لاشه
روان من، آیا به یاد داری آنچه را دیدیم
در آن صبحگاه دلپذیر تابستان؟
در خم کورهراه، لاشهای پلید
بر بستری از سنگریزه افتاده بود
پا در هوا، به سان زنی شهوتران
غرقه در عرقی زهرآگین میگداخت
و گستاخ و بیشرم و بیخیال
شکم بدبوی خود را گشوده بود
آفتاب بر آن لاشه پوسیده میتابید
گویی که میخواست برشتهاش کند
و صد برابر آنچه را که در پیکره بود
به طبیعت بیکرانه باز گرداند
آسمان اسکلت باشکوه را مینگریست
به سان گلی بود که از هم میشکفت
بوی لاشه گندیده چندان بود
که پنداشتی بر علفزار بیهوش میشوی
مگسها وزوز میکردند بر آن شکم گندیده
دستههای سیاه کرم بیرون میریختند از آن
و چون مایعی غلیظ جاری میشدند
بر سراپای رختپارههای تنش
چون موج بر میشدند و فرود میآمدند
یا که با صدایی خشک برمیجستند
گویی که نعش، آکنده از نفسی گنگ
میزیست و دادم رشد میکرد
از آن منظره آهنگی غریب برمیخاست
چونان صدای باد و آب روان
یا صدای بوحاری که با جنبشی موزون
دانهای را در غربال میچرخاند
اَشکال محو شدند و رویایی نماند بیش
طرحی بر پردهای ازیادرفته بود
آرام شکل گرفته بود زین پس تنها
نقاش خاطره به پایانش میرساند
در پس سنگها ماده سگی
خشمگین به ما خیره گشته بود
در کمین آنکه بازگیرد از استخوان
تکهای را که از کف نهاده بود
ــ آنک ای اختر دیدگان و آفتاب طبع من
ای فرشته من و ای عشق من
تو هم به این زباله همانند میشوی
به این لاشه گندیده هولناک
آری ای شهبانوی نیکی و مهر
از پس خاکسپاری، تو هم اینگونه میشوی
آندم که زیر علفها و گلهای بانشاط
میان تلی از استخوان کپک میزنی
آنگاه، ای محبوب زیبای من !
به کرمی که با بوسه تو را نوش میکند بگو
که من هنوز با خویشتن نگاهداشتهام
پیکر و جوهر عشقهای ازهمپاشیدهام را...
#شارل_بودلر
گلهای رنج
ترجمه م. پارسایار
روان من، آیا به یاد داری آنچه را دیدیم
در آن صبحگاه دلپذیر تابستان؟
در خم کورهراه، لاشهای پلید
بر بستری از سنگریزه افتاده بود
پا در هوا، به سان زنی شهوتران
غرقه در عرقی زهرآگین میگداخت
و گستاخ و بیشرم و بیخیال
شکم بدبوی خود را گشوده بود
آفتاب بر آن لاشه پوسیده میتابید
گویی که میخواست برشتهاش کند
و صد برابر آنچه را که در پیکره بود
به طبیعت بیکرانه باز گرداند
آسمان اسکلت باشکوه را مینگریست
به سان گلی بود که از هم میشکفت
بوی لاشه گندیده چندان بود
که پنداشتی بر علفزار بیهوش میشوی
مگسها وزوز میکردند بر آن شکم گندیده
دستههای سیاه کرم بیرون میریختند از آن
و چون مایعی غلیظ جاری میشدند
بر سراپای رختپارههای تنش
چون موج بر میشدند و فرود میآمدند
یا که با صدایی خشک برمیجستند
گویی که نعش، آکنده از نفسی گنگ
میزیست و دادم رشد میکرد
از آن منظره آهنگی غریب برمیخاست
چونان صدای باد و آب روان
یا صدای بوحاری که با جنبشی موزون
دانهای را در غربال میچرخاند
اَشکال محو شدند و رویایی نماند بیش
طرحی بر پردهای ازیادرفته بود
آرام شکل گرفته بود زین پس تنها
نقاش خاطره به پایانش میرساند
در پس سنگها ماده سگی
خشمگین به ما خیره گشته بود
در کمین آنکه بازگیرد از استخوان
تکهای را که از کف نهاده بود
ــ آنک ای اختر دیدگان و آفتاب طبع من
ای فرشته من و ای عشق من
تو هم به این زباله همانند میشوی
به این لاشه گندیده هولناک
آری ای شهبانوی نیکی و مهر
از پس خاکسپاری، تو هم اینگونه میشوی
آندم که زیر علفها و گلهای بانشاط
میان تلی از استخوان کپک میزنی
آنگاه، ای محبوب زیبای من !
