معرفی عارفان
1.25K subscribers
34.2K photos
12.3K videos
3.22K files
2.77K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
Tasnif Negara To Beman(Delzendeha.Blogfa.com)
TO BEMAN
با منِ بی‌کسِ تنهاشده یارا تو بمان
شعر سایه
آهنگ حسین پرنیا
آواز علی جهاندار
تو بمان...
با منِ بی کسِ تنها شده یارا تو بمان
همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان
ز کویت رفتم و الماس طاقت بر جگر بستم
تو با اغیار خوش بنشین که من بار سفر بستم



[(جناب صائب تبریزی)]


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
خانه یِ تن شد خراب از سستی بنیاد وصل
وای گر جان یابد استحکامِ بنیادِ فراق ,,,,



[(جناب محتشم کاشانی)]
همه چیز را تا نجویی، نیابی
جز این دوست را، تا نیابی، نجویی.

فیه ما فیه
ای زندانیان درد و حُزن،
ای سوختگان آتشِ پشیمانی.
ای آتش‌خواران،
ای خانه و خرمنِ خود سوخته به نادانی.
ای خون‌باران که از حد برده و نومید گشته‌اید.
نومید مشو از رحمتِ بی‌نهایتِ بی‌پایانِ بنده‌نوازِ کارسازِ خداوندی.

مجالس سبعه
#عمران_صلاحی (زادهٔ ۱ اسفند ۱۳۲۵ – درگذشتهٔ ۱۱ مهر ۱۳۸۵) شاعر، نویسنده، مترجم و طنزپرداز ایرانی بود.

عمران صلاحی در یکم اسفند سال ۱۳۲۵ در امیریه تهران از پدری اردبیلی و مادری مهاجر که از باکو به سمنان و سپس تهران مهاجرت کرده بودند، متولد گردید.
خود او در کتاب «تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران، عمران صلاحی» نشر ثالث صفحه ۱۸ دربارهٔ تاریخ تولدش می‌گوید: «من در سال ۱۳۲۵ در تهران متولد شده‌ام. در محلهٔ امیریهٔ مختاری. البته آن طور که شناسنا مه‌ام می‌گوید باید این اتفاق غیرمنتظره و کمی هم عجیب در اول اسفند اتفاق افتاده باشد. اما خالهٔ بزرگم می‌گفت ۱۰ تیرماه متولد شده‌ام.»که البته او خود بیشتر بر ۱ اسفند تأکید داشت.

صلاحی تحصیلات ابتدایی خود را در شهرهای قم، تهران، وتبریز به پایان رساند. نخستین شعر خود را در مجلهٔ اطلاعات کودکان به سال ۱۳۴۰ چاپ کرد. پدر خود را در همین سال از دست داد.

عمران صلاحی نوشتن را از مجلهٔ توفیق و به دنبال آشنایی با پرویز شاپور در سال ۱۳۴۵ آغاز کرد. سپس به سراغ پژوهش در حوزهٔ طنز رفت و در سال ۱۳۴۹ کتاب طنزآوران امروز ایران را با همکاری بیژن اسدی‌پور منتشر کرد که مجموعه‌ای از طنزهای معاصر بود. او شعر جدی هم می‌سرود و نخستین شعر او در قالب نیمایی در مجلهٔ خوشه به سردبیری احمد شاملو در سال ۱۳۴۷ منتشر شد.
وی با گل آقا با نام‌های مستعار ابوقراضه، بلاتکلیف، کمال تعجب، زرشک، تمشک، ابوطیاره، پیت حلبی، آب حوضی، زنبور، بچهٔ جوادیه، مراد محبی، جواد مخفی، راقم این سطور و… و نشریه بخارا همکاری داشت.


صلاحی سپس در سال ۱۳۵۲ به استخدام رادیو درآمد و تا سال ۱۳۷۵ که بازنشسته شد به این همکاری ادامه داد. او همچنین سال‌ها همکار شورای عالی ویرایش سازمان صدا و سیما بود.

عمده شهرت صلاحی در سال‌هایی بود که برای مجلات روشنفکری آدینه، دنیای سخن و کارنامه به‌طور مرتب مطالبی با عنوان ثابت حالا حکایت ماست می‌نوشت و از همان زمان وی بر اساس این نوشته‌ها آقای حکایتی لقب گرفت و بعدها توسط انتشارات مروارید به چاپ رسید و چاپ کتاب در سال ۱۳۹۳ به نوبت چهارم رسید. از او آثاری به زبان ترکی آذربایجانی نیز در دست است.
او در سال ۱۳۵۳ با هایده وهاب‌زاده ازدواج کرد که حاصل این ازدواج دو فرزند به نام‌های یاشار و بهاره‌است.

