Forwarded from پشت پرده ها
من #میلاد_زارع هستم. من کشته شدم، در تاریخ ۲۹ شهریور ماه ۱۴۰۱. بیست و شش سالم بود، متولد ۷ مهر ماه ۱۳۷۵. اهل و ساکن روستای «حمزه کلا شش پل» از توابع بابل در استان مازندران بودم. دو تا برادر داشتم به نام فرهاد و رضا و فرزند آخر خانواده بودم. دیپلمه، شغلم آزاد بود و با فرهاد برادر بزرگم که مکانیک بود یه مغازه باطری سازی تو بابل داشتیم.هر وقت شب و نصف شب کسی مشکلی داشت با روی باز و بدون منت براش انجام میدادم. عاشق فوتبال بودم و طرفدار دو آتشه تیم استقلال.
با شروع اعتراضات سراسری بعد از کشته شدن مهسا ژینا امینی مردم غیور مازندران و شهر من بابل هم به اعتراضات پیوستن. اوایل خیزش مردمی بود، روز ۲۹ شهریور برای اعتراض به خیابون رفته بودم. جلوی کلانتری ۱۱ شریعتی بین چهار راه فرهنگ و میدون شیر و خورشید بودم که مزدورای حکومتی شروع کردن به تیراندازی به سمت مردم بی دفاع. ناگهان گلوله ای به پشت سرم اصابت کرد و غرق در خون افتادم زمین. هنوز نفس میکشیدم که مردم منو سریع رسوندن بیمارستان بهشتی، اونجا کلی معطل کردن و هیچ گونه رسیدگی انجام نشد و وقتی با تاخیر زیاد منو فرستادن بیمارستان میلاد دیر شده بود و اونجا بخاطر عفونت شدید چشم از دنیا فرو بستم….
بعد از کشته شدنم مامورای امنیتی جسدمو گروگان گرفتن و پدرمو تحت فشار گذاشتن تا تعهدی مبنی بر برگزار نکردن مراسم در ازای تحویل جنازه امضا کنه.
پیکر بیجون من در زادگاهم روستای حمزه کلا شش پل مظلومانه در تاریخ ۳۱ شهریور ماه ۱۴۰۱ به خاک سپرده شد….
مراسم چهلم هم ۶ آبان ماه ۱۴۰۱ که مصادف بود با فراخوان گروههای مختلف با حضور گسترده همشهریام برگزار شد، بعد از مراسم مردم جلوی مغازه ام تجمع کردن و شروع کردن به شعار دادن. نیروهای امنیتی تلاش زیادی کردن که از برگزاری مراسم جلوگیری کنن. خانواده عزادارم تحت الحفظ مأمورای امنیتی تو خونمون حبس شدن و به اونا اجازه خروج از خونه و رفتن به مزار من داده نشد که این منجر به درگیری مردم با مامورا شد.
پیج اینستاگرام دو برادرم توسط نیروهای امنیتی بسته شد و هر دو توسط نیروهای امنیتی بازداشت و برای مدتی به مکان نامعلومی منتقل شدن.
روز تولدم دوستام با کیکی که آرم باشگاه استقلال روی اون نقش بسته بود بر سر مزارم اومدن و تولدمو جشن گرفتن.
هموطن، من پر از شور و شوق زندگی بودم و کلی آرزو در سر داشتم ولی رژیم جنایتکار با شلیک مستقیم یه گلوله به سرم منو ناجوانمردانه از بین برد. پیراهن آبی من تو خیابون به دست سرکوبگرا خونین شد. در شبکه های اجتماعی از من با عنوان پسر آبی یاد میکنن. وقتی تیم مورد علاقم استقلال قهرمان شد و با یاد من و بقیه جانباخته های راه آزادی جام قهرمانی رو بالا برد بازیکنانش حاضر به اجرای جشن قهرمانی نشدن و با اینکارشون از مردم معترض حمایت کردن. «عارف غلامی» و «مهدی قائدی» دو بازیکن تیم استقلال با نوشته های روی پیراهن و صفحات اجتماعیشون بعد از قهرمانی در سوپرجام، قهرمانیشون رو به من تقدیم کردن که در راه آزادی جان دادم…تو هم در برابر اینهمه ظلم سکوت نکن، دست به دست هم بدین و ظالمان رو از وطنمون بیرون کنین، روزی که جشن آزادی رو به پا کردین از منم یاد کنین…💔
#مهسا_امینی
با شروع اعتراضات سراسری بعد از کشته شدن مهسا ژینا امینی مردم غیور مازندران و شهر من بابل هم به اعتراضات پیوستن. اوایل خیزش مردمی بود، روز ۲۹ شهریور برای اعتراض به خیابون رفته بودم. جلوی کلانتری ۱۱ شریعتی بین چهار راه فرهنگ و میدون شیر و خورشید بودم که مزدورای حکومتی شروع کردن به تیراندازی به سمت مردم بی دفاع. ناگهان گلوله ای به پشت سرم اصابت کرد و غرق در خون افتادم زمین. هنوز نفس میکشیدم که مردم منو سریع رسوندن بیمارستان بهشتی، اونجا کلی معطل کردن و هیچ گونه رسیدگی انجام نشد و وقتی با تاخیر زیاد منو فرستادن بیمارستان میلاد دیر شده بود و اونجا بخاطر عفونت شدید چشم از دنیا فرو بستم….
بعد از کشته شدنم مامورای امنیتی جسدمو گروگان گرفتن و پدرمو تحت فشار گذاشتن تا تعهدی مبنی بر برگزار نکردن مراسم در ازای تحویل جنازه امضا کنه.
پیکر بیجون من در زادگاهم روستای حمزه کلا شش پل مظلومانه در تاریخ ۳۱ شهریور ماه ۱۴۰۱ به خاک سپرده شد….
مراسم چهلم هم ۶ آبان ماه ۱۴۰۱ که مصادف بود با فراخوان گروههای مختلف با حضور گسترده همشهریام برگزار شد، بعد از مراسم مردم جلوی مغازه ام تجمع کردن و شروع کردن به شعار دادن. نیروهای امنیتی تلاش زیادی کردن که از برگزاری مراسم جلوگیری کنن. خانواده عزادارم تحت الحفظ مأمورای امنیتی تو خونمون حبس شدن و به اونا اجازه خروج از خونه و رفتن به مزار من داده نشد که این منجر به درگیری مردم با مامورا شد.
پیج اینستاگرام دو برادرم توسط نیروهای امنیتی بسته شد و هر دو توسط نیروهای امنیتی بازداشت و برای مدتی به مکان نامعلومی منتقل شدن.
