|جنونِ یکنویسنده|
Photo
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
پندِ یکُم؛
«مِهر»
-هنگامی که مهر میورزید مگویید «خدا در دلِ من است.» بگویید «من در دلِ خدا هستم.» و گمان مکنید که میتوانید مهر را راه ببرید، زیرا مهر، اگر شما را سزاوار بشناسد، شما را راه خواهد برد...
جبران خلیل جبران | #کتاب پیامبر و دیوانه
«مِهر»
-هنگامی که مهر میورزید مگویید «خدا در دلِ من است.» بگویید «من در دلِ خدا هستم.» و گمان مکنید که میتوانید مهر را راه ببرید، زیرا مهر، اگر شما را سزاوار بشناسد، شما را راه خواهد برد...
جبران خلیل جبران | #کتاب پیامبر و دیوانه
میگفت اگر میخواهی یک نویسنده باشی، باید همیشه و همهجا نویسنده باشی، دیگر در خانه و مهمانی و سفر و اینها کار تعطیل است نداریم، اگر میخواهی نویسنده باشی باید همیشه و همهجا نویسنده باشی؛ هویتت را با نویسندگی در هم بیامیزی طوری که نشود از هم جدایتان کرد. این پند را از یک عکاس و یک جامعهشناس هم شنیده بودم، یکیشان میگفت اگر میخواهی عکاس خوبی باشی باید همیشه و همهجا عکاس باشی؛ آنیکی هم میگفت اگر میخواهی جامعهشناس خوبی شوی باید همیشه و همهجا جامعهشناس باشی. حرف از یکی شدن است، باید خمیرمایهام را با کارهایی که دوست دارم یکی کنم تا نقشهایی که دوستشان دارم، در قالبِ من و من هم در قالبِ آن نقشها، جا شوم و باهم یکی شویم...
حتما اطرافتان افرادی را دیدهاید که طوری با نقشهایشان یکی شدهاند که هروقت اسم آن نقشها به گوشتان میخورد، سریع یاد آن افراد میفتید. مثالش میشود «مامانها!» مامانها همیشه، همهجا و برای همه ماماناند! امکان ندارد روزی برسد و مامانی، نگرانِ زمین خوردنِ بچهی کوچکی که جلویش بپر بپر میکند نباشد. مامانها همیشه ماماناند، همیشه توی کیفشان شکلاتی هست که اگر بچهای گریه کرد با شکلات حواسش را پرت کنند. دیشب گربهی توی حیاط که چندوقت پیش مامان شده بود مدام زاری میکرد. مامان میگفت: «حتما برای بچههاش اتفاقی افتاده. برای همینه که میگن سنگ بشی، مادر نشی...»
امروز یکی از پسرهای کلاس وداعنامهای خواند و دل مامانهای جمع را کباب کرد. قرار است تا چندروز دیگر برود سربازی. مامانهای جمع هرکدام چیزی میگفتند و توی کولهی پسرک، مِهری میگذاشتند با چاشنیِ مادرانه. استادمان یک مامان است؛ جوری که انگار پسر خودش را بدرقه میکند، همکلاسیمان را بدرقه کرد. وقتی بحثِ سختیِ سربازی میشد، مدام بحث را عوض میکرد تا همکلاسیمان نشنود. امروز استادمان مامانِ همکلاسیمان بود. میگفت: «پسرم مبادا اونجا با نااهل رفیق بشی! یکوقت سراغ دود و دم نری! توروخدا مراقب باش سرما نخوریا!» به قول مامان «آدم سنگ بشود مادر نشود.» مادری یک شغل، یک نقش، یک حرفه نیست. مادری مرخصی ندارد، تمامبشو نیست، اصلا توی کلمه نمیشود گفت مادری چیست، اما آن روز که زنی مادر شد، تمامِ هستی فرزندانِ او شدند و او تا ابد، تا آخرِ عمر، حتی اگر بچههایش بزرگ شدند، حتی اگر بچههایش رفتند و ترکش کردند، باز هم برای تمامِ هستی مادری خواهد کرد...
حتما اطرافتان افرادی را دیدهاید که طوری با نقشهایشان یکی شدهاند که هروقت اسم آن نقشها به گوشتان میخورد، سریع یاد آن افراد میفتید. مثالش میشود «مامانها!» مامانها همیشه، همهجا و برای همه ماماناند! امکان ندارد روزی برسد و مامانی، نگرانِ زمین خوردنِ بچهی کوچکی که جلویش بپر بپر میکند نباشد. مامانها همیشه ماماناند، همیشه توی کیفشان شکلاتی هست که اگر بچهای گریه کرد با شکلات حواسش را پرت کنند. دیشب گربهی توی حیاط که چندوقت پیش مامان شده بود مدام زاری میکرد. مامان میگفت: «حتما برای بچههاش اتفاقی افتاده. برای همینه که میگن سنگ بشی، مادر نشی...»