عمران صلاحی ساعت ۴ عصر ۱۱ مهر ماه سال ۱۳۸۵ با احساس درد در قفسه سینه راهی بیمارستان کسری شد و از آنجا به بیمارستان توس منتقل شد و در بخش سی‌سی‌یوبستری شد. همان شب پزشکان از بهبود وضعیت وی قطع امید کردند و سحرگاه از دنیا رفت. ساعاتی پس از درگذشت وی جمعی از اعضای کانون نویسندگان ایران در برابر بیمارستان توس حاضر شدند.
به زمین و زمان بدهکاریم
هم به این، هم به آن بدهکاریم

به رضا قهوه‌چی که ریزد چای
دو عدد استکان بدهکاریم

به علی ساربان که معروف است
شتر کاروان بدهکاریم

شاخی از شاخهای دیو سفید
به یل سیستان بدهکاریم

مثل فرخ‌لقا که دارد خال
به امیرارسلان بدهکاریم

نیست ما را ستارهای، ای دوست
که به هفت آسمان بدهکاریم

مبلغی هم به بانک کارگران
شعبه طالقان بدهکاریم

این دوتا دیگ را و قالی را
به فلان و فلان بدهکاریم

دو عدد برگ خشک و خالی هم
ما به فصل خزان بدهکاریم

هم به تبریز و مشهد و اهواز
هم قم و اصفهان بدهکاریم!

به مجلات هفتگی، چندین
مطلب و داستان بدهکاریم

قلک بچه‌ها به یغما رفت
ما به این کودکان بدهکاریم

مبلغی هم کرایه خانه به این
موجر بدزبان بدهکاریم

#عمران_صلاحی
گفت: سی سال بود تا مرا آرزوی حج بود و از پاره دوزی سیصد و پنجاه درم جمع کردم. امسال قصد حج کردم تا بروم.

روزی سرپوشیده ای که در خانه است حامله بود، مگر.
از همسایه بوی طعامی می‌آمد. مرا گفت: برو و پاره ای بیار از آن طعام.
من رفتم. به در خانه همسایه. آن حال خبر دادم.
همسایه گریستن گرفت و گفت: بدانکه سه شبانروز بود که اطفال من هیچ نخورده بودند.
امروز خری مرده دیدم. بار از وی جدا کردم و طعام ساختم، بر شما حلال نباشد، چون این بشنیدم آتش در جان من افتاد.
آن سیصد و پنجاه درم برداشتم و بدو دادم. گفتم: نفقه اطفال کن که حج ما این است.


تذکرة الاولیاء
هر چه گویم مثال است؛ مِِثل نیست. مثال دیگر است و مِثل دیگر. حق تعالی نور خود را به مصباح (چراغ) تشبیه کرده است جهت مثال، و وجود اولیا را به زجاجه (شیشه ، آبگینه)؛ این جهت مثال است. نور او در کون مکان نگنجد؛ در زجاجه و مصباح کی گنجد؟ مشارق انوار حق جل و جلاله در دل کی گنجد الا چون طالب آن باشی، آن را در دل یابی، نه از روی ظرفیت که آن نور در آنجاست، بلکه آن را آنجا یابی همچنانکه نقش خود را در آینه یابی و، مع هذا، نقش تو در آینه نیست؛ الا چون در آینه نظر کنی، خود را ببینی.

چیزهایی که نا معقول نماید، چون آن سخن را مثال گویند، معقول گردد؛ و چون معقول گردد، محسوس شود، همچنانکه بگویی که چون یکی چشم بر هم می نهد، چیزهای عجب می بیند و صور و اشکال محسوس مشاهده می کند؛ و چون چشم می گشاید، هیچ نمی بیند. این را هیچ کس معقول نداند و باور نکند، الا چون به مثال بگویی، معلوم شود؛ و این چون باشد؟ همچون کسی در خواب صد هزار چیز می بیند که در بیداری از آن ممکن نیست که یک چیز ببیند. و چون مهندسی که در باطن خانه تصور کرد و عرض و طول و شکل و هیئت آن را؛ کسی را این معقول ننماید، الا چون صورت آن بر کاغذ نگارد، ظاهر شود؛ و چون معین کند کیفیت آن را، معقول گردد؛ و بعد از آن چون معقول شود، خانه بنا کند؛ بر آن نسق محسوس شود.

فیه ما فیه
‍ 〇🍂
خود را جا می‌گذارد
تا هیچ‌کس نفهمد
که رفته است

بی‌آن‌كه دَر بگشاید
از خانه بیرون می‌رود
و مَحو می‌شود
مثل مَهی سرگردان در تاریکی.

