Forwarded from جان
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
خودشناسی و سبک زندگی
عاشقی در شرایط دشوار
محمدامین مروتی
ضرب المثلی ایرانی می گوید وقتی درشکه به سربالایی بیفتد، اسب های گاری یکدیگر را گاز می گیرند.
عشق ورزیدن هم در شرایط دشوار، دشوار می شود.
از منظر سیاسی نیز زمانی که شرایط دشوار شود، آدم ها دنبال مقصر می افتند و چون مقصر اصلی زورشان نمی رسد، به جان هم می افتند و چه بهتر از این برای مقصر اعظم واصلی. روشنفکری ایرانی، مصداق روشن این داستان بوده و هست.
عبید زاکانی حکایت می کند که:
" استر طلحک را بدزدیدند. یکی میگفت: گناه توست که از پاس آن اهمال ورزیدی. دیگری گفت: گناه آن کس مهتر است که درِ طویله باز گذاشته است. طلحک گفت: در این صورت دزد را گناهی نباشد! "
سعدی و شفیعی کدکنی و سایر ادبا و عرفا و شعرای ما نیز عاشق ماندن در قحط سالی را دشوار ارزیابی کرده اند ولی همین دشواری است که ارزش آن را دوچندان می کند:
در این قحط سال دمشقی ،
اگـر حرمت عشق را پاس داری
تـو را می توان خـواند عاشق،
وگر نه به هنگام عیش و فراخی
بـه آواز هـر چنگ و رودی
تـوان از لب هر مخنّـث
ره عـاشقی را شـنـودن سرودی..
کسانی که درد مشترک دارند به واسطة این اشتراک بایستی با هم مهربان تر باشند. اگر مردم عادی، به سبب غرقه شدن در معیشت روزمره، از این امر غفلت می کنند، مدعی روشنفکری باید تخم محبت بیفشاند نه آن که نهال دشمنی بنشاند. با هم مهربان تر باشیم.
با تو می گویم:
خوان سپهر و سفره خاک و بساط دهر
پیش از ظهور عشق، نمکدان نداشته است (صائب تبریزی)
آیه هفته:
لا تَظلِمونَ وَلا تُظلَمونَ: نه ظلم كنيد و نه ظلم به شما شود. (بقره/۲۷۹)
کلام هفته:
تاریخ انسان مبارزه ای جمعی است برای بیرونکشیدن قلمرو آزادی از چنگ قلمرو ضرورت. (فردریک جیمسون)
شعر هفته:
....انسان دشواری وظیفه است
دالانِ تنگی را که درنوشتهام،
به وداع، فراپُشت مینگرم:
فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت
به جان منت پذیرم و حق گزارم! (شاملو)
داستانک:
نقلست که شیخ ابوبکر واسطی به گورستان جهودان میرفت و میگفت: این قومیاند همه معذور و ایشان راعذر هست.
مردمان این سخن بشنیدند او را بگرفتند و میکشیدند تا به سرای قاضی قاضی بانگ بروزد که این چه سخنست که تو گفته ای که جهودان معذورند؟
شیخ گفت: از آنجا قضاء تو است معذور نیند، اما از آنجا که قضاء اوست معذورند. (تذکره الاولیا/ عطار)
طنز هفته:
ﺩاشتم ﻓﯿﻠﻢ ﭼﯿﻨﯽ می دیدم ....همین که رومو کردم اونور ببینم مامانم چی میگه ﻧﻘﺶ ﺍﻭﻟﺸﻮ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻡ!
دیگه نفهمیدم مرد زنده موند .. به عشقش. رسید ..نرسید .. ولی در کل فیلم بدی نبود ..😜😂😂
فیلم هفته:آمادئوس(1984)
بازیگران: اف. مورای آبراهام/تام هالس والیزابت بریج
آمادئوس (به انگلیسی: Amadeus) فیلمی به کارگردانی میلوش فورمنمیباشد. این فیلم به زندگی دو موسیقیدان اتریشی، ولفگانگ آمادئوس موتسارت و آنتونیو سالیری، در نیمه دوم قرن هجدهم میپردازد.
آمادئوس نامزد دریافت ۵۳ جایزه شد و توانست ۴۰ جایزه را بدست آورد. این جوایز شامل ۸ جایزه اسکار، ۴ جایزه بافتا، ۴ جایزه گلدن گلوب و یک جایزه دی جی اِی میباشد.
خلاصه داستان : آنتونیو سالیری معتقد است که موسیقی موتزارت آوایی الهی است. آو آرزو می کرد همچون موتزارت یک موسیقیدان حرفه ای بود تا می توانست با نوشتن آهنگ، خدا را پرستش کند. اما او نمی تواند درک کند که چرا خدا به چنین موجود مبتذلی این استعداد را عطا کرده تا نماینده ی او باشد. حسادت سالیری کم کم به دشمنی با خدا می انجامد و خود را برای گرفتن انتقام آماده می کند...
دیدن فیلم را به علاقمندان موسیقی توصیه می کنم.
