Forwarded from عکس نگار
☘️ ☘️ برگی از تقویم تاریخ ☘️ ☘️
۶ مهر "۲۸ سپتامبر" سالروز درگذشت لویی پاستور
( زاده ۶ دی "۲۷ دسامبر" ۱۸۲۲ فرانسه -- درگذشته ۶ مهر "۲۸ سپتامبر" ۱۸۹۵ فرانسه) دانشمند شیمی و زیست شناسی
پاستور شيميدان فرانسوی، ۶ جولای ۱۸۸۵ در جريان تلاش برای ساخت واکسنها، مايه پيشگيری (واكسن) ضد هاری (بيماری Rabies که اين واژه در لاتين به مفهوم حالت ديوانگی است و اين بيماری از حيوان مخصوصا از طريق گازگرفتگی سرايت میکند) را كه ساخته بود با موفقيت روی نوجوانی به نام ژوزف، آزمايش كرد و راه برای پيشگيری از بيماريها هموار شد.
وی قبلا ابراز نظر كرده بود كه باكتری تضعيف شده در آزمايشگاه، اگر به افراد تزريق شود، در آنها در برابر آن بيماری مصونيت ايجاد خواهد كرد.
بهنام پاستور، در بسياری از کشورها انستيتوی تزريق واکسن و پيشگيری از بيماریهای واگيردار تاسيس شده است.
در تهران، خيابانی که قبلا کاخهای سلطنتی در آن قرار داشت و اينک عمارات دولتی، بهنام پاستور است. انستيتو پاستور تهران نيز در همين خيابان تاسيس شده بود که تا خانه دکتر مصدق فاصله چندانی نداشت. نوه لویی پاستور در ۱۳۳۰ از ايران ديدن کرد.
دکتر لویی پاستور، دانشمند بزرگ خدمتگزار بشریت، در ۷۳ سالگی درگذشت.
🆔 @bargi_az_tarikh
#برگی_از_تقویم_تاریخ
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
۶ مهر "۲۸ سپتامبر" سالروز درگذشت لویی پاستور
( زاده ۶ دی "۲۷ دسامبر" ۱۸۲۲ فرانسه -- درگذشته ۶ مهر "۲۸ سپتامبر" ۱۸۹۵ فرانسه) دانشمند شیمی و زیست شناسی
پاستور شيميدان فرانسوی، ۶ جولای ۱۸۸۵ در جريان تلاش برای ساخت واکسنها، مايه پيشگيری (واكسن) ضد هاری (بيماری Rabies که اين واژه در لاتين به مفهوم حالت ديوانگی است و اين بيماری از حيوان مخصوصا از طريق گازگرفتگی سرايت میکند) را كه ساخته بود با موفقيت روی نوجوانی به نام ژوزف، آزمايش كرد و راه برای پيشگيری از بيماريها هموار شد.
وی قبلا ابراز نظر كرده بود كه باكتری تضعيف شده در آزمايشگاه، اگر به افراد تزريق شود، در آنها در برابر آن بيماری مصونيت ايجاد خواهد كرد.
بهنام پاستور، در بسياری از کشورها انستيتوی تزريق واکسن و پيشگيری از بيماریهای واگيردار تاسيس شده است.
در تهران، خيابانی که قبلا کاخهای سلطنتی در آن قرار داشت و اينک عمارات دولتی، بهنام پاستور است. انستيتو پاستور تهران نيز در همين خيابان تاسيس شده بود که تا خانه دکتر مصدق فاصله چندانی نداشت. نوه لویی پاستور در ۱۳۳۰ از ايران ديدن کرد.
دکتر لویی پاستور، دانشمند بزرگ خدمتگزار بشریت، در ۷۳ سالگی درگذشت.
🆔 @bargi_az_tarikh
#برگی_از_تقویم_تاریخ
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
Forwarded from عکس نگار
☘☘ برگی از تقویم تاریخ ☘☘
۶ مهر زادروز خالوحسین کوهکن "حسین عثمانی"
(زاده ۶ مهر ۱۳۰۹ کرمانشاه — درگذشته ۵ امرداد ۱۳۹۵ کرمانشاه) تلاشگر کوهکن
کوهکن بهمدت بیش از ۲۰ سال با وجود معلولیت (نداشتن یکپا) و تنها با یک کلنگ، شروع بهحفر صخرهای در منطقه میگوره کرد و غارسنگی حسین کوهکن را بهوجود آورد.
از انگیزههای او برای کندن این صخره، میتوان بهفقر، آوارگی، از دست دادن خانواده در دوران قبل و بعد از انقلاب و نابودی خانه و کاشانه و تلفشدن احشام و دامهایش در جنگ ایران و عراق اشاره کرد.
او در ۲۰ سالگی ازدواج کرد و چون زمینی برای کشاورزی نداشت، با «شکار» گذران زندگی میکرد و یک روز در سال ۱۳۴۳، که بهقصد شکار کبک بهکوه رفته بود، ناگهان پایش لیز خورد و تفنگ نیز به پایش شلیک شد و در آنجا بیهوش افتاد. سپس او را به بیمارستان حلبچه بردند، اما بهدلیل کمتوجهی پزشکان، زود از بیمارستان مرخصش کردند. او پس از آن ۴۰ روز بهعلت درد زیاد بهسلیمانیه مراجعه میکند و بهدلیل سیاهی استخوان پایش، مجبور بهقطع آن میشوند.
وی در سال ۱۳۵۹ با درگذشت همسرش و نابودی خانه و حیواناتش در اثر جنگ ایران و عراق، بهمنطقه میگوره، از مناطق ییلاقی طایفه امامی روی میآورد و تصمیم بهکندن کوه و صخرهها میگیرد. و در سال ۵۷، یک کلنگ و بیل شروع به تراشیدن صخره میکند و ۲۰ سال از عمرش را برای ساخت خانهاش صرف میکند.
غار او دارای ۹ اتاق بود و از چهارخانه مجزا تشکیل شده که در بعضی نقاط نسبت بهسطح زمین ارتفاع کمتری دارد. در بعضی از اتاقها ارتفاع به ۱۷۰ تا ۱۸۰ سانتیمتر میرسد. دو خانه تکاتاقی بوده و دو تای دیگر شامل چند اتاق مجزا یا همان دالان است که هر دالان به دالان دیگری ختم میشود. او در یکی از خانههای تکاتاقی بهطور مجزا گور خود را نیز با دستان خود کندهاست تا پس از مرگش او را در آنجا دفن کنند.
به حسین کوهکن به خاطر این کارش لقب فرهاد دوم یا فرهاد دوم دادند.
او وصیت کرده بود که گورش در غار باشد، اما وصیت او از سوی خویشاوندانش اجرا نشد.
خالو حسین کوهکن در ۸۶ سالگی درگذشت و در گورستان عمومی شهر بانه بهخاک سپرده شد.
🆔 @bargi_az_tarikh
#برگی_از_تقویم_تاریخ
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
۶ مهر زادروز خالوحسین کوهکن "حسین عثمانی"
(زاده ۶ مهر ۱۳۰۹ کرمانشاه — درگذشته ۵ امرداد ۱۳۹۵ کرمانشاه) تلاشگر کوهکن
کوهکن بهمدت بیش از ۲۰ سال با وجود معلولیت (نداشتن یکپا) و تنها با یک کلنگ، شروع بهحفر صخرهای در منطقه میگوره کرد و غارسنگی حسین کوهکن را بهوجود آورد.
از انگیزههای او برای کندن این صخره، میتوان بهفقر، آوارگی، از دست دادن خانواده در دوران قبل و بعد از انقلاب و نابودی خانه و کاشانه و تلفشدن احشام و دامهایش در جنگ ایران و عراق اشاره کرد.
او در ۲۰ سالگی ازدواج کرد و چون زمینی برای کشاورزی نداشت، با «شکار» گذران زندگی میکرد و یک روز در سال ۱۳۴۳، که بهقصد شکار کبک بهکوه رفته بود، ناگهان پایش لیز خورد و تفنگ نیز به پایش شلیک شد و در آنجا بیهوش افتاد. سپس او را به بیمارستان حلبچه بردند، اما بهدلیل کمتوجهی پزشکان، زود از بیمارستان مرخصش کردند. او پس از آن ۴۰ روز بهعلت درد زیاد بهسلیمانیه مراجعه میکند و بهدلیل سیاهی استخوان پایش، مجبور بهقطع آن میشوند.
وی در سال ۱۳۵۹ با درگذشت همسرش و نابودی خانه و حیواناتش در اثر جنگ ایران و عراق، بهمنطقه میگوره، از مناطق ییلاقی طایفه امامی روی میآورد و تصمیم بهکندن کوه و صخرهها میگیرد. و در سال ۵۷، یک کلنگ و بیل شروع به تراشیدن صخره میکند و ۲۰ سال از عمرش را برای ساخت خانهاش صرف میکند.
غار او دارای ۹ اتاق بود و از چهارخانه مجزا تشکیل شده که در بعضی نقاط نسبت بهسطح زمین ارتفاع کمتری دارد. در بعضی از اتاقها ارتفاع به ۱۷۰ تا ۱۸۰ سانتیمتر میرسد. دو خانه تکاتاقی بوده و دو تای دیگر شامل چند اتاق مجزا یا همان دالان است که هر دالان به دالان دیگری ختم میشود. او در یکی از خانههای تکاتاقی بهطور مجزا گور خود را نیز با دستان خود کندهاست تا پس از مرگش او را در آنجا دفن کنند.
به حسین کوهکن به خاطر این کارش لقب فرهاد دوم یا فرهاد دوم دادند.
او وصیت کرده بود که گورش در غار باشد، اما وصیت او از سوی خویشاوندانش اجرا نشد.
خالو حسین کوهکن در ۸۶ سالگی درگذشت و در گورستان عمومی شهر بانه بهخاک سپرده شد.