به کرمی که با بوسه تو را نوش میکند بگو
که من هنوز با خویشتن نگاهداشتهام
پیکر و جوهر عشقهای ازهمپاشیدهام را...
#شارل_بودلر
گلهای رنج
ترجمه م. پارسایار
دوستِ صمیمیام
که تراژدی و اندوه و غربت را
درچشمانت میخوانم
ما مردمی هستیم که شادی را نمیدانیم!
بچههای ما تاکنون رنگین کمان ندیدهاند
اینجا کشوری است
که درهای خود را بسته است
و اندیشیدن و احساس را لغو کرده است!
کشوری که به کبوتر شلّیک میکند،
و به ابرها و ناقوسها.
اینجا پرنده پروایِ پریدن ندارد
و شاعر
هراس از شعر خواندن!
اینجا کشوری است
که راهی برای پیمودن ندارد
حتی مگس از پریدن میترسد
و شب شعری برگزار نمیشود!
اینجا کشوری است
که نیمی از آن سیاهچال است
نیمِ دیگر نگهبان!
مُردگان با همسرانِ یکدیگر
ازدواج کردهاند
و روشن نیست مردمانش کجا رفتهاند!
گردشگرِ مو طلایی فرانسوی به من میگوید
کشورِ شما
زیباترین کشوری است که من دیدهام!
اینجا باران میخندد
گلها میخندند
هلو و انار میخندد
بوتههای یاسمن
از دیوارها آویزانند
پس چرا درکشورِ شما
هیچ آدمی نمیخندد؟!
#نزار_قبانی
ترجمهٔ یدالله گودرزی
که تراژدی و اندوه و غربت را
درچشمانت میخوانم
ما مردمی هستیم که شادی را نمیدانیم!
بچههای ما تاکنون رنگین کمان ندیدهاند
اینجا کشوری است
که درهای خود را بسته است
و اندیشیدن و احساس را لغو کرده است!
کشوری که به کبوتر شلّیک میکند،
و به ابرها و ناقوسها.
اینجا پرنده پروایِ پریدن ندارد
و شاعر
هراس از شعر خواندن!
اینجا کشوری است
که راهی برای پیمودن ندارد
حتی مگس از پریدن میترسد
و شب شعری برگزار نمیشود!
اینجا کشوری است
که نیمی از آن سیاهچال است
نیمِ دیگر نگهبان!
مُردگان با همسرانِ یکدیگر
ازدواج کردهاند
و روشن نیست مردمانش کجا رفتهاند!
گردشگرِ مو طلایی فرانسوی به من میگوید
کشورِ شما
زیباترین کشوری است که من دیدهام!
اینجا باران میخندد
گلها میخندند
هلو و انار میخندد
بوتههای یاسمن
از دیوارها آویزانند
پس چرا درکشورِ شما
هیچ آدمی نمیخندد؟!
#نزار_قبانی
ترجمهٔ یدالله گودرزی
من از کجا پند از کجا، باده بگردان ساقیا
آن جام جان افزای را، برریز بر جان ساقیا
بر دست من نِه جام جان، ای دستگیر عاشقان
دور از لب بیگانگان، پیش آر پنهان ساقیا
نانی بده نان خواره را، آن طامع بیچاره را
آن عاشق نانباره را، کنجی بخسبان ساقیا
ای جانِ جانِ جانِ جان، ما نامدیم از بهر نان
برجَه گدارویی مکن، در بزم سلطان ساقیا
اول بگیر آن جامِ مِه، بر کفهٔ آن پیر نِه
چون مست گردد پیر ده، رو سوی مستان ساقیا
رو سخت کن ای مرتجا، مست از کجا شرم از کجا
ور شرم داری، یک قدح بر شرم افشان ساقیا
برخیز ای ساقی بیا، ای دشمن شرم و حیا
تا بخت ما خندان شود، پیش آی خندان ساقیا
#مولانا
آن جام جان افزای را، برریز بر جان ساقیا
بر دست من نِه جام جان، ای دستگیر عاشقان
دور از لب بیگانگان، پیش آر پنهان ساقیا
نانی بده نان خواره را، آن طامع بیچاره را
آن عاشق نانباره را، کنجی بخسبان ساقیا
ای جانِ جانِ جانِ جان، ما نامدیم از بهر نان
برجَه گدارویی مکن، در بزم سلطان ساقیا
اول بگیر آن جامِ مِه، بر کفهٔ آن پیر نِه
چون مست گردد پیر ده، رو سوی مستان ساقیا
رو سخت کن ای مرتجا، مست از کجا شرم از کجا
ور شرم داری، یک قدح بر شرم افشان ساقیا
برخیز ای ساقی بیا، ای دشمن شرم و حیا
تا بخت ما خندان شود، پیش آی خندان ساقیا
#مولانا
بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟
گره از کار فروبستهٔ ما بگشایی؟
نظری کن، که به جان آمدم از دلتنگی
گذری کن: که خیالی شدم از تنهایی
گفته بودی که: بیایم، چو به جان آیی تو
من به جان آمدم، اینک تو چرا مینایی؟
بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال
عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی
همه عالم به تو میبینم و این نیست عجب
به که بینم؟ که تویی چشم مرا بینایی
پیش ازین گر دگری در دل من میگنجید
جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی
جز تو اندر نظرم هیچ کسی میناید
وین عجب تر که تو خود روی به کس ننمایی
گفتی: «از لب بدهم کام عراقی روزی»
وقت آن است که آن وعده وفا فرمایی
#عراقی
گره از کار فروبستهٔ ما بگشایی؟
نظری کن، که به جان آمدم از دلتنگی
گذری کن: که خیالی شدم از تنهایی
گفته بودی که: بیایم، چو به جان آیی تو
من به جان آمدم، اینک تو چرا مینایی؟
بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال
عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی
همه عالم به تو میبینم و این نیست عجب
به که بینم؟ که تویی چشم مرا بینایی
پیش ازین گر دگری در دل من میگنجید
جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی
جز تو اندر نظرم هیچ کسی میناید
وین عجب تر که تو خود روی به کس ننمایی
گفتی: «از لب بدهم کام عراقی روزی»
وقت آن است که آن وعده وفا فرمایی
#عراقی
بیدار شو بیدار شو هین رفت شب بیدار شو
بیزار شو بیزار شو وز خویش هم بیزار شو
در مصر ما یک احمقی نک میفروشد یوسفی
باور نمیداری مرا اینک سوی بازار شو
بیچون تو را بیچون کند روی تو را گلگون کند
خار از کفت بیرون کند وآنگه سوی گلزار شو
مشنو تو هر مکر و فسون خون را چرا شویی به خون
همچون قدح شو سرنگون و آن گاه دردی خوار شو
در گردش چوگان او چون گوی شو چون گوی شو
وز بهر نقل کرکسش مردار شو مردار شو
آمد ندای آسمان آمد طبیب عاشقان
خواهی که آید پیش تو بیمار شو بیمار شو
این سینه را چون غار دان خلوتگه آن یار دان
گر یار غاری هین بیا در غار شو در غار شو
تو مرد نیک سادهای زر را به دزدان دادهای
خواهی بدانی دزد را طرار شو طرار شو
خاموش وصف بحر و دُرّ، کم گوی در دریای او
خواهی که غواصی کنی دم دار شو دم دار شو
#مولانا
بیزار شو بیزار شو وز خویش هم بیزار شو
در مصر ما یک احمقی نک میفروشد یوسفی
باور نمیداری مرا اینک سوی بازار شو
بیچون تو را بیچون کند روی تو را گلگون کند
خار از کفت بیرون کند وآنگه سوی گلزار شو
مشنو تو هر مکر و فسون خون را چرا شویی به خون
همچون قدح شو سرنگون و آن گاه دردی خوار شو
در گردش چوگان او چون گوی شو چون گوی شو
وز بهر نقل کرکسش مردار شو مردار شو
آمد ندای آسمان آمد طبیب عاشقان
خواهی که آید پیش تو بیمار شو بیمار شو
این سینه را چون غار دان خلوتگه آن یار دان
گر یار غاری هین بیا در غار شو در غار شو
تو مرد نیک سادهای زر را به دزدان دادهای
خواهی بدانی دزد را طرار شو طرار شو
خاموش وصف بحر و دُرّ، کم گوی در دریای او
خواهی که غواصی کنی دم دار شو دم دار شو
#مولانا
من که دورم از ديار خود چو مرغی از مقر
همچو عمر رفته امروزم فراموش از نظر
من که سر از فکر سنگين دارم و بربسته لب،
شب به من می خواند از راز نهانش، من به شب
من که نه کس با من و نه من به کس دارم سخن
در جوار "سختسر" دريا چه می گويد به من؟
موج او بهر چه می آيد به سوی من درشت؟
وين هيون بهر چه ام آشفته می کوبد به مشت؟
گر مرا پيوند از غم بگسلد، او را چه سود؟
می کند در پيش اين دريا، غم من، چه نمود؟
ليک اين سرد و خروشان گرم در کار خود است
پای می کوبد به شوق و دست می مالد به دست
می گريزد چون خيال و می رسد از راه دور
دارد آن رمزی که پيدا نيست با موجش عبور
و به هر دم لب گشاده حرف غمگين می زند
حرف او در من غم ديرينه ام نو می کند
زير و رو می دارم آن غمهای ديرين، چون به دل
خاطر از ياد ديار و يار می دارم کسل
و به پيشاپيش دريای نوازنده ز دور
با غمی مهمان، من از خانه می رانم سرور
با جبين سرد خود، بنشسته گرم اما ز غم
روزهای رفته را پيوند با هم می دهم
آه! عمری را در اين ره رايگان کردم تلف
