قِرتی بازی
288 subscribers
124 photos
9 videos
11 files
103 links
نوشته های جواد ماهر/ javadmaher123@gmail.com ممکن است به عضویتِ کانال پذیرفته نشوید. مدیرِ کانال در این باره توضیحی نمی دهد.
Download Telegram
1006) گنبد کبود

برای مسافرت به شهری رفتیم در دل کوه ها. سه شب در این شهر ماندیم. جاهای دیدنی و تاریخی را دیدیم. در شهر عبور و مرور کردیم، و با مردم نشست و برخواست کردیم. به هیاتِ مسجد جامع رفتیم، و در یک مسجد تاریخی و زیبا در عزاداری شرکت کردیم، و شام محلی خوردیم. تمشک و برنج محلی خوردیم. مردم به هندوانه می گویند "خَربُز" و به خربزه می گویند "سَبچِه".
این شهر و مردمش در دل کوه اند، و چون جاده ی پیچ در پیچی دارند؛ با اطراف رابطه ی کم و سختی دارند، و اصیل مانده اند. طبیعتِ سفت و خشنِ کوه تغییرات زیادی برنمی تابد. کوچه و خیابان شهر روی دامنه ی کوه است، و پله پله. باید کمر و زانوی ات قوی باشد. مرغ مینا در شهر زیاد است. صبح زود صدای انواع و اقسام پرنده ها به گوش می رسد. جناب الاغ هم هنوز در این شهر ارج و قرب دارد، و در رفت و آمد است.
مردم این شهر زیبا از این که مستقلن نماینده ای در مجلس ندارند شاکی اند. نماینده ها ی شهر بزرگی هم زمان نمایندگی آن ها را هم بر عهده دارند. من سر سفره ی هیات در مسجد جامع وقتی حرفش پیش آمد گفتم که حاضرم نماینده ی شهرم را تقدیم شان کنم. نماینده ها مگر چه می کنند. دنبال آلودگی هوا و ترافیک و کم آبی اند. این شهر هم شکر خدا از چنین مشکلاتی به دور است، و همیشه به دور باشد.
با خانواده سه شب و چهار روز از بودن در این شهر لذت بردیم. در قصرِ باقی مانده از یکی از شاهانِ قدیم قایم موشک بازی کردیم. با خانواده زیر زمین قصر را دنبال گنج پنهان شده گشتیم. نبود.
در حالی از آن شهر برگشتیم که دل مان نمی آمد ترکش کنیم. بچه ها گفتند هر سال اول محرم بیاییم همین جا. مداح خوش صدایی دارند. به فارسی و یک زبان دیگر می خواند. سنگین و رسا می خواند. یک قسمت خواندن شان با مردم روستایی که اصالت من به آن می رسد مشترک است. "حسینم وا حسینم وا حسینم." این را به سبک و شیوه ی ما می خوانند. یک نفر وسط می خواند، و سینه زن ها با یک دست کمر هم را می گیرند، و با دست دیگر به سینه و زانو می زنند، و زیر گنبد کبود می گردند.

*در نگفتن نام این شهر عمد دارم. روی شهرهایی که مسافر آن می شوم؛ خست و خودخواهی دارم. می خواهم همین طور خوب و زیبا و خلوت باقی بمانند. نمی خواهم اگر بار دیگری دست داد، و سراغش رفتم شلوغ و به هم ریخته ببمینمش. نوعی امانت داری و محافظت از شهر هم هست. ماه پیش هم دو شب به یک شهر معرکه سفر کردیم که نامش را به هیچ کس نگفتم. فقط "روح الله" می داند.

*در هیات مسجد جامع بین زن و مرد حجابی نیست. زن ها یک سمت حیاطِ مسجد می نشینند، مردها یک سمت. بین زن ها زنی هست به نام "شیخ سکینه" که موقع چای چادر را به گردن گره می زند، و سینی سنگین چای را برمی دارد، و یک تنه به همه ی خانم ها چای می دهد. این شیخ سکینه روضه خوان است. میان سال است، و هیکل فربه ای ندارد، ولی با این حال خیلی فرز و چابک وظیفه ی چای دادن را با لبخندی بر لب و خوش و بش با خانم ها انجام می دهد. همسرم این ها را گفت، و از من خواست درباره ی شیخ سکینه بنویسم. من خودم این ها را ندیدم. اما زنم جوری تعریف کرد که انگار می بینم. زنم، جنم نوشتن و تصویرساختن دارد. حیف که بین من و سه تا پسر دیگر گیر کرده و حوصله ای برایش نمانده.

#سفرنامه #محرم
1007) دل جویی

در هیات محله کنار پیرمردی نشستم که چند روز پیش برای ثبت نام نوه اش به مدرسه آمد، و پاسخ نه شنید. در دفتر مدرسه خیلی بحث کرد، و وقتی راهی برای ثبت نام نوه اش پیدا نشد؛ با دل شکسته دفتر را ترک کرد. گفت: "از شما راضی نیستم."
امشب در هیات حالش را پرسیدم، و از نوه اش پرسیدم. گفت که فروشنده ی دوره گرد است، و این، نوه ی پسری اش است، و پسرش به او رو زده که در مدرسه ی خوبی اسمش را بنویسد. پیرمرد در جنگ سوابقی دارد؛ ولی نه آن قدر که امتیاز نوه اش به مدرسه ی ما بخورد.
گفتم: "امتیاز پسر من هم به مدرسه نخورده و من که معاون مدرسه ام پسرم را در مدرسه ی دولتی نزدیک خانه ثبت نام کرده ام." این را که شنید آرام شد. گفتم: "من خودم پارسال در مدرسه ی یک روستا معاون بودم، و امسال آمده ام این مدرسه، سال آینده شاید رفتم یک مدرسه ی دیگر. مدرسه ها خیلی فرق ندارند."
گفت: "پدر و مادر نوه ام باسوادند، و معلم اصلی پدر و مادر است." گفتم: "مرحبا، پدر و مادرهای این دوره باسوادند، و بچه ها را راه می اندازند."

