داستانک:
نقلست که شیخ ابوبکر واسطی به گورستان جهودان میرفت و میگفت: این قومیاند همه معذور و ایشان راعذر هست.
مردمان این سخن بشنیدند او را بگرفتند و میکشیدند تا به سرای قاضی قاضی بانگ بروزد که این چه سخنست که تو گفته ای که جهودان معذورند؟
شیخ گفت: از آنجا قضاء تو است معذور نیند، اما از آنجا که قضاء اوست معذورند. (تذکره الاولیا/ عطار)
طنز هفته:
ﺩاشتم ﻓﯿﻠﻢ ﭼﯿﻨﯽ می دیدم ....همین که رومو کردم اونور ببینم مامانم چی میگه ﻧﻘﺶ ﺍﻭﻟﺸﻮ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻡ!
دیگه نفهمیدم مرد زنده موند .. به عشقش. رسید ..نرسید .. ولی در کل فیلم بدی نبود ..😜😂😂
فیلم هفته:آمادئوس(1984)
بازیگران: اف. مورای آبراهام/تام هالس والیزابت بریج
آمادئوس (به انگلیسی: Amadeus) فیلمی به کارگردانی میلوش فورمنمیباشد. این فیلم به زندگی دو موسیقیدان اتریشی، ولفگانگ آمادئوس موتسارت و آنتونیو سالیری، در نیمه دوم قرن هجدهم میپردازد.
آمادئوس نامزد دریافت ۵۳ جایزه شد و توانست ۴۰ جایزه را بدست آورد. این جوایز شامل ۸ جایزه اسکار، ۴ جایزه بافتا، ۴ جایزه گلدن گلوب و یک جایزه دی جی اِی میباشد.
خلاصه داستان : آنتونیو سالیری معتقد است که موسیقی موتزارت آوایی الهی است. آو آرزو می کرد همچون موتزارت یک موسیقیدان حرفه ای بود تا می توانست با نوشتن آهنگ، خدا را پرستش کند. اما او نمی تواند درک کند که چرا خدا به چنین موجود مبتذلی این استعداد را عطا کرده تا نماینده ی او باشد. حسادت سالیری کم کم به دشمنی با خدا می انجامد و خود را برای گرفتن انتقام آماده می کند...
دیدن فیلم را به علاقمندان موسیقی توصیه می کنم.
Forwarded from تبارشناسی کتاب
انسان موجودی است خردمند، آن که چنین میگوید، هرگز انسان نبوده است( مولیر).
@tabarshenasi_ketab
@tabarshenasi_ketab
گفتار ادبی/هنری
ظهیر الدوله و ساکنانش (1243-1302ش)
محمدامین مروتی
ظهیرالدوله داماد ناصرالدین شاه و وزیر تشریفات او بود.
ناصرالدین شاه او را برای سردرآوردن از اسرار انجمن "اخوان طریقت" فرستاد که صفیعلیشاه سرسلسله دراویش نعمت اللهی، موسس آن بود. اما ظهیرالدوله در گفتو با صفیعلیشاه شیفته او شد و تقاضای مریدی کرد. صفیعلیشاه گفت تو نمی توانی در سلک دراویش درآیی. ظهیرالدوله بر خواسته اش اصرار کرد. صفی بر او لباس درویش ها را پوشاند و کشکول گدایی دست او داد تا غرور مقام و موقعیتش را بیازماید. ظهیرالدوله از این امتحان سربلند بیرون آمد تا جایی که پس از مرگ صفیعلیشاه جانشین او شد و "انجمن اخوت" را تاسیس کرد.
ظهیرالدوله عاشق موسیقی بود. شعر هم می گفت و با مشروطه خواهی همدل بود. از جمله غزل های معروفش، غزلی با مطلع زیر است:
همچو فرهاد بود کوه کنی پیشه ما
کوه ما ناخن ما، دیده ما شیشه ما
بهر یک جرعه می، منت ساقی نکشیم
کوه ما سینه ما، ناخن ما تیشه ما
ظهیرالدوله بزرگترین هنرمندان دوران مثل درویش خان و دیگران را گرد خود آورد و اولین تئاتر و همچنین اولین کنسرت ها و گاردن پارتی ها را در ایران راه انداخت.
پس از مرگش، هنرمندان را نزدیک گورش، دفن کردند و بدین ترتیب آرامگاه ظهیرالدوله مجمع هنرمندان در گذشته شد.
مهدی سهیلی مثنوی بلند و سوزناکی با عنوان "بزم خاموش" در رثای هنرمندان مدفون در ظهیرالدوله سروده است:
گذر كردم به گورستان ياران
به خاک نغزگويان، گلعذاران
همه آتش بيان و نغمه پرداز
دريغا در گلوشان مرده آواز...