امروز یکی از پسرهای کلاس وداعنامهای خواند و دل مامانهای جمع را کباب کرد. قرار است تا چندروز دیگر برود سربازی. مامانهای جمع هرکدام چیزی میگفتند و توی کولهی پسرک، مِهری میگذاشتند با چاشنیِ مادرانه. استادمان یک مامان است؛ جوری که انگار پسر خودش را بدرقه میکند، همکلاسیمان را بدرقه کرد. وقتی بحثِ سختیِ سربازی میشد، مدام بحث را عوض میکرد تا همکلاسیمان نشنود. امروز استادمان مامانِ همکلاسیمان بود. میگفت: «پسرم مبادا اونجا با نااهل رفیق بشی! یکوقت سراغ دود و دم نری! توروخدا مراقب باش سرما نخوریا!» به قول مامان «آدم سنگ بشود مادر نشود.» مادری یک شغل، یک نقش، یک حرفه نیست. مادری مرخصی ندارد، تمامبشو نیست، اصلا توی کلمه نمیشود گفت مادری چیست، اما آن روز که زنی مادر شد، تمامِ هستی فرزندانِ او شدند و او تا ابد، تا آخرِ عمر، حتی اگر بچههایش بزرگ شدند، حتی اگر بچههایش رفتند و ترکش کردند، باز هم برای تمامِ هستی مادری خواهد کرد...
|جنونِ یکنویسنده|
پندِ یکُم؛ «مِهر» -هنگامی که مهر میورزید مگویید «خدا در دلِ من است.» بگویید «من در دلِ خدا هستم.» و گمان مکنید که میتوانید مهر را راه ببرید، زیرا مهر، اگر شما را سزاوار بشناسد، شما را راه خواهد برد... جبران خلیل جبران | #کتاب پیامبر و دیوانه
پندِ دوُم؛
«زناشویی»
-به یکدیگر مهر بورزید، اما از مهر بند مسازید؛ بگذارید که مهر دریای مواجی باشد در میانِ دو ساحلِ روحهای شما.
جبران خلیل جبران | #کتاب پیامبر و دیوانه
«زناشویی»
-به یکدیگر مهر بورزید، اما از مهر بند مسازید؛ بگذارید که مهر دریای مواجی باشد در میانِ دو ساحلِ روحهای شما.
جبران خلیل جبران | #کتاب پیامبر و دیوانه
دوستم چندوقت پیش مهاجرت کرد و برای همیشه از اینجا رفت. دیروز چشمهایش را توی صورتِ دختری که سرش را به در مترو تکیه داده بود پیدا کردم.
هیچکس حتی اگر روزی تصمیم بگیرد که برود و دیگر نباشد، تمام نمیشود. هرقدر هم چمدانی که با خودش میبرد بزرگ باشد اما تمامِ او در آن چمدان جا نمیگیرد. مجبور میشود خیلی چیزها را جا بگذارد؛ مثلا گلدان محبوبِ روی میزش یا عروسکِ بچگیهایش، خاطرههایش هم توی چمدان جا نمیشوند، جا میگذاردشان اینجا، مثل چشمهایش که توی صورت رهگذرِ غریبهای جا میمانند تا روزی که سخت دلتنگش میشویم، آن رهگذرِ غریبه از کنارمان رد شود و ما تکههای جاماندهی آدمهایمان را در آنها میبینیم. آدمها هیچوقت کامل نمیروند، خیلی چیزها باید برای تسکینِ جاماندهها جا بماند...
هیچکس حتی اگر روزی تصمیم بگیرد که برود و دیگر نباشد، تمام نمیشود. هرقدر هم چمدانی که با خودش میبرد بزرگ باشد اما تمامِ او در آن چمدان جا نمیگیرد. مجبور میشود خیلی چیزها را جا بگذارد؛ مثلا گلدان محبوبِ روی میزش یا عروسکِ بچگیهایش، خاطرههایش هم توی چمدان جا نمیشوند، جا میگذاردشان اینجا، مثل چشمهایش که توی صورت رهگذرِ غریبهای جا میمانند تا روزی که سخت دلتنگش میشویم، آن رهگذرِ غریبه از کنارمان رد شود و ما تکههای جاماندهی آدمهایمان را در آنها میبینیم. آدمها هیچوقت کامل نمیروند، خیلی چیزها باید برای تسکینِ جاماندهها جا بماند...
|جنونِ یکنویسنده|
پندِ دوُم؛ «زناشویی» -به یکدیگر مهر بورزید، اما از مهر بند مسازید؛ بگذارید که مهر دریای مواجی باشد در میانِ دو ساحلِ روحهای شما. جبران خلیل جبران | #کتاب پیامبر و دیوانه
پندِ سوُم؛
«فرزندان»
-فرزندانِ شما، فرزندانِ شما نیستند. آنها پسران و دخترانِ خواهشی هستند که زندگی به خویش دارد. آنها به واسطهی شما میآیند، اما نه از شما، و با آنکه با شما هستند، «از آنِ شما» نیستند.
جبران خلیل جبران | #کتاب پیامبر و دیوانه
«فرزندان»
-فرزندانِ شما، فرزندانِ شما نیستند. آنها پسران و دخترانِ خواهشی هستند که زندگی به خویش دارد. آنها به واسطهی شما میآیند، اما نه از شما، و با آنکه با شما هستند، «از آنِ شما» نیستند.
جبران خلیل جبران | #کتاب پیامبر و دیوانه