چامه
48 subscribers
2 photos
Download Telegram
به معشوقهٔ شرم‌رویش

اگر جهان به اختیار ما بود و زمان،
این عشوه‌گری، جرمی نبود، بانو.
می‌نشستیم و می‌اندیشیدیم که قدم‌زنان به کدام سو برویم،
و چگونه روز بلند عشق‌مان را بگذرانیم.
تو در کناره‌ی گنگ هندوستان عقیق می‌جستی؛
و من به سواحل امواج هامبر شکوه سر می‌دادم.
من تو را ده سال پیش از توفان نوح دوست می‌داشتم
و تو، اگر می‌پسندیدی،
تا دین نوگزینی قوم یهود عشق مرا پاسخ رد می‌دادی.
عشق گیاهی من رشد می‌کرد
وسیع‌تر از امپراتوری‌ها و کندتر از آن‌ها؛
یک صد سال به ستایش چشمانت می‌گذشت،
و خیره ماندن به پیشانیت؛
دو صد سال به ستایش هر پستانت،
و سی هزار سال صرف ستایش دیگر اندامت؛
دست‌کم برای هر قسمت یک عمر،
و عمر آخرین از راز دلت می‌گفت.
چرا که تو، بانو، این گونه سزاواری،
من نیز به زمانی کم‌تر از این رضا نمی‌دهم.
اما من مدام در پشت سرم
صدای نزدیک شدن پرشتاب ارابه‌ی بال‌دار زمان را می‌شنوم؛
و آنجا در پیش روی ما همه
بیابان‌های ابدیت بی‌انتهاست.
نه از زیبایی تو نشانی خواهد ماند؛
و نه، در زیر گنبد مقبره‌ی مرمرینت،
پژواک صدای من خواهد پیچید؛
آنگاه کرم‌ها به سر‌‌‌وقت باکرگی حفظ شده به سالیان خواهند رفت،
و شرافتِ غریبت غبار خواهد شد،
و همه شهوت من خاکستر؛
گور جایی است دنج و زیبا،
اما گمان نمی‌کنم، کسی را آنجا کسی در آغوش کشد.
پس، اکنون که طراوت جوانی
چون شبنم صبحگاهی بر پوستت نشسته است،
و اکنون که جان خواهنده‌ات با شعله‌های دم‌به‌دم
از هر منفذ تنت می‌تراود،
اکنون که می‌توانیم بگذار داد دل بستانیم،
و هم‌اکنون، همچون پرندگان شکاری عاشق،
فرصت‌مان را به دمی ببلعیم
نه آن‌‌که در آرواره‌های کند قدرتش بپژمریم.
بیا تا همه‌ی توانمان را و همه‌ی تر و تازه‌گی‌مان را
در هم بپیچیم و گلوله‌ای بسازیم،
و به چنگ و دندان، لذایذمان را از دروازه‌های آهنین زندگی بیرون بکشیم:
بدین‌گونه، گرچه نمی‌توان خورشید را از رفتن بازداشت،
اما دست‌کم می‌توان کاری کرد تا شتاب گیرد.

اندرو مارول
ترجمهٔ #احمد_شاملو
هماره مست باید بود
هر چه هست این است
تنها همین ...
تا حس نکنید بار هولناک زمان را
که شانه‌ها را خرد و پشت را خم می‌کند
باید هماره مست شوید
از چه اما؟
شراب، شعر، تقوا؟
از هر آنچه بخواهید
تنها مست شوید
و زمانی اگر
بر پلکان قصری
بر سبزه‌زار دره‌ای
در خلوت اندوهبار اتاق
از خواب برخاستید
مستی کاستی یافته
یا که از سر پریده بود
از باد و موج و ستاره، از پرنده و زمان
از هر چه می‌گریزد و می‌نالد و می‌چرخد
وز هر چه نغمه می‌خواند و سخن می‌گوید
بپرسید چه وقتی است
باد و موج و ستاره، پرنده و زمان
همه گویند وقت مستی است
مست باشید تا برده شهید زمان نباشید
مست شوید،
هماره مست شوید
از شراب، شعر، تقوا
از هر آنچه بخواهید ...

