من مخالف پيروي کردن ھستم ،
زيرا آن بر خلاف اصل روانشناختي يگانگي فردي است .
تو بايد كمي بيشتر به واژه ي #فرد توجه كني .
آن به معني غير قابل تقسيم است .
نمي تواند تقسيم شده باشد .
از لحظه اي كه پيروي مي كني ،
تقسيم مي شوي .
تو چيزي ھستي ، سعي مي كني چيزي ديگر شوي ؛
تو جايي ھستي ، سعي مي كني به جايي ديگر برسي .
حال تنش را در وجودت خلق مي كني .
به ھمين دليل تمام دنيا در اضطراب و اندوه به سر مي برد .
اشو
زيرا آن بر خلاف اصل روانشناختي يگانگي فردي است .
تو بايد كمي بيشتر به واژه ي #فرد توجه كني .
آن به معني غير قابل تقسيم است .
نمي تواند تقسيم شده باشد .
از لحظه اي كه پيروي مي كني ،
تقسيم مي شوي .
تو چيزي ھستي ، سعي مي كني چيزي ديگر شوي ؛
تو جايي ھستي ، سعي مي كني به جايي ديگر برسي .
حال تنش را در وجودت خلق مي كني .
به ھمين دليل تمام دنيا در اضطراب و اندوه به سر مي برد .
اشو
ما دل به غم تو بسته داریم ای دوست
درد تو بجان خسته داریم ای دوست
گفتی که به دلشکستگان نزدیکیم
ما نیز دل شکسته داریم ای دوست
#ابوسعید_ابوالخیر
درد تو بجان خسته داریم ای دوست
گفتی که به دلشکستگان نزدیکیم
ما نیز دل شکسته داریم ای دوست
#ابوسعید_ابوالخیر
غزل شماره 945
آن یار نکوی من بگرفت گلوی من
گفتا که چه می خواهی گفتم که همین خواهم
بیخود شدهام لیکن بیخودتر از این خواهم
با چشم تو می گویم من مست چنین خواهم
من تاج نمیخواهم من تخت نمیخواهم
در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم
با باد صبا خواهم تا دم بزنم لیکن
چون من دم خود دارم همراز مهین خواهم
در حلقه میقاتم ایمن شده ز آفاتم
مومم ز پی ختمت زان نقش نگین خواهم
ماهی دگر است ای جان اندر دل مه پنهان
زین علم یقینستم آن عین یقین خواهم
#حضرت_مولانــــا
آن یار نکوی من بگرفت گلوی من
گفتا که چه می خواهی گفتم که همین خواهم
بیخود شدهام لیکن بیخودتر از این خواهم
با چشم تو می گویم من مست چنین خواهم
من تاج نمیخواهم من تخت نمیخواهم
در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم
با باد صبا خواهم تا دم بزنم لیکن
چون من دم خود دارم همراز مهین خواهم
در حلقه میقاتم ایمن شده ز آفاتم
مومم ز پی ختمت زان نقش نگین خواهم
ماهی دگر است ای جان اندر دل مه پنهان
زین علم یقینستم آن عین یقین خواهم
#حضرت_مولانــــا
آسوده کسی که در کم و بیشی نیست
در بند توانگری و درویشی نیست
فارغ ز غم جهان و از خلق جهان
با خویشتنش بدرهٔ خویشی نیست
#حضرت_مولانــــا
در بند توانگری و درویشی نیست
فارغ ز غم جهان و از خلق جهان
با خویشتنش بدرهٔ خویشی نیست
#حضرت_مولانــــا
غزل شماره 945
آن یار نکوی من بگرفت گلوی من
گفتا که چه می خواهی گفتم که همین خواهم
بیخود شدهام لیکن بیخودتر از این خواهم
با چشم تو می گویم من مست چنین خواهم
من تاج نمیخواهم من تخت نمیخواهم
در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم
با باد صبا خواهم تا دم بزنم لیکن
چون من دم خود دارم همراز مهین خواهم
در حلقه میقاتم ایمن شده ز آفاتم
مومم ز پی ختمت زان نقش نگین خواهم
ماهی دگر است ای جان اندر دل مه پنهان
زین علم یقینستم آن عین یقین خواهم
#حضرت_مولانــــا
آن یار نکوی من بگرفت گلوی من
گفتا که چه می خواهی گفتم که همین خواهم
بیخود شدهام لیکن بیخودتر از این خواهم
با چشم تو می گویم من مست چنین خواهم
من تاج نمیخواهم من تخت نمیخواهم
در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم
با باد صبا خواهم تا دم بزنم لیکن
چون من دم خود دارم همراز مهین خواهم
در حلقه میقاتم ایمن شده ز آفاتم
مومم ز پی ختمت زان نقش نگین خواهم
ماهی دگر است ای جان اندر دل مه پنهان
زین علم یقینستم آن عین یقین خواهم
#حضرت_مولانــــا
هر که رخسار تو بیند به گلستان نرود
هر که درد تو کشد از پی درمان نرود
آنکه در خانه دمی با تو به خلوت بنشست
به تماشای گل و لاله و ریحان نرود
#حضرت_شاہ_نعمت_اللہ_ولی
هر که درد تو کشد از پی درمان نرود
آنکه در خانه دمی با تو به خلوت بنشست
به تماشای گل و لاله و ریحان نرود
#حضرت_شاہ_نعمت_اللہ_ولی