عجب بزمی كه آهنگش خموشی ست
نه جای باده و نه باده نوشی ست...
نه بانگی در گلوی نغمه سازان
نه جانی در تن گردن فرازان
غلط گفتم در اين غمخانه غوغاست
نشان عاشقی در بی نشان هاست
بسی بلبل كه در گِل نغمه خوان است
قفس هاشان ز جنس استخوان است
به گِل ها خفته گُلها دسته دسته
به دست ساقيان، جام شكسته....
همه در زير سروی پای بيدی
ولی نه آرزويی نه اميدی....
كجا رفتند آن افسانه سازان ؟
چه شد آهنگ مهر دلنوازان ؟...
خموشی را نگر آوازها كو ؟
كجا شد نغمه ها ؟ آن ساز ها كو ؟...
دل شاد و لب خندان كجا رفت ؟
هنرهای هنرمندان كجا رفت ؟...
هم اينانی كه در خلوت خزيدند
عجب بزمی هنرمندانه چيدند
چو می خواندم خطوط سنگها را
در آنجا يافتم گور "صبا" را
صبا آن نغمه ساز آتشين دست
كه دلها را به تار ساز می بست...
مرا بر گور غمگينی گذر بود
كه روی سنگ آن نام "قمر" بود
قمر آن عندليب نغمه پرداز
زنی هنگامه گر، هنگام آواز...
ولی اكنون قمر افسرده جان است
درین ويرانه خاكش در دهان است
قمر روزی كه در كشور قمر بود؛
كجا او را از اين منزل خبر بود ؟
به زير سنگ ديگر داريوش است
كه مست افتادهای در گل خموش است
ز خاطر رفته عشق و يادگارش
همان روزی كه بودی زهره يارش
در انگشتان محجوبی نوا نيست
ز انگشتش به جز خاكی به جا نيست
طربسازی كه خود سازش شكسته
بر آن گرد فراموشی نشسته
ولی گويی كه از او می شنودم
من از روز ازل ديوانه بودم
سماعی را سماعی نيست ديگر
چراغش را شعاعی نيست ديگر
به گوش ما نوا از گور او نيست
طنين نغمه ی سنتور او نيست
به جای ضرب "تهرانی" ز باران
صدای ضرب خيزد در بهاران
ز رگباری كه بر اين سنگ ريزد
به هر ضربت صدای ضرب خيزد....👇👇ادامه در پست بعدی👇👇
👆👆ادامه از پست بالایی👆👆 ميان صفّه ها گور "بهار" است
فرامشخانه ای درلاله زار است
نوای مُرغوايش با دل تنگ
بر آمد از دل خاک و دل سنگ...
تو ای مرغ سحرها ناله سر كن
به بانگی داغ ما را تازه تر كن
اگر اكنون ملک افتاده در بند
بخوان بر ياد او شعر دماوند
"رشید ياسمی" استاد ديرين
به تلخی شسته دست از جان شيرين
فتاده بی زبان در گور تنگش
درخشد قطعه شعری روی سنگش :
"نسيم آسا از اين صحرا گذشتيم
سبكرفتار و بی پروا گذشتيم...
"رشيد" از ما مجو نام و نشانی
كه از سرمنزل عنقا گذشتيم"
ز سویی تربت "مسرور" ديدم
توانا شاعری در گور ديدم
بخوانم قطعه ای زان پير استاد
كه با طبع جوان داد سخن داد :
"يكی گفتا ز دوران نااميدم
كه میرويد به سر موی سپيدم
من از موی سپيد انديشه دارم
كه بر پای جوانی تيشه دارم
چو بينی دير خواه و زود سيری
جهانت می كند آگه كه پيری"
در آنجا چون "رهی" را خفته ديدم
دلم را از غمش ، آشفته ديدم...
دگر در نای او شور غزل نيست
كنون در شاعری ضرب المثل نيست...