#شارل_بودلر
از کتاب گلهای رنج
ترجمه م. پارسایار
مزامیر گل داوودی

هیچ کس هست که با
قطره ی باران امشب
همسرایی کند و روشنی گل ها را
بستاید تا صبح
که برآید خورشید ؟
هیچ کس هست که در
نشئه ی صبح
ساغر خود را بر ساغر آلاله زند
به لب جوباران
و بنوشد همه جامش را
شادی کام گیاهی که ننوشیده از ابر کویر
ساغر روشنی باران ؟
هیچ کس هست که با باد بگوید
در باغ
آشیان ها را ویرانه مکن
جوی
آبشخور پروانه ی صحرا را
آشفته مدار
و زلالش را
کایینه ی صد رنگ گل است
با سحرگاهان بیگانه مکن
هیچ کس هست که از خط افق
گرد صحرا را
دریا را
مرزی بکشد
نگذارد که عبور شیطان
از پل نقره ی موج
عصمت سبز علقزاران را
تیره و نحس و شب آلود کند ؟
هیچ کس هست در اینجا که بگوید
من
روحی هستی را
در روشنی سوسن ها
و مزامیر گل داوودی
بهتر از مسجد یا صومعه می بینم ؟
هیچ کس هست که احساس کند
لطف تک بیتی زیبایی را
که خروس شبگیر
می سراید گه گاه ؟
هیچ کس هست
که اندیشه ی گل ها
را
از سرخ و کبود
بنگرد صبح در آیینه ی رود
یا یکی هست
درین خانه
که همسایه شود
با سرودی که شفق می خواند
بر لب ساحل بدرود و درود ؟

#شفیعی_کدکنی
باور نمی کند دل من مرگ خویش را
نه نه من این یقین را
باور نمی کنم
تا همدم من است نفسهای زندگی
من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم
آخر چگونه گل خس و خاشاک می شود
آخر چگونه این همه رویای نو نهال
نگشوده گل هنوز
ننشسته در بهار
می پژمرد به جان من و خاک می شود
در من چه وعده‌هاست
در من چه هجرهاست
در من چه دست‌ها به دعا مانده روز و شب
اینها چه می‌شود؟
باور کنم که آن همه عشاق بی‌شمار
آواره از دیار
در کوره راه ها همه خاموش می‌شوند
باور کنم که دخترکان سفید بخت
بالای بام ها و کنار دریچه‌ها
بی وصل و نامراد
چشم انتظار یار سیه پوش می‌شوند
باور کنم که دل
روزی نمی‌تپد
بی آن که سر کشد گل عصیانی اش ز خاک
نفرین بر این دروغ
دروغ هراسناک
پل می کشد به ساحل اینده شعر من
تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند
پیغام من به بوسه لب ها و دست ها
پرواز می کند
باشد که عاشقان به چنین پیک دوستی
یک ره نظر کنند
در کاوش پیاپی لب ها و دستهاست
کاین نقش آدمی
بر لوحه زمان
جاوید می شود
وین ذره ذره گرمی خاموش وار ما
یک روز بی‌گمان
سر می زند ز جایی و خورشید می شود
تا دوست داری ام
تا دوست دارمت
تا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهر
تا هست در زمانه یکی جان دوستدار
کی مرگ می تواند
نام مرا بروبد از یاد روزگار
بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین گل‌های یاد کس را پر پر نمی‌کنم
من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمی‌کنم
می ریزد عاقبت
یک روز برگ من
یک روز چشم من هم در خواب می‌شود
زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست
اما درون باغ
همواره عطر باور من در هوا پر است

#سیاوش_کسرایی
چامه
هماره مست باید بود هر چه هست این است تنها همین ... تا حس نکنید بار هولناک زمان را که شانه‌ها را خرد و پشت را خم می‌کند باید هماره مست شوید از چه اما؟ شراب، شعر، تقوا؟ از هر آنچه بخواهید تنها مست شوید و زمانی اگر بر پلکان قصری بر سبزه‌زار دره‌ای…
Be always drunken.
Nothing else matters:
that is the only question.
If you would not feel
the horrible burden of Time
weighing on your shoulders
and crushing you to the earth,
be drunken continually.
Drunken with what?
With wine, with poetry,
or with virtue, as you will.
But be drunken.

