از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده جوانی از این زندگانیم
دارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم
پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق
داده نوید زندگی جاودانیم
چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر
وز دور مژده جرس کاروانیم
گوش زمین به ناله من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانیم
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با غم بی همزبانیم
ای لاله بهار جوانی که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانیم
گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود
برخاستی که بر سر آتش نشانیم
شمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم
#شهریار
شرمنده جوانی از این زندگانیم
دارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم
پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق
داده نوید زندگی جاودانیم
چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر
وز دور مژده جرس کاروانیم
گوش زمین به ناله من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانیم
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با غم بی همزبانیم
ای لاله بهار جوانی که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانیم
گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود
برخاستی که بر سر آتش نشانیم
شمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم
#شهریار
مرا
تو
بیسببی
نیستی.
بهراستی
صلتِ کدام قصیدهای
ای غزل؟
ستارهبارانِ جوابِ کدام سلامی
به آفتاب
از دریچهی تاریک؟
کلام از نگاهِ تو شکل میبندد.
خوشا نظربازیا که تو آغاز میکنی!
پسِ پُشتِ مردمکانت
فریادِ کدام زندانیست
که آزادی را
به لبانِ برآماسیده
گُلِ سرخی پرتاب میکند؟ ــ
ورنه
این ستارهبازی
حاشا
چیزی بدهکارِ آفتاب نیست.
نگاه از صدای تو ایمن میشود.
چه مؤمنانه نامِ مرا آواز میکنی!
و دلت
کبوترِ آشتیست،
در خون تپیده
به بامِ تلخ.
با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز میکنی!
"احمد شاملو"
تو
بیسببی
نیستی.
بهراستی
صلتِ کدام قصیدهای
ای غزل؟
ستارهبارانِ جوابِ کدام سلامی
به آفتاب
از دریچهی تاریک؟
کلام از نگاهِ تو شکل میبندد.
خوشا نظربازیا که تو آغاز میکنی!
پسِ پُشتِ مردمکانت
فریادِ کدام زندانیست
که آزادی را
به لبانِ برآماسیده
گُلِ سرخی پرتاب میکند؟ ــ
ورنه
این ستارهبازی
حاشا
چیزی بدهکارِ آفتاب نیست.
نگاه از صدای تو ایمن میشود.
چه مؤمنانه نامِ مرا آواز میکنی!
و دلت
کبوترِ آشتیست،
در خون تپیده
به بامِ تلخ.
با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز میکنی!
"احمد شاملو"
سروِ چَمانِ من چرا میلِ چمن نمیکند؟
همدمِ گل نمیشود یادِ سَمَن نمیکند
دی گِلِهای ز طُرِّهاش کردم و از سرِ فُسوس
گفت که این سیاهِ کج، گوش به من نمیکند
تا دلِ هرزه گَردِ من رفت به چینِ زلفِ او
زان سفرِ درازِ خود عزمِ وطن نمیکند
پیشِ کمانِ ابرویش لابه همیکنم ولی
گوش کشیده است از آن گوش به من نمیکند
با همه عطفِ دامنت آیدم از صبا عجب
کز گذرِ تو خاک را مُشکِ خُتَن نمیکند
چون ز نسیم میشود زلفِ بنفشه پُرشِکَن
وه که دلم چه یاد از آن عَهدْشِکَن نمیکند
دل به امیدِ رویِ او همدمِ جان نمیشود
جان به هوایِ کویِ او خدمتِ تن نمیکند
ساقیِ سیم ساقِ من گر همه دُرد میدهد
کیست که تن چو جامِ مِی جمله دهن نمیکند؟
دستخوشِ جفا مَکُن آبِ رُخَم که فیضِ ابر
بیمددِ سِرشکِ من دُرِّ عَدَن نمیکند
کُشتهٔ غمزهٔ تو شد حافظِ ناشنیده پند
تیغ سزاست هر که را دَرد سخن نمیکند
#حافظ
همدمِ گل نمیشود یادِ سَمَن نمیکند
دی گِلِهای ز طُرِّهاش کردم و از سرِ فُسوس
گفت که این سیاهِ کج، گوش به من نمیکند
تا دلِ هرزه گَردِ من رفت به چینِ زلفِ او
زان سفرِ درازِ خود عزمِ وطن نمیکند
پیشِ کمانِ ابرویش لابه همیکنم ولی
گوش کشیده است از آن گوش به من نمیکند
با همه عطفِ دامنت آیدم از صبا عجب
کز گذرِ تو خاک را مُشکِ خُتَن نمیکند
چون ز نسیم میشود زلفِ بنفشه پُرشِکَن
وه که دلم چه یاد از آن عَهدْشِکَن نمیکند
دل به امیدِ رویِ او همدمِ جان نمیشود
جان به هوایِ کویِ او خدمتِ تن نمیکند
ساقیِ سیم ساقِ من گر همه دُرد میدهد
کیست که تن چو جامِ مِی جمله دهن نمیکند؟
دستخوشِ جفا مَکُن آبِ رُخَم که فیضِ ابر
بیمددِ سِرشکِ من دُرِّ عَدَن نمیکند
کُشتهٔ غمزهٔ تو شد حافظِ ناشنیده پند
تیغ سزاست هر که را دَرد سخن نمیکند
#حافظ
مرده بُدم زنده شدم گریه بُدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیدهیِ سیر است مرا جان دلیر است مرا
زَهرهیِ شیر است مرا زُهره تابنده شدم
گفت که دیوانه نهای لایق این خانه نهای
رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نهای رو که از این دست نهای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نهای در طرب آغشته نهای
پیش رخ زندهکُنش کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی
گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی
جمع نیَم شمع نیَم دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سَری پیشرو و راهبری
شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بیپر و پرکنده شدم
گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو
زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم
گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن
گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم
چشمه خورشید تویی سایهگه بید منم
چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم
تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم
صورت جان وقت سحر لاف همیزد ز بطر
بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم
شُکر کند کاغذ تو از شَکر بیحدِ تو
کآمد او در بر من با وی ماننده شدم
شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم
کز نظر و گردش او نورپذیرنده شدم
شکر کند چرخِ فلک از مَلِک و مُلک و مَلَک
کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم
شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق
بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم
زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم
یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم
از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر
کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم
باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان
کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم
#مولانا
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیدهیِ سیر است مرا جان دلیر است مرا
زَهرهیِ شیر است مرا زُهره تابنده شدم
گفت که دیوانه نهای لایق این خانه نهای
رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نهای رو که از این دست نهای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نهای در طرب آغشته نهای
پیش رخ زندهکُنش کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی
گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی
جمع نیَم شمع نیَم دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سَری پیشرو و راهبری
شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بیپر و پرکنده شدم
گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو
زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم
گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن
گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم
چشمه خورشید تویی سایهگه بید منم
چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم
تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم
صورت جان وقت سحر لاف همیزد ز بطر
بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم
شُکر کند کاغذ تو از شَکر بیحدِ تو
کآمد او در بر من با وی ماننده شدم
شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم
کز نظر و گردش او نورپذیرنده شدم
شکر کند چرخِ فلک از مَلِک و مُلک و مَلَک
کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم
شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق
بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم
زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم
یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم
از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر
کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم
باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان
کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم
#مولانا
آی آدم ها
آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمرهاتان کمربند
در چه هنگامی بگویم من ؟
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید
نان به سفره جامه تان بر تن
یک نفر در آب می خواند شما را
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابیش افزون
می کند زین آبها بیرون
گاه سر، گه پا
آی آدم ها
او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امید کمک دارد
آی آدم ها که روی ساحل آرام، در کار تماشائید!
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده، بس مدهوش
می رود نعره زنان. وین بانگ باز از دور می آید:
آی آدم ها...
و صدای باد هر دم دلگزاتر
در صدای باد بانگ او رساتر
از میان آب های دور ی و نزدیک
باز در گوش این نداها
آی آدم ها…
#نیما_یوشیج
آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمرهاتان کمربند
در چه هنگامی بگویم من ؟
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید
نان به سفره جامه تان بر تن
یک نفر در آب می خواند شما را
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابیش افزون
می کند زین آبها بیرون
گاه سر، گه پا
آی آدم ها
او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امید کمک دارد
آی آدم ها که روی ساحل آرام، در کار تماشائید!
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده، بس مدهوش
می رود نعره زنان. وین بانگ باز از دور می آید:
آی آدم ها...
و صدای باد هر دم دلگزاتر
در صدای باد بانگ او رساتر
از میان آب های دور ی و نزدیک
باز در گوش این نداها
آی آدم ها…
#نیما_یوشیج
جان و جهان! دوش کجا بودهای؟
نی غلطم، در دل ما بودهای
دوش ز هجر تو جفا دیدهام
ای که تو سلطان وفا بودهای
آه که من دوش چهسان بودهام!
آه که تو دوش کرا بودهای!
رشک برم کاش قبا بودمی
چونک در آغوش قبا بودهای
زهره ندارم که بگویم ترا
«بی من بیچاره چرا بودهای؟!»
یار سبک روح! به وقت گریز
تیزتر از باد صبا بودهای
بیتو مرا رنج و بلا بند کرد
باش که تو بند بلا بودهای
رنگ رخ خوب تو آخر گواست
در حرم لطف خدا بودهای
رنگ تو داری، که ز رنگ جهان
پاکی، و همرنگ بقا بودهای
آینهٔ رنگ تو عکس کسیست
تو ز همه رنگ جدا بودهای
#مولانا
نی غلطم، در دل ما بودهای
دوش ز هجر تو جفا دیدهام
ای که تو سلطان وفا بودهای
آه که من دوش چهسان بودهام!