در آدمی عشقی و دردی و خارخاری و تقاضاییست که اگر صد هزار عالم ملک او شود، نیاساید و آرام نیابد. خلق در هر پیشهای و صنعتی و منصبی تحصیل میکنند و هیچ آرام نمیگیرند زیرا آنچه مقصود است بهدست نیامده است. آخر معشوق را دلارام میگویند؛ یعنی که دل به وی آرام گیرد. پس بهغیر، چون آرام و قرار گیرد؟
فیهمافیه
فیهمافیه
امشب که حریف دلبر دلداریم
یارب که چها در دل و در سر داریم
یک لحظه گل از چمن همی افشانیم
یک دم به شکرستان شکر میکاریم
#مولانا
یارب که چها در دل و در سر داریم
یک لحظه گل از چمن همی افشانیم
یک دم به شکرستان شکر میکاریم
#مولانا
گفتا تو از کجایی کاشفته مینمایی
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدایی
گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی
گفتم که خوش نوایی از باغ بینوایی
گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم به مِیپرستی جستم ز خود رهایی
گفتا جویی نَیَرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسایی
گفتا به دلربایی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربایی
گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن بدست نایی
گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی
گفتم از آنکه هستم سرگشتهای هوایی
گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند
گفتم حدیث مستان سرّی بود خدایی
#خواجوی کرمانی
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدایی
گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی
گفتم که خوش نوایی از باغ بینوایی
گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم به مِیپرستی جستم ز خود رهایی
گفتا جویی نَیَرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسایی
گفتا به دلربایی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربایی
گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن بدست نایی
گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی
گفتم از آنکه هستم سرگشتهای هوایی
گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند
گفتم حدیث مستان سرّی بود خدایی
#خواجوی کرمانی
شیخ ابوتراب نخشبی:
اندیشه خویش نگه دار ، زیرا که مقدمه همه چیز ها است.
که هر که را اندیشه درست شد بعد از آن هرچه بر وی برود از افعال و احوال همه درست بود.
تذکره الأولیاء
شیخ عطار
اندیشه خویش نگه دار ، زیرا که مقدمه همه چیز ها است.
که هر که را اندیشه درست شد بعد از آن هرچه بر وی برود از افعال و احوال همه درست بود.
تذکره الأولیاء
شیخ عطار
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پاشو ای مست که دنیا همه دیوانه تست
همه آفـــــاق پر از نعــره مستــانه تست
در دکان همه بــاده فروشان تخته است
آن که باز است همیشه در میخانه تست
شهریار
همه آفـــــاق پر از نعــره مستــانه تست
در دکان همه بــاده فروشان تخته است
آن که باز است همیشه در میخانه تست
شهریار
دریغا!
اول حرفی که در لوح محفوظ پیدا آمد،
لفظ «محبت» بود؛
پس نقطهی «ب» با نقطهی «نون» متصل شد،
یعنی «محنت» شد.
مگر آن بزرگ از اینجا گفت که در هر لطفی،
هزار قهر تعبیه کردهاند؛
و در هر راحتی،
هزار شربت به زهر آمیختهاند.
عینالقضات همدانی
اول حرفی که در لوح محفوظ پیدا آمد،
لفظ «محبت» بود؛
پس نقطهی «ب» با نقطهی «نون» متصل شد،
یعنی «محنت» شد.
مگر آن بزرگ از اینجا گفت که در هر لطفی،
هزار قهر تعبیه کردهاند؛
و در هر راحتی،
هزار شربت به زهر آمیختهاند.
عینالقضات همدانی
بایزید بسطامی گفت:
دو حرف یاد گیر!
از علم چندینت بس که بدانی که خدای بر تو مطلع است و هرچه میکنی میبیند؛
و بدانی که خداوند از عمل تو بی نیاز است.
دو حرف یاد گیر!
از علم چندینت بس که بدانی که خدای بر تو مطلع است و هرچه میکنی میبیند؛
و بدانی که خداوند از عمل تو بی نیاز است.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
در میان تمام لذتهای زندگی،
موسیقی فقط در برابر عشق عقب مینشیند.
ولی عشق هم چیزی جز یک نغمه نیست.
#الکساندر_پوشکین
موسیقی فقط در برابر عشق عقب مینشیند.
ولی عشق هم چیزی جز یک نغمه نیست.
