معرفی عارفان
1.25K subscribers
34.1K photos
12.3K videos
3.22K files
2.77K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
امروز چُنان مَستَم،

کَزْ خویش بُرون جَستَم

ای یارْ بِکَـــــــــــــش دستم

آن جا که "تـــــــــــــو" آن جایی...

مولانا
به دست هجر تو زارم تو نیز می‌دانی
طمع به وصل تو دارم، تو نیز می‌دانی

چو در دل آمد عشق تو و قرار گرفت
نماند صبر و قرارم، تو نیز می‌دانی

#مولانای_جان
نهفته شد گل، و بلبل پرید از چمنم
بدرد خستهٔ خارم، تو نیز می‌دانی

به ناله باز سپیدم، بسان فاخته شد
به کوهسار چو سارم، تو نیز می‌دانی

#مولانای_جان
انار بودم خندان، بران عقیق لبت
کنون چو شعلهٔ نارم، تو نیز می‌دانی

انار عشق تو بودست شمس تبریزی
که برد بر سردارم، تو نیز می‌دانی

#مولانای_جان
با گردشِ دَهر و خَلقِ پُر شور و شَرَش
کاری که نداری چه غم‌ست از حَـذَرش؟
خاری که تمام، مایه‌ی آزار ست
در پا نَخَلَد تا ننهی پا به سرش

#کلیم
با عُقده‌ی غم، خوشم، که کامِ دلم اوست
اینجاست که هر چه حل شود مشکلم اوست
بی ناله دَمی نی‌ام که از خرمنِ عمر
هر چیز به باد می‌دهد حاصلم اوست

#کلیم
برگشتنِ عمر را نمود آمدنت
بسیار به کامِ شوق بود آمدنت
از آمدنت که نوبهارِ طَرَب‌ است
دانی که چه بهتر است؟ زود آمدنت

#کلیم
بسم العشق ...

من سرّکاف و نونم من بی چرا و چونم
خاموش و لاتحرک ، من در بیان نگنجم

حضرت نسیمی
چون فرمان آمد که شما را از مسکن زمین معزول کردیم و این ولایت را به اقطاع به آدم دادیم، همه فریاد برآوردند که: «اتجعل فیها من یفسد فیها» در این زمین قومی آوریکه فساد کنند و معصیت و خون ریزی کنند؟ «و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک» و ما را معزول میکنی، روز و شب به خدمت مشغولیم و به بندگی و تسبیح و تقدیس؟

جواب فرمود جل جلاله که: این هست، الا من از ایشان خدمتی می‌دانم که از شما آن خدمت نیاید.

گفتند: عجب، آن چه خدمت باشد که از فرشتگان پاک نیاید و از بنی آدم آلوده بیاید؟ رسول کونین، پیشوای ثقلین، محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم چون شب معراج او را جلوه کردند، عجایب و غرایب هفت آسمان را بروی عرضه کردند عرش و کرسی بر او جلوهکردند، البته نظر از جمال الوهیت برنگرفت. که «مازاغ البصر و ماطغی».

چون نهان و آشکارا نزد تو یکسان شود
صحبتت پیوسته گردد، خدمتت آسان شود

آفتابت راست گردد رو نماید بی قفا
ذرهای سایه نماند، هرچه خواهی آن شود

اینت اقبال و سعادت، اینت بخت و روزگار
زندۀ با جان به نزد زندۀ بی جان شود

فاش گویم برگشایم راز مردان را ولیک
هرکسی طاقت ندارد، زانکه سرگردان شود

والحمدلله اولاً و آخراً و صل الله علی محمد و آله.

