Forwarded from بیقانون آنلاین
هفت سين فقط پيام رسان داخلي كه هفت بار مسيجامون سين ميخورن.
🔹🔹🔹
ارسالى از همراهان بى قانون آنلاین
هوشنگ خنجري
👇👇👇
@bighanoonOnline
🔹🔹🔹
ارسالى از همراهان بى قانون آنلاین
هوشنگ خنجري
👇👇👇
@bighanoonOnline
Forwarded from بیقانون آنلاین
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
راه حل مسئولین برای استفاده از پیامرسان داخلی
🔹🔹🔹
ارسالى از همراهان بى قانون آنلاین
علی بایبوردی
👇👇👇
@bighanoonOnline
🔹🔹🔹
ارسالى از همراهان بى قانون آنلاین
علی بایبوردی
👇👇👇
@bighanoonOnline
:
آخرین سامورایی
مطالعه انجام شده در ژاپن نشون میده: «از هر ۴ مرد یک نفر و از هر ۷ زن یک نفر در این کشور هنوز در سن ۵۰ سالگی ازدواج نکردن.» خبرنگارمون رو همراه با مترجم به استان «توچیگی» ژاپن فرستادیم تا تحقیق میدانی در این باره داشتهباشه
همون لحظه ورود به یه عروسی دعوت شدیم دماد شنیتسه حدود ۴۵ دقیقه داشت به عروس ادای احترام میکرد و یه جوری فیله کمرش تا شده بود و دستهاش رو گرفته بود جلوی صورتش که ما اول فکر کردیم وسط مراسم داره کار بدنسازی انجام میده تا اومدیم بهش بگی داداش داری اشتباه.... خانواده عروس پریدن جلو و گفتن تایم عذرخواهیت تموم شد حالا استعفا میدی یا اشتباهت رو جبران میکنی و داماد بنا به حالت پیشفرض همه ژاپنیها استعفا داد
از یکی از مدعوین که سوشی با ژله آواکادو رو درسته قورت میداد و سوپ لوبیای سیاه رو پشت بندش هورت میکشید پرسیدیم: شما فهمیدی چی شد؟! در حالیکه دورخیز کرده بود برای کارامل ماهی گفت: «بابا الکی جو میدن داماد خونه در شأن عروس تو توکیو پیدا نکرده، عروس هم میگه من نمیام ناکازاکی با پدر و مادرت زندگی کنم، داماد هم اول عذرخواهی و بعد استعفا کرد و بعد کارامل ماهی تن رو هم درست قورت داد. پرسیدیم حالا شما کادو چی میخواستین بدین: خندید و گفت: «من کارم آینه از صبح دوره میافتم تو عروسیها، ۲۰ تا عروسی از صبح رفتم همهشون به همین جا کشیده یا داماد استعفا داده یا اونقدر عذرخواهیش طولانی شده که وقت سالن تموم شده و با اردنگی پرتش کردن بیرون. هیچکدومشون به یه ازدواج واقعی نرسیدن. اونها میدونن یه پایان تلخ بهتر از یه تلخی بی پایانه و همچنین میدونن اونکه یادش نیست پسرشم من که یادمه. بعد هم یه نفس عمیق میکشه و میگه: «مشکل ما، مشکل زیر ساخته، فرهنگسازی نمیشه، بیلورد نمیسازن برامون که تشویق به ازدواج بشیم، فقط روی بیلبوردها تبلیغ تلویزیون و ماشینلباسشویی و گوشی تلفن همراهمه. اینم شد زندگی. بعد هم به نشانه اعتراض هارگیری میکنه و کارد میوهخوری رو فرو میکنه تو سینه خودش.»
وضعیت روحی خبرنگارمن از اونروز آشفته است میگن هر ماشین عروسی که بوق میزنه رو می بینه تو خیابون داد میکشه و بیهوش میشه!
@mahdisasafarikhah
آخرین سامورایی
مطالعه انجام شده در ژاپن نشون میده: «از هر ۴ مرد یک نفر و از هر ۷ زن یک نفر در این کشور هنوز در سن ۵۰ سالگی ازدواج نکردن.» خبرنگارمون رو همراه با مترجم به استان «توچیگی» ژاپن فرستادیم تا تحقیق میدانی در این باره داشتهباشه
همون لحظه ورود به یه عروسی دعوت شدیم دماد شنیتسه حدود ۴۵ دقیقه داشت به عروس ادای احترام میکرد و یه جوری فیله کمرش تا شده بود و دستهاش رو گرفته بود جلوی صورتش که ما اول فکر کردیم وسط مراسم داره کار بدنسازی انجام میده تا اومدیم بهش بگی داداش داری اشتباه.... خانواده عروس پریدن جلو و گفتن تایم عذرخواهیت تموم شد حالا استعفا میدی یا اشتباهت رو جبران میکنی و داماد بنا به حالت پیشفرض همه ژاپنیها استعفا داد
از یکی از مدعوین که سوشی با ژله آواکادو رو درسته قورت میداد و سوپ لوبیای سیاه رو پشت بندش هورت میکشید پرسیدیم: شما فهمیدی چی شد؟! در حالیکه دورخیز کرده بود برای کارامل ماهی گفت: «بابا الکی جو میدن داماد خونه در شأن عروس تو توکیو پیدا نکرده، عروس هم میگه من نمیام ناکازاکی با پدر و مادرت زندگی کنم، داماد هم اول عذرخواهی و بعد استعفا کرد و بعد کارامل ماهی تن رو هم درست قورت داد. پرسیدیم حالا شما کادو چی میخواستین بدین: خندید و گفت: «من کارم آینه از صبح دوره میافتم تو عروسیها، ۲۰ تا عروسی از صبح رفتم همهشون به همین جا کشیده یا داماد استعفا داده یا اونقدر عذرخواهیش طولانی شده که وقت سالن تموم شده و با اردنگی پرتش کردن بیرون. هیچکدومشون به یه ازدواج واقعی نرسیدن. اونها میدونن یه پایان تلخ بهتر از یه تلخی بی پایانه و همچنین میدونن اونکه یادش نیست پسرشم من که یادمه. بعد هم یه نفس عمیق میکشه و میگه: «مشکل ما، مشکل زیر ساخته، فرهنگسازی نمیشه، بیلورد نمیسازن برامون که تشویق به ازدواج بشیم، فقط روی بیلبوردها تبلیغ تلویزیون و ماشینلباسشویی و گوشی تلفن همراهمه. اینم شد زندگی. بعد هم به نشانه اعتراض هارگیری میکنه و کارد میوهخوری رو فرو میکنه تو سینه خودش.»
وضعیت روحی خبرنگارمن از اونروز آشفته است میگن هر ماشین عروسی که بوق میزنه رو می بینه تو خیابون داد میکشه و بیهوش میشه!
@mahdisasafarikhah
یکی از معضلات اساسی جوونای امروز، اینه که کی پلنگ واقعیه و کی فوتوشاپه.کی به زور جراحی پلاستیک، پلنگ شده کی تو نسخه دیآنآی هفت جدو آبادش پلنگ بودن تعریف شده. اما زمان ما این مشکلات نبود، اوج دافیت تو پوشش بود.پوشیدن مانتوی پیچاسکین بنفش، هم در حد آخرین فشن ویک نیویورک بود، آپشن اِپُل رو هم نباید فراموش می کردیم، اونوقتا مکملهای بدنسازی و باشگاههای بدنسازی و این قرتیبازیها نبود، با همین اِپُل میتونستی حقت رو از عالم وآدم بگیری، وقتی میخواستی بری مهمونی هم سعی می کردی اِپُل های مانتوت رو بزرگتر انتخاب کنی، یه جوری نقش سیکس پَک رو بازی میکرد، البته خیلی زنونه و مِلو. اونوقتا برای ازدواج گزینههای روی میز هم اینقدری متنوع نبود، هر دختری یه مرد آرزوها داشت در حد لینچان و عباس جدیدی و یه واقعیت که مثل پُتک میخورد تو سرش و همیشه هم با همون واقعیته ازدواج می کرد و خوشبخت میشد. این واقعیت هم به دو دسته تقسیم میشد یا با پیس پیس تو محله، خودش و طرف رو ضایع میکرد یا از دور طرف رو نشون می کرد سر فرصت با مادرش میاومد خواستگاری طرف . در هر حال دو طرف باهم خوشبخت میشدن اصلاً جز هپی اِندینگ برای ازدواج هیچ چارهدیگهای نبود،مثل الان ازدواجا پایان باز نداشت.
#بی_قانون
#لم_داده_با_کیبورد
@mahdisasafarikhah
#بی_قانون
#لم_داده_با_کیبورد
@mahdisasafarikhah
Forwarded from توییتر فارسی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بهرام زند دوبلور پیشکسوت پس از سالها تحمل درد و بیماری جان به جان آفرین تسلیم کرد.
