بک‌آپ(نوشته های مهدیسا صفری خواه)
70 subscribers
294 photos
84 videos
6 files
401 links
بک‌آپ،‌نوشته‌های من از طنز کوتاه و فیسبوکی و مطبوعاتی تا طنز رادیویی و شعر و متون ادبی
@mahdissasafarikhah
Download Telegram
همه ترندهای لباس ۲۰۱٨ ... عصمت‌الدوله اگه الان بود فشن بلاگری، فشن ساندویچی، اینستاگرامری، بیوتی چیزی می‌شد
@mahdisasafarikhah
Forwarded from داستان‌های بی‌قانون
سوتی بده هانی!
مهدیسا صفری‌خواه | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon

دیدین وقتی مربی باشگاه بالای سر آدم می‌ایسته آدم چجوری ورزش میکنه؟ جواب: به گولاخ‌ترین وضع ممکن. یا وقتی مراقب امتحان، بالاسرته آدم از حجب و حیا سرش رو بالا نمیاره. حالا همین آدم تا دو دقیقه پیش داشت جواب‌های مدار مخابراتی رو با پهپاد مگس شکل جاسوسی می‌فرستاد واسه کل کلاس. میخوام بگم این حس رصد شدن خیلی خوبه. آدم یه جورایی برمی‌گرده به تنظیمات کارخونه.
از وقتی از سوتی‌هاش ستون می‌سازم حواسش جمع‌تر شده‌ بود. دیگه سوتی نمی‌داد. شب‌ها اون دمپایی رو پاش نمی‌کرد و چای‌شیرین رو سه‌روز و نیم با قاشق هم نمی‌زد و فضای آرامش‌بخشی موقع خواب تو خونه‌مون حاکم بود تا اینکه چند شب پیش در حالی‌که تو مرحله آلفای خوابم بودم-این مرحله همون‌جاست که توش زبان یاد میگیرین، کالری میسوزونین، تلقین مثبت میکنین و آرزوهاتون رو بصری ميبینین- درست تو این مرحله بیدارم کرد و گفت می‌خواستم برم حموم اما ترسیدم بدخواب بشی میذارم صبح میرم. لعنتی الان من چی‌کار کنم؟ بهت نشان شجاعت بدم؟ تو خونه سِر لَنسِلُت صدات کنم یا اینکه بیارمت تو کابینه‌ام به‌خاطر این همه تدبیرت. بعد هم یه‌جوری که انگار زیرساخت‌هاش تغییر کردن، خیلی راحت خوابید. این خیلی راحت خوابیدنش همیشه یه آپشن بوده که من تو هر ثانیه از عمرم بهش حسادت می‌کنم. از وقتی که تو ماه سوم بارداری دکتر نذاشت که روی شکمم بخوابم من دیگه اون آدم سابق نشدم. سه ماه از تولد بچه گذشت تا تونستم افق زاویه بدنم رو واسه خوابیدن پیدا کنم، دو ماه بعدش فهمیدم دست راستم اضافه‌است. همه‌اش خودش رو موقع خوابیدن مینداخت وسط و من هیچ ایده‌ای برای نادیده گرفتنش نداشتم تا اینکه فهمیدم باید زیر یه‌بالش قایمش کنم تا چشمم بهش نیفته. مشکل دست راستم حل شده بود اما امان از اطلاعات دوران بارداری. اونقدر برای جذب مواد غذایی توسط جنین، آدم رو پهلوی چپ میخوابه که تو خواب عمیق هم که باشی فرشته شونه راستت بیدارت میکنه و میگه پاشو رو پهلوی چپ بخواب الان ساعت تصفیه کبده، پاشو! پنج ماه بعد فهمیدم که باید دو تا بالش زیر سرم بذارم، تازه مشکل اضافه بودن دست راستم و خوابیدن رو پهلوی چپم رو حل کرده‌بودم که به‌خودم اومدم دیدم مثل دوران مدرسه یه سنگر ساختم با سه‌تا بالش که یه‌وقت خدای نکرده کسی از روی مدل خوابیدنم تقلب نکنه. تو این زاویه تجسم کنید که تازه چشماتون گرم خوابه که بچه بیدار می‌شه. عمرا دفعه بعد بتونین این زاویه‌ها و نقاط شکست بالش‌ها رو پیدا کنین و برای همین تا خود صبح بیدارین و عین جغد زل میزنین به سقف، اما اون با همون آرامش خوابه و بعد دم دماي صبح با ژست دانای کل‌طوری، میپرسه چرا بیداری؟ وقتی میگين خوابم نمیبره در جواب میگه چشم‌هات رو ببند خوابت میبره. لعنتی چرا به ذهن خودم نرسیده ‌بود یعنی تو این یک سال و خرده‌ای از بارداری تا تولد بچه نفهمیده‌ بودم که برای خوابیدن باید چشم‌هام رو ببندم.
اما به‌جای همه این‌ها گفتم باشه و فکر کردم کاش بورسیه می‌شد می‌رفت خارج تا اون‌ها هم از روش‌های بومی درمان اینسومنیاش و اختلال خواب استفاده کنن و الکی این‌قدر ملت رو تو کلینک‌های خواب سرکیسه نکنن. همه این‌ها رو گفتم که بگم رصد شدن روی بعضی‌هامون جواب نمیده حتا اگه بخوایم سوتی ندیم باز هم سوتی میدیم خیلی غیرارادی و منحصر به‌فرد. پس عزیزم گاردت رو باز کن و بذار از این ستون نون درآریم و سر یه ‌سفره باهم بخوریم!
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
Forwarded from بی قانون
سخن بزرگان - این قسمت: تبریک با منت!
🔻🔻🔻
احمدرضا کاظمی - بی قانون

