مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم
تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن به جز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
فرو رفت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی
دمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستم
رخت میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش میباش با حافظ برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو میبینم چه باک از خصم دم سردم
#حضرت_حافظ
تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن به جز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
فرو رفت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی
دمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستم
رخت میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش میباش با حافظ برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو میبینم چه باک از خصم دم سردم
#حضرت_حافظ
چاره هر درد را خلق به درمان کنند
درد تو را کرده عشق مایهٔ درمان دل
گر چه صبوری خوش است در همه کاری ولی
کردن صبر از رخت کی شود امکان دل
#فروغی_بسطامی
درد تو را کرده عشق مایهٔ درمان دل
گر چه صبوری خوش است در همه کاری ولی
کردن صبر از رخت کی شود امکان دل
#فروغی_بسطامی
پیغام زاهدان را کآمد بلای توبه
با آن جمال و خوبی آخر چه جای توبه
هم زهد برشکسته هم توبه توبه کرده
چون هست عاشقان را کاری ورای توبه
چون از جهان رمیدی در نور جان رسیدی
چون شمع سر بریدی بشکن تو پای توبه
شرط است بیقراری با آهوی تتاری
ترک خطا چو آمد ای بس خطای توبه
در صید چون درآید بس جان که او رباید
یک تیر غمزه او صد خونبهای توبه
چون هر سحر خیالش بر عاشقان بتازد
گرد غبار اسبش صد توتیای توبه
از باده لب او مخمور گشته جانها
و آن چشم پرخمارش داده سزای توبه
تا باغ عاشقان را سرسبز و تازه کردی
حسنت خراب کرده بام و سرای توبه
ای توبه برگشاده بیشمس حق تبریز
روزی که ره نماید ای وای وای توبه
#جناب_مولوی
با آن جمال و خوبی آخر چه جای توبه
هم زهد برشکسته هم توبه توبه کرده
چون هست عاشقان را کاری ورای توبه
چون از جهان رمیدی در نور جان رسیدی
چون شمع سر بریدی بشکن تو پای توبه
شرط است بیقراری با آهوی تتاری
ترک خطا چو آمد ای بس خطای توبه
در صید چون درآید بس جان که او رباید
یک تیر غمزه او صد خونبهای توبه
چون هر سحر خیالش بر عاشقان بتازد
گرد غبار اسبش صد توتیای توبه
از باده لب او مخمور گشته جانها
و آن چشم پرخمارش داده سزای توبه
تا باغ عاشقان را سرسبز و تازه کردی
حسنت خراب کرده بام و سرای توبه
ای توبه برگشاده بیشمس حق تبریز
روزی که ره نماید ای وای وای توبه
#جناب_مولوی
گفتم دوش عشق را ای تو قرین و یار من
هیچ مباش یک نفس غایب از این کنار من
نور دو دیده منی دور مشو ز چشم من
شعله سینه منی کم مکن از شرار من
یار من و حریف من خوب من و لطیف من
چست من و ظریف من باغ من و بهار من
ای تن من خراب تو دیده من سحاب تو
ذره آفتاب تو این دل بیقرار من
لب بگشا و مشکلم حل کن و شاد کن دلم
کآخر تا کجا رسد پنج و شش قمار من
تا که چه زاید این شب حامله از برای من
تا به کجا کشد بگو مستی بیخمار من
تا چه عمل کند عجب شکر من و سپاس من