🆔 @bargi_az_tarikh
#برگی_از_تقویم_تاریخ
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
سه شنبه ها: گفتار عرفانی
طُرّة طرّارِ یار
محمدامین مروتی
زلف معشوق نزد عارفان، نماد ظلمت بیکران عالم بوده است. ظلمتی که دلهای بسیاری در آن گرفتار آمده اند و گم شده اند و از رازش بی خبرند. حافظ می گوید:
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ، کانجا
سرها بریده بینی، بی جرم و بی جنایت
زلف سیاه است و در جهان هستی ظلمت نیز بر نور احاطه دارد. عاشق به ناچار در همین زلف سیاه می آویزد و چنگ می زند تا گم نشود. در سیاهی ها و پیچ و خم های زلف معشوق گم شده است و راهی به عارض و صورت او ندارد؛ اما چاره ای ندارد جز اینکه به همین طناب چنگ زند و سعی کند گره از زلف یار بگشاید تا چشمش به جمال او روشن گردد و از ظلمت گیسویش برهد. ولی همین کشش و کوشش هم حاصل بازی های معشوق با اوست و عشق، نفسِ همین بازی و باختن به معشوق است. عشق نوی بازی است که معشوق با عاشق می کند. به همین علت تعبیر "نَرد عشق باختن" یا "قمار عشق"، در ادبیات ما خوش جا افتاده است. در دفتر پنجم مثنوی، ابلیس می گوید من هم عاشق خدا بودم و او در سناریوی خودش نقش بازنده را به من داد و من هم نمی توانستم روی حرفش، حرف بزنم:
چونک بر نطعش جز این بازی نبود
گفت بازی کن! چه دانم در فزود؟
آن یکی بازی که بُد من باختم
خویشتن را در بلا انداختم
در بلا هم میچشم لذات او
مات اویم مات اویم مات او
حافظ نیز در بیتی عالی، همین مضمون را بیان می کند. عاشق می گوید بالاخره نتوانستم گرهی از زلف پر پیچ و خم تو بگشایم. معشوق می گوید خودم گفته ام تا با تو بازی کند و هر چه را داری، از تو بگیرد:
گفتم گره نگشودهام زان طُرّه تا من بودهام
گفتا منش فرمودهام تا با تو طرّاری کند
زیرا که عاشق تا خود را در قمار عشق، درنبازد، رستگار نخواهد شد. کاش زودتر این را بفهمد و خودش را بیشتر از این اذیت نکند.
سپهری نیز، در شعر تامل انگیز "مسافر"، همین لطیفه نهانی را به زبان امروز روایت می کند:
خیال میکنم
دچار آن رگِ پنهانِ رنگها هستی
دچار یعنی عاشق
و فکر کن که چه تنهاست
اگر ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد
هیچ ماهی، هرگز
هزار و یک گره رودخانه را نگشود....
کجاست هستة پنهان این ترنّم مرموز؟.....
معنی لغات دشوار:
1. نطع: سفره، بساط، زمین بازی
2. طره: دستۀ موی تابیده در کنار پیشانی
3. طرار: دزد و راهزن
طُرّة طرّارِ یار
محمدامین مروتی
زلف معشوق نزد عارفان، نماد ظلمت بیکران عالم بوده است. ظلمتی که دلهای بسیاری در آن گرفتار آمده اند و گم شده اند و از رازش بی خبرند. حافظ می گوید:
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ، کانجا
سرها بریده بینی، بی جرم و بی جنایت
زلف سیاه است و در جهان هستی ظلمت نیز بر نور احاطه دارد. عاشق به ناچار در همین زلف سیاه می آویزد و چنگ می زند تا گم نشود. در سیاهی ها و پیچ و خم های زلف معشوق گم شده است و راهی به عارض و صورت او ندارد؛ اما چاره ای ندارد جز اینکه به همین طناب چنگ زند و سعی کند گره از زلف یار بگشاید تا چشمش به جمال او روشن گردد و از ظلمت گیسویش برهد. ولی همین کشش و کوشش هم حاصل بازی های معشوق با اوست و عشق، نفسِ همین بازی و باختن به معشوق است. عشق نوی بازی است که معشوق با عاشق می کند. به همین علت تعبیر "نَرد عشق باختن" یا "قمار عشق"، در ادبیات ما خوش جا افتاده است. در دفتر پنجم مثنوی، ابلیس می گوید من هم عاشق خدا بودم و او در سناریوی خودش نقش بازنده را به من داد و من هم نمی توانستم روی حرفش، حرف بزنم:
چونک بر نطعش جز این بازی نبود
گفت بازی کن! چه دانم در فزود؟
آن یکی بازی که بُد من باختم
خویشتن را در بلا انداختم
در بلا هم میچشم لذات او
مات اویم مات اویم مات او
حافظ نیز در بیتی عالی، همین مضمون را بیان می کند. عاشق می گوید بالاخره نتوانستم گرهی از زلف پر پیچ و خم تو بگشایم. معشوق می گوید خودم گفته ام تا با تو بازی کند و هر چه را داری، از تو بگیرد:
گفتم گره نگشودهام زان طُرّه تا من بودهام
گفتا منش فرمودهام تا با تو طرّاری کند
زیرا که عاشق تا خود را در قمار عشق، درنبازد، رستگار نخواهد شد. کاش زودتر این را بفهمد و خودش را بیشتر از این اذیت نکند.
سپهری نیز، در شعر تامل انگیز "مسافر"، همین لطیفه نهانی را به زبان امروز روایت می کند:
خیال میکنم
دچار آن رگِ پنهانِ رنگها هستی
دچار یعنی عاشق
و فکر کن که چه تنهاست
اگر ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد
هیچ ماهی، هرگز
هزار و یک گره رودخانه را نگشود....
کجاست هستة پنهان این ترنّم مرموز؟.....
معنی لغات دشوار:
1. نطع: سفره، بساط، زمین بازی
2. طره: دستۀ موی تابیده در کنار پیشانی
3. طرار: دزد و راهزن
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تحول اقتصادی در رواندا
Forwarded from راهی به رهایی..
تمام سوءتفاهمات ناشی از زبان است
تو میبایست در مورد افراد
از روی اعمالشان قضاوت کنی،
نه از روی گفتههایشان
همیشه محاکمهى خویش،
از محاکمهى دیگران سختتر است؛
تو اگر توانستی
در مورد خودت خوب قضاوت کنی،
قاضی واقعی هستی...
#آنتوان_دوسنت_اگزوپرى
@rahi_be_rahaei
تو میبایست در مورد افراد
از روی اعمالشان قضاوت کنی،
نه از روی گفتههایشان
همیشه محاکمهى خویش،
از محاکمهى دیگران سختتر است؛
تو اگر توانستی
در مورد خودت خوب قضاوت کنی،
قاضی واقعی هستی...
#آنتوان_دوسنت_اگزوپرى
@rahi_be_rahaei
چهارشنبه ها: گفتار فلسفی
رودلف کارناپ (۱۸۹۱ –۱۹۷۰)
محمدامین مروتی
رودلف كارناپ از تاثیرگذارترین فلاسفه حلقه وین است. شعبه ای از فلسفه تحلیلی که در دهه ۱۹۲۰ در وین به نام پوزیتیویسم منطقی یا تجربه گرایی منطقی شکل گرفتد. این حلقه، انجمنی بود كه از گروهی اندیشمندان در حوزه های متفاوت علوم جدید، اعم از فیزیك و فلسفه و ریاضیات و منطق و جامعه شناسی و اقتصاد و روان شناسی تشكیل یافته بود که می خواستند زبانی علمی را در تحلیل های فلسفی جا بیندازند.
کارناپ انسان متعصبی نبود و می کوشید معیار معنایش را به روز کند.
تاثیر فرگه و راسل:
كارناپ شاگرد فرگه و راسل بود و متاثر از آن ها، به دنبال نوعی زبان منطقی بود. وی تحت تأثیر راسل در سال ۱۹۲۵ كتابی بسیار مهم به نام «ساخت منطقی عالم» را نوشت. هدف اصلی كارناپ مخالفت با اگزیستانسیالیسم هایدگری و شهودگرایی هانری برگسون بود. كارناپ معتقد بود كه تمام كوشش فلاسفه باید صرف ساختن و ایجاد زبان های دقیق و كارآمد گردد. او در كتاب «نحو منطقی زبان» می گوید وظیفه علوم تجربی صرفاً مطالعه و توصیف جهان است و وظیفه فلسفه عبارت است از: تحلیل منطقی زبان علوم. پروژه او ابداع یك زبان عام برای تدوین یك زبان فیزیكالیستی بود كه غایت آن ترجمه جملات معنادار به جملاتی درباره امور مشاهده پذیر بود. در واقع گزاره های معنا دار قابل تحویل و ترجمه به زبان علمند. (اصل ترجمه پذیری)
نقد هایدگر:
کارناپ در مقالۀ خود، پاکسازی متافیزیک از طریق تحلیل منطقی زبان (۱۹۳۲)، زبان مارتین هایدگر در " وجود و زمان" (۱۹۲۷) را به نقد می کشد. هایدگر با استفاده شاعرانه و ناصحیح از زبان می خواهد توهم حکمتی ژرف را دامن بزند. آلمانها (مانند انگلیسیها) کلمۀ «عدم» را به عنوان اسم به کار میبرند، به همین خاطر است که میتوانند آن را فاعل جمله قرار دهند و هایدگر می گوید: "هیچ می هیچد."
اگر کسی بپرسد، «چه چیز آن بیرون است؟» ممکن است بگویید «هیچ»، این جمله از نظر نحوی شبیه آن است که بگویید، «باران». چنین ساختاری این توهم را ایجاد میکند که «عدم» هم چیزی کاملاً شبیه باران است و میتوان ویژگیها و حرکاتش را توصیف کرد. به لحاظ نحوی، اینکه بگوییم «عدم خودش را آشکار میکند» شبیه این عبارت است که «باران میبارد».
هایدگر در "متافیزیک چیست؟" به روشنی میگوید که قصد دارد از شر تفکر منطقی خلاص شود، به این ترتیب «خود ایدۀ "منطق" در تسلسلی از پرسشهای اساسیتر از موضوعیت خواهد افتاد». هایدگر معتقد است زبان میتواند حقایق را در سطحی عمیقتر از منطق کشف کند؛ در مقابل حلقۀ وین بر این باور است که زبان بدون منطق، تنها به مُهملات راه میبرد. چنانچه ویتگنشتاین در جملۀ آخر تراکتاتوس هشدار میدهد، «آنچه نمیتوان دربارهاش سخن گفت، میباید دربارهاش خاموش ماند.»