روز تولدم دوستام با کیکی که آرم باشگاه استقلال روی اون نقش بسته بود بر سر مزارم اومدن و تولدمو جشن گرفتن.
هموطن، من پر از شور و شوق زندگی بودم و کلی آرزو در سر داشتم ولی رژیم جنایتکار با شلیک مستقیم یه گلوله به سرم منو ناجوانمردانه از بین برد. پیراهن آبی من تو خیابون به دست سرکوبگرا خونین شد. در شبکه های اجتماعی از من با عنوان پسر آبی یاد میکنن. وقتی تیم مورد علاقم استقلال قهرمان شد و با یاد من و بقیه جانباخته های راه آزادی جام قهرمانی رو بالا برد بازیکنانش حاضر به اجرای جشن قهرمانی نشدن و با اینکارشون از مردم معترض حمایت کردن. «عارف غلامی» و «مهدی قائدی» دو بازیکن تیم استقلال با نوشته های روی پیراهن و صفحات اجتماعیشون بعد از قهرمانی در سوپرجام، قهرمانیشون رو به من تقدیم کردن که در راه آزادی جان دادم…تو هم در برابر اینهمه ظلم سکوت نکن، دست به دست هم بدین و ظالمان رو از وطنمون بیرون کنین، روزی که جشن آزادی رو به پا کردین از منم یاد کنین…💔
#مهسا_امینی
Forwarded from Azadi | آزادی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 حضور و بیقراری پدر دادخواه جاویدنام عرفان خزایی از جانفدایان خیزش ملی ایران بر مزار جاویدنام میلاد سعیدیانجو
#عرفان_خزایی #میلاد_سعیدانجو
#ایران #رای_بی_رای #رای_نمیدهم
@SepehrAzadi
#عرفان_خزایی #میلاد_سعیدانجو
#ایران #رای_بی_رای #رای_نمیدهم
@SepehrAzadi
Forwarded from Azadi | آزادی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴#میلاد_آرمون را به جرم قتل آرمان علیوردی بسیجی ای که در اکباتان کشته شد گرفتند. داره میگه من نزدم من اصلا چاقو نداشتم هی اصرار دارن که تو چاقو زدی تو کشتی. توی فیلم هم چاقو نداشته.
شما درحال مشاهده یک ظالم و یک مظلوم به معنای واقعی کلمه هستید
🔸۵۰۰ روز از بازداشت میلاد آرمون میگذرد. او به مشارکت در قتل آرمان علیوردی، از سوی دادگاه کیفری و به محاربه از جانب دادگاه انقلاب متهم شده است. بنا به گزارشها، برای مشارکت در قتل عمد حکم صادر، اما اعلام نشده است. در خصوص اتهام محاربه نیز در انتظار ابلاغیهی دادگاه هستند.
🔸نیروهای بسیجی کشته شده در اعتراضات از جمله آرمان علیوردی نیز، قربانیان نظام حاکم هستند. آنها امروز ابزار حکومت برای اعمال فشار بر زندانیانی همچون #میلاد_آرمون هستند. او و تمام زندانیان سیاسی و عقیدتی باید بیقید و شرط آزاد شوند.
@SepehrAzadi
شما درحال مشاهده یک ظالم و یک مظلوم به معنای واقعی کلمه هستید
🔸۵۰۰ روز از بازداشت میلاد آرمون میگذرد. او به مشارکت در قتل آرمان علیوردی، از سوی دادگاه کیفری و به محاربه از جانب دادگاه انقلاب متهم شده است. بنا به گزارشها، برای مشارکت در قتل عمد حکم صادر، اما اعلام نشده است. در خصوص اتهام محاربه نیز در انتظار ابلاغیهی دادگاه هستند.
🔸نیروهای بسیجی کشته شده در اعتراضات از جمله آرمان علیوردی نیز، قربانیان نظام حاکم هستند. آنها امروز ابزار حکومت برای اعمال فشار بر زندانیانی همچون #میلاد_آرمون هستند. او و تمام زندانیان سیاسی و عقیدتی باید بیقید و شرط آزاد شوند.
@SepehrAzadi
Forwarded from Azadi | آزادی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🟥 پیام شادباش مادر جاویدنام #میلاد_سعیدیان_جو از جانفدایان خیزش ملی آزادی ایران به مناسبت جشن نوروز باستانی ایرانزمین
#نوروز #مادران_دادخواه #ایران
@SepehrAzadi
#نوروز #مادران_دادخواه #ایران
@SepehrAzadi
Forwarded from پشت پرده ها
من #میلاد_آرمون هستم. من زنده هستم ولی زندانیم، از تاریخ ۱۲ آبان ماه ۱۴۰۱. بیست و پنج سالمه، متولد ۱۴ اسفندماه ۱۳۷۷. اصالتاً اهل روستای قوشا در استان اردبیل و تا قبل از بازداشتم ساکن شهرک اکباتان در غرب تهران بودم. اصولا پسری فعال، شاد، مهربون، پرشور و سرزنده و از نظر روانی و جسمی کاملا سالم بودم. به موزیکهایی با سبک دیپ هاوس، ملودیک هاوس و تکنو علاقمند بودم. اسکی روی برف رو خیلی دوست داشتم همینطور گیم. پسر ملایمی بودم، دور از روحیات خشن و پرخاشگرانه. تو یه بوتیک لباس فروشی کار میکردم. یه برادر داشتم که تو قهوه آرمون مشغول به کار بود. پدرمم تو یه مغازه نان فانتزی کار میکرد و مادرم هم متأسفانه درگیر سرطان بود.
Forwarded from پشت پرده ها
من #میلاد_آرمون هستم. من زنده هستم ولی زندانیم، از تاریخ ۱۲ آبان ماه ۱۴۰۱. بیست و پنج سالمه، متولد ۱۴ اسفندماه ۱۳۷۷. اصالتاً اهل روستای قوشا در استان اردبیل و تا قبل از بازداشتم ساکن شهرک اکباتان در غرب تهران بودم. اصولا پسری فعال، شاد، مهربون، پرشور و سرزنده و از نظر روانی و جسمی کاملا سالم بودم. به موزیکهایی با سبک دیپ هاوس، ملودیک هاوس و تکنو علاقمند بودم. اسکی روی برف رو خیلی دوست داشتم همینطور گیم. پسر ملایمی بودم، دور از روحیات خشن و پرخاشگرانه. تو یه بوتیک لباس فروشی کار میکردم. یه برادر داشتم که تو قهوه آرمون مشغول به کار بود. پدرمم تو یه مغازه نان فانتزی کار میکرد و مادرم هم متأسفانه درگیر سرطان بود.