》Opt《
@OfficialPersianTwitter
》Opt《
@OfficialPersianTwitter
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آقایون خانوما 😇😇بعد از جون کندن حسابی این یه دقیقه رو تقدیمتون میکنم💞💞💞 که یهجور دموی #داستان_ریکاوری_یک_عشق_قدیمی
از #Radio_Paper در اینستاگرام با mahdissasafarikhah@ همراهمون باشین
از #Radio_Paper در اینستاگرام با mahdissasafarikhah@ همراهمون باشین
Forwarded from توییتر فارسی
وقتی تو لفت میدهی
مهدیسا صفریخواه
بحثهای اجتماعی همیشه تو فامیل ما جواب عکس میده. همین دیروز از گرونی دلار شروع کردیم و آخرش دختر داییم کار رو به اینجا رسوند که چرا تو عروسی من سکه تمام ندادی من تو عروسیت سکه تمام دادهبودم. لعنتی حالیش هم نمیشد که من اگر کل داراییم رو بذارم تو حراج کریستی هم یک میلیون هشتصد نمیشه که بدم پای سکه واسه اون در حالیکه همون سکه رو ده سال پیش ۱۸۵ هزار تومن خریده بود. بحث کردن تو گروه فامیلیمون همیشه تلفات میده و نتیجهاش اینه که دو نفر قهر میکنن و لفت میدن؛ دو نفر دیاکتیو میکنن و تو افق محو میشن؛ بقیه هم پیامرسان داخلی نصب میکنن تا دورهمی از خاطرات خوش دلار ۵۵۰۰ تومنی بگن. البته تا لحظه تدوین این متن این قیمت دلار بود؛ بدبختی اینه که بحث فرهنگی هم نمیشه کرد؛ یعنی کافیه بهشون بگی چرا سریالهای نوروزی همچین شدن؛ یهجور بلک اند ریپورتت میکنن که خودت هم نمیدونی از کجا سردرآوردی و بهخودت میای میبینی هم روبیکا نصب کردی داری حسینی کانال ۳ رو تماشا میکنی؛ هم داری تو کانالهای سروش پیغام فرهنگی میفرستی. متأسفانه این بحثها وقتی صورت میگیره که طرف عیددیدنیش رو اومده؛ عیدیش رو گرفته و دمپاییهای توالت رو خیس کرده؛ حجم وایفای رو تموم کرده؛ بادوم هندیها رو سوا کرده و ما تا دوسال و نیم دیگه باید فقط تخمه کدو و تخمه جابونی ـ خودم میدونم بابا درسته اینه ـ بشکنیم. در حالیکه اگر این بحثها دو هفته پیش شروع میشد میدونستیم که باید چه برخوردی داشتهباشیم و کلاً یه نقشه پشتیبانی هم در نظر میگرفتیم و با اون بچه محترم دهه نودی جوری تا نمیکردیم که آخرش بهمون بگه: «خاله دستت درد نکنه؛ امسال قوی عمل کردی تو این حوزه.» و لااقل در حد دوتا چشم غره یواشکی از خجالتش درمیاومدیم. امیدوارم سال بعد این ضعفهای فرهنگی رو رفع کنم و یهجور دیگه در خدمت فامیل باشم و با اقتدار از گروه خانوادگیمون لفت بدم!
#لم_داده_با_کیبورد
#بی_قانون
@mahdisasafarikhah
مهدیسا صفریخواه
بحثهای اجتماعی همیشه تو فامیل ما جواب عکس میده. همین دیروز از گرونی دلار شروع کردیم و آخرش دختر داییم کار رو به اینجا رسوند که چرا تو عروسی من سکه تمام ندادی من تو عروسیت سکه تمام دادهبودم. لعنتی حالیش هم نمیشد که من اگر کل داراییم رو بذارم تو حراج کریستی هم یک میلیون هشتصد نمیشه که بدم پای سکه واسه اون در حالیکه همون سکه رو ده سال پیش ۱۸۵ هزار تومن خریده بود. بحث کردن تو گروه فامیلیمون همیشه تلفات میده و نتیجهاش اینه که دو نفر قهر میکنن و لفت میدن؛ دو نفر دیاکتیو میکنن و تو افق محو میشن؛ بقیه هم پیامرسان داخلی نصب میکنن تا دورهمی از خاطرات خوش دلار ۵۵۰۰ تومنی بگن. البته تا لحظه تدوین این متن این قیمت دلار بود؛ بدبختی اینه که بحث فرهنگی هم نمیشه کرد؛ یعنی کافیه بهشون بگی چرا سریالهای نوروزی همچین شدن؛ یهجور بلک اند ریپورتت میکنن که خودت هم نمیدونی از کجا سردرآوردی و بهخودت میای میبینی هم روبیکا نصب کردی داری حسینی کانال ۳ رو تماشا میکنی؛ هم داری تو کانالهای سروش پیغام فرهنگی میفرستی. متأسفانه این بحثها وقتی صورت میگیره که طرف عیددیدنیش رو اومده؛ عیدیش رو گرفته و دمپاییهای توالت رو خیس کرده؛ حجم وایفای رو تموم کرده؛ بادوم هندیها رو سوا کرده و ما تا دوسال و نیم دیگه باید فقط تخمه کدو و تخمه جابونی ـ خودم میدونم بابا درسته اینه ـ بشکنیم. در حالیکه اگر این بحثها دو هفته پیش شروع میشد میدونستیم که باید چه برخوردی داشتهباشیم و کلاً یه نقشه پشتیبانی هم در نظر میگرفتیم و با اون بچه محترم دهه نودی جوری تا نمیکردیم که آخرش بهمون بگه: «خاله دستت درد نکنه؛ امسال قوی عمل کردی تو این حوزه.» و لااقل در حد دوتا چشم غره یواشکی از خجالتش درمیاومدیم. امیدوارم سال بعد این ضعفهای فرهنگی رو رفع کنم و یهجور دیگه در خدمت فامیل باشم و با اقتدار از گروه خانوادگیمون لفت بدم!
#لم_داده_با_کیبورد
#بی_قانون
@mahdisasafarikhah
Forwarded from داستانهای بیقانون
✅ فروپاشی یک رویا
مهدیسا صفریخواه | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
نمیدونم ساعت چند بود، فکر میکنم سه و چهار صبح بود هنوز از خونه بغلی صدای دعوا میاومد. سرشب دعواشون از چرا فلانی رو لایک کردی شروع شده بود و الان تلاش میکردن که همدیگه رو محکوم کنن به خیانت و جنایت. آروم گفتم خدا رو شکر ما از اون خونوادههاش نیستیم. سایه سیاهی رو دیدم، کنار میز آشپزخونه ایستاده بود، گرخیدم، میخواستم داد بزنم ولی اینجور وقتها آدم داد زدن رو هم فراموش میکنه، ناخنهاش رو میکشید به میز آشپزخونه، صدای گچ رو تختهسیاه میداد، میدونستم بازی روانیه، گفت: «بشین». نشستم. گفت: «آب میخوری»، سرم رو تکون دادم، برام آب ریخت، هنوز قیافهاش رو نمیدیدم، انگار تو سایه بود. آب خوردم یعنی اداش رو درآوردم، پرسیدم تو کی هستی؟! گفت: «نترس اِی اِس اِل میدم» و خندید. صدای خندهاش مثل افکت خنده ارواح تو فیلم ترسناکهای هالیوود بود، گفتم: «هیس، الان بیدار میشن.» اصلا نمیدونم چهجوری جرات کردم این جمله رو بگم ولی ساکت شد. شیر شده بودم، پرسیدم کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی این وقت شب. گفت: «اومدم دزدی!» لال شده بودم. گفت: «نترس، پشیمون شدم، اینجا چرا اینجوریه؟»، گفتم: «چهجوری؟» گفت: «آینه رو چرا گذاشتی دم در مگه فنگشویی حالیت نمیشه همه انرژی مثبت خونه رو که تباه میکنی، تازه خودم رو توش دیدم گرخیدم، فک کردم بچهها لوکیشنت رو زودتر از من زدن.» فقط نگاهش میکردم گفت: «این اکسسوریهای رو میز رو از سداسمال خریدی؟» گفتم: «نه، از اینستاگرام.» پرسید: «پول هم پاش دادی؟»، گفتم: «نه من یه اینفلوئنسرنما هستم، مجانی میفرستن، منم تبلیغشون میکنم.» گفت: «اینگیجمنت ریت صفحه چهجوریه، نرخت چقدره؟» گفتم: «سه تا محصول تا سه تومن، ده تومنم هزینه تبلیغ، ۵ هزار تا عضوم تضمینی بهت اضافه میکنم.» کیسه کنار پاش رو هل داد طرفم، گفت اینها بهکارت میاد. بازش کردم، شمعدون نقره بود و اینها گفتم: «قشنگه، پیجت بیزینسه؟» گفت: «پ نه پ، پابلیکه، تو فقط بیزینسی! سه تاش رو بردار!» گفتم: «دزدیه؟» گفت: «درست حرف بزن، تو که دزدتری مظنه تبلیغت از صفحه رونالدو هم بیشتره، مگه چیکار میکنی؟» گفتم: «کمپین و چالش طراحی میکنم.» گفت: «نمونه داری؟» گفتم: «آره همین رقصیدن پیاده از ماشین...» گفت: «خاک تو سرت دیروز نزدیک بود برم زیر یکی از همین ماشینها، بزنم لهت کنم؟ لوکیشنت رو چرا زدی بالا، کشتم خودمو تا پیدات کردم.» گفتم: «لوکیشن رو کی داده، کی گرفته؟» خندید، ایندفعه آرومتر. گفت: «فالوبک هم میدی؟» گفتم: «نه». گفت: «ولی خدایيش این استندهای گل خز شدن، برشون دار، اون جوراب با صندل هم ترند نمیشه اینجا زور نزن، استایلیست و مدیر برنامه نمیخوای؟» گفتم: «رزومه بده.» گفت: «رزومهام رو داری میبینی، ظاهر و باطن!» گفتم: «خبرت میکنم». گفت: «بپیچونی لوکیشنت رو لو میدم. دلار ملار تو خونه نداری، زشته دستخالی برم. یه صد دلاری از ظرف خالی شکلاتها بهش دادم،» گفت: «طلا چی؟» گفتم: «نه شرمنده، فقط بدل مدل دارم.» گفت: «باشه». آینه دم در رو کند. گفت: «آدرس پیجم رو میذارم، کارم داشتی دایرکت بده!» رفت، در رو بست و فردا صبحش شنیدم کل محله رو خالی کرده. زن و مرد همسایه هنوز سر هم داد میکشیدن، نمیدونم مردم چرا یاد نمیگیرن از این فضای مجازی خوب استفاده کنن! پلیس دنبال دزد سریالی محله بود، رد تلفنش رو زدن از زیر کابینت آشپزخونه، لعنتی هم منو نابود کرد هم خودش رو!