معیار ایضاح:
او بعدها این نظر را تعدیل کرد و به آلبرت انیشتین گفت كه دیدگاه پوزیتیویستهای اولیه را كنار گذاشته است و دیگر قائل به یك مبنا و زبان مستحكم و خدشه ناپذیر برای معرفت قائل نیست. او از مثال اتونویرات یاد می كرد كه وظیفه ما عبارت است از تعمیر كشتی شكسته شده معرفت در همان حال كه در میانة اقیانوس شناور است. درواقع کارناپ به نوعی "اصالت قرارداد" روی آورده بود که طبق آن می توان از هر چارچوب زبانی به شرط رعایت معیار "ایضاح" استفاده کرد. كارناپ بر مفهوم ایضاح بسیار تأكید داشت و منظور او از ایضاح جایگزین نمودن یك مفهوم غیر دقیق با یك مفهوم دقیق است كه معمولاً به زبان علم تعلق دارد. (اصل ایضاح) 👇👇ادامه در فرسته بعدی👇👇
رودلف کارناپ (۱۸۹۱ –۱۹۷۰)
محمدامین مروتی
رودلف كارناپ از تاثیرگذارترین فلاسفه حلقه وین است. شعبه ای از فلسفه تحلیلی که در دهه ۱۹۲۰ در وین به نام پوزیتیویسم منطقی یا تجربه گرایی منطقی شکل گرفتد. این حلقه، انجمنی بود كه از گروهی اندیشمندان در حوزه های متفاوت علوم جدید، اعم از فیزیك و فلسفه و ریاضیات و منطق و جامعه شناسی و اقتصاد و روان شناسی تشكیل یافته بود که می خواستند زبانی علمی را در تحلیل های فلسفی جا بیندازند.
کارناپ انسان متعصبی نبود و می کوشید معیار معنایش را به روز کند.
تاثیر فرگه و راسل:
كارناپ شاگرد فرگه و راسل بود و متاثر از آن ها، به دنبال نوعی زبان منطقی بود. وی تحت تأثیر راسل در سال ۱۹۲۵ كتابی بسیار مهم به نام «ساخت منطقی عالم» را نوشت. هدف اصلی كارناپ مخالفت با اگزیستانسیالیسم هایدگری و شهودگرایی هانری برگسون بود. كارناپ معتقد بود كه تمام كوشش فلاسفه باید صرف ساختن و ایجاد زبان های دقیق و كارآمد گردد. او در كتاب «نحو منطقی زبان» می گوید وظیفه علوم تجربی صرفاً مطالعه و توصیف جهان است و وظیفه فلسفه عبارت است از: تحلیل منطقی زبان علوم. پروژه او ابداع یك زبان عام برای تدوین یك زبان فیزیكالیستی بود كه غایت آن ترجمه جملات معنادار به جملاتی درباره امور مشاهده پذیر بود. در واقع گزاره های معنا دار قابل تحویل و ترجمه به زبان علمند. (اصل ترجمه پذیری)
نقد هایدگر:
کارناپ در مقالۀ خود، پاکسازی متافیزیک از طریق تحلیل منطقی زبان (۱۹۳۲)، زبان مارتین هایدگر در " وجود و زمان" (۱۹۲۷) را به نقد می کشد. هایدگر با استفاده شاعرانه و ناصحیح از زبان می خواهد توهم حکمتی ژرف را دامن بزند. آلمانها (مانند انگلیسیها) کلمۀ «عدم» را به عنوان اسم به کار میبرند، به همین خاطر است که میتوانند آن را فاعل جمله قرار دهند و هایدگر می گوید: "هیچ می هیچد."
اگر کسی بپرسد، «چه چیز آن بیرون است؟» ممکن است بگویید «هیچ»، این جمله از نظر نحوی شبیه آن است که بگویید، «باران». چنین ساختاری این توهم را ایجاد میکند که «عدم» هم چیزی کاملاً شبیه باران است و میتوان ویژگیها و حرکاتش را توصیف کرد. به لحاظ نحوی، اینکه بگوییم «عدم خودش را آشکار میکند» شبیه این عبارت است که «باران میبارد».
هایدگر در "متافیزیک چیست؟" به روشنی میگوید که قصد دارد از شر تفکر منطقی خلاص شود، به این ترتیب «خود ایدۀ "منطق" در تسلسلی از پرسشهای اساسیتر از موضوعیت خواهد افتاد». هایدگر معتقد است زبان میتواند حقایق را در سطحی عمیقتر از منطق کشف کند؛ در مقابل حلقۀ وین بر این باور است که زبان بدون منطق، تنها به مُهملات راه میبرد. چنانچه ویتگنشتاین در جملۀ آخر تراکتاتوس هشدار میدهد، «آنچه نمیتوان دربارهاش سخن گفت، میباید دربارهاش خاموش ماند.»
معیار ایضاح:
او بعدها این نظر را تعدیل کرد و به آلبرت انیشتین گفت كه دیدگاه پوزیتیویستهای اولیه را كنار گذاشته است و دیگر قائل به یك مبنا و زبان مستحكم و خدشه ناپذیر برای معرفت قائل نیست. او از مثال اتونویرات یاد می كرد كه وظیفه ما عبارت است از تعمیر كشتی شكسته شده معرفت در همان حال كه در میانة اقیانوس شناور است. درواقع کارناپ به نوعی "اصالت قرارداد" روی آورده بود که طبق آن می توان از هر چارچوب زبانی به شرط رعایت معیار "ایضاح" استفاده کرد. كارناپ بر مفهوم ایضاح بسیار تأكید داشت و منظور او از ایضاح جایگزین نمودن یك مفهوم غیر دقیق با یك مفهوم دقیق است كه معمولاً به زبان علم تعلق دارد. (اصل ایضاح) 👇👇ادامه در فرسته بعدی👇👇
ادامه از فرسته قبلی👆👆👆 تاثیر تارسکی و رایشنباخ:
كارناپ، "اصل تحقیق پذیری تجربی" را به عنوان معیار تفكیك عبارات معنادار از بی معنا مطرح کرد، اما این اصل تحت تاثیر تارسکی و رایشنباخ به "تایید پذیری" یا احتمال تحقیق پذیری تعدیل شد. او در سال ۱۹۴۲ كتابی نوشت به نام «مقدمه ای بر معناشناسی»، كه در آن تغییر رویكرد كارناپ از رهیافت نحوی به رهیافت سمانتیك (Semantic) آشكار بود و در این امر به وضوح تحت تأثیر تارسكی و منطق دانان لهستانی بود.
كارناپ از دهه ۱۹۴۰ به بعد و متأثر از كارل پوپر تصمیم گرفت كه اصل تحقیق پذیری را با اصل دیگری برای معنادار بودن جایگزین نماید و در این راه از ایده های رایشنباخ استفاده نمود. رایشنباخ از «امكان فیزیكی تحقیق پذیری» سخن به میان آورد. رایشنباخ پیشنهاد كرد معیار تحقیق پذیری به گونه ای تفسیر شود كه معنی دار بودن تجربی صرفاً به احكامی نسبت داده شود كه تحقیق پذیری در مورد آنها هم به طور منطقی و هم به طور فیزیكی امكان پذیر است. رایشنباخ اعتقاد داشت كه می توان از حساب احتمالات برای تعیین معنای جملات استفاده كرد و می گفت كه جملات معنادار جملاتی است كه بتوان وزن و احتمال آن را بر مبنای یك مجموعه مشاهدات معین كرد و دو جمله كه تحت همه مشاهدات وزن برابر داشته باشند با همدیگر هم معنا هستند. كارناپ از مفهوم وزن، به منظور تمیز میان آن دسته از روابط احتمالی كه شمار زیادی شواهد مربوط را نشان می دهند استفاده كرد و بر این مبنا مفهوم تحقیق پذیری را با مفهوم "درجه تأیید پذیری" تعویض كرد و سپس معتقد شدند كه جملات متافیزیك بی معنا نیستند، بلكه فاقد محتوای معرفتی هستند هرچند كه شاید از خاصیت تحریك احساسات برخوردارند.
بحثی بر سر معنای عبارت «امكان تحقیق پذیری» پیش آمد که نتیجه اش این بود که صرفِ موجود نبودن امكانات تكنیكی برای نقض یك حكم، كافی نیست. این حكم كه «برروی سطح سیاره پلوتون حفره های ناشی از برخورد شهاب ها وجود دارد.» یك حكم معنادار تجربی است، اگر چه در حال حاضر وسایل تحقیق تجربی آن را در اختیار نداشته باشیم.
تاثیر پوپر:
ملاك ابطال پذیری اول بار از سوی كارل پوپر در دهه ۱۹۳۰ پیشنهاد شد. اما پوپر این ملاك را به عنوان معیاری برای سنجش معنادار قضایا پیشنهاد نكرده بود. این اشتباه كه تا مدت ها ادامه یافت، سبب شد برخی از اصحاب حلقه وین پوپر را به غلط در زمره پوزیتیویست های منطقی به شمار آورند. به نظر کارناپ، ابطال پذیری نیز به عوض تحقیق پذیری، یك شرط كافی برای معنی دار بودن تجربی نخواهد بود.
كارناپ، "اصل تحقیق پذیری تجربی" را به عنوان معیار تفكیك عبارات معنادار از بی معنا مطرح کرد، اما این اصل تحت تاثیر تارسکی و رایشنباخ به "تایید پذیری" یا احتمال تحقیق پذیری تعدیل شد. او در سال ۱۹۴۲ كتابی نوشت به نام «مقدمه ای بر معناشناسی»، كه در آن تغییر رویكرد كارناپ از رهیافت نحوی به رهیافت سمانتیك (Semantic) آشكار بود و در این امر به وضوح تحت تأثیر تارسكی و منطق دانان لهستانی بود.
