This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 صحبتهای تاسف برانگیز رحیمپور ازغدی درباره برخی از اعضای شورای انقلاب فرهنگی!
بعضیا فکر میکنن وجودشون موجب برکت جلسه اس ❗️👆
❃🔰 #مهدی_می_آید🔰❃
╔═✯═๑ღ❈ღ๑═✭═╗
🌐 @mahdimiayaad
╚═✮═๑ღ❈ღ๑═✬═╝
بعضیا فکر میکنن وجودشون موجب برکت جلسه اس ❗️👆
❃🔰 #مهدی_می_آید🔰❃
╔═✯═๑ღ❈ღ๑═✭═╗
🌐 @mahdimiayaad
╚═✮═๑ღ❈ღ๑═✬═╝
مَذْهَبٖےـہٰاٰ عٰاشِـ😍ـقْٺَـرَنْد
🍃
💠 #رمان_مدافع_عشق
✳ #قسمت 3
❤ #هوالعشـــــــــق
🍃
به دیوارتڪیه میدهم ونگاهم رابه درخت ڪهنسال مقابل درب حوزه میدوزم...😊
چندسال است ڪه شاهدرفت وآمدهایـے؟❢استادشدن چندنفررا به چشم دل دیده ای؟..توهم #طلبه_هارادوست_داری؟❤
بـےاراده لبخند میزنم❢به یاد چند تذڪر #تو...چهار روز است ڪه پیدایت نیست.😔
دوڪلمه اخرت ڪه به حالت تهدید درگوشم میپیچد... #اگرنرید..
خب اگر نروم چـے؟❢😐
چرا دوستت مثل خروس بـے محل بین حرفت پرید و...😒
دستـے از پشت روی شانه ام قرار میگیرد! ازجامیپرم و برمیگردم...
یڪ غریبه درقاب چادر.بایڪ تبسم وصدایـے ارام...
_ سلام گلم❣..ترسیدی؟
با تردید جواب میدهم
_سلام❣...بفرمایید..؟
_ مزاحم نیستم؟..یه عرض ڪوچولو داشتم.
شانه ام راعقب میڪشم ...
_ ببخشید بجانیاوردم..!!
لبخندش عمیق ترمیشود..
_ من؟؟!....خواهرِ مفتشم😊
🍃🍃🍃🍃
یڪ لحظه به خودم آمدم و دیدم چندساعت است ڪه مقابلم نشسته وصحبت میڪند:
_ برادرم منو فرستاد تا اول ازت معذرت خواهـے ڪنم خانومے❣اگر بد حرف زده....درڪل حلالش ڪنے.بعدهم دیگه نمیخواست تذڪر دهنده باشه!
بابت این دو باری ڪه با تو بحث ڪرده خیلے تو خودش بود.
هـےراه میرفت میگفت:اخہ بنده خدا بہ تو چہ ڪه رفتـے با نامحرم دهن به دهن گذاشتـے!...
این چهارپنج روزم رفته بقول خودش آدم شہ!...
_ آدم شہ؟؟؟...ڪجا رفته؟؟؟😕
_ اوهوم...ڪارهمیشگے!
وقتـےخطایـےمیڪنه بدون اینڪه لباسےغذایـے،چیزی برداره.قرآن،مفاتیح و سجادش رو میزاره توی یه ساڪ دستـے ڪوچیڪو میره...
_ خب ڪجا میره!!؟
_ نمیدونم!...ولـے وقتـے میاد خیلـےلاغره...!یجورایـے #توبه میڪنه😊
باچشمانـےگرد به لبهای خواهرت خیره میشوم...
_ توبه ڪنه؟؟؟؟...مگہ...مگہ اشتباه ازیشون بوده؟...
چیزی نمیگوید.صحبت رامیڪشاند به جمله آخر....
_ فقط حلالش ڪن!...علاقہ ات بہ طلبہ هارم تحسین میڪرد!...
#علے_اکبر_غیرتیه... اینم بزار پای همینش
🍃🍃🍃🍃
#سیدعلے_اکبر...
همنام پسرِ اربابــے....هر روز برایم عجیب ترمیشوے...
تو متفاوتـے یا...#من_اینطور تو را میبینم؟
🍃
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
🍃
باما همراه باشید😊
💠 #فدایی_خانم_زینب
✳ نظرات خود را در مورد رمان ارسال کنید ⬇⬇
🆔 @admiinmahdimiayaad
⚛ : @mahdimiayaad
⚛ #رمـانمـذهبـــی👆
🍃
💠 #رمان_مدافع_عشق
✳ #قسمت 3
❤ #هوالعشـــــــــق
🍃
به دیوارتڪیه میدهم ونگاهم رابه درخت ڪهنسال مقابل درب حوزه میدوزم...😊
چندسال است ڪه شاهدرفت وآمدهایـے؟❢استادشدن چندنفررا به چشم دل دیده ای؟..توهم #طلبه_هارادوست_داری؟❤
بـےاراده لبخند میزنم❢به یاد چند تذڪر #تو...چهار روز است ڪه پیدایت نیست.😔
دوڪلمه اخرت ڪه به حالت تهدید درگوشم میپیچد... #اگرنرید..
خب اگر نروم چـے؟❢😐
چرا دوستت مثل خروس بـے محل بین حرفت پرید و...😒
دستـے از پشت روی شانه ام قرار میگیرد! ازجامیپرم و برمیگردم...
یڪ غریبه درقاب چادر.بایڪ تبسم وصدایـے ارام...
_ سلام گلم❣..ترسیدی؟
با تردید جواب میدهم
_سلام❣...بفرمایید..؟
_ مزاحم نیستم؟..یه عرض ڪوچولو داشتم.
شانه ام راعقب میڪشم ...
_ ببخشید بجانیاوردم..!!
لبخندش عمیق ترمیشود..
_ من؟؟!....خواهرِ مفتشم😊
🍃🍃🍃🍃
یڪ لحظه به خودم آمدم و دیدم چندساعت است ڪه مقابلم نشسته وصحبت میڪند:
_ برادرم منو فرستاد تا اول ازت معذرت خواهـے ڪنم خانومے❣اگر بد حرف زده....درڪل حلالش ڪنے.بعدهم دیگه نمیخواست تذڪر دهنده باشه!
بابت این دو باری ڪه با تو بحث ڪرده خیلے تو خودش بود.
هـےراه میرفت میگفت:اخہ بنده خدا بہ تو چہ ڪه رفتـے با نامحرم دهن به دهن گذاشتـے!...
این چهارپنج روزم رفته بقول خودش آدم شہ!...