برآمد ناله ای از پرده ی خاک
شنيدم از رهی اين شعر غمناک :
"الا ای رهگذر كز راه ياری
قدم بر تربت ما می گذاری
در اينجا شاعری غمناك خفته است
رهی در سينه ی اين خاك نهفته است
بنه مرهم ز اشکی داغ ما را
بزن آبی بر اين آتش خدا را
ز سوز سينه با ما همرهی كن
چو بينی عاشقی ياد رهی كن"
به نزديک رهی خاک "فروغ" است
تو گويی آن همه شهرت دروغ است
تولد ديگر و مرگش دگر بود
ولی از اين تولد بی خبر بود
تماشا كن كه "ايرج" لالِ لال است
خموش از آن خروش و قيل و قال است
شكسته دست يزدان خامه اش را
ز دلها برده عارفنامه اش را
خوشا آن كس كه چون زين ره گذر كرد
به اقليم نكوكاران سفر كرد
خوشا با عشق حق در خاک رفتن
بدا پاک آمدن، ناپاک رفتن (منبع: سرگذشت موسیقی ایران/روح الله خالقی)
فرامشخانه ای درلاله زار است
نوای مُرغوايش با دل تنگ
بر آمد از دل خاک و دل سنگ...
تو ای مرغ سحرها ناله سر كن
به بانگی داغ ما را تازه تر كن
اگر اكنون ملک افتاده در بند
بخوان بر ياد او شعر دماوند
"رشید ياسمی" استاد ديرين
به تلخی شسته دست از جان شيرين
فتاده بی زبان در گور تنگش
درخشد قطعه شعری روی سنگش :
"نسيم آسا از اين صحرا گذشتيم
سبكرفتار و بی پروا گذشتيم...
"رشيد" از ما مجو نام و نشانی
كه از سرمنزل عنقا گذشتيم"
ز سویی تربت "مسرور" ديدم
توانا شاعری در گور ديدم
بخوانم قطعه ای زان پير استاد
كه با طبع جوان داد سخن داد :
"يكی گفتا ز دوران نااميدم
كه میرويد به سر موی سپيدم
من از موی سپيد انديشه دارم
كه بر پای جوانی تيشه دارم
چو بينی دير خواه و زود سيری
جهانت می كند آگه كه پيری"
در آنجا چون "رهی" را خفته ديدم
دلم را از غمش ، آشفته ديدم...
دگر در نای او شور غزل نيست
كنون در شاعری ضرب المثل نيست...
برآمد ناله ای از پرده ی خاک
شنيدم از رهی اين شعر غمناک :
"الا ای رهگذر كز راه ياری
قدم بر تربت ما می گذاری
در اينجا شاعری غمناك خفته است
رهی در سينه ی اين خاك نهفته است
بنه مرهم ز اشکی داغ ما را
بزن آبی بر اين آتش خدا را
ز سوز سينه با ما همرهی كن
چو بينی عاشقی ياد رهی كن"
به نزديک رهی خاک "فروغ" است
تو گويی آن همه شهرت دروغ است
تولد ديگر و مرگش دگر بود
ولی از اين تولد بی خبر بود
تماشا كن كه "ايرج" لالِ لال است
خموش از آن خروش و قيل و قال است
شكسته دست يزدان خامه اش را
ز دلها برده عارفنامه اش را
خوشا آن كس كه چون زين ره گذر كرد
به اقليم نكوكاران سفر كرد
خوشا با عشق حق در خاک رفتن
بدا پاک آمدن، ناپاک رفتن (منبع: سرگذشت موسیقی ایران/روح الله خالقی)
با تو می گویم:
برای تو و ماه نغمه سر دادم
اما تنها ماه
آن را به خاطر دارد... (کارل سندبرگ/ برگردان: احمد پوری)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
این داستان : "قافیه شعر" و یک دانشآموز مستعد بوشهری!! 😍👌🏻
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Maste Eshgh
Alireza Ghorbani
قطعه صوتی «مست عشق»
با صدای: #علیرضا_قربانی
شعر: #مولانا
آهنگساز: #حسام_ناصری
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را
تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را
تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را
نفسی یار شرابم
نفسی یار کبابم
چو در این دور خرابم
چه کنم دور زمان را
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را
تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را
چه خوشی عشق چه مستی
چو قدح بر کف دستی
خُنُک آنجا که نشستی
خُنُک آن دیده ی جان را
ز تو هر ذره جهانی
ز تو هر قطره چو جامی
چو ز تو یافت نشانی
چه کنم نام و نشان را
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را
تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را
مرده بُدم مرده بُدم زنده شدم زنده شدم
گریه بُدم گریه بُدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
ز همه خلق رمیدم
ز همه باز رهیدم
نه نهانم نه پدیدم
چه کنم کون و مکان را
ز وصال تو خمارم
سر مخلوق ندارم
چو تو را صید و شکارم
چه کند تیر و کمان را
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را
تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را
@benamedostt
با صدای: #علیرضا_قربانی
شعر: #مولانا
آهنگساز: #حسام_ناصری
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را
تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را
تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را
نفسی یار شرابم
نفسی یار کبابم
چو در این دور خرابم
چه کنم دور زمان را
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را
تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را
چه خوشی عشق چه مستی
چو قدح بر کف دستی
خُنُک آنجا که نشستی
خُنُک آن دیده ی جان را
ز تو هر ذره جهانی
ز تو هر قطره چو جامی
چو ز تو یافت نشانی
چه کنم نام و نشان را
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را
تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را
مرده بُدم مرده بُدم زنده شدم زنده شدم
گریه بُدم گریه بُدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
ز همه خلق رمیدم
ز همه باز رهیدم
نه نهانم نه پدیدم
چه کنم کون و مکان را
ز وصال تو خمارم
سر مخلوق ندارم
چو تو را صید و شکارم
چه کند تیر و کمان را
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را
تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را
@benamedostt
Forwarded from به نامِ دوست...