كارناپ از دهه ۱۹۴۰ به بعد و متأثر از كارل پوپر تصمیم گرفت كه اصل تحقیق پذیری را با اصل دیگری برای معنادار بودن جایگزین نماید و در این راه از ایده های رایشنباخ استفاده نمود. رایشنباخ از «امكان فیزیكی تحقیق پذیری» سخن به میان آورد. رایشنباخ پیشنهاد كرد معیار تحقیق پذیری به گونه ای تفسیر شود كه معنی دار بودن تجربی صرفاً به احكامی نسبت داده شود كه تحقیق پذیری در مورد آنها هم به طور منطقی و هم به طور فیزیكی امكان پذیر است. رایشنباخ اعتقاد داشت كه می توان از حساب احتمالات برای تعیین معنای جملات استفاده كرد و می گفت كه جملات معنادار جملاتی است كه بتوان وزن و احتمال آن را بر مبنای یك مجموعه مشاهدات معین كرد و دو جمله كه تحت همه مشاهدات وزن برابر داشته باشند با همدیگر هم معنا هستند. كارناپ از مفهوم وزن، به منظور تمیز میان آن دسته از روابط احتمالی كه شمار زیادی شواهد مربوط را نشان می دهند استفاده كرد و بر این مبنا مفهوم تحقیق پذیری را با مفهوم "درجه تأیید پذیری" تعویض كرد و سپس معتقد شدند كه جملات متافیزیك بی معنا نیستند، بلكه فاقد محتوای معرفتی هستند هرچند كه شاید از خاصیت تحریك احساسات برخوردارند.
بحثی بر سر معنای عبارت «امكان تحقیق پذیری» پیش آمد که نتیجه اش این بود که صرفِ موجود نبودن امكانات تكنیكی برای نقض یك حكم، كافی نیست. این حكم كه «برروی سطح سیاره پلوتون حفره های ناشی از برخورد شهاب ها وجود دارد.» یك حكم معنادار تجربی است، اگر چه در حال حاضر وسایل تحقیق تجربی آن را در اختیار نداشته باشیم.
تاثیر پوپر:
ملاك ابطال پذیری اول بار از سوی كارل پوپر در دهه ۱۹۳۰ پیشنهاد شد. اما پوپر این ملاك را به عنوان معیاری برای سنجش معنادار قضایا پیشنهاد نكرده بود. این اشتباه كه تا مدت ها ادامه یافت، سبب شد برخی از اصحاب حلقه وین پوپر را به غلط در زمره پوزیتیویست های منطقی به شمار آورند. به نظر کارناپ، ابطال پذیری نیز به عوض تحقیق پذیری، یك شرط كافی برای معنی دار بودن تجربی نخواهد بود.
Forwarded from عکس نگار
☘☘ برگی از تقویم تاریخ ☘☘
۷ مهر روز بزرگداشت شمستبریزی
( زاده سال ۵۸۲ق تبریز -- درگذشته ۶۴۵ق خوی ) عارف، صوفی
محمدبن علیبنملکداد تبریزی، معروف به شمستبریزی، از صوفیانِ سده هفتم هجری است. سخنان وی را که در مجالس مختلف بر زبان آورده، مریدان گردآوری کردهاند که بهنام «مقالات شمس تبریزی» معروف است.
از زندگی و احوال شخصی او تا آنگاه که مقالات شمس کشف شد، خبر مهمی در دست نبود. قدیمیترین مدارک درباره شمستبریزی، ابتدانامه سلطان ولد و رساله سپهسالار است که گفته «هیچ آفریدهای را برحال شمس اطلاعی نبوده، چون شهرت خود را پنهان میداشت و خویش را در پرده اسرار فرو میپیچید».
شمس نزد استادانی چون شمس خونجی تحصیل کرد و بهسیر و سلوک نزد پیران طریقت، بزرگانی چون پیر سلهباف و پیر سجاسی، بهکسب معرفت پرداخت. چنانکه از مقالات او بر میآید از برخی از بزرگان زمان خود نیز تأثیر پذیرفته بود و از آن میان نامهای شهاب هریوه (اندیشمند خردگرا) فخر رازی، اوحدالدین کرمانی و محیالدین ابنعربی در مقالات شمس آمده است.
شمس و مولانا:
شمستبریزی عاشق سفر بود و عمر را بهسیر و سیاحت میگذرانید و در یکجا قرار نمیگرفت، وی در ۲۶ جمادیالثانی ۶۴۲ (معادل ۶ دسامبر ۱۲۴۴ میلادی و ۱۶ آذر ۶۲۳ خورشیدی) به قونیه رسید. با مولوی ملاقات کرد و با شخصیت نیرومند و نفس گرمی که داشت، مولانا را دگرگون ساخت. تا پیش از دیدار شمس، مولوی از عالمان و فقیهان و اهل مدرسه بود. در آن زمان به تدریس علوم دینی مشغول بود و در چهار مدرسه معتبر تدریس میکرد.
با دیدار شمس تبریزی، مولوی لباس عوض کرد، درس و وعظ را یکسو نهاد و اهل وجد و سماع و شاعری شد. برای مردم قونیه مخصوصاً پیروان مولانا تغییر احوال او و رابطه میان او و شمس تبریزی تحمل ناکردنی بود. عوام و خواص بهخشم آمدند، مریدان شوریدند، و همگان کمر بهکین او بستند. شمس تبریزی بعد از ۱۶ ماه در ۲۱ شوال ۶۴۳ بیخبر قونیه را ترک کرد. اندوه و ملال مولوی در آن ایام بیکرانه بود.
سرانجام نامهای از شمس بهمولوی رسید و معلوم شد که او در شام است. مولوی فرزند خود سلطان ولد را با ۲۰ تن از یاران برای بازآوردن او فرستاد. شمستبریزی در ۶۴۴ با استقبال باشکوه بهقونیه بازگشت. محفل مولوی غرق شور و شادی و وجد و سماع شد.
اما شادمانیها دیری نپایید. باز آتش کینه و تعصب بالا گرفت و رنجها و آزارها بهشمس رسید. او با همه عشق و علاقهای که به صحبت مولانا داشت، تصمیم بهترک قونیه گرفت. به مولانا میگفت: «سفر کردم آمدم و رنجها بهمن رسید که اگر قونیه را پر زر کردندی به آن کرا نکردی، الا دوستی تو غالب بود... سفر دشوار میآید، اما اگر این بار رفته شود چنان مکن که آن بار کردی» به سلطان ولد فرزند مولوی که نزدیکترین مرید و همراز او بود بارها میگفت:
خواهم این بار آنچنان رفتن که نداند کسی کجایم.
در سال ۶۴۵ شمستبریزی بی آنکه کسی آگاه شود قونیه را رها کرد و راه سفر در پیش گرفت. مولوی بیتاب مدام در جستجوی خبری از شمس تبریزی بود. بارها کسانی به او مژده میدادند که شمس را در شام دیدهاند و او مژدگانیها میداد. با همین خبرها بود به امید یافتن شمس دوبار بهشام سفر کرد، اما نشانی از او نیافت. شمس به سلطان ولد گفته بود و چند بار این سخن را مکرر کرده که این بار بعد از ناپدید شده بهجایی خواهد رفت که کسی نشانی از او نیابد.
🆔 @bargi_az_tarikh
#برگی_از_تقویم_تاریخ
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
۷ مهر روز بزرگداشت شمستبریزی
( زاده سال ۵۸۲ق تبریز -- درگذشته ۶۴۵ق خوی ) عارف، صوفی
محمدبن علیبنملکداد تبریزی، معروف به شمستبریزی، از صوفیانِ سده هفتم هجری است. سخنان وی را که در مجالس مختلف بر زبان آورده، مریدان گردآوری کردهاند که بهنام «مقالات شمس تبریزی» معروف است.
از زندگی و احوال شخصی او تا آنگاه که مقالات شمس کشف شد، خبر مهمی در دست نبود. قدیمیترین مدارک درباره شمستبریزی، ابتدانامه سلطان ولد و رساله سپهسالار است که گفته «هیچ آفریدهای را برحال شمس اطلاعی نبوده، چون شهرت خود را پنهان میداشت و خویش را در پرده اسرار فرو میپیچید».
شمس نزد استادانی چون شمس خونجی تحصیل کرد و بهسیر و سلوک نزد پیران طریقت، بزرگانی چون پیر سلهباف و پیر سجاسی، بهکسب معرفت پرداخت. چنانکه از مقالات او بر میآید از برخی از بزرگان زمان خود نیز تأثیر پذیرفته بود و از آن میان نامهای شهاب هریوه (اندیشمند خردگرا) فخر رازی، اوحدالدین کرمانی و محیالدین ابنعربی در مقالات شمس آمده است.
شمس و مولانا:
شمستبریزی عاشق سفر بود و عمر را بهسیر و سیاحت میگذرانید و در یکجا قرار نمیگرفت، وی در ۲۶ جمادیالثانی ۶۴۲ (معادل ۶ دسامبر ۱۲۴۴ میلادی و ۱۶ آذر ۶۲۳ خورشیدی) به قونیه رسید. با مولوی ملاقات کرد و با شخصیت نیرومند و نفس گرمی که داشت، مولانا را دگرگون ساخت. تا پیش از دیدار شمس، مولوی از عالمان و فقیهان و اهل مدرسه بود. در آن زمان به تدریس علوم دینی مشغول بود و در چهار مدرسه معتبر تدریس میکرد.
با دیدار شمس تبریزی، مولوی لباس عوض کرد، درس و وعظ را یکسو نهاد و اهل وجد و سماع و شاعری شد. برای مردم قونیه مخصوصاً پیروان مولانا تغییر احوال او و رابطه میان او و شمس تبریزی تحمل ناکردنی بود. عوام و خواص بهخشم آمدند، مریدان شوریدند، و همگان کمر بهکین او بستند. شمس تبریزی بعد از ۱۶ ماه در ۲۱ شوال ۶۴۳ بیخبر قونیه را ترک کرد. اندوه و ملال مولوی در آن ایام بیکرانه بود.
