پائولو كوئيلو تو كتاب كيمياگر ميگه:
آدما وقتى به گنج برسن ازش رد ميشن؛
چون به گنج اعتقاد ندارن!
ما هم يه وقتا از كنار بهترين آدمهای زندگيمون
به سادگی رد ميشيم،
چون فكر ميكنيم بقيه قراره از اون بهتر باشن!
آدما وقتى به گنج برسن ازش رد ميشن؛
چون به گنج اعتقاد ندارن!
ما هم يه وقتا از كنار بهترين آدمهای زندگيمون
به سادگی رد ميشيم،
چون فكر ميكنيم بقيه قراره از اون بهتر باشن!
به عزم مرحله عشق پیش نه قدمی
که سودها کنی ار این سفر توانی کرد
تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرون
کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد
#حضرت_حافظ
که سودها کنی ار این سفر توانی کرد
تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرون
کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد
#حضرت_حافظ
📝
عادت کرده ایم هر روز دوش بگیریم، اما یادمان می رود که ذهن مان هم به دوش نیاز دارد. گاهی با یک غزل حافظ می توان دوش ذهنی گرفت و خوابید؛ یک شعر از فروغ، تکه ای از بیهقی، صفحه ای از مزامیر، عبارتی از گراهام گرین، جمله ای از شکسپیر، خطی از نیما، ولی غافلیم.
شبانه روز چقدر خبر و گزارش و مطلب آشغال می تپانیم توی کله مان؟ بعد هم با همان کله ی بادکرده به رختخواب می رويم و توقع داریم در خواب پدربزرگ مان را ببینیم که یک گلابی پوست کنده و با لبخند می گوید بفرما.
آفتاب یک ور می تابد و ماهی های چشمه ی آن باغ هم از شادی پشتک می زنند. غافلیم که دیگر خبری از این خوش خیالی ها نیست، وضع روزگار از جنس اعتماد نیست، هر چیزی یکجا بماند کرم می گذارد و آدم هم از این قاعده مستثنا نیست. نیست. نیست. شوخی نیست. موضوع جدی ست. گاهي چيزي كوچك ميتواند با سرنوشت آدم بازي كند، گاهي آدم نامهاي را بيدليل حفظ ميكند كه بعدها همان نامه سند محكوميتش ميشود.
محاصره شده ایم. در یک صفحه ی مانیتور و جعبه ای که هزاران عکس و نامه و خاطره و نوشته و فیلم و موزیک را بلعیده و هروقت بخواهیم بالا می آورد محاصره شده ایم. ژاپنی ها می گویند هر چیزی که یکماه در کشویی مانده و سراغش را نگرفته ای دورش بینداز. و من می گویم هر چیزی هم که شاخت می زند دورش بینداز. و این چند روز بیش از سی گیگ عکس و مطلب از کامپیوترم بیرون ریختم. عکسهایی که نسبتی با من نداشت، نامه ها و مطالبی که دیگر نمی خواستم، ای میل هایی که روی هم تلمبار شده بود، و چند داستان و رمان نیمه تمام.
سبک شدم. تمیز و مرتب شدم. حالا احساس یک مسافر سبکبار را دارم. پسر خوب و آقا.
👤#عباس_معروفی
عادت کرده ایم هر روز دوش بگیریم، اما یادمان می رود که ذهن مان هم به دوش نیاز دارد. گاهی با یک غزل حافظ می توان دوش ذهنی گرفت و خوابید؛ یک شعر از فروغ، تکه ای از بیهقی، صفحه ای از مزامیر، عبارتی از گراهام گرین، جمله ای از شکسپیر، خطی از نیما، ولی غافلیم.
شبانه روز چقدر خبر و گزارش و مطلب آشغال می تپانیم توی کله مان؟ بعد هم با همان کله ی بادکرده به رختخواب می رويم و توقع داریم در خواب پدربزرگ مان را ببینیم که یک گلابی پوست کنده و با لبخند می گوید بفرما.
آفتاب یک ور می تابد و ماهی های چشمه ی آن باغ هم از شادی پشتک می زنند. غافلیم که دیگر خبری از این خوش خیالی ها نیست، وضع روزگار از جنس اعتماد نیست، هر چیزی یکجا بماند کرم می گذارد و آدم هم از این قاعده مستثنا نیست. نیست. نیست. شوخی نیست. موضوع جدی ست. گاهي چيزي كوچك ميتواند با سرنوشت آدم بازي كند، گاهي آدم نامهاي را بيدليل حفظ ميكند كه بعدها همان نامه سند محكوميتش ميشود.
محاصره شده ایم. در یک صفحه ی مانیتور و جعبه ای که هزاران عکس و نامه و خاطره و نوشته و فیلم و موزیک را بلعیده و هروقت بخواهیم بالا می آورد محاصره شده ایم. ژاپنی ها می گویند هر چیزی که یکماه در کشویی مانده و سراغش را نگرفته ای دورش بینداز. و من می گویم هر چیزی هم که شاخت می زند دورش بینداز. و این چند روز بیش از سی گیگ عکس و مطلب از کامپیوترم بیرون ریختم. عکسهایی که نسبتی با من نداشت، نامه ها و مطالبی که دیگر نمی خواستم، ای میل هایی که روی هم تلمبار شده بود، و چند داستان و رمان نیمه تمام.
سبک شدم. تمیز و مرتب شدم. حالا احساس یک مسافر سبکبار را دارم. پسر خوب و آقا.
👤#عباس_معروفی
📝
الو سلام !
سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان ؟
- بله .. بفرمایید!
. -ببخشید . خواستم بدونم شماچه کار می کنید؟
-ممنون از سوال خوبتون. مابچه های با استعداد درخشان شما رو شناسایی و برای پیشرفت بیشتر حمایت می کنیم.
-احسنت ! ... چه کار خوبی. میشه بگید چطور این کارو می کنید؟
-بله ! ما تستها و آزمونهایی داریم که در پایان دوره ابتدایی و راهنمایی با اونا مشخص می کنیم کدوم یک از بچه های شما مستعد ترن.
-با تست؟ ...عجیبه !
-چی عجیبه؟!
- ...هیچی! بگذریم. ممکنه بگید کدوم استعداد هارو شناسایی می کنید؟
-پدر جان انگار مارو گرفتیا! ما بچه های تیزهوش رو شناسایی می کنیم. هوش هم همون IQ دیگه! ...افتاد؟!