آه که تو دوش کرا بودهای!
رشک برم کاش قبا بودمی
چونک در آغوش قبا بودهای
زهره ندارم که بگویم ترا
«بی من بیچاره چرا بودهای؟!»
یار سبک روح! به وقت گریز
تیزتر از باد صبا بودهای
بیتو مرا رنج و بلا بند کرد
باش که تو بند بلا بودهای
رنگ رخ خوب تو آخر گواست
در حرم لطف خدا بودهای
رنگ تو داری، که ز رنگ جهان
پاکی، و همرنگ بقا بودهای
آینهٔ رنگ تو عکس کسیست
تو ز همه رنگ جدا بودهای
#مولانا
لاشه
روان من، آیا به یاد داری آنچه را دیدیم
در آن صبحگاه دلپذیر تابستان؟
در خم کورهراه، لاشهای پلید
بر بستری از سنگریزه افتاده بود
پا در هوا، به سان زنی شهوتران
غرقه در عرقی زهرآگین میگداخت
و گستاخ و بیشرم و بیخیال
شکم بدبوی خود را گشوده بود
آفتاب بر آن لاشه پوسیده میتابید
گویی که میخواست برشتهاش کند
و صد برابر آنچه را که در پیکره بود
به طبیعت بیکرانه باز گرداند
آسمان اسکلت باشکوه را مینگریست
به سان گلی بود که از هم میشکفت
بوی لاشه گندیده چندان بود
که پنداشتی بر علفزار بیهوش میشوی
مگسها وزوز میکردند بر آن شکم گندیده
دستههای سیاه کرم بیرون میریختند از آن
و چون مایعی غلیظ جاری میشدند
بر سراپای رختپارههای تنش
چون موج بر میشدند و فرود میآمدند
یا که با صدایی خشک برمیجستند
گویی که نعش، آکنده از نفسی گنگ
میزیست و دادم رشد میکرد
از آن منظره آهنگی غریب برمیخاست
چونان صدای باد و آب روان
یا صدای بوحاری که با جنبشی موزون
دانهای را در غربال میچرخاند
اَشکال محو شدند و رویایی نماند بیش
طرحی بر پردهای ازیادرفته بود
آرام شکل گرفته بود زین پس تنها
نقاش خاطره به پایانش میرساند
در پس سنگها ماده سگی
خشمگین به ما خیره گشته بود
در کمین آنکه بازگیرد از استخوان
تکهای را که از کف نهاده بود
ــ آنک ای اختر دیدگان و آفتاب طبع من
ای فرشته من و ای عشق من
تو هم به این زباله همانند میشوی
به این لاشه گندیده هولناک
آری ای شهبانوی نیکی و مهر
از پس خاکسپاری، تو هم اینگونه میشوی
آندم که زیر علفها و گلهای بانشاط
میان تلی از استخوان کپک میزنی
آنگاه، ای محبوب زیبای من !
به کرمی که با بوسه تو را نوش میکند بگو
که من هنوز با خویشتن نگاهداشتهام
پیکر و جوهر عشقهای ازهمپاشیدهام را...
#شارل_بودلر
گلهای رنج
ترجمه م. پارسایار
روان من، آیا به یاد داری آنچه را دیدیم
در آن صبحگاه دلپذیر تابستان؟
در خم کورهراه، لاشهای پلید
بر بستری از سنگریزه افتاده بود
پا در هوا، به سان زنی شهوتران
غرقه در عرقی زهرآگین میگداخت
و گستاخ و بیشرم و بیخیال
شکم بدبوی خود را گشوده بود
آفتاب بر آن لاشه پوسیده میتابید
گویی که میخواست برشتهاش کند
و صد برابر آنچه را که در پیکره بود
به طبیعت بیکرانه باز گرداند
آسمان اسکلت باشکوه را مینگریست
به سان گلی بود که از هم میشکفت
بوی لاشه گندیده چندان بود
که پنداشتی بر علفزار بیهوش میشوی
مگسها وزوز میکردند بر آن شکم گندیده
دستههای سیاه کرم بیرون میریختند از آن
و چون مایعی غلیظ جاری میشدند
بر سراپای رختپارههای تنش
چون موج بر میشدند و فرود میآمدند
یا که با صدایی خشک برمیجستند
گویی که نعش، آکنده از نفسی گنگ
میزیست و دادم رشد میکرد
از آن منظره آهنگی غریب برمیخاست
چونان صدای باد و آب روان
یا صدای بوحاری که با جنبشی موزون
دانهای را در غربال میچرخاند
اَشکال محو شدند و رویایی نماند بیش
طرحی بر پردهای ازیادرفته بود
آرام شکل گرفته بود زین پس تنها
نقاش خاطره به پایانش میرساند
در پس سنگها ماده سگی
خشمگین به ما خیره گشته بود
در کمین آنکه بازگیرد از استخوان
تکهای را که از کف نهاده بود
ــ آنک ای اختر دیدگان و آفتاب طبع من
ای فرشته من و ای عشق من
تو هم به این زباله همانند میشوی
به این لاشه گندیده هولناک
آری ای شهبانوی نیکی و مهر
از پس خاکسپاری، تو هم اینگونه میشوی
آندم که زیر علفها و گلهای بانشاط
میان تلی از استخوان کپک میزنی
آنگاه، ای محبوب زیبای من !