سرانجام نامهای از شمس بهمولوی رسید و معلوم شد که او در شام است. مولوی فرزند خود سلطان ولد را با ۲۰ تن از یاران برای بازآوردن او فرستاد. شمستبریزی در ۶۴۴ با استقبال باشکوه بهقونیه بازگشت. محفل مولوی غرق شور و شادی و وجد و سماع شد.
اما شادمانیها دیری نپایید. باز آتش کینه و تعصب بالا گرفت و رنجها و آزارها بهشمس رسید. او با همه عشق و علاقهای که به صحبت مولانا داشت، تصمیم بهترک قونیه گرفت. به مولانا میگفت: «سفر کردم آمدم و رنجها بهمن رسید که اگر قونیه را پر زر کردندی به آن کرا نکردی، الا دوستی تو غالب بود... سفر دشوار میآید، اما اگر این بار رفته شود چنان مکن که آن بار کردی» به سلطان ولد فرزند مولوی که نزدیکترین مرید و همراز او بود بارها میگفت:
خواهم این بار آنچنان رفتن که نداند کسی کجایم.
در سال ۶۴۵ شمستبریزی بی آنکه کسی آگاه شود قونیه را رها کرد و راه سفر در پیش گرفت. مولوی بیتاب مدام در جستجوی خبری از شمس تبریزی بود. بارها کسانی به او مژده میدادند که شمس را در شام دیدهاند و او مژدگانیها میداد. با همین خبرها بود به امید یافتن شمس دوبار بهشام سفر کرد، اما نشانی از او نیافت. شمس به سلطان ولد گفته بود و چند بار این سخن را مکرر کرده که این بار بعد از ناپدید شده بهجایی خواهد رفت که کسی نشانی از او نیابد.
🆔 @bargi_az_tarikh
#برگی_از_تقویم_تاریخ
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
Forwarded from عکس نگار
☘ ☘ برگی از تقویم تاریخ ☘ ☘
۸ مهر روز بزرگداشت مولوی
( زاده سال ۶۰۴ق بلخ -- درگذشته سال ۶۷۲ق قونیه )
جلالالدین محمدبن بهاءالدین محمد، معروف به «مولانا» «مولوی» «ملای روم» و «جلالالدین رومی» در کودکی با پدرش بهاءالدین محمد ـ معروف به بهاء ولد ـ مقارن حمله مغول، به آسیای صغیر در ترکیه امروزی رفت و با خاندانش در قونیه مستقر شد. مولوی پس از فراگیری علوم از پدر و دیگر استادان قونیه و شام، به تدریس پرداخت. وی بعدها با عارفی بزرگ به نام «شمسُالدین محمدتبریزی» در قونیه ملاقات کرد و از نَفَسِ گرم او چنان به تب و تاب افتاد که تا دم واپسین زندگی، سردی نیافت. در این دوره پرشور که ۳۰ سال از پایان زندگی مولوی را در بر میگیرد، آثار بینظیری از او بهوجود آمد.
مولوی در مثنوی خود که آن را «مثنوی معنوی» میخوانند، مسائل مهم عرفانی، دینی و اخلاقی را مطرح کرده است که در آن، هنگام توضیح، بهبیان آیات و احادیث و امثال میپردازد. غیر از مثنوی «غزلهای مولوی» همچون دریای جوشانی از عواطف و اندیشههای بلند شاعر است که با نشیب و فراز همراه است. «مجموعه غزلیات مولوی» «دیوان شمس تبریزی» نام دارد. همچنین کتابهای «فیه مافیه، «مکاتیب» و «مجالسِ سَبعه» از آثار منثور اوست. مولانا جلالالدین رومی در ۶۸ سالگی درگذشت. آرامگاه مولوی در قونیه ترکیه است.
🆔 @bargi_az_tarikh
#برگی_از_تقویم_تاریخ
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
۸ مهر روز بزرگداشت مولوی
( زاده سال ۶۰۴ق بلخ -- درگذشته سال ۶۷۲ق قونیه )
جلالالدین محمدبن بهاءالدین محمد، معروف به «مولانا» «مولوی» «ملای روم» و «جلالالدین رومی» در کودکی با پدرش بهاءالدین محمد ـ معروف به بهاء ولد ـ مقارن حمله مغول، به آسیای صغیر در ترکیه امروزی رفت و با خاندانش در قونیه مستقر شد. مولوی پس از فراگیری علوم از پدر و دیگر استادان قونیه و شام، به تدریس پرداخت. وی بعدها با عارفی بزرگ به نام «شمسُالدین محمدتبریزی» در قونیه ملاقات کرد و از نَفَسِ گرم او چنان به تب و تاب افتاد که تا دم واپسین زندگی، سردی نیافت. در این دوره پرشور که ۳۰ سال از پایان زندگی مولوی را در بر میگیرد، آثار بینظیری از او بهوجود آمد.
مولوی در مثنوی خود که آن را «مثنوی معنوی» میخوانند، مسائل مهم عرفانی، دینی و اخلاقی را مطرح کرده است که در آن، هنگام توضیح، بهبیان آیات و احادیث و امثال میپردازد. غیر از مثنوی «غزلهای مولوی» همچون دریای جوشانی از عواطف و اندیشههای بلند شاعر است که با نشیب و فراز همراه است. «مجموعه غزلیات مولوی» «دیوان شمس تبریزی» نام دارد. همچنین کتابهای «فیه مافیه، «مکاتیب» و «مجالسِ سَبعه» از آثار منثور اوست. مولانا جلالالدین رومی در ۶۸ سالگی درگذشت. آرامگاه مولوی در قونیه ترکیه است.
🆔 @bargi_az_tarikh
#برگی_از_تقویم_تاریخ
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
Forwarded from پیر پرنیاناندیش
غزلی مولویوار از امیرهوشنگ ابتهاج (سایه)
به مناسبت روز بزرگداشت مولوی
(همراه با توضیحاتی دربارۀ این غزل برگرفته از کتاب پیر پرنیاناندیش)
[سایه]: تو همین دیوانهای شمس که اینجاست نگاه کنین. اون چیزهایی که من زیرش خط کشیدم چیزهای فوقالعاده شاعرانه و فکرهای فوقالعاده باریکه. از این دیدگاه با دقت تکتک بیتها رو خوندم و خوندم. سی چهــــل بار این کتابو خوندم. به شیوۀ خودم هم خوندم. تأثیر هم داشت؛ «نامدگان و رفتگان» از کجا اومده؟... هر چی بیشتر میخوندم، بیشتر حیرت میکردم. (پیر پرنیاناندیش، ص ۸۲۷)
[سایه]: پریشب جایی مهمون بودیم. شفیعی حرف عجیبی زد. گفت: من با نهایت اشراف که بر سرتاسر شعر عرفانی ایران دارم این حرفو میزنم. در سرتاسر شعر عرفانی ایران، معادل این غزل پیدا نمیشه!
[توضیح عظیمی]: برق شادی در چشم سایه میدرخشد...
[سایه]: خیلی حرف عجیبی زد. اگه این حرفو بنویسه فکر کنم کلهشو میشکنن.
[توضیح عظیمی]: غشغش میخندد و من این غزل تابناک را در ذهنم مرور میکنم... (پیر پرنیاناندیش، ص ۶۵۷)
نامدگان و رفتگان، از دو کرانۀ زمان
سوی تو میدوند، هان ای تو همیشه در میان
در چمن تو میچرد آهوی دشت آسمان
گرد سرِ تو میپرد باز سپید کهکشان
هر چه به گرد خویشتن مینگرم درین چمن
آینۀ ضمیر من جز تو نمیدهد نشان
ای گل بوستانسرا از پس پردهها درآ
بوی تو میکشد مرا وقت سحر به بوستان
ای که نهان نشستهای باغ درون هستهای
هسته فروشکستهای کاینهمه باغ شد روان
مست نیاز من شدی، پردۀ ناز پس زدی
از دل خود برآمدی، آمدن تو شد جهان
آه که میزند برون، از سر و سینه موج خون
من چه کنم که از درون دست تو میکشد کمان
پیش وجودت از عدم زنده و مرده را چه غم؟
کز نفس تو دم به دم میشنویم بوی جان
پیش تو، جامه در برم نعره زند که بردرم
آمدمت که بنگرم گریه نمیدهد امان
@pireparnianandish
به مناسبت روز بزرگداشت مولوی
(همراه با توضیحاتی دربارۀ این غزل برگرفته از کتاب پیر پرنیاناندیش)
[سایه]: تو همین دیوانهای شمس که اینجاست نگاه کنین. اون چیزهایی که من زیرش خط کشیدم چیزهای فوقالعاده شاعرانه و فکرهای فوقالعاده باریکه. از این دیدگاه با دقت تکتک بیتها رو خوندم و خوندم. سی چهــــل بار این کتابو خوندم. به شیوۀ خودم هم خوندم. تأثیر هم داشت؛ «نامدگان و رفتگان» از کجا اومده؟... هر چی بیشتر میخوندم، بیشتر حیرت میکردم. (پیر پرنیاناندیش، ص ۸۲۷)
[سایه]: پریشب جایی مهمون بودیم. شفیعی حرف عجیبی زد. گفت: من با نهایت اشراف که بر سرتاسر شعر عرفانی ایران دارم این حرفو میزنم. در سرتاسر شعر عرفانی ایران، معادل این غزل پیدا نمیشه!
[توضیح عظیمی]: برق شادی در چشم سایه میدرخشد...
[سایه]: خیلی حرف عجیبی زد. اگه این حرفو بنویسه فکر کنم کلهشو میشکنن.