_ آدم شہ؟؟؟...ڪجا رفته؟؟؟😕
_ اوهوم...ڪارهمیشگے!
وقتـےخطایـےمیڪنه بدون اینڪه لباسےغذایـے،چیزی برداره.قرآن،مفاتیح و سجادش رو میزاره توی یه ساڪ دستـے ڪوچیڪو میره...
_ خب ڪجا میره!!؟
_ نمیدونم!...ولـے وقتـے میاد خیلـےلاغره...!یجورایـے #توبه میڪنه😊
باچشمانـےگرد به لبهای خواهرت خیره میشوم...
_ توبه ڪنه؟؟؟؟...مگہ...مگہ اشتباه ازیشون بوده؟...
چیزی نمیگوید.صحبت رامیڪشاند به جمله آخر....
_ فقط حلالش ڪن!...علاقہ ات بہ طلبہ هارم تحسین میڪرد!...
#علے_اکبر_غیرتیه... اینم بزار پای همینش
🍃🍃🍃🍃
#سیدعلے_اکبر...
همنام پسرِ اربابــے....هر روز برایم عجیب ترمیشوے...
تو متفاوتـے یا...#من_اینطور تو را میبینم؟
🍃
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
🍃
باما همراه باشید😊
💠 #فدایی_خانم_زینب
✳ نظرات خود را در مورد رمان ارسال کنید ⬇⬇
🆔 @admiinmahdimiayaad
⚛ : @mahdimiayaad
⚛ #رمـانمـذهبـــی👆
💠 #رمان_مدافع_عشــــق
✳ #قسمت 4
❤ #هوالعشـــــق
🍃
ڪار نشریه به خوبـے تمام شد و دوستے من با فاطمہ سادات خواهر تو شروع❣❤
آنقدر مهربان،صبور و آرام بود ڪه حتـےمیشداورا دوست داشت.
حرفهایش راجب #تو مرا هرروز ڪنجڪاوتر میڪرد.
همین حرفها بہ رفت و آمدهایم سمت حوزه مهر پایان زد.
گاه تماس تلفنـے داشتیم و بعضـے وقتهاهم بیرون میرفتیم تا بشوددسوژه جدید عڪسهای من...
#چادرش جلوه خاصی داشت در ڪادر تصاویر...
ڪم ڪم متوجه شدم خانواده نسبتا پرجمعیتـے هستید.
علـےاکبر،سجاد،علـےاصغر،فاطمه و زینب با مادروپدر عزیزی ڪه در چند برخورد ڪوتاه توانسته بودم از نزدیڪ ببینمشان.
#تو برادر بزرگتری و مابقی طبق نامشان ازتوڪوچڪتر....
نام پدرت حسین و مادرت زهرا❣
حتـے این چینش اسمها برایم عجیب بود.
تو را دیگرندیدم و فقط چند جملهای بود ڪه فاطمه گاهی بین حرفهایش از تو میگفت.
دوستـے ماوروز به روز محڪم ترمیشد و در این فاصله خبر اردوی#راهیان_نورت بہ گوشم رسید...
🍃🍃🍃🍃
_ فاطمه سادات؟
_ جانم؟..
_ توام میری؟❣...
_ ڪجا؟
_ اممم...باداداشت.راهـــیان نور؟...
_ اره!ماچند ساله ڪه میریم.
بادودلـے وڪمےمِن.و.مِن میگویم:
_ میشه منم بیام؟
چشمانش برق میزند...
_ دوست دارے بیای؟😏
_ آره...خیلـ😔ــے...
_چراڪه نشه!..فقط ...
گوشه چادرش رامیڪشم...
_ فقط چے؟
نگاه معنادارے به سر تاپایم میڪند...
_ باید چادر سر ڪنـے.😊
سر ڪج میڪنم،ابرو بالا میندازم...
_ مگہ حجابم بده؟؟؟😒
_ نه!ڪےگفته بده؟!...اماجایـے ڪه ما میریم حرمت خاصـے داره!
در اصل رفتن اونها بخاطرهمین سیاهـے بوده...حفظ این❣
و ڪناری از چادرش را با دست سمتم میگیرد
🍃🍃🍃🍃
دوست داشتم هر طور شده همراهشان شوم.حال و هوایشان رادوست داشتم.
زندگـےشان بوی غریب و آشنایـے از محبت میداد🌹💞
محبتـے ڪه من در زندگـےام دنبالش میگشم؛حالا اینجاست...دربین همین افراد.
قرارشد در این سفربشوم عڪاس اختصاصـے خواهر و برادری ڪه مهرشان عجیب به دلم نشستہ بود❣
تصمیمم راگرفتم...
#حجاب_میگــیرم_قربة_الی_الله
🍃
#ادامہ_دارد...
.
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
✳ نظرات خود در مورد رمان ارسال کنید⬇️⬇️
🆔 @admiinmahdimiayaad
⚛ : @mahdimiayaad
⚛ #رمـانمـذهبـــی👆
✳ #قسمت 4
❤ #هوالعشـــــق
🍃
ڪار نشریه به خوبـے تمام شد و دوستے من با فاطمہ سادات خواهر تو شروع❣❤
آنقدر مهربان،صبور و آرام بود ڪه حتـےمیشداورا دوست داشت.
حرفهایش راجب #تو مرا هرروز ڪنجڪاوتر میڪرد.
همین حرفها بہ رفت و آمدهایم سمت حوزه مهر پایان زد.
گاه تماس تلفنـے داشتیم و بعضـے وقتهاهم بیرون میرفتیم تا بشوددسوژه جدید عڪسهای من...
#چادرش جلوه خاصی داشت در ڪادر تصاویر...
ڪم ڪم متوجه شدم خانواده نسبتا پرجمعیتـے هستید.
علـےاکبر،سجاد،علـےاصغر،فاطمه و زینب با مادروپدر عزیزی ڪه در چند برخورد ڪوتاه توانسته بودم از نزدیڪ ببینمشان.
#تو برادر بزرگتری و مابقی طبق نامشان ازتوڪوچڪتر....
نام پدرت حسین و مادرت زهرا❣
حتـے این چینش اسمها برایم عجیب بود.
تو را دیگرندیدم و فقط چند جملهای بود ڪه فاطمه گاهی بین حرفهایش از تو میگفت.
دوستـے ماوروز به روز محڪم ترمیشد و در این فاصله خبر اردوی#راهیان_نورت بہ گوشم رسید...
🍃🍃🍃🍃
_ فاطمه سادات؟
_ جانم؟..
_ توام میری؟❣...