-بله ! خیلی وقته افتاده ...
راستش دیگه همه میدونن که حداقل ۹ نوع هوش و استعداد تو همه انسانها وجود داره:
هوش زبانی
هوش موسیقایی
هوش جسمی حرکتی
هوش میان فردی
هوش بصری مکانی
هوش درون فردی
هوش هستی گرا
هوش طبیعت گرا
هوش منطقی
و متاسفانه شما فقط دو نوع هوش منطقی و زبانی رو هوش میدونید.
- خب مگه چه عیبی داره ؟!
-عیب که خیلی داره. اولینش اینه که بچه ها رو به خاطر رشد دو نوع هوش، دچار غرور تله هوش می کنید.
نتیجه اش هم این میشه که این بنده های خدا تا آخر عمر، بدون اینکه بفهمن در یک تفکر بسته و محدود باقی میمونن.
. - دوم : بقیه بچه ها هم که برچسب ضعیفتر خوردن نادیده گرفته میشن. درحالی که ممکنه تو انواع دیگه هوش سرآمد و نابغه باشن.میدونین با این کار چه بلایی سر اعتماد به نفسشون میاد؟
-سوم اینکه همون بچه های به اصطلاح تیزهوش رو به چاله مهندسی و پزشکی هل میدید. جامعه رو از وکیلا و هنرمندا و نویسنده ها و بازیگرا و ورزشکارا و طراحای بزرگی محروم می کنید.
-چهارم ...
الو؟!
قطع شد ...
👤 مهدی محسنی
📗 "همه دانش آموزان نابغه اند اگر ..."
الو سلام !
سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان ؟
- بله .. بفرمایید!
. -ببخشید . خواستم بدونم شماچه کار می کنید؟
-ممنون از سوال خوبتون. مابچه های با استعداد درخشان شما رو شناسایی و برای پیشرفت بیشتر حمایت می کنیم.
-احسنت ! ... چه کار خوبی. میشه بگید چطور این کارو می کنید؟
-بله ! ما تستها و آزمونهایی داریم که در پایان دوره ابتدایی و راهنمایی با اونا مشخص می کنیم کدوم یک از بچه های شما مستعد ترن.
-با تست؟ ...عجیبه !
-چی عجیبه؟!
- ...هیچی! بگذریم. ممکنه بگید کدوم استعداد هارو شناسایی می کنید؟
-پدر جان انگار مارو گرفتیا! ما بچه های تیزهوش رو شناسایی می کنیم. هوش هم همون IQ دیگه! ...افتاد؟!
-بله ! خیلی وقته افتاده ...
راستش دیگه همه میدونن که حداقل ۹ نوع هوش و استعداد تو همه انسانها وجود داره:
هوش زبانی
هوش موسیقایی
هوش جسمی حرکتی
هوش میان فردی
هوش بصری مکانی
هوش درون فردی
هوش هستی گرا
هوش طبیعت گرا
هوش منطقی
و متاسفانه شما فقط دو نوع هوش منطقی و زبانی رو هوش میدونید.
- خب مگه چه عیبی داره ؟!
-عیب که خیلی داره. اولینش اینه که بچه ها رو به خاطر رشد دو نوع هوش، دچار غرور تله هوش می کنید.
نتیجه اش هم این میشه که این بنده های خدا تا آخر عمر، بدون اینکه بفهمن در یک تفکر بسته و محدود باقی میمونن.
. - دوم : بقیه بچه ها هم که برچسب ضعیفتر خوردن نادیده گرفته میشن. درحالی که ممکنه تو انواع دیگه هوش سرآمد و نابغه باشن.میدونین با این کار چه بلایی سر اعتماد به نفسشون میاد؟
-سوم اینکه همون بچه های به اصطلاح تیزهوش رو به چاله مهندسی و پزشکی هل میدید. جامعه رو از وکیلا و هنرمندا و نویسنده ها و بازیگرا و ورزشکارا و طراحای بزرگی محروم می کنید.
-چهارم ...
الو؟!
قطع شد ...
👤 مهدی محسنی
📗 "همه دانش آموزان نابغه اند اگر ..."
یه جاهایی تو همین دنیایی که ما داریم روزمون رو با خبر جنگ و تجاوز و خرابی شروع میکنیم، دارن کدو میخرن و تزیین میکنن برای هالووین و اصلا نمیدونن #خاورمیانه کجاست..
#نه_به_جنگ
#نه_به_جنگ
بعضی ها هستند که یک جوره خاصی هستند،جمله های عاشقانه ی زیادی توی دست و بالشان نیست و شاید برای اینکه اولین دوستت دارم را از زبانشان بشنوی باید ماه ها صبر کنی...بارها به دلت شک می افتد که آیا دوستم دارد یا نه؟!آدم هایی که مثل فیلم های هندی نمیتوانند کارهای عجیب و غریب برایت بکنند اما چیزی توی چشمهایشان است که دلت را قرص می کند .بودن در کنارشان بیشتر از عشق بوی امنیت می دهد.
آنقدر خوب هستند که رفته رفته می شوند قلب زندگی مان،اگر نباشند دق می کنیم.
حرف اول اسمشان برای ساختن دنیایمان کافیست...
آنقدر مهربان هستند که دیوانه وار و با چشمهای بسته عاشقشان می شویم...
با اینکه شاعر نیستند و تا بحال کسی شعری از زبانشان نچیده اما آنقدر دوستمان دارند که روزی شاعر خواهند شد.
چشم هایشان کلمه های گنگ را شعر خواهد کرد.
صبح ها برایمان چای شعر دم خواهند کرد و شب ها کنار ماه و ستاره مخاطب خاص شعرهایشان خواهیم شد..
برای این بعضی ها باید چشم بسته جان دهی...
👤#صفا_سلدوزی
آنقدر خوب هستند که رفته رفته می شوند قلب زندگی مان،اگر نباشند دق می کنیم.
حرف اول اسمشان برای ساختن دنیایمان کافیست...
آنقدر مهربان هستند که دیوانه وار و با چشمهای بسته عاشقشان می شویم...
با اینکه شاعر نیستند و تا بحال کسی شعری از زبانشان نچیده اما آنقدر دوستمان دارند که روزی شاعر خواهند شد.