[توضیح عظیمی]: غشغش میخندد و من این غزل تابناک را در ذهنم مرور میکنم... (پیر پرنیاناندیش، ص ۶۵۷)
نامدگان و رفتگان، از دو کرانۀ زمان
سوی تو میدوند، هان ای تو همیشه در میان
در چمن تو میچرد آهوی دشت آسمان
گرد سرِ تو میپرد باز سپید کهکشان
هر چه به گرد خویشتن مینگرم درین چمن
آینۀ ضمیر من جز تو نمیدهد نشان
ای گل بوستانسرا از پس پردهها درآ
بوی تو میکشد مرا وقت سحر به بوستان
ای که نهان نشستهای باغ درون هستهای
هسته فروشکستهای کاینهمه باغ شد روان
مست نیاز من شدی، پردۀ ناز پس زدی
از دل خود برآمدی، آمدن تو شد جهان
آه که میزند برون، از سر و سینه موج خون
من چه کنم که از درون دست تو میکشد کمان
پیش وجودت از عدم زنده و مرده را چه غم؟
کز نفس تو دم به دم میشنویم بوی جان
پیش تو، جامه در برم نعره زند که بردرم
آمدمت که بنگرم گریه نمیدهد امان
@pireparnianandish
Telegram
سایه و موسیقی
همیشه در میان
شعر #سایه
آهنگ محمدرضا #لطفی
آواز محمدرضا #شجریان
اجرای زنده در جشن هنر توس تیر ماه ۱۳۵۶
سایه در پیر پرنیاناندیش دربارۀ «همیشه در میان» میگوید:
«پریشب جایی مهمون بودیم. شفیعی حرف عجیبی زد. گفت: من با نهایت اشراف که بر سرتاسر شعر عرفانی ایران…
شعر #سایه
آهنگ محمدرضا #لطفی
آواز محمدرضا #شجریان
اجرای زنده در جشن هنر توس تیر ماه ۱۳۵۶
سایه در پیر پرنیاناندیش دربارۀ «همیشه در میان» میگوید:
«پریشب جایی مهمون بودیم. شفیعی حرف عجیبی زد. گفت: من با نهایت اشراف که بر سرتاسر شعر عرفانی ایران…
سایه و مولانا
محمدامین مروتی
هوشنگ ابتهاج می گوید سی چهل بار کتاب غزلیات شمس تبریزی را خوانده ام. تأثیر هم داشت؛ «نامدگان و رفتگان» از کجا آمده؟ (پیر پرنیاناندیش، ص ۸۲۷)
شفیعی کدکنی گفته بود در سرتاسر شعر عرفانی ایران، معادل غزل نامدگان و رفتگان پیدا نمیشود. (پیر پرنیاناندیش، ص ۶۵۷)
حالا ببینیم چرا کسی مثل شفیعی چنین ادعای بزرگی (آن هم راجع به ابتهاج ، که پس زمینة روشنِ چپ گرایی دارد) می کند؟
نامدگان و رفتگان، از دو کرانۀ زمان
سوی تو میدوند، هان ای تو همیشه در میان
نامدگان، یعنی نسل های آینده و رفتگان، یعنی نسل های گذشته و خداوند در میانة گذشتگان و آیندگان در زمان حال، مرکزیت و مرجعیت دارد و همه چیز به او برمی گردد و او همیشه هست. گذشته و آینده نیست و همیشه زمان حال جاری و ساری است. إِلَى اللّهِ مَرْجِعُكُمْ وَهُوَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ (هود-4).
در چمنِ تو میچرد آهوی دشت آسمان
گرد سرِ تو میپرد باز سپید کهکشان
آهوی دشت آسمان، خورشید است که در آسمان چرا می کند. باز سپید کهکشان نیز ماه یا کهکشان راه شیری است که همیشه گِرد سر شاه می چرخد و بر سر شاه و ساعد شاه عالم، یعنی خدا می نشیند.
هر چه به گِرد خویشتن، مینگرم درین چمن
آینۀ ضمیر من، جز تو نمیدهد نشان
در این چمن رنگارنگ عالم، در هر چیز که پیرامون خود می نگرم، همه جز تو نمی بینم و در آینة ذهن من چیزی جز تو نیست. چنان که باباطاهر می گفت:
به صحرا بنگرم، صحرا ته وینم
به دریا بنگرم، دریا ته وینم
بهر جا بنگرم کوه و در و دشت،
نشان رویِ زیبای ته وینم
ای گل بوستانسرا، از پسِ پردهها درآ
بوی تو میکِشد مرا وقت سحر به بوستان
تو گل بوستانی که عطرت را حس می کنم ولی خودت را نمی بینم چرا که غایبی. من به دلالتِ بوی تو به بوستان عالم پا می نهم. یا من سحر را با مناجات با تو آغاز می کنم.
ای که نهان نشستهای، باغ درون هستهای
هسته فروشکستهای، کاینهمه باغ شد روان
مگر نه این که باغ از هسته ها می روید؟ تو آن هسته مرموز و پنهانیِ کائنات هستی، که باغ عالم از تو پدید آمده است.
مستِ نیاز من شدی، پردۀ ناز پس زدی
از دل خود برآمدی، آمدنِ تو شد جهان
من به درگاه تو نیاز آوردم و تو ان کسی هستی که همه چیز داری الّا نیاز. تو به هوای این هدیه که به درگاهت آوردم، یعنی به هوای نیاز، پردة ناز را پس زدی و حاصل این پرده برداشتن، ایجاد عالم بود. این بیت و بیت قبلی، دقیقا تفسیر حدیث "کنز مخفی" است که طبق آن خدا گنجی مخفی بود که می خواست او را ببینند. پس عالم و آدم را به وجود آورد تا دیده شود:
« کُنْتُ کَنزا مَخفّیا فَاَحبَبْتَ اَن اُعْرَف فَخَلَقْتُ الخلَقَ لاِعرَف »: من گنجي پنهان بودم، دوست داشتم كه شناخته شوم، پس خلق را آفريدم تا شناخته شوم.
آه که میزند برون، از سر و سینه موجِ خون
من چه کنم که از درون، دست تو میکشد کمان
از سر و سینة من موج خون بیرون می زند. حال خود را نمی فهمم. اصلا من چه کاره ام. من در قبضة تو ام و از خود اختیاری ندارم. تویی که کمان وجود مرا می کشی. این بیت دقیقاً تفسیر آیه "وَما رَمَيتَ إِذ رَمَيتَ" (انفال-17) است . یعنی تو نبودی که تیر پرتاب کردی من بودم که کمان را کشیدم. این آیه در مورد غلبه مومنین در جنگ بدر بر مشرکین نازل شده. خدا به پیامبر می گوید من با دست تو غلبه را رقم زدم.
پیش وجودت از عدم، زنده و مرده را چه غم؟
کز نفس تو دم به دم میشنویم بوی جان
با وجود تو، زنده و مرده از عدم و مردن، غم و باکی ندارند. زیرا که تو با نفخة خود، هر دم جانی دیگر در عالم و آدم می دمی. "نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي" (ص-72).
پیش تو، جامه در برم، نعره زند که بردرم
آمدمت که بنگرم، گریه نمیدهد امان
جامه ای که در تن من است، به من می گوید مرا پاره کن. می خواهم تو را ببینم ولی گریة شوق مانع دیدن تو می شود.
با این اوصاف نمی توانیم به شفیعی کدکنی حق ندهیم که این غزل سایه از عارفانه ترین و کم نظیرترین غزل های زبان فارسی است.
محمدامین مروتی
هوشنگ ابتهاج می گوید سی چهل بار کتاب غزلیات شمس تبریزی را خوانده ام. تأثیر هم داشت؛ «نامدگان و رفتگان» از کجا آمده؟ (پیر پرنیاناندیش، ص ۸۲۷)
شفیعی کدکنی گفته بود در سرتاسر شعر عرفانی ایران، معادل غزل نامدگان و رفتگان پیدا نمیشود. (پیر پرنیاناندیش، ص ۶۵۷)
حالا ببینیم چرا کسی مثل شفیعی چنین ادعای بزرگی (آن هم راجع به ابتهاج ، که پس زمینة روشنِ چپ گرایی دارد) می کند؟
نامدگان و رفتگان، از دو کرانۀ زمان
سوی تو میدوند، هان ای تو همیشه در میان
نامدگان، یعنی نسل های آینده و رفتگان، یعنی نسل های گذشته و خداوند در میانة گذشتگان و آیندگان در زمان حال، مرکزیت و مرجعیت دارد و همه چیز به او برمی گردد و او همیشه هست. گذشته و آینده نیست و همیشه زمان حال جاری و ساری است. إِلَى اللّهِ مَرْجِعُكُمْ وَهُوَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ (هود-4).
در چمنِ تو میچرد آهوی دشت آسمان
گرد سرِ تو میپرد باز سپید کهکشان
آهوی دشت آسمان، خورشید است که در آسمان چرا می کند. باز سپید کهکشان نیز ماه یا کهکشان راه شیری است که همیشه گِرد سر شاه می چرخد و بر سر شاه و ساعد شاه عالم، یعنی خدا می نشیند.
هر چه به گِرد خویشتن، مینگرم درین چمن
آینۀ ضمیر من، جز تو نمیدهد نشان
در این چمن رنگارنگ عالم، در هر چیز که پیرامون خود می نگرم، همه جز تو نمی بینم و در آینة ذهن من چیزی جز تو نیست. چنان که باباطاهر می گفت:
به صحرا بنگرم، صحرا ته وینم
به دریا بنگرم، دریا ته وینم
بهر جا بنگرم کوه و در و دشت،
نشان رویِ زیبای ته وینم
ای گل بوستانسرا، از پسِ پردهها درآ
بوی تو میکِشد مرا وقت سحر به بوستان
تو گل بوستانی که عطرت را حس می کنم ولی خودت را نمی بینم چرا که غایبی. من به دلالتِ بوی تو به بوستان عالم پا می نهم. یا من سحر را با مناجات با تو آغاز می کنم.
ای که نهان نشستهای، باغ درون هستهای
هسته فروشکستهای، کاینهمه باغ شد روان
مگر نه این که باغ از هسته ها می روید؟ تو آن هسته مرموز و پنهانیِ کائنات هستی، که باغ عالم از تو پدید آمده است.