_ ڪجا؟
_ اممم...باداداشت.راهـــیان نور؟...
_ اره!ماچند ساله ڪه میریم.
بادودلـے وڪمےمِن.و.مِن میگویم:
_ میشه منم بیام؟
چشمانش برق میزند...
_ دوست دارے بیای؟😏
_ آره...خیلـ😔ــے...
_چراڪه نشه!..فقط ...
گوشه چادرش رامیڪشم...
_ فقط چے؟
نگاه معنادارے به سر تاپایم میڪند...
_ باید چادر سر ڪنـے.😊
سر ڪج میڪنم،ابرو بالا میندازم...
_ مگہ حجابم بده؟؟؟😒
_ نه!ڪےگفته بده؟!...اماجایـے ڪه ما میریم حرمت خاصـے داره!
در اصل رفتن اونها بخاطرهمین سیاهـے بوده...حفظ این❣
و ڪناری از چادرش را با دست سمتم میگیرد
🍃🍃🍃🍃
دوست داشتم هر طور شده همراهشان شوم.حال و هوایشان رادوست داشتم.
زندگـےشان بوی غریب و آشنایـے از محبت میداد🌹💞
محبتـے ڪه من در زندگـےام دنبالش میگشم؛حالا اینجاست...دربین همین افراد.
قرارشد در این سفربشوم عڪاس اختصاصـے خواهر و برادری ڪه مهرشان عجیب به دلم نشستہ بود❣
تصمیمم راگرفتم...
#حجاب_میگــیرم_قربة_الی_الله
🍃
#ادامہ_دارد...
.
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
✳ نظرات خود در مورد رمان ارسال کنید⬇️⬇️
🆔 @admiinmahdimiayaad
⚛ : @mahdimiayaad
⚛ #رمـانمـذهبـــی👆
بر لوح دلم نام تو را قاب بگیرم
تا ارزش از این گوهر نایاب بگیرم
ما غیر گدایی تو امید نداریم
هیهات اگر غیر تو ارباب بگیرم
سلام حضرت دلـــ❤️ـــبر
🍃 @mahdimiayaad 🍃
تا ارزش از این گوهر نایاب بگیرم
ما غیر گدایی تو امید نداریم
هیهات اگر غیر تو ارباب بگیرم
سلام حضرت دلـــ❤️ـــبر
🍃 @mahdimiayaad 🍃
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💌 در محضر صحیفه : ۸۰
دعای هشتم - فراز نهم
🍀وَ نَعُوذُ بِكَ مِنَ الْحَسْرَةِ الْعُظْمَى🍀 🍀 وَ الْمُصِيبَةِ الْكُبْرَی(۲)🍀
🍀خدایا پناه میبریم به تو از دریغ و افسوس بزرگ و کاری که پشیمانی آورد🍀
💓خداوندا
کاش میشد حسرتهای من در این دنیا
🌟از جنس مؤمنانه باشد
❇ تا مرا بسازد و ادب کند.
کاش فرصت سازی را می آموختم
💓خدایا
«من» در این دنیا
از آن حسرتی به تو پناه میبرم💗
که کافرانه باشد
از جنس حسرتِ: ضربه ای به مؤمنی
در آن دنیا از حسرتی به تو
پناه میبرم 💟که نمی توان توصیفش کرد
📩حسرتی از جنس کارنامه ای که
به دست چپم میدهند💧
♠از آن بخش عمرم که با گناه
بوی تعفن میدهد💧
💠از آن بخش عمرم که زمانها
و فرصتهای از دست رفته را نشان میدهد
👈زمانهایی که با بطالت گذشت
* نه ذکری
*نه فکری
*نه عملی
*نه جهادی
*نه اقدامی
*و نه هیچ کار مثبتی
💧لحظه های خالی
💧و ساعتهای تاریک
که تولید حسرت عظمای قیامت
میکند💥
💠و «من» با «ای کاش» گفتن
حرارت و حسرتِ درونم را 🔥
برای هر ثانیه و کسری از ثانیه
فریاد میزنم
💧💧💧💠💠💠💠💠💠💠
❃🔰 #مهدی_می_آید🔰❃
╔═✯═๑ღ❈ღ๑═✭═╗
🌐 @mahdimiayaad
╚═✮═๑ღ❈ღ๑═✬═╝
💌 در محضر صحیفه : ۸۰
دعای هشتم - فراز نهم
🍀وَ نَعُوذُ بِكَ مِنَ الْحَسْرَةِ الْعُظْمَى🍀 🍀 وَ الْمُصِيبَةِ الْكُبْرَی(۲)🍀
🍀خدایا پناه میبریم به تو از دریغ و افسوس بزرگ و کاری که پشیمانی آورد🍀
💓خداوندا
کاش میشد حسرتهای من در این دنیا
🌟از جنس مؤمنانه باشد
❇ تا مرا بسازد و ادب کند.
کاش فرصت سازی را می آموختم
💓خدایا
«من» در این دنیا
از آن حسرتی به تو پناه میبرم💗
که کافرانه باشد
از جنس حسرتِ: ضربه ای به مؤمنی
در آن دنیا از حسرتی به تو
پناه میبرم 💟که نمی توان توصیفش کرد
📩حسرتی از جنس کارنامه ای که
به دست چپم میدهند💧
♠از آن بخش عمرم که با گناه
بوی تعفن میدهد💧
💠از آن بخش عمرم که زمانها
و فرصتهای از دست رفته را نشان میدهد
👈زمانهایی که با بطالت گذشت
* نه ذکری
*نه فکری
*نه عملی
*نه جهادی
*نه اقدامی
*و نه هیچ کار مثبتی
💧لحظه های خالی
💧و ساعتهای تاریک
که تولید حسرت عظمای قیامت
میکند💥
💠و «من» با «ای کاش» گفتن
حرارت و حسرتِ درونم را 🔥
برای هر ثانیه و کسری از ثانیه
فریاد میزنم
💧💧💧💠💠💠💠💠💠💠
❃🔰 #مهدی_می_آید🔰❃
╔═✯═๑ღ❈ღ๑═✭═╗
🌐 @mahdimiayaad
╚═✮═๑ღ❈ღ๑═✬═╝
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥🔴 گزارشی از محل حادثه بمبگذاری دیشب در #نجف_آباد
🔺بمب گذاری نزدیک منزل شهید حججی نبوده است!
🔺نجف آباد هم اکنون در آرامش است
❃🔰 #مهدی_می_آید🔰❃
╔═✯═๑ღ❈ღ๑═✭═╗
🌐 @mahdimiayaad
╚═✮═๑ღ❈ღ๑═✬═
🔺بمب گذاری نزدیک منزل شهید حججی نبوده است!