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
مهدیسا صفریخواه | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
نمیدونم ساعت چند بود، فکر میکنم سه و چهار صبح بود هنوز از خونه بغلی صدای دعوا میاومد. سرشب دعواشون از چرا فلانی رو لایک کردی شروع شده بود و الان تلاش میکردن که همدیگه رو محکوم کنن به خیانت و جنایت. آروم گفتم خدا رو شکر ما از اون خونوادههاش نیستیم. سایه سیاهی رو دیدم، کنار میز آشپزخونه ایستاده بود، گرخیدم، میخواستم داد بزنم ولی اینجور وقتها آدم داد زدن رو هم فراموش میکنه، ناخنهاش رو میکشید به میز آشپزخونه، صدای گچ رو تختهسیاه میداد، میدونستم بازی روانیه، گفت: «بشین». نشستم. گفت: «آب میخوری»، سرم رو تکون دادم، برام آب ریخت، هنوز قیافهاش رو نمیدیدم، انگار تو سایه بود. آب خوردم یعنی اداش رو درآوردم، پرسیدم تو کی هستی؟! گفت: «نترس اِی اِس اِل میدم» و خندید. صدای خندهاش مثل افکت خنده ارواح تو فیلم ترسناکهای هالیوود بود، گفتم: «هیس، الان بیدار میشن.» اصلا نمیدونم چهجوری جرات کردم این جمله رو بگم ولی ساکت شد. شیر شده بودم، پرسیدم کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی این وقت شب. گفت: «اومدم دزدی!» لال شده بودم. گفت: «نترس، پشیمون شدم، اینجا چرا اینجوریه؟»، گفتم: «چهجوری؟» گفت: «آینه رو چرا گذاشتی دم در مگه فنگشویی حالیت نمیشه همه انرژی مثبت خونه رو که تباه میکنی، تازه خودم رو توش دیدم گرخیدم، فک کردم بچهها لوکیشنت رو زودتر از من زدن.» فقط نگاهش میکردم گفت: «این اکسسوریهای رو میز رو از سداسمال خریدی؟» گفتم: «نه، از اینستاگرام.» پرسید: «پول هم پاش دادی؟»، گفتم: «نه من یه اینفلوئنسرنما هستم، مجانی میفرستن، منم تبلیغشون میکنم.» گفت: «اینگیجمنت ریت صفحه چهجوریه، نرخت چقدره؟» گفتم: «سه تا محصول تا سه تومن، ده تومنم هزینه تبلیغ، ۵ هزار تا عضوم تضمینی بهت اضافه میکنم.» کیسه کنار پاش رو هل داد طرفم، گفت اینها بهکارت میاد. بازش کردم، شمعدون نقره بود و اینها گفتم: «قشنگه، پیجت بیزینسه؟» گفت: «پ نه پ، پابلیکه، تو فقط بیزینسی! سه تاش رو بردار!» گفتم: «دزدیه؟» گفت: «درست حرف بزن، تو که دزدتری مظنه تبلیغت از صفحه رونالدو هم بیشتره، مگه چیکار میکنی؟» گفتم: «کمپین و چالش طراحی میکنم.» گفت: «نمونه داری؟» گفتم: «آره همین رقصیدن پیاده از ماشین...» گفت: «خاک تو سرت دیروز نزدیک بود برم زیر یکی از همین ماشینها، بزنم لهت کنم؟ لوکیشنت رو چرا زدی بالا، کشتم خودمو تا پیدات کردم.» گفتم: «لوکیشن رو کی داده، کی گرفته؟» خندید، ایندفعه آرومتر. گفت: «فالوبک هم میدی؟» گفتم: «نه». گفت: «ولی خدایيش این استندهای گل خز شدن، برشون دار، اون جوراب با صندل هم ترند نمیشه اینجا زور نزن، استایلیست و مدیر برنامه نمیخوای؟» گفتم: «رزومه بده.» گفت: «رزومهام رو داری میبینی، ظاهر و باطن!» گفتم: «خبرت میکنم». گفت: «بپیچونی لوکیشنت رو لو میدم. دلار ملار تو خونه نداری، زشته دستخالی برم. یه صد دلاری از ظرف خالی شکلاتها بهش دادم،» گفت: «طلا چی؟» گفتم: «نه شرمنده، فقط بدل مدل دارم.» گفت: «باشه». آینه دم در رو کند. گفت: «آدرس پیجم رو میذارم، کارم داشتی دایرکت بده!» رفت، در رو بست و فردا صبحش شنیدم کل محله رو خالی کرده. زن و مرد همسایه هنوز سر هم داد میکشیدن، نمیدونم مردم چرا یاد نمیگیرن از این فضای مجازی خوب استفاده کنن! پلیس دنبال دزد سریالی محله بود، رد تلفنش رو زدن از زیر کابینت آشپزخونه، لعنتی هم منو نابود کرد هم خودش رو!
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
Forwarded from داستانهای بیقانون
✅ فروپاشی یک رویا
مهدیسا صفریخواه | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
نمیدونم ساعت چند بود، فکر میکنم سه و چهار صبح بود هنوز از خونه بغلی صدای دعوا میاومد. سرشب دعواشون از چرا فلانی رو لایک کردی شروع شده بود و الان تلاش میکردن که همدیگه رو محکوم کنن به خیانت و جنایت. آروم گفتم خدا رو شکر ما از اون خونوادههاش نیستیم. سایه سیاهی رو دیدم، کنار میز آشپزخونه ایستاده بود، گرخیدم، میخواستم داد بزنم ولی اینجور وقتها آدم داد زدن رو هم فراموش میکنه، ناخنهاش رو میکشید به میز آشپزخونه، صدای گچ رو تختهسیاه میداد، میدونستم بازی روانیه، گفت: «بشین». نشستم. گفت: «آب میخوری»، سرم رو تکون دادم، برام آب ریخت، هنوز قیافهاش رو نمیدیدم، انگار تو سایه بود. آب خوردم یعنی اداش رو درآوردم، پرسیدم تو کی هستی؟! گفت: «نترس اِی اِس اِل میدم» و خندید. صدای خندهاش مثل افکت خنده ارواح تو فیلم ترسناکهای هالیوود بود، گفتم: «هیس، الان بیدار میشن.» اصلا نمیدونم چهجوری جرات کردم این جمله رو بگم ولی ساکت شد. شیر شده بودم، پرسیدم کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی این وقت شب. گفت: «اومدم دزدی!» لال شده بودم. گفت: «نترس، پشیمون شدم، اینجا چرا اینجوریه؟»، گفتم: «چهجوری؟» گفت: «آینه رو چرا گذاشتی دم در مگه فنگشویی حالیت نمیشه همه انرژی مثبت خونه رو که تباه میکنی، تازه خودم رو توش دیدم گرخیدم، فک کردم بچهها لوکیشنت رو زودتر از من زدن.» فقط نگاهش میکردم گفت: «این اکسسوریهای رو میز رو از سداسمال خریدی؟» گفتم: «نه، از اینستاگرام.» پرسید: «پول هم پاش دادی؟»، گفتم: «نه من یه اینفلوئنسرنما هستم، مجانی میفرستن، منم تبلیغشون میکنم.» گفت: «اینگیجمنت ریت صفحه چهجوریه، نرخت چقدره؟» گفتم: «سه تا محصول تا سه تومن، ده تومنم هزینه تبلیغ، ۵ هزار تا عضوم تضمینی بهت اضافه میکنم.» کیسه کنار پاش رو هل داد طرفم، گفت اینها بهکارت میاد. بازش کردم، شمعدون نقره بود و اینها گفتم: «قشنگه، پیجت بیزینسه؟» گفت: «پ نه پ، پابلیکه، تو فقط بیزینسی! سه تاش رو بردار!» گفتم: «دزدیه؟» گفت: «درست حرف بزن، تو که دزدتری مظنه تبلیغت از صفحه رونالدو هم بیشتره، مگه چیکار میکنی؟» گفتم: «کمپین و چالش طراحی میکنم.» گفت: «نمونه داری؟» گفتم: «آره همین رقصیدن پیاده از ماشین...» گفت: «خاک تو سرت دیروز نزدیک بود برم زیر یکی از همین ماشینها، بزنم لهت کنم؟ لوکیشنت رو چرا زدی بالا، کشتم خودمو تا پیدات کردم.» گفتم: «لوکیشن رو کی داده، کی گرفته؟» خندید، ایندفعه آرومتر. گفت: «فالوبک هم میدی؟» گفتم: «نه». گفت: «ولی خدایيش این استندهای گل خز شدن، برشون دار، اون جوراب با صندل هم ترند نمیشه اینجا زور نزن، استایلیست و مدیر برنامه نمیخوای؟» گفتم: «رزومه بده.» گفت: «رزومهام رو داری میبینی، ظاهر و باطن!» گفتم: «خبرت میکنم». گفت: «بپیچونی لوکیشنت رو لو میدم. دلار ملار تو خونه نداری، زشته دستخالی برم. یه صد دلاری از ظرف خالی شکلاتها بهش دادم،» گفت: «طلا چی؟» گفتم: «نه شرمنده، فقط بدل مدل دارم.» گفت: «باشه». آینه دم در رو کند. گفت: «آدرس پیجم رو میذارم، کارم داشتی دایرکت بده!» رفت، در رو بست و فردا صبحش شنیدم کل محله رو خالی کرده. زن و مرد همسایه هنوز سر هم داد میکشیدن، نمیدونم مردم چرا یاد نمیگیرن از این فضای مجازی خوب استفاده کنن! پلیس دنبال دزد سریالی محله بود، رد تلفنش رو زدن از زیر کابینت آشپزخونه، لعنتی هم منو نابود کرد هم خودش رو!