🆔 @bighanooon
🆔 Instagram.com/b.ghanoon
👇👇👇
برای خواندن داستانهای بی‌قانون به کانال زیر بروید:
🆔 @Dastanbighanoon
Forwarded from داستان‌های بی‌قانون
سندروم شیرخشک
مهدیسا صفری‌خواه | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon

وقتی بچه به‌دنیا میاد، یه حس جدید به حس‌هاتون اضافه میشه. یه‌جور دلشوره توام با لذت. وقتی اولین بسته پوشک ظرف یه هفته از ۳۰ تومن به ۷۰ تومن میرسه اون دلشوره جاش رو به یه ‌ژانر وحشت میده و سرانه مصرف پوشک کل خانوار هم به ‌طرز چشمگیری بالا میره. همش میترسی بدون اختلاس نتونی از پس خرج بچه بر بیای و از طرفی هم کل دارایی دوروبری‌هاتون سه میلیونه که تو صندوق وام عمه خانم گذاشتن. همین پنج سال پیش بود که یهو شیرخشک نایاب شد، یعنی یه‌جوری که انگار زبونم لال داروئه یا دلار جهانگیریه. وقتی می‌رفتی داروخونه، باید اول اسم رمز رو می‌گفتی و خودت رو با لوازم آرایشی سرگرم می‌کردی تا نسخه‌پیچ از اون پشت دو تا شیرخشک برات بذاره تو کیسه زباله مشکی و بده دستت.
یه‌جور که انگار اومدی متادون بگیری واسه مریض. اون‌هایی که اسم رمز رو بلد نبودن باید از همون اول به بچه غذا میدادن و می‌نشوندنش سر سفره پدر و مادر. البته این کار یه حسن داشت و اونم اینکه بچه‌ای که سر سفره بنشینه خلف میشه و پس فردا لازم نیس از تو کلانتری درش بیاری و عیبش این بود که معده بچه برای این قرتی‌بازی‌ها هنوز آماده نبود. میخوام بگم ما هم می‌تونیم پس فردا به بچه‌هامون بگیم که تو چه شرایطی بزرگشون کردیم اونم درست تو موقعیتی که نمره دیفرانسیلشون دو نمره از پسر دایی‌شون کمتر شده. شاید باورتون نشه ولی بچه‌ها فقط تو تیزرهای پوشک و وقتی بغل بابا و مامان خودشونن جذابن. وقتی دو بار ساعت دوی شب 20 دقیقه معطل آروغ گرفتن بشین می‌فهمین که کیم جونگ اون هم این‌قدر دیکتاتور نیست و لااقل شب‌ها رو ميذاشت عمه و شوهر عمه‌اش بخوابن و صبح‌ها اعدامشون می‌کرد. بعد از گذشتن از پیچ تاریخی نایاب شدن شیرخشک من دیگه اون آدم قدیمی نشدم، حتي وقتی بچه رو از شیر گرفتم هم همیشه دو تا بسته شیرخشک تو خونه داشتم و دچار فوبیایی شبیه «یکی نصف شب بیاد سهم پیتزای تو یخچالت رو بخوره» شده ‌بودم. همیشه هم می‌ترسیدم مامورها بریزن تو خونه و اون دو بسته شیرخشک رو کشف و ضبط کنن. ساعات خواب و بیداری‌ام به‌هم ریخته‌بود و حالا کلکسیونی از استرس‌های تازه رو هم با آخرین آپدیتشون روی سیستم عاملم نصب کرده‌ بودم.
اين وسط وقتی بچه به‌ دنیا میاد در حالی‌که شما دارین یه دنیای دیگه برای خودتون می‌سازین، دور‌وبری‌‌هاتون مثل یک اسکنر فوق حرفه‌ای دارن میزان شباهت بچه به شما و باباش رو تخمین میزنن و یه‌جوری درباره‌اش حرف میزنن که انگار الان «مشکل جوون‌های ما اینه که بچه شبیه کیه». در حالی‌که شما میخواین داد بزنین: «دهنتون رو ببندین و این بچه‌ رو به‌ جای این اراجیف یه ساعت نگه دارین، میخوام بخوابم». اما اون‌ها ول کن قضیه‌ نیستن و یه ‌جوری قضیه رو تجزیه تحلیل میکنن که دکترهای ژنتیک با در اختیار داشتن آپدیت نسخه ژنتیک شما و همسرتون هم به اون نتایج خیره‌کننده نمیرسن. در تمام این مدت هم که شما در حال تنظیم ساعت بیولوژیکی بدنتون با شرایط جدید هستین اون‌ها حتي یه قدم هم از مواضع خصمانه‌شون عقب نمیکشن تا ثابت کنن بچه شبیه باباشه. البته اگه بچه شبیه باباش نبود هم باز داستان داشتین باهاشون که در این مقال نمی‌گنجد. میخوام بگم در طول این مدت کسی پشیزی برای اون حس ترس توام با دلشوره‌تون در قبال بزرگ کردن بچه‌، ارزش قائل نميشه. حتي یکی‌شون نمیاد به سبک فیلم‌های هالیوودی بزنه رو شونه‌تون و بگه همه‌چیز درست میشه تا یه‌کمی دلتون حال بیاد. وقتی میگم همه منظورم همه است؛ از فامیل پدری و مادري‌تون تا فامیل شوشو و همسری‌ تا معاون اول ريیس‌جمهور و سخنگوی هیات دولت و شما همه این سال‌ها دعا میکنین لااقل عاقبت‌تون پایان باز داشته باشه و کارگردانیش رو ندن به حسن فتحی که بزنه از بیخ و بن نابودتون کنه... دیگه بیشتر از این هرچی بگم اسپویل میشه! با این فیلم‌هاشون ببین آدم رو از کجا به کجا میکشونن!
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
صدای ایرانشهر مظلوم باشیم💔
Forwarded from داستان‌های بی‌قانون
سکوی مرگ مرگ مرگ...
زهرا فرنیا | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon

خونه ما نحس نبود انصافا اما سکوی مرگ بود. اسم‌گذاریش از خودمه، خیلی خاصه نه؟ قشنگ به‌نظر میرسه یه خونه اشرافی دوبلکسه که با میز شونزده نفره (حتی نمیدونم یه میز اشرافی چندتا صندلی داره) و مبلای استیل تمام معرق و تم رنگی مشکی-قهوه‌ای. یه پیانوی رویال هم وسط خونه‌ست که تار عنکبوت بسته و شبا صدای زوزه گرگ از حیاط چندهزارمتری خونه میاد. رأس ساعت 12 که نگم... ساعت بزرگ پاندول‌دار به صدا درمیاد. بعد اعضای اصلی خونه یعنی من، خواهر و مادر و پدرم، می‌رفتیم و طعمه‌های خودمون رو با دقت انتخاب می‌کردیم و اگه ومپایر یا زامبی یا یه موجود هیجان‌انگیز مثل اینا بودیم، به شیوه مورد علاقه‌مون، دخلشون رو می‌آوردیم.
اما در حقیقت ما توی یه خونه اجاره‌ای 70 متری زندگی می‌کردیم که توش به زور میز ناهارخوری چهارنفره‌مون رو جا کرده بودیم، پیانوی رویال که هیچی. البته ساعتمون پاندول داشت اما چون صداش رو اعصاب بود، زنگش رو بستیم. تار عنکبوت که نه ولی از این سوسک ریزا گاهی داریم. خودمونم سوژه‌هامون رو انتخاب نمی‌کنیم و عمر هم که دست خداست.
ماجرا از روزی شروع شد که پدرم یا همون بابام تصمیم گرفت از شهرمون بیاد تهران. دست زن و بچه رو گرفت و اومد اینجا زندگی تشکیل داد. اینجاهاش دیگه چیز مهمی نداره تا.... آهان. اولین مهمونی که اومد خونمون یا اولین سوژه. زن/ متاهل/ مادر سه فرزند/ چهل و هشت ساله. به عبارتی خاله‌ بابا که بعد دوسال، از شهرمون اومد ما رو ببینه. ده دوازده ساعت توی ماشین بشینه که ما رو ببینه؟! نه بابا شما چه ساده‌این، البته ما هم اول گولش رو خوردیم اما خدابیامرز از دکتر وقت گرفته بود برای عمل قلب. این بود که بعد از 30 روز پرستاری از بیمار قلبی، خدا رحمتش کنه... زن بدعنقی بود. اما این شروع یه جریان بود. جریان «ما داریم میایم تهران خودتون رو ببینیم» اما در حقیقت «ما تو شهر خودمون دکتر نداریم، حتی توی شهرای اطراف هم نداريم، باید بیایم پیش دکترای تهران» و به‌ خاطر مشغله و پشت گوش اندازی، همه تا پاشون به تهران می‌رسید، رسیده بودن به سکوی مرگ. (مرگگگ مرگگگ رگگ گگگ. اکودار خوانده شود) یعنی خاطره مشترک بیشتر اموات فامیل برعکس بودن شیر آب سرد و گرم خونه ماست که دم آخری چند دقیقه از عمرشون کم کرده بود.
ما هم با اموات کلی خاطره داریم. مثلا هرسال توی عکس تولدم یکی هست که دیگه نیست. یا انقدر مریض‌داری کردیم که تلویزیونمون طبق عادت روی میوت روشن میشه که مزاحم نباشه. قبول کنید نحس نیست ولی چندشه توی خونه آدم تا حالا ده بیست نفر مرده باشن! گاهی فکر می‌کنم اگه بیمارستان مناسب توی شهرا یا حداقل مراکز استان‌ها داشتیم، انقدر تلفات نمی‌دادیم. لااقل تلفات بین بقیه فامیل‌های ساکن شهرهای دیگه تقسیم می‌شد. اما به خودن اومدم و دیدم خیلی تحت تاثیر تبلیغات منفی غرب قرار گرفتم. اصلا این حرفا چی بود؟ یادم رفت، داشتم می‌گفتم بابام برای چی از شهرمون اومد تهران!
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
Forwarded from امیرقباد | قصه‌های من (Amirqobad Farrahi)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
... من فهمیدم دلم می‌خواهد با تو تا داروخانه؛ با تو تا اولین کافه؛ با تو تا اولین بوسه و با تو تا آخرین حرکت پلک‌ها همراه شوم

#پاراگرافها | #امیرقباد

https://t.me/mytale
Forwarded from بی‌قانون آنلاین
همون بهتر که نذاشتن پویول بیاد تو استودیو، دوست داشتین ناظر پخش بهش می‌گفت موهات رو ببیند از پشت بنداز تو یقه‌ات؟!
🔻🔻🔻
مهدیسا صفری خواه | بی قانون آنلاین
👇👇👇
@bighanoonOnline
Forwarded from مملکته
‏سرجیو راموس، بازیکن تیم ملی اسپانیا در توییتر با اشاره به زنانی ایرانی که امشب وارد استادیوم آزادی شدن گفته که برنده‌های واقعی امشب اون‌ها بودن، امیدوارم ادامه پیدا کنه.

t.co/7A9iKiohTQ
@mamlekate
💢خدمت بزرگ خزانه‌داری آمریکا به ملت ایران

💢توقیف ۱۴۸ میلیارد دلار پول از حساب بانکی آقازاده ها در آمریکا

استیون منوچین، رئیس(وزیر) خزانه داری دولت آمریکا گفت: ۵ هزار و ۴۳۲ نفر از فرزندان مسئولین ایران در آمریکا حضور دارند که فقط ۳۵۴ نفر آنها در دانشگاه های آمریکا تحصیل و ۳۹۴۷ نفر فاقد تخصص هستند و ما بقی نفرات در حرفه های نه چندان خاص مشغول به کار هستند!!

