#قصه_های_ولایت
#گنج_عزت_بیگم قسمت اول
با امشب، هفت شب میشد که ابراهیم و محمود مشغول کندن تونل بودند. هر شب کمتر از یک متر پایین رفته بودند؛ باید آرام و بیسروصدا کار میکردند و خاکش را هم توی محوطه قلعه پخشوپلا میکردند تا مبادا اگر کسی گذرش به آنجا افتاد، متوجه چیزی شود. از همان اول کار قرار گذاشته بودند، از شب نوزدهم رمضان تا شب بیست و چهارم کارشان را تعطیل کنند؛ طبق برنامه چند روز قبل از عید فطر هم کارشان به اتمام میرسید. این پیشگویی عزت بیگم بود که از روی رمل و اسطرلاب به آنها گفته بود؛ عزت بیگم پیرزنی بود که در محله پشت کویهِ ولایت زندگی میکرد. شوهرش که از خوانین و مال دارهای قدیم بوده، سالها پیش یعنی یک سال بعد از عروسیشان، با کاروان به سفر کربلا رفته بود و هیچوقت هم برنگشته بود؛ گرچه عابدو که همراهش بوده، بارها برای عزت بیگم گفته بود که به چشم خودش مردن سید محمد را نزدیک کربلا دیده و آب شهادت را هم خودش به گلویش ریخته و جسدش را هم بر جهاز شتر بسته و در نزدیکهای نجف دفن کرده و حتی شال کمر سبزرنگ سید محمد را هم به او تحویل داده بود اما عزت بیگم هیچوقت سیاه نپوشید و حاضر نشد دوباره شوهر کند. هنوز یک سال از مرگ سید محمد نگذشته بود که تقریباً همه مردهای ولایت یکجورهایی چشمشان دنبال عزت بیگم بود. زنان ولایت هم هوی و هوس شوهرانشان را بهحساب سحر و جادوی عزت بیگم میگذاشتند چرا که یک پیرزن عشایری دعا نویس را که حال و روز خوشی نداشت تا زمان کوچ دوباره قبیله اش چند ماهی در منزلش نگهداری کرده بود. گرچه پشت سرش هزار جور حرفوحدیث میساختند و می بافتند اما ته دلشان میدانستند آنچه باعث شیفتگی شوهرانشان شده، زیبایی خدادادی عزت بیگم بود که بیهیچ بزک و دوزکی دل هر مردی را میربود. عزت بیگم نه بچهای داشت و نه فک و فامیل درست حسابی. طی همه این سالهای تنهاییاش با وجود دست و دلبازی وصف ناشدنی اش، هرگز دستش را پیش کسی دراز نکرده بود و با مال و منالی که از شوهرش برجای مانده بود زندگیاش را گذرانده بود... ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌺👁
@mamatiir
#گنج_عزت_بیگم قسمت اول
با امشب، هفت شب میشد که ابراهیم و محمود مشغول کندن تونل بودند. هر شب کمتر از یک متر پایین رفته بودند؛ باید آرام و بیسروصدا کار میکردند و خاکش را هم توی محوطه قلعه پخشوپلا میکردند تا مبادا اگر کسی گذرش به آنجا افتاد، متوجه چیزی شود. از همان اول کار قرار گذاشته بودند، از شب نوزدهم رمضان تا شب بیست و چهارم کارشان را تعطیل کنند؛ طبق برنامه چند روز قبل از عید فطر هم کارشان به اتمام میرسید. این پیشگویی عزت بیگم بود که از روی رمل و اسطرلاب به آنها گفته بود؛ عزت بیگم پیرزنی بود که در محله پشت کویهِ ولایت زندگی میکرد. شوهرش که از خوانین و مال دارهای قدیم بوده، سالها پیش یعنی یک سال بعد از عروسیشان، با کاروان به سفر کربلا رفته بود و هیچوقت