چشم هایشان کلمه های گنگ را شعر خواهد کرد.
صبح ها برایمان چای شعر دم خواهند کرد و شب ها کنار ماه و ستاره مخاطب خاص شعرهایشان خواهیم شد..
برای این بعضی ها باید چشم بسته جان دهی...
👤#صفا_سلدوزی
بهارِ عشق🤍🌺
یه جاهایی تو همین دنیایی که ما داریم روزمون رو با خبر جنگ و تجاوز و خرابی شروع میکنیم، دارن کدو میخرن و تزیین میکنن برای هالووین و اصلا نمیدونن #خاورمیانه کجاست.. #نه_به_جنگ
ما مردمان خاورمیانه ایم
بعضی هایمان در جنگ
کشته می شویم
بعضی در زندان
بعضی هایمان در جاده می میریم
بعضی در دریا
حتی بلند ترین کوه ها هم
انتقام تنهایی شان را از ما می گیرند
چرا که ما
شغل مان
مُردن است..
نشاط حمدان
بعضی هایمان در جنگ
کشته می شویم
بعضی در زندان
بعضی هایمان در جاده می میریم
بعضی در دریا
حتی بلند ترین کوه ها هم
انتقام تنهایی شان را از ما می گیرند
چرا که ما
شغل مان
مُردن است..
نشاط حمدان
جمله ای واقعا زیبا از نلسون_ماندلا 🌺🌿
سکوت گورستان را می شنوى..!؟
دنیا ارزش دل شکستن را ندارد..!!
میرسد روزی که هرگز در دسترس نخواهیم بود..!.!!
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﺖ..!!
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ غصه ﻫﺎﯾﺖ..!!
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﻧﺎﺁﺭﺍﻡ می کند..!!
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ..!!
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﯼ...!؟
ﭘﺲ ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ..!!
ﻋﻤﯿﻖ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺶ..!!
ﻋﻤﯿﻖ..!!
ﻋﺸﻖ ﺭﺍ...!!
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ..!!
بودن را..!!
ﺑﭽﺶ..!!
ﺑﺒﯿﻦ...!!
ﻟﻤﺲ ﮐﻦ...!!
ﻭ ﺑﺎ ﺗﮏ ﺗﮏ ﺳﻠﻮﻟﻬﺎﯾﺖ لبخند بزن..!!
انسانها آفريده شده اند؛
که به آ نها عشق ورزیده شود....!!!
اشیاء ساخته شده اند؛
که مورد استفاده قرار بگیرند...!!!
دلیل آشفتگی های دنیا این است؛
که به اشياء عشق ورزیده می شود و
انسانها مورد استفاده قرار می گيرند.....!!!
سکوت گورستان را می شنوى..!؟
دنیا ارزش دل شکستن را ندارد..!!
میرسد روزی که هرگز در دسترس نخواهیم بود..!.!!
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﺖ..!!
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ غصه ﻫﺎﯾﺖ..!!
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﻧﺎﺁﺭﺍﻡ می کند..!!
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ..!!
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﯼ...!؟
ﭘﺲ ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ..!!
ﻋﻤﯿﻖ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺶ..!!
ﻋﻤﯿﻖ..!!
ﻋﺸﻖ ﺭﺍ...!!
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ..!!
بودن را..!!
ﺑﭽﺶ..!!
ﺑﺒﯿﻦ...!!
ﻟﻤﺲ ﮐﻦ...!!
ﻭ ﺑﺎ ﺗﮏ ﺗﮏ ﺳﻠﻮﻟﻬﺎﯾﺖ لبخند بزن..!!
انسانها آفريده شده اند؛
که به آ نها عشق ورزیده شود....!!!
اشیاء ساخته شده اند؛
که مورد استفاده قرار بگیرند...!!!
دلیل آشفتگی های دنیا این است؛
که به اشياء عشق ورزیده می شود و
انسانها مورد استفاده قرار می گيرند.....!!!
چه قشنگ میگه حنا بیات:
پاییز بخیهست!
که دل را به عشق
و دلتنگی را به جان وصله میکند !🦊'🧣:)
پاییز بخیهست!
که دل را به عشق
و دلتنگی را به جان وصله میکند !🦊'🧣:)
من تندترین نقد از سوی یک انسان باهوش را،
به تأیید و تقلید بی تعقل میلیون ها انسان احمق،
ترجیح میدهم...
- یوهان کپلر
به تأیید و تقلید بی تعقل میلیون ها انسان احمق،
ترجیح میدهم...
- یوهان کپلر
Mahasti - Ahay Khabardaar(Ali Paziar AI)
Ali Paziar
آهای خبردار #همایون_شجریان♥️ رو به کمک هوش مصنوعی با صدای خانم مهستی بشنویم
بهارِ عشق🤍🌺
✍️نویسنده:#فریال #رمان_دلارام #قسمت_بیستویکم دویدم تو دسشویی و صورتمو شستم سریع مانتوی مشکیمو برداشتم و شلوار مشکیمم پام کردم شال سبز یشمیمو پوشیدم و کفش اسپورت یشمیم رو پوشیدم جلوی اینه موهامو باال بستم و قسمتیشو روی صورتم گذاشتم به لبام برق لب زدم…
#رمان_دلارام
#قسمت_بیستودوم
سمت اتاق خان رفتم و در زدم
خان درو باز کرد و با دیدن من تعجب کرد
دالرام:اجازه هست؟
خان سرشو تکون داد و کنار رفت
سمتش رفتم و گلشو سمتش گرفتم و گفتم:
برای شماست
با تعجب دستشو اورد جلو و گفت:
خب به چه مناسبت؟
لبخند زدم و گفتم: بی مناسبته امروز رفته بودم گل فروشی
واسه شما و کیانا و عزیز جون گل گرفتم
خان لبخند کجی زد و گفت:خب ممنون
بعدم گلو گذاشت رو میز اتاقش
با کمی من من گفتم:
میشه یه چیزی بگم؟
خان با جدیتی ک توی نگاش بود سرشو تکون داد
منو میترسوند
انگار قرار نبود اجازه بده واسه همین داشتم دس دس میکردم که گفت:
میشنوم؟؟
-راستش میخواستم بگم میشه امروز یعنی ...واسه امروز بریم بیرون همه باهم؟یعنی من که روستا رو خوب
نمیشناسم
شما هم که قبول کردین کیانا با شما بیاد بیرون
هممون بریم بیرون هم حال و هوامون عوض شه هم کیانا خوشحال شه خان با درنگ گفت:
نه
با ناراحتی سری تکون دادم و رفتم سمت در
از این خان نمیشد توقع بیشتری هم داشت
از اتاقش زدم بیرون و خسته رفتم سمت اتاقم
انگار از نه ای که گفته بود خستگیم چن برابر شده بود
لباسمو با پیراهن بلند لیمویی و شلوار و شال یشمی عوض کردم و رفتم پایین
احساس گرسنگی داشتم
همیشه هروقت ناراحت میشدم گرسنه میشدم
رفتم سمت سالن غذا خوری
عزیز جون و کیانا هم اونجا بودن
اما خان نه
طبق رسم باید منتظر خان می موندیم و بعد غذا رو شروع میکردیم
چن دقیقه بعد خان هم وارد سالن شد امروزم خبری از کیانوش نبود و منم خداروشکر میکردم ک باهاش چشم
تو چشم نمیشدم خیلی انرژیش منفیه
خان سر جاش نشست و رو به ماها گفت:
زودتر بخورین کار داریم
کیانا سریع گفت:چیکار داریم؟
خان ب من اشاره کرد و گفت:از دکتر بپرس!