#محرم #خاص
1008) ارزیابی معلم ها

به عنوان معاون پرورشی در ارزیابی معلم های مدرسه نقش دارم. نه این که نمره ی ارزیابی را کم بدهم، و بخواهم معلمی را اذیت کنم. تنها کار مهمی که معمولن انجام می دهیم این است که از معلمی که ضعیف است می خواهیم مدرسه را ترک کند.
من بر اساس وظیفه ام از ابتدای سال کار معلم ها را را زیر نظر دارم. اخلاق و رفتارشان را، کلاس داری و آموزش شان را. به بهانه های مختلف سر کلاس می روم، و نظارت می کنم. بازخوردها و حرف های دانش آموزان و والدین را می شنوم. با معلم ها هم کلام می شوم، و نقاط قوت را تشویق می کنم، و نقاط ضعف را تذکر می دهم. گاهی نیاز است با مدیر یا معاون آموزشی هماهنگی هایی انجام دهیم. گاهی با اجازه ی معلم سر کلاس می روم، و برنامه ای اجرا می کنم؛ تا غیر مستقیم و به صورت عملی راه رفع عیبی را نشان دهم.
با این حال پیش می آید که معلمی با وجود تلاش ما اصلاح نمی شود. اشکال شیوه ی تدرس یا اشکال در اخلاق و رفتار برطرف نمی شود. این جور جاها ما ابزار بازدارنده ای نداریم. تنها کاری که می کنیم فرم جابه جایی می دهیم دست معلم و از او می خواهیم سال تحصیلی آینده به مدرسه ی دیگری برود. گاهی پیش می آید به خاطر گریه و زاری یا نفوذ معلم از خیر جابه جایی می گذریم، و به این خاطر مورد اعتراض والدین و دانش آموزان قرار می گیریم. در صورت جابه جایی، دانش آموزان مدرسه ی دیگری در معرض آسیب قرار می گیرند، و گاهی ممکن است معلم بدتری گیرمان بیاید.

*من برای کمک به معلم ها از کتاب هم استفاده می کنم. ولی معلم های ضعیف معمولن اهل کتاب نیستند. زنگ های تفریح کتاب می چینم روی میز. کتاب درباره ی شیوه های ارزشیابی یا کلاس داری یا رفتار با دانش آموزان. گاهی با مشورت نماینده ی معلمان زنگ تفریح مساله ای را به بحث می گذاریم تا راه های مختلف حل مساله را از لابه لای تجربه های مختلف نشان دهیم.
*واقعیت این است که ما آموزش های ضمن خدمت یا دوره های بازآموزی مفید و موثری برای معلم ها و مدیر و معاون ها نداریم. دوره های ضمن خدمت معمولن مجازی و کم تاثیر یا بی تاثیر است. ما معلم ها معمولن آموزش مفید و شیرینی نمی بینیم که بخواهیم آموزش شیرین و باکیفیتی بدهیم. روال امور در آموزش و پرورش، متمرکز و متصلب است. جایی برای انجمن های صنفی معلمان و دانش آموزان نیست که بتوانیم برای خودمان کاری بکنیم. نتیجه، تلاش های کوچک و پراکنده ای می شود که چه بسا درخشان و موثر باشد، و باید به آن ها دل بست، و یاد گرفت.

#ضمن خدمت #صنفی
1009) ضیافت

تا دیروز نهم مرداد، صد و سی و نه دانش آموز و پدر و مادر از کتاب خانه ی تابستانی مدرسه کتاب امانت برده اند. دوازده نفر از این تعداد کسانی اند که سال تحصیلی آینده به کلاس اول می آیند، و همان روز اول که برای ثبت نام آمده اند با کتابی خوش نقش و نگار به خانه برگشته اند. کلاس اولی ها مهم اند. پدر و مادرشان روز اول از من می شنوند که برای فرزندشان هر روز چند دقیقه کتاب بخوانند. من روی میز عسلی های دفتر کتاب چیده ام. دوشنبه ها و چهارشنبه ها که مدرسه می روم سه چهار کتاب خوب با خودم می برم. سه چهار تا کتاب خوردنی. به اضافه ی یکی دو رمان. سعی می کنم کتاب های روی میز عسلی ها را تر و تازه و چشم نواز نگه دارم تا مراجعین دست خالی برنگردند. در میان توضیحاتی که برای ثبت نام و پر کردن فرم های ثبت نام می دهم، بچه ها و اولیا را به ضیافت کتاب های روی میزهای عسلی دعوت می کنم.

