دیشب خواب دیدم یکی رو گم کردم. کل شب داشتم دنبالش میگشتم. آخرشم پیدا نشد. بیدار شدم یه ساعت داشتم به این فکر میکردم کی رو گم کرده بودم. درسته خواب بود، ولی چقدر بده گم کردن. من زیاد گم کردم خودمو. هیشکی هم نبوده جز خودم که پیدام کنه. انگار که یه آلزایمری بخواد قایم موشک بازی کنه. فرار کردنش یادمه، اما کجا قایم شدمش نه.
حقیقتش من از تنهایی بدم نمیاد،
از این میترسم وقتایی که یه ماجرا یا اتفاق خفن برای تعریف کردن هست کسی رو ندارم براش تعریفکنم،
هی اون خاطره تو مغزم تکرار میشه و آروم آروم لبخند رو لبام تموم میشه و میگذرم
از این میترسم وقتایی که یه ماجرا یا اتفاق خفن برای تعریف کردن هست کسی رو ندارم براش تعریفکنم،
هی اون خاطره تو مغزم تکرار میشه و آروم آروم لبخند رو لبام تموم میشه و میگذرم
مهاجرت ترسناکه،
دوری از دوستا و خانواده ترسناکه،
شروع کردن از صفر ترسناکه،
غربت ترسناکه.
چیکار مون کردن که اینهمه چیز ترسناکه الان آرزومونه؟!
دوری از دوستا و خانواده ترسناکه،
شروع کردن از صفر ترسناکه،
غربت ترسناکه.
چیکار مون کردن که اینهمه چیز ترسناکه الان آرزومونه؟!
میدونی قضیه چیه؟
اینکه تو کلی زحمت میکشی…
اینکه فکر میکنی فراموشش کردی، میگه خب دیگه تموم شد.
حالا کافیه یه جا یه عطر آشنا حس کنی،یه اسم آشنا بشنوی، یه جمله آشنا بشنوی…
اون موقعس که میفهمی نه!
نه، قرار نیست فراموش بشه، اون همیشه یه گوشه از مغزت هست، همیشه و برای ابد.
اینکه تو کلی زحمت میکشی…
اینکه فکر میکنی فراموشش کردی، میگه خب دیگه تموم شد.
حالا کافیه یه جا یه عطر آشنا حس کنی،یه اسم آشنا بشنوی، یه جمله آشنا بشنوی…
اون موقعس که میفهمی نه!
نه، قرار نیست فراموش بشه، اون همیشه یه گوشه از مغزت هست، همیشه و برای ابد.