Forwarded from تبارشناسی کتاب
انسان موجودی است خردمند، آن که چنین میگوید، هرگز انسان نبوده است( مولیر).
@tabarshenasi_ketab
@tabarshenasi_ketab
گفتار ادبی/هنری
ظهیر الدوله و ساکنانش (1243-1302ش)
محمدامین مروتی
ظهیرالدوله داماد ناصرالدین شاه و وزیر تشریفات او بود.
ناصرالدین شاه او را برای سردرآوردن از اسرار انجمن "اخوان طریقت" فرستاد که صفیعلیشاه سرسلسله دراویش نعمت اللهی، موسس آن بود. اما ظهیرالدوله در گفتو با صفیعلیشاه شیفته او شد و تقاضای مریدی کرد. صفیعلیشاه گفت تو نمی توانی در سلک دراویش درآیی. ظهیرالدوله بر خواسته اش اصرار کرد. صفی بر او لباس درویش ها را پوشاند و کشکول گدایی دست او داد تا غرور مقام و موقعیتش را بیازماید. ظهیرالدوله از این امتحان سربلند بیرون آمد تا جایی که پس از مرگ صفیعلیشاه جانشین او شد و "انجمن اخوت" را تاسیس کرد.
ظهیرالدوله عاشق موسیقی بود. شعر هم می گفت و با مشروطه خواهی همدل بود. از جمله غزل های معروفش، غزلی با مطلع زیر است:
همچو فرهاد بود کوه کنی پیشه ما
کوه ما ناخن ما، دیده ما شیشه ما
بهر یک جرعه می، منت ساقی نکشیم
کوه ما سینه ما، ناخن ما تیشه ما
ظهیرالدوله بزرگترین هنرمندان دوران مثل درویش خان و دیگران را گرد خود آورد و اولین تئاتر و همچنین اولین کنسرت ها و گاردن پارتی ها را در ایران راه انداخت.
پس از مرگش، هنرمندان را نزدیک گورش، دفن کردند و بدین ترتیب آرامگاه ظهیرالدوله مجمع هنرمندان در گذشته شد.
مهدی سهیلی مثنوی بلند و سوزناکی با عنوان "بزم خاموش" در رثای هنرمندان مدفون در ظهیرالدوله سروده است:
گذر كردم به گورستان ياران
به خاک نغزگويان، گلعذاران
همه آتش بيان و نغمه پرداز
دريغا در گلوشان مرده آواز...
عجب بزمی كه آهنگش خموشی ست
نه جای باده و نه باده نوشی ست...
نه بانگی در گلوی نغمه سازان
نه جانی در تن گردن فرازان
غلط گفتم در اين غمخانه غوغاست
نشان عاشقی در بی نشان هاست
بسی بلبل كه در گِل نغمه خوان است
قفس هاشان ز جنس استخوان است
به گِل ها خفته گُلها دسته دسته
به دست ساقيان، جام شكسته....
همه در زير سروی پای بيدی
ولی نه آرزويی نه اميدی....
كجا رفتند آن افسانه سازان ؟
چه شد آهنگ مهر دلنوازان ؟...
خموشی را نگر آوازها كو ؟
كجا شد نغمه ها ؟ آن ساز ها كو ؟...
دل شاد و لب خندان كجا رفت ؟
هنرهای هنرمندان كجا رفت ؟...
هم اينانی كه در خلوت خزيدند
عجب بزمی هنرمندانه چيدند
چو می خواندم خطوط سنگها را
در آنجا يافتم گور "صبا" را
صبا آن نغمه ساز آتشين دست
كه دلها را به تار ساز می بست...
مرا بر گور غمگينی گذر بود
كه روی سنگ آن نام "قمر" بود
قمر آن عندليب نغمه پرداز
زنی هنگامه گر، هنگام آواز...
ولی اكنون قمر افسرده جان است
درین ويرانه خاكش در دهان است
قمر روزی كه در كشور قمر بود؛
كجا او را از اين منزل خبر بود ؟
به زير سنگ ديگر داريوش است
كه مست افتادهای در گل خموش است
ز خاطر رفته عشق و يادگارش
همان روزی كه بودی زهره يارش
در انگشتان محجوبی نوا نيست
ز انگشتش به جز خاكی به جا نيست
طربسازی كه خود سازش شكسته
بر آن گرد فراموشی نشسته
ولی گويی كه از او می شنودم
من از روز ازل ديوانه بودم
سماعی را سماعی نيست ديگر
چراغش را شعاعی نيست ديگر
به گوش ما نوا از گور او نيست
طنين نغمه ی سنتور او نيست
به جای ضرب "تهرانی" ز باران
صدای ضرب خيزد در بهاران
ز رگباری كه بر اين سنگ ريزد
به هر ضربت صدای ضرب خيزد....👇👇ادامه در پست بعدی👇👇
👆👆ادامه از پست بالایی👆👆 ميان صفّه ها گور "بهار" است
فرامشخانه ای درلاله زار است
نوای مُرغوايش با دل تنگ
بر آمد از دل خاک و دل سنگ...