#کتاب #تابستان #اول
1010) دوچوبه

من زبان و ادبیات عرب خوانده ام. زبان و ادبیات عربی، نه. زبان و ادبیات عرب. زمان ما رشته قحطا بود. مهم این بود در یک رقابت نفس گیر بروی دانشگاه. این بود که من بارتبه ی دو هزار وچهارصد و پنجاه و پنج، صد تا رشته انتخاب کردم، و در انتخاب شصت و چهارم قبول شدم. زبان و ادبیات عرب دانشگاه قم. وقتی تلفنی از رشته و شهر قبولی ام مطلع شدم دقیق یادم است که مثل آدمی که چیزی به سرش خورده چند دقیقه گیج بودم که این چیه. طول کشید تا هضم کردم زبان و ادبیات عرب دانشگاه قم را. زمان ما علاوه بر رشته، جا قحطا هم بود. این جایی که من رفتم نیمه حوزه نیمه دانشگاه بود. زجری کشیدم تا با آن جا کنار آمدم. یعنی دوچوبه شدم. چوب اول را رشته به سرم زد؛ چوب دوم را شهر.

پنج صفحه نوشته ی منتشر نشده خاطره ی معلمی و غیر معلمی از سال تحصیلی گذشته دارم. این ها را بنا به دلایلی منتشر نکرده ام، و پیش خودم نگه داشته ام. گاهی می خوانم شان. برخی شان را شفاف نوشته ام طوری که صحنه جلوی چشمم دوباره زنده می شود. می فروشم شان. به دلیل مشکلات زندگی می فروشم شان. پنج صفحه را پنج میلیون می فروشم. جهنم و ضرر.

مدتی است روزنامه و خبر نمی خوانم. نه این که بی خبر باشم. خبرها بالاخره می رسد. نخوانی هم کلاغ ها خبر لایحه ی عفاف و حجاب را می آورند. امروز نشستم و یک دل سیر خبر و تحلیل خواندم. خبرهای به جا و نابه جا. خبرهای تلخ و شیرین. چاق شدم.

#دانشگاه #نوشتن
1011) کلافه گی

چند روز مسافرت بودم. چند روز هم حال نداشتم زنبیل کتاب را بگذارم لب پارکینگ. پس از چند روز دیروز که زنبیل را گذاشتم لب پارکینگ بچه ها ریختند سرم. سارینا و آوینا با پدربزرگ و مادربزرگ شان آمده بودند. یک بهار هم با خودشان آورده بودند که کتاب بردارد. پدر بزرگ پرسید: "نبودید چند روز." گفتم: "مسافرت بودم."

در مدرسه والدین که برای ثبت نام می آیند، بچه های شان توی کتاب های روی میز عسلی کنار دفتر غرق می شوند. بچه ها کتاب برمی دارند، و ورق می زنند، و ذوق می کنند. من به کودکانی که مدرسه نمی آیند یا خواهر و برادر همراه دانش آموزان هم کتاب می دهم. نفری یک خط بُر قشنگ هم می دهم که بگذارند لای کتاب تا سر خط شان معلوم باشد.

این روزها برانگیخته ام. به اندک ضربه ای از هم می پاشم، و قاطی می کنم. یک دلیلش گرمای هواست، که کلافه ام کرده. یک دلیلش بازار بی ثبات است که روی اعصاب است. یک دلیلش مشکلات مدرسه است، و بی خبری از آینده و این که می خواهم برای سال تحصیلی آینده برنامه بریزم ولی نمی توانم. تعطیلی های بی برنامه هم هست. من از تعطیلی بی برنامه خوشم نمی آید. به کارم وابسته ام، و دوری از کار حوصله ام را سر می برد. زندگی است دیگر. گاهی اختیار از دست آدم درمی رود، و کارهایی می کند که نباید.

#کتاب #تابستان
1012) چرا شایعه؟

"کیانا" خیلی کتاب می خواند. کلاس سوم یا چهارم است. چندین سال است از کتاب خانه ی زنبیلی کتاب می برد. تازه گی برای خواهرش هم می برد. تا حالا از خیلی از کتاب های زنبیل خوشش آمده و با کتاب هایی که از خانه آورده عوض کرده. این جور بچه هایِ به شدت کتاب خوان باعث می شوند کتاب خانه به روز بماند، و همیشه کتابِ تازه داشته باشد.
دیروز کیانا با خواهرش آمد، و توی زنبیل، کتاب تازه ای نیافت. پرسیدم: "چه کتابی می خواهی تا از بالا بیاورم؟" گفت: "خیالی و ماجراجویی." رفتم از خانه سه کتاب آوردم. "سفر به سرزمین های غریب"، "دختری که باغ را سرسبز کرد"، و "سیب های آقای پی بادی".
سفر به سرزمین های غریب کتاب خوبی است که پیش تر درباره اش نوشته ام. خیالی و هیجان انگیز است. نشر "اطراف" درآورده. همسرم همه اش را خوانده. من نصفش را خوانده ام.
دختری که باغ را سرسبز کرد هم مال اطراف است. یک جلد از شش گانه ای با فروست "بچه های اطراف جهان". سرگذشت بچه های اطراف جهان است که کارهای ساده اما بزرگی کرده اند. من "پسری که فیل را بزرگ کرد"، و "پسری که با برگ موز فوتبال راه انداخت"، را با فرزندانم خوانده ام.
سیب های آقای پی بادی یک داستان زیبا درباره ی قضاوت عجولانه و شایعه پراکندن است. ویژگی کتاب این است که گفت و گو پذیر است. پس از خواندن می شود درباره اش بسیار حرف زد. سیب ها را نشر "پژوهه" هجده سال پیش درآورده. با وجود این کتاب در عجبم که چرا شایعه هست، هنوز.

