The Last Of House Romanov
9.75K subscribers
23 photos
18 videos
1 file
18 links
Download Telegram
- آسمان را نگاه کردم؛ رنگ پریده و در حال احتضار به نظر می‌رسید، مانند آرزوهایی که برای زندگی‌ام در سر پرورانده بودم. -
تنها آنکه زیر آوار افکارش مانده باشد، می‌فهمد که این آوار تا چه حد سهمگین است.
فردا نبودن تو و احساس فقدان عمیقی که در من متولد کرده‌ای، ده ساله می‌شود. عزیز من، ده سال است که پس از تو دوام آورده‌ام، حال آنکه هرگز انتظار نداشتم بعدِ از دست دادنت در روزهای پایانی هجده سالگی، روزهای پایانی بیست و هشت سالگی‌ام را هم ببینم. از میان رنج‌ها و اندوه‌ها، فقدان می‌تواند چنان در روح و قلب ریشه بدواند که جای چندانی برای ریشه دواندن شادی باقی نگذارد و باعث زایش و تکثیر دیگر اندوه‌ها شود. فقدان تو با من همین کرد.
ده سال است که ریشه‌های اندوه تو در روحم می‌دود و هر زخمی که برمی‌دارم، فقدانت با پاهای زهرآلود در میان زخم‌هایم راه می‌رود و نبودنت را به یادم می‌آورد. حالا مدت‌هاست که وقتی به اعماق زخم‌هایم می‌نگرم، نبود تو را در آنجا می‌بینم؛ تویی که عمق زخم‌هایم را می‌دیدی و برای علاج آن می‌کوشیدی.
مهر گذشت زمان که می‌گویند بر هر اتفاقی می‌خورد و تسلی‌بخش است، بر تن فقدان تو و دلتنگی من نمی‌نشیند و اثری ندارد. آتشی که تو با رفتنت در سینه‌ام برپا کرده‌ای فنا نمی‌پذیرد و قلب من پس از ده سال، هنوز مانند آن روز زهرآلود می‌سوزد. از دست دادن، همیشه عامل ایجاد یک خلاء درون آدمی است که گاه گذر زمان آن را اندکی پر می‌کند، اما خلاء تو در ذهن و روحم هرگز پر نشد. هر بار که از حوالی تو و خاطراتمان می‌گذرم، به آن حفره‌ی زجرآور و پر ناشدنی سقوط می‌کنم.
با رفتن تو فهمیدم که چقدر در برابر فقدان بی‌دفاع و شکننده‌ام. لمس رنج فقدان توست که مرا از فکر و ترس فقدان نزدیکانم فلج و ناتوان می‌کند. عظمت رنج فقدان توست که ظرف روحم، جایی برای تحمل رنج فقدان دیگری ندارد. می‌دانستم و می‌دانم که دیگر با هر شدتی هم بخوانمت پاسخم را نخواهی داد و از این آگاهی چه عذابی می‌کشیدم و می‌کشم. تو مرده بودی و مرگ تو، روی چهره‌ی من نیز مهر مرگ زده بود.
آن روزهای غرق در اندوه گذشت اما من از مصیبت تو به سلامت عبور نکردم، چون سربازی زخمی که قطرات خون برای خروج از تنش شتاب می‌کنند و روی زمین می‌خشکند و او می‌کوشد تا از میدانی که درونش زخم برداشته، دور شود. او عبور می‌کند و از آن میدان می‌گریزد اما نه به سلامت، مانند من.
پس از رفتنت، هر بار که نامت را با خودم زمزمه کردم یا کسی آن را بر زبان آورد، احساس می‌کردم که حروف نامت توسط اندوه به هم متصل شده و نام تو را پدید آورده است. من این اندوه را تا زمان حیاتت نمی‌دیدم و نمی‌فهمیدم، چرا که حضورت، لبخندت و نگاهت اندوه‌ها را پنهان می‌کرد و مجال نمایان شدن به آنها نمی‌داد.
هر بار که ابرهای سیاه، آسمان روحم را پریشان می‌کنند، شک ندارم که ریشه‌ی آن ابرهای پریشان‌کننده، در اندوه فقدان توست. ده سال است که تو رفته‌ای اما در تک‌تک لحظات و کلمات من حضور داری و تا آن زمان که دیدار دوباره‌ی ما محقق شود، تو وانیای در خواب مرگ خفته اما همیشه زنده‌ی قصه‌ام خواهی بود.
از طرف آنکه تو را بیش از برادر نداشته‌اش دوست می‌داشت و تکه‌ای از قلبش را همراه با تو به خاک سپرد.
