معرفی عارفان
1.26K subscribers
34.2K photos
12.4K videos
3.22K files
2.77K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
عاشق آن است که بی خویشتن از ذوق سماع
پیش شمشیر بلا رقص‌کنان می‌آید



اندرون با تو چنان انس گرفته‌ست مرا
که ملالم ز همه خلق جهان می‌آید


شرط عشق است که از دوست شکایت نکنند
لیکن از شوق حکایت به زبان می‌آید



#سعدیا این همه فریاد تو بی دردی نیست
آتشی هست که دود از سر آن می‌آید
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
عاشق آن است که بی خویشتن از ذوق سماع
پیش شمشیر بلا رقص‌کنان می‌آید



اندرون با تو چنان انس گرفته‌ست مرا
که ملالم ز همه خلق جهان می‌آید


شرط عشق است که از دوست شکایت نکنند
لیکن از شوق حکایت به زبان می‌آید



#سعدیا این همه فریاد تو بی دردی نیست
آتشی هست که دود از سر آن می‌آید
.


وه که جدا نمی‌شود نقش تو از خیال من 
تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من 



ناله زیر و زار من زارترست هر زمان 
بس که به هجر می‌دهد عشق تو گوشمال من 



نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو 
دست نمای خلق شد قامت چون هلال من 



پرتو نور روی تو هر نفسی به هر کسی 
می‌رسد و نمی‌رسد نوبت اتصال من 



خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند 
هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من 



برگذری و ننگری بازنگر که بگذرد 
فقر من و غنای تو جور تو و احتمال من 



چرخ شنید ناله‌ام گفت منال #سعدیا 
کاه تو تیره می‌کند آینه جمال من



سعدی
‎‌‌
گر برود به هر قدم در ره دیدنت سری
من نه حریف رفتنم از در تو به هر دری

تا نکند وفای تو در دل من تغیری
چشم نمی‌کنم به خود تا چه رسد به دیگری

خود نبود و گر بود تا به قیامت آزری
بت نکند به نیکوی چون تو بدیع پیکری

سرو روان ندیده‌ام جز تو به هیچ کشوری
هم نشنیده‌ام که زاد از پدری و مادری

گر به کنار آسمان چون تو برآید اختری
روی بپوشد آفتاب از نظرش به معجری

حاجت گوش و گردنت نیست به زر و زیوری
یا به خضاب و سرمه‌ای یا به عبیر و عنبری

تاب وغا نیاورد قوت هیچ صفدری
گر تو بدین مشاهدت حمله بری به لشکری

بسته‌ام از جهانیان بر دل تنگ من دری
تا نکنم به هیچ کس گوشه چشم خاطری

گر چه تو بهتری و من از همه خلق کمتری
شاید اگر نظر کند محتشمی به چاکری

باک مدار #سعدیا گر به فدا رود سری
هر که به معظمی رسد ترک دهد محقری
دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند
سروران بر در سودای تو خاک قدمند

شهری اندر هوست سوخته در آتش عشق
خلقی اندر طلبت غرقه‌ی دریای غمند

خون صاحب‌نظران ریختی ای کعبه‌ی حسن
قتل اینان که روا داشت که صید حرمند

صنم اندر بلد کفر پرستند و صلیب
زلف و روی تو در اسلام صلیب و صنمند

گاه‌گاهی بگذر در صف دلسوختگان
تا ثناییت بگویند و دعایی بدمند

هر خم از جعد پریشان تو زندان دلی‌ست
تا نگویی که اسیران کمند تو کمند

حرف‌های خط موزون تو پیرامن روی
گویی از مشک سیه بر گل سوری رقمند

در چمن سرو ستادست و صنوبر خاموش
که اگر قامت زیبا ننمایی بچمند

زین امیران ملاحت که تو بینی بر کس
به شکایت نتوان رفت که خصم و حکمند

بندگان را نه گزیرست ز حکمت نه گریز
چه کنند ار بکشی ور بنوازی خدمند

جور دشمن چه کند گر نکشد طالب دوست
گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به همند