🔺نجف آباد هم اکنون در آرامش است
❃🔰 #مهدی_می_آید🔰❃
╔═✯═๑ღ❈ღ๑═✭═╗
🌐 @mahdimiayaad
╚═✮═๑ღ❈ღ๑═✬═
مَهـــ♡ــدي می آیَد
@mahdimiayaad
🌸ممنون که با توجه مطالعه میکنید🌸
#هو_الرئوف
صفحه اش را بارها و بارها چک میکنی
آنلاین که میشود
قلبت به شماره می افتد
پیام میدهی
جواب می آید
کم کم گپ ها خودمانی میشود
کم کم عزیز دلم و بی تو میمیرم و ...به پای بحث ها باز میشود
کم کم ...
به خودت که می آیی میبینی غرق مسئله ای شدی که نه دست کشیدن برایت ممکن است و نه نفس لوامه اجازه ادامه میدهد
.
درون ذهنت مثبت و منفی ها مشغول شمشیر بازی و تو میشوی قربانی این بازی
فکر میکنی به اولین روز حضورت...
چه ها که قرار بود انجام بدهی
انگار یادت رفت ...
یادت رفت که قرار بود افسر باشی
افسری برای این جنگ که اسمش نرم است
اما نرم نرم نرمت کرد این جنگ نرم
حالا تو مانده ای با دنیایی از خواستن ها...
.
#کمی_خودمانی
هیچ وقت گول لبخند و متانت و افکار کسی رو نخور که تنها و تنها یک صفحه از او را دیدی
و این به معنای نقض پاکی آن دختر نیست
تنها یادت نرود غیرت علی(ع) را...
.
هیچ وقت گول محاسن و قد رشید و ایمان و افکار کسی رو نخور که فقط و فقط یک صفحه از او را دیدی
و این به معنای نقض ایمان آن پسر نیست
فقط یادت نرود حیای زهرا (س) را...
.
برای هم غیرت و حیا خرج کنید
فعالیت سالم کنار هم را یاد بگیرید
یادتان باشد حتی اگر مجرد هم هستید متعهدید
متعهدید به همسر آیندتان
احساس پاکتان را خرج کسی نکنید که همسفرتان نیست...
.
پ.ن : خواهرم هر روز حجاب رو در یک جمله برای خودت تعریف کن
دلبری با لبخند و عکس های محجبه ی رنگارنگ هم مشکل دارد...
یادت نرود که تو فقط حق دلبری از یک نفر را داری
.
برادرم هر روز در ذهنت مرور کن داستان یوسف و زلیخا را
یادت نرود تو فقط حق دل دادن به یک نفر را داری
#التماس_دعا
❃🔰 #مهدی_می_آید🔰❃
╔═✯═๑ღ❈ღ๑═✭═╗
🌐 @mahdimiayaad
╚═✮═๑ღ❈ღ๑═✬═╝
#هو_الرئوف
صفحه اش را بارها و بارها چک میکنی
آنلاین که میشود
قلبت به شماره می افتد
پیام میدهی
جواب می آید
کم کم گپ ها خودمانی میشود
کم کم عزیز دلم و بی تو میمیرم و ...به پای بحث ها باز میشود
کم کم ...
به خودت که می آیی میبینی غرق مسئله ای شدی که نه دست کشیدن برایت ممکن است و نه نفس لوامه اجازه ادامه میدهد
.
درون ذهنت مثبت و منفی ها مشغول شمشیر بازی و تو میشوی قربانی این بازی
فکر میکنی به اولین روز حضورت...
چه ها که قرار بود انجام بدهی
انگار یادت رفت ...
یادت رفت که قرار بود افسر باشی
افسری برای این جنگ که اسمش نرم است
اما نرم نرم نرمت کرد این جنگ نرم
حالا تو مانده ای با دنیایی از خواستن ها...
.
#کمی_خودمانی
هیچ وقت گول لبخند و متانت و افکار کسی رو نخور که تنها و تنها یک صفحه از او را دیدی
و این به معنای نقض پاکی آن دختر نیست
تنها یادت نرود غیرت علی(ع) را...
.
هیچ وقت گول محاسن و قد رشید و ایمان و افکار کسی رو نخور که فقط و فقط یک صفحه از او را دیدی
و این به معنای نقض ایمان آن پسر نیست
فقط یادت نرود حیای زهرا (س) را...
.
برای هم غیرت و حیا خرج کنید
فعالیت سالم کنار هم را یاد بگیرید
یادتان باشد حتی اگر مجرد هم هستید متعهدید
متعهدید به همسر آیندتان
احساس پاکتان را خرج کسی نکنید که همسفرتان نیست...
.
پ.ن : خواهرم هر روز حجاب رو در یک جمله برای خودت تعریف کن
دلبری با لبخند و عکس های محجبه ی رنگارنگ هم مشکل دارد...
یادت نرود که تو فقط حق دلبری از یک نفر را داری
.
برادرم هر روز در ذهنت مرور کن داستان یوسف و زلیخا را
یادت نرود تو فقط حق دل دادن به یک نفر را داری
#التماس_دعا
❃🔰 #مهدی_می_آید🔰❃
╔═✯═๑ღ❈ღ๑═✭═╗
🌐 @mahdimiayaad
╚═✮═๑ღ❈ღ๑═✬═╝
✅ اگر ذرهاے از تفڪر رهبرے خارج شوید ،
در تفڪرتان شڪ ڪنید؛
مسئولید بہ اینڪہ رهبر را همچون
امام علی (؏) مظلوم ڪنید،
و از خط ولایت فقیہ، ملت را خارج سازید.
شهید احمدرضا رجایے 🌷
🍃 @mahdimiayaad 🍃
در تفڪرتان شڪ ڪنید؛
مسئولید بہ اینڪہ رهبر را همچون
امام علی (؏) مظلوم ڪنید،
و از خط ولایت فقیہ، ملت را خارج سازید.
شهید احمدرضا رجایے 🌷
🍃 @mahdimiayaad 🍃
چقــــدر سخــت اســت ، ڪہ لبــریز
باشۍ از " گفتـــن"
ولۍ ... در هیـــچ سویــت
مَحــرمے نباشد
لبیـــڪ یا خامنـہ اۍ
🍃 @mahdimiayaad 🍃
باشۍ از " گفتـــن"
ولۍ ... در هیـــچ سویــت
مَحــرمے نباشد
لبیـــڪ یا خامنـہ اۍ
🍃 @mahdimiayaad 🍃
🔰 نصر #تحلیل 🔰
📌بمب خنثی شده در نجف آباد نشان می دهد خون شهید حججی تاثیر خود را گذاشته است.