من با گیجی ب خان نگاه کردم و گفتم:چیو از من بپرسه
خان خندید و گفت:مگه نگفتی همه باهم بریم بیرون ؟
زودتر ناهار بخورین میخوایم بریم بیرون
کیانا ناباورانه منو نگاه کرد و بعد رو ب خان گفت:
منم میبرین؟
خان سرشو تکون داد و گفت:
صد در صد
کیانا با جیق از جاش بلند شد و سمت خان حمله کرد و بوس بارونش کرد
خان هم میخندید و میگفت:
ولم کن آبرومو بردی
خندیدیم و کنارهم ناهارمونو خوردیم گرچه کیانا انقدر جیق جیق کرد ک نفهمیدیم چی خوردیم
بعد از ناهار رفتیم سمت اتاقامون تا اماده شیم
من پالستیک تنقالتمو گذاشتم رو تختم تا یادم نره ببرمش
سریع یه مانتوی گشاد خاکستری و شلوار و شال مشکی و کفش طوسی پام کردم و روبروی اینه شالمو مرتب
کردم و یه رژ گوشتی هم به لبم زدم
پالستیکمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون
همزمان کیانا هم از اتاقش پرید بیرون و با خوشحالی گفت:
باورم نمیشه تونستی کارن رو راضی کنی دالرام
بعدم پرید تو بغلمو بوسم کرد
خندیدم و گفتم :ما اینیم دیگه
چن دقیقه بعد هممون تو ماشین خان نشسته بودیم
عزیزجون جلو و من و کیانا عقب خان ماشینو از عمارت اورد بیرون و رو ب ما گفت:
میریم یه جایی ک کسی اونجا نرفته
بعدم پاشو رو گاز فشار داد و ماشین با سرعت جت از جا کنده شد
ربع ساعتی گذشته بود که ماشین از حرکت ایستاد و خان اجازه داد پیاده شیم
روی تپه ی سرسبزی بودیم که از باالش روستا پیدا بود و روش هم پر از گالی صحرایی بود
پشت سمت چپشم یه دایره درخت بید مجنون کاشته شده بود که حدس میزدم وسط اون دایره باید خیلی
رویایی باشه
کیانا با هیجان اینطرف و اونطرف میدویید و هممونو به خنده انداخته بود
گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد
برش داشتم و گذاشتم رو گوشم
-الو؟
+سالم خانم خوبید
-ببخشید شما؟
+دکتر سعادت هستم
-اها بله خوبم شما خوبید مشکلی پیش اومده؟
همزمان حرکت کردم سمت درختای بید باید میرفتم و وسطشون رو میدیدم
+نه مشکلی پیش نیومده خواستم چیزی بپرسم؟
-بله البته میتونید بپرسید!
+شما ازدواج کردید؟
-چی؟نخیر
+قصدشم ندارین؟...
#قسمت_بیستودوم
سمت اتاق خان رفتم و در زدم
خان درو باز کرد و با دیدن من تعجب کرد
دالرام:اجازه هست؟
خان سرشو تکون داد و کنار رفت
سمتش رفتم و گلشو سمتش گرفتم و گفتم:
برای شماست
با تعجب دستشو اورد جلو و گفت:
خب به چه مناسبت؟
لبخند زدم و گفتم: بی مناسبته امروز رفته بودم گل فروشی
واسه شما و کیانا و عزیز جون گل گرفتم
خان لبخند کجی زد و گفت:خب ممنون
بعدم گلو گذاشت رو میز اتاقش
با کمی من من گفتم:
میشه یه چیزی بگم؟
خان با جدیتی ک توی نگاش بود سرشو تکون داد
منو میترسوند
انگار قرار نبود اجازه بده واسه همین داشتم دس دس میکردم که گفت:
میشنوم؟؟
-راستش میخواستم بگم میشه امروز یعنی ...واسه امروز بریم بیرون همه باهم؟یعنی من که روستا رو خوب
نمیشناسم
شما هم که قبول کردین کیانا با شما بیاد بیرون
هممون بریم بیرون هم حال و هوامون عوض شه هم کیانا خوشحال شه خان با درنگ گفت:
نه
با ناراحتی سری تکون دادم و رفتم سمت در
از این خان نمیشد توقع بیشتری هم داشت
از اتاقش زدم بیرون و خسته رفتم سمت اتاقم
انگار از نه ای که گفته بود خستگیم چن برابر شده بود
لباسمو با پیراهن بلند لیمویی و شلوار و شال یشمی عوض کردم و رفتم پایین
احساس گرسنگی داشتم
همیشه هروقت ناراحت میشدم گرسنه میشدم
رفتم سمت سالن غذا خوری
عزیز جون و کیانا هم اونجا بودن
اما خان نه
طبق رسم باید منتظر خان می موندیم و بعد غذا رو شروع میکردیم
چن دقیقه بعد خان هم وارد سالن شد امروزم خبری از کیانوش نبود و منم خداروشکر میکردم ک باهاش چشم
تو چشم نمیشدم خیلی انرژیش منفیه
خان سر جاش نشست و رو به ماها گفت:
زودتر بخورین کار داریم
کیانا سریع گفت:چیکار داریم؟
خان ب من اشاره کرد و گفت:از دکتر بپرس!