هم برنگشته بود؛ گرچه عابدو که همراهش بوده، بارها برای عزت بیگم گفته بود که به چشم خودش مردن سید محمد را نزدیک کربلا دیده و آب شهادت را هم خودش به گلویش ریخته و جسدش را هم بر جهاز شتر بسته و در نزدیکهای نجف دفن کرده و حتی شال کمر سبزرنگ سید محمد را هم به او تحویل داده بود اما عزت بیگم هیچوقت سیاه نپوشید و حاضر نشد دوباره شوهر کند. هنوز یک سال از مرگ سید محمد نگذشته بود که تقریباً همه مردهای ولایت یکجورهایی چشمشان دنبال عزت بیگم بود. زنان ولایت هم هوی و هوس شوهرانشان را بهحساب سحر و جادوی عزت بیگم میگذاشتند چرا که یک پیرزن عشایری دعا نویس را که حال و روز خوشی نداشت تا زمان کوچ دوباره قبیله اش چند ماهی در منزلش نگهداری کرده بود. گرچه پشت سرش هزار جور حرفوحدیث میساختند و می بافتند اما ته دلشان میدانستند آنچه باعث شیفتگی شوهرانشان شده، زیبایی خدادادی عزت بیگم بود که بیهیچ بزک و دوزکی دل هر مردی را میربود. عزت بیگم نه بچهای داشت و نه فک و فامیل درست حسابی. طی همه این سالهای تنهاییاش با وجود دست و دلبازی وصف ناشدنی اش، هرگز دستش را پیش کسی دراز نکرده بود و با مال و منالی که از شوهرش برجای مانده بود زندگیاش را گذرانده بود... ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌺👁
@mamatiir
امشب این دل یاد مولامی کند
لیله القدر است و احیامی کند
بشنوید ای گوش ها،بی صدا
نغمه ی فزت ورب الکعبه را
ایام ضربت خوردن مولای متقیان راتسلیت عرض می نمایم.
👁🌺👁
@mamatiir
لیله القدر است و احیامی کند
بشنوید ای گوش ها،بی صدا
نغمه ی فزت ورب الکعبه را
ایام ضربت خوردن مولای متقیان راتسلیت عرض می نمایم.
👁🌺👁
@mamatiir
نا امید از در رحمت
به کجا شاید رفت؟
یا رب از هرچه خطا رفت، هزار استغفار...
#سلام_صبحتون_بخیر
👁🌺👁
@mamatiir
به کجا شاید رفت؟
یا رب از هرچه خطا رفت، هزار استغفار...
#سلام_صبحتون_بخیر
👁🌺👁
@mamatiir
#شب_های_قدر_قدرشناس_باشیم
قدر خانواده ها!
قدر خدای بزرگی که حواسش بهمون هست...
#محمدیه_مسجد_منصوران 97/03/13.
👁🌺👁
@mamatiir
قدر خانواده ها!
قدر خدای بزرگی که حواسش بهمون هست...
#محمدیه_مسجد_منصوران 97/03/13.
👁🌺👁
@mamatiir
Forwarded from 尺.丂卄.爪
قابل توجه دوستان عزیز
یک عدد گوشی موبایل در محدوده میدان بالای محمدیه گم شده اگه کسی پیدا کرد به خدمات کامپیوتر کوثر واقع در محمدیه خیابان عبرت اطلاع بده... با تشکر💐
#گروه_ساباط گروهی متفاوت...
https://telegram.me/joinchat/CprFtjxaI__XEaI-RsUodw
یک عدد گوشی موبایل در محدوده میدان بالای محمدیه گم شده اگه کسی پیدا کرد به خدمات کامپیوتر کوثر واقع در محمدیه خیابان عبرت اطلاع بده... با تشکر💐
#گروه_ساباط گروهی متفاوت...
https://telegram.me/joinchat/CprFtjxaI__XEaI-RsUodw
#شب_های_قدر_قدرشناس_باشیم
قدر بزرگترها!
قدر خدای بزرگی که حواسش بهمون هست...
#محمدیه_مسجد_تاریخی_سرکوچه 97/03/13.
