ما دو پیراهن بودیم بر یک بند
یکی را باد برد!
و دیگری را هر روز باران خیس میکند💔
یکی را باد برد!
و دیگری را هر روز باران خیس میکند💔
ازدواج تو سن...!
۱۸-۲۴ سالگی
مثل ترک یه مهمونی توپ
تو ساعت 8 شبه
که تازه مهمونای خاص از 10 به بعد میان...!
۱۸-۲۴ سالگی
مثل ترک یه مهمونی توپ
تو ساعت 8 شبه
که تازه مهمونای خاص از 10 به بعد میان...!
کسی که روزی دوستش داشتم
یک جعبه پر از تاریکی به من داد.
سالها طول کشید تا بفهمم،
این هم یک هدیه بوده است.
#مری_اولیور
یک جعبه پر از تاریکی به من داد.
سالها طول کشید تا بفهمم،
این هم یک هدیه بوده است.
#مری_اولیور
تو مثل اکسیژنی تو فضای خفقانوار.
مثل نوری تو یه خونهی تاریک.
تو مثل آخرین قطرهی آبی تو بیابون.
تو مثل یه طناب محکمی وقت سقوط از کوه.
تو همهی اون چیزی هستی
که یه آدم برای زنده موندن بهش نیاز داره..
تو زندگی بخشی،تو همه چیزی..❤️🍃
مثل نوری تو یه خونهی تاریک.
تو مثل آخرین قطرهی آبی تو بیابون.
تو مثل یه طناب محکمی وقت سقوط از کوه.
تو همهی اون چیزی هستی
که یه آدم برای زنده موندن بهش نیاز داره..
تو زندگی بخشی،تو همه چیزی..❤️🍃
یه دیالوگ جالبی تو فیلم ice age هست که میگه:
-امروز غمگین به نظر میرسی.
+راستشو بخوای من همیشه غمگینم ولی امروز انرژی کافی برای پنهان کردنش رو نداشتم...
-امروز غمگین به نظر میرسی.
+راستشو بخوای من همیشه غمگینم ولی امروز انرژی کافی برای پنهان کردنش رو نداشتم...
برگردیم...
برگردیم به همان روزگار که کنار جوی آب، دنبال بچه لاکپشتها میگشتیم و روی برگهای درخت، دنبال کرمهای ابریشم...
برگردیم به همان روزگار که کفشدوزکها را روی سرانگشتان کوچکمان مینشاندیم و برایشان شعر میخواندیم، که دنبال قاصدکها میدویدیم و در گوش آنها آرزوهامان را زمزمه میکردیم، همانروزها که آرام و ساکت گوشهی باغ مینشستیم تا شاپرکهای بهاری روی موهای ما اتراق کنند، همان روزها که فکر میکردیم زبان پروانهها را میفهمیم...
برگردیم به همان روزها که بهار میشد و با شکوفههای گیلاس، میشکفتیم، که زمین خوردنها اینقدر جدی نبود، که زانوهامان زخمی میشد اما با تمام درد، میخندیدیم، بلند میشدیم و ادامه میدادیم، که سقف آرزوهامان دوچرخه و عروسک و ماشین کوکی و شکلات بود. برگردیم به روزهای سبزتر، به بارانهای حیاط خانهی پدری، خیس شویم، باران از موهامان چکه کند و لبخندزنان زیر درخت انگورگوشهی حیاط، پناه بگیریم...
#نرگس_صرافیان_طوفان
برگردیم به همان روزگار که کنار جوی آب، دنبال بچه لاکپشتها میگشتیم و روی برگهای درخت، دنبال کرمهای ابریشم...
برگردیم به همان روزگار که کفشدوزکها را روی سرانگشتان کوچکمان مینشاندیم و برایشان شعر میخواندیم، که دنبال قاصدکها میدویدیم و در گوش آنها آرزوهامان را زمزمه میکردیم، همانروزها که آرام و ساکت گوشهی باغ مینشستیم تا شاپرکهای بهاری روی موهای ما اتراق کنند، همان روزها که فکر میکردیم زبان پروانهها را میفهمیم...
برگردیم به همان روزها که بهار میشد و با شکوفههای گیلاس، میشکفتیم، که زمین خوردنها اینقدر جدی نبود، که زانوهامان زخمی میشد اما با تمام درد، میخندیدیم، بلند میشدیم و ادامه میدادیم، که سقف آرزوهامان دوچرخه و عروسک و ماشین کوکی و شکلات بود. برگردیم به روزهای سبزتر، به بارانهای حیاط خانهی پدری، خیس شویم، باران از موهامان چکه کند و لبخندزنان زیر درخت انگورگوشهی حیاط، پناه بگیریم...
#نرگس_صرافیان_طوفان
میبینی آدم تشنهش میشه له له میزنه،
هی آبمیوه و چای و هزار جور چیز میخوره ولی در نهایت بازم تشنه شه،
وقتی به آب میرسه تا یه قلپ میخوره میگه: آخیش!
تو دقیقاً همون آخیشی.. ❤️🍃
هی آبمیوه و چای و هزار جور چیز میخوره ولی در نهایت بازم تشنه شه،
وقتی به آب میرسه تا یه قلپ میخوره میگه: آخیش!
تو دقیقاً همون آخیشی.. ❤️🍃