مستِ نیاز من شدی، پردۀ ناز پس زدی
از دل خود برآمدی، آمدنِ تو شد جهان
من به درگاه تو نیاز آوردم و تو ان کسی هستی که همه چیز داری الّا نیاز. تو به هوای این هدیه که به درگاهت آوردم، یعنی به هوای نیاز، پردة ناز را پس زدی و حاصل این پرده برداشتن، ایجاد عالم بود. این بیت و بیت قبلی، دقیقا تفسیر حدیث "کنز مخفی" است که طبق آن خدا گنجی مخفی بود که می خواست او را ببینند. پس عالم و آدم را به وجود آورد تا دیده شود:
« کُنْتُ کَنزا مَخفّیا فَاَحبَبْتَ اَن اُعْرَف فَخَلَقْتُ الخلَقَ لاِعرَف »: من گنجي پنهان بودم، دوست داشتم كه شناخته شوم، پس خلق را آفريدم تا شناخته شوم.
آه که میزند برون، از سر و سینه موجِ خون
من چه کنم که از درون، دست تو میکشد کمان
از سر و سینة من موج خون بیرون می زند. حال خود را نمی فهمم. اصلا من چه کاره ام. من در قبضة تو ام و از خود اختیاری ندارم. تویی که کمان وجود مرا می کشی. این بیت دقیقاً تفسیر آیه "وَما رَمَيتَ إِذ رَمَيتَ" (انفال-17) است . یعنی تو نبودی که تیر پرتاب کردی من بودم که کمان را کشیدم. این آیه در مورد غلبه مومنین در جنگ بدر بر مشرکین نازل شده. خدا به پیامبر می گوید من با دست تو غلبه را رقم زدم.
پیش وجودت از عدم، زنده و مرده را چه غم؟
کز نفس تو دم به دم میشنویم بوی جان
با وجود تو، زنده و مرده از عدم و مردن، غم و باکی ندارند. زیرا که تو با نفخة خود، هر دم جانی دیگر در عالم و آدم می دمی. "نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي" (ص-72).
پیش تو، جامه در برم، نعره زند که بردرم
آمدمت که بنگرم، گریه نمیدهد امان
جامه ای که در تن من است، به من می گوید مرا پاره کن. می خواهم تو را ببینم ولی گریة شوق مانع دیدن تو می شود.
با این اوصاف نمی توانیم به شفیعی کدکنی حق ندهیم که این غزل سایه از عارفانه ترین و کم نظیرترین غزل های زبان فارسی است.
Forwarded from عشق و جاودانگی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍁 به پاییزی اختصاصی محتاجی
هر کس به پاییزی اختصاصی احتیاج دارد به پاییزی که درختانش را بشناسد، وگرنه پاییزی که در تقویم به زیارتش بروی،شفایت نخواهد داد.
باید خویشاوندانی داشته باشی از جنس درخت که با تو با زبان برگ و شاخه سخن بگویند با لهجه بهار و پاییز .
باید رفقایی داشته باشی راست قامت از قبیله درختان که راز نهان خاک و زمین را با تو در میان بگذارند.
رفیق-درختانی که به تو اعتماد کنند و تو به آنها ؛ و برایت بگویند که حکمت پشت هر برگ چیست و معرفت نهفته در هر ریشه از کجاست.
اگر قادر نباشی که با درختان هم کلامی کنی و همدردی، با آدم ها هم هرگز نتوانی توانست زیرا که هر آدمی درختی ست...
#عرفان_نظرآهاری
@eshgh_javdanegi_channel
هر کس به پاییزی اختصاصی احتیاج دارد به پاییزی که درختانش را بشناسد، وگرنه پاییزی که در تقویم به زیارتش بروی،شفایت نخواهد داد.
باید خویشاوندانی داشته باشی از جنس درخت که با تو با زبان برگ و شاخه سخن بگویند با لهجه بهار و پاییز .
باید رفقایی داشته باشی راست قامت از قبیله درختان که راز نهان خاک و زمین را با تو در میان بگذارند.
رفیق-درختانی که به تو اعتماد کنند و تو به آنها ؛ و برایت بگویند که حکمت پشت هر برگ چیست و معرفت نهفته در هر ریشه از کجاست.
اگر قادر نباشی که با درختان هم کلامی کنی و همدردی، با آدم ها هم هرگز نتوانی توانست زیرا که هر آدمی درختی ست...
#عرفان_نظرآهاری
@eshgh_javdanegi_channel
پنجشنبه ها: خودشناسی و سبک زندگی
حواسمان باشد....
محمدامین مروتی
زندگی و طبیعت شادی های رنگارنگی دارد.
مشکل اما در اینجاست که رابطة حسّی مان با طبیعت کمرنگ شده. حواسمان پرت است. خاطر جمع نیستیم. بی شک تمدن یکی از عوامل این وضعیت است. دیگر آلودگی هوا و این همه نور مصنوعی و این همه سقف، مانع دیدن بی کرانگی آسمان می شود. این روزها فرصت طبیعت گردی و گل و گیاه بینی کمتر و کمتر شده. اما غفلت خودمان نیز مزید بر علت شده است. نبض ما با نبض طبیعت، هماهنگ نیست.
در میان شاعران معاصر، سپهری بزرگ ترین منتقد تضعیف رابطة حسی با طبیعت است. نبض او با نبض طبیعت می طپد و مراقب همه تحولات طبیعی اطراف خود است:
مردم بالا دست چه صفایی دارند
مردمش می دانند که شقایق چه گلی است
.....غنچه ای می شکفد ، اهل ده باخبرند
و در جای دیگر می گوید:
من صدای پر بلدرچین را ، می شناسم،
رنگ های شکم هوبَره را ، اثر پای بز کوهی را
خوب می دانم ریواس کجا می روید،
سار کی می آید، کبک کی می خواند، باز کی می میرد....
همیشه تماشای پرواز پرندگان را دوست داشته ام. آدم را با خود به آن بالابالاها می برند. سهراب چه راست می گفت که:
هر که با مرغ هوا دوست شود، خوابش آرام ترین خوابِ جهان خواهد بود....
هر فصلی زیبایی خود و پرندگان خود و گیاهان خود و میوه های خود را دارد.
با شروع بهار، انتظار چلچله ها را می کشم.
این روزها، آسمان از هیاهو و جیغ کشیدن ها و بازیگوشی ها و سرخوشی های چلچله ها خالی شده است. با سرد شدن هوا، آن ها هم میدان را خالی کرده اند.
این روزها فصل کوچ پرندگان است. غروب ها، فوج فوج کلاغ های سیاه را می بینی که دارند به سمت جنوب شرقی پرواز می کنند.
این روزها از خود می پرسم که چرا لؤلؤهایم کم گل داده اند؟ چرا شمعدانی هایم خشک شده اند؟ راستش زیاد از پرورش گل و گیاه سردر نمی آورم.
هرکدام از ماهی های آکواریمم که می میرند، غصه دار می شوم.
این روزها می توانی زهره و مشتری و زحل را در ابتدای غروب ببینی.
کمی بعد می توانی صورت فلکی عقاب نشسته و عقاب پرنده و عقرب را ببینی. کمی بعد به ترتیب، ستاره قطبی و نگهبان شمال و دب اکبر و ذات الکرسی را می بینی. می توانی صورت فلکی شکارچی را قبل از نیمه شب ببینی.
این روزها هلو و شفتالو و آلو و آلوچه دارند خداحافظی می کنند. فصل انگور است و باید:
در موستان، گرهِ ذائقه را باز کنیم....
حالا منتظر رسیدن مرکبات و انار هستی:
تا اناری ترکی برمی داشت، دست، فوّارة خواهش می شد...
بعدش نوبت خرمالو می رسد. بعدش باید منتظر برگریزان باشیم. اگر برفی هم در کار نبود، می توانیم حداقل آن را روی کوه های مرتفع اطراف مان، رصد کنیم. هم آمدنش را و هم رفتنش را. زندگی مجموعة همین حواس جمعی هاست. همین دیدن ها و شنیدن ها و بوییدن ها و چشیدن ها....یادمان باشد که حواس پرتی، مقدمة زوالِ زندگی است. نبض مان را با نبض طبیعت، تنظیم کنیم. حواسمان باشد....
چقدر قدردان این همه رنگ و چقدر سپاسگزار این همه زیبایی هستیم؟ این سوالی است که همه ما باید از خود بپرسیم.
حواسمان باشد....
محمدامین مروتی
زندگی و طبیعت شادی های رنگارنگی دارد.
مشکل اما در اینجاست که رابطة حسّی مان با طبیعت کمرنگ شده. حواسمان پرت است. خاطر جمع نیستیم. بی شک تمدن یکی از عوامل این وضعیت است. دیگر آلودگی هوا و این همه نور مصنوعی و این همه سقف، مانع دیدن بی کرانگی آسمان می شود. این روزها فرصت طبیعت گردی و گل و گیاه بینی کمتر و کمتر شده. اما غفلت خودمان نیز مزید بر علت شده است. نبض ما با نبض طبیعت، هماهنگ نیست.
در میان شاعران معاصر، سپهری بزرگ ترین منتقد تضعیف رابطة حسی با طبیعت است. نبض او با نبض طبیعت می طپد و مراقب همه تحولات طبیعی اطراف خود است:
مردم بالا دست چه صفایی دارند
مردمش می دانند که شقایق چه گلی است
.....غنچه ای می شکفد ، اهل ده باخبرند
و در جای دیگر می گوید:
من صدای پر بلدرچین را ، می شناسم،
رنگ های شکم هوبَره را ، اثر پای بز کوهی را
خوب می دانم ریواس کجا می روید،
سار کی می آید، کبک کی می خواند، باز کی می میرد....
همیشه تماشای پرواز پرندگان را دوست داشته ام. آدم را با خود به آن بالابالاها می برند. سهراب چه راست می گفت که:
هر که با مرغ هوا دوست شود، خوابش آرام ترین خوابِ جهان خواهد بود....
هر فصلی زیبایی خود و پرندگان خود و گیاهان خود و میوه های خود را دارد.
با شروع بهار، انتظار چلچله ها را می کشم.
این روزها، آسمان از هیاهو و جیغ کشیدن ها و بازیگوشی ها و سرخوشی های چلچله ها خالی شده است. با سرد شدن هوا، آن ها هم میدان را خالی کرده اند.