اعتراضات سراسری بعد از کشته شدن مهسا ژینا امینی تو شهریور ماه ۱۴۰۱ شروع شده بود. روز ۴ آبان ماه بود اونروز طلبه بسیجی بنام «آرمان علی وردی» به دستور فرمانده اش برای سرکوب اعتراضات به #شهرک_اکباتان اعزام شد. اونجا با مردم درگیر شد حسابی کتک خورد و بهش چاقو زدن ولی مردم عادی که معترض بودن سلاح سرد نداشتن و طبق اسناد موثق کسایی که بهش چاقو زدن و زخمیش کردن همون شب از کشور خارج شدن.
«آرمان علی وردی» تا زمانیکه نیروهای کمکی بهش برسن هشیاری کامل داشت و داد و فریاد میکرد و حتی با پای خودش سوار ماشین شد و به بیمارستان انتقالش دادن. اون موقع اصلا من در بین جمعیت معترض نبودم، وقتی متوجه شدم بیرون شلوغه و صدای جمعیت به گوشم خورد کنجکاو شدم و رفتم بیرون ببینم چه اتفاقی افتاده. من فقط بیننده بودم و وقتی متوجه درگیریها شدم مسیری رو همراه جمعیت طی کردم. اونشب من نه هیجانی داشتم که بخوام تخلیه کنم، نه اهل درگیری بودم و نه اصلا سلاحی همرام بود بنابراین با اطمینان خاطر كامل بعد از مشاهده اون درگیری ها برگشتم خونه. چند روز از اون اتفاق گذشت، روز ۱۲ آبان ماه بود که به گیم نت توی محله مون رفتم که ناگهان مأمورها که موقعیت مناسبی پیدا کرده بودن اومدن جلو و منو دستگیر کردن. من بیگناه بودم ولی مامورای امنیتی سعی داشتن خیلی زود ازم اعتراف اجباری ضبط کنن، با اجبار، شکنجه، تهدید و ارعاب منو بین چندین خبرنگار و جلوی دوربین آوردن و با وجود شوکی که بهم دست داده بود و آشفتگی هایی که از سر گذرونده بودم تمام واقعیتی که اتفاق افتاده بود رو عینا توضیح دادم. همش میگفتم: سر و صدا میومد، رفتم ببینم چی شده، بخدا من چاقو همراهم نداشتم، با ضاربین همکاری نکردم و فقط وقتی رسیدم اونجا بیننده بودم، بسیجیه فرار کرد رفت تو پارکینگ منم رفتم پشت سر بچه ها دیدم دارن میزننش ده نفر با چاقو و یک نفر با سنگ.
مامورا تو گرفتن اعتراف اجباری از من شکست خوردن به همین دلیل فشار رو روی من بیشتر کردن. به مدت ۶۰ روز فرستادنم انفرادی، تا ۱۴ روز مواد غذایی بهم ندادن، اینجوری قصد داشتن منو وادار به تسلیم کنن. حتی از لحاظ کلامی هم بسیار تهدیدم کردن ولی با این حال من قوی و استوار ایستادگی کردم و با وجود فشار و شکنجه جسمی و روحی که روم بود مبارزه کردم. مامورا صحنه جرم رو بازسازی کردن، من و دوستای دیگه ام که بخاطر این پرونده بازداشت شده بودیم بارها توضیح دادیم که ما هیچ درگیری با «علی وردی» پیدا نکردیم و به پدرش هم همین توضیحات رو دادیم. ما اول تو زندان رجائی شهر بودیم بعد در مرداد ماه ۱۴۰۲ به زندان قزلحصار منتقل شدیم. توی این مدت رنجهای فراوانی رو متحمل شدیم تا بیگناهیمونو ثابت کنیم ولی پرونده هنوز پر از ابهامه. همون اول که بازداشت شدیم طی تشکیل فقط یه جلسه دادگاه ما رو به محاربه محکوم کردن بدون هیچ سند و مدرکی!! منو ضارب اصلی اعلام کردن در صورتیکه من چاقو همراه نداشتم. توی دادگاه دو اتهام بمن زدن محاربه و مشارکت در قتل عمد!
اتهام مشارکت در قتل عمد تو دادگاه کیفری زیر نظر قاضی «ایمان افشاری» رسیدگی شد ولی هنوز هیچ حکمی برام صادر نشده، اتهام محاربه هم تو دادگاه انقلاب زیر نظر قاضی «صلواتی» هنوز بهش رسیدگی نشده ولی باید تو اردیبهشت ماه ۱۴۰۳ قراره دادگاه دیگه ای برام تشکیل بشه. من همچنان در بلاتکلیفی به سر میبرم.
هموطن من به ناحق بازداشت و زندانی شدم، همیشه پسر سالمی بودم و هرگز تو زندگیم جرمی مرتکب نشدم. به ناحق منو متهم کردن و جونم به شدت در خطره، یه سال و نیمه که تحت فشار روانی و جسمی قرار گرفتم که به جرم ناکرده اعتراف کنم! سکوت نکن صدای من و دوستای بیگناهم باش …
#علیه_فراموشی
اعتراضات سراسری بعد از کشته شدن مهسا ژینا امینی تو شهریور ماه ۱۴۰۱ شروع شده بود. روز ۴ آبان ماه بود اونروز طلبه بسیجی بنام «آرمان علی وردی» به دستور فرمانده اش برای سرکوب اعتراضات به #شهرک_اکباتان اعزام شد. اونجا با مردم درگیر شد حسابی کتک خورد و بهش چاقو زدن ولی مردم عادی که معترض بودن سلاح سرد نداشتن و طبق اسناد موثق کسایی که بهش چاقو زدن و زخمیش کردن همون شب از کشور خارج شدن.