«مولوی»مجالس سبعه
دلا چه شِکوه‌ی بیهوده از قضا داری؟
طبیب را چه گُـنَـه؟ دردِ بی‌دوا داری

چگونه روی‌نمایی به ما تهی‌دستان؟
تو کز نقاب ، تمنّایِ رونما داری

اگر تو دست دهی ، باغ می‌کند سودا
بهار را به خزانی که در حنا داری

دلا هُمایِ سعادت ، نه زیرِ این سقف‌ست
بُرون رو! ار هوسِ سایه‌ی هما داری

حجاب، بیش‌کن! از هر که عیب‌دانِ تو اوست
مَبین در آینه خود را! اگر حیا دارای

نه صبر ماند به جا وُ نه دل، تو هم ای‌جان!
ز تن درآی! دگر در وطن که را داری؟

چنان به کج‌نظری مایلی دِلا! که مُدام
به دست، آینه و روی بر قَفا داری

#کلیم! غم ز پیِ روزِ بد ذخیره مکن!
بخور! به خاطرِ جمع آنچه هست، تا داری

کلیم
به پیشِ فریبنده‌چشمِ تو میرَم
که مژگان ز مژگان کُنَد دلرُبایی

به دریوزه‌ی خاکِ پایت بُـتان را
شود دیده‌ها کاسه‌هایِ گدایی


دریوزه : گدایی
بُتان : زیبارویان

#کلیم
به صحرایِ هوس تا کی؟ دِلا! سر در هوا گردی
نمی‌بینی رهی، تَرسَم که گم گردی چو وا گردی

تو بر تن کی توانی چار تکبیرِ فَنا گفتن؟
که هر جا چارراهی بنگری خواهی گدا گردی

به تن، نقشِ حَصیرِ فقر ، وقتی دلنشین گردد
که از مِحنَت،شکسته‌استخوان،چون بوریا گردی

ز پا افتادگان را در جوانی دستگیری کن!
به پیری گر نمی‌خواهی که محتاجِ عصا گردی

سرِ خِجلَت ز شَرمِ کرده‌ها اکنون به زیر افکن!
چه منّت بر حیا داری؟ چو از پیری دوتا گردی

نمی‌گویم که بارِ دوشِ کس شو! اینقَـدَر گویم:
که در میخانه عیب ست ار به پایِ‌خویش، وا گردی

نقابِ غنچه چون بگشاد،دیگر بسته کی گردد؟
مباد ای گُل! جدا از پرده‌ی شرم و حیا گردی

خَدَنگِ طعنه، دائم سویِ تیرانداز برگردد
کسی را قدر مشکن! گر نخواهی بی‌بها گردی

چو در دامِ غمی اُفتی، پَر و بال، آنقَـدَر می‌زن
که باشد قدرتِ پرواز اگر روزی رها گردی

#کلیم! این شیوه‌ی تَردامنان ست، از تو کی زیبَد؟
که همچون موج هر جانب ، به دنبالِ هوا گردی

#کلیم کاشانی

تَردامنان : گناهکاران
مائیم ز خود وجود پرداختگان
و آتش به وجود خود در انداختگان

پیش رخ چون شمع تو شبهای دراز
پروانه صفت وجود خود باختگان

#شاه_نعمت_الله_ولی
- رباعی شمارهٔ ۲۶۱
به قبرستان گذر کردم صباحی
شنیدم ناله و افغان و آهی

شنیدم کله‌ای با خاک می‌گفت
که این دنیا نمی‌ارزد بکاهی

#بابا_طاهر
- دوبیتی شمارهٔ ۳۵۷
طاوس نه‌ای که بر جمالت نگرند
سیمرغ نه‌ای که بیتو نام تو برند

شهباز نه‌ای که از شکار تو چرند
آخر تو چه مرغی و ترا با چه خرند

#رباعی_مولانا
- رباعی شمارهٔ ۷۵۴
عزیزون از غم و درد جدایی
به چشمونم نمانده روشنایی

گرفتارم بدام غربت و درد
نه یار و همدمی نه آشنائیی

#بابا_طاهر
- دوبیتی شمارهٔ ۳۶۳
یاران به سماع نای و نی جامه‌دران
ما، دیده به جایی متحیر نگران