👁🌺👁
@mamatiir
قدر بزرگترها!
قدر خدای بزرگی که حواسش بهمون هست...
#محمدیه_مسجد_تاریخی_سرکوچه 97/03/13.
👁🌺👁
@mamatiir
دغدغه مجلس
❗️قرعهکشی در مجلس برای اعزام ۶نماینده به جامجهانی
واقعاً آدم اشک تو چشماش جمع میشه از بس نمایندهها به فکر مردم هستن!
👁🌺👁
@mamatiir
❗️قرعهکشی در مجلس برای اعزام ۶نماینده به جامجهانی
واقعاً آدم اشک تو چشماش جمع میشه از بس نمایندهها به فکر مردم هستن!
👁🌺👁
@mamatiir
#شب_های_قدر_قدرشناس_باشیم
قدر خودمون!
قدر خدای بزرگ و مهربون که حواسش بهمون هست...
#محمدیه_مسجدسید 97/03/13.
👁🌺👁
@mamatiir
قدر خودمون!
قدر خدای بزرگ و مهربون که حواسش بهمون هست...
#محمدیه_مسجدسید 97/03/13.
👁🌺👁
@mamatiir
هندوانه های بیش از حد قرمز و بدون مزه را نخورید زیرا با استفاده از کودهای شیمیایی قرمز شده اند و میتوانند باعث مسمومیت های روده ای در افراد شوند!
#سلامتی_شما_آرزوی_ما
👁🌺👁
@mamatiir
#سلامتی_شما_آرزوی_ما
👁🌺👁
@mamatiir
#شب_های_قدر_قدرشناس_باشیم
قدر لحظه لحظه ی زندگی!
قدر خدای بزرگ و پوشاننده ی عیب ها...
#محمدیه_مسجد_پاکوه 97/03/13.
👁🌺👁
@mamatiir
قدر لحظه لحظه ی زندگی!
قدر خدای بزرگ و پوشاننده ی عیب ها...
#محمدیه_مسجد_پاکوه 97/03/13.
👁🌺👁
@mamatiir
#آموزش_سوارکاری
به شیطان گفتم: «#لعنت بر شیطان» لبخند زد.
پرسیدم: «چرا می خندی؟»
پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد»
پرسیدم: «مگر چه كرده ام؟»
گفت: «مرا لعنت می كنی در حالی كه هیچ بدی در حق تو نكرده ام»
با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم ؟! »
جواب داد: « #نفس تو مانند اسبی است كه آن را رام نكرده ای. #نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.»
پرسیدم: «پس تو چه كاره ای؟»
پاسخ داد: 👈 هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز...
👁🌺👁
@mamatiir
به شیطان گفتم: «#لعنت بر شیطان» لبخند زد.
پرسیدم: «چرا می خندی؟»
پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد»
پرسیدم: «مگر چه كرده ام؟»
گفت: «مرا لعنت می كنی در حالی كه هیچ بدی در حق تو نكرده ام»
با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم ؟! »
جواب داد: « #نفس تو مانند اسبی است كه آن را رام نكرده ای. #نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.»
پرسیدم: «پس تو چه كاره ای؟»
پاسخ داد: 👈 هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز...
👁🌺👁
@mamatiir
#شب_های_قدر_قدرشناس_باشیم
قدر پدران و مادران!
قدر خدای بزرگی که حواسش بهمون هست...
#محمدیه_مسجد_عمادالدین 97/03/13.
👁🌺👁
@mamatiir
قدر پدران و مادران!
قدر خدای بزرگی که حواسش بهمون هست...
#محمدیه_مسجد_عمادالدین 97/03/13.