غم دل با تو نگویم که تو در راحت نفس
نشناسی که جگرسوختگان در المند

تو سبکبار قوی حال کجا دریابی
که ضعیفان غمت بارکشان ستمند

#سعدیا عاشق صادق ز بلا نگریزد
سست عهدان ارادت ز ملامت برمند
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست
خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد
سر مویی به غلط در همه اندامم نیست
میل آن دانه خالم نظری بیش نبود
چون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیست
شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن
#بامدادت که نبینم طمع شامم نیست
چشم از آن روز که برکردم و رویت دیدم
به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست
نازنینا مکن آن جور که کافر نکند
ور جهودی بکنم بهره در اسلامم نیست
گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف
من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست
نه به زرق آمده‌ام تا به ملامت بروم
بندگی لازم اگر عزت و اکرامم نیست
به خدا و به سراپای تو کز دوستیت
خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست
دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی
به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست
#سعدیا نامتناسب حیوانی باشد
هر که گوید که دلم هست و دلارامم نیست
تا تو به خاطر منی، کس نگذشت بر دلم
مثلِ تو کیست در جهان، تا ز تو مِهر بگسلم

من چو به آخرت رَوَم، رفته به ″داغ دوستی″
داروی دوستی بود، هر چه بِروید از گلم

می‌رم و همچنان رَوَد نامِ تو بر زبانِ من
ریزَم و همچنان بود مهرِ تو در مفاصلم

حاصلِ عمر صرف شد در طلبِ وصالِ تو
با همه سعی اگر به خود، ره ندهی چه حاصلم

باد به دست آرزو در طلب هوای دل
گر نکند معاونت، دورِ زمان مقبِلم

لایق بندگی نیم بی هنری و قیمتی
ور تو قبول می‌کنی با همه نَقص، فاضلم

مثل تو را به خونِ من وَر بکشی به باطلم
کس نکند مطالبت زان که غلامِ قاتلم

کشتی من که در میان، آب گرفت و غرق شد
گر بُود استخوان بَرَد بادِ صبا به ساحلم

سرو برفت و بوستان، از نظرم به جملگی
می‌نرود صنوبری ″بیخ گرفته″ در دلم

فکرت من کجا رسد در طلب وصالِ تو
این همه یاد می‌رود وز تو هنوز غافلم

لشکر عشق #سعدیا غارتِ عقل می‌کند
تا تو دگر به خویشتن ظن نبری که عاقلم...

#سعدی
دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند

سروران بر در سودای تو خاک قدمند


شهری اندر هوست سوخته در آتش عشق

خلقی اندر طلبت غرقه دریای غمند


خون صاحب نظران ریختی ای کعبه حسن

قتل اینان که روا داشت که صید حرمند



صنم اندر بلد کفر پرستند و صلیب

زلف و روی تو در اسلام صلیب و صنمند



گاه گاهی بگذر در صف دلسوختگان

تا ثناییت بگویند و دعایی بدمند



هر خم از جعد پریشان تو زندان دلیست

تا نگویی که اسیران کمند تو کمند



حرف‌های خط موزون تو پیرامن روی

گویی از مشک سیه بر گل سوری رقمند



در چمن سرو ستادست و صنوبر خاموش

که اگر قامت زیبا ننمایی بچمند



زین امیران ملاحت که تو بینی بر کس

به شکایت نتوان رفت که خصم و حکمند


بندگان را نه گزیرست ز حکمت نه گریز

چه کنند ار بکشی ور بنوازی خدمند


جور دشمن چه کند گر نکشد طالب دوست

گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به همند


غم دل با تو نگویم که تو در راحت نفس

نشناسی که جگرسوختگان در المند



تو سبکبار قوی حال کجا دریابی

که ضعیفان غمت بارکشان ستمند


#سعدیا عاشق صادق ز بلا نگریزد

سست عهدان ارادت ز ملامت برمند



 
اگر از دوست چشمت بر احسان اوست

تو در بند خویشی نه در بند دوست

#سعدیا
اگر از دوست چشمت بر احسان اوست

تو در بند خویشی نه در بند دوست

#سعدیا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#سعدیا
مرد نکو نام نمیرد هرگز  !

اردیبهشت زیبا هر سال با نام و یاد سعدی بزرگ از راه می‌رسد.

غزل در خانواده‌های ایرانی با نام حافظ یاد می‌شود. اهل عرفان و تَصوّف دل در گروِ مولانا جلال‌الدین بلخی و عطار نیشابوری دارند.
ولی سعدی کمتر با غزل یاد می‌شود.