به کرمی که با بوسه تو را نوش میکند بگو
که من هنوز با خویشتن نگاهداشتهام
پیکر و جوهر عشقهای ازهمپاشیدهام را...
#شارل_بودلر
گلهای رنج
ترجمه م. پارسایار
دوستِ صمیمیام
که تراژدی و اندوه و غربت را
درچشمانت میخوانم
ما مردمی هستیم که شادی را نمیدانیم!
بچههای ما تاکنون رنگین کمان ندیدهاند
اینجا کشوری است
که درهای خود را بسته است
و اندیشیدن و احساس را لغو کرده است!
کشوری که به کبوتر شلّیک میکند،
و به ابرها و ناقوسها.
اینجا پرنده پروایِ پریدن ندارد
و شاعر
هراس از شعر خواندن!
اینجا کشوری است
که راهی برای پیمودن ندارد
حتی مگس از پریدن میترسد
و شب شعری برگزار نمیشود!
اینجا کشوری است
که نیمی از آن سیاهچال است
نیمِ دیگر نگهبان!
مُردگان با همسرانِ یکدیگر
ازدواج کردهاند
و روشن نیست مردمانش کجا رفتهاند!
گردشگرِ مو طلایی فرانسوی به من میگوید
کشورِ شما
زیباترین کشوری است که من دیدهام!
اینجا باران میخندد
گلها میخندند
هلو و انار میخندد
بوتههای یاسمن
از دیوارها آویزانند
پس چرا درکشورِ شما
هیچ آدمی نمیخندد؟!
#نزار_قبانی
ترجمهٔ یدالله گودرزی
که تراژدی و اندوه و غربت را
درچشمانت میخوانم
ما مردمی هستیم که شادی را نمیدانیم!
بچههای ما تاکنون رنگین کمان ندیدهاند
اینجا کشوری است
که درهای خود را بسته است
و اندیشیدن و احساس را لغو کرده است!
کشوری که به کبوتر شلّیک میکند،
و به ابرها و ناقوسها.
اینجا پرنده پروایِ پریدن ندارد
و شاعر
هراس از شعر خواندن!
اینجا کشوری است
که راهی برای پیمودن ندارد
حتی مگس از پریدن میترسد
و شب شعری برگزار نمیشود!
اینجا کشوری است
که نیمی از آن سیاهچال است
نیمِ دیگر نگهبان!
مُردگان با همسرانِ یکدیگر
ازدواج کردهاند
و روشن نیست مردمانش کجا رفتهاند!
گردشگرِ مو طلایی فرانسوی به من میگوید
کشورِ شما
زیباترین کشوری است که من دیدهام!
اینجا باران میخندد
گلها میخندند
هلو و انار میخندد
بوتههای یاسمن
از دیوارها آویزانند
پس چرا درکشورِ شما
هیچ آدمی نمیخندد؟!
#نزار_قبانی
ترجمهٔ یدالله گودرزی
من از کجا پند از کجا، باده بگردان ساقیا
آن جام جان افزای را، برریز بر جان ساقیا
بر دست من نِه جام جان، ای دستگیر عاشقان
دور از لب بیگانگان، پیش آر پنهان ساقیا
نانی بده نان خواره را، آن طامع بیچاره را
آن عاشق نانباره را، کنجی بخسبان ساقیا
ای جانِ جانِ جانِ جان، ما نامدیم از بهر نان
برجَه گدارویی مکن، در بزم سلطان ساقیا
اول بگیر آن جامِ مِه، بر کفهٔ آن پیر نِه
چون مست گردد پیر ده، رو سوی مستان ساقیا
رو سخت کن ای مرتجا، مست از کجا شرم از کجا
ور شرم داری، یک قدح بر شرم افشان ساقیا
برخیز ای ساقی بیا، ای دشمن شرم و حیا
تا بخت ما خندان شود، پیش آی خندان ساقیا
#مولانا
آن جام جان افزای را، برریز بر جان ساقیا
بر دست من نِه جام جان، ای دستگیر عاشقان
دور از لب بیگانگان، پیش آر پنهان ساقیا
نانی بده نان خواره را، آن طامع بیچاره را
آن عاشق نانباره را، کنجی بخسبان ساقیا
ای جانِ جانِ جانِ جان، ما نامدیم از بهر نان
برجَه گدارویی مکن، در بزم سلطان ساقیا
اول بگیر آن جامِ مِه، بر کفهٔ آن پیر نِه
چون مست گردد پیر ده، رو سوی مستان ساقیا
رو سخت کن ای مرتجا، مست از کجا شرم از کجا
ور شرم داری، یک قدح بر شرم افشان ساقیا
برخیز ای ساقی بیا، ای دشمن شرم و حیا
تا بخت ما خندان شود، پیش آی خندان ساقیا
#مولانا
بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟
گره از کار فروبستهٔ ما بگشایی؟
نظری کن، که به جان آمدم از دلتنگی
گذری کن: که خیالی شدم از تنهایی
گفته بودی که: بیایم، چو به جان آیی تو
من به جان آمدم، اینک تو چرا مینایی؟
بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال
عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی
همه عالم به تو میبینم و این نیست عجب
به که بینم؟ که تویی چشم مرا بینایی
پیش ازین گر دگری در دل من میگنجید
جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی
جز تو اندر نظرم هیچ کسی میناید
وین عجب تر که تو خود روی به کس ننمایی
گفتی: «از لب بدهم کام عراقی روزی»
وقت آن است که آن وعده وفا فرمایی
#عراقی
گره از کار فروبستهٔ ما بگشایی؟
نظری کن، که به جان آمدم از دلتنگی