حسرت بس رفته ام امروز میماند به کف
هر نگاه من به سوئی، فکر سوی آشيان
می کند دريا هم از اندوه من با من بيان
خانه ام را می نماياند به موج سبز و زرد
می پراند آفتابی در ميان لاجورد
من در آن شوريدگی هايی که او از چيرگی
در سر آورده است با ساحل، که دارد خيرگی
دوستانم را همه می بينم آنجا در عبور
اين زمان نزديک آن سامان رسيدستم ز دور
سالها عمر نهان را دستی از دريا بدر
می کشد بر پرده های تيرگی های بصر
چشم می بندم به موج و موج همچون من بهم
بر لب دريای غم افزا تأسف می خورم
ای دريای بزرگ! ای در دل تو مستتر
تيرگيهای نگاه مانده ای دور از مقر؟
از رهی بگريخته، سوی رهی باز آمده
پهنه ور دريا، که چون من دلت ناساز آمده
می سپارم نيز من از حرف تو راه خيال
میدهم پيوند در دل هر خيالی را با ملال
تا فرود آيم بدان سوهای تو يک روز من
کاش بودم در وطن، ای کاش بودم در وطن
#نیما_یوشیج
همچو عمر رفته امروزم فراموش از نظر
من که سر از فکر سنگين دارم و بربسته لب،
شب به من می خواند از راز نهانش، من به شب
من که نه کس با من و نه من به کس دارم سخن
در جوار "سختسر" دريا چه می گويد به من؟
موج او بهر چه می آيد به سوی من درشت؟
وين هيون بهر چه ام آشفته می کوبد به مشت؟
گر مرا پيوند از غم بگسلد، او را چه سود؟
می کند در پيش اين دريا، غم من، چه نمود؟
ليک اين سرد و خروشان گرم در کار خود است
پای می کوبد به شوق و دست می مالد به دست
می گريزد چون خيال و می رسد از راه دور
دارد آن رمزی که پيدا نيست با موجش عبور
و به هر دم لب گشاده حرف غمگين می زند
حرف او در من غم ديرينه ام نو می کند
زير و رو می دارم آن غمهای ديرين، چون به دل
خاطر از ياد ديار و يار می دارم کسل
و به پيشاپيش دريای نوازنده ز دور
با غمی مهمان، من از خانه می رانم سرور
با جبين سرد خود، بنشسته گرم اما ز غم
روزهای رفته را پيوند با هم می دهم
آه! عمری را در اين ره رايگان کردم تلف
حسرت بس رفته ام امروز میماند به کف
هر نگاه من به سوئی، فکر سوی آشيان
می کند دريا هم از اندوه من با من بيان
خانه ام را می نماياند به موج سبز و زرد
می پراند آفتابی در ميان لاجورد
من در آن شوريدگی هايی که او از چيرگی
در سر آورده است با ساحل، که دارد خيرگی
دوستانم را همه می بينم آنجا در عبور
اين زمان نزديک آن سامان رسيدستم ز دور
سالها عمر نهان را دستی از دريا بدر
می کشد بر پرده های تيرگی های بصر
چشم می بندم به موج و موج همچون من بهم
بر لب دريای غم افزا تأسف می خورم
ای دريای بزرگ! ای در دل تو مستتر
تيرگيهای نگاه مانده ای دور از مقر؟
از رهی بگريخته، سوی رهی باز آمده
پهنه ور دريا، که چون من دلت ناساز آمده
می سپارم نيز من از حرف تو راه خيال
میدهم پيوند در دل هر خيالی را با ملال
تا فرود آيم بدان سوهای تو يک روز من
کاش بودم در وطن، ای کاش بودم در وطن
#نیما_یوشیج
ای نسیم سحر آرامگَهِ یار کجاست؟
منزلِ آن مَهِ عاشقکُشِ عیّار کجاست؟
شبِ تار است و رَه وادیِ اَیمَن در پیش
آتش طور کجا؟ موعد دیدار کجاست؟
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست؟
آن کَس است اهلِ بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست؟
هر سرِ مویِ مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامتگر بیکار کجاست؟
باز پرسید ز گیسویِ شِکَن در شِکَنَش
کاین دل غمزده سرگشته، گرفتار کجاست؟
عقل دیوانه شد، آن سلسلهٔ مشکین کو؟
دل ز ما گوشه گرفت، ابروی دلدار کجاست؟
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش، بییار مهیّا نشود، یار کجاست؟
حافظ از بادِ خزان، در چمنِ دهر مَرَنج
فکرِ معقول بفرما، گلِ بیخار کجاست؟
#حافظ
منزلِ آن مَهِ عاشقکُشِ عیّار کجاست؟
شبِ تار است و رَه وادیِ اَیمَن در پیش
آتش طور کجا؟ موعد دیدار کجاست؟