_Charles Beudelaire
آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست
چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست
گر چه شیرین دهنان پادشهانند ولی
او سلیمان زمان است که خاتم با اوست
روی خوب است و کمال هنر و دامن پاک
لاجرم همت پاکان دو عالم با اوست
خال مشکین که بدان عارض گندمگون است
سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست

دلبرم عزم سفر کرد خدا را یاران
چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست
با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل
کشت ما را و دم عیسی مریم با اوست
حافظ از معتقدان است گرامی دارش
زان که بخشایش بس روح مکرم با اوست

#حافظ
از زمزمه دلتنگیم، از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی نه تاب سخن داریم

آوارِ پریشانی‌ست رو سوی چه بگریزیم؟
هنگامۀ حیرانی‌ست، خود را به که بسپاریم؟

تشویش هزار «آیا» وسواس هزار «اما»
کوریم و نمی‌بینیم ورنه همه بیماریم

دورانِ شکوهِ باغ از خاطرمان رفته‌ست
امروز که صف‌درصف خشکیده و بی‌باریم

دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را
تیغیم و نمی‌بریم ابریم و نمی‌باریم

ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند که بیدارید، گفتیم که بیداریم

من راه تو را بسته تو راه مرا بسته
امّید رهایی نیست، وقتی همه دیواریم

#حسین_منزوی
آنک بی‌باده کند جان مرا مست کجاست
و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست

و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم
و آنک سوگند من و توبه‌ام اشکست کجاست

و آنک جان‌ها به سحر نعره زنانند از او
و آنک ما را غمش از جای ببرده‌ست کجاست

جان جان‌ست وگر جای ندارد چه عجب
این که جا می‌طلبد در تن ما هست کجاست

غمزه چشم بهانه‌ست و زان سو هوسی‌ست
و آنک او در پس غمزه‌ست دلم خست کجاست

پرده روشن دل بست و خیالات نمود
و آنک در پرده چنین پرده دل بست کجاست

عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
و آنک او مست شد از چون و چرا رست کجاست

#مولانا
 
مسافر ز گرد ره رسیده ام
تمام راه خفته را به پا و سر دویده ام
صلابت و شکوه کوه‌های دور
نگاه دشت‌های سبز
تلاش بال‌ها
شکاف و رویش زمین پرورنده با من است
گل هزار باغ خنده با من است
طلوع آفتاب بر ستیغ
برای دیدن گوزن‌های تیزتک
ز صخره‌های به سنگ‌ها پریده ام
فراز آب‌رفت‌ها
‌که آبی بنفشه ها ستاره‌ای است
چکیده بر گلیم وحشی علف
نفس زنان و خسته چتر بید واژگونه را
به روی سر کشیده ام
تولد بهار را
به روی دست‌های جنگل بزرگ دیده ام
ز سینه ریز رنگ رنگ تپه‌ها
شکوفه‌های نوبرانه چیده ام
کنون برابر تو ایستاده ام
یگانه بانوی من ای سیاهپوش ای غمین
که مژده آرمت
بهار زیر و رو کننده می رسد
نگاه کن ببین
غمت مباد و داغ دوری ات مباد
که لاله‌ها به کوه روشنند و رنگ بسته اند
که خارهای سبز سر کشند
دمی کنار این دریچه بال‌های باز را در آسمان نظاره کن
ببین که لانه‌ها دوباره از پرندگان تهی است
ببین کسی به جای خویش نیست
اگر به صبر خو کنی
اگر که روزهای وصل را
به پرده همین شب نارسیده سر کنی
ببارمت نویدهای سرخ گونه‌ای
که من ز چرخ ریسک نهفته در پناه شاخه‌ها و مه
به قعر دره‌ها شنیده ام

#سیاوش_کسرایی
علت عاشق ز علت‌ها جداست
عشق اصطرلاب اسرار خداست

هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن

گرچه تفسیر زبان روشنگرست
لیک عشق بی‌زبان روشنترست

چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت

عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

#مولانا
افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد
وز دست اجل بسی جگرها خون شد
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی
کاحوال مسافران دنیا چون شد...