من با گیجی ب خان نگاه کردم و گفتم:چیو از من بپرسه
خان خندید و گفت:مگه نگفتی همه باهم بریم بیرون ؟
زودتر ناهار بخورین میخوایم بریم بیرون
کیانا ناباورانه منو نگاه کرد و بعد رو ب خان گفت:
منم میبرین؟
خان سرشو تکون داد و گفت:
صد در صد
کیانا با جیق از جاش بلند شد و سمت خان حمله کرد و بوس بارونش کرد
خان هم میخندید و میگفت:
ولم کن آبرومو بردی
خندیدیم و کنارهم ناهارمونو خوردیم گرچه کیانا انقدر جیق جیق کرد ک نفهمیدیم چی خوردیم
بعد از ناهار رفتیم سمت اتاقامون تا اماده شیم
من پالستیک تنقالتمو گذاشتم رو تختم تا یادم نره ببرمش
سریع یه مانتوی گشاد خاکستری و شلوار و شال مشکی و کفش طوسی پام کردم و روبروی اینه شالمو مرتب
کردم و یه رژ گوشتی هم به لبم زدم
پالستیکمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون
همزمان کیانا هم از اتاقش پرید بیرون و با خوشحالی گفت:
باورم نمیشه تونستی کارن رو راضی کنی دالرام
بعدم پرید تو بغلمو بوسم کرد
خندیدم و گفتم :ما اینیم دیگه
چن دقیقه بعد هممون تو ماشین خان نشسته بودیم
عزیزجون جلو و من و کیانا عقب خان ماشینو از عمارت اورد بیرون و رو ب ما گفت:
میریم یه جایی ک کسی اونجا نرفته
بعدم پاشو رو گاز فشار داد و ماشین با سرعت جت از جا کنده شد
ربع ساعتی گذشته بود که ماشین از حرکت ایستاد و خان اجازه داد پیاده شیم
روی تپه ی سرسبزی بودیم که از باالش روستا پیدا بود و روش هم پر از گالی صحرایی بود
پشت سمت چپشم یه دایره درخت بید مجنون کاشته شده بود که حدس میزدم وسط اون دایره باید خیلی
رویایی باشه
کیانا با هیجان اینطرف و اونطرف میدویید و هممونو به خنده انداخته بود
گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد
برش داشتم و گذاشتم رو گوشم
-الو؟
+سالم خانم خوبید
-ببخشید شما؟
+دکتر سعادت هستم
-اها بله خوبم شما خوبید مشکلی پیش اومده؟
همزمان حرکت کردم سمت درختای بید باید میرفتم و وسطشون رو میدیدم
+نه مشکلی پیش نیومده خواستم چیزی بپرسم؟
-بله البته میتونید بپرسید!
+شما ازدواج کردید؟
-چی؟نخیر
+قصدشم ندارین؟...
#رمان_دلارام
#قسمت_بیستوسوم
درحالی که عصبانی شده بودم نفسمو با حرص فوت کردمو گفتم:
نه قصدشم ندارم اقای محترم
+خیلی خب نمیخواستم ناراحتتون کنم
-مهم نیست اگه کاری ندارید خدانگهدار
بعدم گوشیو قطع کردمو هوفی کشیدم
اومدم برگردم ببینم کیانا اینا کجان که با خان برخورد کردم
هول هولکی گفتم:
ببخشید من نمیدونستم شما اینجایید
بعدم از کنارش رد شدم و برای کیانا دست تکون دادم
جلوتر رفتم و پالستیک تنقالتمو از رو زمین برداشتم و رفتم سمت عزیز جون
کمکش کردم بشینه
و من و کیانا هم پیشش نشستیم
از پالستیک چن تا لواشک و پفک و چیپس بیرون اوردم و گفتم :خیلی خب با شمارش من حمله کنین
یک دووووو سهههه
بعدم چون میدونستم عزیزجون نمیتونه
از این چیزا بخوره یه آبمیوه طبیعی آب پرتقال که به هاجر خانوم گفته بودم درست کنه سمتش گرفتم و گفتم:
اینم پارتی بازی واسه عزیز جووون خودم
عزیز خوشحال شد و آبمیوشو گرفت و شروع به خوردن کرد
خبری از خان نبود
اطراف رو نگاه کردم اما نبود
مگه نمیگفت میترسه کیانا رو تنها بذار یهو از بین بیدای مجنون بیرون اومد
و اومد سمت ما
یه لواشک برداشتم و گذاشتم گوشه ی لپم تا آب شه
اصن لذتش به همین بود
یه دونه هم به کیانا دادم
خان نزدیکمون شد وگفت:
نخورین این چرت و پرتا رو مریض میشین
بعدم رو ب من گفت:
تو مثال دکتریا
خندیدم و گفتم:
مگه نمیگی من دکترم؟من میگم استفاده از اینا باعث مریضی نمیشه بیاین بخورین شماهم
خان کنارمون رو سبزه ها نشست و دستشو سمت چیپسا دراز کرد و یکیشونو کشید سمت خودش
هممون داشتیم تو سکوت هله هوله میخوردیم
آرامش زیادی تو جمعمون حاکم شده بود
که زیاد دووم نیاورد چون هوای ابری کار خودشو کرد و شروع به باریدن کرد
هممون سریع سوار ماشین شدیم
خان هم سریع از همون راه برگشت
کیانا از پنجره ی ماشین بیرونو نگاه میکرد و لبخند میزد
به سمتم برگشت که دیدم چشماش اشکیه
اروم گفتم:
چی شده عزیزم؟بغلم کرد و تو بغلم شروع به هق هق کرد
موهاشو نوازش کردم و کنار گوشش اروم گفتم:
اروم باش االن خان دوتامونو توبیخ میکنه ها
وسط گریه خندش گرفت
لبخندی زد و گفت:
خیلی ازت ممنونم تو باعث شدی ارزوم براورده شه و داداش بذاره منم بیام بیرون
لپشو نوازش کردم و گفتم:
من که کاری نکردم عزیزم
خوشحال باش دیگه زود باش
کیانا هم خندید و سرشو گذاشت رو شونم
تا عمارت تو فکر بودم
این دکتر علی سعادتم عجب آدمی بود
سرجمع تو زندگیش منو دقیقه دیده بود و حاال میگفت قصد ازدواج داری یا نه
از اینجور آدمایی که بدون شناخت طرفشون میخان برن باهاش زندگی کنن متفرم عوق
ماشین که ایستاد از فکر و خیال بیرون اومدم
توی عمارت بودیم
از ماشین پیاده شدیم و به عزیز جون کمک کردیم بیاد تا عمارت
بعدم همه سمت اتاقاشون رفتن تا لباسایی ک خیس شده بود رو عوض کنن
من و کیانا از پله ها باال میرفتیم که کیانوش رو دیدم که داشت از پله ها پایین میومد
خودمو به بیخیالی زدم اما لحظه ای که داشت از کنارم رد میشد تنه ای بهم زد که باعث شد تعادلمو از دست