بوستان و گلستانش پیوسته در یادهاست و قبل از ایجاد آموزش و پرورشِ نوین در ایران، در مکتب‌ خانه‌های سنتی تدریس می‌شده و از این طریق در فرهنگِ شهروندان ایرانی رخنه دارد و هم‌اکنون هم کتبِ ادبیات با مَطلع #گلستان_سعدی افتتاح می‌شود.

برای غزل دوباره باید به کوچه سعدی سر زد. سعدی شاعری دست‌یافتنی‌ است. در عین جایگاه و منزلت فرهنگی و معرفتی که دارد از جنس مردم کوچه و بازار است. هر جوان، میانسال و پیری در غزلیات سعدی وصف حال خود را می‌یابد و هر بیتش یک حس درونی و زیبای انسانی را واگویه می‌کند.

غزل سعدی با موسیقی عجین است و موسیقی از واژه به واژه‌اش نواخته می‌شود و سپاسگزارم، استاد شجریان و همایونِ عزیز که با نوای داوودی خود، سعدی و غزلیات سعدی را به ما بازشناساندید ...

طلوع اردیبهشت قشنگ و
روز بزرگداشت #سعدیِ جان
گرامی باد
*

هر که مجموع نباشد به تماشا نرود
یار با یار سفرکرده به تنها نرود

باد آسایش گیتی نزند بر دل ریش
صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود

بر دل آویختگان عرصه عالم تنگست
کان که جایی به گل افتاد دگر جا نرود

هرگز اندیشه یار از دل دیوانه عشق
به تماشای گل و سبزه و صحرا نرود

به سر خار مغیلان بروم با تو چنان
به ارادت که یکی بر سر دیبا نرود

باغبانان به شب از زحمت بلبل چونند
که در ایام گل از باغچه غوغا نرود

همه عالم سخنم رفت و به گوشت نرسید
آری آن جا که تو باشی سخن ما نرود

هر که ما را به نصیحت ز تو می‌پیچد روی
گو به شمشیر که عاشق به مدارا نرود

ماه رخسار بپوشی تو بت یغمایی
تا دل خلقی از این شهر به یغما نرود

گوهر قیمتی از کام نهنگان آرند
هر که او را غم جانست به دریا نرود

#سعدیا بار کش و یار فراموش مکن
مهر وامق به جفا کردن عذرا نرود

‍ خبر از عیش ندارد که ندارد یاری
دل نخوانند که صیدش نکند دلداری

جان به دیدارِ تو یک‌روز فدا خواهم کرد
تا دگر برنکُنم دیده به هر دیداری

یَعلَمُ الله که من از دستِ غمت جان نبَرم
تو بِه از من بَتَر از من بکُشی بسیاری

غمِ عشق آمد و غم‌های دگر پاک ببُر
د
سوزنی باید کز پای برآرد خاری

مِی حرام است ولیکن تو بدین نرگسِ مست
نگذاری که ز پیشت برود هشیاری

می‌روی خرّم و خندان و نگه می‌نکنی
که نگه می‌کند از هر طرفت غمخواری

خبرت هست که خلقی ز غمت بی‌خبرند؟
حالِ افتاده نداند که نیفتد باری

سرو آزاد به بالای تو می‌ماند راست
لیکنش با تو میسر نشود رفتاری

می‌نماید که سرِ عربده دارد چشمت
مستْ خوابش نبرد تا نکُند آزاری

#سعدیا دوست نبینی و به وصلش نرسی
مگر آن وقت که خود را ننهی مقداری

📻#سعدی #استاد_بنان
آن که هلاک من همی‌خواهد و من سلامتش
هر چه کند ز شاهدی کس نکند ملامتش

میوه نمی‌دهد به کس باغ تفرج است و بس
جز به نظر نمی‌رسد سیب درخت قامتش

داروی دل نمی‌کنم کان که مریض عشق شد
هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش

هر که فدا نمی‌کند دنیی و دین و مال و سر
گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش

جنگ نمی‌کنم اگر دست به تیغ می‌برد
بلکه به خون مطالبت هم نکنم قیامتش

کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی
کانچه گناه او بود من بکشم غرامتش

هر که هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل
گوش مدار #سعدیا بر خبر سلامتش