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
مهدیسا صفریخواه | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
نمیدونم ساعت چند بود، فکر میکنم سه و چهار صبح بود هنوز از خونه بغلی صدای دعوا میاومد. سرشب دعواشون از چرا فلانی رو لایک کردی شروع شده بود و الان تلاش میکردن که همدیگه رو محکوم کنن به خیانت و جنایت. آروم گفتم خدا رو شکر ما از اون خونوادههاش نیستیم. سایه سیاهی رو دیدم، کنار میز آشپزخونه ایستاده بود، گرخیدم، میخواستم داد بزنم ولی اینجور وقتها آدم داد زدن رو هم فراموش میکنه، ناخنهاش رو میکشید به میز آشپزخونه، صدای گچ رو تختهسیاه میداد، میدونستم بازی روانیه، گفت: «بشین». نشستم. گفت: «آب میخوری»، سرم رو تکون دادم، برام آب ریخت، هنوز قیافهاش رو نمیدیدم، انگار تو سایه بود. آب خوردم یعنی اداش رو درآوردم، پرسیدم تو کی هستی؟! گفت: «نترس اِی اِس اِل میدم» و خندید. صدای خندهاش مثل افکت خنده ارواح تو فیلم ترسناکهای هالیوود بود، گفتم: «هیس، الان بیدار میشن.» اصلا نمیدونم چهجوری جرات کردم این جمله رو بگم ولی ساکت شد. شیر شده بودم، پرسیدم کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی این وقت شب. گفت: «اومدم دزدی!» لال شده بودم. گفت: «نترس، پشیمون شدم، اینجا چرا اینجوریه؟»، گفتم: «چهجوری؟» گفت: «آینه رو چرا گذاشتی دم در مگه فنگشویی حالیت نمیشه همه انرژی مثبت خونه رو که تباه میکنی، تازه خودم رو توش دیدم گرخیدم، فک کردم بچهها لوکیشنت رو زودتر از من زدن.» فقط نگاهش میکردم گفت: «این اکسسوریهای رو میز رو از سداسمال خریدی؟» گفتم: «نه، از اینستاگرام.» پرسید: «پول هم پاش دادی؟»، گفتم: «نه من یه اینفلوئنسرنما هستم، مجانی میفرستن، منم تبلیغشون میکنم.» گفت: «اینگیجمنت ریت صفحه چهجوریه، نرخت چقدره؟» گفتم: «سه تا محصول تا سه تومن، ده تومنم هزینه تبلیغ، ۵ هزار تا عضوم تضمینی بهت اضافه میکنم.» کیسه کنار پاش رو هل داد طرفم، گفت اینها بهکارت میاد. بازش کردم، شمعدون نقره بود و اینها گفتم: «قشنگه، پیجت بیزینسه؟» گفت: «پ نه پ، پابلیکه، تو فقط بیزینسی! سه تاش رو بردار!» گفتم: «دزدیه؟» گفت: «درست حرف بزن، تو که دزدتری مظنه تبلیغت از صفحه رونالدو هم بیشتره، مگه چیکار میکنی؟» گفتم: «کمپین و چالش طراحی میکنم.» گفت: «نمونه داری؟» گفتم: «آره همین رقصیدن پیاده از ماشین...» گفت: «خاک تو سرت دیروز نزدیک بود برم زیر یکی از همین ماشینها، بزنم لهت کنم؟ لوکیشنت رو چرا زدی بالا، کشتم خودمو تا پیدات کردم.» گفتم: «لوکیشن رو کی داده، کی گرفته؟» خندید، ایندفعه آرومتر. گفت: «فالوبک هم میدی؟» گفتم: «نه». گفت: «ولی خدایيش این استندهای گل خز شدن، برشون دار، اون جوراب با صندل هم ترند نمیشه اینجا زور نزن، استایلیست و مدیر برنامه نمیخوای؟» گفتم: «رزومه بده.» گفت: «رزومهام رو داری میبینی، ظاهر و باطن!» گفتم: «خبرت میکنم». گفت: «بپیچونی لوکیشنت رو لو میدم. دلار ملار تو خونه نداری، زشته دستخالی برم. یه صد دلاری از ظرف خالی شکلاتها بهش دادم،» گفت: «طلا چی؟» گفتم: «نه شرمنده، فقط بدل مدل دارم.» گفت: «باشه». آینه دم در رو کند. گفت: «آدرس پیجم رو میذارم، کارم داشتی دایرکت بده!» رفت، در رو بست و فردا صبحش شنیدم کل محله رو خالی کرده. زن و مرد همسایه هنوز سر هم داد میکشیدن، نمیدونم مردم چرا یاد نمیگیرن از این فضای مجازی خوب استفاده کنن! پلیس دنبال دزد سریالی محله بود، رد تلفنش رو زدن از زیر کابینت آشپزخونه، لعنتی هم منو نابود کرد هم خودش رو!
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
Forwarded from امیرقباد | قصههای من (Amirqobad Farrahi)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from پدرام ابراهیمی
⭐️ پیشنهاد وزیر آموزش و پرورش: «تدریس زبان روسی به عنوان زبان دوم در مدارس!»
کمکم میگن دروس «سیرهی عملی ولادیمیر پوتین» و «وصایای پتر کبیر» هم به تعلیمات فرزندان ایرانی اضافه بشه. میخندید؟ باید بخونید!
#مستعمرگی_فکری
@pedram_ebra
کمکم میگن دروس «سیرهی عملی ولادیمیر پوتین» و «وصایای پتر کبیر» هم به تعلیمات فرزندان ایرانی اضافه بشه. میخندید؟ باید بخونید!