بدم
داشتم میوفتادم که کیانا محکم دستمو گرفت و رو به کیانوش گفت:کیانوش مگه نمیبینی ما داریم رد میشیم این دیگه چه مدل رد شدنه
اما کیانوش بدون ذره ای توجه رفت
مطمئن بودم از کیانوش متنفرم و با این کارش مطمئن تر شدم
کیانا پرسید:
خوبی؟چیزیت نشد؟
-نه من خوبم بیا بریم
وارد اتاقم شدم و رفتم سمت حمام
طبق رسم همیشگی دوش اب گرم میتونست اعصابمو راحت کنه
حولمو پوشیدم و کمربندشو بستم
یاد حرفم به خان افتادم
کلید اتاقو گرفته بودم به این دلیل که اگه از حمام در اومدم یکی اومده بود تو اتاقم چیکار کنم اما هیچ وقت
در اتاقمو قفل نکرده بودم
انگار مرض داشتم و فقد میخاستم قانون خان عوض شه
از ترس اینکه کسی توی اتاق باشه سرمو بیرون اوردم و سرک کشیدم
و وقتی دیدم کسی نیست سریع دویدم و درو قفل کردم
که صدای کیانوش از پشت سرم میخکوبم کرد
-فکر نمیکردم عالوه بر اون چیزایی که بهت گفتم هول هم باشی
سریع قفل درو باز کردم و داد زدم:
بفرمایید بیرون
کیانوش خنده شیطانی کرد و گفت:...
#قسمت_بیستوسوم
درحالی که عصبانی شده بودم نفسمو با حرص فوت کردمو گفتم:
نه قصدشم ندارم اقای محترم
+خیلی خب نمیخواستم ناراحتتون کنم
-مهم نیست اگه کاری ندارید خدانگهدار
بعدم گوشیو قطع کردمو هوفی کشیدم
اومدم برگردم ببینم کیانا اینا کجان که با خان برخورد کردم
هول هولکی گفتم:
ببخشید من نمیدونستم شما اینجایید
بعدم از کنارش رد شدم و برای کیانا دست تکون دادم
جلوتر رفتم و پالستیک تنقالتمو از رو زمین برداشتم و رفتم سمت عزیز جون
کمکش کردم بشینه
و من و کیانا هم پیشش نشستیم
از پالستیک چن تا لواشک و پفک و چیپس بیرون اوردم و گفتم :خیلی خب با شمارش من حمله کنین
یک دووووو سهههه
بعدم چون میدونستم عزیزجون نمیتونه
از این چیزا بخوره یه آبمیوه طبیعی آب پرتقال که به هاجر خانوم گفته بودم درست کنه سمتش گرفتم و گفتم:
اینم پارتی بازی واسه عزیز جووون خودم
عزیز خوشحال شد و آبمیوشو گرفت و شروع به خوردن کرد
خبری از خان نبود
اطراف رو نگاه کردم اما نبود
مگه نمیگفت میترسه کیانا رو تنها بذار یهو از بین بیدای مجنون بیرون اومد
و اومد سمت ما
یه لواشک برداشتم و گذاشتم گوشه ی لپم تا آب شه
اصن لذتش به همین بود
یه دونه هم به کیانا دادم
خان نزدیکمون شد وگفت:
نخورین این چرت و پرتا رو مریض میشین
بعدم رو ب من گفت:
تو مثال دکتریا
خندیدم و گفتم:
مگه نمیگی من دکترم؟من میگم استفاده از اینا باعث مریضی نمیشه بیاین بخورین شماهم
خان کنارمون رو سبزه ها نشست و دستشو سمت چیپسا دراز کرد و یکیشونو کشید سمت خودش
هممون داشتیم تو سکوت هله هوله میخوردیم
آرامش زیادی تو جمعمون حاکم شده بود
که زیاد دووم نیاورد چون هوای ابری کار خودشو کرد و شروع به باریدن کرد
هممون سریع سوار ماشین شدیم
خان هم سریع از همون راه برگشت
کیانا از پنجره ی ماشین بیرونو نگاه میکرد و لبخند میزد
به سمتم برگشت که دیدم چشماش اشکیه
اروم گفتم:
چی شده عزیزم؟بغلم کرد و تو بغلم شروع به هق هق کرد
موهاشو نوازش کردم و کنار گوشش اروم گفتم:
اروم باش االن خان دوتامونو توبیخ میکنه ها
وسط گریه خندش گرفت
لبخندی زد و گفت:
خیلی ازت ممنونم تو باعث شدی ارزوم براورده شه و داداش بذاره منم بیام بیرون
لپشو نوازش کردم و گفتم:
من که کاری نکردم عزیزم
خوشحال باش دیگه زود باش
کیانا هم خندید و سرشو گذاشت رو شونم
تا عمارت تو فکر بودم
این دکتر علی سعادتم عجب آدمی بود
سرجمع تو زندگیش منو دقیقه دیده بود و حاال میگفت قصد ازدواج داری یا نه
از اینجور آدمایی که بدون شناخت طرفشون میخان برن باهاش زندگی کنن متفرم عوق
ماشین که ایستاد از فکر و خیال بیرون اومدم
توی عمارت بودیم
از ماشین پیاده شدیم و به عزیز جون کمک کردیم بیاد تا عمارت
بعدم همه سمت اتاقاشون رفتن تا لباسایی ک خیس شده بود رو عوض کنن
من و کیانا از پله ها باال میرفتیم که کیانوش رو دیدم که داشت از پله ها پایین میومد
خودمو به بیخیالی زدم اما لحظه ای که داشت از کنارم رد میشد تنه ای بهم زد که باعث شد تعادلمو از دست
بدم
داشتم میوفتادم که کیانا محکم دستمو گرفت و رو به کیانوش گفت:کیانوش مگه نمیبینی ما داریم رد میشیم این دیگه چه مدل رد شدنه
اما کیانوش بدون ذره ای توجه رفت
مطمئن بودم از کیانوش متنفرم و با این کارش مطمئن تر شدم
کیانا پرسید:
خوبی؟چیزیت نشد؟
-نه من خوبم بیا بریم
وارد اتاقم شدم و رفتم سمت حمام
طبق رسم همیشگی دوش اب گرم میتونست اعصابمو راحت کنه
حولمو پوشیدم و کمربندشو بستم
یاد حرفم به خان افتادم
کلید اتاقو گرفته بودم به این دلیل که اگه از حمام در اومدم یکی اومده بود تو اتاقم چیکار کنم اما هیچ وقت
در اتاقمو قفل نکرده بودم
انگار مرض داشتم و فقد میخاستم قانون خان عوض شه
از ترس اینکه کسی توی اتاق باشه سرمو بیرون اوردم و سرک کشیدم
و وقتی دیدم کسی نیست سریع دویدم و درو قفل کردم
که صدای کیانوش از پشت سرم میخکوبم کرد
-فکر نمیکردم عالوه بر اون چیزایی که بهت گفتم هول هم باشی
سریع قفل درو باز کردم و داد زدم:
بفرمایید بیرون
کیانوش خنده شیطانی کرد و گفت:...
