رزسفیدش به خاکستر مینشست و دوباره اوج میگرفت؛ تیغهای نشسته بر پیکرش او را دوباره به جان گرفتن وادار میکرد.
پــارالـیــَن.
این سوال همیشه لا به لای حس های خوب و لبخندها وجود داره "من واقعا لیاقت دارم الان خوشحال باشم؟"
تو همیشه لیاقت لبخندهای عمیق و خندههای واقعی رو داشتی منِ من.
آنتوان چخوف میگه:«بیا زندگی کنیم! خورشید روزی دو بار طلوع نمیکند، ما هم دو بار به دنیا نمیآییم. هر چه زودتر به آنچه از زندگیات باقی مانده بچسب.» منو تو شاید نتونیم به معنای واقعی مثل خیلی از آدمها زندگی کنیم، پس بیا کمی رهاش کنیم رئیس.
رها تر، آزادتر، چیزهای زیادی به روحمون چسبیده بیا کمی بیتوجه به بارِ دوخته شده به سرشونههامون، ادامه بدیم.
رها تر، آزادتر، چیزهای زیادی به روحمون چسبیده بیا کمی بیتوجه به بارِ دوخته شده به سرشونههامون، ادامه بدیم.
نوشته بود اونیکه بدون نقاب بین مردم میگرده، تاوان سنگینی هم بابتش پرداخت میکنه.
اغلب فکرمیکردم فیلمها یا کتابهای فانتزی-حماسی و اساطیری، تاثیر زیادی روی دور شدن من از دنیای واقعی توی اون لحظات، دارن.
و حالا خودم شروع به نوشتن ازوالدور کردم تا دنیاییکه همیشه منو بهوجود میآورد رو با قلم خودم رقم بزنم؛ میتونید داستان جدیدِ فانتزی-حماسی ÁSVALDUR رو از اینجا دنبال کنید. -پارت اول-
و حالا خودم شروع به نوشتن ازوالدور کردم تا دنیاییکه همیشه منو بهوجود میآورد رو با قلم خودم رقم بزنم؛ میتونید داستان جدیدِ فانتزی-حماسی ÁSVALDUR رو از اینجا دنبال کنید. -پارت اول-
ازش پرسیدم:«اینبار به کی چنگ میزنی تا خودت رو نبازی؟» مات برده به چشمهام، واژگانش رو گم کرد. لبخند آرامی به لبهام نشست وقتی حقیقت رو بازگو کردم:«به نسخهای شبیه به من.»
آدمها اینطوری هستن که حرمتها و خطقرمزها رو له میکنن و بعد توقع دارن تا دست نوازش روی سرشون بکشی.