- و می‌دانید؟ اینکه بخشی از وجود انسان در بعضی لحظات جا می‌ماند کاملا صحیح است، اما مشکل این لحظات نیستند؛ مشکل لحظاتی هستند که آدمی کاملا در آن گرفتار می‌ماند. اینکه تمام عمر در یک لحظه زندگی کنی زجر عظیمی است. -
- نگاهم کرد و گفت: نگرانی در چشم‌ها آسان‌تر از هر جای دیگر ریشه می‌دواند، بیهوده می‌کوشی آنها را مخفی کنی. -
می دانم که همه می روند، می دانم که همه می میرند و می دانم که غمگین شدن چیزی را تغییر نمی دهد، اما نمی توانم از رفتن ها و مرگ ها غمگین نشوم. دانستن الزامی برای توانستن نیست.
تمام شب را در حال پریدن از خواب و تلاش برای دوباره خوابیدن گذراندم. وقتی خورشید آهسته قصد طلوع کرد، من هم از تلاش دست کشیدم و بیدار و منتظر کالسکه ماندم. کمی از طلوع آفتاب گذشته بود که صدای رسیدن کالسکه به گوشم رسید. پس از پوشیدن لباس‌هایم، کسی در اتاق را کوبید. آرام گفتم: بفرمایید. کنت آستاخوف در را باز کرد و وارد اتاق شد. چهره‌ام را که دید، لبخندی زد و گفت: صبح بخیر فئودور. خندیدم و گفتم: انتظار نداشتم بیدار باشید. خوشحالم که پیش از رفتن شما را می‌بینم. با تبسمی محسوس گفت: تا کالسکه‌چی چای بنوشد و خود را مهیای سفر کند، فرصت حرف زدن داریم. به صندلی کنار پنجره اشاره کرد و خودش هم صندلی دیگر را مقابل صندلی من گذاشت و نزدیکم نشست.
گفت: آمده‌ام آنچه باید را با تو بگویم، نه آنچه که دوست داری بشنوی. گفتم: می‌دانید چه چیزی دوست دارم بشنوم؟ گفت: هر آنچه رنج‌هایت را تشدید کند. آدمی گاه دست به چنین اعمالی می‌زند، مثلا با خودش می‌گوید: حالا که یک زخم برداشته‌ام، باید زخم‌های دیگری نیز بر خود بزنم. شاید علتش را هم دقیق نمی‌داند. یک نفر او را ترک می‌کند، او نیز دست به اعمالی می‌زند که باقی اطرافیان هم او را ترک کنند یا خودش پیش‌دستانه آنها را ترک می‌کند. به دنبال اثبات چه چیزی است؟ با خودش می‌گوید: حالا که مرا به چاله انداخته‌اند، من آن را عمیق‌تر خواهم کرد. تو چنین نیستی؟ گفتم: انکار نمی‌کنم که همیشه در مقابل خودم محکومم. محکومیت گریزناپذیرم در برابر خویشتن، چیزی قابل انکار نیست. گفت: پاسخم را ندادی. گفتم: وقتی آدمی همیشه در برابر خود محکوم است، خودش را مقصر تمام اتفاقات می‌داند. به قول شما، با خودش می‌گوید: اگر کسانی مرا ترک کرده‌اند، پس من خطاکار و لایق ترک شدنم و نباید کسی را در کنارم داشته باشم. خم شد، دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت: تو هرگز لایق ترک شدن نیستی و می‌دانم که اطرافیان و دوستانت بارها این را به تو گفته‌اند. در چشم‌هایش خیره شدم و گفتم: باوری که با رفتار دیگران در آدمی شکل می‌گیرد، با کلام تغییر نمی‌کند. گفت: چطور ممکن است چنین رفتاری با تو کرده باشند؟ فئودور من تو را از کودکی می‌شناسم. در عرض چند ماه این افکار پدید آمده و اینگونه خودت را به ویرانی کشانده‌ای؟ چطور ممکن است؟ گفتم: تا جایی آدمی می‌تواند بکوشد و از سقوط خویش جلوگیری کند اما هر کس مقدار مشخصی توان برای مقاومت دارد. آدمی ناگهان سقوط می‌کند و سقوط همیشه سریع‌تر از هر چیزی اتفاق می‌افتد. کنت، چند ماه زمان زیادی است، گاهی فقط چند دقیقه برای نابودی به وسیله‌ی افکار کافی است. دستش را از روی شانه‌ام برداشت و عقب رفت.