🔸این بمب گذاری روی دیگر عصبانیتی است که از مشاهده دستاوردهای این شهادت مشاهده می کنند.
🔸انرژی کم نظیری که اسارت و شهادت حججی تولید کرد جز باخت برای تکفیریها و اربابان چیز دیگری نبود.
🔸اکنون مشاهده کردند که منزل این مرد محل رجوع و زیارتگاه عام و خاص شده است و خون او هزاران جوان ضد تکفیر و شهادت طلب را محیای مبارزه کرد.
🔸انتخاب این شهر و این نقطه چیزی جز عصبانیت ناشی از باخت نیست.
🔸برای همین می گویند هر کس می خواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند که درخت مبارکه اسلام تشیع از آن ریشه گرفته است به همین دلیل آن پیر روشن ضمیر فرمود:بکشید مارا ملت ما بیدارتر می شود.
❇️ عبدالله گنجی
❃🔰 #مهدی_می_آید🔰❃
╔═✯═๑ღ❈ღ๑═✭═╗
🌐 @mahdimiayaad
╚═✮═๑ღ❈ღ๑═✬═╝
📌بمب خنثی شده در نجف آباد نشان می دهد خون شهید حججی تاثیر خود را گذاشته است.
🔸این بمب گذاری روی دیگر عصبانیتی است که از مشاهده دستاوردهای این شهادت مشاهده می کنند.
🔸انرژی کم نظیری که اسارت و شهادت حججی تولید کرد جز باخت برای تکفیریها و اربابان چیز دیگری نبود.
🔸اکنون مشاهده کردند که منزل این مرد محل رجوع و زیارتگاه عام و خاص شده است و خون او هزاران جوان ضد تکفیر و شهادت طلب را محیای مبارزه کرد.
🔸انتخاب این شهر و این نقطه چیزی جز عصبانیت ناشی از باخت نیست.
🔸برای همین می گویند هر کس می خواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند که درخت مبارکه اسلام تشیع از آن ریشه گرفته است به همین دلیل آن پیر روشن ضمیر فرمود:بکشید مارا ملت ما بیدارتر می شود.
❇️ عبدالله گنجی
❃🔰 #مهدی_می_آید🔰❃
╔═✯═๑ღ❈ღ๑═✭═╗
🌐 @mahdimiayaad
╚═✮═๑ღ❈ღ๑═✬═╝
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
آفتـــ☀️ـــاب در حجــــ☁️ــاب
@mahdimiayaad
✅ قسمت سی و نهم
در میان خیمه ها، تک خیمه اى که با بقیه اندکى فاصله داشته ، از دستبرد شعله ها به دور مانده و پاى آتش به درون آن
باز نشده.
دستى به زیر سر و گردن و دستى به زیر دو پاى سجاد مى برى ، از زمین بلندش مى کنى و چون جان شیرین ، در
آغوشش مى فشارى ، و با خودت فکر مى کنى ؛ هیچ بیمارى تاکنون با هجوم و آبش و غارت ، تیمار نشده است و سر بربالین نگذاشته است.
وقتى پیشانى اش را مى بوسى ، لبهایت از داغى پیشانى اش ، مى سوزد.
جزاى بوسه ات درد آلودى است که بر لبهاى داغمه بسته اش مى نشیند.
همچنانکه او را در بغل دارى و چشم از بر نمى دارى ، به سمت تنها خیمه سلامت مانده ، حرکت مى کنى.
یال خیمه را به زحمت کنار مى زنى و او را در کنار خیمه بى اثاث مى خوابانى.
اکنون نوبت زنها و بچه هاست . باید پیش از تاریکى کامل هوا، این تسبیح عزیز از هم گسسته ات را دانه دانه از پهنه
بیابان برچینى.
عطش ، حتى حدقه چشمهایت را به خشکى کشانده . نه تابى در تن مانده و نه آبى در بدن . اما همچنان باید بدوى . باید
تا یافتن تمامى بچه ها، راه بروى و تا رسیدگى به تک تکشان ایستاده بمانى.
تو اگر بیفتى پرچم کربلا فرو مى افتد و تو اگر بشکنى ، پیام عاشورا مى شکند.
نپس ایستاده بمان و کار را به انجام برسان که کربلا را استقامت تو معنا مى کند و استوارى توست که به عاشورا رنگ
جاودانگى مى زند.
راه رفتن با روح ، ایستادن بى جسم ، دویدن با روان ، استقامت با جان و ادامه حیات با ایمان کارى است که تنها از تو بر
مى آید.
پس ایستاده بمان و سپاهت را به سامان برسان و زمین و آسمان را از این بى سر و سامانى برهان.
پیش از هر کار باید سکینه را پیدا کنى . سکینه اگر باشد، هم آرامش دل است و هم یاور حل مشکل.
شاید آن کسى که زانو بر زمین زده و دو کودك را با دو بال در آغوش گرفته و سرهایشان را به سینه چسبانده ، سکینه
باشد.
آرى سکینه است . این مهربانى منتشر، این داغدار تسلى بخش ، این یتیم نوازشگر، هیچ کس جز سکینه نمى تواند باشد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#ادامه _دارد...
رمانهای مذهبی در کانال#مهدی_می_آید
🍃 @mahdimiayaad 🍃
آفتـــ☀️ـــاب در حجــــ☁️ــاب
@mahdimiayaad
✅ قسمت سی و نهم
در میان خیمه ها، تک خیمه اى که با بقیه اندکى فاصله داشته ، از دستبرد شعله ها به دور مانده و پاى آتش به درون آن
باز نشده.
دستى به زیر سر و گردن و دستى به زیر دو پاى سجاد مى برى ، از زمین بلندش مى کنى و چون جان شیرین ، در
آغوشش مى فشارى ، و با خودت فکر مى کنى ؛ هیچ بیمارى تاکنون با هجوم و آبش و غارت ، تیمار نشده است و سر بربالین نگذاشته است.
وقتى پیشانى اش را مى بوسى ، لبهایت از داغى پیشانى اش ، مى سوزد.
جزاى بوسه ات درد آلودى است که بر لبهاى داغمه بسته اش مى نشیند.
همچنانکه او را در بغل دارى و چشم از بر نمى دارى ، به سمت تنها خیمه سلامت مانده ، حرکت مى کنى.
یال خیمه را به زحمت کنار مى زنى و او را در کنار خیمه بى اثاث مى خوابانى.