#کتاب خانه ی زنبیلی #اطراف #پژوهه
1013) خانه های فرهنگِ محله

من از همان قدیم با فرهنگسرای "پیشکوه" مخالف بودم. نه به خاطر این که در مسیر کال ساخته شده، یا دور از دسترس است یا آن قدر بزرگ و پرخرج است که به بهره برداری نمی رسد. به خاطر این که کار فرهنگی هر محله باید در همان محله انجام شود. مثلا مسجد و مدرسه ی محل، پایگاه فرهنگی محله است. شوربختانه وجود انواع و اقسام مدرسه باعث شده کودکان و نوجوانان محله ها کوچ کنند، و این جای آن را بگیرد، آن جای این را.
برای کار فرهنگی در هر محله باید روی ظرفیت های فرهنگی همان محل حساب کرد. به جای یک فرهنگسرای بزرگ می توان چند خانه ی فرهنگ کوچک در محله ها دایر کرد. البته این ایده ی دایر کردن خانه ی فرهنگ مال چند سال پیش است. زمانی که مردم اعتماد اجتماعی و در نتیجه فعالیت اجتماعی بیشتری داشتند. الان معلوم نیست خانه ی فرهنگ جواب دهد.
الان به گمانم اگر از همین حرکت های کوچکِ فرهنگی و اقتصادی مردمی حمایت شود، بهتر است. همین آموزشگاه های زبان هر محله یا آموزشگاه های موسیقی و نقاشی، خانه های کودک، یا اسباب بازی و کتاب فروشی ها. حتی برخی کافه ها را دیده ام که کارهای فرهنگی باسلیقه ای انجام می دهند.
اکنون در کنار مسجد و مدرسه ی هر محله بار کار فرهنگی روی دوش این طور بخش های مردمی است. باید مورد حمایت و تشویق و در صورت نیاز آموزش قرار گیرند، تا توسعه یابند. مثلا می توان چند تا کتاب خوب در اختیار آن ها گذاشت تا در اختیار مراجعین قرار دهند. یا گاهی فیلم خوبی نمایش بدهند. جلسه ی نقد یا شعرخوانی برپا کنند. یک چهره ی فرهنگی دعوت کنند. یک کنسرت کوچولوی موسیقی.
حمایت و تشویق و آموزش را ما مردم باید انجام دهیم. با گام های کوچک. مسئولین هنوز سرشان بند تکمیل فرهنگسرا است. از آن جا فارغ شوند یک کلنگِ گل درشت دیگر می زنند. تا طرح های آن ها به سرانجام برسد؛ فرهنگ را نمی توان تعطیل کرد.

#تربت حیدریه #فرهنگ
1014) قُمری

حال نوشتن ندارم. نوشتن دل خوش می خواهد. نوشتن و خواندن و امور دیگری که مخصوص اوقات فراغت آدم هاست، و قرتی بازی محسوب می شود، دل خوش و فراغت می خواهد. بازار دارد به سرعت بالا می رود، و افزایش حقوق ابتدای سال را بی اثر می کند. این یعنی آخر برج مان عقب می آید، و می رسد به نیمه و بعد به دهم و پیش از آن. پیش از دهم که بی پول شوی آن وقت اوقات فراغت برجت به چه کنم چه کنم می گذرد. چه هنر و نوشته ی درخشانی از آن درمی آید. طفلی ها آیندگانی که بخواهند این بخش تاریخ را کندوکاو کنند. چه دست شان را می گیرد؟ دوستم "محسن" که آثار باستانی خوانده می گوید: "پلاستیک. پوست چی توز و پفک." "بصیر" دوباره پیام داده که "پسر عموی عبدلا افقان هستم که پیش شما کار میکرد. حقیقت من مغنی هستم. 125 دانه سکه با 2 مجسمه پیدا کردم. اگه می توانی فروختن کن نصف بر شما." یعنی از ما هم نباید چند دانه سکه به آیندگان برسد. فقط پلاستیک. آیندگانی اگر در کار باشند به فحش مان می کشند.

دو تا قمری توی تراس آپارتمان لانه کرده اند. چندی پیش یک جوجه قمریِ زخمی پیدا کردیم، و آوردیم خانه. پایش را آتل بستیم، و یک سبد پیچ کردیم به دیوار که لانه اش باشد. وقتی از لانه رفت، سبد همان جا ماند. حالا دو تا قمریِ جوان آمده اند، و سبد را به عنوان لانه برگزیده اند. سیخ و شاخه آورده اند تویش که زندگی کنند. فصل نقل و انتقالات خانه همین الان است. اجاره ها بالاست. می خواهم دو سه میلیون اجاره برای آن ها تعیین کنم؛ تا بخشی از چاله چوله های زندگی پر شود. دم نقد که هر روز آب و دانه توی لانه ی شان می گذاریم. املاکی جَنَم می خواهد که آن را هم نداریم.

