« داستانِ جنگارک »
[ روایت اول ]
تصویر ۱ از ۳
• یازده سر عائله دارم. پنجاه و هفت سالهام اما شناسنامهام میگوید چهل و هشت سال زندگی کردهام. بعد از ازدواج برای گذران زندگی برای صید ماهی به دریا میرفتم و از آنجا مقصدم شهر دبی بود. خدا میداند هر بار در این سفرها چند جنازه در آغوش دریا دیدهام و به خود لرزیدهام. سالی یکی دوبار برای کار به آنجا میرفتم و برمیگشتم. کم کم خودم بلدِ راه شدم و دیگران همراهم میآمدند. در دبی کارگری میکردم برای کسب درآمد و برآمدن از پس هزینههای زندگی.
بعدها دیگر نتوانستم این سفر را ادامه دهم. در روستای خودمان جنگارک کشاورزی میکردم. اما آسمان نامردی کرد، نبارید، زمین خشک شد، ترک خورد و جام رویاهایم را شکست. حالا بیست و یک سال میشود که همینجا هستم. در روستایی که آفتابش مثل عضوی از خانواده با من صمیمیست. من اسماعیل هستم، کشاورزی با محاسن سفید از روستای جنگارک.
•
عکسها و روایت :
majid farahani
•
#مهر_ماندگار #جنگارک #داستان_جنگارک #سیستان_و_بلوچستان #مهر_ماندگار_است #مستند #عکس_مستند_اجتماعی #خانواده
www.mehr-mandegar.com
[ روایت اول ]
تصویر ۱ از ۳
• یازده سر عائله دارم. پنجاه و هفت سالهام اما شناسنامهام میگوید چهل و هشت سال زندگی کردهام. بعد از ازدواج برای گذران زندگی برای صید ماهی به دریا میرفتم و از آنجا مقصدم شهر دبی بود. خدا میداند هر بار در این سفرها چند جنازه در آغوش دریا دیدهام و به خود لرزیدهام. سالی یکی دوبار برای کار به آنجا میرفتم و برمیگشتم. کم کم خودم بلدِ راه شدم و دیگران همراهم میآمدند. در دبی کارگری میکردم برای کسب درآمد و برآمدن از پس هزینههای زندگی.
بعدها دیگر نتوانستم این سفر را ادامه دهم. در روستای خودمان جنگارک کشاورزی میکردم. اما آسمان نامردی کرد، نبارید، زمین خشک شد، ترک خورد و جام رویاهایم را شکست. حالا بیست و یک سال میشود که همینجا هستم. در روستایی که آفتابش مثل عضوی از خانواده با من صمیمیست. من اسماعیل هستم، کشاورزی با محاسن سفید از روستای جنگارک.
•
عکسها و روایت :
majid farahani
•
#مهر_ماندگار #جنگارک #داستان_جنگارک #سیستان_و_بلوچستان #مهر_ماندگار_است #مستند #عکس_مستند_اجتماعی #خانواده
www.mehr-mandegar.com