#مستعمرگی_فکری
@pedram_ebra
فروپاشی یک رٶیا
مهدیسا صفریخواه
نمیدونم ساعت چند بود، فکر میکنم سه و چهار صبح بود هنوز از خونه بغلی صدای دعوا میاومد سرشب دعواشون از چرا فلانی رو لایک کردی شروع شدهبود و الان تلاش میکردن که همدیگه رو محکوم کنن به خیانت و جنایت. آروم گفتم خدا رو شکر ما از اون خونوادههاش نیستیم. سایه سیاهی رو دیدم، کنار میز آشپزخونه ایستاده بود، گرخیدم، میخواستم داد بزنم ولی اینجور وقتها آدم داد زدن رو هم فراموش میکنه، ناخنهاش رو میکشید به میز آشپزخونه، صدای گچ رو تختهسیاه میداد، میدونستم بازی روانیه، گفت: بشین. نشستم. گفت آب میخوری، سرم رو تکون دادم، برام آب ریخت، هنوز قیافهش رو نمیدیدم، انگار تو سایه بود. آب خوردم یعنی اداش رو درآوردم، پرسیدم تو کی هستی؟! گفت: نترس اِی اِس اِل میدم و خندید. صدای خندهاش مثل افکت خنده ارواح تو فیلم ترسناکهای هالیوود بود، گفتم: هیس، الان بیدار میشن. اصلاً نمیدونم چهجوری جرئت کردم این جمله رو بگم ولی ساکت شد. شیر شدهبودم، پرسیدم کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی این وقت شب. گفت: اومدم دزدی! لال شدهبودم. گفت: نترس، پشیمون شدم، اینجا چرا اینجوریه، گفتم: چهجوری؟ گفت: آینه رو چرا گذاشتی دم در مگه فنگشویی حالیت نمیشه همه انرژی مثبت خونه رو که تباه میکنی، تازه خودم رو توش دیدم گرخیدم، فک کردم بچهها لوکیشنت رو زودتر از من زدن. فقط نگاهش میکردم گفت: این اکسسوریهای رو میز رو از سداسمال خریدی؟ گفتم: نه، از اینستاگرام. پرسید: پول هم پاش دادی، گفتم: نه من یه اینفلوئنسرنما هستم، مجانی میفرستن، منم تبلیغشون میکنن. گفت: اینگیجمنت ریت صفحه چهجوریه، نرخت چقدره؟ گفتم: سه تا محصول تا سه تومن، ده تومنم هزینه تبلیغ، ۵ هزار تا عضوم تضمینی بهت اضافه میکنم. کیسه کنار پاش رو هل داد طرفم، گفت اینها بهکارت میاد. بازش کردم، شمعدون نقره بود و اینها گفتم قشنگه، پیجت بیزینسه؟ گفت: پ نه پ، پابلیکه، تو فقط بیزینسی! سه تاش رو بردار! گفتم: دزدیه؟ گفت: درست حرف بزن، تو که دزدتری مظنه تبلیغت از صفحه رونالدو هم بیشتره، مگه چیکار میکنی؟ گفتم: کمپین و چالش طراحی میکنم. گفت: نمونه داری؟ گفتم: آره همین رقصیدن پیاده از ماشین... گفت: خاک تو سرت دیروز نزدیک بود برم زیر یکی از همین ماشینها، بزنم لهت کنم؟ لوکیشنت رو چرا زدی بالا، کشتم خودمو تا پیدات کردم. گفتم: لوکیشن رو کی داده، کی گرفته؟ خندید، ایندفعه آرومتر. گفت: فالوبک هم میدی؟ گفتم: نه. گفت ولی خدایش این استندهای گل خز شدن، برشون دار، اون جوراب با صندل هم ترند نمیشه اینجا زور نزن، استایلیست و مدیر برنامه نمیخوای؟ گفتم: رزومه بده. گفت: رزومهم رو داری میبینی، ظاهر و باطن! گفتم خبرت میکنم. گفت: بپیچونی لوکیشنت رو لو میدم. دلار ملار تو خونه نداری، زشته دستخالی برم. یه صد دلاری از ظرف خالی شکلاتها بهش دادم، گفت: طلا چی؟ گفتم: نه شرمنده، فقط بدل مدل دارم. گفت: باشه. آینه دم در رو کند. گفت: آدرس پیجم رو میذارم، کارم داشتی دایرکت بده! رفت، در رو بست و فردا صبحش شنیدم کل محله رو خالی کرده. زن و مرد همسایه هنوز سر هم داد میکشیدن، نمیدونم مردم چرا یاد نمیگیرن از این فضای مجازی خوب استفاده کنن! پلیس دنبال دزد سریالی محله بود، رد تلفنش رو زدن از زیر کابینت آشپزخونه، لعنتی هم منو نابود کرد هم خودش رو!
@mahdisasafarikhah
#بی_قانون
مهدیسا صفریخواه
نمیدونم ساعت چند بود، فکر میکنم سه و چهار صبح بود هنوز از خونه بغلی صدای دعوا میاومد سرشب دعواشون از چرا فلانی رو لایک کردی شروع شدهبود و الان تلاش میکردن که همدیگه رو محکوم کنن به خیانت و جنایت. آروم گفتم خدا رو شکر ما از اون خونوادههاش نیستیم. سایه سیاهی رو دیدم، کنار میز آشپزخونه ایستاده بود، گرخیدم، میخواستم داد بزنم ولی اینجور وقتها آدم داد زدن رو هم فراموش میکنه، ناخنهاش رو میکشید به میز آشپزخونه، صدای گچ رو تختهسیاه میداد، میدونستم بازی روانیه، گفت: بشین. نشستم. گفت آب میخوری، سرم رو تکون دادم، برام آب ریخت، هنوز قیافهش رو نمیدیدم، انگار تو سایه بود. آب خوردم یعنی اداش رو درآوردم، پرسیدم تو کی هستی؟! گفت: نترس اِی اِس اِل میدم و خندید. صدای خندهاش مثل افکت خنده ارواح تو فیلم ترسناکهای هالیوود بود، گفتم: هیس، الان بیدار میشن. اصلاً نمیدونم چهجوری جرئت کردم این جمله رو بگم ولی ساکت شد. شیر شدهبودم، پرسیدم کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی این وقت شب. گفت: اومدم دزدی! لال شدهبودم. گفت: نترس، پشیمون شدم، اینجا چرا اینجوریه، گفتم: چهجوری؟ گفت: آینه رو چرا گذاشتی دم در مگه فنگشویی حالیت نمیشه همه انرژی مثبت خونه رو که تباه میکنی، تازه خودم رو توش دیدم گرخیدم، فک کردم بچهها لوکیشنت رو زودتر از من زدن. فقط نگاهش میکردم گفت: این اکسسوریهای رو میز رو از سداسمال خریدی؟ گفتم: نه، از اینستاگرام. پرسید: پول هم پاش دادی، گفتم: نه من یه اینفلوئنسرنما هستم، مجانی میفرستن، منم تبلیغشون میکنن. گفت: اینگیجمنت ریت صفحه چهجوریه، نرخت چقدره؟ گفتم: سه تا محصول تا سه تومن، ده تومنم هزینه تبلیغ، ۵ هزار تا عضوم تضمینی بهت اضافه میکنم. کیسه کنار پاش رو هل داد طرفم، گفت اینها بهکارت میاد. بازش کردم، شمعدون نقره بود و اینها گفتم قشنگه، پیجت بیزینسه؟ گفت: پ نه پ، پابلیکه، تو فقط بیزینسی! سه تاش رو بردار! گفتم: دزدیه؟ گفت: درست حرف بزن، تو که دزدتری مظنه تبلیغت از صفحه رونالدو هم بیشتره، مگه چیکار میکنی؟ گفتم: کمپین و چالش طراحی میکنم. گفت: نمونه داری؟ گفتم: آره همین رقصیدن پیاده از ماشین... گفت: خاک تو سرت دیروز نزدیک بود برم زیر یکی از همین ماشینها، بزنم لهت کنم؟ لوکیشنت رو چرا زدی بالا، کشتم خودمو تا پیدات کردم. گفتم: لوکیشن رو کی داده، کی گرفته؟ خندید، ایندفعه آرومتر. گفت: فالوبک هم میدی؟ گفتم: نه. گفت ولی خدایش این استندهای گل خز شدن، برشون دار، اون جوراب با صندل هم ترند نمیشه اینجا زور نزن، استایلیست و مدیر برنامه نمیخوای؟ گفتم: رزومه بده. گفت: رزومهم رو داری میبینی، ظاهر و باطن! گفتم خبرت میکنم. گفت: بپیچونی لوکیشنت رو لو میدم. دلار ملار تو خونه نداری، زشته دستخالی برم. یه صد دلاری از ظرف خالی شکلاتها بهش دادم، گفت: طلا چی؟ گفتم: نه شرمنده، فقط بدل مدل دارم. گفت: باشه. آینه دم در رو کند. گفت: آدرس پیجم رو میذارم، کارم داشتی دایرکت بده! رفت، در رو بست و فردا صبحش شنیدم کل محله رو خالی کرده. زن و مرد همسایه هنوز سر هم داد میکشیدن، نمیدونم مردم چرا یاد نمیگیرن از این فضای مجازی خوب استفاده کنن! پلیس دنبال دزد سریالی محله بود، رد تلفنش رو زدن از زیر کابینت آشپزخونه، لعنتی هم منو نابود کرد هم خودش رو!