#نوشتن #محیط زیست #قمری
1015) ما یا ماشین؟

شهرداری تربت حیدریه خیلی بد است. ماشین ها را از ما آدم ها بیشتر دوست دارد. یک ماشین دوستی خاصی دارد.
تازگی جای پارک ماشین ها را با رنگی زیبا و تابلوی مخصوص معلوم کرده است. ماشین ها بیشتر جاها می توانند کنار خیابان بنشینند، و استراحت کنند. حسودی می کنم به ماشین ها وقتی از زور کمردرد در پیاده رو دنبال جایی برای نشستن می گردم، و نمی یابم.
در محله ی ما قسمتی از پیاده رو خاکی است. چندی پیش دیدم مصالح آورده اند، و دارند بلوار وسط خیابان را موزاییک می کنند. وسط بلوار را درخت هم کاشته اند تا ماشین ها در سایه و خنکی رفت و آمد کنند. برخی جاهای وسط بلوار را هم برای پیشگیری از افسردگی ماشین ها گل کاشته اند. گل های قشنگ. در حالی که ما آدم ها توی پیاده روی خاکی لِخ می کشیم، و گردو خاک می خوریم.
گاهی دل را می زنم به آسفالت و کنار ماشین ها راه می روم که البته کار خطرناکی است، و بی فرهنگی به شمار می آید. ماشین ها هم چپ چپ نگاهم می کنند.
تازگی نهضت آسفالت را هم به خاطر گل روی ماشین ها آغاز کرده اند که لاستیک و جلوبندی شان آسیب نبیند. برای این که ماشین ها با سرعت دلخواه بروند، و مزاحمی نداشته باشند در خیابان های این شهر زیرگذر، روگذر یا خط کشی عابر پیاده ی مناسبی نمی بینی. همه جای این شهر حق با ماشین است. از عابر پیاده بودن خسته شده ام. باید بروم عمل کنم ماشین شوم.

#ماشین #تربت حیدریه #شهر
1016) چرخه ی آموزش

آموزش و پرورش تربت حیدریه اتاق های نزدیک چهارراه "فرهنگ" را مغازه کرده. چهار تا مغازه ی نُقلی این طرف درآورده، کتاب فروشی "ضریح آفتاب" را هم نصف کرده، نصف کتاب فروشی؛ نصف مغازه. پنج دربند مغازه ی مرغوب کنار خیابان "کاشانی". به به، چه شود.
زمانی که من بچه دبیرستانی بودم این چند اتاق، آزمایشگاه بود. آزمایشگاه های فیزیک و شیمی و زیست و زمین. هفته ای یک بار با هم کلاسی ها می آمدیم آزمایشگاه. چراغ الکلی و بِشِر و ارلن و میکروسکوپ و ولت متر و ... .
من توی مغازه ها راه رفتم، و آثار آن روزها را دیدم. یک پوسترِ پاره ی چرخه ی نیتروژن و فسفر به دیوار بود. یک گوزن زرد شاخ دار بالای چرخه ایستاده بود.
آگهی اجاره ی مغازه ی کنار ضریح آفتاب درآمده. چند روز دیگر که این مغازه به اجاره برود؛ احتمالا من از این مغازه لباس زیر می خرم. شورت و زیرپوش. من زیرپوش رکابی نمی پوشم. مغازه دار یحتمل اصرار کند که بپوش. بنده ی خدا دارد اجاره می دهد به آموزش و پرورش. من ولی نمی پوشم. خوشم نمی آید. شلوارک گل مگولی ام کهنه شده.
روزگار عوض شده و مسئولین گویا در این تغییرِ روزگار پیش قدم شده اند. آن از آن مدیری که مدارس "فرهنگ" را برای فرزندان معلم ها راه انداخت، و به تکمیل چرخه ی تبعیض آموزشی کمک کرد. این هم از این یکی مدیر که فضایی را که می شود مستقیما صرف آموزش و فرهنگ و تربیت کودکان شهر کرد؛ به مزایده گذاشته.
راستی شلوارک گل مگولی ندارید؟ جنس خوب.

#تربت حیدریه #شهر #فرهنگ
1017) دست های آلوده

به پارکینگ خانه که می رسم هوا تاریک است. بچه های همسایه کتاب به دست لب پارکینگ نشسته اند. ماشین را پارک می کنم، و جَلدی زنبیل کتاب را از صندوق عقب می گذارم جلوی بچه ها. بچه ها کتاب هایی را که آورده اند پس می دهند، و کتاب تازه می برند. یک نفر جلد اول "قصه های من و بابام" را آورده و جلد دومش را می خواهد که می روم از خانه می آورم. گرفتاری ها باعث شده نتوانم سر ساعت معلومی به بچه ها کتاب بدهم. پیشتر قرار ما شش عصر بود. اما حالا به بچه ها گفته ام نمی دانم چه ساعتی پایین می آیم. هر وقت دیدید پایین ام بیایید. این است که عصرها هر ساعت و هر روزی رسیدم می روم زنبیل را می گذارم لب پارکینگ و خودم کنار زنبیل می نشینم، و کتابی می خوانم. بچه ها برخی از پنجره ی آپارتمان های روبه رو مرا می بینند. برخی که مشغول بازی اند مرا می بینند، و بقیه را باخبر می کنند.

چند دانش آموز مدرسه در مدرسه ی "تیزهوشان" قبول شده اند. با پدر و مادرشان شیرینی و هدیه آورده اند مدرسه و از ما مدیر و معاون ها و معلم ها تشکر می کنند. پدر و مادرها جایی در حرف های شان نام مرا می آورند، و تشکر می کنند. من سهمی در این قبولی نداشته ام. من اصلا از مدارس خاص خوشم نمی آید. پدری باتاکید می گوید: "شما به دانش آموزان انگیزه می دهید." هیچی دیگر دست های من هم آلوده است.

#خاص #کتاب خانه ی زنبیلی #تابستان
1018) منتشر شد

شماره ی تازه ی مجله ی "عروسک سخنگو" منتشر شد. این شماره صد هزار تومان شده. بسوزد پدر گرانی. وقتی همه چیز گران می شود، نمی شود توقع ارزانی داشت. اگر چیزی ارزان بماند سوء استفاده پیش می آید. نان به جای سفره از دامداری سردر می آورد. مجله ی ارزان هم لابد صرف نظافت شیشه می شود.