#رباعیات_خیام
خُرَّم آن روز کز این منزلِ ویران بروم

راحتِ جان طلبم و از پِیِ جانان بروم

گرچه دانم که به جایی نَبَرد راه غریب

من به بویِ سرِ آن زلفِ پریشان بروم

دلم از وحشتِ زندانِ سِکَندَر بگرفت

رخت بربندم و تا مُلکِ سلیمان بروم

چون صبا با تنِ بیمار و دلِ بی‌طاقت

به هواداریِ آن سروِ خِرامان بروم

در رهِ او چو قلم گر به سرم باید رفت

با دلِ زخم‌کَش و دیدهٔ گریان بروم

نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی

تا درِ میکده شادان و غزل‌خوان بروم

به هواداری او ذَرِّه صفت، رقص‌کنان

تا لبِ چشمه‌ی خورشیدِ درخشان بروم

تازیان را غمِ احوالِ گران‌باران نیست

پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم

ور چو حافظ ز بیابان نبرم رَه بیرون

همرهِ کوکبهٔ آصفِ دوران بروم
#غزلیات_حافظ
قلب مادر

داد معشوقه به عاشق پیغام
که کند مادر تو با من جنگ

هر کجا بیندم از دور کند
چهره پُرچین و جبین پر آژَنگ

با نگاه غضب آلود زند
بر دل نازک من تیر خَدَنگ

از در خانه مرا طرد کند
همچو سنگ از دهن قَلماسنگ

مادر سنگ دلت تا زنده‌ست
شهد در کام من و توست شَرَنگ

نشوم یک‌دل و یک‌رنگ تو را
تا نسازی دل او از خون رنگ

گر تو خواهی به وصالم برسی
باید این ساعت و بی‌خوف و دِرَنگ

رَوی و سینهٔ تنگش بدری
دل برون آری از آن سینۀ تنگ

گرم و خونین به مَنَش باز آری
تا برد ز آینه قلبم زنگ

عاشق بی‌خرد ناهنجار
نه بل آن فاسق بی‌عصمت و نَنگ

حرمت مادری از یاد ببرد
خیره از باده و دیوانه ز بَنگ

رفت و مادر را افکند به خاک
سینه بدرید و دل آورد به چَنگ

قصد سر منزل معشوق نمود
دل مادر به کفش چون نارَنگ

از قضا خورد دم در به زمین
و اندکی سوده شد او را آرَنگ

وان دل گرم که جان داشت هنوز
اوفتاد از کف آن بی‌فَرهَنگ

از زمین باز چو برخاست نمود
پی برداشتن آن آهَنگ

دید کز آن دل آغشته به خون
آید آهسته برون این آهَنگ:

«آه دست پسرم یافت خراش
آخ پای پسرم خورد به سنگ»

#ایرج_میرزا
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حُسن برون‌ آ دمی ز ابر
کآن چهرهٔ مُشَعشَعِ تابانم آرزوست

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعدِ سلطانم آرزوست

گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

وآن دفع گفتنت که برو شَه به خانه نیست
وآن ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

در دست هر که هست ز خوبی قُراضه‌هاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست

این نان و آب چرخ چو سیل است بی‌وفا
من ماهی‌ام نهنگم و عُمانم آرزوست

یعقوب‌وار وا اسفاها همی‌زنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

زین همرهان سست‌عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسیِ عمرانم آرزوست

زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آن های هوی و نعرهٔ مستانم آرزوست

گویاترم ز بلبل امّا ز رشک عام
مُهر است بر دهانم و افغانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما
گفت آن که یافت می‌نشود، آنم آرزوست

هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کان عقیق نادر ارزانم آرزوست

پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست

گوشم شنید قصّه ایمان و مست شد
کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست

یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانهٔ میدانم آرزوست

می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمهٔ عثمانم آرزوست

من هم رباب عشقم و عشقم ربابی است
وآن لطف‌های زخمهٔ رحمانم آرزوست

باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست

بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست

#مولانا
گَرَم از دست برخیزد که با دلدار بنشینم
ز جامِ وصل مِی‌ نوشم، ز باغِ عیش گل چینم

شرابِ تلخِ صوفی سوز، بنیادم بخواهد برد
لبم بر لب نِه ای ساقی و بِستان جانِ شیرینم

مگر دیوانه خواهم شد در این سودا که شب تا روز
سخن با ماه می‌گویم، پَری در خواب می‌بینم

لبت شِکَّر به مستان داد و چَشمت مِی به مِیخواران
منم کز غایتِ حِرمان نه با آنم نه با اینم

چو هر خاکی که باد آورد، فیضی بُرد از اِنعامت
ز حالِ بنده یاد آور که خدمتگارِ دیرینم

نه هر کو نقشِ نظمی زد کلامش دلپذیر افتد
تَذَروِ طُرفه من گیرم که چالاک است شاهینم

اگر باور نمی‌داری، رو از صورتگرِ چین پُرس
که مانی نسخه می‌خواهد ز نوکِ کِلکِ مُشکینم

وفاداری و حق گویی نه کارِ هر کسی باشد
غلامِ آصفِ ثانی جلالُ الحقِ و الدینم

رموزِ مستی و رندی ز من بشنو نه از واعظ
که با جام و قَدَح هر دَم ندیمِ ماه و پروینم

#حافظ
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم

اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازی

شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم
نسیم عطرگردان را شِکَر در مجمر اندازیم

چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش
که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم

صبا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز
بود کان شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم

یکی از عقل می‌لافد یکی طامات می‌بافد
بیا کاین داوری‌ها را به پیش داور اندازیم

بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازیم

سخندانیّ و خوشخوانی نمی‌ورزند در شیراز
بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم

#حافظ
صبح است ساقیا قَدَحی پرشراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن

زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب کن

خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عیش می‌طلبی ترک خواب کن

روزی که چرخ از گلِ ما کوزه‌ها کند
زنهار کاسه سر ما پرشراب کن

ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم
با ما به جام باده صافی خطاب کن

کار صواب باده پرستیست حافظا
برخیز و عزم جزم به کار صواب کن

#حافظ
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم؟

به طاقتی که ندارم کدام بار کشم؟

نه قوتی که توانم کناره‌ جُستن از او

نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم

نه دست صبر که در آستین عقل برم

نه پای عقل که در دامن قرار کشم

ز دوستان به جفا سیرگَشت مردی نیست

جفای دوست، زنم گر نه مردوار کشم!

چو می‌توان به صبوری کشید جور عدو

چرا صبور نباشم که جور یار کشم

شراب خورده ساقی ز جام صافی وصل

ضرورت است که درد سر خمار کشم

گلی چو روی تو گر در چمن به دست آید

کمینه دیده سعدیش پیش خار کشم
#سعدی
‌نه دسترسی به یار دارم
نه طاقت انتظار دارم
هر جور که از تو بر من آید
از گردش روزگار دارم
در دل غم تو کنم خزینه
گر یک دل و گر هزار دارم
این خسته دلم چو موی باریک
از زلف تو یادگار دارم
من کانده تو کشیده باشم
اندوه زمانه خوار دارم
در آب دو دیده از تو غرقم
و امید لب و کنار دارم
دل بردی و تن زدی همین بود
من با تو بسی شمار دارم
دشنام همی‌دهی به سعدی
من با دو لب تو کار دارم
#سعدی
هرگز دل من ز علم محروم نشد
کم ماند ز اسرار که معلوم نشد

هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز
معلومم شد که هیچ معلوم نشد

#رباعیات_خیام