گذری کن: که خیالی شدم از تنهایی
گفته بودی که: بیایم، چو به جان آیی تو
من به جان آمدم، اینک تو چرا مینایی؟
بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال
عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی
همه عالم به تو میبینم و این نیست عجب
به که بینم؟ که تویی چشم مرا بینایی
پیش ازین گر دگری در دل من میگنجید
جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی
جز تو اندر نظرم هیچ کسی میناید
وین عجب تر که تو خود روی به کس ننمایی
گفتی: «از لب بدهم کام عراقی روزی»
وقت آن است که آن وعده وفا فرمایی
#عراقی
بیدار شو بیدار شو هین رفت شب بیدار شو
بیزار شو بیزار شو وز خویش هم بیزار شو
در مصر ما یک احمقی نک میفروشد یوسفی
باور نمیداری مرا اینک سوی بازار شو
بیچون تو را بیچون کند روی تو را گلگون کند
خار از کفت بیرون کند وآنگه سوی گلزار شو
مشنو تو هر مکر و فسون خون را چرا شویی به خون
همچون قدح شو سرنگون و آن گاه دردی خوار شو
در گردش چوگان او چون گوی شو چون گوی شو
وز بهر نقل کرکسش مردار شو مردار شو
آمد ندای آسمان آمد طبیب عاشقان
خواهی که آید پیش تو بیمار شو بیمار شو
این سینه را چون غار دان خلوتگه آن یار دان
گر یار غاری هین بیا در غار شو در غار شو
تو مرد نیک سادهای زر را به دزدان دادهای
خواهی بدانی دزد را طرار شو طرار شو
خاموش وصف بحر و دُرّ، کم گوی در دریای او
خواهی که غواصی کنی دم دار شو دم دار شو
#مولانا
بیزار شو بیزار شو وز خویش هم بیزار شو
در مصر ما یک احمقی نک میفروشد یوسفی
باور نمیداری مرا اینک سوی بازار شو
بیچون تو را بیچون کند روی تو را گلگون کند
خار از کفت بیرون کند وآنگه سوی گلزار شو
مشنو تو هر مکر و فسون خون را چرا شویی به خون
همچون قدح شو سرنگون و آن گاه دردی خوار شو
در گردش چوگان او چون گوی شو چون گوی شو
وز بهر نقل کرکسش مردار شو مردار شو
آمد ندای آسمان آمد طبیب عاشقان
خواهی که آید پیش تو بیمار شو بیمار شو
این سینه را چون غار دان خلوتگه آن یار دان
گر یار غاری هین بیا در غار شو در غار شو
تو مرد نیک سادهای زر را به دزدان دادهای
خواهی بدانی دزد را طرار شو طرار شو
خاموش وصف بحر و دُرّ، کم گوی در دریای او
خواهی که غواصی کنی دم دار شو دم دار شو
#مولانا
من که دورم از ديار خود چو مرغی از مقر
همچو عمر رفته امروزم فراموش از نظر
من که سر از فکر سنگين دارم و بربسته لب،
شب به من می خواند از راز نهانش، من به شب
من که نه کس با من و نه من به کس دارم سخن
در جوار "سختسر" دريا چه می گويد به من؟
موج او بهر چه می آيد به سوی من درشت؟
وين هيون بهر چه ام آشفته می کوبد به مشت؟
گر مرا پيوند از غم بگسلد، او را چه سود؟
می کند در پيش اين دريا، غم من، چه نمود؟
ليک اين سرد و خروشان گرم در کار خود است
پای می کوبد به شوق و دست می مالد به دست
می گريزد چون خيال و می رسد از راه دور
دارد آن رمزی که پيدا نيست با موجش عبور
و به هر دم لب گشاده حرف غمگين می زند
حرف او در من غم ديرينه ام نو می کند
زير و رو می دارم آن غمهای ديرين، چون به دل
خاطر از ياد ديار و يار می دارم کسل
و به پيشاپيش دريای نوازنده ز دور
با غمی مهمان، من از خانه می رانم سرور
با جبين سرد خود، بنشسته گرم اما ز غم
روزهای رفته را پيوند با هم می دهم
آه! عمری را در اين ره رايگان کردم تلف
حسرت بس رفته ام امروز میماند به کف
هر نگاه من به سوئی، فکر سوی آشيان
می کند دريا هم از اندوه من با من بيان
خانه ام را می نماياند به موج سبز و زرد
می پراند آفتابی در ميان لاجورد
من در آن شوريدگی هايی که او از چيرگی
در سر آورده است با ساحل، که دارد خيرگی
دوستانم را همه می بينم آنجا در عبور
اين زمان نزديک آن سامان رسيدستم ز دور
سالها عمر نهان را دستی از دريا بدر
می کشد بر پرده های تيرگی های بصر
چشم می بندم به موج و موج همچون من بهم
بر لب دريای غم افزا تأسف می خورم
ای دريای بزرگ! ای در دل تو مستتر
تيرگيهای نگاه مانده ای دور از مقر؟
از رهی بگريخته، سوی رهی باز آمده
پهنه ور دريا، که چون من دلت ناساز آمده
می سپارم نيز من از حرف تو راه خيال
میدهم پيوند در دل هر خيالی را با ملال
تا فرود آيم بدان سوهای تو يک روز من