«آرمان علی وردی» تا زمانیکه نیروهای کمکی بهش برسن هشیاری کامل داشت و داد و فریاد میکرد و حتی با پای خودش سوار ماشین شد و به بیمارستان انتقالش دادن. اون موقع اصلا من در بین جمعیت معترض نبودم، وقتی متوجه شدم بیرون شلوغه و صدای جمعیت به گوشم خورد کنجکاو شدم و رفتم بیرون ببینم چه اتفاقی افتاده. من فقط بیننده بودم و وقتی متوجه درگیریها شدم مسیری رو همراه جمعیت طی کردم. اونشب من نه هیجانی داشتم که بخوام تخلیه کنم، نه اهل درگیری بودم و نه اصلا سلاحی همرام بود بنابراین با اطمینان خاطر كامل بعد از مشاهده اون درگیری ها برگشتم خونه. چند روز از اون اتفاق گذشت، روز ۱۲ آبان ماه بود که به گیم نت توی محله مون رفتم که ناگهان مأمورها که موقعیت مناسبی پیدا کرده بودن اومدن جلو و منو دستگیر کردن. من بیگناه بودم ولی مامورای امنیتی سعی داشتن خیلی زود ازم اعتراف اجباری ضبط کنن، با اجبار، شکنجه، تهدید و ارعاب منو بین چندین خبرنگار و جلوی دوربین آوردن و با وجود شوکی که بهم دست داده بود و آشفتگی هایی که از سر گذرونده بودم تمام واقعیتی که اتفاق افتاده بود رو عینا توضیح دادم. همش میگفتم: سر و صدا میومد، رفتم ببینم چی شده، بخدا من چاقو همراهم نداشتم، با ضاربین همکاری نکردم و فقط وقتی رسیدم اونجا بیننده بودم، بسیجیه فرار کرد رفت تو پارکینگ منم رفتم پشت سر بچه ها دیدم دارن میزننش ده نفر با چاقو و یک نفر با سنگ.
مامورا تو گرفتن اعتراف اجباری از من شکست خوردن به همین دلیل فشار رو روی من بیشتر کردن. به مدت ۶۰ روز فرستادنم انفرادی، تا ۱۴ روز مواد غذایی بهم ندادن، اینجوری قصد داشتن منو وادار به تسلیم کنن. حتی از لحاظ کلامی هم بسیار تهدیدم کردن ولی با این حال من قوی و استوار ایستادگی کردم و با وجود فشار و شکنجه جسمی و روحی که روم بود مبارزه کردم. مامورا صحنه جرم رو بازسازی کردن، من و دوستای دیگه ام که بخاطر این پرونده بازداشت شده بودیم بارها توضیح دادیم که ما هیچ درگیری با «علی وردی» پیدا نکردیم و به پدرش هم همین توضیحات رو دادیم. ما اول تو زندان رجائی شهر بودیم بعد در مرداد ماه ۱۴۰۲ به زندان قزلحصار منتقل شدیم. توی این مدت رنجهای فراوانی رو متحمل شدیم تا بیگناهیمونو ثابت کنیم ولی پرونده هنوز پر از ابهامه. همون اول که بازداشت شدیم طی تشکیل فقط یه جلسه دادگاه ما رو به محاربه محکوم کردن بدون هیچ سند و مدرکی!! منو ضارب اصلی اعلام کردن در صورتیکه من چاقو همراه نداشتم. توی دادگاه دو اتهام بمن زدن محاربه و مشارکت در قتل عمد!
اتهام مشارکت در قتل عمد تو دادگاه کیفری زیر نظر قاضی «ایمان افشاری» رسیدگی شد ولی هنوز هیچ حکمی برام صادر نشده، اتهام محاربه هم تو دادگاه انقلاب زیر نظر قاضی «صلواتی» هنوز بهش رسیدگی نشده ولی باید تو اردیبهشت ماه ۱۴۰۳ قراره دادگاه دیگه ای برام تشکیل بشه. من همچنان در بلاتکلیفی به سر میبرم.
هموطن من به ناحق بازداشت و زندانی شدم، همیشه پسر سالمی بودم و هرگز تو زندگیم جرمی مرتکب نشدم. به ناحق منو متهم کردن و جونم به شدت در خطره، یه سال و نیمه که تحت فشار روانی و جسمی قرار گرفتم که به جرم ناکرده اعتراف کنم! سکوت نکن صدای من و دوستای بیگناهم باش …
#علیه_فراموشی
Forwarded from پشت پرده ها
من #میلاد_آرمون هستم. من زنده هستم ولی زندانیم، از تاریخ ۱۲ آبان ماه ۱۴۰۱. بیست و پنج سالمه، متولد ۱۴ اسفندماه ۱۳۷۷. اصالتاً اهل روستای قوشا در استان اردبیل و تا قبل از بازداشتم ساکن شهرک اکباتان در غرب تهران بودم. اصولا پسری فعال، شاد، مهربون، پرشور و سرزنده و از نظر روانی و جسمی کاملا سالم بودم. به موزیکهایی با سبک دیپ هاوس، ملودیک هاوس و تکنو علاقمند بودم. اسکی روی برف رو خیلی دوست داشتم همینطور گیم. پسر ملایمی بودم، دور از روحیات خشن و پرخاشگرانه. تو یه بوتیک لباس فروشی کار میکردم. یه برادر داشتم که تو قهوه آرمون مشغول به کار بود. پدرمم تو یه مغازه نان فانتزی کار میکرد و مادرم هم متأسفانه درگیر سرطان بود.
Forwarded from پشت پرده ها
من #میلاد_آرمون هستم. من زنده هستم ولی زندانیم، از تاریخ ۱۲ آبان ماه ۱۴۰۱. بیست و پنج سالمه، متولد ۱۴ اسفندماه ۱۳۷۷. اصالتاً اهل روستای قوشا در استان اردبیل و تا قبل از بازداشتم ساکن شهرک اکباتان در غرب تهران بودم. اصولا پسری فعال، شاد، مهربون، پرشور و سرزنده و از نظر روانی و جسمی کاملا سالم بودم. به موزیکهایی با سبک دیپ هاوس، ملودیک هاوس و تکنو علاقمند بودم. اسکی روی برف رو خیلی دوست داشتم همینطور گیم. پسر ملایمی بودم، دور از روحیات خشن و پرخاشگرانه. تو یه بوتیک لباس فروشی کار میکردم. یه برادر داشتم که تو قهوه آرمون مشغول به کار بود. پدرمم تو یه مغازه نان فانتزی کار میکرد و مادرم هم متأسفانه درگیر سرطان بود.
اعتراضات سراسری بعد از کشته شدن مهسا ژینا امینی تو شهریور ماه ۱۴۰۱ شروع شده بود. روز ۴ آبان ماه بود اونروز طلبه بسیجی بنام «آرمان علی وردی» به دستور فرمانده اش برای سرکوب اعتراضات به #شهرک_اکباتان اعزام شد. اونجا با مردم درگیر شد حسابی کتک خورد و بهش چاقو زدن ولی مردم عادی که معترض بودن سلاح سرد نداشتن و طبق اسناد موثق کسایی که بهش چاقو زدن و زخمیش کردن همون شب از کشور خارج شدن.