■●شاعر: #عمران_صلاحی | ۱ اسفند۱۳۲۵تهران -- ۱۱مهر۱۳۸۵ تهران |
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به دلجویی و دلداری درآمد یار پنهانک
شب آمد چون مه تابان شه خون خوار پنهانک

دهان بر می‌نهاد او دست یعنی دم مزن خامش
و می‌فرمود چشم او درآ در کار پنهانک

چو کرد آن لطف او مستم در گلزار بشکستم
همی‌دزدیدم آن گل‌ها از آن گلزار پنهانک

بدو گفتم که ای دلبر چه مکرانگیز و عیاری
برانگیزان یکی مکری خوش ای عیار پنهانک

بنه بر گوش من آن لب اگر چه خلوتست و شب
مهل تا برزند بادی بر آن اسرار پنهانک

از آن اسرار عاشق کش مشو امشب مها خامش
نوای چنگ عشرت را بجنبان تار پنهانک

بده ای دلبر خندان به رسم صدقه پنهان
از آن دو لعل جان افزای شکربار پنهانک

که غمازان همه مستند اندر خواب گفت آری
ولیکن هست از این مستان یکی هشیار پنهانک
#دیوان_شمس
#غزل۱۳۱۴
عقلم از خانه به در رفت، وَگَر مِی این است
دیدم از پیش که در خانهٔ دینم چه شود

صرف شد عمرِ گرانمایه به معشوقه و مِی
تا از آنم چه به پیش آید، از اینم چه شود؟


#حضرت_حافظ
چارلی چاپلین میگه:

آدم خوبی باش
ولی!
وقتت رو
برای اثباتش به دیگران
تلف نکن .... !

همیشه آنچه که درباره " من " میدانی باور کن ,
نه آنچه که پشت سر "من" شنیده ای 

" من " همانم که دیده ای نه آنکه شنیده ای.......!
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود،
به‌ دنبال کسی می‌گشت که آن را در آورد،
تا به لک لک رسید و از او درخواست کرد
تا او را نجات دهد و در مقابل گرگ مزدی
به لک لک بدهد.
لک لک منقارش را داخل دهان گرگ کرد
و استخوان را درآورد و طلب پاداش کرد.
گرگ به او گفت همین که سرت را
سالم از دهانم بیرون آوردی برایت کافیست.

گرگ نماد افراد نالایق است.
وقتی به فرد نالایقی خدمت می‌کنی
تنها انتظارت این باشد که گزندی از
او نبینی.
گاهی اشتباهمان در زندگی این است
که به برخی آدم‌ها جایگاهی می‌بخشیم
که هرگز لیاقت آن را ندارند.
به نوعی باید گفت لطف به ناسپاس،
بزرگترین خطاست.
چون تو در قرآن حق بگریختی
با روان انبیا آمیختی

هست قرآن حالهای انبیا
ماهیان بحر پاک کبریا

ور بخوانی و نه‌ای قرآن‌ پذیر
انبیا و اولیا را دیده گیر

ور پذیرایی چو بر خوانی قصص
مرغ جانت تنگ آید در قفس

مرغ کو اندر قفس زندانیست
می‌نجوید رستن از نادانست

روحهایی کز قفسها رسته‌اند
انبیاء رهبر شایسته‌اند

از برون آوازشان آید ز دین
که ره رستن ترا اینست این

ما بدین رستیم زین تنگین قفس
جز که این ره نیست چارهٔ این قفس

خویش را رنجور سازی زار زار
تا ترا بیرون کنند از اشتهار

که اشتهار خلق بند محکمست
در ره این از بند آهن کی کمست

#مولانا
گفت: پیلی را آوردند بر سر چشمه‌ای که آب خورد،
خود را در آب می‌دید و می‌رمید
او مى‌پنداشت که از دیگری می‌رمد ، نمی‌دانست که از خود می‌رمد!

همه اخلاق بد ، از ظلم و کین و حسد و حرص و بی‌رحمی و کبر ، چون در توست ، نمی‌رنجی!
چون آن را در دیگری می بینی
می‌رمی و می‌رنجی!


#مولانا
#فیه ما فیه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
           هر کاو، صنمِ نکو سِرشتی دارد
          در خلوتِ خویشتن، بهشتی دارد!

         با هر که چنین سعادتی دست دهد
        الحق که خجسته سرنوشتی دارد!

  #مسجد_نصیر_الملک

#نظمی_تبریزی  
#شیراز  
شمشیر ازل بدست مردان خداست
گوی ابدی در خم چوگان خداست

آن تن که چو کوه طور روشن آید
نور خود از او طلب که او کان خداست


#مولانای_جان
وا فریادا ز عشق وا فریادا
کارم به یکی طرفه نگار افتادا

گر داد من شکسته دادا دادا
ور نه من و عشق هر چه بادا بادا


#ابوسعید_ابوالخیر
همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن

وقت آن شد که درآییم خرامان به چمن


#مولانا