اکنون نوبت زنها و بچه هاست . باید پیش از تاریکى کامل هوا، این تسبیح عزیز از هم گسسته ات را دانه دانه از پهنه
بیابان برچینى.
عطش ، حتى حدقه چشمهایت را به خشکى کشانده . نه تابى در تن مانده و نه آبى در بدن . اما همچنان باید بدوى . باید
تا یافتن تمامى بچه ها، راه بروى و تا رسیدگى به تک تکشان ایستاده بمانى.
تو اگر بیفتى پرچم کربلا فرو مى افتد و تو اگر بشکنى ، پیام عاشورا مى شکند.
نپس ایستاده بمان و کار را به انجام برسان که کربلا را استقامت تو معنا مى کند و استوارى توست که به عاشورا رنگ
جاودانگى مى زند.
راه رفتن با روح ، ایستادن بى جسم ، دویدن با روان ، استقامت با جان و ادامه حیات با ایمان کارى است که تنها از تو بر
مى آید.
پس ایستاده بمان و سپاهت را به سامان برسان و زمین و آسمان را از این بى سر و سامانى برهان.
پیش از هر کار باید سکینه را پیدا کنى . سکینه اگر باشد، هم آرامش دل است و هم یاور حل مشکل.
شاید آن کسى که زانو بر زمین زده و دو کودك را با دو بال در آغوش گرفته و سرهایشان را به سینه چسبانده ، سکینه
باشد.
آرى سکینه است . این مهربانى منتشر، این داغدار تسلى بخش ، این یتیم نوازشگر، هیچ کس جز سکینه نمى تواند باشد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#ادامه _دارد...
رمانهای مذهبی در کانال#مهدی_می_آید
🍃 @mahdimiayaad 🍃
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
آفتـــ☀️ـــاب در حجــــ☁️ــاب
@mahdimiayaad
✅ قسمت چهلم
در حالیکه چشمهایش از گریه به سرخى نشسته و اشک بر روى گونه هایش رسوب کرده ، به روى تو لبخند مى زند و
تلاش مى کند که داغ و درد و خستگى اش را با لبخند، از تو بپوشاند. چه تلاش خالصانه اما بى ثمرى ! تو بهتر از هر کس
مى دانى که داغ پدرى چون حسین و عمویى چون عباس و برادرى چون على اکبر و بر روى اینهمه چندین داغ دیگر،
پنهان کردنى نیست . اما این تلاش شیرینش را پاس مى دارى و با نگاهت سپاس مى گزارى.
اگر بار این مسؤ ولیت سنگین نبود، تو و سکینه سر بر شانه هم مى گذاشتید و تا قیام قیامت گریه مى کردید.
اما اکنون ناگزیرى که مهربان اما محکم به او بگویى : ((سکینه جان ! این دو کودك را در آن خیمه نسوخته سامان بده و
در پى من بیا تا باقى کودکان و زنان را از پهنه بیابان جمع کنیم((.
سکینه ، نه فقط با زبانش که با نگاهش و همه دلش مى گوید: ((چشم ! عمه جان !)) و دو کودك را با مهر به بغل مى زند
و با لطف در خیمه مى نشاند و به دنبال تو روانه مى شود. باید رباب باشد آن زنى که رو به قتلگاه نشسته است ، با خود
زبان گرفته است ، شانه هایش را به دو سو تکان مى دهد، چنگ بر خاك مى زند، خاك بر سر مى پاشد، گونه هایش را
مى خراشد و بى وقفه اشک مى ریزد.
خودت باید پا پیش بگذارى.
کار سکینه نیست ، که دیدن دختر، داغ رفتن پدر را افزونتر مى کند.
خودت پیش مى روى ، در کنار رباب زانو مى زنى . دست ولایت بر سینه اش مى گذارى و از اقیانوس صبر زینبى ات ،
جرعه اى در جانش مى ریزى.
آبى بر آتش!
آرام و مهربان از جا بلندش مى کنى ، به سوى خیمه اش مى کشانى و در کنار عزیزان دیگرى مى نشانى.
از خیمه بیرون مى زنى.
به افق نگاه مى کنى . سرخى خورشید هر لحظه پر رنگ مى شود.
تو هم مگر پر و بال در خون حسین شسته اى خورشید! که اینگونه به سرخى نشسته اى ؟!
زنان و کودکان که خود، خلوت شدن اطراف خیام را از دور و نزدیک دیده اند و این آرامش نسبى را دریافته اند، آهسته
آهسته از گوشه و کنار بیابان ، خود را به سمت خیمه ها مى کشانند.
همه را یک به یک با اشاره اى ،نگاهى ، کلامى ، لبخندى و دست نوازشى ، تسلى مى بخشى و ب سوى خیمه هایت مى
کنى.
اما هنوز نقطه هاى ثابت بیابان کن نیستند. ماناه اند کسانى که زمینگیر شده اند، پشت به خیمه دارند یا دل بازگشتن
ندارند.
شتاب کن زینب جان ! هم الان هوا تاریک مى شود و پیدا کردن بچه ها در این بیابان ، ناممکن.
مقصد را آن دورترین سیاهى بیابان قرار بده و جابه جا در مسیر، از افتادگان و درماندگان و زمینگیران بخواه که را به
خیمه برسانند تا از شب و ظلمت و بیابان و دشمن در امان بمانند.
بلند شو عزیزکم ! هوا دارد تاریک مى شود.
خانمم شما چرا اینجا نشسته اید؟ دست بچه ها را بگیرید و به خیمه ببرید.
گریه نکن دخترکم ! دشمنان شاد مى شوند. صبور باش ! سفارش پدرت را از یاد مبر!
سکینه جان ! زیر بال این دو کودك را بگیر و تا خیمه یاریشان کن.
مرد که گریه نمى کند، جگر گوشه ام ! بلند شو و این دختر بچه ها را سرپرستى کن . مبادا دشمن اشک تو را ببیند.
عمه جان ! این چه جاى خوابیدن است ؟ چشمهایت را باز کن ! بلند شو عزیز دلم!
آرام آرام دانه ها برچیده مى شوند و به یارى سکینه در خیمه کوچک بازمانده ، کنار هم چیده مى شوند.
تاسکینه همین اطراف را وارسى کند تو مى توانى سرى به اعماق بیابان بزنى و از شبح نگران کننده خبر بگیرى.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#ادامه _دارد...