@mahdisasafarikhah
#بی_قانون
ماجرای یک درگیری ذهنی
مهدیسا صفریخواه
میدونستم داریم به آخرش میرسیدیم، تلاشم رو میکردم که جداییمون خیلی شیک و با کلاس باشه، هیچوقت نمیفهمیدم آدمها چهجوری میتونن اونقدر آروم از هم جدا شن، از نظر من جدایی آدم باید چالهمیدونی باشه، فحش بهسر هم بکشین و یهجوری از خجالت هم دربیاین که تا آخر عم هوس آشتی نکنین، آدم صفر و یکی بودم یا تباه بودم یا کامل. تو ذهنم حرفهام رو آماده میکردم یهمشت اراجیف ردیف کردم چهار تا تئوری شیک از روانشناس دوستم باید بزنم کنارش و یه ما بهدرد هم نمیخوریم هم بزنم آخرش، این جمله آخر رو هیچوقت نمیفهمیدم، چهجوری بعد از بیست سال آدمها میفهمن بهدرد هم نمیخورن، من از همون روز سوم زیر یهسقف زندگی کردن فهمیدم که بهدرد هم نمیخوریم وقتی اون لیوان شیر رو هورت کشید و دورلبش تا دو روز کبره بسته بود، لامصب زیادی فیلم میدید، فک میکرد داره تو ماه تلخ بازی میکنه، وقتی عین یابو دوساعت دنبال یهچیزی میگشت، انگار تو کمد ننجونش دنبال آبنبات قیچی بود، وقتی به تواضع اساماس چرت میداد و بعد بلند خودش بهخودش میخندید فهمیدم ما به درد هم نمیخوریم، اون جوکهایی رو که بهش میخندید هنوزم نمیفهمم، نمیدونم یا اونی که میفرستادش آقای تواضع همکارش نبود یا با تواضع و یکی دیگه این جوکها رو تو ویلای شمال شنیدهبود، صرفا جهت دوره خاطراتش بهش میخندید. من از همون موقعی که اون نتونست پلیور سرمهایش رو تو کمد پیدا کنه فهمیدم کارم باهاش تموم شده، اونم وقتی بهش آدرس دادم طبقه دوم از بالا،منتها الیه سمت چپ، تو عمق هفتاد سانتیمتر، لعنتی موشک بالستیک هم اینقدر خفن آدرس نمیده، مطمئنم اگه طول و عرض جغرافیاییش رو هم میدادم پیدا نمیکردم، بعد از اون دیگه پلیور سرمهای رو ندیدم، یهسری از لباسها از خونه بیرون میرفتن و دیگه برنمیگشتن، من همیشه فکر میکردم نکنه تواضع واقعا تواضع نباشه، وقتی تواضع رو برای شام دعوت کردیم از قیافهش گرخیدم، سیبیل داشت و موهاش مشکی پرکلاغی بود، مشکی با واریاسیون آبی، مثل وقتی که خواستگار برات میاد و از موی بلوند یه دفعه موهاتو اون رنگی میکنی، به هیچ جوکی نمیخندید، موقع جویدن مرغ تحولات بازار ارز رو هم بررسی میکرد. من هنوزم باورم نمیشه تواضع مرد باشه یا اونی که تو گوشیش بود این تواضع باشه. هیچوقت نتونستم ثابتش کنم، کاش میتونستم اینها رو بهش بگم ولی وقتی میگین ما به درد هم نمیخوریم یعنی همین. کاش میتونستم بگم وقتی کله سحر تو دستشویی فین میکنی یهجوری که تا سه روز پرههای دماغت بندری میزنن، وقتی موقع اومدن از سرکار جورابت رو گوله میکنی یهجوری که انگار اومدی زمین گلف، وقتی هیچ کمدی رو نمیبندی، هیچ صندلی رو هول نمیدی، هیچ شیر آبی رو سفت نمیکنی، هیچ در ربی رو باز نمیکنی، هیچ فیلم معناگرایی رو نمیفهممی، هیچ برقی رو خاموش نمیکنی، هیچ خبری رو گوش نمیدی، موقع فوتبال بهجای تخمه چای بهارنارنج میخوری من رو تموم کردی، اما حیف که همه اینها یعنی همون ما به درد هم نمیخوریم. زد به پهلوم و گفت: پرسیدم چرا تو فکری؟ حوصله نداشتم اینها رو براش دوره کنم. با خودم فکر کردم باید یه چندوقتی تحملش کنم، باید تواضع واقعی رو پیدا کنم، عصبانی بودم، همه این بهونهها واسه گفتن ما دیگه بهدرد هم نمیخوریم کافی بود، اگه تواضع پیدا نمیشد یا واقعن تواضع، آقای تواضع بود نقشهام چی بود، هیچ نقشهای نداشتم، هیچی فین کردن سر صبح و خنگیش تو پیدا کردن آدرس و نود نگاه نکردنش رو بالاخره تحمل میکردم، شاید بیست سال دیگه هم بتونم تحمل کنم!
@mahdisasafarikhah
#بی_قانون
مهدیسا صفریخواه
میدونستم داریم به آخرش میرسیدیم، تلاشم رو میکردم که جداییمون خیلی شیک و با کلاس باشه، هیچوقت نمیفهمیدم آدمها چهجوری میتونن اونقدر آروم از هم جدا شن، از نظر من جدایی آدم باید چالهمیدونی باشه، فحش بهسر هم بکشین و یهجوری از خجالت هم دربیاین که تا آخر عم هوس آشتی نکنین، آدم صفر و یکی بودم یا تباه بودم یا کامل. تو ذهنم حرفهام رو آماده میکردم یهمشت اراجیف ردیف کردم چهار تا تئوری شیک از روانشناس دوستم باید بزنم کنارش و یه ما بهدرد هم نمیخوریم هم بزنم آخرش، این جمله آخر رو هیچوقت نمیفهمیدم، چهجوری بعد از بیست سال آدمها میفهمن بهدرد هم نمیخورن، من از همون روز سوم زیر یهسقف زندگی کردن فهمیدم که بهدرد هم نمیخوریم وقتی اون لیوان شیر رو هورت کشید و دورلبش تا دو روز کبره بسته بود، لامصب زیادی فیلم میدید، فک میکرد داره تو ماه تلخ بازی میکنه، وقتی عین یابو دوساعت دنبال یهچیزی میگشت، انگار تو کمد ننجونش دنبال آبنبات قیچی بود، وقتی به تواضع اساماس چرت میداد و بعد بلند خودش بهخودش میخندید فهمیدم ما به درد هم نمیخوریم، اون جوکهایی رو که بهش میخندید هنوزم نمیفهمم، نمیدونم یا اونی که میفرستادش آقای تواضع همکارش نبود یا با تواضع و یکی دیگه این جوکها رو تو ویلای شمال شنیدهبود، صرفا جهت دوره خاطراتش بهش میخندید. من از همون موقعی که اون نتونست پلیور سرمهایش رو تو کمد پیدا کنه فهمیدم کارم باهاش تموم شده، اونم وقتی بهش آدرس دادم طبقه دوم از بالا،منتها الیه سمت چپ، تو عمق هفتاد سانتیمتر، لعنتی موشک بالستیک هم اینقدر خفن آدرس نمیده، مطمئنم اگه طول و عرض جغرافیاییش رو هم میدادم پیدا نمیکردم، بعد از اون دیگه پلیور سرمهای رو ندیدم، یهسری از لباسها از خونه بیرون میرفتن و دیگه برنمیگشتن، من همیشه فکر میکردم نکنه تواضع واقعا تواضع نباشه، وقتی تواضع رو برای شام دعوت کردیم از قیافهش گرخیدم، سیبیل داشت و موهاش مشکی پرکلاغی بود، مشکی با واریاسیون آبی، مثل وقتی که خواستگار برات میاد و از موی بلوند یه دفعه موهاتو اون رنگی میکنی، به هیچ جوکی نمیخندید، موقع جویدن مرغ تحولات بازار ارز رو هم بررسی میکرد. من هنوزم باورم نمیشه تواضع مرد باشه یا اونی که تو گوشیش بود این تواضع باشه. هیچوقت نتونستم ثابتش کنم، کاش میتونستم اینها رو بهش بگم ولی وقتی میگین ما به درد هم نمیخوریم یعنی همین. کاش میتونستم بگم وقتی کله سحر تو دستشویی فین میکنی یهجوری که تا سه روز پرههای دماغت بندری میزنن، وقتی موقع اومدن از سرکار جورابت رو گوله میکنی یهجوری که انگار اومدی زمین گلف، وقتی هیچ کمدی رو نمیبندی، هیچ صندلی رو هول نمیدی، هیچ شیر آبی رو سفت نمیکنی، هیچ در ربی رو باز نمیکنی، هیچ فیلم معناگرایی رو نمیفهممی، هیچ برقی رو خاموش نمیکنی، هیچ خبری رو گوش نمیدی، موقع فوتبال بهجای تخمه چای بهارنارنج میخوری من رو تموم کردی، اما حیف که همه اینها یعنی همون ما به درد هم نمیخوریم. زد به پهلوم و گفت: پرسیدم چرا تو فکری؟ حوصله نداشتم اینها رو براش دوره کنم. با خودم فکر کردم باید یه چندوقتی تحملش کنم، باید تواضع واقعی رو پیدا کنم، عصبانی بودم، همه این بهونهها واسه گفتن ما دیگه بهدرد هم نمیخوریم کافی بود، اگه تواضع پیدا نمیشد یا واقعن تواضع، آقای تواضع بود نقشهام چی بود، هیچ نقشهای نداشتم، هیچی فین کردن سر صبح و خنگیش تو پیدا کردن آدرس و نود نگاه نکردنش رو بالاخره تحمل میکردم، شاید بیست سال دیگه هم بتونم تحمل کنم!