«آرمان علی وردی» تا زمانیکه نیروهای کمکی بهش برسن هشیاری کامل داشت و داد و فریاد میکرد و حتی با پای خودش سوار ماشین شد و به بیمارستان انتقالش دادن. اون موقع اصلا من در بین جمعیت معترض نبودم، وقتی متوجه شدم بیرون شلوغه و صدای جمعیت به گوشم خورد کنجکاو شدم و رفتم بیرون ببینم چه اتفاقی افتاده. من فقط بیننده بودم و وقتی متوجه درگیریها شدم مسیری رو همراه جمعیت طی کردم. اونشب من نه هیجانی داشتم که بخوام تخلیه کنم، نه اهل درگیری بودم و نه اصلا سلاحی همرام بود بنابراین با اطمینان خاطر كامل بعد از مشاهده اون درگیری ها برگشتم خونه. چند روز از اون اتفاق گذشت، روز ۱۲ آبان ماه بود که به گیم نت توی محله مون رفتم که ناگهان مأمورها که موقعیت مناسبی پیدا کرده بودن اومدن جلو و منو دستگیر کردن. من بیگناه بودم ولی مامورای امنیتی سعی داشتن خیلی زود ازم اعتراف اجباری ضبط کنن، با اجبار، شکنجه، تهدید و ارعاب منو بین چندین خبرنگار و جلوی دوربین آوردن و با وجود شوکی که بهم دست داده بود و آشفتگی هایی که از سر گذرونده بودم تمام واقعیتی که اتفاق افتاده بود رو عینا توضیح دادم. همش میگفتم: سر و صدا میومد، رفتم ببینم چی شده، بخدا من چاقو همراهم نداشتم، با ضاربین همکاری نکردم و فقط وقتی رسیدم اونجا بیننده بودم، بسیجیه فرار کرد رفت تو پارکینگ منم رفتم پشت سر بچه ها دیدم دارن میزننش ده نفر با چاقو و یک نفر با سنگ.
مامورا تو گرفتن اعتراف اجباری از من شکست خوردن به همین دلیل فشار رو روی من بیشتر کردن. به مدت ۶۰ روز فرستادنم انفرادی، تا ۱۴ روز مواد غذایی بهم ندادن، اینجوری قصد داشتن منو وادار به تسلیم کنن. حتی از لحاظ کلامی هم بسیار تهدیدم کردن ولی با این حال من قوی و استوار ایستادگی کردم و با وجود فشار و شکنجه جسمی و روحی که روم بود مبارزه کردم. مامورا صحنه جرم رو بازسازی کردن، من و دوستای دیگه ام که بخاطر این پرونده بازداشت شده بودیم بارها توضیح دادیم که ما هیچ درگیری با «علی وردی» پیدا نکردیم و به پدرش هم همین توضیحات رو دادیم. ما اول تو زندان رجائی شهر بودیم بعد در مرداد ماه ۱۴۰۲ به زندان قزلحصار منتقل شدیم. توی این مدت رنجهای فراوانی رو متحمل شدیم تا بیگناهیمونو ثابت کنیم ولی پرونده هنوز پر از ابهامه. همون اول که بازداشت شدیم طی تشکیل فقط یه جلسه دادگاه ما رو به محاربه محکوم کردن بدون هیچ سند و مدرکی!! منو ضارب اصلی اعلام کردن در صورتیکه من چاقو همراه نداشتم. توی دادگاه دو اتهام بمن زدن محاربه و مشارکت در قتل عمد!
اتهام مشارکت در قتل عمد تو دادگاه کیفری زیر نظر قاضی «ایمان افشاری» رسیدگی شد ولی هنوز هیچ حکمی برام صادر نشده، اتهام محاربه هم تو دادگاه انقلاب زیر نظر قاضی «صلواتی» هنوز بهش رسیدگی نشده ولی باید تو اردیبهشت ماه ۱۴۰۳ قراره دادگاه دیگه ای برام تشکیل بشه. من همچنان در بلاتکلیفی به سر میبرم.
هموطن من به ناحق بازداشت و زندانی شدم، همیشه پسر سالمی بودم و هرگز تو زندگیم جرمی مرتکب نشدم. به ناحق منو متهم کردن و جونم به شدت در خطره، یه سال و نیمه که تحت فشار روانی و جسمی قرار گرفتم که به جرم ناکرده اعتراف کنم! سکوت نکن صدای من و دوستای بیگناهم باش …
#علیه_فراموشی
اعتراضات سراسری بعد از کشته شدن مهسا ژینا امینی تو شهریور ماه ۱۴۰۱ شروع شده بود. روز ۴ آبان ماه بود اونروز طلبه بسیجی بنام «آرمان علی وردی» به دستور فرمانده اش برای سرکوب اعتراضات به #شهرک_اکباتان اعزام شد. اونجا با مردم درگیر شد حسابی کتک خورد و بهش چاقو زدن ولی مردم عادی که معترض بودن سلاح سرد نداشتن و طبق اسناد موثق کسایی که بهش چاقو زدن و زخمیش کردن همون شب از کشور خارج شدن.
«آرمان علی وردی» تا زمانیکه نیروهای کمکی بهش برسن هشیاری کامل داشت و داد و فریاد میکرد و حتی با پای خودش سوار ماشین شد و به بیمارستان انتقالش دادن. اون موقع اصلا من در بین جمعیت معترض نبودم، وقتی متوجه شدم بیرون شلوغه و صدای جمعیت به گوشم خورد کنجکاو شدم و رفتم بیرون ببینم چه اتفاقی افتاده. من فقط بیننده بودم و وقتی متوجه درگیریها شدم مسیری رو همراه جمعیت طی کردم. اونشب من نه هیجانی داشتم که بخوام تخلیه کنم، نه اهل درگیری بودم و نه اصلا سلاحی همرام بود بنابراین با اطمینان خاطر كامل بعد از مشاهده اون درگیری ها برگشتم خونه. چند روز از اون اتفاق گذشت، روز ۱۲ آبان ماه بود که به گیم نت توی محله مون رفتم که ناگهان مأمورها که موقعیت مناسبی پیدا کرده بودن اومدن جلو و منو دستگیر کردن. من بیگناه بودم ولی مامورای امنیتی سعی داشتن خیلی زود ازم اعتراف اجباری ضبط کنن، با اجبار، شکنجه، تهدید و ارعاب منو بین چندین خبرنگار و جلوی دوربین آوردن و با وجود شوکی که بهم دست داده بود و آشفتگی هایی که از سر گذرونده بودم تمام واقعیتی که اتفاق افتاده بود رو عینا توضیح دادم. همش میگفتم: سر و صدا میومد، رفتم ببینم چی شده، بخدا من چاقو همراهم نداشتم، با ضاربین همکاری نکردم و فقط وقتی رسیدم اونجا بیننده بودم، بسیجیه فرار کرد رفت تو پارکینگ منم رفتم پشت سر بچه ها دیدم دارن میزننش ده نفر با چاقو و یک نفر با سنگ.