این روزها فصل کوچ پرندگان است. غروب ها، فوج فوج کلاغ های سیاه را می بینی که دارند به سمت جنوب شرقی پرواز می کنند.
این روزها از خود می پرسم که چرا لؤلؤهایم کم گل داده اند؟ چرا شمعدانی هایم خشک شده اند؟ راستش زیاد از پرورش گل و گیاه سردر نمی آورم.
هرکدام از ماهی های آکواریمم که می میرند، غصه دار می شوم.
این روزها می توانی زهره و مشتری و زحل را در ابتدای غروب ببینی.
کمی بعد می توانی صورت فلکی عقاب نشسته و عقاب پرنده و عقرب را ببینی. کمی بعد به ترتیب، ستاره قطبی و نگهبان شمال و دب اکبر و ذات الکرسی را می بینی. می توانی صورت فلکی شکارچی را قبل از نیمه شب ببینی.
این روزها هلو و شفتالو و آلو و آلوچه دارند خداحافظی می کنند. فصل انگور است و باید:
در موستان، گرهِ ذائقه را باز کنیم....
حالا منتظر رسیدن مرکبات و انار هستی:
تا اناری ترکی برمی داشت، دست، فوّارة خواهش می شد...
بعدش نوبت خرمالو می رسد. بعدش باید منتظر برگریزان باشیم. اگر برفی هم در کار نبود، می توانیم حداقل آن را روی کوه های مرتفع اطراف مان، رصد کنیم. هم آمدنش را و هم رفتنش را. زندگی مجموعة همین حواس جمعی هاست. همین دیدن ها و شنیدن ها و بوییدن ها و چشیدن ها....یادمان باشد که حواس پرتی، مقدمة زوالِ زندگی است. نبض مان را با نبض طبیعت، تنظیم کنیم. حواسمان باشد....
چقدر قدردان این همه رنگ و چقدر سپاسگزار این همه زیبایی هستیم؟ این سوالی است که همه ما باید از خود بپرسیم.
آیه هفته:
پیامبران برای مخالفانشان هم طلب بخشایش می کنند:
فَمَن تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي وَمَنْ عَصَانِي فَإِنَّكَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ (إبراهيم /36): پس هر كه از من پيروي كند ، او از من است ، و هركس از من نافرماني كند تو كه بخشاينده مهرباني.
پیامبران برای مخالفانشان هم طلب بخشایش می کنند:
فَمَن تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي وَمَنْ عَصَانِي فَإِنَّكَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ (إبراهيم /36): پس هر كه از من پيروي كند ، او از من است ، و هركس از من نافرماني كند تو كه بخشاينده مهرباني.
شعر هفته:
من/ درد در رگانم/ حسرت در استخوانم/ چيزي نظير آتش در جانم/ پيچيد/ سرتاسر وجود مرا/ گوئي/ چيزي به هم فشرد/ تا قطره اي به تفتگي خورشيد/ جوشيد از دو چشمم/ از تلخي تمامي درياها/ در اشك ناتواني خود ساغري زدم/ اي كاش ميتوانستم/ خون رگان خود را/ من/ قطره/ قطره/ قطره/ بگريم/ تا باورم كنند / اي كاش ميتوانستم.... ( احمد شاملو)
من/ درد در رگانم/ حسرت در استخوانم/ چيزي نظير آتش در جانم/ پيچيد/ سرتاسر وجود مرا/ گوئي/ چيزي به هم فشرد/ تا قطره اي به تفتگي خورشيد/ جوشيد از دو چشمم/ از تلخي تمامي درياها/ در اشك ناتواني خود ساغري زدم/ اي كاش ميتوانستم/ خون رگان خود را/ من/ قطره/ قطره/ قطره/ بگريم/ تا باورم كنند / اي كاش ميتوانستم.... ( احمد شاملو)
داستانک:
یکی از سفرنامهنویسان دورۀ قاجار نوشته است: روزی سفیر روس به محمدعلی شاه گفت: شما در کشتن مشروطهخواهها زیادهروی کردید. نیاز به اینهمه خشونت نبود. راههای دیگری هم وجود داشت. شاه قاجار پرسید: مثلا چه راههایی؟ سفیر گفت: در کشور ما ضرب المثلی است که میگوید: «عوام را با دروغ و خواص را با دوغ سر به راه کنید.» محمدعلی شاه زد زیر خنده. بعد از مقداری خندۀ شاهانه گفت: در ایران خواص را با آب خالی هم میشه سر به راه کرد. دوغ برایشان زیاد است. سفیر گفت: خب پس چرا همین کار را نمیکنید؟ شاه گفت: آخه اینجا خون از آب هم ارزانتر است. (رضا بابایی)
یکی از سفرنامهنویسان دورۀ قاجار نوشته است: روزی سفیر روس به محمدعلی شاه گفت: شما در کشتن مشروطهخواهها زیادهروی کردید. نیاز به اینهمه خشونت نبود. راههای دیگری هم وجود داشت. شاه قاجار پرسید: مثلا چه راههایی؟ سفیر گفت: در کشور ما ضرب المثلی است که میگوید: «عوام را با دروغ و خواص را با دوغ سر به راه کنید.» محمدعلی شاه زد زیر خنده. بعد از مقداری خندۀ شاهانه گفت: در ایران خواص را با آب خالی هم میشه سر به راه کرد. دوغ برایشان زیاد است. سفیر گفت: خب پس چرا همین کار را نمیکنید؟ شاه گفت: آخه اینجا خون از آب هم ارزانتر است. (رضا بابایی)
طنز هفته:
یکی سخن ماهی میگفت، گفتش که خاموش، تو چه دانی که ماهی چیست؟ چیزی که ندانی چه شرح دهی؟ گفت: من ندانم که ماهی چیست؟ گفت: آری، اگر میدانی نشان ماهی بگو. گفت نشان ماهی آن است که همچنین دو شاخ دارد همچو اشتر. گفت: خه! من میدانستمی که تو ماهی را نمیدانی، الا اکنون نشان دادی چیزی دیگر معلوم شد که تو گاو را از اشتر نمیدانی.( مقالات شمس تبریزی)
رادمردی ز غافلی پرسید
چون ورا سخت جلف و جاهل دید
گفت هرگز تو زغفران دیدی؟
یا جز از نام هیچ نشنیدی؟
گفت با ماست خوردهام بسیار
صد ره و بیشتر نه خود یکبار
تا ورا گفت رادمرد حکیم
اینت بیچاره اینت قلب سلیم
تو بصل نیز هم نمیدانی!
بیهده ریش چند جنبانی؟! (سنائی، حدیقهالحقیقه)
یکی سخن ماهی میگفت، گفتش که خاموش، تو چه دانی که ماهی چیست؟ چیزی که ندانی چه شرح دهی؟ گفت: من ندانم که ماهی چیست؟ گفت: آری، اگر میدانی نشان ماهی بگو. گفت نشان ماهی آن است که همچنین دو شاخ دارد همچو اشتر. گفت: خه! من میدانستمی که تو ماهی را نمیدانی، الا اکنون نشان دادی چیزی دیگر معلوم شد که تو گاو را از اشتر نمیدانی.( مقالات شمس تبریزی)
رادمردی ز غافلی پرسید
چون ورا سخت جلف و جاهل دید
گفت هرگز تو زغفران دیدی؟
یا جز از نام هیچ نشنیدی؟
گفت با ماست خوردهام بسیار
صد ره و بیشتر نه خود یکبار
تا ورا گفت رادمرد حکیم
اینت بیچاره اینت قلب سلیم
تو بصل نیز هم نمیدانی!
بیهده ریش چند جنبانی؟! (سنائی، حدیقهالحقیقه)
فیلم هفته: خانه پدری
محمدامین مروتی
خانه پدری فیلمی به کارگردانی ونویسندگی کیانوش عیاری محصول سال ۱۳۸۹ ایران است.
این فیلم به دلیل وجود یک صحنه خشن در اکران عمومی سال 1393 توقیف و در سال ۱۳۹۸ رفع توقیف شد.
قصه فیلم از سال ۱۳۰۸ تا ۱۳۷۹ روایت می شود و در 4 نسل ادامه می یابد. فیلم بر محور یک قتل ناموسی در محیطی سنتی شکل می گیرد. قتلی که نسل های بعدی هم از آن متاثر می شوند.
خانه پدری فیلمی غمگین و در عین حال امیدوار کننده و دیدنی است. قتل های ناموسی معمولا قربانیانش را از میان زنان انتخاب می کند و قصه پر غصه ای را تکرار می کند. در عین حال خبر خوب آن است که این ستم، نسل به نسل رقیق تر می شود و فیلم این موضوع را نیز به خوبی منعکس می کند.
در این فیلم مهدی هاشمی، شهاب حسینی و مهران رجبی، ناصر هاشمی، مینا ساداتی، نازنین فراهانی و ... در نقش نسل های مختلف ایفای نقش کرده اند.
محمدامین مروتی
خانه پدری فیلمی به کارگردانی ونویسندگی کیانوش عیاری محصول سال ۱۳۸۹ ایران است.
این فیلم به دلیل وجود یک صحنه خشن در اکران عمومی سال 1393 توقیف و در سال ۱۳۹۸ رفع توقیف شد.
قصه فیلم از سال ۱۳۰۸ تا ۱۳۷۹ روایت می شود و در 4 نسل ادامه می یابد. فیلم بر محور یک قتل ناموسی در محیطی سنتی شکل می گیرد. قتلی که نسل های بعدی هم از آن متاثر می شوند.
خانه پدری فیلمی غمگین و در عین حال امیدوار کننده و دیدنی است. قتل های ناموسی معمولا قربانیانش را از میان زنان انتخاب می کند و قصه پر غصه ای را تکرار می کند. در عین حال خبر خوب آن است که این ستم، نسل به نسل رقیق تر می شود و فیلم این موضوع را نیز به خوبی منعکس می کند.
در این فیلم مهدی هاشمی، شهاب حسینی و مهران رجبی، ناصر هاشمی، مینا ساداتی، نازنین فراهانی و ... در نقش نسل های مختلف ایفای نقش کرده اند.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ابرها.....ابرها....