👁🌺👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت
#گنج_عزت_بیگم قسمت دوم
خیلیها میگفتند با اجنه در ارتباط است و آنها برایش زر و سیم میبرند و او از طریق آن هزینه زندگی و ریختوپاشهایش را جور میکند؛ اما واقعیت آن بود که هرسال بخشی از مایملکش را فروخته بود و در پیری از تمام اموال شوهرش، فقط همین خانه نقلی تروتمیزی که تویش زندگی میکرد، بر جای مانده بود. عزت بیگم عینک تهاستکانی بزرگی داشت که آن را با کش رنگ و رو رفتهای که از روی چارقد سفیدش رد میشد به چشم میگذاشت؛ گرچه کل صورت سفید و چروک شدهاش پشت عینک پنهان میشد اما همچنان زیبایی خیرهکننده جوانیاش را میشد در تهچهرهاش دید. باوجود همه حرفوحدیثهایی که از قدیم در موردش گفته بودند و هنوز هم عدهای باور داشتند که او با ازما بهتران در ارتباط است، پاکیزه گی و نظم و نظافتش زبان زد خاص و عام ولایت بود. اما ماجرای ابراهیم و محمود از روزی شروع شد که آش نذری را به منزل عزت بیگم بردند؛ یکی دو سالی بود که برای خودشان مردی شده بودند و کاسههای آش نذری را توی سینی میگذاشتند و سینی را بر سر میگرفتند و به در منازل پیرهای ولایت میبردند. آن روز در منزل عزت بیگم را زدند تا آش نذری را تحویلش دهند. عزت بیگم با اصرار آنها را به داخل دعوت کرده بود و لبه صفه نشانده بود. دو تا استکان چایی تازهدم هم برایشان ریخته بود و سپس رفته بود از توی پستوی اتاق کنج صفه صندوقچهای قدیمی آورده بود و بساط رمل و اسطرلابش را وسط صفه پهن کرده بود و گفته بود میخواهد در قبال کار خیری که آنها کردهاند، پاداشی به آنها بدهد. گفته بود سالهاست برای کسی پیشگویی نکرده اما میداند که گنج بزرگی در قلعه است و میخواهد جایش را برای آنها مشخص کند. اول کار، حرکات عزت بیگم برایشان خندهدار میآمد اما کمکم محو رمل و اسطرلاب و وردهای او شدند. عزت بیگم علائمی را به آنها گفت که باید از آن نقطه تونل را حفر میکردند سپس از آنها قول گرفته بود که در این خصوص با هیچکس حرفی نزنند. و زمانش را هم چند ماه بعد تعیین کرده بود که مصادف بود با ماه رمضان... ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌺👁
@mamatiir
#گنج_عزت_بیگم قسمت دوم
خیلیها میگفتند با اجنه در ارتباط است و آنها برایش زر و سیم میبرند و او از طریق آن هزینه زندگی و ریختوپاشهایش را جور میکند؛ اما واقعیت آن بود که هرسال بخشی از مایملکش را فروخته بود و در پیری از تمام اموال شوهرش، فقط همین خانه نقلی تروتمیزی که تویش زندگی میکرد، بر جای مانده بود. عزت بیگم عینک تهاستکانی بزرگی داشت که آن را با کش رنگ و رو رفتهای که از روی چارقد سفیدش رد میشد به چشم میگذاشت؛ گرچه کل صورت سفید و چروک شدهاش پشت عینک پنهان میشد اما همچنان زیبایی خیرهکننده جوانیاش را میشد در تهچهرهاش دید. باوجود همه حرفوحدیثهایی که از قدیم در موردش گفته بودند و هنوز هم عدهای باور داشتند که او با ازما بهتران در ارتباط است، پاکیزه گی و نظم و نظافتش زبان زد خاص و عام ولایت بود. اما ماجرای ابراهیم و محمود از روزی شروع شد که آش نذری را به