مامورا تو گرفتن اعتراف اجباری از من شکست خوردن به همین دلیل فشار رو روی من بیشتر کردن. به مدت ۶۰ روز فرستادنم انفرادی، تا ۱۴ روز مواد غذایی بهم ندادن، اینجوری قصد داشتن منو وادار به تسلیم کنن. حتی از لحاظ کلامی هم بسیار تهدیدم کردن ولی با این حال من قوی و استوار ایستادگی کردم و با وجود فشار و شکنجه جسمی و روحی که روم بود مبارزه کردم. مامورا صحنه جرم رو بازسازی کردن، من و دوستای دیگه ام که بخاطر این پرونده بازداشت شده بودیم بارها توضیح دادیم که ما هیچ درگیری با «علی وردی» پیدا نکردیم و به پدرش هم همین توضیحات رو دادیم. ما اول تو زندان رجائی شهر بودیم بعد در مرداد ماه ۱۴۰۲ به زندان قزلحصار منتقل شدیم. توی این مدت رنجهای فراوانی رو متحمل شدیم تا بیگناهیمونو ثابت کنیم ولی پرونده هنوز پر از ابهامه. همون اول که بازداشت شدیم طی تشکیل فقط یه جلسه دادگاه ما رو به محاربه محکوم کردن بدون هیچ سند و مدرکی!! منو ضارب اصلی اعلام کردن در صورتیکه من چاقو همراه نداشتم. توی دادگاه دو اتهام بمن زدن محاربه و مشارکت در قتل عمد!
اتهام مشارکت در قتل عمد تو دادگاه کیفری زیر نظر قاضی «ایمان افشاری» رسیدگی شد ولی هنوز هیچ حکمی برام صادر نشده، اتهام محاربه هم تو دادگاه انقلاب زیر نظر قاضی «صلواتی» هنوز بهش رسیدگی نشده ولی باید تو اردیبهشت ماه ۱۴۰۳ قراره دادگاه دیگه ای برام تشکیل بشه. من همچنان در بلاتکلیفی به سر میبرم.
هموطن من به ناحق بازداشت و زندانی شدم، همیشه پسر سالمی بودم و هرگز تو زندگیم جرمی مرتکب نشدم. به ناحق منو متهم کردن و جونم به شدت در خطره، یه سال و نیمه که تحت فشار روانی و جسمی قرار گرفتم که به جرم ناکرده اعتراف کنم! سکوت نکن صدای من و دوستای بیگناهم باش …
#علیه_فراموشی
Forwarded from همگام با رضاشاه دوم
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
امید سعیدیانجو، برادر جاویدنام #میلاد_سعیدیان_جو از جانباختگان خیزش ملی #ایران با انتشار ویدئویی از گریههای دردناک مادرش از غم برادر جاویدنامش را منتشر کرد.
@Siasattalkh
@Siasattalkh
Forwarded from پشت پرده ها
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هموطنان لطفاً صدای #میلاد_آرمون #نوید_نجاران #مهدی_حسینی #مهدی_ایمانی #قاسم_بهرامی ملقب به شیدای همدانی،و #خالد_پیرزاده باشیم،
Forwarded from پشت پرده ها
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حرفای زهرا سعیدیان جو خواهر #میلاد_سعیدیان_جو
Forwarded from پشت پرده ها
بچههای اکباتان به نامهای #میلاد_آرمون، #مهدی_ایمانی، #نوید_نجاران و #مهدی_حسینی پس از چندین هفته بازجویی بهدست اطلاعات سپاه، ۲۰ خرداد به زندان قزلحصار برگردانده شدند.
رئیس پلیس: بگو چاقو زدی!
میلاد: من اصلاً چاقو نداشتم!
رئیس پلیس: بگو چاقو زدی!
میلاد: من اصلاً چاقو نداشتم!
Forwarded from کانال خبری راسویاب (برای مردمت زندگی کن)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
‼️پاسخ محمد خوشبیان به بیهوده گوییهای احمدرضا رادان و دیگر مزدوران جمهوری اسلامی: آقای رادان آنچه شایسته مبارزه است فساد سیستماتیک در نظام جمهوری اسلامی به رهبری آقای خامنهای است نه چند تار موی دختران سرزمینم ایران، آقای رادان مثل رهبرت یک شبه آیتالله نشو؛ ای #مگس عرصه #سیمرغ نه جولانگه توست/ عرض خود میبری و زحمت ما میداری
#نه_به_حجاب_اجباری #چادر #پوشش #آزادی
#میلاد_آرمون #محمدمهدی_حسینی #مهدی_ایمانی #نوید_نجاران
#کیان_پیرفلک #مجیدرضا_رهنورد
#نه_میبخشیم_نه_فراموش_میکنیم
#انقلاب_ملی
#انقلاب_مهسا
#مهسا_امینی
#نیکا_شاکرمی
#محمد_قبادلو
#مادران_دادخواه #دادخواهی #ایران
#efshagar_rasu
#rasuyab2
🔴 این #انقلابیست_تا_پیروزی
🆔 @Rasuyab2
🆔 https://t.me/rasuyab2
🆔 https://t.me/EfshagarRasu
🆔 @Kashef_Rasu
#نه_به_حجاب_اجباری #چادر #پوشش #آزادی
#میلاد_آرمون #محمدمهدی_حسینی #مهدی_ایمانی #نوید_نجاران
#کیان_پیرفلک #مجیدرضا_رهنورد
#نه_میبخشیم_نه_فراموش_میکنیم
#انقلاب_ملی
#انقلاب_مهسا
#مهسا_امینی
#نیکا_شاکرمی
#محمد_قبادلو
#مادران_دادخواه #دادخواهی #ایران
#efshagar_rasu
#rasuyab2
🔴 این #انقلابیست_تا_پیروزی
🆔 @Rasuyab2
🆔 https://t.me/rasuyab2
🆔 https://t.me/EfshagarRasu
🆔 @Kashef_Rasu
Forwarded from پشت پرده ها
من #میلاد_استاد_هاشم هستم. من کشته شدم، در تاریخ ۳ مهر ماه ۱۴۰۱. سی و شش سالم بود، متولد ۳ بهمن ماه ۱۳۶۴. فرزند مصطفی، پسر بزرگ خانواده و دو برادر کوچکتر داشتم. من تو یه خانواده مذهبی بزرگ شدم. اهل و ساکن تهران، متأهل و صاحب یه فرزند دختر ۸ ساله بنام اتریسا. من و اتریسا تولدمون تو یه روز بود و با هم جشن میگرفتیم! دیپلمه بودم و شغلم آزاد بود، من و برادرام و پدرم و عموهام همه کاسب تو میدون شوش بودیم. اصولا خانواده دوست، آروم، کم حرف و مهربون بودم و با اینکه وضع مالی متوسطی داشتم در حد توانم به خیلیها کمک میکردم که بعد از رفتنم کسانی که بهشون کمک کرده بودم اینو به خانوادم گفتن…