رمانهای مذهبی در کانال#مهدی_می_آید
🍃 @mahdimiayaad 🍃
آفتـــ☀️ـــاب در حجــــ☁️ــاب
@mahdimiayaad
✅ قسمت چهلم
در حالیکه چشمهایش از گریه به سرخى نشسته و اشک بر روى گونه هایش رسوب کرده ، به روى تو لبخند مى زند و
تلاش مى کند که داغ و درد و خستگى اش را با لبخند، از تو بپوشاند. چه تلاش خالصانه اما بى ثمرى ! تو بهتر از هر کس
مى دانى که داغ پدرى چون حسین و عمویى چون عباس و برادرى چون على اکبر و بر روى اینهمه چندین داغ دیگر،
پنهان کردنى نیست . اما این تلاش شیرینش را پاس مى دارى و با نگاهت سپاس مى گزارى.
اگر بار این مسؤ ولیت سنگین نبود، تو و سکینه سر بر شانه هم مى گذاشتید و تا قیام قیامت گریه مى کردید.
اما اکنون ناگزیرى که مهربان اما محکم به او بگویى : ((سکینه جان ! این دو کودك را در آن خیمه نسوخته سامان بده و
در پى من بیا تا باقى کودکان و زنان را از پهنه بیابان جمع کنیم((.
سکینه ، نه فقط با زبانش که با نگاهش و همه دلش مى گوید: ((چشم ! عمه جان !)) و دو کودك را با مهر به بغل مى زند
و با لطف در خیمه مى نشاند و به دنبال تو روانه مى شود. باید رباب باشد آن زنى که رو به قتلگاه نشسته است ، با خود
زبان گرفته است ، شانه هایش را به دو سو تکان مى دهد، چنگ بر خاك مى زند، خاك بر سر مى پاشد، گونه هایش را
مى خراشد و بى وقفه اشک مى ریزد.
خودت باید پا پیش بگذارى.
کار سکینه نیست ، که دیدن دختر، داغ رفتن پدر را افزونتر مى کند.
خودت پیش مى روى ، در کنار رباب زانو مى زنى . دست ولایت بر سینه اش مى گذارى و از اقیانوس صبر زینبى ات ،
جرعه اى در جانش مى ریزى.
آبى بر آتش!
آرام و مهربان از جا بلندش مى کنى ، به سوى خیمه اش مى کشانى و در کنار عزیزان دیگرى مى نشانى.
از خیمه بیرون مى زنى.
به افق نگاه مى کنى . سرخى خورشید هر لحظه پر رنگ مى شود.
تو هم مگر پر و بال در خون حسین شسته اى خورشید! که اینگونه به سرخى نشسته اى ؟!
زنان و کودکان که خود، خلوت شدن اطراف خیام را از دور و نزدیک دیده اند و این آرامش نسبى را دریافته اند، آهسته
آهسته از گوشه و کنار بیابان ، خود را به سمت خیمه ها مى کشانند.
همه را یک به یک با اشاره اى ،نگاهى ، کلامى ، لبخندى و دست نوازشى ، تسلى مى بخشى و ب سوى خیمه هایت مى
کنى.
اما هنوز نقطه هاى ثابت بیابان کن نیستند. ماناه اند کسانى که زمینگیر شده اند، پشت به خیمه دارند یا دل بازگشتن
ندارند.
شتاب کن زینب جان ! هم الان هوا تاریک مى شود و پیدا کردن بچه ها در این بیابان ، ناممکن.
مقصد را آن دورترین سیاهى بیابان قرار بده و جابه جا در مسیر، از افتادگان و درماندگان و زمینگیران بخواه که را به
خیمه برسانند تا از شب و ظلمت و بیابان و دشمن در امان بمانند.
بلند شو عزیزکم ! هوا دارد تاریک مى شود.
خانمم شما چرا اینجا نشسته اید؟ دست بچه ها را بگیرید و به خیمه ببرید.
گریه نکن دخترکم ! دشمنان شاد مى شوند. صبور باش ! سفارش پدرت را از یاد مبر!
سکینه جان ! زیر بال این دو کودك را بگیر و تا خیمه یاریشان کن.
مرد که گریه نمى کند، جگر گوشه ام ! بلند شو و این دختر بچه ها را سرپرستى کن . مبادا دشمن اشک تو را ببیند.
عمه جان ! این چه جاى خوابیدن است ؟ چشمهایت را باز کن ! بلند شو عزیز دلم!
آرام آرام دانه ها برچیده مى شوند و به یارى سکینه در خیمه کوچک بازمانده ، کنار هم چیده مى شوند.
تاسکینه همین اطراف را وارسى کند تو مى توانى سرى به اعماق بیابان بزنى و از شبح نگران کننده خبر بگیرى.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#ادامه _دارد...
رمانهای مذهبی در کانال#مهدی_می_آید
🍃 @mahdimiayaad 🍃
داستـــان با ذکر آیدی وآدرس فوروارد شود
منتظر نظراتتون هستیم
@admiinmahdimiayaad
مداحی بعد از داستان👇👇👇
منتظر نظراتتون هستیم
@admiinmahdimiayaad
مداحی بعد از داستان👇👇👇
@Channel_zakerin
جواد مقدم/شور امام حسین
🎧 #شور فوق العاده زیبا❣
🎼 من تو رو دارم هیچی نمیخوام....
🎤 #کربلایی_جواد_مقدم
🌙 السلام علیک یا ابا عبدالله
❃🔰 #مهدی_می_آید🔰❃
╔═✯═๑ღ❈ღ๑═✭═╗
🌐 @mahdimiayaad
╚═✮═๑ღ❈ღ๑═✬═╝
🎼 من تو رو دارم هیچی نمیخوام....
🎤 #کربلایی_جواد_مقدم
🌙 السلام علیک یا ابا عبدالله
❃🔰 #مهدی_می_آید🔰❃
╔═✯═๑ღ❈ღ๑═✭═╗
🌐 @mahdimiayaad
╚═✮═๑ღ❈ღ๑═✬═╝
مَذْهَبٖےـہٰاٰ عٰاشِـ😍ـقْٺَـرَنْد:
💠 #رمان_مدافع_عشـــق
✳ #قسمت 5
❤ #هوالعشـــــــق
🌹
نگاهت مے ڪنم پیرهن سفید با چاپ چهره شهید همت، زنجیر و پلاڪ، سربند یازهـــرا و یڪ تسبیح سبز شفاف پیچیده شده به دور مچ دستت. چقدرساده ای❣و من به تازگے سادگـے را دوســـت دارم❣❣
قرار بود به منزل شما بیایم تا سه تایـے به محل حرڪت ڪاروان برویم.
فاطمه سادات میگفت:ممڪن است راه را بلد نباشم.