@mahdisasafarikhah
#بی_قانون
بختک
مهدیسا صفریخواه
یک وقفه طولانی
وقتی اومدم تو اتاق گوشی رو پشتو رو روی میز گذاشت، همیشه میدونست چهجوری توجهم رو جلب کنه، چشمم به گوشی بود، پرسیدم چیزی پیدا کردی؟ راستش جوابش رو از قبل میدونستم. آدمی نبود که هرکاری رو انجام بده اما الان ۲۵ روز بود که تو خونه ور دلمن نشسته بود، دیگه نمیتونستم با دوستام غیبت کنم، نمیتونستم برای بار پنجم در روز تکرار سریال ترکی ببینم، نمیتونستم تو دو ساعت قورمهسبزی درست کنم و بگم که از ساعت هشت صبح تا ۲ بعدازظهر بار گذاشتمش تا جا بیفته و مهتر از همه نمیتونستم به مادرم شکایت کنم. همهش پشت سرم بود. همه فوتهای آشپزیم رو یادگرفتهبود. یاد اون اولها افتادم که دلم میخواست همهش تو خونه بنشینه و برام شعر نو بخونه اما الان همه کتابهای شعرم رو قایم کردهبودم، میترسیدم خونهنشینی زیر زبونش مزه کنه و نره دنبال کار. تا قبل از این ما روی کاغذ زوج خوشبختی بودیم. از اینها که دوبار در هفته رستوران میرن و دم به دقیقه تو اینستاگرام خوشبختیشون رو تو چشموچال بقیه فرو میکنن. بقیه روزها هم مهمونی دعوتن یا مهمون دارن. توی توییتر طوفان راه میاندازن و تو تلگرام هم با فامیل معاشرت میکنن. تو آخرین نظرسنجی فامیل بهم بیاترین زوج فامیل هستیم معادل فاریسش میشه که بعد از عروسی هیچ پچپچی درباره اینکه دوماد سرتره یا عروس نشنیدیم. سالی یکبار سفر میفتیم، مثل خر کار میکردیم که تو اون سه روز کل داراییمون رو بریزیم تو جیب خارجیها و بعدش باافتخار برگردیم به آغوش خونواده و برای نوه خالهمون هم سوغاتی میآوردیم این در جذب حداکثری و دفع حداقلی فامیل همیشه مٶثره. برآیند همه اینها یعنی نایس و کول بودیم و کسی باورش نمیشد سرانه گفتگومون تو خونه حالا بیست دقیقه در روزه. من دیگه شنونده خوبی نبودم، از یهجایی به بعد حرفهای آدم تکراری میشه برای بعضیها تو چهلسالگی اتفاق میافته و برای بعضی اواخر هفتاد سالگی و برای ما بعد از تعدیلش از شرکت اون تکرار شروع شد. همه اینها رو تو ذهنم دوره کردم و بعد دوباره گفتم: پرسیدم کاری، چیزی پیدا کردی؟ جواب داد: آره. فقط تو هم باید کمکم کنی. خوشحال شدم این اولین باری بود که ازم کمک میخواست حتا وقتی زیرگذر اتوبان رو اشتباهی رفته بودیم و وسط کویر سردرآوردهبودیم هم ازم کمک نخواستهبود اونوقت هم حتا نخواسته بود تابلوهای جاده رو بخونم. حتا وقتی فرق گلبهی و نارنجی رو تشخیص نمیداد هم ازم کمک نخواستهبود حتا اونموقع هم نگفت یه توضیح ملویی بهش بدم ولی الان از من کمک میخواست. احساسم رو فقط ادمین کانال خانومهای قری میمفهمید وقتی که همه تلاشهاش برای برگردوندن آدمها به زندگی مشترک واقعی جواب میداد. به زور ذوقمرگیام رو پنهون کردم و پرسیدم حالا باید چیکار کنیم؟ اومد جلوتر گوشی رو چرخوند طرفم و یه پیج تازه تو اینستاگرام باز کردهبود و گفت: ببین فقط هرجا میرم همراهم باش. شنیدن این حرفها اون هم ده سال بعد از زندگی مشترک مثل یهخواستگاری دوبارهست. صدام رو نازک کردم و یهحال خوبی گفتم: من همیشه همراهتم. گفت: تو ماشین اونجا همراهم باش... گفتم: چرا اونجا؟ گفت: آخه مخاطب بیشتری داره. منظورش رو نمیفهمیدم و قیافهام رو که دید گفت: میخوام داباسمش بسازم، میتونی انتخاب کنی که تو هم توش باشه یا فقط فیلم بگیری، ببین حساب کردم، دویست کا جمع کنیم، با تبلیغات بارمون رو میبندیم این مدت هم اسپانسر برندهای غذایی میگیریم که گشنه نمونیم...یادم نیس مکالمهمون کی و کجا قطع شد الان یههفتهست که خونه نیومده نمیدونم بهخاطر تهدید من به کشتنش بود یا اینکه داره تدوین اولین داباسمش رو نهایی میکنه!
#بی_قانون
#ستون_بختک
@mahdisasafarikhah
مهدیسا صفریخواه
یک وقفه طولانی
وقتی اومدم تو اتاق گوشی رو پشتو رو روی میز گذاشت، همیشه میدونست چهجوری توجهم رو جلب کنه، چشمم به گوشی بود، پرسیدم چیزی پیدا کردی؟ راستش جوابش رو از قبل میدونستم. آدمی نبود که هرکاری رو انجام بده اما الان ۲۵ روز بود که تو خونه ور دلمن نشسته بود، دیگه نمیتونستم با دوستام غیبت کنم، نمیتونستم برای بار پنجم در روز تکرار سریال ترکی ببینم، نمیتونستم تو دو ساعت قورمهسبزی درست کنم و بگم که از ساعت هشت صبح تا ۲ بعدازظهر بار گذاشتمش تا جا بیفته و مهتر از همه نمیتونستم به مادرم شکایت کنم. همهش پشت سرم بود. همه فوتهای آشپزیم رو یادگرفتهبود. یاد اون اولها افتادم که دلم میخواست همهش تو خونه بنشینه و برام شعر نو بخونه اما الان همه کتابهای شعرم رو قایم کردهبودم، میترسیدم خونهنشینی زیر زبونش مزه کنه و نره دنبال کار. تا قبل از این ما روی کاغذ زوج خوشبختی بودیم. از اینها که دوبار در هفته رستوران میرن و دم به دقیقه تو اینستاگرام خوشبختیشون رو تو چشموچال بقیه فرو میکنن. بقیه روزها هم مهمونی دعوتن یا مهمون دارن. توی توییتر طوفان راه میاندازن و تو تلگرام هم با فامیل معاشرت میکنن. تو آخرین نظرسنجی فامیل بهم بیاترین زوج فامیل هستیم معادل فاریسش میشه که بعد از عروسی هیچ پچپچی درباره اینکه دوماد سرتره یا عروس نشنیدیم. سالی یکبار سفر میفتیم، مثل خر کار میکردیم که تو اون سه روز کل داراییمون رو بریزیم تو جیب خارجیها و بعدش باافتخار برگردیم به آغوش خونواده و برای نوه خالهمون هم سوغاتی میآوردیم این در جذب حداکثری و دفع حداقلی فامیل همیشه مٶثره. برآیند همه اینها یعنی نایس و کول بودیم و کسی باورش نمیشد سرانه گفتگومون تو خونه حالا بیست دقیقه در روزه. من دیگه شنونده خوبی نبودم، از یهجایی به بعد حرفهای آدم تکراری میشه برای بعضیها تو چهلسالگی اتفاق میافته و برای بعضی اواخر هفتاد سالگی و برای ما بعد از تعدیلش از شرکت اون تکرار شروع شد. همه اینها رو تو ذهنم دوره کردم و بعد دوباره گفتم: پرسیدم کاری، چیزی پیدا کردی؟ جواب داد: آره. فقط تو هم باید کمکم کنی. خوشحال شدم این اولین باری بود که ازم کمک میخواست حتا وقتی زیرگذر اتوبان رو اشتباهی رفته بودیم و وسط کویر سردرآوردهبودیم هم ازم کمک نخواستهبود اونوقت هم حتا نخواسته بود تابلوهای جاده رو بخونم. حتا وقتی فرق گلبهی و نارنجی رو تشخیص نمیداد هم ازم کمک نخواستهبود حتا اونموقع هم نگفت یه توضیح ملویی بهش بدم ولی الان از من کمک میخواست. احساسم رو فقط ادمین کانال خانومهای قری میمفهمید وقتی که همه تلاشهاش برای برگردوندن آدمها به زندگی مشترک واقعی جواب میداد. به زور ذوقمرگیام رو پنهون کردم و پرسیدم حالا باید چیکار کنیم؟ اومد جلوتر گوشی رو چرخوند طرفم و یه پیج تازه تو اینستاگرام باز کردهبود و گفت: ببین فقط هرجا میرم همراهم باش. شنیدن این حرفها اون هم ده سال بعد از زندگی مشترک مثل یهخواستگاری دوبارهست. صدام رو نازک کردم و یهحال خوبی گفتم: من همیشه همراهتم. گفت: تو ماشین اونجا همراهم باش... گفتم: چرا اونجا؟ گفت: آخه مخاطب بیشتری داره. منظورش رو نمیفهمیدم و قیافهام رو که دید گفت: میخوام داباسمش بسازم، میتونی انتخاب کنی که تو هم توش باشه یا فقط فیلم بگیری، ببین حساب کردم، دویست کا جمع کنیم، با تبلیغات بارمون رو میبندیم این مدت هم اسپانسر برندهای غذایی میگیریم که گشنه نمونیم...یادم نیس مکالمهمون کی و کجا قطع شد الان یههفتهست که خونه نیومده نمیدونم بهخاطر تهدید من به کشتنش بود یا اینکه داره تدوین اولین داباسمش رو نهایی میکنه!
#بی_قانون
#ستون_بختک
@mahdisasafarikhah
Forwarded from دابسمش موزه لوور
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
میگن از صبح تا حالا موزه لوور رفته رو ویبره! شما چیکار میکنین تو داباسمشها خوشگل میافتین من شبیه نامادری سیندرلا افتادم
Forwarded from امیرقباد | قصههای من (Amirqobad Farrahi)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به یاد تانگوی مرغ های دریایی هالیچ
بالهایم را گشودهام
و این تولد یک رویا
در دل چند خاطره سوخته است.
#امیرقباد | #هالیچ
https://t.me/mytale
بالهایم را گشودهام
و این تولد یک رویا
در دل چند خاطره سوخته است.