وی اظهارداشت: در حال حاضر به جز املاک‌ و دارایی شخصی ۱۴۸ میلیارد و ۲۶۷ میلیون دلار در حساب این نفرات پول وجود دارد که بعلت نبود فدرال پولی در ایران و امضا نکردن FATF از منابع نامشخص این پولها در قالب پولشویی از مردم ایران وارد آمریکا شده و ما این مبالغ را توقیف می کنیم.

وی ادامه داده : ظرف سه ماه آینده این نفرات به ایران دیپورت می شوند/ایسکا


❇️ @ghanoonnewspaper
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥پرویز و پونه
🔹 خطر در خانواده به خاطر حضور پویول در تلوزیون #اجتماعی
@Khabar_Fouri
Forwarded from بی قانون
زوایای خشن یک ظهر جمعه
مونا زارع | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon

تقریبا سه روز و هشت ساعت است که شوهرم را کشتم. هنوز کتف و کمر و بازوهایم درد می‌کند، این‌قدر که این بشر توی جابه‌جا شدن چغر و بد بدن بود. فکر نمی‌کردم کشتن یک آدم این‌قدر مسخره باشد. یعنی همیشه این‌طور به نظرم می‌آمد که یک هفته باید با خودت کلنجار بروی که مرگ حقش است یا نه، دو روز دنبال اسلحه بگردی، یک روز را بگذاری غذای آخر را برایش بپزی که گشنه از دنیا نرود و کنارش بخوری و اسلحه را زیر رومیزی پنهان کنی و یک مشت صحنه آهسته بعد از مرگش و گند و کثافت خون بپاشد به دیوار و اثر انگشت‌ها و بقیه این چرت و پرت‌ها را باید پشت سر بگذاری تا بمیرد. اما واقعیتش قضیه خیلی راحت‌تر از این حرف‌ها بود. باورم نمی‌شود اما ظهر جمعه حمید روبه‌روی تلويزیون نشسته بود و در حالی‌که پاهایش روی میز بود، داشت موبایلش را چک می‌کرد. یک چیزی طرفش پرت کردم و پِخ! مُرد. چه روزهایی که از دست این مرد حرص نخوردم. اگر می‌دانستم این‌قدر مردنی و جانش به مو بند است، ذهنم را درگیرش نمی‌کردم. هرچند همان موقع نفهمیدم که مرده. چون تغییری در حالتش پیدا نشد. سرش توی گوشی‌اش بود و انگشت‌هایش هنوز داشت تکان می‌خورد. بهم حق بدهید که نفهمم مرده است چون حمید همیشه در حال تکان دادن آن انگشت‌های پهنش روی صفحه موبایلش است و انصافا سخت است تشخیص دادن اینکه دارد جون می‌دهد یا استوری مهساـ۶۸ را ریپلای می‌کند. از جایم بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه و به اجداد حمید و مادر و پدر آنکه موبایل را اختراع کرده فحش دادم. فحش‌هایی که اگر می‌دانستم حمید زنده نیست تا بگوید زن که این‌قدر بد دهن نمی‌شود، بدترش هم می‌کردم. شما فرض کنید روح این بدبخت توی خانه ول میگشته و من داشتم سبزی ‌قورمه از توی فریزر پیدا می‌کردم تا برای ظهر جمعه ناهار بپزم. خب این ناآگاهی دردناک است. یک بسته چهار نفره سبزی قورمه که آخرین بسته هم بود حیف شد، چون آقا این جربزه را ندارد وقتی دارد می‌میرد یک آخ بگوید یا حداقل مقاومتی از خودش نشان بدهد که این‌طور اسیرش نشویم و مواد غذایی حیف نشود؛ وگرنه من اگر به خودم باشد که دو قاشق بیشتر غذا نمی‌خورم و کتلت را هم بیشتر دوست دارم. قورمه‌سبزی را بار گذاشتم و از لای در آشپزخانه دیدم هنوز سرش توی گوشی‌اش است. شک نداشتم دارد برای تولد شکیبا خوش سیرت کامنت می‌گذارد و با خودم فکر می‌کردم کاش دستش بشکند چون هفته پیش که پاشنه کفشم را گذاشتم روی صفحه موبایلش و از جنوب تا شمالی شرقی صفحه ترک خورد، هیچ اثری رویش نگذاشت و از شانس من این شکیبا خوش سیرت چون سه رخ سمت چپش خوب می‌افتد، همه عکس‌هایش در زاویه‌ای است که دقیقا قسمت ترک نخورده گوشی است. سرش کج شده بود و فکر کردم دارد تلاش می‌کند زیر ترک‌های گوشی یک چیزی را ببیند. برنج را آب کش کردم و داد زدم صدای تلویزیون را کم کند اما گوش نکرد. یعنی اگر زنده هم بود گوش نمی‌کرد چون وقتی سرش توی آن بی‌صاحاب‌شده بود، تقریبا تمامی اعضای بدنش از کار می‌افتادند و هر چه نیرو داشت توی انگشتان و چشم‌ها و احتمالا و در خوشبینانه‌ترین حالت، مغزش جمع می‌شدند. زیر قورمه‌سبزی را کم کردم و رفتم سراغش. زدم به شانه‌اش و چپ شد روی زمین و سرش خورد به گوشه میز. حالا من نمی‌دانم ضربه اول کشتش یا دوم اما آنچنان فرقی هم نمی‌کند چون آدمی که این‌قدر نازک و شکستنی است امروز نمیرد، پس فردا سر یک شوخی زن و شوهری ممکن است بمیرد. از روی زمین بلندش کردم و صدایش کردم. بی‌حرکت افتاده بود و دهانش باز مانده بود. زدم توی گوشش و دهانش بازتر شد. انصافا اگر به چشم جسد نمی‌دیدی‌اش، چهره‌اش در خنده‌دارترین حالت ممکن بود. از یقه بلندش کردم و در حالی که سرش بین زمین و هوا معلق بود، گفتم: «حمید مُردی؟! قورمه‌سبزی پختم بابا». لحظه‌ای گوشه چشمش باز شد و صدای نحیفی از ته گلویش آمد. بوی ته گرفتن قورمه‌سبزی به مشامم خورد و ولش کردم و دویدم سراغ غذا. مثل اینکه برای بار سوم سرش کوبیده شد به زمین و این بار دیگر برای بار سوم و یقینا مرد. قورمه‌سبزی ته گرفته بود و حمید هم وسط خانه مرده بود. نمی‌کنند بروند حداقل سر جای‌شان بمیرند که وسط خانه این فرش دستباف کرم رنگ را به گند نکشند و ریخت و پاش نکنند. نشستم روی مبل و گوشی‌اش را برداشتم. برای شکیبا خوش سیرت نوشته بود: «هزار گل برای بودن بانویی چون تو.. تولدت مبارکـــــــتهثصخازخاثاب،ثهزدسح۹ثبا...آخ» دست‌های خونی‌ام را مالیدم به لباسم و به مبل تکیه دادم.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
📸 استوری علیرضا جهانبخش برای برآورده کردن آرزوی یک هوادار خردسال
⛔️ کانال شهرباران ☔️ رشت
اخبار تکمیلی 👇👇
@shahr_baran 💯
Forwarded from داستان‌های بی‌قانون
فرصت دگردیسی
مهدیسا صفری‌خواه | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon

از این خوره فوتبالی‌ها نبود. از این‌ها که واسه گل نیم‌خیز بشن و بعد گل اون‌قدری داد بزنن که رباط‌صلیبی گلوشون پاره بشه. خیلی منطقی فوتبال می‌دید. ضدحال بود. همیشه تو زندگی همین‌قدر ضدحال بود و منطقی. وقتی باهاش فیلم می‌دیدم تو لحظات هیجانی که من زار می‌زدم یادم میاورد این یه فیلمه. هر چی بهش می‌گفتم لعنتی بذار زار بزنم، من خودم رو تو اون کاراکتر می‌بینم، گوش نمی‌کرد. وقتی داور کارت می‌داد، با چشم‌های ورقلمبیده نگاه می‌کرد به بازیکن‌هایی که با داور چونه می‌زدن. باید تو سوییس به دنیا می‌اومد؛ اون اشتباهی بود اما من با همه چونه می‌زدم. نمیتونستم قبول کنم که سهمم از زندگی اینه. حتی سر پنج دلار یارانه با دولت هم چونه می‌زدم. با اون بابایی که زیر پست رونالدو پیغام انگلیسی نوشته بود و فداش شده‌ بود هم چونه می‌زدم. با مامانم سر اینکه چرا پنج تا بچه آورده، با بابام سر تماشای هزار باره اخبار چونه می‌زدم. نمیدونستم بابام الگوی یخچال خالی رو روی اخبار پیاده میکنه، جفتشون رو هی رفرش ميکنه شاید یه اتفاق خوب توشون بیفته. با اون بیشتر از همه چونه می‌زدم. حوصله حرف زدن نداشت، دهنش همیشه بسته بود فقط موقع جویدن غذا و خوردن هویج ازش صدا می‌شنیدی که جفتش عصبيم می‌کرد و ترجیح می‌دادم صداش رو نشنوم. باهاش چونه می‌زدم که ازش حرف بشنوم اما فایده نداشت، لعنتی این اواخر تله‌پاتی می‌کرد و همون دو کلمه حرف رو هم نمی‌زد. ما تقابل منطق و احساس بودیم. برای همین هیچ‌وقت به هیچ‌جا نرسیدیم. کل زندگیمون شده ‌بود آرشیو فیلم‌های من که برای اینکه دهنش رو ببندم اسمش رو گذاشته ‌بودم سرمایه‌گذاری روی فیلم‌ها. مجال نمی‌داد دلم برای خودم بسوزه. همه این پنج سال گولش زدم با فیلم‌هام. ازش فرجه گرفتم که لابه لای تماشای فیلم یاد خودم بیفتم و هربار اشک ریختم یادم آورد که فیلمه. نمیدونم کارش چقدر درست بود. بالاخره یه روز تصمیم گرفتیم خودمون رو عوض کنیم. رفت باشگاه. تو تیم آماتوری شرکت بازی می‌کرد اما دو قدم که می‌دوید به هن هن میفتاد. یه روز هت‌تریک کرد تو تیم. دو تا گلش رو داور قبول نکرد. می‌ترسیدم اون شب بمیره اما نمرد. فردا صبحش منتظر بودم که نامه بده به کمیته داوران، یا درخواست ویديوچک کنه اما نکرد. من اگه بودم اون شیر سما... من اگه بودم اون وار رو روی سر داور می‌شکستم اما اون همه این روزها فقط یه گوشه نشست و با من فیلم دید و گریه کرد به اندازه عمق بدبختی جفتمون که گیر هم افتاده ‌بودیم گریه کرد. هیچ‌کدوممون به هم تیکه ننداختیم که فیلمه. فرداش استعفا کرد. رفت و کلاس نقاشی ثبت‌نام کرد، منم تو سالن فوتسال محله ثبت‌نام کردم. گل اول رو که زدم هیچ‌وقت نتونست مستقیم ببینه، بعدها تو تلگرام یه آباژور رو دید که گل زده. پرسید این تویی؟ گفتم آره ولی خودم هم شک کرده‌ بودم که منم. نقاشی اولش رو که فروخت من تو اردو بودم نتونستم اولین گریه بعد از دگردیسیش رو ببینم! هرچند که این روزها زیاد گریه میکنه، دکترها میگن افسرده است اما من مطمئنم تازه خودش رو بعد از ۴۰ سال پیدا کرده؛ تا به‌خودش عادت کنه طول میکشه.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
Forwarded from داستان‌های بی‌قانون
مرثیه‌ای برای یک رویا
مهدیسا صفری‌خواه | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon

من آدم وفاداری بودم؛ از این‌ها که تا آخرش توی گروه‌های تلگرامی میموندن تا ببینن آخروعاقبتش چی میشه. هیچ‌وقت نفهمیدم کانال باید بدانیم که... چرا باید یك‌دفعه بزنه تو کار واردات شامپو خشک و موز تا اینکه از نزدیک با لیست وارد‌کننده‌های پوشاک آشنا شدم، همون‌هایی كه ارز دولتی میگرفتن برای واردات دارو و موز وارد میکردن. آخه موز؟ یعنی لعنتی تو حتي به پرستیژت هم فکر نکردی؟ مگه دهه شصته؟! از اتاق فرمان اشاره میکنن ظاهرش رو نبین که دهه نوده، باطنش همون دهه 60 خودمونه. چند وقت پیش وقتی همه یه گروه رو ترک کردن و من مصرانه توش مونده ‌بودم ادمین گروه اومد تو خصوصی و بهم گفت: خواهرم، می‌خوایم اینجا رو بکوبیم یه دو واحد کلینیک پوست بزنیم، فقط کف رو میخوایم پارکت کنیم شما برو بیرون آماده شد خودم میگم بچه‌ها ادتون کنن. بعدش دیگه اون آدم سابق نشدم و شدم اونی که تا یکی پست میذاره از گروه لفت میده البته بیشتر برای افه‌اش. همونی که انگار واسه مدیتیشن ادش کردن تو گروه. این‌ها رو گفتم که بگم یکی از دغدغه‌های من و همسرم هم اینه که چجوری یه ‌شبه پولدار بشیم اما هیچ‌وقت با هم به توافق نرسیدیم، یعنی به ذهنمون هم نمی‌رسید که کل زندگیمون رو بفروشیم و موز وارد کنیم یا چای خشک. من همیشه می‌گفتم به‌جای دو شیفت سه شیفت کار کنیم و اون می‌گفت آخر هفته‌ها رو هم نوبتی بریم سرکار. این روزها شدیم مثل اون معتادی که به وسایل خونه‌اش به چشم پتانسیل تبدیل شدن به مواد نگاه میکنه. یکی از سرگرمی‌هامون اینه که هرروز قیمت یکیش رو چک می‌کنیم بعد تو کشوی گارانتی‌ها دنبال فاکتور فروشش می‌گردیم و وقتی می‌بینم چند بوده چند شده یه لبخند کشیده از سر وای چه خوشبختم من می‌زنیم اما دو سه ثانیه طول نمیکشه که یادمون میاد اگه یه روزی خراب بشه و مجبور بشیم دوباره بخریمش چی‌کار باید بکنیم؟ کاش من اونی بودم که تو اینستاگرام می‌گفتم جی جی جیینگ آنباکسینگ دارم چه آنباکسینگی. بعد از یخچال و فریزر تا ماست لاکتیکی و پنیرم رو برام میفرستادن و مهم‌ترین دغدغه‌ام این بود که چجوری این‌ها رو با یه سناریوی حساب شده بریزم تو پست‌ها که کسی شک نکنه تبلیغه. هیچ‌وقت هم نفهمیدم اگه مخاطب بفهمه که تبلیغه مگه چی میشه. بعد هم زیر پست‌هام گیس و گیس‌کشی باشه. مهم‌ترین سوالشون این باشه که درآمدم چقدره و بعد هم هر از گاهی بیام و یکیشون رو ضایع کنم و بقیه پشتم درآن که چقدر باحالی، ایول خوب ضایعش کردی، بعد هم مادرانه یه دستی بکشم رو سر بچه طرفدارهام و تا یه آنباکسینگ دیگه همه‌شون رو به ‌خدا بسپارم. ولی از شما چه پنهون عرضه این کارم ندارم. برای همین همیشه بعد از یه اینترنت‌گردی سرخورده‌تر از همیشه برمی‌گردم به غارم و روی همون پروژه سه‌شیفت در روز کار کردن تمرکز می‌کنم. البته اینجور ناشناس بودن یه مزایایی هم داره. اول اینکه بیرون از خونه امنیت دارم و تو رستوران هرجوری بخوام غذا می‌خورم و نگران انتشار هیچ عکس و فیلمی از خودم نیستم و دیگه وقتی میخوام چیزی بخرم قبلش لازم نیس با مدیر برنامه‌ام برم و باهاشون قرارداد ببندم و هزینه تبلیغاتم رو از لیست خرید کم کنم و از همه مهم‌تر هیچ وقت در معرض سئوالاتی مثل این‌ها قرار نمی‌گیرم که مهدیسا جون اون مانتوت رو از کجا گرفتی، مزون لباس رو تگ نمی‌کنی؟ با چه خمیردندونی مسواک می‌زنی؟ ناهارت رو با چه اپلیکیشنی می‌گیری؟ اون گلابی کنار میز تلویزیون رو از کجا خریدی که البته گلابی نیس سایه خودمه که تو عکس اونجوری افتاده و از همه مهم‌تر فیلتر عکست چیه؟ ترجیح‌ میدم وقتم رو صرف سروکله زدن با کارفرماها و تهیه‌کننده‌ها و سردبیرها و امور مالی روزنامه‌ها کنم تا اینکه گوشی‌ام هنگ کنه اون‌هم به خاطر حمله کامنتی بچه‌هام... حسود پلاستیکی هم خودتونین دو نقطه دی!
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
سرانجام روش جلوگیری از غلت زدنهای نیمار کشف شد!
روزنامه خراسان
@aKardar
Forwarded from داستان‌های بی‌قانون
قصه‌های عامه‌پسند تاب‌آوران
مهدیسا صفری‌خواه | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon

این روزها که دولت پروژه تاب‌آوری رو کلید زده، شاید برای شما هم سوال باشه که چه‌جوری تاب بیاریم ما در اینجا به روش‌های بومی برخی از تاب‌آوران اشاره کردیم.

