Audio
تصنیف قلاب
همایون شجریان
مقدار یارِ همنفس، چون من نداند هیچکس
ماهی که بر خشک اوفتد، قیمت بداند آب را
سعدی! چو جورش میبری
نزدیک او دیگر مرو ،
ای بی بصر! من میروم؟
او میکشد قلاب را..
سعدی
خاص👌
همایون شجریان
مقدار یارِ همنفس، چون من نداند هیچکس
ماهی که بر خشک اوفتد، قیمت بداند آب را
سعدی! چو جورش میبری
نزدیک او دیگر مرو ،
ای بی بصر! من میروم؟
او میکشد قلاب را..
سعدی
خاص👌
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
حافظ
جامه دران
• آواز: محمدرضا شجریان
آواز استادجان شجریان💠
شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
حافظ
جامه دران
• آواز: محمدرضا شجریان
آواز استادجان شجریان💠
نقل است که شقیق بلخی و ابوتراب نخشبی پیش شیخ آمدند. شیخ طعامی فرمود که آوردند و یکی از مریدان خدمت شیخ میکرد و ایستاده بود. بوتراب گفت: موافقت کن.
گفت: روزه دارم.
گفت: بخور و ثواب یک ماهه بستان.
گفت: روزه نتوان گشاد. شقیق گفت: روزه بگشای و مزد یک ساله بستان.
گفت: نتوان گشاد.
بایزید گفت: بگذار که او رانده ی حضرت است.
پس از مدتی نیامد که او را بدزدی بگرفتند. و هردو دستش جدا کردند.
ذکر بایزید بسطامی
گفت: روزه دارم.
گفت: بخور و ثواب یک ماهه بستان.
گفت: روزه نتوان گشاد. شقیق گفت: روزه بگشای و مزد یک ساله بستان.
گفت: نتوان گشاد.
بایزید گفت: بگذار که او رانده ی حضرت است.
پس از مدتی نیامد که او را بدزدی بگرفتند. و هردو دستش جدا کردند.
ذکر بایزید بسطامی
چنانکه شیخ محمد بن عربی در دمشق میگفت که محمد پردهدار ماست ! میگفتم؛ آنچه در خود میبینی، در محمد چرا نمیبینی؟ هر کس پردهدار خود است.
گفت؛ آنجا که حقیقت معرفت است، دعوت کجاست؟ و کن و مکن کجاست؟ گفتم؛ آخر آن معنی او را بود و این فضیلت دگر مزید. و این انکار که تو میکنی بر او، و این تصرف، نه که عین دعوت است؟
مرا که برادر میخوانی و فرزند، نه که دعوت است؟ پس دعوت میکنی و میگویی دعوت نباید کردن ! نیکو همدرد بود، نیکو مونس بود، شگرف مردی بود شیخ محمد؛ اما در متابعت نبود. یکی گفت؛ عین متابعت خود آن بود. گفتم؛ نی متابعت نمیکرد.
شمس تبریزی
گفت؛ آنجا که حقیقت معرفت است، دعوت کجاست؟ و کن و مکن کجاست؟ گفتم؛ آخر آن معنی او را بود و این فضیلت دگر مزید. و این انکار که تو میکنی بر او، و این تصرف، نه که عین دعوت است؟
مرا که برادر میخوانی و فرزند، نه که دعوت است؟ پس دعوت میکنی و میگویی دعوت نباید کردن ! نیکو همدرد بود، نیکو مونس بود، شگرف مردی بود شیخ محمد؛ اما در متابعت نبود. یکی گفت؛ عین متابعت خود آن بود. گفتم؛ نی متابعت نمیکرد.
شمس تبریزی
کرامات آن باشد که ترا از حال دون به حال عالی آرد.
و از آنجا به اینجا سفر کنی،
و از جهل به عقل و از جمادی به حیات.
همچنانکه اول خاک بودی،
جماد بودی ترا به عالم نبات آوردند،
و از عالم نبات سفر کردی به عالم علقه و مضغه
و از علقه و مضغه به عالم حیوانی
و از حیوانی به عالم انسانی سفر کردی.
کرامات این باشد.
فیه مافیه
و از آنجا به اینجا سفر کنی،
و از جهل به عقل و از جمادی به حیات.
همچنانکه اول خاک بودی،
جماد بودی ترا به عالم نبات آوردند،
و از عالم نبات سفر کردی به عالم علقه و مضغه
و از علقه و مضغه به عالم حیوانی
و از حیوانی به عالم انسانی سفر کردی.
کرامات این باشد.
فیه مافیه
آن نه زلف است و بناگوش که روز است و شب است
وان نه بالای صنوبر که درخت رطب است
نه دهانیست که در وهم سخندان آید
مگر اندر سخن آیی و بداند که لب است
آتش روی تو زین گونه که در خلق گرفت
عجب از سوختگی نیست که خامی عجب است
آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار
هر گیاهی که به نوروز نجنبد حطب است
جنبش سرو تو پنداری کز باد صباست
نه که از نالهٔ مرغان چمن در طرب است
هر کسی را به تو این میل نباشد که مرا
کآفتابی تو و کوتاه نظر مرغ شب است
خواهم اندر طلبت عمر به پایان آورد
گر چه راهم نه به اندازهٔ پای طلب است
هر قضایی سببی دارد و من در غم دوست
اجلم میکشد و درد فراقش سبب است
سخن خویش به بیگانه نمییارم گفت
گله از دوست به دشمن نه طریق ادب است
لیکن این حال محال است که پنهان ماند
تو زره میدری و پرده سعدی قصب است
#حضرت_سعدی
وان نه بالای صنوبر که درخت رطب است
نه دهانیست که در وهم سخندان آید
مگر اندر سخن آیی و بداند که لب است
آتش روی تو زین گونه که در خلق گرفت
عجب از سوختگی نیست که خامی عجب است
آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار
هر گیاهی که به نوروز نجنبد حطب است
جنبش سرو تو پنداری کز باد صباست
نه که از نالهٔ مرغان چمن در طرب است
هر کسی را به تو این میل نباشد که مرا
کآفتابی تو و کوتاه نظر مرغ شب است
خواهم اندر طلبت عمر به پایان آورد
گر چه راهم نه به اندازهٔ پای طلب است
هر قضایی سببی دارد و من در غم دوست
اجلم میکشد و درد فراقش سبب است
سخن خویش به بیگانه نمییارم گفت
گله از دوست به دشمن نه طریق ادب است
لیکن این حال محال است که پنهان ماند
تو زره میدری و پرده سعدی قصب است
#حضرت_سعدی
در صحبت ما همه صفاین
ما را همه ذوق از خداین
تا روز صفا و ذوق مستی است
کامشب یاران حریف ماین
رندان مستند و لاابالی
مستانه سرود می سراین
در عالم معنی عین عشقیم
هر چند که صورتاً جداین
با دُردی درد عشق صافیم
رندان همه ایمن از دواین
مطرب سخنم چو خوش سراید
در پاش سران همه سراین
گوئی عشقش بلای جان است
می کش دایم که خوش بلاین
مستیم و خراب در خرابات
رندی که میش اوی کجاین
شاهان جهان به دولت عشق
در مجلس سیدم گداین
حضرت شاه نعمتالله ولی
ما را همه ذوق از خداین
تا روز صفا و ذوق مستی است
کامشب یاران حریف ماین
رندان مستند و لاابالی
مستانه سرود می سراین
در عالم معنی عین عشقیم
هر چند که صورتاً جداین
با دُردی درد عشق صافیم
رندان همه ایمن از دواین
مطرب سخنم چو خوش سراید
در پاش سران همه سراین
گوئی عشقش بلای جان است
می کش دایم که خوش بلاین
مستیم و خراب در خرابات
رندی که میش اوی کجاین
شاهان جهان به دولت عشق
در مجلس سیدم گداین
حضرت شاه نعمتالله ولی
ساقی فرخ رخ من جام چو گلنار بده
بهر من ار میندهی بهر دل یار بده
ساقی دلدار تویی چاره بیمار تویی
شربت شادی و شفا زود به بیمار بده
باده در آن جام فکن گردن اندیشه بزن
هین دل ما را مشکن ای دل و دلدار بده
باز کن آن میکده را ترک کن این عربده را
عاشق تشنه زده را از خم خمار بده
جان بهار و چمنی رونق سرو و سمنی
هین که بهانه نکنی ای بت عیار بده
پای چو در حیله نهی وز کف مستان بجهی
دشمن ما شاد شود کوری اغیار بده
غم مده و آه مده جز به طرب راه مده
آه ز بیراه بود ره بگشا بار بده
ما همه مخمور لقا تشنه سغراق بقا
بهر گرو پیش سقا خرقه و دستار بده
تشنه دیرینه منم گرم دل و سینه منم
جام و قدح را بشکن بیحد و بسیار بده
خود مه و مهتاب تویی ماهی این آب منم
ماه به ماهی نرسد پس ز مه ادرار بده
دیوان شمس
بهر من ار میندهی بهر دل یار بده
ساقی دلدار تویی چاره بیمار تویی
شربت شادی و شفا زود به بیمار بده
باده در آن جام فکن گردن اندیشه بزن
هین دل ما را مشکن ای دل و دلدار بده
باز کن آن میکده را ترک کن این عربده را
عاشق تشنه زده را از خم خمار بده
جان بهار و چمنی رونق سرو و سمنی
هین که بهانه نکنی ای بت عیار بده
پای چو در حیله نهی وز کف مستان بجهی
دشمن ما شاد شود کوری اغیار بده
غم مده و آه مده جز به طرب راه مده
آه ز بیراه بود ره بگشا بار بده
ما همه مخمور لقا تشنه سغراق بقا
بهر گرو پیش سقا خرقه و دستار بده
تشنه دیرینه منم گرم دل و سینه منم
جام و قدح را بشکن بیحد و بسیار بده
خود مه و مهتاب تویی ماهی این آب منم
ماه به ماهی نرسد پس ز مه ادرار بده
دیوان شمس
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توام راه نمایی
همه درگاه تو جویم همه از فضل تو پویم
همه توحید تو گویم که به توحید سزایی
تو حکیمی تو عظیمی تو کریمی تو رحیمی
تو نمایندهٔ فضلی تو سزاوار ثنایی
نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی
نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی
لب و دندان سنایی همه توحید تو گوید
مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی
#سنایی
نروم جز به همان ره که توام راه نمایی
همه درگاه تو جویم همه از فضل تو پویم
همه توحید تو گویم که به توحید سزایی
تو حکیمی تو عظیمی تو کریمی تو رحیمی
تو نمایندهٔ فضلی تو سزاوار ثنایی
نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی
نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی
لب و دندان سنایی همه توحید تو گوید
مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی
#سنایی
بود عطاری عجب شوریده حال
در ره تحقیق او را صد کمال
حال با خالق عجب بود ای پسر
نی چو حال این خیال بی خبر
در امور سر حق ره برده بود
نی چو حال ما و من در پرده بود
از یقین خویش حاصل کرده بود
در یقین خویش واصل گشته بود
علویی در خود چو شوقی داشت او
هیچ علمی را فرو نگذاشت او
جمله مردان در فنای ره شدند
در فنای حق به حق آگه شدند
جسم و جان و دین و دل درباختند
تا کمال راه دین دریافتند
زهد را و علم را و قال و قیل
جمله را انداختند در آب نیل
ای برادر غیر حق جز نیست کس
اهل معنی را همین باشد و بس
گر تو غیر حق نهبینی در جهان
بر تو گردد روشن اسرار نهان
چون که اندر راه حق یک تن شوی
از وجود خویشتن فارغ شوی
گر ز جسم و جان شود کلی بدر
آن زمان ز اسرار حق یابی خبر
عقل اودر گفت سودا میکند
عشق هر دم خود به یغما میکند
عقل شیطان گفت من ز آدم بهم
اوست سلطانی و من نورانیم
حق تعالی گفت ای ملعون شده
از طریق راه حق بیرون شده
آدم و معنی ندیده بالیقین
روح پاکش رحمة للعالمین
او من است و من ویم ای بی خبر
لاجرم در راه معنی کور و کر
گر ترا دیده بدی در راه ما
آدم ما را بدیدی همچو ما
چون ندیدی آدمی را با یقین
نام تو کردیم ابلیس لعین
ای برادر با کمال خویش باش
در ره توحید حق بی کیش باش
بگذر از کفر و نفاق کیش دین
تا رسی در قرب رب العالمین
خودپرستان اندرین ره گمرهند
در طریق عشق حق آگه ترند
نفس انسان سد راه عشق شد
عاشقان را راه پس در عشق شد
عشق را بگزین ونفست را بسوز
تا شب تاریک گردد همچو روز
نفس را اینجا حجاب راه دان
این سخن را از دل آگاه دان
این نه تقلید است نه این راهها است
راه تحقیق است و راه مصطفا است
هر که اندر بند نفس خویش ماند
از ره حق همچو کافر کیش ماند
در ره توحید جان ایثار کن
دیده را در باز رو دیدار کن
در جمال حق جمال حق بهبین
در صفات ذات رب العالمین
من نمودم از برای جملهتان
من سزاوارم برای جملهتان
من خدایم من خدایم من خدا
فارغم از کبر و کینه وز هوا
سر بی سر نامه را پیدا کنم
عاشقان را در جهان شیدا کنم
#عطار
در ره تحقیق او را صد کمال
حال با خالق عجب بود ای پسر
نی چو حال این خیال بی خبر
در امور سر حق ره برده بود
نی چو حال ما و من در پرده بود
از یقین خویش حاصل کرده بود
در یقین خویش واصل گشته بود
علویی در خود چو شوقی داشت او
هیچ علمی را فرو نگذاشت او
جمله مردان در فنای ره شدند
در فنای حق به حق آگه شدند
جسم و جان و دین و دل درباختند
تا کمال راه دین دریافتند
زهد را و علم را و قال و قیل
جمله را انداختند در آب نیل
ای برادر غیر حق جز نیست کس
اهل معنی را همین باشد و بس
گر تو غیر حق نهبینی در جهان
بر تو گردد روشن اسرار نهان
چون که اندر راه حق یک تن شوی
از وجود خویشتن فارغ شوی
گر ز جسم و جان شود کلی بدر
آن زمان ز اسرار حق یابی خبر
عقل اودر گفت سودا میکند
عشق هر دم خود به یغما میکند
عقل شیطان گفت من ز آدم بهم
اوست سلطانی و من نورانیم
حق تعالی گفت ای ملعون شده
از طریق راه حق بیرون شده
آدم و معنی ندیده بالیقین
روح پاکش رحمة للعالمین
او من است و من ویم ای بی خبر
لاجرم در راه معنی کور و کر
گر ترا دیده بدی در راه ما
آدم ما را بدیدی همچو ما
چون ندیدی آدمی را با یقین
نام تو کردیم ابلیس لعین
ای برادر با کمال خویش باش
در ره توحید حق بی کیش باش
بگذر از کفر و نفاق کیش دین
تا رسی در قرب رب العالمین
خودپرستان اندرین ره گمرهند
در طریق عشق حق آگه ترند
نفس انسان سد راه عشق شد
عاشقان را راه پس در عشق شد
عشق را بگزین ونفست را بسوز
تا شب تاریک گردد همچو روز
نفس را اینجا حجاب راه دان
این سخن را از دل آگاه دان
این نه تقلید است نه این راهها است
راه تحقیق است و راه مصطفا است
هر که اندر بند نفس خویش ماند
از ره حق همچو کافر کیش ماند
در ره توحید جان ایثار کن
دیده را در باز رو دیدار کن
در جمال حق جمال حق بهبین
در صفات ذات رب العالمین
من نمودم از برای جملهتان
من سزاوارم برای جملهتان
من خدایم من خدایم من خدا
فارغم از کبر و کینه وز هوا
سر بی سر نامه را پیدا کنم
عاشقان را در جهان شیدا کنم
#عطار
دلخستهام از ناوک دلدوز فراق
جان سوخته از آتش دلسوز فراق
دَردا و دریغا که بود عمر مرا
شبها شب هجر و روزها روز فراق...
#هاتف_اصفهانی
جان سوخته از آتش دلسوز فراق
دَردا و دریغا که بود عمر مرا
شبها شب هجر و روزها روز فراق...
#هاتف_اصفهانی
ای مردمان بگویید آرام جان من کو
راحتفزای هرکس محنترسان من کو
نامش همی نیارم بردن به پیش هرکس
گه گه به ناز گویم سرو روان من کو
در بوستان شادی هرکس به چیدن گل
آن گل که نشکفیدست در بوستان من کو
جانان من سفر کرد با او برفت جانم
باز آمدن از ایشان پیداست آن من کو
هرچند در کمینه نامه همی نیرزم
در نامهٔ بزرگان زو داستان من کو
هرکس به خان و مانی دارند مهربانی
من مهربان ندارم نامهربان من کو
#انوری
راحتفزای هرکس محنترسان من کو
نامش همی نیارم بردن به پیش هرکس
گه گه به ناز گویم سرو روان من کو
در بوستان شادی هرکس به چیدن گل
آن گل که نشکفیدست در بوستان من کو
جانان من سفر کرد با او برفت جانم
باز آمدن از ایشان پیداست آن من کو
هرچند در کمینه نامه همی نیرزم
در نامهٔ بزرگان زو داستان من کو
هرکس به خان و مانی دارند مهربانی
من مهربان ندارم نامهربان من کو
#انوری
بیوفا نگار من
میکند به کار من
خندههای زیر لب،
عشوههای پنهانی
دین و دل به یک دیدن
باختیم و خرسندیم
در قمارِ عشق ای دل
کی بود پشیمانی؟
#شیخ_بهایی
میکند به کار من
خندههای زیر لب،
عشوههای پنهانی
دین و دل به یک دیدن
باختیم و خرسندیم
در قمارِ عشق ای دل
کی بود پشیمانی؟
#شیخ_بهایی
ندارد خواب چشمِ عاشـقِ دیوانه در شبها
نمیافتد ز جوشِ خویشتن، میخانه درشبها
بهغفلت مگذران چون شمع شب را ازسیهکاری
که دل روشن شود از گریهی مستانه در شبها...
#صائب_تبریزی
نمیافتد ز جوشِ خویشتن، میخانه درشبها
بهغفلت مگذران چون شمع شب را ازسیهکاری
که دل روشن شود از گریهی مستانه در شبها...
#صائب_تبریزی
.
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت
از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت
این هرسه مرا نقد و تو را نسیه بهشت
#خیام رباعی ۴۳
شب بر عزیزان خوش به امید فردایی زیبا
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت
از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت
این هرسه مرا نقد و تو را نسیه بهشت
#خیام رباعی ۴۳
شب بر عزیزان خوش به امید فردایی زیبا
کلام نـــــــور
حَسْبُنَا اللَّهُ وَنِعْمَ الْوَكِيلُ
«خدا ما را کافی است؛ و او بهترین حامی ماست.»
#آل_عمران-۱۷۳
حَسْبُنَا اللَّهُ وَنِعْمَ الْوَكِيلُ
«خدا ما را کافی است؛ و او بهترین حامی ماست.»
#آل_عمران-۱۷۳
فردا خیلی دیر است ،
باید از همین "لحظه" شروع کنم !
نباید بگذارم عقربه ها مرا دُور بزنند ؛
می خواهم دست ببَرم در ذهنم ؛
هر چه افکارِ منفی دارد ، خالی کنم!
باید جا برای احساساتِ خوب باز کنم.
خاطرات مُرده ی زیادی
روی دستم باد کرده است!
تمامِ کهنگی ها را باید خاک کنم.
پروانه های زیادی در من
سر از پیله در آورده اند؛
وقتِ آن است که از خودم آزاد شوم!
من هنوز
به پرواز با بال های شکسته
ایمان دارم...
خودمو رها میکنم تا دوباره به اوج برسم.
🌺🌺🌺
یار مهربانم
درود
بامداد شنبه ات نیکو
🌺🌺🌺
درپناه حق روزت رو با یه دنیا امید،عشق , سلامتی, تدبیر، توکل ,آرامش الهی , نشاط ,شادی با یه بغل آرزوهای پسندیده آغاز کنی.
کمال و منتهای سعادت همراه با رزق و روزی حلال را برات آرزومندم.
🌺🌺🌺
شاد باشی
باید از همین "لحظه" شروع کنم !
نباید بگذارم عقربه ها مرا دُور بزنند ؛
می خواهم دست ببَرم در ذهنم ؛
هر چه افکارِ منفی دارد ، خالی کنم!
باید جا برای احساساتِ خوب باز کنم.
خاطرات مُرده ی زیادی
روی دستم باد کرده است!
تمامِ کهنگی ها را باید خاک کنم.
پروانه های زیادی در من
سر از پیله در آورده اند؛
وقتِ آن است که از خودم آزاد شوم!
من هنوز
به پرواز با بال های شکسته
ایمان دارم...
خودمو رها میکنم تا دوباره به اوج برسم.
🌺🌺🌺
یار مهربانم
درود
بامداد شنبه ات نیکو
🌺🌺🌺
درپناه حق روزت رو با یه دنیا امید،عشق , سلامتی, تدبیر، توکل ,آرامش الهی , نشاط ,شادی با یه بغل آرزوهای پسندیده آغاز کنی.
کمال و منتهای سعادت همراه با رزق و روزی حلال را برات آرزومندم.
🌺🌺🌺
شاد باشی
آن که می داد تو را حسن و نمی داد وفا
کاشکی فکر من عاشق و شیدا می کرد
یا نمی داد تو را اینهمه بیداد گری
یا مرا در غم عشق تو شکیبا می کرد
#عماد_خراسانی
کاشکی فکر من عاشق و شیدا می کرد
یا نمی داد تو را اینهمه بیداد گری
یا مرا در غم عشق تو شکیبا می کرد
#عماد_خراسانی
چند صبح آیم و از خاک درت شام روم
از سر کوی تو خــودکام به ناکــام روم
صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم
از پیت آیم و با من نشـوی رام روم
#وحشی_بافقی
از سر کوی تو خــودکام به ناکــام روم
صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم
از پیت آیم و با من نشـوی رام روم
#وحشی_بافقی