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست؟
آن کَس است اهلِ بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست؟
هر سرِ مویِ مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامتگر بیکار کجاست؟
باز پرسید ز گیسویِ شِکَن در شِکَنَش
کاین دل غمزده سرگشته، گرفتار کجاست؟
عقل دیوانه شد، آن سلسلهٔ مشکین کو؟
دل ز ما گوشه گرفت، ابروی دلدار کجاست؟
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش، بییار مهیّا نشود، یار کجاست؟
حافظ از بادِ خزان، در چمنِ دهر مَرَنج
فکرِ معقول بفرما، گلِ بیخار کجاست؟
#حافظ
به زمين ميزني و ميشکني
عاقبت شيشه ي اميدي را
سخت مغروري و مي سازي سرد
در دلي ، آتش جاويدي را
ديدمت ، واي چه ديداري ، واي
این جه دیدار دل آزاری بود؟
بي گمان برده ای از یاد آن عهد،
که مرا با تو سر و کاری بود
اين چه عشقي است که در دل دارم
من از اين عشق چه حاصل دارم
مي گريزي ز من و در طلبت
بازهم کوشش باطل دارم
باز لب هاي عطش کرده ي من
عشق سوزان ترا مي جويد
مي تپد قلبم و با هر تپشي
قصه ي عشق ترا ميگويد
بخت اگر از تو جدايم کرده
مي گشايم گره از بخت ، چه باک
ترسم اين عشق سرانجام مرا
بکشد تا به سراپرده خاک
خلوت خالي و خاموش مرا
تو پر از خاطره کردي ، اي مرد
شعر من شعله ي احساس من است
تو مرا شاعره کردي ، اي مرد
آتش عشق به چشمت يکدم
جلوه اي کرد و سرابي گرديد
تا مرا واله بي سامان ديد
نقش افتاده بر آبي گرديد
سينه اي ، تا که بر آن سر بنهم
دامني ، تا که بر آن ريزم اشک
آه ، اي آنکه غم عشقت نيست
مي برم بر تو و بر قلبت رشک
به زمين مي زني و مي شکني
عاقبت شيشه ي اميدي را
سخت مغروري و مي سازي سرد
در دلي ، آتش جاويدي را
#فروغ_فرخزاد
۸ دی زادروز فروغ مبارک🤍
عاقبت شيشه ي اميدي را
سخت مغروري و مي سازي سرد
در دلي ، آتش جاويدي را
ديدمت ، واي چه ديداري ، واي
این جه دیدار دل آزاری بود؟
بي گمان برده ای از یاد آن عهد،
که مرا با تو سر و کاری بود
اين چه عشقي است که در دل دارم
من از اين عشق چه حاصل دارم
مي گريزي ز من و در طلبت
بازهم کوشش باطل دارم
باز لب هاي عطش کرده ي من
عشق سوزان ترا مي جويد
مي تپد قلبم و با هر تپشي
قصه ي عشق ترا ميگويد
بخت اگر از تو جدايم کرده
مي گشايم گره از بخت ، چه باک
ترسم اين عشق سرانجام مرا
بکشد تا به سراپرده خاک
خلوت خالي و خاموش مرا
تو پر از خاطره کردي ، اي مرد
شعر من شعله ي احساس من است
تو مرا شاعره کردي ، اي مرد
آتش عشق به چشمت يکدم
جلوه اي کرد و سرابي گرديد
تا مرا واله بي سامان ديد
نقش افتاده بر آبي گرديد
سينه اي ، تا که بر آن سر بنهم
دامني ، تا که بر آن ريزم اشک
آه ، اي آنکه غم عشقت نيست
مي برم بر تو و بر قلبت رشک
به زمين مي زني و مي شکني
عاقبت شيشه ي اميدي را
سخت مغروري و مي سازي سرد
در دلي ، آتش جاويدي را
#فروغ_فرخزاد
۸ دی زادروز فروغ مبارک🤍
سلسلهٔ موی دوست حلقه دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
گر بزنندم به تیغ در نظرش بیدریغ
دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست
گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست دوستتر از جان ماست
دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان
گونهٔ زردش دلیل ناله زارش گواست
مایهٔ پرهیزگار قوت صبر است و عقل
عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست
دلشدهٔ پایبند گردن جان در کمند
زهرهٔ گفتار نه کاین چه سبب وان چراست
مالک ملک وجود حاکم رد و قبول
هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست
تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام
کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست
گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر
حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست
هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب
عهد فرامش کند مدعی بیوفاست
سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست
سعدی-
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
گر بزنندم به تیغ در نظرش بیدریغ
دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست
گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست دوستتر از جان ماست
دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان
گونهٔ زردش دلیل ناله زارش گواست
مایهٔ پرهیزگار قوت صبر است و عقل
عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست
دلشدهٔ پایبند گردن جان در کمند
زهرهٔ گفتار نه کاین چه سبب وان چراست
مالک ملک وجود حاکم رد و قبول
هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست
تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام
کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست
گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر
حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست
هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب
عهد فرامش کند مدعی بیوفاست
سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست
سعدی-
چامه
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت یک چند نیز خدمت معشوق و مِی میکنم #حافظ
یه چیز جالب در رابطه با این مسئله بهتون بگم؟ در ادبیات کهن، مدرسه نمادیاست برای چیزی که مقابل عشق و شادی و خوشی قرار میگیره. بارها به پارادوکس های اینچنینی برمیخورید.
حتی قیصر امین پور(شاعری که من زیاد هم قبولش ندارم)، در شعرش وقتی میگه ما مدرسه را محلی برای عشق کردیم، یک آشنایی زدایی ای داره(آشنایی زدایی یعنی شاعر باورهای ذهنیت رو با یک چیز ناآشنا به چالش بکشه).
حتی قیصر امین پور(شاعری که من زیاد هم قبولش ندارم)، در شعرش وقتی میگه ما مدرسه را محلی برای عشق کردیم، یک آشنایی زدایی ای داره(آشنایی زدایی یعنی شاعر باورهای ذهنیت رو با یک چیز ناآشنا به چالش بکشه).
با خلق هرکس دعوی وارستگی دارد
بیشک به دنیا بیشتر وابستگی دارد
اینجا گریزی از تعلق نیست در هرحال
هرکس به چیزی در جهان دلبستگی دارد
پرسیدم از فرهاد آیا عشق شیرین بود؟
در پاسخم خندید، یعنی بستگی دارد
دنیا تماشاییست اما زندگی اینجا
اندوه دارد، رنج دارد، خستگی دارد
ما تابع عشقیم و این بیتابی بیحد
چون خط ممتد تا ابد پیوستگی دارد
وجود - فاضل نظری
بیشک به دنیا بیشتر وابستگی دارد
اینجا گریزی از تعلق نیست در هرحال
هرکس به چیزی در جهان دلبستگی دارد
پرسیدم از فرهاد آیا عشق شیرین بود؟
در پاسخم خندید، یعنی بستگی دارد
دنیا تماشاییست اما زندگی اینجا
اندوه دارد، رنج دارد، خستگی دارد
ما تابع عشقیم و این بیتابی بیحد
چون خط ممتد تا ابد پیوستگی دارد
وجود - فاضل نظری
سَمَن بویان غبارِ غم چو بنشینند، بنشانند
پری رویان قرار از دل چو بستیزند، بستانند
به فِتراکِ جفا دلها چو بربندند، بربندند
ز زلفِ عَنبرین جانها چو بگشایند، بفشانند
به عمری یک نَفَس با ما چو بنشینند، برخیزند
نهالِ شوق در خاطر چو برخیزند، بنشانند
سرشکِ گوشه گیران را چو دریابند، دُر یابند
رخِ مِهر از سحرخیزان نگردانند، اگر دانند
ز چشمم لَعْلِ رُمّانی چو میخندند، میبارند
ز رویم رازِ پنهانی چو میبینند، میخوانند
دوایِ دَردِ عاشق را کسی کو سهل پندارد
ز فکر آنان که در تدبیر درمانند، در مانند
چو منصور از مراد آنان که بردارند، بر دارند
بدین درگاه حافظ را چو میخوانند، میرانند
در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند، ناز آرند
که با این دَرد اگر دربند درمانند، در مانند
#حافظ