#عروسک
1019) روح

روحم یک ایرادی دارد. نمی دانم چه ایرادی ولی دیگر مثل قدیم کار نمی کند. تا چند سال پیش معمولن در جریان رفت و آمدهای شبانه ی روحم قرار داشتم. شب ها هنگام خواب که از بدنم می زد بیرون می فهمیدم کجا می رود، و با چه کسانی می پلکد. خواب هایم را به خاطر می آوردم. از اخبار روحم شاد یا غمگین می شدم. نگران می شدم. گاهی خبری از آینده می داد. خاطره ای از گذشته نقل می کرد.
حالا مدت هاست تنظیمات روحم به هم خورده. شب ها معلوم نیست کجا می رود. با چه کسانی می گردد. روح مشکوکی شده. مدت هاست خواب نمی بینم. اوایل فکر می کردم واقعا خواب نمی بینم؛ اما چند بار پیش آمده در دل شب ناگهان با صدایی چیزی از خواب پریده ام، و متوجه شده ام روحم از سیر و سیاحت برگشته. شب ها بی من می رود گردش. خبری به من نمی دهد. مرا در شادی و غمش شریک نمی کند. روحم با من غریبه گی می کند. این روح، روح قدیم نیست. من هم آدم قدیم نیستم.

#روح
1020) نفسِ گرمِ قارقاری

برخی والدین می پرسند: "کی معلم می آورید؟" می گویم: "یک روز در شهریور روز تقسیم معلم است. می رویم اداره چاق و چله های شان را می چینیم می آوریم." برخی والدین نگرانند معلم خوب گیرمان نیاید، یا معلمِ روحانی به ما بدهند، یا بازنشسته یا سرباز معلم یا دانشجومعلم. البته همه ی معلم های بازنشسته، روحانی ، سرباز یا دانشجو بد نیستند، اما نگرانی درست شده دیگر.

برای کتاب خانه ی تابستانی مدرسه کتاب کم آورده ام. دانش آموزان و والدین از کتاب خانه استقبال کرده اند. کتاب ها اکثرن خوب و جذابند. کتاب ها را تبلیغ می کنم. نفسِ گرم "قاقاری" هم هست. قارقاری کلاغ دستکشی مورد علاقه ی دانش آموزان است. نام کتاب خانه قارقاری است. کتاب خانه ی تابستانی قارقاری.

دلم برای مدرسه و دانش آموزان تنگ شده. معمولن نیمه ی شهریور این دلتنگی اتفاق می افتد. احتمالن به دلیل گرمایش کره ی زمین این دل تنگی زودتر اتفاق افتاده است. گرمایش زمین همه چیزمان را به هم ریخته. با دو سه درجه دمای بیشتر کرکره ی حیات در این کره را باید پایین کشید.

بازنشسته است. می پرسم: "سال آینده هم هستی؟" می گوید: "شاید. یکی دو مدرسه زنگ زده اند." می گویم: "تو که کشاورزی و کلی کار داری. برو پی آن ها." می گوید: "کشاورزی و کارهای ام همیشه نیست." می گویم: "پس آموزش و پرورش اوقات فراغتت را پرمی کند." می گوید: "بله." می گویم: "چرا خصوصی برنمی داری؟" می گوید: "همیشه نیست." می گویم: "برو پی یک کاری که فاتحه ی کلاس را نخوانی." می خندد.

#والدین #تابستان #قارقاری #کتابخانه
1021) طوطی

چند روزی است چند تا از دندان هایم تیر می کشد. دیروز یکی که پُرکرده بودم؛ ریخت، و الان زیر زبانم بدقلقی می کند. دیشب ناگهان قلبم شروع به تیر کشیدن کرد. نمی دانم قلب است، معده است. دیگر چی هست آن طرف؟ من گاهی که سمت چپ سینه ام تیر می کشد، چند تا مشت به سینه ام می کوبم؛ تا راهش باز شود. دیشب هم چند تا مشت به خودم زدم. امروز صبح دیدم سرم گیج می رود، و تعادل ندارم. طوطی پاکوتاه محمد پریده بود روی پرده رفتم بگیرم؛ دیدم سرم می چرخد.
طوطی را برای محمد خریده ام با این که با اسیرکردن حیوانات مخالفم. محمد ولی خیلی حیوان دوست است. آرزویش این است هزار تا جوجه داشته باشد. مدتی جوجه داشت. ولی این دفعه فرق می کند. این دفعه پای یک پرنده ی غیراهلی و رنج اسارت وسط است. شاید فردا محمدمان دامپزشک شود، یا جنگل بان یا دامدار. این جور چیزها را باید بداند.
دیروز چند تا پرنده فروشی رفتیم. دو تا پِت شاپ هم دیدیم که غذا و وسایل زندگی حیوانات خانه گی می فروشند. با برخی فروشنده ها هم صحبت شدم. انسان و حیوان یکی شده. فروشنده ها علاوه بر جسم از روحیه ی حیوانات مثل مهربان بودن و نحوه ی رفتار با آن ها حرف می زدند. ما که معلمیم برای نحوه ی برخورد با کودکان آدم ها این قدر آموزش ندیده ایم.
نگه داری از حیوانات، صنعت پیشرفته و جذابی شده. دیروز در خیابان، پدر پیری را دیدیم که با دختر جوانش قفس طوطی به بغل داشتند. طوطی شان یک مرضی داشت، و دنبال درمان بودند.
نه، فکر نمی کنم حیوانات رها و غیراهلی راضی به اسارت باشند. با محمد درباره ی رابطه ی حیوان غیراهلی و آزادی حرف خواهیم کرد. درباره ی رابطه ی انسان و آزادی. این تجربه و گفت و گو برای ما لازم است، لازم.