♡♥️♡
رفیقی تعریف میکرد دانشجویِ راهِ دور که بودم، یکبار به جای مادرم، با پدرم تماس گرفتم...
خاطرم نیست چرا! به خاطر جواب ندادنِ مادرم بود، یا چه! هرچه که بود، با اولین بوق، پدرم جواب داد و دلنگران، پرسید چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ پول لازم داری؟ با مامان کاری داشتی؟ صدایش بزنم؟
میگفت تازه آن لحظه بود که فهمیدم چقدر تمامِ عمرم، دور بوده ام از مردی که همه ی هم و غمِ روزگارش من بوده ام، که تمام عمر و زندگانیش، صرفِ من و راحتیم شده، که هیچوقت، هیچ چیز برای خودش نخواسته الا حالِ خوشِ من و از من، حتی اندازه ی یک تماس، نه حقی داشته، نه انتظاری...
میگفت ما زیاد حواسمان نیست اما بیشترِ مردهای دنیا، خیلی از پدرها، اولین دسته گلِ عمرشان را، وقتی از دیگران میگیرند که مُرده باشند، رویِ سنگ قبرشان...
میگفت کاش گاهی وقتها، حواسمان باشد به این محکمترین آدمهای شکننده ی دنیا، به مردها، به پدرها، زیاد نه، اندازه ی یک تماسِ کوتاه، به قدر چند شاخه گل...
همین!
#طاهره_اباذری_هریس
#عاشقانههاییکهوشبر
@benamedostt
رفیقی تعریف میکرد دانشجویِ راهِ دور که بودم، یکبار به جای مادرم، با پدرم تماس گرفتم...
خاطرم نیست چرا! به خاطر جواب ندادنِ مادرم بود، یا چه! هرچه که بود، با اولین بوق، پدرم جواب داد و دلنگران، پرسید چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ پول لازم داری؟ با مامان کاری داشتی؟ صدایش بزنم؟
میگفت تازه آن لحظه بود که فهمیدم چقدر تمامِ عمرم، دور بوده ام از مردی که همه ی هم و غمِ روزگارش من بوده ام، که تمام عمر و زندگانیش، صرفِ من و راحتیم شده، که هیچوقت، هیچ چیز برای خودش نخواسته الا حالِ خوشِ من و از من، حتی اندازه ی یک تماس، نه حقی داشته، نه انتظاری...
میگفت ما زیاد حواسمان نیست اما بیشترِ مردهای دنیا، خیلی از پدرها، اولین دسته گلِ عمرشان را، وقتی از دیگران میگیرند که مُرده باشند، رویِ سنگ قبرشان...
میگفت کاش گاهی وقتها، حواسمان باشد به این محکمترین آدمهای شکننده ی دنیا، به مردها، به پدرها، زیاد نه، اندازه ی یک تماسِ کوتاه، به قدر چند شاخه گل...
همین!
#طاهره_اباذری_هریس
#عاشقانههاییکهوشبر
@benamedostt
گفتار فلسفی
محمدامین مروتی
ارنست گلنر(1995-1935)
ارنست گلنر فیلسوف بریتانیایی-چک و مردم شناس اجتماعی، در یک خانواده یهودی چک به دنیا آمد. هنگامی که هیتلر به چکسلواکی حمله کرد به انگلستان فرار کرد. پس از جنگ و اشغال چکسلواکی توسط ارتش سرخ، به چکسلواکی برگشت. اما نتوانست وضعیت جدید را تحمل کند. دیگر آنجا دیگر خانهاش نبود و ناچار به انگلستان بازگشت.
ملی گرایی:
وی متاثر از وضعیت "غربت" خود و نداشتن جایی در وطنش، از تئوری پردازان ملی گرایی گشت. وضعیت چند فرهنگی او به او امکان داد که روی تمدن های مختلفِ غرب، اسلام و روسیه کار کند.