پری رویان قرار از دل چو بستیزند، بستانند
به فِتراکِ جفا دلها چو بربندند، بربندند
ز زلفِ عَنبرین جانها چو بگشایند، بفشانند
به عمری یک نَفَس با ما چو بنشینند، برخیزند
نهالِ شوق در خاطر چو برخیزند، بنشانند
سرشکِ گوشه گیران را چو دریابند، دُر یابند
رخِ مِهر از سحرخیزان نگردانند، اگر دانند
ز چشمم لَعْلِ رُمّانی چو میخندند، میبارند
ز رویم رازِ پنهانی چو میبینند، میخوانند
دوایِ دَردِ عاشق را کسی کو سهل پندارد
ز فکر آنان که در تدبیر درمانند، در مانند
چو منصور از مراد آنان که بردارند، بر دارند
بدین درگاه حافظ را چو میخوانند، میرانند
در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند، ناز آرند
که با این دَرد اگر دربند درمانند، در مانند
#حافظ
وضع ما در گردش دنیا چه فرقی میکند
زندگی یا مرگ بعد ما چه فرقی میکند
ماهیان روی خاک و ماهیان روی آب
وقت مردن ساحل و دریا چه فرقی میکند
سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست
جای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی میکند
یاد شیرین تو برمن زندگی را تلخ کرد
تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی میکند
هیچکس همصحبتِ تنهایی یک مرد نیست
خانهی من با خیابانها چه فرقی میکند
مثل سنگی زیر آب از خویش میپرسم مدام
ماه پایین است یا بالا چه فرقی میکند
فرصت امروز هم با وعدهی فردا گذشت
بیوفا امروز یا فردا چه فرقی میکند
آنها - فاضل نظری
زندگی یا مرگ بعد ما چه فرقی میکند
ماهیان روی خاک و ماهیان روی آب
وقت مردن ساحل و دریا چه فرقی میکند
سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست
جای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی میکند
یاد شیرین تو برمن زندگی را تلخ کرد
تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی میکند
هیچکس همصحبتِ تنهایی یک مرد نیست
خانهی من با خیابانها چه فرقی میکند
مثل سنگی زیر آب از خویش میپرسم مدام
ماه پایین است یا بالا چه فرقی میکند
فرصت امروز هم با وعدهی فردا گذشت
بیوفا امروز یا فردا چه فرقی میکند
آنها - فاضل نظری
چشمم چو به چشم آن پری چشم افتاد
از چشم پری، به چشم من چشم افتاد
گفتم که بِدُزدَمْی ز چشمش چشمی
از چهار طرف، به چشم من چشم افتاد
ای چشمِ تو چشم، چشمِ عالم را چشم
من چشم ندیده ام، چو چشمِ تو به چشم
چشمم ز میان چشم، چشمِ تو گزید
این چشم، چه چشمیست، چه چشمیست، چه چشم
ناشناس
از چشم پری، به چشم من چشم افتاد
گفتم که بِدُزدَمْی ز چشمش چشمی
از چهار طرف، به چشم من چشم افتاد
ای چشمِ تو چشم، چشمِ عالم را چشم
من چشم ندیده ام، چو چشمِ تو به چشم
چشمم ز میان چشم، چشمِ تو گزید
این چشم، چه چشمیست، چه چشمیست، چه چشم
ناشناس
جانم به جانت بسته است، ای جانِ من، جانانِ من
جان را ز جان، جان میدهی، جانانِ بی پایان من
تا وصف جانان میکنم، این جان، جلا گیرد ز جان
جان گیرد این جانم ز جان، از جانِ جان ریزان من
گر جان دهم در راه تو، جان می شود تسلیمِ دل
تا جان دهی برجانِ من، ای دُرِّ جان افشانِ من
غم را به جانم میخرم تا پایِ جان، جان بر کَفَت
تا لحظه ی جان دادنم، جانت شود درمان من
دلخسته گر جانش به لب آید، تویی جان آفرین
هر دم ز دل گوید بِنِه، جان بر دل بی جان من
سید اکبر طباطبایی
جان را ز جان، جان میدهی، جانانِ بی پایان من
تا وصف جانان میکنم، این جان، جلا گیرد ز جان
جان گیرد این جانم ز جان، از جانِ جان ریزان من
گر جان دهم در راه تو، جان می شود تسلیمِ دل
تا جان دهی برجانِ من، ای دُرِّ جان افشانِ من
غم را به جانم میخرم تا پایِ جان، جان بر کَفَت
تا لحظه ی جان دادنم، جانت شود درمان من
دلخسته گر جانش به لب آید، تویی جان آفرین
هر دم ز دل گوید بِنِه، جان بر دل بی جان من
سید اکبر طباطبایی