#طوطی #محیط زیست #پسرها
1022) سعدی، کولودی و اُزِر

پینوکیو خوانی یک چیزی است مثل مثنوی خوانی و سعدی خوانی. ما در فواصل زمانی مختلف دل مان برای پینوکیو تنگ می شود و با پسرها پینوکیو می خوانیم. پینوکیوی "کارلو کولودی" با ترجمه ی "مهرداد مهدویان" و تصویرگری "روبرتو اینوسنتی". ماجراهای پینوکیو خیلی شبیه حکایت های تربیتی سعدی خودمان است. سعدی و کولودی ایستاده اند بالای سر آدم و به جای چوب کتاب، دست گرفته اند. دم شان گرم. با خُلقِ خوش و قصه و پند و اندرزِ شیرین، آدم بهتر یاد می گیرد؛ تا چوب و بکن نکن.
از کتاب "قصه های من و بابام" در کتاب خانه ی زنبیلی استقبالی پرشور شده است. این کتاب سه جلدی اکنون در زنبیلِ کتاب کم یاب است. هر جلدش که برمی گردد، در هوا به امانت می رود. خود زنبیل روی این کتاب را سیر ندیده. دیشب لب پارکینگ دیدم شیرازه ی کتاب دارد بازمی شود؛ از بس دست به دست شده. "اِریش اُزِر" این کتاب خوب را نقاشی کرده برای پسرش و همه ی بچه ها. در برگردانِ فارسی کتاب، "ایرج جهانشاهی" برای نقاشی ها قصه نوشته. ولی کتاب، بدون متن هم خوانده می شود، و جذاب است.

#کتاب #کتاب خانه ی زنبیلی #پسرها
1023) بفرمایید وسط میدان

فرهاد هفت ساله ی مان به کشفیات بشر کاری ندارد. خودش می خواهد کشف کند. روسیه و استرالیا از نظر او غلط است. هر کدام یک ی کم دارد. استرالییا و روسییه درست است. با یک کیتِ هشدار، آرمیچری که فقط می چرخد را وادار کرده صدا هم بدهد. با برق و وسایل برقی جوری ورمی رود انگار می خواهد از نو برق را کشف کند. برق او را چند بار گرفته و شکر خدا ول کرده. ما خیلی سعی کرده ایم محیط امنی برای کشفیات او فراهم کنیم، ولی برق خیلی حالیش نمی شود. فرهاد هم. می خواهد از نو کشف کند.

دیشب پس از چهار سال، مدیریت ساختمان را رها کردم. رفتم دفتر حساب و کتاب و فاکتورها و کلیدهای پشت بام و آسانسور و نردبام را گذاشتم روی میز و مدیریت را رها کردم. البته فضا هم برای رها کردن مدیریت فراهم بود. پس از سال اولی که مدیر بودم از همسایه ها خواستم کس دیگری مدیر شود. قبول نکردند. چهار سال همین طوری مدیر ماندم. ولی این سال آخری با یکی دو تا از همسایه ها به هم زدیم. اختلاف پیدا کردیم. این بود که دیشب شرایط مهیا بود؛ برای یک تحویل طوفانی. دفاتر و کلیدها را روی میز گذاشتم، و نیم ساعت سخنرانی غرایی کردم، و هر چه توی دلم بود گفتم.
حالا دیگر مدیر نیستم. کلیدی ندارم که مواظب پشت بام و مخزن آتش نشانی و ترکیدگی لوله ها باشم. برای سرقت نردبام دیگر پلیس خبر نمی کنم. کلید و مسئولیتی ندارم که دلواپس خرابی آسانسور باشم. پیامک قبض ها هم برایم نمی آید که پرداخت کنم. مجبور به تشویق و نازکشیدن کسی نیستم که شارژ بدهید که برای تان مفید است. پس از چهار سال یک نفس راحت می کشم. به همسایه ها گفتم چهار سال در خانه راحت نشستید؛ بی آن که نگران سقف و قبض و چیز دیگری باشید، حالا بفرمایید وسط میدان.
سه نفر آمدند وسط که دو نفرشان یک سال است شارژ نداده اند. خوب است، اتفاقن. در جریان قرار می گیرند، و با چم و خم کار آشنا می شوند. می فهمند بی شارژ ساختمان اداره نمی شود. مدیریت در ساختمان ها باید مرتب دست به دست شود؛ تا همه طعم سختی کار را بچشند. این طوری ساختمان با سلیقه های مختلف اداره می شود. یک سال مدیریت برای من بس بود. کاش بقیه زودتر پیش قدم می شدند؛ تا استعدادها و سلیقه های مختلف رومی شد.