بابک ۲٨ ساله_ باباش تو این سن شکم سه تا خونواده رو سیر می‌کرده. البته اون‌ها هیچ وقت نفهمیدن سه تا هستن تا توی ختم باباش- بابک میگه: از وقتی پدرم رفته لزوم تشکیل خونواده رو احساس می‌کنم برای همین میرم خواستگاری. اما هیچ‌وقت از مرحله مقدماتی بالا نرفتم و حتی دیدار رفت ‌و برگشت هم برگزار نکردیم. فقط با این وضع درآمد تا تونستم گل به‌خودی زدم، اونم تو خونه حریف. برای همین به دوش آب‌سرد اکتفا می‌کنم فقط وقتی آب قطعه نمیتونم خیلی هدفمند عمل کنم.
روشا ۳۲ ساله یک بازاریاب اینترنتیه، یعنی عکس از بچه‌اش میذاره و به‌جاش لباس و کالا و شیرخشک و پوشک تبلیغ میکنه اما پس از فیلتر تلگرام و زمزمه فیلتر اینستاگرام رفته تو فاز تاب‌آوری و برای همین با احتیاط اون کالاهای تبلیغاتی رو مصرف میکنه تا بحران قطع بشه و در اعتراض به فیلتر اینستاگرام همه اجناس دپوش رو 10 برابر قیمت به مشتری‌هاش بفروشه. در حال پیداکردن یه اپلیکیشن مناسب برای مهاجرته.
محمود ۶۲ ساله، دکترای تاب‌آوری سازمان‌یافته درباره تاب‌آوری میگه، تاب‌آوری ما خار داشت، چه خبرتونه.... چههه خبرتونههه! پس اسپانیا و یونان چی بگن که اول ریاضیت اقتصادی بودن بعد دست و پا درآوردن، یه تاب‌آوری دیگه این بازی‌ها رو داره و بعد یه نامه به سران ۱۹۴ کشور جهان مینویسه و همه رو به تاب‌آوری و مدیریت جهانی دعوت میکنه و نامه جیبوتی و تونس رو هم گرو نگه میداره که منت‌کشی حساب نشه!
 
مرجان ۸۲ ساله در راستای تاب‌آوری و افزایش سن امید به زندگی با این سن و سال طفلکی همه‌اش از این سفارت به اون سفارته برای مهاجرت. البته ایشون با سابقه دو بار شرکت در بفرمایید شام و شئر کردن کل خطابه‌های کوروش کبیر ميتونن کیس همه جور مهاجرتی حساب بشن. ایشون سرسختانه معتقدن کاش می‌شد آدمی وطنش را مثل بنفشه‌ها همراه خودش ببرد هر جا که خواست، ولی چون تو هواپیما نمیذارن باید خودت تنها بری و تمام راه تو پرواز با خودش زمزمه می‌کرد تاب بیاور ۲۲ ساعت دیگه می‌رسیم تاب بیاور!
مهدیسا ۳۶ ساله _البته تو عکس ستون بیشتر نشون میده صدبار گفتیم عکس رو عوض کنن، ولی مراحل تعویض عکس از تعویض پلاک هم پیچیده‌تره_درباره تاب‌آوری میگه: شما دو سال تو مطبوعات کار کنی یاد می‌گیری چه جوری با حقوق هر هشت ماه یه بار زندگی کنی، فایده‌اش اینه دیگه سراغ لیپوساکشن و جراحی برداشتن معده نمیری خودبه‌خود وزن کم می‌کنی. فقط باید مواظب باشین که بقیه اعضای خونواده‌تون رو وارد این چرخه نکنین چون اگر کمی عدم تقارن در وزن اعضا باشه، همین‌جوری که شما به حالت ایده‌آل می‌رسین، اون‌ها محو میشن. در هر حال تاب‌آوری اصلا موضوع تازه‌ای نیس. این‌ها میخوان حواسمون رو از شفافیت بازار ارز پرت کنن. وگرنه شما قبل از این اسم هم داشتی همین جوری زندگی می‌کردی فقط تو خودتون زندگی علمی تخیلی صداش می‌کردین دیگه! مگه نه؟!
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
Forwarded from داستان‌های بی‌قانون
کلاستروفوبیا و باقی فوبیاها‌
مهدیسا صفری‌خواه | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon

یکی از بزرگ‌ترین ترس‌های زندگی‌ام ترس از آسانسوره. ریشه‌اش هم به عدم تمایلم به پیشرفت تو زندگی برمی‌گرده، یعنی هیچ ربطی به کودکی سخت و جوانی داغون و این‌هام نداره. من از اون‌هایی هستم که یه سنسور حساس درونی دارم که هر وقت نزدیک پیشرفتمه بهم آلارم میده بعد خودم میتونم خودم رو از عرش به فرش بندازم بدون دخالت هیچ عامل خارجی با تکنیک ترکوندن فرد به دست خودش. بزرگ‌ترین دستاورد این سال‌هام تبدیل همه فرصت‌ها به تهدید بوده. یکی دیگر از فوبیاهای زندگیم فوبیای دوربین جلوست، یعنی در حالت طبیعی اگر جلوی آینه شبیه چارلیز ترون هم باشم وقتی دوربین جلو باز میشه میشم همین عکس‌هایی که می‌بینید، شاید بگین همه همینیم، ولی من عکس‌هایی از خودم در اختیار دارم که توشون با دوران سالمندیم بدون هیچ فیلتری فیت دادم. 20 سال پیش یه عکس تو مشهورترین آتلیه شهرمون گرفتم، هنوز به اون سنی که تو عکس به‌نظر می‌رسم، نرسیدم. مثل کفش سایز ۳٨ بوده که از هفت سالگی پامون می‌کردن تا صرفه‌جویی اقتصادی کنن. از اون‌وقتی که شناسنامه‌ام رو عکس‌دار کردم تا الان همون عکس رو میدم به متصدیش و باز بهم میگه: «خانوم عکس خودتون رو بدین نه عکس مادرتون رو. این کار خلاف قانونه و مجازات داره». من هم برای راستی آزمایی همون‌جا جلوی روش یه سلفی می‌گیرم تا بفهمه نباید مردم رو قضاوت کنه. اما فوبیای بنیادین زندگی‌ام فوبیای تماشا کردن خودم تو آینه حول‌وحوش ساعت سه شبه. تو اون‌ساعت وقتی تو آینه نگاه کنی کل فیلم ترسناک‌های زندگیت رو توش می‌بینی، برای همین من شب‌ها بزرگ‌ترین معضل زندگیم رفتن به دستشویی و شستن دست‌ها و زل زدن تو آینه ا‌ست. اون‌وقت که خونه بابام بودم اون‌قدر تو مسیر سروصدا می‌کردم که بالاخره یکی بیدار می‌شد ولی بعد از ازدواج این حربه‌ها اثر نمیکنه یعنی زلزله ۶ ریشتری هم نمیتونه همسرم رو بیدار کنه چه برسه به صدای در و این‌ها ولی بچه رو بیدار میکنه و فوبیای اصلی همین بیدار شدن بچه‌است. هیچ چیز ترسناک‌تر از بچه‌ای که ساعت سه صبح بیدار میشه و فکر میکنه ساعت 10 صبحه، نیست. این بچه باید شامل NPT بشه، اصلا راه دیگه‌ای نیست برای اینکه از دستش جون سالم به‌در ببری. البته به جز این‌ها فوبیاهای دیگه‌ای هم دارم، ترس از اینکه یکی تکه آخر پیتزای تو یخچال رو بخوره، ترس از پخش کنستانتین تو یه کانال که گذری می‌بینم، یعنی کاری که کنستانتین با روان من کرد مغول‌ها با ایران نکردن، یه تنه باعث شد کراشم رو از روی کیانو ریوز بردارم و به سوژه‌های کم‌خطری مثل جیم کری منتقل کنم. ترس از تکرار پخش شب ۲۹‌ام از آی‌فیلم، ترس از قطع شدن جم تی‌وی، ترس از دست زدن به جعبه فیلم جن‌گیر، ترس از افتادن بختک رو هم نباید نادیده بگیریم. این آخری رو مادر‌بزرگم گفته ‌بود که هروقت دیدیش دماغش رو بکش و یه آرزو کن. البته این برای کسی که تو خواب حین بختک‌زدگی کاملا سر میشه تقریبا یه شوخیه ولی همه تلاشم رو می‌کنم که روزی انجامش بدم. در همین راستا هر شب با کلی خوندن خبرهای ناامید‌کننده از تورم و گرونی به خواب میرم که سطح انرژی منفی‌ام بالا بره و برای بختک‌زدگی برنامه مدونی دارم اما به‌جاش خواب می‌بینم دارم برای ملت با همین سوژه‌ها استندآپ اجرا می‌کنم. حالا اگر قرار بود استندآپ اجرا کنم بر عکسش می‌شد. تا اینکه بالاخره یه شب تونستم دماغش رو بگیرم و بعد آرزو کردم پولدار بشم. الان چند وقت می‌گذره خب تابلوئه که پولدار نشدم وگرنه الان داشتم تو داب‌اسمش‌هام زندگیم رو فرو می‌کردم تو چشم و چال مخاطب. ولی از اون شب که دماغش رو کشیدم بختکه هر شب میاد به‌‌خوابم و می‌گه ببین خودت سر شوخی رو باز کردیا! البته فایده‌اش اینه که فهمیدم به‌جز فوبیای آسانسور میتونم با همه فوبیاهام کنار بیام.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
Reyhoooon:
وزارت بهداشت طی بخشنامه‌ای اعلام کرد داروی والسارتان (فشار خون) تولیدی شرکت چینی ژگینک از بازار جمع‌آوری شود.
گفته شده داروهای این شرکت حاوی مقداری مواد سرطان‌زا میباشد
اگر اطرافیانتون مصرف میکنن لطفا اطلاع رسانی کنید
ریتوییت لطفا
meeeeeee9104


دکتر مِلِندِز:
اسامی۷ شرکتی که داروی والزارتان تولیدی آنها ریکال شده است:
حکیم، جالینوس، داروپخش، ابوریحان، آوه‌سینا، پورسینا، عبیدی
دوستان از اونجایی که والزارتان داروی شایع مصرفی هست اطلاع رسانی کنید
DrMelendezz

۹ روز پیش این پزشک در کانادا هم توییت کرده بود که:

ترسا:
توزیع داروی فشار خون والسارتان به خاطر بالا بردن ریسک سرطان متوقف شده. از دیروز تا حالا مجبور شدم به ۵۰ تا مریض زنگ بزنم و بگم دارم داروهاشونو عوض‌ می‌کنم. یک سری هم که خودشون مضطرب زنگ می‌زنن و می‌خوان دارو رو عوض کنیم. اوضاعی شده!
Tarsa56

📡 @VahidOnline

Jonsnoww10
Forwarded from ویدلش | weedlashiha
اقای ترامپ با عصبی ترین مردم جهان با کپس لاک حرف نزن

✍🏻بروس
Aqua
@weed_lash