.
ز نامِ من به غلط هم دهن نسازد تلخ
همان که یادِ لبش نُقلِ محفل است مرا
مکش ز دستِ من آن ساعدِ نگارین را
که خون ز دستِ تو بسیار در دل است مرا
همان که نقشِ مرا میزند به تیر از دور
به هر طرف که روم در مقابل است مرا
#صائب_تبریزی از غزل۶۱۰
ز نامِ من به غلط هم دهن نسازد تلخ
همان که یادِ لبش نُقلِ محفل است مرا
مکش ز دستِ من آن ساعدِ نگارین را
که خون ز دستِ تو بسیار در دل است مرا
همان که نقشِ مرا میزند به تیر از دور
به هر طرف که روم در مقابل است مرا
#صائب_تبریزی از غزل۶۱۰
اگر کسی تنها به آنچه دربارهٔ دین و ایمان به او میگویند بسنده کند و بابِ تقلیدِ محض را بگشاید، به تعبیرِ اقبال لاهوری دینِ او دینِ عامیان است. اما آنکه به گفتهها و شنیدهها بسنده نمیکند، در کنارِ تحقیق و تفکّر، دل را نیز برای درکِ حقایقِ هستی به کار میگیرد و دین و ایمانِ خود را با بصیرت و آگاهیِ ذهنی و دلی قوام میبخشد؛ دینِ او دینی عارفانه است. عارفان در کنارِ علوم اکتسابی و تحصیلی و کتاب و دفتر، به علوم اکتشافی و دل و جان نیز میپردازند و از در هم آمیختنِ همهٔ اینها دین و ایمانی محکم و مستند میسازند.
گفت: دینِ عامیان؟ گفتم: شنید
گفت: دینِ عارفان؟ گفتم: که دید
#اقـبال_لاهــــوری
گفت: دینِ عامیان؟ گفتم: شنید
گفت: دینِ عارفان؟ گفتم: که دید
#اقـبال_لاهــــوری
عشاق تو گر شاه و گر درویشند
چون تیر ز راستی همه در کیش اند
از خویش چو عاشق نبود دل ریشند
بیگانه که عاشق است با او خویش اند
و می شاید که مراد به حــے مجموعه وجود انسان کامل باشد و مراد به اهل حی روح و قلب و نفس و قوای روحانی و جسمانی زیرا که هر یک ازینها را در وجود انسان کامل از سماع ذکر شراب محبت مستی دیگر و بیخودی هر چه تمام تر است
هرجا که کند مطرب فرخنده خطاب
ذکر می عشق تو بر آواز رباب
عقل و دل و جان من شود مست خراب
از ذوق سماع ذکر آن باده ناب
شرح رساله در تصوف/ لوامـــع و لوایـــح ص 146/شرح قصیده خمریه ابن فارض /و دربیان معارف و معانی عرفانی /شرح رباعیات در وحدت الوجود/ از عبدالرحمن جامی قدس الله سره العزیز
چون تیر ز راستی همه در کیش اند
از خویش چو عاشق نبود دل ریشند
بیگانه که عاشق است با او خویش اند
و می شاید که مراد به حــے مجموعه وجود انسان کامل باشد و مراد به اهل حی روح و قلب و نفس و قوای روحانی و جسمانی زیرا که هر یک ازینها را در وجود انسان کامل از سماع ذکر شراب محبت مستی دیگر و بیخودی هر چه تمام تر است
هرجا که کند مطرب فرخنده خطاب
ذکر می عشق تو بر آواز رباب
عقل و دل و جان من شود مست خراب
از ذوق سماع ذکر آن باده ناب
شرح رساله در تصوف/ لوامـــع و لوایـــح ص 146/شرح قصیده خمریه ابن فارض /و دربیان معارف و معانی عرفانی /شرح رباعیات در وحدت الوجود/ از عبدالرحمن جامی قدس الله سره العزیز
کمترین تصویر از یک زندگانی
آب، نان، آواز!
ور فزونتر خواهی از آن
گاه گه پرواز
ور فزونتر خواهی از آن شادی آغاز
ور فزونتر، باز هم خواهی...
بگویم، باز؟
آنچنان بر ما به نان و آب،
اینجا تنگسالی شد
که کس در فکر آوازي نخواهد بود
وقتی آوازی نباشد
شوق پروازی نخواهد بود
#محمدرضا_شفیعیکدکنی
آب، نان، آواز!
ور فزونتر خواهی از آن
گاه گه پرواز
ور فزونتر خواهی از آن شادی آغاز
ور فزونتر، باز هم خواهی...
بگویم، باز؟
آنچنان بر ما به نان و آب،
اینجا تنگسالی شد
که کس در فکر آوازي نخواهد بود
وقتی آوازی نباشد
شوق پروازی نخواهد بود
#محمدرضا_شفیعیکدکنی
پیش او
دو اَنَا نمیگنجد.
تو اَنَا میگویی و او اَنَا.
یا تو بمیر پیش او،
یا او پیش تو بمیرد،
تا دویی نماند.
اما آنکه او بمیرد امکان ندارد،
نه در خارج
و نه
در ذهن،
که: وَ هُوَ الْحَیُّ الَّذی لا یَمُوت.
او را آن لطف هست که
اگر ممکن بودی،
برای تو بمُردی تا دویی برخاستی.
اکنون
چون مردن او ممکن نیست،
تو بمیر
تا او بر تو تجلّی کند
و دویی برخیزد.
#مولانا_فیه_مافیه
دو اَنَا نمیگنجد.
تو اَنَا میگویی و او اَنَا.
یا تو بمیر پیش او،
یا او پیش تو بمیرد،
تا دویی نماند.
اما آنکه او بمیرد امکان ندارد،
نه در خارج
و نه
در ذهن،
که: وَ هُوَ الْحَیُّ الَّذی لا یَمُوت.
او را آن لطف هست که
اگر ممکن بودی،
برای تو بمُردی تا دویی برخاستی.
اکنون
چون مردن او ممکن نیست،
تو بمیر
تا او بر تو تجلّی کند
و دویی برخیزد.
#مولانا_فیه_مافیه
داستان جالب اشک رایگان از مثنوی معنوی
مرد عرب سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگش گریه می کرد. گدایی از آنجا می گذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه می کنی ؟
عرب گفت: این سگ وفادارم پیش چشمم جان می دهد. این سگ روزها برایم شکار میکرد و شبها نگهبانم بود و دزدان را فراری میداد.
گدا پرسید: بیماری سگ چیست، آیا زخم دارد؟
عرب گفت: نه از گرسنگی میمیرد!
گدا گفت: صبر کن، خدا به صابران پاداش میدهد، گدا ناگهان یک کیسه پُر در دست مرد عرب دید. پرسید: در این کیسه چه داری؟
عرب گفت: نان و غذا برای خوردن.
گدا گفت: چرا به سگ نمیدهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟
عرب گفت: نان ها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانیست. برای سگم هر چه بخواهد گریه میکنم!
گدا گفت: خاک بر سرت، اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل!
مرد عرب سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگش گریه می کرد. گدایی از آنجا می گذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه می کنی ؟
عرب گفت: این سگ وفادارم پیش چشمم جان می دهد. این سگ روزها برایم شکار میکرد و شبها نگهبانم بود و دزدان را فراری میداد.
گدا پرسید: بیماری سگ چیست، آیا زخم دارد؟
عرب گفت: نه از گرسنگی میمیرد!
گدا گفت: صبر کن، خدا به صابران پاداش میدهد، گدا ناگهان یک کیسه پُر در دست مرد عرب دید. پرسید: در این کیسه چه داری؟
عرب گفت: نان و غذا برای خوردن.
گدا گفت: چرا به سگ نمیدهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟
عرب گفت: نان ها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانیست. برای سگم هر چه بخواهد گریه میکنم!
گدا گفت: خاک بر سرت، اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل!
نه مثل كوه محكمم نه مثل رود جارى ام
نه لايقم به دشمنى نه آن كه دوست دارى ام
تو آن نگاه خيره اى در انتظار آمدن
من آن دو پلک خسته كه به هم نمى گذارى ام
توخسته اى و خسته تر منم كه هرز مى روم
تو ازهمه فرارى و من از خودم فرارى ام
زمانه در پى تو بود و لو ندادمت ولى
مرا به بند مى كشد به جرم راز دارى ام
شناختند مردمان من و تو را به اين نشان
تو را به صبر كردنت مرا به بى قرارى ام
چقدر غصه مى خورم كه هستى و ندارمت
مدام طعنه ميزند به بودنم ، ندارى ام
#سید_تقی_سیدی
نه لايقم به دشمنى نه آن كه دوست دارى ام
تو آن نگاه خيره اى در انتظار آمدن
من آن دو پلک خسته كه به هم نمى گذارى ام
توخسته اى و خسته تر منم كه هرز مى روم
تو ازهمه فرارى و من از خودم فرارى ام
زمانه در پى تو بود و لو ندادمت ولى
مرا به بند مى كشد به جرم راز دارى ام
شناختند مردمان من و تو را به اين نشان
تو را به صبر كردنت مرا به بى قرارى ام
چقدر غصه مى خورم كه هستى و ندارمت
مدام طعنه ميزند به بودنم ، ندارى ام
#سید_تقی_سیدی
میخواستم ببوسمت ، ايمان نمیگذاشت
ترس از فرشتههای نگهبان نمیگذاشت
میخواستم بغل کنمت تنگ و تنگتر
اما لهیب شعلهی سوزان نمیگذاشت
باید خدا که عاقل و خوبست اینقَدَر
اعجاز توی طرز نگاهت نمیگذاشت
یا سیب گونههای تورا کال میکشید
یا در دهانم اینهمه دندان نمیگذاشت
مثل نمازهای قضایی شدم که تو
میخواستی بخوانی و... شیطان نمیگذاشت
میخواستم ببوسم و میخواستی، اگر
تردید توی دامن انسان نمیگذاشت...
#عذرا_هندالی
ترس از فرشتههای نگهبان نمیگذاشت
میخواستم بغل کنمت تنگ و تنگتر
اما لهیب شعلهی سوزان نمیگذاشت
باید خدا که عاقل و خوبست اینقَدَر
اعجاز توی طرز نگاهت نمیگذاشت
یا سیب گونههای تورا کال میکشید
یا در دهانم اینهمه دندان نمیگذاشت
مثل نمازهای قضایی شدم که تو
میخواستی بخوانی و... شیطان نمیگذاشت
میخواستم ببوسم و میخواستی، اگر
تردید توی دامن انسان نمیگذاشت...
#عذرا_هندالی
به ملازمانِ سلطان خبری دهم ز رازی
که جهان توان گرفتن به نوای دلگدازی
به متاع خود چه نازی؟ که به شهر دردمندان
دلِ غزنوی نیرزد به تبسّم ایازی
همه ناز بی نیازی، همه ساز بی نوایی
دل شاه لرزه گیرد ز گدای بی نیازی
ز مقام من چه پرسی به طلسمِ دل اسیرم
نه نشیب من نشیبی، نه فراز من فرازی
رهِ عاقلی رها کن که به او توان رسیدن
به دل نیازمندی به نگاه پاکبازی
به ره تو ناتمامم ز تغافل تو خامم
من و جان نیم سوزی تو و چشم نیم بازی
ره دیر تختهٔ گل ز جبین سجده ریزم
که نیاز من نگنجد به دو رکعت نمازی
#اقبال_لاهوری
که جهان توان گرفتن به نوای دلگدازی
به متاع خود چه نازی؟ که به شهر دردمندان
دلِ غزنوی نیرزد به تبسّم ایازی
همه ناز بی نیازی، همه ساز بی نوایی
دل شاه لرزه گیرد ز گدای بی نیازی
ز مقام من چه پرسی به طلسمِ دل اسیرم
نه نشیب من نشیبی، نه فراز من فرازی
رهِ عاقلی رها کن که به او توان رسیدن
به دل نیازمندی به نگاه پاکبازی
به ره تو ناتمامم ز تغافل تو خامم
من و جان نیم سوزی تو و چشم نیم بازی
ره دیر تختهٔ گل ز جبین سجده ریزم
که نیاز من نگنجد به دو رکعت نمازی
#اقبال_لاهوری
دردمندانِ غمِ عشق دوا میخواهند
به امید آمدهاند از تو تو را میخواهند
روز وصل تو که عید است و منش قربانم
هر سحر چون شب قدرش به دعا میخواهند
اندر این مملکت ای دوست تو آن سلطانی
که ملوک از دَرِ تو نان چو گدا میخواهند
بلکه تا بر سر کوی تو گدایی کردیم
پادشاهان همه نان از دَرِ ما میخواهند
ز آن جماعت که ز تو طالب حورند و قصور
در شگفتم که ز تو جز تو چرا میخواهند
زحمتی دیده همه بر طمعِ راحتِ نفس
طاعتی کرده و فردوس جزا میخواهند
عمل صالح خود را شب و روز از حضرت
چون متاعی که فروشند بها میخواهند
عاشقان خاکِ سر کوی تو این همّت بین
که ولایت ز کجا تا به کجا میخواهند
عاشقان مرغ و هوا عشق و جهان هست قفس
با قفس انس ندارند هوا میخواهند
تو به دست کرم خویش جدا کن از من
طبع و نفسی که مرا از تو جدا میخواهند
عالمی شادی دنیا و گروهی غم عشق
عاقلان نعمت و عشّاق بلا میخواهند
سیف فرْغانی هر کس که تو بینی چیزی
از خدا خواهد و این قوم خدا میخواهند
در عزیزانِ رهِ عشق به خواری منگر
بنگر این قوم کیانند و کرا میخواهند
#سیف_فرغانی
به امید آمدهاند از تو تو را میخواهند
روز وصل تو که عید است و منش قربانم
هر سحر چون شب قدرش به دعا میخواهند
اندر این مملکت ای دوست تو آن سلطانی
که ملوک از دَرِ تو نان چو گدا میخواهند
بلکه تا بر سر کوی تو گدایی کردیم
پادشاهان همه نان از دَرِ ما میخواهند
ز آن جماعت که ز تو طالب حورند و قصور
در شگفتم که ز تو جز تو چرا میخواهند
زحمتی دیده همه بر طمعِ راحتِ نفس
طاعتی کرده و فردوس جزا میخواهند
عمل صالح خود را شب و روز از حضرت
چون متاعی که فروشند بها میخواهند
عاشقان خاکِ سر کوی تو این همّت بین
که ولایت ز کجا تا به کجا میخواهند
عاشقان مرغ و هوا عشق و جهان هست قفس
با قفس انس ندارند هوا میخواهند
تو به دست کرم خویش جدا کن از من
طبع و نفسی که مرا از تو جدا میخواهند
عالمی شادی دنیا و گروهی غم عشق
عاقلان نعمت و عشّاق بلا میخواهند
سیف فرْغانی هر کس که تو بینی چیزی
از خدا خواهد و این قوم خدا میخواهند
در عزیزانِ رهِ عشق به خواری منگر
بنگر این قوم کیانند و کرا میخواهند
#سیف_فرغانی