وقتی اعتراضات سراسری با کشته شدن مهسا ژینا امینی در اواخر شهریور ماه ۱۴۰۱ شروع شد، من اون موقع کربلا بودم و برای کمک به زوار رفته بودم. وقتی برگشتم هنوز خستگی سفر از تنم بیرون نرفته بود که روز ۳ مهر ماه ۱۴۰۱ که مصادف با ۲۸ ماه صفر بود رفته بودم هیئت که برای کشیدن و پخش غذای نذری کمک کنم. قرار بود ساعت ده شب برم دنبال دخترم که ببرمش پارک، توی راه برگشت به خونه تو هفت حوض به اعتراضات برخوردم، سرکوبگرا وحشیانه با گلوله های جنگی به مردم بیدفاع شلیک میکردن، ناگهان یکیشون گلوله ای به طرف من شلیک کرد که به پهلوم و بعد به ریه ام اصابت کرد و غرق در خون افتادم کف خیابون و در جا کشته شدم…
وقتی اعتراضات سراسری با کشته شدن مهسا ژینا امینی در اواخر شهریور ماه ۱۴۰۱ شروع شد، من اون موقع کربلا بودم و برای کمک به زوار رفته بودم. وقتی برگشتم هنوز خستگی سفر از تنم بیرون نرفته بود که روز ۳ مهر ماه ۱۴۰۱ که مصادف با ۲۸ ماه صفر بود رفته بودم هیئت که برای کشیدن و پخش غذای نذری کمک کنم. قرار بود ساعت ده شب برم دنبال دخترم که ببرمش پارک، توی راه برگشت به خونه تو هفت حوض به اعتراضات برخوردم، سرکوبگرا وحشیانه با گلوله های جنگی به مردم بیدفاع شلیک میکردن، ناگهان یکیشون گلوله ای به طرف من شلیک کرد که به پهلوم و بعد به ریه ام اصابت کرد و غرق در خون افتادم کف خیابون و در جا کشته شدم…
Forwarded from پشت پرده ها
من #میلاد_استاد_هاشم هستم. من کشته شدم، در تاریخ ۳ مهر ماه ۱۴۰۱. سی و شش سالم بود، متولد ۳ بهمن ماه ۱۳۶۴. فرزند مصطفی، پسر بزرگ خانواده و دو برادر کوچکتر داشتم. من تو یه خانواده مذهبی بزرگ شدم. اهل و ساکن تهران، متأهل و صاحب یه فرزند دختر ۸ ساله بنام اتریسا. من و اتریسا تولدمون تو یه روز بود و با هم جشن میگرفتیم! دیپلمه بودم و شغلم آزاد بود، من و برادرام و پدرم و عموهام همه کاسب تو میدون شوش بودیم. اصولا خانواده دوست، آروم، کم حرف و مهربون بودم و با اینکه وضع مالی متوسطی داشتم در حد توانم به خیلیها کمک میکردم که بعد از رفتنم کسانی که بهشون کمک کرده بودم اینو به خانوادم گفتن…
وقتی اعتراضات سراسری با کشته شدن مهسا ژینا امینی در اواخر شهریور ماه ۱۴۰۱ شروع شد، من اون موقع کربلا بودم و برای کمک به زوار رفته بودم. وقتی برگشتم هنوز خستگی سفر از تنم بیرون نرفته بود که روز ۳ مهر ماه ۱۴۰۱ که مصادف با ۲۸ ماه صفر بود رفته بودم هیئت که برای کشیدن و پخش غذای نذری کمک کنم. قرار بود ساعت ده شب برم دنبال دخترم که ببرمش پارک، توی راه برگشت به خونه تو هفت حوض به اعتراضات برخوردم، سرکوبگرا وحشیانه با گلوله های جنگی به مردم بیدفاع شلیک میکردن، ناگهان یکیشون گلوله ای به طرف من شلیک کرد که به پهلوم و بعد به ریه ام اصابت کرد و غرق در خون افتادم کف خیابون و در جا کشته شدم…
از اون طرف دخترم وقتی دو سه بار بهم زنگ زد که بگه چرا نمیای منو ببری پارک جوابی نگرفت، دوباره که زنگ زد یه نفر گوشیمو جواب داد و به همسرم گفت من دوست میلادم، اون توی ضرب و جرح زخمی شده و بردیمش بیمارستان امام حسین. مادرم، همسرم، دخترم و برادر کوچکم با عجله راه افتادن به طرف بیمارستان. پدرم و اون یکی برادرم هیئت بودن، به اونا هم زنگ زدن که خبر بدن، پدرم صدای زنگ رو نشنیده بود که جواب بده ولی با برادرم صحبت کردن و گفتن بیا بیمارستان، اونم با عجله و با سرعت زیاد خودشو رسوند. پدرمم زنگ زد به مادرم و اون بهش گفت ظاهرا میلاد زخمی شده داریم میریم بیمارستان، اونا روحشون هم خبر نداشت که من تیر خوردم. پدرم با موتور راه افتاد و زودتر از مادرم اینا خودشو رسوند بیمارستان. توی راهروی بیمارستان که بود پرستارا هی میگفتن میدونه یا نه؟ پدرم گفت چیو میدونم یا نه؟ پرستارا بدون اینکه رعایت حالشو بکنن گفتن پسرت فوت شده! پدرم گفت مطمینین پسر منه؟ اونا هم بردنش تو سردخونه و جنازه منو بهش نشون دادن…
مادرم وقتی رسید بیمارستان تو شوک بود، همسر و دخترم خیلی گریه میکردن، مامورا نشوندنشون رو صندلی و بهشون گفتن که صبر کنن تا پدرم بیاد. وقتی پدرم از سردخونه اومد با حال بدی که داشت به مادرم اینا گفت برگردین خونه، مادرم متوجه شد یه اتفاق بدی برای من افتاده ولی فکر نمیکرد گلوله خورده باشم. اونا با گریه و زاری برگشتن خونه. مامورا برادر وسطیمو نگه داشتن برا تحقیقات، برادر کوچکم هم اونجا موند، اونا شروع کردن به توهین به برادرم و اینکه چرا من کنجکاوی کردم و داشتم از اون مسیر میرفتم!! میتونستم از راههای دیگه ای برم که مشکلی برام پیش نیاد!! برادرم گفت میلاد که بچه نبود که ما براش تعیین تکلیف کنیم که از کدوم راه بره، ما اصلا نمیدونستیم اون کجا بود. تا پنج صبح مامورا مشغول توهین و بازجویی بودن تا اینکه یه مامور اومد و گفت مگه این کی بوده که خبرش سریع پخش شده؟ آخه توی توییتر سریع خبر رو زده بودن که یه بسیجی توی هفت حوض تیر خورده!!! بعد هم مامورا برادرامو تهدید کردن که باید اعلام کنن من بسیجی بودم و توسط معترضا کشته شدم وگرنه جنازه رو بهشون تحویل نمیدن. در نهایت خانوادم مجبور به سکوت شدن.