#امیرقباد | #هالیچ
https://t.me/mytale
بختک
بازندهترین بازنده دنیا
مهدیسا صفریخواه
میدیدمش؛ درست روبرم ایستاده بود. حتا اگر نمیدیدمش هم بالاخره یه زاویه خوب برای دیدنش پیدا میکردم. از این فاصله نمیفهمیدم که داره خالی میبنده یا از بدبختیهامون میناله؛ کاری که همیشه تو مهمونیها میکنه همین بود. رفتارش همیشه یه تم شوهر عمهای داشت همونقدر ضایع. سوشی را از ظرف برداشتم و انداختم تو دهنم؛ صاحبخونه با تعجب نگاهم کرد؛ گفتم ببخشید من هیچوقت با چاپستیک راحت نبودم؛ گمونم الان یکـ-یک مساوی شدیم؛ یعنی به موازات هم سوتی میدادیم. نمیتونستم لقمه رو قورت بدم هم به غذای دریایی آلرژی داشتم هم احساس میکردم ماهی کوچولوی سرسفره هفت سین رو دارم میخورم. صاحبخونه پرسید: «چیزی لازم ندارین.» لبخند کشیدهای زدم حالا حس میکردم دم ماهی از گوشه لبم اومده بیرون. ماهی رو قورت دادم با بدبختی. بهش نزدیکتر شدم. همیشه وسطهای مهمونی اون داستان احمقانه تیر خوردن تو جنگل رو تعریف میکرد؛ این رو تو روز خواستگاریم تعریف کردهبود وباعث شده بود بابام دو تا بزنه رو شونهاش و بگه: «داره از این پسره خوشم میاد.» هروقت این داستان رو تعریف میکنه حس میکنم میخواد تجدید فراش کنه؛ هنوز صداش رو نمیشنیدم با هیجان دستهاش رو حرکت میداد؛ اوه! نه! لعنتی! داستان دعوا با مدیرت رو تعریف نکن؛ آقای صالحی؛ مدیرت رو میشناسه؛ آقای صالحی همه مدیرها رو میشناسه؛ اصلاً شاید آقای صالحی مدیرت باشه؛ خوب نگاه کن؛ شاید صبحها که میاد یه شکل دیگه باشه؛ بالاخره اون هزار تا شغل دیگه داره و تو فقط یه بازندهای. میخواستم به همینجا برسم؛ اینکه اون یه بازنده است؛ اما نمیدونم چرا از باختن لذت میبره؛ از اون بازندههاست که میگن تو کارش بهترینه بهترین بازنده دنیا. شاید هم داشت از سفر کاریش میگفت؛ همونی که اصغر فرهادی کنارش نشسته بود و قبل از پرواز با پنهلوپهکروز حرف میزنه و بعدش هم وقتی میره دستشویی این تلفن فرهادی رو برمیداره و شماره پنهلوپه رو از توش کش میره؛ هیچوقت نفهمیدم برای چی اینکار رو کرده؛ شرط میبندم تا الان سهبار بهش زنگ زده و فوت کرده و لابد اونهم گفته هی هانی من عاشق فوتت شدم؛ اینجا هوا خیلی گرمه. این داستان؛ تیر آخرشه وقتی میخواد نشون بده کی رئیسه اینجا این رو تعریف میکنه. همونی که مصاحبه با اون شرکت کامپیوتری رو رد کرد و بعد نشست کلی برای اون بابایی که مصاحبه میکرد از آلو و موز گفت؛ از اینکه میخواد یه آلوی خوشمزه باشه نه یه موز بیست درصدی. اون بابا هم حوالهش کرد به مأمور حراست. کشتیم خودمون رو تا به اونها ثابت کنیم چیزی نکشیده فقط زیادی تو اینترنت میچرخه و سخنان بزرگان میخونه. نزدیکتر شدم. پشتش ایستادم؛ مطمئن بودم که من رو نمیبینه و میدونستم با اینکه همیشه بازندهاست اما غافلگیرم میکنه. شنیدم که میگفت: «آره خواص زیادی داره؛ خودم تو تلگرام خوندم که بوکسوره بیست سال برای تقویت ایمنی بدنش هر روز صبح کله سحر یه پارچ ازش میخوره.» دهنم کف کردهبود، کلمهها رو به سختی میشنیدم و صورتم داشت کش میاومد؛ انگار چشمام داشت کنده میشه؛ دوباره آلرِژی غذایی اومده بود سراغم. بالای سرم ایستاده بود و میگفت: «یکی زنگ بزنه ۱۱۵.» میخواستم فریاد بزنم نه زنگ نزنین؛ بذارین همینجا بمیرم؛ اما کسی صدای کشدار آمبولانس رو میشنیدم!
@mahdisasafarikhah
#بی_قانون
#ستون_بختک
بازندهترین بازنده دنیا
مهدیسا صفریخواه
میدیدمش؛ درست روبرم ایستاده بود. حتا اگر نمیدیدمش هم بالاخره یه زاویه خوب برای دیدنش پیدا میکردم. از این فاصله نمیفهمیدم که داره خالی میبنده یا از بدبختیهامون میناله؛ کاری که همیشه تو مهمونیها میکنه همین بود. رفتارش همیشه یه تم شوهر عمهای داشت همونقدر ضایع. سوشی را از ظرف برداشتم و انداختم تو دهنم؛ صاحبخونه با تعجب نگاهم کرد؛ گفتم ببخشید من هیچوقت با چاپستیک راحت نبودم؛ گمونم الان یکـ-یک مساوی شدیم؛ یعنی به موازات هم سوتی میدادیم. نمیتونستم لقمه رو قورت بدم هم به غذای دریایی آلرژی داشتم هم احساس میکردم ماهی کوچولوی سرسفره هفت سین رو دارم میخورم. صاحبخونه پرسید: «چیزی لازم ندارین.» لبخند کشیدهای زدم حالا حس میکردم دم ماهی از گوشه لبم اومده بیرون. ماهی رو قورت دادم با بدبختی. بهش نزدیکتر شدم. همیشه وسطهای مهمونی اون داستان احمقانه تیر خوردن تو جنگل رو تعریف میکرد؛ این رو تو روز خواستگاریم تعریف کردهبود وباعث شده بود بابام دو تا بزنه رو شونهاش و بگه: «داره از این پسره خوشم میاد.» هروقت این داستان رو تعریف میکنه حس میکنم میخواد تجدید فراش کنه؛ هنوز صداش رو نمیشنیدم با هیجان دستهاش رو حرکت میداد؛ اوه! نه! لعنتی! داستان دعوا با مدیرت رو تعریف نکن؛ آقای صالحی؛ مدیرت رو میشناسه؛ آقای صالحی همه مدیرها رو میشناسه؛ اصلاً شاید آقای صالحی مدیرت باشه؛ خوب نگاه کن؛ شاید صبحها که میاد یه شکل دیگه باشه؛ بالاخره اون هزار تا شغل دیگه داره و تو فقط یه بازندهای. میخواستم به همینجا برسم؛ اینکه اون یه بازنده است؛ اما نمیدونم چرا از باختن لذت میبره؛ از اون بازندههاست که میگن تو کارش بهترینه بهترین بازنده دنیا. شاید هم داشت از سفر کاریش میگفت؛ همونی که اصغر فرهادی کنارش نشسته بود و قبل از پرواز با پنهلوپهکروز حرف میزنه و بعدش هم وقتی میره دستشویی این تلفن فرهادی رو برمیداره و شماره پنهلوپه رو از توش کش میره؛ هیچوقت نفهمیدم برای چی اینکار رو کرده؛ شرط میبندم تا الان سهبار بهش زنگ زده و فوت کرده و لابد اونهم گفته هی هانی من عاشق فوتت شدم؛ اینجا هوا خیلی گرمه. این داستان؛ تیر آخرشه وقتی میخواد نشون بده کی رئیسه اینجا این رو تعریف میکنه. همونی که مصاحبه با اون شرکت کامپیوتری رو رد کرد و بعد نشست کلی برای اون بابایی که مصاحبه میکرد از آلو و موز گفت؛ از اینکه میخواد یه آلوی خوشمزه باشه نه یه موز بیست درصدی. اون بابا هم حوالهش کرد به مأمور حراست. کشتیم خودمون رو تا به اونها ثابت کنیم چیزی نکشیده فقط زیادی تو اینترنت میچرخه و سخنان بزرگان میخونه. نزدیکتر شدم. پشتش ایستادم؛ مطمئن بودم که من رو نمیبینه و میدونستم با اینکه همیشه بازندهاست اما غافلگیرم میکنه. شنیدم که میگفت: «آره خواص زیادی داره؛ خودم تو تلگرام خوندم که بوکسوره بیست سال برای تقویت ایمنی بدنش هر روز صبح کله سحر یه پارچ ازش میخوره.» دهنم کف کردهبود، کلمهها رو به سختی میشنیدم و صورتم داشت کش میاومد؛ انگار چشمام داشت کنده میشه؛ دوباره آلرِژی غذایی اومده بود سراغم. بالای سرم ایستاده بود و میگفت: «یکی زنگ بزنه ۱۱۵.» میخواستم فریاد بزنم نه زنگ نزنین؛ بذارین همینجا بمیرم؛ اما کسی صدای کشدار آمبولانس رو میشنیدم!
@mahdisasafarikhah
#بی_قانون
#ستون_بختک