چشمم چو به چشم آن پری چشم افتاد
از چشم پری، به چشم من چشم افتاد
گفتم که بِدُزدَمْی ز چشمش چشمی
از چهار طرف، به چشم من چشم افتاد
ای چشمِ تو چشم، چشمِ عالم را چشم
من چشم ندیده ام، چو چشمِ تو به چشم
چشمم ز میان چشم، چشمِ تو گزید
این چشم، چه چشمیست، چه چشمیست، چه چشم
ناشناس
از چشم پری، به چشم من چشم افتاد
گفتم که بِدُزدَمْی ز چشمش چشمی
از چهار طرف، به چشم من چشم افتاد
ای چشمِ تو چشم، چشمِ عالم را چشم
من چشم ندیده ام، چو چشمِ تو به چشم
چشمم ز میان چشم، چشمِ تو گزید
این چشم، چه چشمیست، چه چشمیست، چه چشم
ناشناس
جانم به جانت بسته است، ای جانِ من، جانانِ من
جان را ز جان، جان میدهی، جانانِ بی پایان من
تا وصف جانان میکنم، این جان، جلا گیرد ز جان
جان گیرد این جانم ز جان، از جانِ جان ریزان من
گر جان دهم در راه تو، جان می شود تسلیمِ دل
تا جان دهی برجانِ من، ای دُرِّ جان افشانِ من
غم را به جانم میخرم تا پایِ جان، جان بر کَفَت
تا لحظه ی جان دادنم، جانت شود درمان من
دلخسته گر جانش به لب آید، تویی جان آفرین
هر دم ز دل گوید بِنِه، جان بر دل بی جان من
سید اکبر طباطبایی
جان را ز جان، جان میدهی، جانانِ بی پایان من
تا وصف جانان میکنم، این جان، جلا گیرد ز جان
جان گیرد این جانم ز جان، از جانِ جان ریزان من
گر جان دهم در راه تو، جان می شود تسلیمِ دل
تا جان دهی برجانِ من، ای دُرِّ جان افشانِ من
غم را به جانم میخرم تا پایِ جان، جان بر کَفَت
تا لحظه ی جان دادنم، جانت شود درمان من
دلخسته گر جانش به لب آید، تویی جان آفرین
هر دم ز دل گوید بِنِه، جان بر دل بی جان من
سید اکبر طباطبایی
بخت بازآید از آن در که یکی چون تو درآید
روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
این لطافت که تو داری همه دلها بفریبد
وین بشاشت که تو داری همه غمها بزداید
رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد
زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید
نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی
پیش نطق شکرینت چو نی انگشت بخاید
گر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید
دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم
هر که از دوست تحمل نکند عهد نپاید
با همه خلق نمودم خم ابرو که تو داری
ماه نو هر که ببیند به همه کس بنماید
گر حلالست که خون همه عالم تو بریزی
آن که روی از همه عالم به تو آورد نشاید
چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند
پای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید
سعدیا دیدن زیبا نه حرامست ولیکن
نظری گر بربایی دلت از کف برباید
#سعدی
روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
این لطافت که تو داری همه دلها بفریبد
وین بشاشت که تو داری همه غمها بزداید
رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد
زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید
نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی
پیش نطق شکرینت چو نی انگشت بخاید
گر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید
دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم
هر که از دوست تحمل نکند عهد نپاید
با همه خلق نمودم خم ابرو که تو داری
ماه نو هر که ببیند به همه کس بنماید
گر حلالست که خون همه عالم تو بریزی
آن که روی از همه عالم به تو آورد نشاید
چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند
پای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید
سعدیا دیدن زیبا نه حرامست ولیکن
نظری گر بربایی دلت از کف برباید
#سعدی
دست در حلقهٔ آن زلفِ دوتا نتوان کرد
تکیه بر عهدِ تو و بادِ صبا نتوان کرد
آنچه سعی است، من اندر طلبت بنمایم
این قَدَر هست که تغییرِ قضا نتوان کرد
دامنِ دوست به صد خونِ دل افتاد به دست
به فُسوسی که کُنَد خصم، رها نتوان کرد
عارِضش را به مَثَل ماهِ فلک نتوان گفت
نسبتِ دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد
سروِ بالایِ من آنگه که درآید به سَماع
چه محل جامهٔ جان را که قبا نتوان کرد
نظرِ پاک توانَد رخِ جانان دیدن
که در آیینه نظر جز به صفا نتوان کرد
مشکلِ عشق نه در حوصلهٔ دانشِ ماست
حلِّ این نکته بدین فکرِ خطا نتوان کرد
غیرتم کُشت که محبوبِ جهانی، لیکن
روز و شب عربده با خلقِ خدا نتوان کرد
من چه گویم؟ که تو را نازکیِ طبعِ لطیف
تا به حَدّیست که آهسته دعا نتوان کرد
بجز ابرویِ تو محرابِ دل حافظ نیست
طاعتِ غیر تو در مذهبِ ما نتوان کرد
#حافظ
تکیه بر عهدِ تو و بادِ صبا نتوان کرد
آنچه سعی است، من اندر طلبت بنمایم
این قَدَر هست که تغییرِ قضا نتوان کرد
دامنِ دوست به صد خونِ دل افتاد به دست
به فُسوسی که کُنَد خصم، رها نتوان کرد
عارِضش را به مَثَل ماهِ فلک نتوان گفت
نسبتِ دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد
سروِ بالایِ من آنگه که درآید به سَماع
چه محل جامهٔ جان را که قبا نتوان کرد
نظرِ پاک توانَد رخِ جانان دیدن
که در آیینه نظر جز به صفا نتوان کرد
مشکلِ عشق نه در حوصلهٔ دانشِ ماست
حلِّ این نکته بدین فکرِ خطا نتوان کرد
غیرتم کُشت که محبوبِ جهانی، لیکن
روز و شب عربده با خلقِ خدا نتوان کرد
من چه گویم؟ که تو را نازکیِ طبعِ لطیف
تا به حَدّیست که آهسته دعا نتوان کرد
بجز ابرویِ تو محرابِ دل حافظ نیست
طاعتِ غیر تو در مذهبِ ما نتوان کرد
#حافظ