کاش بودم در وطن، ای کاش بودم در وطن
#نیما_یوشیج
همچو عمر رفته امروزم فراموش از نظر
من که سر از فکر سنگين دارم و بربسته لب،
شب به من می خواند از راز نهانش، من به شب
من که نه کس با من و نه من به کس دارم سخن
در جوار "سختسر" دريا چه می گويد به من؟
موج او بهر چه می آيد به سوی من درشت؟
وين هيون بهر چه ام آشفته می کوبد به مشت؟
گر مرا پيوند از غم بگسلد، او را چه سود؟
می کند در پيش اين دريا، غم من، چه نمود؟
ليک اين سرد و خروشان گرم در کار خود است
پای می کوبد به شوق و دست می مالد به دست
می گريزد چون خيال و می رسد از راه دور
دارد آن رمزی که پيدا نيست با موجش عبور
و به هر دم لب گشاده حرف غمگين می زند
حرف او در من غم ديرينه ام نو می کند
زير و رو می دارم آن غمهای ديرين، چون به دل
خاطر از ياد ديار و يار می دارم کسل
و به پيشاپيش دريای نوازنده ز دور
با غمی مهمان، من از خانه می رانم سرور
با جبين سرد خود، بنشسته گرم اما ز غم
روزهای رفته را پيوند با هم می دهم
آه! عمری را در اين ره رايگان کردم تلف
حسرت بس رفته ام امروز میماند به کف
هر نگاه من به سوئی، فکر سوی آشيان
می کند دريا هم از اندوه من با من بيان
خانه ام را می نماياند به موج سبز و زرد
می پراند آفتابی در ميان لاجورد
من در آن شوريدگی هايی که او از چيرگی
در سر آورده است با ساحل، که دارد خيرگی
دوستانم را همه می بينم آنجا در عبور
اين زمان نزديک آن سامان رسيدستم ز دور
سالها عمر نهان را دستی از دريا بدر
می کشد بر پرده های تيرگی های بصر
چشم می بندم به موج و موج همچون من بهم
بر لب دريای غم افزا تأسف می خورم
ای دريای بزرگ! ای در دل تو مستتر
تيرگيهای نگاه مانده ای دور از مقر؟
از رهی بگريخته، سوی رهی باز آمده
پهنه ور دريا، که چون من دلت ناساز آمده
می سپارم نيز من از حرف تو راه خيال
میدهم پيوند در دل هر خيالی را با ملال
تا فرود آيم بدان سوهای تو يک روز من
کاش بودم در وطن، ای کاش بودم در وطن
#نیما_یوشیج
ای نسیم سحر آرامگَهِ یار کجاست؟
منزلِ آن مَهِ عاشقکُشِ عیّار کجاست؟
شبِ تار است و رَه وادیِ اَیمَن در پیش
آتش طور کجا؟ موعد دیدار کجاست؟
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست؟
آن کَس است اهلِ بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست؟
هر سرِ مویِ مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامتگر بیکار کجاست؟
باز پرسید ز گیسویِ شِکَن در شِکَنَش
کاین دل غمزده سرگشته، گرفتار کجاست؟
عقل دیوانه شد، آن سلسلهٔ مشکین کو؟
دل ز ما گوشه گرفت، ابروی دلدار کجاست؟
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش، بییار مهیّا نشود، یار کجاست؟
حافظ از بادِ خزان، در چمنِ دهر مَرَنج
فکرِ معقول بفرما، گلِ بیخار کجاست؟
#حافظ
منزلِ آن مَهِ عاشقکُشِ عیّار کجاست؟
شبِ تار است و رَه وادیِ اَیمَن در پیش
آتش طور کجا؟ موعد دیدار کجاست؟
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست؟
آن کَس است اهلِ بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست؟
هر سرِ مویِ مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامتگر بیکار کجاست؟
باز پرسید ز گیسویِ شِکَن در شِکَنَش
کاین دل غمزده سرگشته، گرفتار کجاست؟
عقل دیوانه شد، آن سلسلهٔ مشکین کو؟
دل ز ما گوشه گرفت، ابروی دلدار کجاست؟
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش، بییار مهیّا نشود، یار کجاست؟
حافظ از بادِ خزان، در چمنِ دهر مَرَنج
فکرِ معقول بفرما، گلِ بیخار کجاست؟
#حافظ
به زمين ميزني و ميشکني
عاقبت شيشه ي اميدي را
سخت مغروري و مي سازي سرد
در دلي ، آتش جاويدي را
ديدمت ، واي چه ديداري ، واي
این جه دیدار دل آزاری بود؟
بي گمان برده ای از یاد آن عهد،
که مرا با تو سر و کاری بود
اين چه عشقي است که در دل دارم
من از اين عشق چه حاصل دارم
مي گريزي ز من و در طلبت
بازهم کوشش باطل دارم
باز لب هاي عطش کرده ي من
عشق سوزان ترا مي جويد
مي تپد قلبم و با هر تپشي
قصه ي عشق ترا ميگويد
بخت اگر از تو جدايم کرده
مي گشايم گره از بخت ، چه باک
ترسم اين عشق سرانجام مرا
بکشد تا به سراپرده خاک
خلوت خالي و خاموش مرا