بعد از دو روز جنازه رو تحویل دادن و توی مسجد شوش نماز بر سر جنازه ام خونده شد. وقتی پدرم از مسجد بیرون رفت بلافاصله از صدا و سیما اومدن جلو و میکروفون رو گرفتن جلوش باهاش مصاحبه کنن، اونم گفت بچه من بسیجی نبود و هیچ ربطی به این ارگان نداشت فقط عاشق امام حسین بود و پنج روز بود که از کربلا برگشته بود. ولی صدا و سیما تکه اول حرفای پدرمو که گفته بود من بسیجی نبودم سانسور کرد و بقیه رو از تلویزیون پخش کرد که مردم باور کنن من بسیجی بودم! و این در حالی بود که من هرگز
وقتی اعتراضات سراسری با کشته شدن مهسا ژینا امینی در اواخر شهریور ماه ۱۴۰۱ شروع شد، من اون موقع کربلا بودم و برای کمک به زوار رفته بودم. وقتی برگشتم هنوز خستگی سفر از تنم بیرون نرفته بود که روز ۳ مهر ماه ۱۴۰۱ که مصادف با ۲۸ ماه صفر بود رفته بودم هیئت که برای کشیدن و پخش غذای نذری کمک کنم. قرار بود ساعت ده شب برم دنبال دخترم که ببرمش پارک، توی راه برگشت به خونه تو هفت حوض به اعتراضات برخوردم، سرکوبگرا وحشیانه با گلوله های جنگی به مردم بیدفاع شلیک میکردن، ناگهان یکیشون گلوله ای به طرف من شلیک کرد که به پهلوم و بعد به ریه ام اصابت کرد و غرق در خون افتادم کف خیابون و در جا کشته شدم…
از اون طرف دخترم وقتی دو سه بار بهم زنگ زد که بگه چرا نمیای منو ببری پارک جوابی نگرفت، دوباره که زنگ زد یه نفر گوشیمو جواب داد و به همسرم گفت من دوست میلادم، اون توی ضرب و جرح زخمی شده و بردیمش بیمارستان امام حسین. مادرم، همسرم، دخترم و برادر کوچکم با عجله راه افتادن به طرف بیمارستان. پدرم و اون یکی برادرم هیئت بودن، به اونا هم زنگ زدن که خبر بدن، پدرم صدای زنگ رو نشنیده بود که جواب بده ولی با برادرم صحبت کردن و گفتن بیا بیمارستان، اونم با عجله و با سرعت زیاد خودشو رسوند. پدرمم زنگ زد به مادرم و اون بهش گفت ظاهرا میلاد زخمی شده داریم میریم بیمارستان، اونا روحشون هم خبر نداشت که من تیر خوردم. پدرم با موتور راه افتاد و زودتر از مادرم اینا خودشو رسوند بیمارستان. توی راهروی بیمارستان که بود پرستارا هی میگفتن میدونه یا نه؟ پدرم گفت چیو میدونم یا نه؟ پرستارا بدون اینکه رعایت حالشو بکنن گفتن پسرت فوت شده! پدرم گفت مطمینین پسر منه؟ اونا هم بردنش تو سردخونه و جنازه منو بهش نشون دادن…
مادرم وقتی رسید بیمارستان تو شوک بود، همسر و دخترم خیلی گریه میکردن، مامورا نشوندنشون رو صندلی و بهشون گفتن که صبر کنن تا پدرم بیاد. وقتی پدرم از سردخونه اومد با حال بدی که داشت به مادرم اینا گفت برگردین خونه، مادرم متوجه شد یه اتفاق بدی برای من افتاده ولی فکر نمیکرد گلوله خورده باشم. اونا با گریه و زاری برگشتن خونه. مامورا برادر وسطیمو نگه داشتن برا تحقیقات، برادر کوچکم هم اونجا موند، اونا شروع کردن به توهین به برادرم و اینکه چرا من کنجکاوی کردم و داشتم از اون مسیر میرفتم!! میتونستم از راههای دیگه ای برم که مشکلی برام پیش نیاد!! برادرم گفت میلاد که بچه نبود که ما براش تعیین تکلیف کنیم که از کدوم راه بره، ما اصلا نمیدونستیم اون کجا بود. تا پنج صبح مامورا مشغول توهین و بازجویی بودن تا اینکه یه مامور اومد و گفت مگه این کی بوده که خبرش سریع پخش شده؟ آخه توی توییتر سریع خبر رو زده بودن که یه بسیجی توی هفت حوض تیر خورده!!! بعد هم مامورا برادرامو تهدید کردن که باید اعلام کنن من بسیجی بودم و توسط معترضا کشته شدم وگرنه جنازه رو بهشون تحویل نمیدن. در نهایت خانوادم مجبور به سکوت شدن.
بعد از دو روز جنازه رو تحویل دادن و توی مسجد شوش نماز بر سر جنازه ام خونده شد. وقتی پدرم از مسجد بیرون رفت بلافاصله از صدا و سیما اومدن جلو و میکروفون رو گرفتن جلوش باهاش مصاحبه کنن، اونم گفت بچه من بسیجی نبود و هیچ ربطی به این ارگان نداشت فقط عاشق امام حسین بود و پنج روز بود که از کربلا برگشته بود. ولی صدا و سیما تکه اول حرفای پدرمو که گفته بود من بسیجی نبودم سانسور کرد و بقیه رو از تلویزیون پخش کرد که مردم باور کنن من بسیجی بودم! و این در حالی بود که من هرگز