#رمان_دلارام
#قسمت_بیستوچهارم
کجا برم به این زودی؟
عصبی نگاش کردم
نگاهش روی نوک پام تا فرق سرم هیزی میکرد
با اینکه حولم روبدوشامبر بود و از ساق پام کمی بیرون بود از جلو هم کمی از قفسه سینم ولی حس میکردم
اون داره همه چیمو میبینه
با داد بلند تری گفتم:
همین االن از اتاقم برین بیرون
خندید و با خباثت گفت:
اتاقم اتاقم نکن اینجا اتاق تو نیس اینجا خونه ی منه
عصبانی گفتم:
به درک که خونه ی توعه برو بیرون
اما از جاش تکون نخورد هیچ تازه داشت میومد سمت من
جیغ زدم و گفتم:
نزدیک نیا
خندید و گفت:
چیه تو که داشتی درو قفل میکردی که نرم حاال داد و بیداد میکنی
تو یه حرکت بازومو گرفت و هی بهم نزدیکتر شد
اما من دست از جیغ زدن بر نمیداشتم با دست ازادم یکی زدم تو گوشش که باعث شد صورتش برگرده سمت
دیگش
با عصبانیت دستشو باال اورد و یکی زد تو گوشم و هلم داد
محکم خوردم به میز و کمرم از درد اصابتش به میز تیر کشید
با دادی که گریه قاطیش شده بود گفتم: برو بیروننننن
که در اتاقم باز شد
خان با تعجب به منی که با حوله و کیانوشی که داشت از گوشاش دود میزد بیرون نگاه کرد و رو به کیانوش
غرید:
دارین اینجا چه غلطی میکنین
کیانوش با بیخیالی از کنار خان رد شد و رفت بیرون
دستمو رو کمرم گذاشتم و همینطور که اشکام سرازیر بود گفتم:
حاال فهمیدین من چرا نمیخواستم اینجا بمونم؟
خان نزدیک اومد و گفت:
چی شده چرا انقد جیغ میکشیدی کیانوش تو اتاق تو چیکار میکنه
چشمامو از درد بستم و گفتم:
من حمام بودم یادم رفته بود در اتاقو قفل کنم
وقتی اومدم بیرون ترسیدم کسی بیاد داخل داشتم درو تند تند قفل میکردم که صدای داداشتون از پشت
سرم اومد
قفل درو باز کردم و بهشون گفتم برن بیرون
اما هی بهم نزدیک شدن
منم داشتم جیغ میزدم که برن بیرون اما اونقد بهم نزدیک شدن که هیچکاری نتونستم بکنم یکی از دستامو
گرفته بود مجبور شدم با دست دیگم بزنم تو گوشش
بغضم دوباره ترکید نفسی شکل آه جانسوزی از سینم بیرون اومد
خان موهامو زد کنار و گفت:خب
اروم گفتم:
وقتی زدم تو گوشش یکی محکم زد تو گوشم بعدم هلم داد کمرم خورد به میز
خیلی درد میکنه ،...خیلی ...
بعدم اشکم ریخت
خان انگار متوجه صورتم شد با دقت نگا کرد و شستشو کشید رو گونم و گفت:
جای انگشتاش مونده..
خان سریع گفت:
اماده شو بریم درمانگاه بعدم از اتاق زد بیرون
این دومین باری بود که دکترشون خودش نیاز ب دکتر پیدا میکرد
به سختی رفتم سمت کمد لباسام و لباس پوشیدم
موهامو نیمه خشک رها کردم
شالمو سرم انداختم و به سختی رفتم سمت در اتاقم
تو دلم هزار بار به کیانوش لعنت فرستادم
در اتاقمو که باز کردم خان پشت در بود
کیانا با چشمای نگرانی نزدیک میومد
کیانا با داد رو به کارن گفت:
چیکارش کررررردییییی؟چرا صورتش....