تا چه اثر کند عجب ناله و زینهار من
گفت خنک تو را که تو در غم ما شدی دوتو
کار تو راست در جهان ای بگزیده کار من
مست منی و پست من عاشق و می پرست من
برخورد او ز دست من هر کی کشید بار من
رو که تو راست کر و فر مجلس عیش نه ز سر
زانک نظر دهد نظر عاقبت انتظار من
گفتم وانما که چون زنده کنی تو مرده را
زنده کن این تن مرا از پی اعتبار من
مردهتر از تنم مجو زنده کنش به نور هو
تا همه جان شود تنم این تن جان سپار من
گفت ز من نه بارها دیدهای اعتبارها
بر تو یقین نشد عجب قدرت و کاربار من
گفتم دید دل ولی سیر کجا شود دلی
از لطف و عجایبت ای شه و شهریار من
عشق کشید در زمان گوش مرا به گوشهای
خواند فسون فسون او دام دل شکار من
جان ز فسون او چه شد دم مزن و مگو چه شد
ور بچخی تو نیستی محرم و رازدار من
دیوان شمس
هیچ مباش یک نفس غایب از این کنار من
نور دو دیده منی دور مشو ز چشم من
شعله سینه منی کم مکن از شرار من
یار من و حریف من خوب من و لطیف من
چست من و ظریف من باغ من و بهار من
ای تن من خراب تو دیده من سحاب تو
ذره آفتاب تو این دل بیقرار من
لب بگشا و مشکلم حل کن و شاد کن دلم
کآخر تا کجا رسد پنج و شش قمار من
تا که چه زاید این شب حامله از برای من
تا به کجا کشد بگو مستی بیخمار من
تا چه عمل کند عجب شکر من و سپاس من
تا چه اثر کند عجب ناله و زینهار من
گفت خنک تو را که تو در غم ما شدی دوتو
کار تو راست در جهان ای بگزیده کار من
مست منی و پست من عاشق و می پرست من
برخورد او ز دست من هر کی کشید بار من
رو که تو راست کر و فر مجلس عیش نه ز سر
زانک نظر دهد نظر عاقبت انتظار من
گفتم وانما که چون زنده کنی تو مرده را
زنده کن این تن مرا از پی اعتبار من
مردهتر از تنم مجو زنده کنش به نور هو
تا همه جان شود تنم این تن جان سپار من
گفت ز من نه بارها دیدهای اعتبارها
بر تو یقین نشد عجب قدرت و کاربار من
گفتم دید دل ولی سیر کجا شود دلی
از لطف و عجایبت ای شه و شهریار من
عشق کشید در زمان گوش مرا به گوشهای
خواند فسون فسون او دام دل شکار من
جان ز فسون او چه شد دم مزن و مگو چه شد
ور بچخی تو نیستی محرم و رازدار من
دیوان شمس
گفتمش روی تو جانا قمر است
گفت بالله ز قمر خوبتر است
گفتمش زلف تو آشفته چراست
گفت سرگشتهٔ دور قمر است
گفتمش نوش لبت چیست بگو
گفت پالودهٔ قند و شکر است
گفتمش چشم خوشت برد دلم
گفت هشدار که جان در خطر است
گفتمش قد تو سرویست بلند
گفت آن نسبت کوته نظر است
گفتمش از تو که دارد خبری
گفت آن کس که ز خود بی خبر است
گفتمش عمر منی زود مرو
گفت عمرست از آن در گذر است
گفتمش جان به فدای تو کنم
گفت از اینها بر ما مختصر است
گفتمش سید ما بندهٔ تو است
گفت آری به جهان این ثمر است
حضرت شاه نعمتالله ولی
گفت بالله ز قمر خوبتر است
گفتمش زلف تو آشفته چراست
گفت سرگشتهٔ دور قمر است
گفتمش نوش لبت چیست بگو
گفت پالودهٔ قند و شکر است
گفتمش چشم خوشت برد دلم
گفت هشدار که جان در خطر است
گفتمش قد تو سرویست بلند
گفت آن نسبت کوته نظر است
گفتمش از تو که دارد خبری
گفت آن کس که ز خود بی خبر است
گفتمش عمر منی زود مرو
گفت عمرست از آن در گذر است
گفتمش جان به فدای تو کنم
گفت از اینها بر ما مختصر است
گفتمش سید ما بندهٔ تو است
گفت آری به جهان این ثمر است
حضرت شاه نعمتالله ولی
عقل جزوی عشق را منکر بود
گرچه بنماید که صاحب سِر بود
عقل جزوی عقل استخراج نیست
جز پذیرای فن و محتاج نیست
آزمودم عقل دوراندیش را
بعد از این دیوانه سازم خویش را
نیست از عاشق کسی دیوانهتر
عقل از سودای او کور است و کر
زانکه این دیوانگی عام نیست
طبّ را ارشاد این احکام نیست
زین خرد جاهل همی باید شدن
دست در دیوانگی باید زدن
عاشقم من بر فن دیوانگی
سیرم از فرهنگی و فرزانگی
با دو عالم عشق را بیگانگی
اندر او هفتاد و دو دیوانگی
سخت پنهان است و پیدا حیرتش
جان سلطانان جان در حسرتش
غیر هفتاد و دو ملت کیش او
تخت شاهان تختهبندی پیش او
پس چه باشد عشق دریای عدم
درشکسته عقل را آنجا قدم
اوست دیوانه که دیوانه نشد
این عسس را دید و درخانه شد
#حضرت_مولانا
گرچه بنماید که صاحب سِر بود
عقل جزوی عقل استخراج نیست
جز پذیرای فن و محتاج نیست
آزمودم عقل دوراندیش را
بعد از این دیوانه سازم خویش را
نیست از عاشق کسی دیوانهتر
عقل از سودای او کور است و کر
زانکه این دیوانگی عام نیست
طبّ را ارشاد این احکام نیست
زین خرد جاهل همی باید شدن
دست در دیوانگی باید زدن
عاشقم من بر فن دیوانگی
سیرم از فرهنگی و فرزانگی
با دو عالم عشق را بیگانگی
اندر او هفتاد و دو دیوانگی
سخت پنهان است و پیدا حیرتش
جان سلطانان جان در حسرتش
غیر هفتاد و دو ملت کیش او
تخت شاهان تختهبندی پیش او
پس چه باشد عشق دریای عدم
درشکسته عقل را آنجا قدم
اوست دیوانه که دیوانه نشد
این عسس را دید و درخانه شد
#حضرت_مولانا
ای کآب زندگانی من در دهان توست
تیر هلاک ظاهر من در کمان توست
گر برقعی فرونگذاری بدین جمال
در شهر هر که کشته شود در ضمان توست
تشبیه روی تو نکنم من به آفتاب
کاین مدح آفتاب نه تعظیم شان توست
گر یک نظر به گوشهٔ چشم ارادتی
با ما کنی و گر نکنی حکم از آن توست
هر روز خلق را سر یاری و صاحبیست
ما را همین سر است که بر آستان توست
بسیار دیدهایم درختان میوهدار
زین به ندیدهایم که در بوستان توست
گر دست دوستان نرسد باغ را چه جرم
منعی که میرود گنه از باغبان توست
بسیار در دل آمد از اندیشهها و رفت
نقشی که آن نمیرود از دل نشان توست
با من هزار نوبت اگر دشمنی کنی
ای دوست همچنان دل من مهربان توست
سعدی به قدر خویش تمنای وصل کن
سیمرغ ما چه لایق زاغ آشیان توست
#حضرت_سعدی
تیر هلاک ظاهر من در کمان توست
گر برقعی فرونگذاری بدین جمال
در شهر هر که کشته شود در ضمان توست
تشبیه روی تو نکنم من به آفتاب
کاین مدح آفتاب نه تعظیم شان توست
گر یک نظر به گوشهٔ چشم ارادتی
با ما کنی و گر نکنی حکم از آن توست
هر روز خلق را سر یاری و صاحبیست
ما را همین سر است که بر آستان توست
بسیار دیدهایم درختان میوهدار
زین به ندیدهایم که در بوستان توست
گر دست دوستان نرسد باغ را چه جرم
منعی که میرود گنه از باغبان توست
بسیار در دل آمد از اندیشهها و رفت
نقشی که آن نمیرود از دل نشان توست
با من هزار نوبت اگر دشمنی کنی
ای دوست همچنان دل من مهربان توست
سعدی به قدر خویش تمنای وصل کن
سیمرغ ما چه لایق زاغ آشیان توست
#حضرت_سعدی
آخر، معشوق را دل آرام می گویند،
یعنی که دل به وی آرام گیرد.
پس به غیر چون آرام و قرار گیرد؟
فیه ما فیه
یعنی که دل به وی آرام گیرد.
پس به غیر چون آرام و قرار گیرد؟
فیه ما فیه
آن لذت طاعت را دیدی، مزد خود را بستدی.
بایستی که تو آن را ندیدیی و در نیافتیی، تا غرق عالم ربانی بودیی، و از آن بزرگتر، بلندتر، بلندتر، بلندتر جویی، که الله اکبر عبارت ازین است که بردار فکرت را از آنچه در وهم تو میآید، و اندیشۀ تست. و نظر را بلندتر دار که او اکبر است از آن همه تصورها، اگرچه تصور نبی است و مرسل و اولوالعزم؛ از آن اکبر است.
مقالات شمس تبریزی
بایستی که تو آن را ندیدیی و در نیافتیی، تا غرق عالم ربانی بودیی، و از آن بزرگتر، بلندتر، بلندتر، بلندتر جویی، که الله اکبر عبارت ازین است که بردار فکرت را از آنچه در وهم تو میآید، و اندیشۀ تست. و نظر را بلندتر دار که او اکبر است از آن همه تصورها، اگرچه تصور نبی است و مرسل و اولوالعزم؛ از آن اکبر است.
مقالات شمس تبریزی
باز را به آن سبب باز گویند که اگر از نزد شاه رفت سوی مردار،
بر مردار قرار نگیرد، باز نزد شاه آید.
چون باز نیامد و هم بر آن مردار قرار گرفت، باز نباشد!
شمس الدین محمد تبریزی
بر مردار قرار نگیرد، باز نزد شاه آید.
چون باز نیامد و هم بر آن مردار قرار گرفت، باز نباشد!
شمس الدین محمد تبریزی
مولانا رها نمی کند که من کار کنم!
مرا در همه عالم یک دوست باشد،
او را بی مراد کنم؟
بشنوم مراد او، نکنم؟
الا از برکات مولاناست هر که از من کلمهای می شنود.
مقالات شمس تبریزی
مرا در همه عالم یک دوست باشد،
او را بی مراد کنم؟
بشنوم مراد او، نکنم؟
الا از برکات مولاناست هر که از من کلمهای می شنود.
مقالات شمس تبریزی
اکنون، من دوست مولانا باشم،
و مرا یقین است که مولانا ولی خداست،
اکنون، دوستِ دوستِ خدا، ولی خدا باشد!
این مقرر است!
مقالات شمس تبریزی
و مرا یقین است که مولانا ولی خداست،
اکنون، دوستِ دوستِ خدا، ولی خدا باشد!
این مقرر است!
مقالات شمس تبریزی
مادر کودکي او را بدست موجهاى نيل ميسپارد،
تا برسد به خانهی فرعونِ تشنه به خونَش؛
ديگري را برادرانش به چاه مى اندازند
سر از خانه ي عزيز مصر درمي آورد
مکر زليخا زندانيش مي کند
اما عاقبت برتخت مينشيند
آتشي نمیسوزاند ابراهيم را
دريايى غرق نميکند موسى را
اگر همه عا لم قصد ضرر رساندن تورا داشته باشند
و خدا نخواهد نميتوانند او يگانه تکيه گاه من و توست
به "تدبيرش" اعتماد کن ،
به "حکمتش" دل بسپار ،
و به سمت او قدمي بردار،
به او "توکل" کن ؛
فیه_مافیه
تا برسد به خانهی فرعونِ تشنه به خونَش؛
ديگري را برادرانش به چاه مى اندازند
سر از خانه ي عزيز مصر درمي آورد
مکر زليخا زندانيش مي کند
اما عاقبت برتخت مينشيند
آتشي نمیسوزاند ابراهيم را
دريايى غرق نميکند موسى را
اگر همه عا لم قصد ضرر رساندن تورا داشته باشند
و خدا نخواهد نميتوانند او يگانه تکيه گاه من و توست
به "تدبيرش" اعتماد کن ،
به "حکمتش" دل بسپار ،
و به سمت او قدمي بردار،
به او "توکل" کن ؛
فیه_مافیه
اکنون، من دوست مولانا باشم،
و مرا یقین است که مولانا ولی خداست،
اکنون، دوستِ دوستِ خدا، ولی خدا باشد!
این مقرر است!
مقالات شمس تبریزی
و مرا یقین است که مولانا ولی خداست،
اکنون، دوستِ دوستِ خدا، ولی خدا باشد!
این مقرر است!
مقالات شمس تبریزی