تو پر از خاطره کردي ، اي مرد
شعر من شعله ي احساس من است
تو مرا شاعره کردي ، اي مرد
آتش عشق به چشمت يکدم
جلوه اي کرد و سرابي گرديد
تا مرا واله بي سامان ديد
نقش افتاده بر آبي گرديد
سينه اي ، تا که بر آن سر بنهم
دامني ، تا که بر آن ريزم اشک
آه ، اي آنکه غم عشقت نيست
مي برم بر تو و بر قلبت رشک
به زمين مي زني و مي شکني
عاقبت شيشه ي اميدي را
سخت مغروري و مي سازي سرد
در دلي ، آتش جاويدي را
#فروغ_فرخزاد
۸ دی زادروز فروغ مبارک🤍
عاقبت شيشه ي اميدي را
سخت مغروري و مي سازي سرد
در دلي ، آتش جاويدي را
ديدمت ، واي چه ديداري ، واي
این جه دیدار دل آزاری بود؟
بي گمان برده ای از یاد آن عهد،
که مرا با تو سر و کاری بود
اين چه عشقي است که در دل دارم
من از اين عشق چه حاصل دارم
مي گريزي ز من و در طلبت
بازهم کوشش باطل دارم
باز لب هاي عطش کرده ي من
عشق سوزان ترا مي جويد
مي تپد قلبم و با هر تپشي
قصه ي عشق ترا ميگويد
بخت اگر از تو جدايم کرده
مي گشايم گره از بخت ، چه باک
ترسم اين عشق سرانجام مرا
بکشد تا به سراپرده خاک
خلوت خالي و خاموش مرا
تو پر از خاطره کردي ، اي مرد
شعر من شعله ي احساس من است
تو مرا شاعره کردي ، اي مرد
آتش عشق به چشمت يکدم
جلوه اي کرد و سرابي گرديد
تا مرا واله بي سامان ديد
نقش افتاده بر آبي گرديد
سينه اي ، تا که بر آن سر بنهم
دامني ، تا که بر آن ريزم اشک
آه ، اي آنکه غم عشقت نيست
مي برم بر تو و بر قلبت رشک
به زمين مي زني و مي شکني
عاقبت شيشه ي اميدي را
سخت مغروري و مي سازي سرد
در دلي ، آتش جاويدي را
#فروغ_فرخزاد
۸ دی زادروز فروغ مبارک🤍
سلسلهٔ موی دوست حلقه دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
گر بزنندم به تیغ در نظرش بیدریغ
دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست
گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست دوستتر از جان ماست
دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان
گونهٔ زردش دلیل ناله زارش گواست
مایهٔ پرهیزگار قوت صبر است و عقل
عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست
دلشدهٔ پایبند گردن جان در کمند
زهرهٔ گفتار نه کاین چه سبب وان چراست
مالک ملک وجود حاکم رد و قبول
هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست
تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام
کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست
گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر
حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست
هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب
عهد فرامش کند مدعی بیوفاست
سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست
سعدی-
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
گر بزنندم به تیغ در نظرش بیدریغ
دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست
گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست دوستتر از جان ماست
دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان
گونهٔ زردش دلیل ناله زارش گواست
مایهٔ پرهیزگار قوت صبر است و عقل
عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست
دلشدهٔ پایبند گردن جان در کمند
زهرهٔ گفتار نه کاین چه سبب وان چراست
مالک ملک وجود حاکم رد و قبول
هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست
تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام
کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست
گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر
حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست
هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب
عهد فرامش کند مدعی بیوفاست
سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست
سعدی-
چامه
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت یک چند نیز خدمت معشوق و مِی میکنم #حافظ
یه چیز جالب در رابطه با این مسئله بهتون بگم؟ در ادبیات کهن، مدرسه نمادیاست برای چیزی که مقابل عشق و شادی و خوشی قرار میگیره. بارها به پارادوکس های اینچنینی برمیخورید.