کارن عصبی گفت:من نکردم کار کیانوشه
بعدم دستمو کشید و گفت :برو تو ماشین بشین
کیانا گفت:منم میام کجا میخوای ببریش
کارن با جدیت گفت:
درمانگاه تو نمیخواد بیای بذار خیالم از بابت تو راحت باشه
اروم اروم از پله ها پایین میرفتم
انگار یکسال تو راه بودم تا به ماشین خان رسیدم
در عقبو باز کردم و دراز کشیدم
چشمامو بستمو با خودم گفتم:
فردا که خوب شدم حتما از این خونه میرم
خان سوار ماشین شد
پرسید:درد داری هنوز؟
اروم گفتم:کمرم خیلی درد میکنه
چشمامو بستم و خان هم انگار با سرعت جت میروند
یجا پارک کرد و پیاده شد
اما به من نگفت پیاده شم
منم پیاده نشدم
کارن سمت درمونگاه راه افتاده بود و دالرام رو تو ماشین تنها گذاشته بود
قصد داشت با درستکار حرف بزنه تا اگه الزمه ببرتش شهر بیمارستان
سرپوشیده قضیه رو برای درستکار تعریف کرد و گفت که دالرام االن کمردرد شدیدی داره
درستکار هم گفت بهتره ببریش بیمارستان چون شاید اسیب جدی دیده باشه
کارن ناسزایی به کیانوش داد و سریع سمت ماشین برگشت
و سوار شد
دالرام انگار خوابش برده بود اما اخمی که رو چهرش بود خبر از دردش میداد...
#قسمت_بیستوچهارم
کجا برم به این زودی؟
عصبی نگاش کردم
نگاهش روی نوک پام تا فرق سرم هیزی میکرد
با اینکه حولم روبدوشامبر بود و از ساق پام کمی بیرون بود از جلو هم کمی از قفسه سینم ولی حس میکردم
اون داره همه چیمو میبینه
با داد بلند تری گفتم:
همین االن از اتاقم برین بیرون
خندید و با خباثت گفت:
اتاقم اتاقم نکن اینجا اتاق تو نیس اینجا خونه ی منه
عصبانی گفتم:
به درک که خونه ی توعه برو بیرون
اما از جاش تکون نخورد هیچ تازه داشت میومد سمت من
جیغ زدم و گفتم:
نزدیک نیا
خندید و گفت:
چیه تو که داشتی درو قفل میکردی که نرم حاال داد و بیداد میکنی
تو یه حرکت بازومو گرفت و هی بهم نزدیکتر شد
اما من دست از جیغ زدن بر نمیداشتم با دست ازادم یکی زدم تو گوشش که باعث شد صورتش برگرده سمت
دیگش
با عصبانیت دستشو باال اورد و یکی زد تو گوشم و هلم داد
محکم خوردم به میز و کمرم از درد اصابتش به میز تیر کشید
با دادی که گریه قاطیش شده بود گفتم: برو بیروننننن
که در اتاقم باز شد
خان با تعجب به منی که با حوله و کیانوشی که داشت از گوشاش دود میزد بیرون نگاه کرد و رو به کیانوش
غرید:
دارین اینجا چه غلطی میکنین
کیانوش با بیخیالی از کنار خان رد شد و رفت بیرون
دستمو رو کمرم گذاشتم و همینطور که اشکام سرازیر بود گفتم:
حاال فهمیدین من چرا نمیخواستم اینجا بمونم؟
خان نزدیک اومد و گفت:
چی شده چرا انقد جیغ میکشیدی کیانوش تو اتاق تو چیکار میکنه
چشمامو از درد بستم و گفتم:
من حمام بودم یادم رفته بود در اتاقو قفل کنم
وقتی اومدم بیرون ترسیدم کسی بیاد داخل داشتم درو تند تند قفل میکردم که صدای داداشتون از پشت
سرم اومد
قفل درو باز کردم و بهشون گفتم برن بیرون
اما هی بهم نزدیک شدن
منم داشتم جیغ میزدم که برن بیرون اما اونقد بهم نزدیک شدن که هیچکاری نتونستم بکنم یکی از دستامو
گرفته بود مجبور شدم با دست دیگم بزنم تو گوشش
بغضم دوباره ترکید نفسی شکل آه جانسوزی از سینم بیرون اومد
خان موهامو زد کنار و گفت:خب
اروم گفتم:
وقتی زدم تو گوشش یکی محکم زد تو گوشم بعدم هلم داد کمرم خورد به میز
خیلی درد میکنه ،...خیلی ...
بعدم اشکم ریخت
خان انگار متوجه صورتم شد با دقت نگا کرد و شستشو کشید رو گونم و گفت:
جای انگشتاش مونده..
خان سریع گفت:
اماده شو بریم درمانگاه بعدم از اتاق زد بیرون
این دومین باری بود که دکترشون خودش نیاز ب دکتر پیدا میکرد
به سختی رفتم سمت کمد لباسام و لباس پوشیدم
موهامو نیمه خشک رها کردم
شالمو سرم انداختم و به سختی رفتم سمت در اتاقم
تو دلم هزار بار به کیانوش لعنت فرستادم
در اتاقمو که باز کردم خان پشت در بود
کیانا با چشمای نگرانی نزدیک میومد
کیانا با داد رو به کارن گفت:
چیکارش کررررردییییی؟چرا صورتش....
کارن عصبی گفت:من نکردم کار کیانوشه
بعدم دستمو کشید و گفت :برو تو ماشین بشین
کیانا گفت:منم میام کجا میخوای ببریش
کارن با جدیت گفت:
درمانگاه تو نمیخواد بیای بذار خیالم از بابت تو راحت باشه
اروم اروم از پله ها پایین میرفتم
انگار یکسال تو راه بودم تا به ماشین خان رسیدم
در عقبو باز کردم و دراز کشیدم
چشمامو بستمو با خودم گفتم:
فردا که خوب شدم حتما از این خونه میرم
خان سوار ماشین شد
پرسید:درد داری هنوز؟
اروم گفتم:کمرم خیلی درد میکنه
چشمامو بستم و خان هم انگار با سرعت جت میروند
یجا پارک کرد و پیاده شد
اما به من نگفت پیاده شم
منم پیاده نشدم
کارن سمت درمونگاه راه افتاده بود و دالرام رو تو ماشین تنها گذاشته بود
قصد داشت با درستکار حرف بزنه تا اگه الزمه ببرتش شهر بیمارستان
سرپوشیده قضیه رو برای درستکار تعریف کرد و گفت که دالرام االن کمردرد شدیدی داره
درستکار هم گفت بهتره ببریش بیمارستان چون شاید اسیب جدی دیده باشه
کارن ناسزایی به کیانوش داد و سریع سمت ماشین برگشت
و سوار شد
دالرام انگار خوابش برده بود اما اخمی که رو چهرش بود خبر از دردش میداد...