#الکساندر_پوشکین
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سنـگ دلا چــرا دگــر جــور و جــفــا نـمــیکـنی
جـــور و جــفــا بکـن اگـر، مـهـر و وفـا نـمــیکـنی
•آقای صدای ایران
همایون شجریان
جـــور و جــفــا بکـن اگـر، مـهـر و وفـا نـمــیکـنی
•آقای صدای ایران
همایون شجریان
کانال تلگرامیsmsu43@
سالار عقیلی - شب خیال
سالار عقیلی
شب خیال
شب از خیالت در فغان
روز از غمت در زاری ام
دارم عجب روز و شبی،
این خواب و این بیداری ام
از کویت ای ناآشنا،
رفتم به صد حسرت مگر
مایل شوی سوی وفا،
یا بی وفا پیدای ام
رنجور عشقم شربتم
تلخی لعل آن صنم
شاید مسیحا دم کند
از حسرت بیماری ام
♫♫♫♫
گفتی که عاشق میکند
روزی علاج درد تو
مشکل برم روزی به سر
گر این چنین بگذاری ام
بر دل خیالی خنجرم
چون بگذر از شوق او
خمیازه بگشاید ز هم
لبهای زخم کاری ام
**
ذلیل و بیچاره تر از من
کیست در کوی تو
خمیده شد پشت من
از غم چون ابروی توی
گرفته هرکس ز لب
ای لعل تو رام دل خود
نشد روا کامم ز تو
وای وای بر دل من
به مجلس بیگانگان
نوشی بادهی من
به هرکجا می روی
با هرکس مست و خراب
خبر نداری ز حال خود
با مردم که چه سان
کنم در تار زار و ستم
وای وای بر دل من
کسی چو من قدر
تو را کی داند صنما
به راه عشق تو
دهم جان و دل به فدا
بیا بنه رسم ستم
به یک سو دلبر من
شوی پشیمان به خدا
وای وای بر دل من
شوی پشیمان به خدا
وای وای بر دل من
شب خیال
شب از خیالت در فغان
روز از غمت در زاری ام
دارم عجب روز و شبی،
این خواب و این بیداری ام
از کویت ای ناآشنا،
رفتم به صد حسرت مگر
مایل شوی سوی وفا،
یا بی وفا پیدای ام
رنجور عشقم شربتم
تلخی لعل آن صنم
شاید مسیحا دم کند
از حسرت بیماری ام
♫♫♫♫
گفتی که عاشق میکند
روزی علاج درد تو
مشکل برم روزی به سر
گر این چنین بگذاری ام
بر دل خیالی خنجرم
چون بگذر از شوق او
خمیازه بگشاید ز هم
لبهای زخم کاری ام
**
ذلیل و بیچاره تر از من
کیست در کوی تو
خمیده شد پشت من
از غم چون ابروی توی
گرفته هرکس ز لب
ای لعل تو رام دل خود
نشد روا کامم ز تو
وای وای بر دل من
به مجلس بیگانگان
نوشی بادهی من
به هرکجا می روی
با هرکس مست و خراب
خبر نداری ز حال خود
با مردم که چه سان
کنم در تار زار و ستم
وای وای بر دل من
کسی چو من قدر
تو را کی داند صنما
به راه عشق تو
دهم جان و دل به فدا
بیا بنه رسم ستم
به یک سو دلبر من
شوی پشیمان به خدا
وای وای بر دل من
شوی پشیمان به خدا
وای وای بر دل من
ز بس که مهر تو با این و آن یقین دارم
به دوستی تو با کائنات کین دارم
زمانه دامن آخر زمان گرفت و هنوز
من از تو دست تظلم در آستین دارم
تو اجتناب ز غیر از نگاه من داری
من اضطراب به بزم از برای این دارم
تو واقف خود و من واقف نگاه رقیب
تو پاس خرمن و من پاس خوشهچین دارم
چنان به عشق تو مستغرقم که همچو توئی
ستاده پیش من و چشم بر زمین دارم
به دور گردی من از غرور میخندد
حریف سخت کمانی که در کمین دارم
هزار تیر نگاهم زد و گذشت اما
هنوز چاشنی تیر اولین دارم
به پیش صورت او ضبط آه خود کردن
گمان به حوصله صورت آفرین دارم
بس است این صله نظم محتشم که رسید
به خاطر تو که من بندهای چنین دارم
#محتشم_کاشانی
به دوستی تو با کائنات کین دارم
زمانه دامن آخر زمان گرفت و هنوز
من از تو دست تظلم در آستین دارم
تو اجتناب ز غیر از نگاه من داری
من اضطراب به بزم از برای این دارم
تو واقف خود و من واقف نگاه رقیب
تو پاس خرمن و من پاس خوشهچین دارم
چنان به عشق تو مستغرقم که همچو توئی
ستاده پیش من و چشم بر زمین دارم
به دور گردی من از غرور میخندد
حریف سخت کمانی که در کمین دارم
هزار تیر نگاهم زد و گذشت اما
هنوز چاشنی تیر اولین دارم
به پیش صورت او ضبط آه خود کردن
گمان به حوصله صورت آفرین دارم
بس است این صله نظم محتشم که رسید
به خاطر تو که من بندهای چنین دارم
#محتشم_کاشانی
هر که میخواهد که انبیا را ببیند مولانا را ببیند، از آن انبیا که با ایشان وحی آمد، نه خواب و الهام. خوی انبیا صفا و اندرون در بندِ رضای مردانِ حق. آری بدان خدا، آری به الله.
#شمس_تبريزى
#شمس_تبريزى