانشگاه علامه
✅ سخنرانی استاد همراه با نقد دکتر نعمتالله فاضلی و آقای مهدی تدینی
🟢 کامل
Dec 10, 2020
@mardihamorteza
Dr.Mardiha.Farhang.s
<unknown>
🔵 «فرهنگ زندگی را میسازد یا زندگی فرهنگ را؟»
💻 میزگرد آنلاین دانشکده علوم ارتباطات دانشگاه علامه
✅ سخنرانی استاد همراه با نقد دکتر نعمتالله فاضلی و آقای مهدی تدینی
🎧 فایل کامل صوتی
Dec 10, 2020
@mardihamorteza
💻 میزگرد آنلاین دانشکده علوم ارتباطات دانشگاه علامه
✅ سخنرانی استاد همراه با نقد دکتر نعمتالله فاضلی و آقای مهدی تدینی
🎧 فایل کامل صوتی
Dec 10, 2020
@mardihamorteza
«انگار گفته بودی یلدا موی من است»
آری گفته بودم. هر دو سیاه، پرپشت، چیناچین و پرشکن و بلند. بلند. انبوهی رازآلودش هم اشتیاق گمشدن در دل آن را تحریض میکرد و هم از آن میترساند. علیالخصوص وقتی چشمهایم در میانهٔ آن آبشار تاریکی محاصره میشد و از پس آن شورش روز، در برابر کوتاه آمدن. پیشانیت از تاجِ پیشروی کردهٔ موها گلایه داشت که چرا آینۀ صبوح را اینقدر ترجمهٔ شبانه کرده. سهم بلندتری برای خود میخواست.
همپای روزهای خیزان و شبهای خزان، هر روز ریزهای از آن سِحر سیاه به غارت قیچی سپردی و سهمِ سَحریِ صورت را فزودی. تا تابستان، که خندهٔ چشمهایت دیگر زیر آن هیمنهٔ کفرِ زلف شرمگین نبود. اما دلت برای موهایت تنگ شد و اینبار آن دیگری که حالا کوتاه کوتاه شده بود، سهم بیشتر میخواست. گذاشتی بلند شود، و شد.
و باز یلدا، و باز یلدا. و باز سهم خواهی و خواست اعتدال و عدالت. و خواست تنوع که زیر اینها پنهان است. راستی کدام زیباتر است؟
✍🏻 مرتضی مردیها
@mardihamorteza
آری گفته بودم. هر دو سیاه، پرپشت، چیناچین و پرشکن و بلند. بلند. انبوهی رازآلودش هم اشتیاق گمشدن در دل آن را تحریض میکرد و هم از آن میترساند. علیالخصوص وقتی چشمهایم در میانهٔ آن آبشار تاریکی محاصره میشد و از پس آن شورش روز، در برابر کوتاه آمدن. پیشانیت از تاجِ پیشروی کردهٔ موها گلایه داشت که چرا آینۀ صبوح را اینقدر ترجمهٔ شبانه کرده. سهم بلندتری برای خود میخواست.
همپای روزهای خیزان و شبهای خزان، هر روز ریزهای از آن سِحر سیاه به غارت قیچی سپردی و سهمِ سَحریِ صورت را فزودی. تا تابستان، که خندهٔ چشمهایت دیگر زیر آن هیمنهٔ کفرِ زلف شرمگین نبود. اما دلت برای موهایت تنگ شد و اینبار آن دیگری که حالا کوتاه کوتاه شده بود، سهم بیشتر میخواست. گذاشتی بلند شود، و شد.
و باز یلدا، و باز یلدا. و باز سهم خواهی و خواست اعتدال و عدالت. و خواست تنوع که زیر اینها پنهان است. راستی کدام زیباتر است؟
✍🏻 مرتضی مردیها
@mardihamorteza