#پسرها #آپارتمان
1024) فرهنگی

من از کودکی به کارهای فرهنگی علاقه داشتم. به نوشتن، روزنامه نگاری، کتاب، شعر، موسیقی، نمایش. مدرسه خدمتی به من نکرد. این علاقه ها را بیرون مدرسه می جستم، و با تلاش خودم پرورش می دادم. انجمن شعر و انجمن داستان و یک معلم خوب در کانون پرورش فکری کودکان. مدرسه بیشتر سنگ می انداخت، و باور نمی کرد، و مسخره می کرد. من ولی به مدرسه بی توجه بودم. کار خودم را می کردم. برنامه های خودم را در مدرسه پیش می بردم. از دشمنی من و مدرسه یکی این که چهارسال به من تجربی یادداد، ولی من دم کنکورزدم زیر کاسه اش و انسانی کنکور دادم.
در دانشگاه هم همین بودم. آن جا که زبان و ادبیات عرب می خواندم، و زبان اساتید را نمی فهمیدم. زود فهمیدم که درس و بحث آن جا به دردم نمی خورد. وقتم را تلف نکردم، و رفتم پی کار خودم. پی کارهای فرهنگی. نوشتن و خواندن و کارکردن و روزنامه نگاری. الان برگردم دانشگاه همان دو سه ترمی که پای درس اساتید نشستم هم نمی نشستم. من این جوری چیز یادگرفتم. به آدم هایی که خودشان پیش خودشان با تلاش و ممارست چیز یاد می گیرند، می گویند: "خودآموخته." من هم به نوعی خودآموخته ام. مدرسه و دانشگاه بهانه بود. بهانه که نروم پی کارهای غیرفرهنگی.
معلمی هم بهانه است. تلاش می کنم فضایی فراهم کنم تا دانش آموز، علاقه و استعدادش را بشناسد، و پی بگیرد. باورش کنم، و راهش را نبندم.

#فرهنگی
1025) درد

دندانم تا صبح درد می کرد. تا خوابم می برد، درد بیدارم می کرد. یکی دو دندان خراب دارم که باید درست کنم. مرگم است پول به دکتر بدهم. یعنی پولی هم ندارم که این وقت برج به دکتر بدهم. باز دکتر "مهاجر" باشد یک چیزی. می نشیند پای حرف بیمار و دل می دهد به کار. لذت می برم از هم نشینی با او.
دوست دارم پول پای اسباب بازی و توپ و کتاب و این جور چیزها بدهم. آدم ده تا توپ هم داشته باشد کم است. توپ والیبال، توپ فوتبال، توپ بسکتبال، توپ برای توی خانه، توپ تنبل، توپ هفت سنگ، توپ پارچه ای، توپ پلاستیکی، توپ برای بچه های همسایه... .
اگر کسی توی خیابان بخواند یا ساز بزند هم با دست و دلبازی به او پول می دهم.
درد دندان بد دردی است. ولی به پای درد سنگ کلیه نمی رسد. سنگ کلیه نفس آدم را بند می آورد.
دیشب تا صبح "اندیشه ی پویا" خواندم، و "گلستان سعدی". دندانم یک جوری بود که وقتی بیدار بودم، خوب بود، و تا می خوابیدم؛ دردش می گرفت. دوست داشت کنارش بیدار باشم. من هم تا صبح کنارش بیدار ماندم، و مقاله های مجله ی اندشه ی پویا را خواندم، و حکایت های سعدی را.
الان هم با همین دندان دارم به بچه های مدرسه کتاب می دهم. دندانم خوابیده، پدرسوخته. من ولی بیدارم. چرت می زنم، و بیدارم.

#درد #توپ
1026) همیاری

به دخترک کارنامه نداده اند. مدرسه گفته: "پولِ همیاری بیاورید؛ تا کارنامه بدهیم." دخترک می گوید: "ما پول نمی دهیم. پول را می گذارند توی جیب خودشان و برای مدرسه کاری نمی کنند." نتیجه این شده که الان شهریور است، و دخترک هنوز نمی داند قبول است یا نه. در تاب و تاب است، و مضطرب.

یک فیلسوف و یک اقتصاددان برای آینده ی ایران ابراز امیدواری کرده اند. اقتصاددان که هزار بار ابراز امیدواری کرده و تیتر یک روزنامه شده. در روزگار ناامیدی نوبر است. من اظهاراتش را خواندم. به قول مصاحبه گر با خوش بینی پاسخ داده بود. من هم خودم را زدم به آن راه و خوش بینانه نگاه کردم. سرشار امید شدم. آن قدر که باید بندری می زدم، و بندری می رقصیدم. امشو شوشه ... . ولی نمی دانم چرا حسش نیامد. البته آقای اقتصاددان آینده را گفته. الان را که نگفته. بروم حرف های آقای فیلسوف را هم برای آینده بخوانم. هر چه ما را از حالِ ناگوارمان غافل کند؛ خوب است.

یک خواب دیدم. خواب دیدم یک بیماری لاعلاجی دارم، و دنبال دکتر می گردم. یک دکتری کلیه هایم را برداشت، تا درست شان کند. قرار بود دو سه روزه کلیه ها را تحویل بدهد؛ ولی خوردیم به تعطیلی. من داشتم می مردم، و او مطب را باز نمی کرد. فامیل و آشنا فهمیدند، و سراغم آمدند. خانه شلوغ شد. یک نفر که به خاطر سرطان خیلی سال پیش مرده بود؛ هم آمد. دم در با او درباره ی تجربه ی بیماری حرف زدم. این وسط یک اتفاق دیگر هم افتاد. ملت که می دانستند من دنبال کار فرهنگی ام کلی زمین و کتاب و امکانات هدیه دادند. هر محله ای یک اتاقی داشت. من باید به همه جا سر می زدم، و امور را سامان می دادم. به افراد می سپردم که چه کار کنند. اتاق چه طوری باشد، خدمات چه طوری باشد. سرم گرم کارهای فرهنگی بود، و بیماری و مرگ با وجودی که بود؛ ولی کم رنگ بود.

https://cdn.sharghdaily.com/servev2/IFKAJbmzWseD/i1kub06DEUw,/06.pdf
https://t.me/mostafamalekian

#مرگ #بیماری #کتاب