گفت: وقتی از خودت حرف می‌زنی، چشم‌هایت از رنج تنهایی رنگ دیگری می‌شود و صدایت لحن دیگری به خود می‌گیرد. فئودور، تنهایی از جمله چیزهایی است که ترسیدن از آن گاهی مفید است. آنکه از تنهایی می‌ترسد، بیشتر برای از دست ندادن اطرافیانش می‌کوشد اما آنکه تنهایی را جزوی از خودش می‌داند، آسوده‌تر از دیگران، اطرافیانش را از دست می‌دهد. اکنون تو را بدون ترس از تنهایی، درون دژ مستحکم خودساخته‌ای می‌بینم که نمی‌گذارد کسی از تنهایی‌ات بکاهد. گفتم: کنت، من هزاران زخم شبیه به هم نمی‌خواهم. گفت: پس عقیده داری تمام آدم‌ها جز زخم زدن به تو، رسالت دیگری ندارند؟ لحظه‌ای از این حرف به هیجان آمدم اما بر خودم مسلط شدم و چیزی نگفتم. کمی نگاهش کردم و گفتم: بهتر است بگویم من رسالتی جز زخم برداشتن از آنها ندارم.
از روی صندلی برخاستم و کنت هم از جای بلند شد. پرسید: ناراحتت کردم؟ قدمی برداشتم و او را در آغوش گرفتم. پس از چند ثانیه خودم را عقب کشیدم، در چشمانش خیره شدم و گفتم: از این ناراحتم که شما می‌خواهید مرا نجات دهید و از این موضوع رنج می‌کشید. من راهی پترزبورگ هستم، امیدوارم به زودی شما را آنجا ببینم. اگر هم نه، خودم به اینجا خواهم آمد، به زودی.
دوباره او را در آغوش کشیدم و چمدان به دست، سوی کالسکه راه افتادم.
- من از خشونت زندگی شنیده بودم و تصوری داشتم، اما بازهم با امید و آرزوهایم بسیار بی‌رحم‌تر از آن بود که تصور می‌کردم. -
- اما من فکر می‌کنم عدالت آن بود که شخص زخم‌ زننده دائما تمام لحظاتی که باعث اندوه کسی شده را در مقابل چشمانش ببیند و عذاب بکشد، نه آنکه هر لحظه آن صحنه‌ها و رنج‌ها برای شخص زخم خورده تکرار شود. -
Forwarded from Echoes
و گفت: کسی باید که به چشم نابینا بُود و به زبان لال و به گوش کر که تا او صحبت و حرمت را بشاید.

#تذکرة_الاولیاء
@e_choes
وقتی چیزی که در تعلقش به خود حتم داشتی را از دست می‌دهی، شک به تمام داشته‌ها و چیزهایی که می‌خواستی داشته باشی هجوم می‌آورد، در واقعیت تعلقشان به تو تردید ایجاد می‌کند و تو را در دل بستن به آنها بلاتکلیف می‌کند. این شک و بلاتکلیفی، لذت وجود و یا رسیدن به هرچیزی را از بین می‌برد.
- به چشمانم خیره شد و گفت تا ابد در خاطرت خواهم ماند. حال با وجود آنکه مرا رها کرده اما افکارم هنوز تحت سلطه‌ی اوست. می‌بینی؟ قدرتمندان به وعده‌های خود عمل می‌کنند. -
ای کاش آدمی می‌توانست فکر کند که چیزی برایش تمام شده است و آن موضوع واقعا تمام شود و دیگر فکرش را مشغول ندارد.
- اما حس تلخی است که در دل به امید و آرزوهایی بر زبان جاری می‌شود بخندی و از بعید بودن آنها آگاه باشی. -
Audio
هروقت دلت می‌سوزه می‌میرم.
@lohromanov
- همه‌ی ما در گذر روزها زخم برداشته‌ایم و حالا می‌دانیم در زندگی زخم‌هایی وجود دارد که راه رسیدن زخم‌های عمیق‌تر را هموار می‌کند؛ گریزی هم از برداشتن این زخم‌ها نیست. -
فکر می‌کنید از خنجر‌ها و زخم‌ها گلایه دارم؟ اگر خنجری زخم می‌زند و اگر زخمی مسبب رنج و درد می‌شود، آنان فقط به رسالت خود عمل می‌کنند. گلایه‌ی من از مرهم‌هاست، آنان چرا به رسالت خود عمل نمی‌کنند؟
Forwarded from ناپیرو (ABAN)
عزیز من
هر چیزی که الان داره اذیتت می‌کنه، فقط یه قسمت از زندگی‌ته
به اندازه‌ی یه قسمت اذیت شو
می‌گفت که انسان خشمش را بر سر افرادی که او را دوست دارند آوار می‌کند و حتی انتقام زندگی را از آنها می‌گیرد، زیرا دوست داشته شدن آدمی را در موضع قدرت قرار می‌دهد و من دریافتم که از خودم انتقام می‌گیرم، زیرا هرگز نسبت به کسی در موضع قدرت نبوده‌ام.