منزل عزت بیگم بردند؛ یکی دو سالی بود که برای خودشان مردی شده بودند و کاسههای آش نذری را توی سینی میگذاشتند و سینی را بر سر میگرفتند و به در منازل پیرهای ولایت میبردند. آن روز در منزل عزت بیگم را زدند تا آش نذری را تحویلش دهند. عزت بیگم با اصرار آنها را به داخل دعوت کرده بود و لبه صفه نشانده بود. دو تا استکان چایی تازهدم هم برایشان ریخته بود و سپس رفته بود از توی پستوی اتاق کنج صفه صندوقچهای قدیمی آورده بود و بساط رمل و اسطرلابش را وسط صفه پهن کرده بود و گفته بود میخواهد در قبال کار خیری که آنها کردهاند، پاداشی به آنها بدهد. گفته بود سالهاست برای کسی پیشگویی نکرده اما میداند که گنج بزرگی در قلعه است و میخواهد جایش را برای آنها مشخص کند. اول کار، حرکات عزت بیگم برایشان خندهدار میآمد اما کمکم محو رمل و اسطرلاب و وردهای او شدند. عزت بیگم علائمی را به آنها گفت که باید از آن نقطه تونل را حفر میکردند سپس از آنها قول گرفته بود که در این خصوص با هیچکس حرفی نزنند. و زمانش را هم چند ماه بعد تعیین کرده بود که مصادف بود با ماه رمضان... ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌺👁
@mamatiir
#خداوندا
ﺑﺮﺍﻱ ﺯﺧﻤﻬﺎ ﻣﺮﺣﻢ، ﺑﺮﺍﻱ ﺍﺧﻤﻬﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ،
ﺑﺮﺍﻱ ﭘﺮﺳﺶ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻣﺎ ﭘﺎﺳﺦ، عطا فرما...
#سلام_صبحتون_بخیر
👁🌺👁
@mamatiir
ﺑﺮﺍﻱ ﺯﺧﻤﻬﺎ ﻣﺮﺣﻢ، ﺑﺮﺍﻱ ﺍﺧﻤﻬﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ،
ﺑﺮﺍﻱ ﭘﺮﺳﺶ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻣﺎ ﭘﺎﺳﺦ، عطا فرما...
#سلام_صبحتون_بخیر
👁🌺👁
@mamatiir
P...M
@mamatiir
یک عده هستن دست ندارن اما بجاش بال دارن...
یک عده هم دست خیر دارن... مثل همون امیری که دست خیرش یتیم های کوفه رو نوازش می کرد.../ سرنا صدا
👁🌺👁
@mamatiir
یک عده هم دست خیر دارن... مثل همون امیری که دست خیرش یتیم های کوفه رو نوازش می کرد.../ سرنا صدا
👁🌺👁
@mamatiir
قابل توجه دوستان گرامی
نظرکارشناسان دربازدید بند خاکی کلیزه، آذرماه سال گذشته ، این بند از نظر مکان و استحکام مورد تایید واقع نشد!
❗️با طرح های من درآوردی فقط مشکلات را زیاد می کنیم.
👁🌺👁
@mamatiir
نظرکارشناسان دربازدید بند خاکی کلیزه، آذرماه سال گذشته ، این بند از نظر مکان و استحکام مورد تایید واقع نشد!
❗️با طرح های من درآوردی فقط مشکلات را زیاد می کنیم.
👁🌺👁
@mamatiir
#شب_های_قدر_قدرشناس_باشیم
قدر شب های آسمانی!
قدر خدای بزرگی که همیشه حواسش بهمون هست...
#محمدیه_مسجد_جامع 96/03/23.
👁🌺👁
@mamatiir
قدر شب های آسمانی!
قدر خدای بزرگی که همیشه حواسش بهمون هست...
#محمدیه_مسجد_جامع 96/03/23.
👁🌺👁
@mamatiir
#قلم_دوربین
اینم نتیجه کاری که کارشناسی نشد!؟ حالا نه آب داریم نه جاده در ضمن سال گذشته یه بار هزینه شده و بازسازی!!!
📸: از علی سلطانی
👁🌺👁
@mamatiir
اینم نتیجه کاری که کارشناسی نشد!؟ حالا نه آب داریم نه جاده در ضمن سال گذشته یه بار هزینه شده و بازسازی!!!
📸: از علی سلطانی
👁🌺👁
@mamatiir