تو ای مرغ سحرها ناله سر كن
به بانگی داغ ما را تازه تر كن
اگر اكنون ملک افتاده در بند
بخوان بر ياد او شعر دماوند
"رشید ياسمی" استاد ديرين
به تلخی شسته دست از جان شيرين
فتاده بی زبان در گور تنگش
درخشد قطعه شعری روی سنگش :
"نسيم آسا از اين صحرا گذشتيم
سبكرفتار و بی پروا گذشتيم...
"رشيد" از ما مجو نام و نشانی
كه از سرمنزل عنقا گذشتيم"
ز سویی تربت "مسرور" ديدم
توانا شاعری در گور ديدم
بخوانم قطعه ای زان پير استاد
كه با طبع جوان داد سخن داد :
"يكی گفتا ز دوران نااميدم
كه میرويد به سر موی سپيدم
من از موی سپيد انديشه دارم
كه بر پای جوانی تيشه دارم
چو بينی دير خواه و زود سيری
جهانت می كند آگه كه پيری"
در آنجا چون "رهی" را خفته ديدم
دلم را از غمش ، آشفته ديدم...
دگر در نای او شور غزل نيست
كنون در شاعری ضرب المثل نيست...
برآمد ناله ای از پرده ی خاک
شنيدم از رهی اين شعر غمناک :
"الا ای رهگذر كز راه ياری
قدم بر تربت ما می گذاری
در اينجا شاعری غمناك خفته است
رهی در سينه ی اين خاك نهفته است
بنه مرهم ز اشکی داغ ما را
بزن آبی بر اين آتش خدا را
ز سوز سينه با ما همرهی كن
چو بينی عاشقی ياد رهی كن"
به نزديک رهی خاک "فروغ" است
تو گويی آن همه شهرت دروغ است
تولد ديگر و مرگش دگر بود
ولی از اين تولد بی خبر بود
تماشا كن كه "ايرج" لالِ لال است
خموش از آن خروش و قيل و قال است
شكسته دست يزدان خامه اش را
ز دلها برده عارفنامه اش را
خوشا آن كس كه چون زين ره گذر كرد
به اقليم نكوكاران سفر كرد
خوشا با عشق حق در خاک رفتن
بدا پاک آمدن، ناپاک رفتن (منبع: سرگذشت موسیقی ایران/روح الله خالقی)
فرامشخانه ای درلاله زار است
نوای مُرغوايش با دل تنگ
بر آمد از دل خاک و دل سنگ...
تو ای مرغ سحرها ناله سر كن
به بانگی داغ ما را تازه تر كن
اگر اكنون ملک افتاده در بند
بخوان بر ياد او شعر دماوند
"رشید ياسمی" استاد ديرين
به تلخی شسته دست از جان شيرين
فتاده بی زبان در گور تنگش
درخشد قطعه شعری روی سنگش :
"نسيم آسا از اين صحرا گذشتيم
سبكرفتار و بی پروا گذشتيم...
"رشيد" از ما مجو نام و نشانی
كه از سرمنزل عنقا گذشتيم"
ز سویی تربت "مسرور" ديدم
توانا شاعری در گور ديدم
بخوانم قطعه ای زان پير استاد
كه با طبع جوان داد سخن داد :
"يكی گفتا ز دوران نااميدم
كه میرويد به سر موی سپيدم
من از موی سپيد انديشه دارم
كه بر پای جوانی تيشه دارم
چو بينی دير خواه و زود سيری
جهانت می كند آگه كه پيری"
در آنجا چون "رهی" را خفته ديدم
دلم را از غمش ، آشفته ديدم...
دگر در نای او شور غزل نيست
كنون در شاعری ضرب المثل نيست...
برآمد ناله ای از پرده ی خاک
شنيدم از رهی اين شعر غمناک :
"الا ای رهگذر كز راه ياری
قدم بر تربت ما می گذاری
در اينجا شاعری غمناك خفته است
رهی در سينه ی اين خاك نهفته است
بنه مرهم ز اشکی داغ ما را
بزن آبی بر اين آتش خدا را
ز سوز سينه با ما همرهی كن
چو بينی عاشقی ياد رهی كن"
به نزديک رهی خاک "فروغ" است
تو گويی آن همه شهرت دروغ است
تولد ديگر و مرگش دگر بود
ولی از اين تولد بی خبر بود
تماشا كن كه "ايرج" لالِ لال است
خموش از آن خروش و قيل و قال است
شكسته دست يزدان خامه اش را
ز دلها برده عارفنامه اش را
خوشا آن كس كه چون زين ره گذر كرد
به اقليم نكوكاران سفر كرد
خوشا با عشق حق در خاک رفتن
بدا پاک آمدن، ناپاک رفتن (منبع: سرگذشت موسیقی ایران/روح الله خالقی)
با تو می گویم:
برای تو و ماه نغمه سر دادم
اما تنها ماه
آن را به خاطر دارد... (کارل سندبرگ/ برگردان: احمد پوری)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
این داستان : "قافیه شعر" و یک دانشآموز مستعد بوشهری!! 😍👌🏻
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM