به راهِ او چه دَربازیم؟ نه دینی و نه دنیایی
دلی داریم و اندوهی ، سری داریم و سودایی
زمانِ راحتم چون خوابِ پا عمرِ کمی دارد
مگر آسایشِ خوابِ اَجَل، محکم کُـنَد پایی
بنازم چشمِ داغت را ، عجب بینائیی دارد!
به غیر از سینهی پاکان، ندیدم خوش کُنَد جایی
بیابان را به شهر آوردم از جذبِ جنونِ خود
ز سیلابِ سرشکم ، خانهام گردید صحرایی
به عشق اَر برنمیآیی مکُش پروانهسان خود را
نداری در جگر آبی ، به آتش کن مُدارایی
به یک پیمانه، ساقی! گفتُگویِ عقل، کوته کن!
تو را کز دست میآید ، به این هنگامه زن پایی!
به عالم آنچنان با چشمودلسیری به سر بردم
که گر از فاقه میمُردم ، نمیپختم تمَـنّـایی
#کلیم! از خامه کارِ تیشهی فرهاد میکردم
که بر سر هست چون شاهِجهانش کارفرمایی
#کلیم کاشانی
فاقه : فقر
شاهجهان : پنجمین پادشاهِ گورکانیانِ هند
دلی داریم و اندوهی ، سری داریم و سودایی
زمانِ راحتم چون خوابِ پا عمرِ کمی دارد
مگر آسایشِ خوابِ اَجَل، محکم کُـنَد پایی
بنازم چشمِ داغت را ، عجب بینائیی دارد!
به غیر از سینهی پاکان، ندیدم خوش کُنَد جایی
بیابان را به شهر آوردم از جذبِ جنونِ خود
ز سیلابِ سرشکم ، خانهام گردید صحرایی
به عشق اَر برنمیآیی مکُش پروانهسان خود را
نداری در جگر آبی ، به آتش کن مُدارایی
به یک پیمانه، ساقی! گفتُگویِ عقل، کوته کن!
تو را کز دست میآید ، به این هنگامه زن پایی!
به عالم آنچنان با چشمودلسیری به سر بردم
که گر از فاقه میمُردم ، نمیپختم تمَـنّـایی
#کلیم! از خامه کارِ تیشهی فرهاد میکردم
که بر سر هست چون شاهِجهانش کارفرمایی
#کلیم کاشانی
فاقه : فقر
شاهجهان : پنجمین پادشاهِ گورکانیانِ هند
چه نیکو گفت با گردنکِشی، سر در گریبانی
که ما را نیز در میدانِ دلتنگیست جولانی
ز بیبرگی متاعِ خانهی من نیست غیر از این
به جز بلبل نباشد آشیان را برگ و سامانی
گُل رخسارهات آبِ دگر دارد ، سرت گَردم
برونت بوده امشب باز ، حیرانچشمِگریانی
گریبانگیرِ من شد آشنایی ، وادیی خواهم
که از بیگانگی خارش نگردد طَرفِ دامانی
هزارم عقده پیش آمد ، به راهِ نااُمیدی هم
در این وادی سَرابی را ندیدم بینگهبانی
بگَـردان گِردِ هر مویت ، دل و جانِ اسیران را
که امشب بهرِ زلفت دیدهام خوابِ پریشانی
به زیرِ سنگِ طفلان شد ، تنِ دیوانه پوشیده
جنون ، خلعت ز خارا داد ، هر جا دید عریانی
چو در گلشن نشینی شاخِ گُل در گوشهی بَزمَت
نشیند مُنفَعِل از خویش،چون ناخوانده مهمانی
سپند از گرمیِ آتش نبیند آنچه میبیند
#کلیم از آبِ حیوانِ تغافل تا بَرَد جانی
#کلیم کاشانی
منفعل : شرمنده
که ما را نیز در میدانِ دلتنگیست جولانی
ز بیبرگی متاعِ خانهی من نیست غیر از این
به جز بلبل نباشد آشیان را برگ و سامانی
گُل رخسارهات آبِ دگر دارد ، سرت گَردم
برونت بوده امشب باز ، حیرانچشمِگریانی
گریبانگیرِ من شد آشنایی ، وادیی خواهم
که از بیگانگی خارش نگردد طَرفِ دامانی
هزارم عقده پیش آمد ، به راهِ نااُمیدی هم
در این وادی سَرابی را ندیدم بینگهبانی
بگَـردان گِردِ هر مویت ، دل و جانِ اسیران را
که امشب بهرِ زلفت دیدهام خوابِ پریشانی
به زیرِ سنگِ طفلان شد ، تنِ دیوانه پوشیده
جنون ، خلعت ز خارا داد ، هر جا دید عریانی
چو در گلشن نشینی شاخِ گُل در گوشهی بَزمَت
نشیند مُنفَعِل از خویش،چون ناخوانده مهمانی
سپند از گرمیِ آتش نبیند آنچه میبیند
#کلیم از آبِ حیوانِ تغافل تا بَرَد جانی
#کلیم کاشانی
منفعل : شرمنده
تا کی خورم غمِ دل ، با نیمِ جانِ خسته؟
دستِ شکسته بندم ، بر گردنِ شکسته
جمعیّتِ حواسم ، ناید به حالِ اوّل
گمگشته دانهای چند ، از سُبحهای گُسسته
یکدسته کرده دوران ، گُلهایِ نُه چمن را
وَز آن زِهِ گریبان ، بر دستِ رشته بسته
اهلِ جهان نهانْـشان ، یکرنگ ، آشکار است
گَردِ نفاقِ دلـهـا ، بر چهرهها نشسته
مشکل ز تن برآید ، جانِ علایقآسود
چسبیده بر غَلاف ست ، شمشیرِ زنگبسته
دارم دلی که هرگز ، نشکسته خاطری را
بیمار گشته از غم ، پرهیز اگر شکسته
در دامگاهِ عشقت ، جانکاه، صید و صیّاد
مرغِ پریده از دام ، تیرِ ز صید، جَسته
اشکت #کلیم! نگْذاشت ، در نامهها سیاهی
بهرِ که میفرستی؟ مکتوبهای شُسته
کلیم کاشانی
دستِ شکسته بندم ، بر گردنِ شکسته
جمعیّتِ حواسم ، ناید به حالِ اوّل
گمگشته دانهای چند ، از سُبحهای گُسسته
یکدسته کرده دوران ، گُلهایِ نُه چمن را
وَز آن زِهِ گریبان ، بر دستِ رشته بسته
اهلِ جهان نهانْـشان ، یکرنگ ، آشکار است
گَردِ نفاقِ دلـهـا ، بر چهرهها نشسته
مشکل ز تن برآید ، جانِ علایقآسود
چسبیده بر غَلاف ست ، شمشیرِ زنگبسته
دارم دلی که هرگز ، نشکسته خاطری را
بیمار گشته از غم ، پرهیز اگر شکسته
در دامگاهِ عشقت ، جانکاه، صید و صیّاد
مرغِ پریده از دام ، تیرِ ز صید، جَسته
اشکت #کلیم! نگْذاشت ، در نامهها سیاهی
بهرِ که میفرستی؟ مکتوبهای شُسته
کلیم کاشانی
تو را خبر ز دل بیقرار باید و نیست
غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست
اسیر گریهٔ بیاختیار خویشتنم
فغان که در کف من اختیار باید و نیست
چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست
چو صبحدم نفسم بیغبار باید و نیست
مرا ز بادهٔ نوشین نمیگشاید دل
که می به گرمی آغوش یار باید و نیست
درون آتش از آنم که آتشین گل من
مرا چو پارهٔ دل در کنار باید و نیست
به سردمهری باد خزان نباید و هست
به فیضبخشی ابر بهار باید و نیست
چگونه لاف محبت زنی که از غم عشق
تو را چو لاله دلی داغدار باید و نیست
کجا به صحبت پاکان رسی که دیدهٔ تو
به سان شبنم گل اشکبار باید و نیست
رهی به شام جدایی چه طاقتیست مرا
که روز وصل دلم را قرار باید و نیست
#رهی_معیری
غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست
اسیر گریهٔ بیاختیار خویشتنم
فغان که در کف من اختیار باید و نیست
چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست
چو صبحدم نفسم بیغبار باید و نیست
مرا ز بادهٔ نوشین نمیگشاید دل
که می به گرمی آغوش یار باید و نیست
درون آتش از آنم که آتشین گل من
مرا چو پارهٔ دل در کنار باید و نیست
به سردمهری باد خزان نباید و هست
به فیضبخشی ابر بهار باید و نیست
چگونه لاف محبت زنی که از غم عشق
تو را چو لاله دلی داغدار باید و نیست
کجا به صحبت پاکان رسی که دیدهٔ تو
به سان شبنم گل اشکبار باید و نیست
رهی به شام جدایی چه طاقتیست مرا
که روز وصل دلم را قرار باید و نیست
#رهی_معیری
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
رقص زیبای ایرانی با آهنگ شیرازی
ای کاش صد دل باشدم، ای جانودل! قربانِ تو
چون سُبحه یکیک بهرهمند از کاوُشِ مژگانِ تو
محرابِ ابرویِ تو را نازم که پیوسته در او
صَفهای طاعت پیش و پس، اِستاده از مژگانِ تو
جانا! کجا داری خبر از اشکِ بیآرامِ ما؟
چون طفلِ بدخویی چنین، ننشسته در دامانِ تو
از تیغِ بی زنهارِ تو ، یارب! کدامین بیشتر؟
بر سینهی من زخمها؟ یا کُشته در میدانِ تو؟
شد خشکسالِ عافیت، کو تیربارانِ غمت؟
شاید دلم آبی خورد از آهنِ پیکانِ تو
زنجیر اگر چه سربهسر، چشمست، بر من ننگرد
از بس مکرّر گشتهام ، در گوشهی زندانِ تو
بر گریهات یک ره #کلیم! آن شوخ اگر زد خندهای
هر قطره گوهر میشود، در دیدهی گریانِ تو
کلیم کاشانی
چون سُبحه یکیک بهرهمند از کاوُشِ مژگانِ تو
محرابِ ابرویِ تو را نازم که پیوسته در او
صَفهای طاعت پیش و پس، اِستاده از مژگانِ تو
جانا! کجا داری خبر از اشکِ بیآرامِ ما؟
چون طفلِ بدخویی چنین، ننشسته در دامانِ تو
از تیغِ بی زنهارِ تو ، یارب! کدامین بیشتر؟
بر سینهی من زخمها؟ یا کُشته در میدانِ تو؟
شد خشکسالِ عافیت، کو تیربارانِ غمت؟
شاید دلم آبی خورد از آهنِ پیکانِ تو
زنجیر اگر چه سربهسر، چشمست، بر من ننگرد
از بس مکرّر گشتهام ، در گوشهی زندانِ تو
بر گریهات یک ره #کلیم! آن شوخ اگر زد خندهای
هر قطره گوهر میشود، در دیدهی گریانِ تو
کلیم کاشانی
گر اینامازسان کی آدم ،مظهریدیر تانری نین
حق تعالی نین سؤزۆندن نئچه بورهان بولدوم اوش
#عمادالدین_نسیمی
برگردان:
اگر تو باور نداری که آدم مظهر خداوند است،
برای (اثبات این معنی)از کلام الهی به
براهینی دست یافته ام
حق تعالی نین سؤزۆندن نئچه بورهان بولدوم اوش
#عمادالدین_نسیمی
برگردان:
اگر تو باور نداری که آدم مظهر خداوند است،
برای (اثبات این معنی)از کلام الهی به
براهینی دست یافته ام
ای نسیمی دلبرین وجهی کلام الله ایمیش
من اونون وجهینده بسم الله رحمان بولدوم اوش
#عمادالدین_نسیمی
برگردان:
ای نسیمی!وجه دلبر،
کلام الله است
من در وجه او به
«بسم الله رحمان»
رسیدم
من اونون وجهینده بسم الله رحمان بولدوم اوش
#عمادالدین_نسیمی
برگردان:
ای نسیمی!وجه دلبر،
کلام الله است
من در وجه او به
«بسم الله رحمان»
رسیدم
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
جانِ هر زندهدلی زنده به جانی دگرست
سخنِ اهلِ حقیقت ز زبانی دگرست
عاشقان را نبُوَد نام و نشانی پیدا
زانکه اینطایفه را نام و نشانی دگرست
یکزمانم به خدا بخش و ملامت کمگوی
کاین جگر سوخته موقوفِ زمانی دگرست...
#خواجوی_کرمانی
خدایْ را بندگانند که
بِدو جنبند و بِدو روند و بِدو شنوند و بِدو گویند
و بِدو باشند، و از غيرِ او در سِتْرند،
و از عالمِ چگونگی بیخبر،
و در نظرشان جز حق نیست و از او باشند.
هیهات، هیهات! آنچه شد از برای من شد
و آنچه کرد از برایِ من کرد
و آنچه گذشت من بودم و آنچه هست منم
و آنچه آید من باشم.
من نخواستم که وی را ببینم،
وی بخواست که مرا بیند؛
پس او عاشقِ من است و من معشوقِ ویام.
بیمن وی کجا و بیاو من چهام؟
یعنی از غیب به عشقِ من در رؤیت آمد.
این همه سازها به ماست
و این همه رازها از بهرِ ماست.
پس به همه حال ما را در میان مبين؛
چون اوست همه او را دان و او را ببين.
#شرح_رساله_معرفت
#شیخ_نجم_الدین_کبری
اگر به خاطر آید که به کعبه میباید رفت،
جوابِ آن خاطر چنین میباید گفت که:
مرا در صدر، کعبهای هست که آن را "دل" گویند
مقصود منم ز کعبه و بتخانه
محروم بُود ازین سخن بیگانه
درنِه قدمی در این میان مردانه
تا کشف شود حقیقت از افسانه
#نامه_ها
#شیخ_علاءالدوله_سمنانی
Telegram
میناگر عشق♥️
﷽
🌹شعر 🌹متون ادبی و عرفانی🌹موسیقی
@Zohre_Divani_67 ✍🏻
کارشناسارشد زبان و ادب پارسی
🌹اینچنین #میناگریها کارِ توست #مثنوی_معنوی
#پیام_ناشناس:
https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1016220-V44STFv
پیج اینستاگرام:
instagram.com/booyejooyemoolian
🌹شعر 🌹متون ادبی و عرفانی🌹موسیقی
@Zohre_Divani_67 ✍🏻
کارشناسارشد زبان و ادب پارسی
🌹اینچنین #میناگریها کارِ توست #مثنوی_معنوی
#پیام_ناشناس:
https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1016220-V44STFv
پیج اینستاگرام:
instagram.com/booyejooyemoolian
بیچاره من،
که از پس این جستجو، هنوز
می نالد از من این دل شیدا که: یار کو؟
کو آن که جاودانه مرا می دهد فریب؟
بنما، کجاست او !
#هوشنگ_ابتهاج
که از پس این جستجو، هنوز
می نالد از من این دل شیدا که: یار کو؟
کو آن که جاودانه مرا می دهد فریب؟
بنما، کجاست او !
#هوشنگ_ابتهاج