و حالا اینجا ایستاده ام ڪنار حوض آبـے حیاط ڪوچڪتان و تو پشت بمن ایستاده ای.
به تصویر لرزان خودم درآب نگاه میڪنم.#چادر_بمن_مےآید... این را دیشب پدرم وقتے فهمید چه تصمیمے گرفته ام بمن گفت.
صدای فاطمه رشته افڪارم را پاره میڪند.
🌹🌹🌹🌹
_ ریحانه؟❣...ریحان؟....الو❣❣😐
نگاهش میڪنم.
_ ڪجایـے؟❣...😐
_ همینجا❣....چه خوشتیپ ڪردی❣تڪ خور😒(و به چفیه وسربندش اشاره میڪنم)
میخندد...
_ خب توام میووردی مینداختـے دور گردنت❣
به حالت دلخور لبهایم را ڪج میڪنم...
_ ای بدجنس نداشتم!!..دیگه چفیه ندارید؟
مڪث میڪند..
_ اممم نه!...همین یدونس!
تا مےآیم دوباره غر بزنم صدای قدمهایت راپشت سرم میشنوم...
_ فاطمه سادات؟؟
_ جونم داداش؟؟!!..
_ بیا اینجا....
🌹🌹🌹🌹
فاطمه ببخشیدڪوتاهےمیگویدوسمت تو باچندقدم بلند تقریبا میدود.
تو بخاطرقدبلندت مجبور میشوی سرخم ڪنـے، در گوش خواهرت چیزی میگویـے و بلافاصله چفیه ات راازساڪ دستےات بیرون میڪشے و دستش میدهے..
فاطمه لبخندی از.رضایت میزند و سمتم مےآید😊
_ بیا!!....
(وچفیه رادورگردنم میندازد،متعجب نگاهش میڪنم)
_ این چیه؟؟😐
_ شلواره😒!معلوم نیس؟؟😁
_ هرهرهر!....جدی پرسیدم!مگه برای اقاعلے نیست!؟
_ چرا!...اما میگه فعلا نمیخواد بندازه.
یڪ چیز در دلم فرو میریزد، زیر چشمے نگاهت میڪنم،مشغول چڪ کردن وسایل هستی.
_ ازشون خیلـےتشڪرڪن!
_ باعشه خانوم تعارفـے.(و بعد با صدای بلند میگوید)..علـےاڪبر!!...ریحانه میگه خیلـےباحالـے!!😁
و تو.لبخند.میزنـے❣میدانـے این حرف من نیست.با این حال سرڪج میڪنے و جواب میدهی:
_ خواهش میڪنم!
🌹🌹🌹🌹
احساس ارامش میڪنم درست روی شانہ هایم...
نمیدانم ازچیست!
از #چفیہ_ات یا #تو...
🌹
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
✳️ نظرات خود در مورد رمان ارسال کنید⬇️⬇️
🆔 @admiinmahdimiayaad
⚛ : @mahdimiayaad
⚛ #رمـانمـذهبـــی👆
💠 #رمان_مدافع_عشـــق
✳ #قسمت 5
❤ #هوالعشـــــــق
🌹
نگاهت مے ڪنم پیرهن سفید با چاپ چهره شهید همت، زنجیر و پلاڪ، سربند یازهـــرا و یڪ تسبیح سبز شفاف پیچیده شده به دور مچ دستت. چقدرساده ای❣و من به تازگے سادگـے را دوســـت دارم❣❣
قرار بود به منزل شما بیایم تا سه تایـے به محل حرڪت ڪاروان برویم.
فاطمه سادات میگفت:ممڪن است راه را بلد نباشم.
و حالا اینجا ایستاده ام ڪنار حوض آبـے حیاط ڪوچڪتان و تو پشت بمن ایستاده ای.
به تصویر لرزان خودم درآب نگاه میڪنم.#چادر_بمن_مےآید... این را دیشب پدرم وقتے فهمید چه تصمیمے گرفته ام بمن گفت.
صدای فاطمه رشته افڪارم را پاره میڪند.
🌹🌹🌹🌹
_ ریحانه؟❣...ریحان؟....الو❣❣😐
نگاهش میڪنم.
_ ڪجایـے؟❣...😐
_ همینجا❣....چه خوشتیپ ڪردی❣تڪ خور😒(و به چفیه وسربندش اشاره میڪنم)
میخندد...
_ خب توام میووردی مینداختـے دور گردنت❣
به حالت دلخور لبهایم را ڪج میڪنم...
_ ای بدجنس نداشتم!!..دیگه چفیه ندارید؟
مڪث میڪند..
_ اممم نه!...همین یدونس!
تا مےآیم دوباره غر بزنم صدای قدمهایت راپشت سرم میشنوم...
_ فاطمه سادات؟؟
_ جونم داداش؟؟!!..
_ بیا اینجا....
🌹🌹🌹🌹
فاطمه ببخشیدڪوتاهےمیگویدوسمت تو باچندقدم بلند تقریبا میدود.
تو بخاطرقدبلندت مجبور میشوی سرخم ڪنـے، در گوش خواهرت چیزی میگویـے و بلافاصله چفیه ات راازساڪ دستےات بیرون میڪشے و دستش میدهے..
فاطمه لبخندی از.رضایت میزند و سمتم مےآید😊
_ بیا!!....
(وچفیه رادورگردنم میندازد،متعجب نگاهش میڪنم)
_ این چیه؟؟😐
_ شلواره😒!معلوم نیس؟؟😁
_ هرهرهر!....جدی پرسیدم!مگه برای اقاعلے نیست!؟
_ چرا!...اما میگه فعلا نمیخواد بندازه.
یڪ چیز در دلم فرو میریزد، زیر چشمے نگاهت میڪنم،مشغول چڪ کردن وسایل هستی.
_ ازشون خیلـےتشڪرڪن!
_ باعشه خانوم تعارفـے.(و بعد با صدای بلند میگوید)..علـےاڪبر!!...ریحانه میگه خیلـےباحالـے!!😁
و تو.لبخند.میزنـے❣میدانـے این حرف من نیست.با این حال سرڪج میڪنے و جواب میدهی:
_ خواهش میڪنم!
🌹🌹🌹🌹
احساس ارامش میڪنم درست روی شانہ هایم...
نمیدانم ازچیست!
از #چفیہ_ات یا #تو...
🌹
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمے👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
✳️ نظرات خود در مورد رمان ارسال کنید⬇️⬇️
🆔 @admiinmahdimiayaad
⚛ : @mahdimiayaad
⚛ #رمـانمـذهبـــی👆