مدرنیزاسیون و ملی گرایی از موضوعات مورد علاقه او بود. گلنر همچنین به انسانشناسی اجتماعی علاقهمند و مطالعاتی در روابط خانوادگی قبیلههای مراکشی داشت.
به نظر گلنر، در جوامع ماقبل صنعتی، با جمعیت کشاورزی و روستایی، زبان و فرهنگ و خاطرات مشترک وجود ندارند و جابه جایی بین طبقات هم اتفاق نمی افتد. دهقانان به عنوان کشاورزان به دنیا آمدهاند و به عنوان کشاورزان میمیرند.
اما در جامعه صنعتی، عنصر آموزش، تحرک اقتصادی و اجتماعی را ممکن میکند. در چنین جامعه ای دو امکان وجود دارد:همگون شدن و یا همگون نشدن.
اگر قومیت مشترکی وجود داشته باشد، اشتراک زبان و فرهنگ و همگونی از طریق آموزش استاندارد رخ می دهد. ولی اگر "قومیت" مشترک وجود نداشته باشد، ایده "ناسیونالیسم" با حذف قومیت ها راه را برای توسعه باز می کند. گلنر معتقد است که ملی گرایی برای یک فرهنگ یا قومیت زیر یک سقف، یا "دولت" تلاش میکند. برای گلنر، این مهم ترین اصل برای یک دولت موفق است.
امکان انتقال فرهنگی منجر به دو چیز میشود: هم تنوع بیشتر و هم تغییر سریعتر نسبت به کشورها و گونههای ماقبل صنعتی، که انتقال فقط با استفاده از ژنتیک است.
به نظر گلنر، اسلام بیشتر از ادیان دیگر، ظرفیت سیاسی و رادیکال شدن دارد.
گلنر در کتاب جامعه مسلمان (۱۹۸۱) می گوید به نظر می رسد که اسلام از همه ادیان بزرگ جهان، بیشترین نمود سیاسی را در قرن بیستم داشته است. این مسیله بقای برخی رژیمهای به شدت سنتی و محافظه کار را تضمین میکند، اما همچنین ظرفیت به وجود آمدن تب و تاب شدید انقلابی و نیز ترکیب شدن با رادیکالیسم افراطی اجتماعی را افزایش میدهد. به نظر می رسد اسلام بیش از بقیه ادیان از مارکسیسم سبقت بگیرد.
جامعه سنتی مسلمان از منطقه خشک است و با وجود اینکه در گذشته از لحاظ سیاسی به کشورهای مستقل و متعدد تقسیم شده است و سلسله مراتب متمرکز مذهبی بر آن حاکم نیست، دارای ثبات قابل توجه و همگنی است.
استعمار صنعتی، این تعادل پایدار را به هم میریزد و به غالب شدن تعصب مذهبی فراگیر کمک میکند و باعث برجسته تر شدن تعصب و اسلامگرایی رادیکال میشود.
گلنر در تمام دورانهای زندگیاش، در نوشتههایش، تدریسهایش و فعالیتهای سیاسیاش، در برابر چیزی که او سیستم بسته اندیشه مینامید، جنگید. به خصوص کمونیسم، روانکاوی، نسبیگرایی و دیکتاتوری بازار آزاد.
نقد:
در نقد او گفته اند که گلنر هرگز ثابت نمیکند ناسیونالیسم برای جامعه صنعتی لازم است. علاوه براین، گلنر میگوید که ملیگرایی تنها برای سلطه وجود دارد، در حالی که همیشه چنین نیست.
آثار:
۱. واژه ها و چیزها (۱۹۵۹) در زمینه زبانشناسی فلسفه
۲. جامعه مسلمان (۱۹۸۱)
۳. ملتها و ملیگرایی(۱۹۸۳)
۴. فرهنگ، هویت و سیاست(۱۹۸۷)
5. انسانشناسی و سیاست(۱۹۹۵)
منابع:
درباره ارنست گلنر/ سایت انسانشناسی و فرهنگ
با تو می گویم:
این همیشه برای من یک راز بوده است: چگونه مردم میتوانند با تحقیر افرادی مانند خودشان به خود احترام بگذارند. (مهاتما گاندی)
Forwarded from کتاب و زندگی
@Book_Life
به قول استیو جابز:
زمان زیادی نداری، آن را صرف زندگی کردن برای دیگران نکن...
درخت دوستی بنشان | #اندرو_متیوس
به قول استیو جابز:
زمان زیادی نداری، آن را صرف زندگی کردن برای دیگران نکن...
درخت دوستی بنشان | #اندرو_متیوس