حتی قیصر امین پور(شاعری که من زیاد هم قبولش ندارم)، در شعرش وقتی میگه ما مدرسه را محلی برای عشق کردیم، یک آشنایی زدایی ای داره(آشنایی زدایی یعنی شاعر باورهای ذهنیت رو با یک چیز ناآشنا به چالش بکشه).
حتی قیصر امین پور(شاعری که من زیاد هم قبولش ندارم)، در شعرش وقتی میگه ما مدرسه را محلی برای عشق کردیم، یک آشنایی زدایی ای داره(آشنایی زدایی یعنی شاعر باورهای ذهنیت رو با یک چیز ناآشنا به چالش بکشه).
با خلق هرکس دعوی وارستگی دارد
بیشک به دنیا بیشتر وابستگی دارد
اینجا گریزی از تعلق نیست در هرحال
هرکس به چیزی در جهان دلبستگی دارد
پرسیدم از فرهاد آیا عشق شیرین بود؟
در پاسخم خندید، یعنی بستگی دارد
دنیا تماشاییست اما زندگی اینجا
اندوه دارد، رنج دارد، خستگی دارد
ما تابع عشقیم و این بیتابی بیحد
چون خط ممتد تا ابد پیوستگی دارد
وجود - فاضل نظری
بیشک به دنیا بیشتر وابستگی دارد
اینجا گریزی از تعلق نیست در هرحال
هرکس به چیزی در جهان دلبستگی دارد
پرسیدم از فرهاد آیا عشق شیرین بود؟
در پاسخم خندید، یعنی بستگی دارد
دنیا تماشاییست اما زندگی اینجا
اندوه دارد، رنج دارد، خستگی دارد
ما تابع عشقیم و این بیتابی بیحد
چون خط ممتد تا ابد پیوستگی دارد
وجود - فاضل نظری
سَمَن بویان غبارِ غم چو بنشینند، بنشانند
پری رویان قرار از دل چو بستیزند، بستانند
به فِتراکِ جفا دلها چو بربندند، بربندند
ز زلفِ عَنبرین جانها چو بگشایند، بفشانند
به عمری یک نَفَس با ما چو بنشینند، برخیزند
نهالِ شوق در خاطر چو برخیزند، بنشانند
سرشکِ گوشه گیران را چو دریابند، دُر یابند
رخِ مِهر از سحرخیزان نگردانند، اگر دانند
ز چشمم لَعْلِ رُمّانی چو میخندند، میبارند
ز رویم رازِ پنهانی چو میبینند، میخوانند
دوایِ دَردِ عاشق را کسی کو سهل پندارد
ز فکر آنان که در تدبیر درمانند، در مانند
چو منصور از مراد آنان که بردارند، بر دارند
بدین درگاه حافظ را چو میخوانند، میرانند
در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند، ناز آرند
که با این دَرد اگر دربند درمانند، در مانند
#حافظ
پری رویان قرار از دل چو بستیزند، بستانند
به فِتراکِ جفا دلها چو بربندند، بربندند
ز زلفِ عَنبرین جانها چو بگشایند، بفشانند
به عمری یک نَفَس با ما چو بنشینند، برخیزند
نهالِ شوق در خاطر چو برخیزند، بنشانند
سرشکِ گوشه گیران را چو دریابند، دُر یابند
رخِ مِهر از سحرخیزان نگردانند، اگر دانند
ز چشمم لَعْلِ رُمّانی چو میخندند، میبارند
ز رویم رازِ پنهانی چو میبینند، میخوانند
دوایِ دَردِ عاشق را کسی کو سهل پندارد
ز فکر آنان که در تدبیر درمانند، در مانند
چو منصور از مراد آنان که بردارند، بر دارند
بدین درگاه حافظ را چو میخوانند، میرانند
در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند، ناز آرند
که با این دَرد اگر دربند درمانند، در مانند
#حافظ