بخت بازآید از آن در که یکی چون تو درآید
روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
این لطافت که تو داری همه دلها بفریبد
وین بشاشت که تو داری همه غمها بزداید
رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد
زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید
نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی
پیش نطق شکرینت چو نی انگشت بخاید
گر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید
دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم
هر که از دوست تحمل نکند عهد نپاید
با همه خلق نمودم خم ابرو که تو داری
ماه نو هر که ببیند به همه کس بنماید
گر حلالست که خون همه عالم تو بریزی
آن که روی از همه عالم به تو آورد نشاید
چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند
پای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید
سعدیا دیدن زیبا نه حرامست ولیکن
نظری گر بربایی دلت از کف برباید
#سعدی
روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
این لطافت که تو داری همه دلها بفریبد
وین بشاشت که تو داری همه غمها بزداید
رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد
زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید
نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی
پیش نطق شکرینت چو نی انگشت بخاید
گر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید
دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم
هر که از دوست تحمل نکند عهد نپاید
با همه خلق نمودم خم ابرو که تو داری
ماه نو هر که ببیند به همه کس بنماید
گر حلالست که خون همه عالم تو بریزی
آن که روی از همه عالم به تو آورد نشاید
چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند
پای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید
سعدیا دیدن زیبا نه حرامست ولیکن
نظری گر بربایی دلت از کف برباید
#سعدی
دست در حلقهٔ آن زلفِ دوتا نتوان کرد
تکیه بر عهدِ تو و بادِ صبا نتوان کرد
آنچه سعی است، من اندر طلبت بنمایم
این قَدَر هست که تغییرِ قضا نتوان کرد
دامنِ دوست به صد خونِ دل افتاد به دست
به فُسوسی که کُنَد خصم، رها نتوان کرد
عارِضش را به مَثَل ماهِ فلک نتوان گفت
نسبتِ دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد
سروِ بالایِ من آنگه که درآید به سَماع
چه محل جامهٔ جان را که قبا نتوان کرد
نظرِ پاک توانَد رخِ جانان دیدن
که در آیینه نظر جز به صفا نتوان کرد
مشکلِ عشق نه در حوصلهٔ دانشِ ماست
حلِّ این نکته بدین فکرِ خطا نتوان کرد
غیرتم کُشت که محبوبِ جهانی، لیکن
روز و شب عربده با خلقِ خدا نتوان کرد
من چه گویم؟ که تو را نازکیِ طبعِ لطیف
تا به حَدّیست که آهسته دعا نتوان کرد
بجز ابرویِ تو محرابِ دل حافظ نیست
طاعتِ غیر تو در مذهبِ ما نتوان کرد
#حافظ
تکیه بر عهدِ تو و بادِ صبا نتوان کرد
آنچه سعی است، من اندر طلبت بنمایم
این قَدَر هست که تغییرِ قضا نتوان کرد
دامنِ دوست به صد خونِ دل افتاد به دست
به فُسوسی که کُنَد خصم، رها نتوان کرد
عارِضش را به مَثَل ماهِ فلک نتوان گفت
نسبتِ دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد
سروِ بالایِ من آنگه که درآید به سَماع
چه محل جامهٔ جان را که قبا نتوان کرد
نظرِ پاک توانَد رخِ جانان دیدن
که در آیینه نظر جز به صفا نتوان کرد
مشکلِ عشق نه در حوصلهٔ دانشِ ماست
حلِّ این نکته بدین فکرِ خطا نتوان کرد
غیرتم کُشت که محبوبِ جهانی، لیکن
روز و شب عربده با خلقِ خدا نتوان کرد
من چه گویم؟ که تو را نازکیِ طبعِ لطیف
تا به حَدّیست که آهسته دعا نتوان کرد
بجز ابرویِ تو محرابِ دل حافظ نیست
طاعتِ غیر تو در مذهبِ ما نتوان کرد
#حافظ