عشق آن منست و لهو از آن دگران
من چشم برین کنم شما گوش بر آن

#سعدی
- رباعی شمارهٔ ۱۱۵
بیان آنکه خطای محبّان، بهتر از صواب بیگانگان است نزد محبوب


آن بِلالِ صِدق، در بانگِ نماز
حَیَّ را هَیَّ هَمی خوانْد از نیاز

تا بِگُفتند: ای پَیَمبَر راست نیست
این خَطا، اکنون که آغازِ بِناست

ای نَبیّ و، ای رَسولِ کِردگار
یک مُؤذِّن کاو بُوَد اَفْصَح، بیار

عَیْب باشد اوَّلِ دین و صَلاح
لَحنْ خواندن لَفْظِ «حَیَّ عَلْ فَلاح»

خَشمِ پیغامبر بِجوشید و بِگفُت
یک دو رَمزی از عِنایاتِ نَهُفت

کِای خَسان، نَزدِ خدا هَیِّ بِلال
بهتر از صد حَیّ و خَیّ و قیل و قال


#مولانا
به راهِ او چه دَربازیم؟ نه دینی و نه دنیایی
دلی داریم و اندوهی ، سری داریم و سودایی

زمانِ راحتم چون خوابِ پا عمرِ کمی دارد
مگر آسایشِ خوابِ اَجَل، محکم کُـنَد پایی

بنازم چشمِ داغت را ، عجب بینائیی دارد!
به غیر از سینه‌ی پاکان، ندیدم خوش کُنَد جایی

بیابان را به شهر آوردم از جذبِ جنونِ خود
ز سیلابِ سرشکم ، خانه‌ام گردید صحرایی

به عشق اَر برنمی‌آیی مکُش پروانه‌سان خود را
نداری در جگر آبی ، به آتش کن مُدارایی

به یک پیمانه، ساقی! گفتُگویِ عقل، کوته کن!
تو را کز دست می‌آید ، به این هنگامه زن پایی!

به عالم آنچنان با چشم‌ودل‌سیری به سر بردم
که گر از فاقه می‌مُردم ، نمی‌پختم تمَـنّـایی

#کلیم! از خامه کارِ تیشه‌ی فرهاد می‌کردم
که بر سر هست چون شاهِ‌جهانش کارفرمایی

#کلیم کاشانی

فاقه : فقر
شاه‌جهان : پنجمین پادشاهِ گورکانیانِ هند
چه نیکو گفت با گردنکِشی، سر در گریبانی
که ما را نیز در میدانِ دلتنگی‌ست جولانی

ز بی‌برگی متاعِ خانه‌ی من نیست غیر از این
به جز بلبل نباشد آشیان را برگ و سامانی

گُل رخساره‌ات آبِ دگر دارد ، سرت گَردم
برونت بوده امشب باز ، حیران‌چشمِ‌گریانی

گریبانگیرِ من شد آشنایی ، وادیی خواهم
که از بیگانگی خارش نگردد طَرفِ دامانی

هزارم عقده پیش آمد ، به راهِ نااُمیدی هم
در این وادی سَرابی را ندیدم بی‌نگهبانی

بگَـردان گِردِ هر مویت ، دل و جانِ اسیران را
که امشب بهرِ زلفت دیده‌ام خوابِ پریشانی

به زیرِ سنگِ طفلان شد ، تنِ دیوانه پوشیده
جنون ، خلعت ز خارا داد ، هر جا دید عریانی

چو در گلشن نشینی شاخِ گُل در گوشه‌ی بَزمَت
نشیند مُنفَعِل از خویش،چون ناخوانده مهمانی

سپند از گرمیِ آتش نبیند آنچه می‌بیند
#کلیم از آبِ حیوانِ تغافل تا بَرَد جانی

#کلیم کاشانی

منفعل : شرمنده