هزارپای لنگ
شریف خیلی زیبای من.pdf
در «شریف خیلی زیبای من»:
🔸 ما توییت نمیکنیم؛ یعنی، خیلی زشت است که اگر من و برادر ناتنیام، با هم توی خانه جرّوبحثی داریم، برویم جلوی تئاتر شهر و شروع کنیم به تحریک مردم رهگذر؛ یعنی، خب چه کاری است؟ در خانۀ خودمان که راحتتر میشود بحث کرد!
🔸 ما الکی کاغذ A4 تکثیر نمیکنیم؛ و اصلاً آنها را هم نمیدهیم به عدهای جوان پرشور تا با چسب اسکاچ به در اتاق عدهای بچسبانند. اتلاف چهارصد برگ کاغذ، هرچند که از جنسی تجزیهپذیر هم باشند، درست نیست. و قطعاً برای چسباندن آنها از چسب نواری که از جنس پلاستیک است، استفاده نمیکنیم. تازه، خیلی خوب میدانیم کاغذی که مچاله شود، حجمی چند برابر پیدا میکند و حمل زباله هم بسیار پرهزینه است.
🔸 ما برتمام فضاهای سبز و عملیات مرتبط با آنها، مثل هرس درختان، نظارت میکنیم و اجازه نمیدهیم که بهجای سرشاخههای مزاحم، تنۀ درختان را قطع کنند؛ صرفاً بهایندلیلکه دسترسی به تنۀ درخت راحتتر بودهاست.
🔸 ما کاری میکنیم که ورود و خروج به دانشگاه تسهیل شود و مردم علاقهمند بتوانند در روزهای خاصی در هفته، بهعنوان یک محیط فرهنگی به دانشگاه بیایند و با طیف دانشجوها و اساتید موردعلاقهشان به گفتگو و تبادلنظر بپردازند؛ یعنی ورود به دانشگاه را سخت نمیکنیم تا مردم برای ورود به آن تحریک شوند و بعد پولشان را بیجهت به سازمانهای انگل تستساز بدهند تا بیایند به دانشگاه، بعد ببینند که هیچ خبری در آن نبودهاست!
🔸 ما کاری نمیکنیم که دانشجوها به هر بهانهای از دانشگاه بیرون بزنند؛ جکوزها را بیشتر میکنیم تا به تالارهای گفتگوی آزاد تبدیل شوند، نه محل تعریف فیلمهای جنایی.
@limping_centipede
🔸 ما توییت نمیکنیم؛ یعنی، خیلی زشت است که اگر من و برادر ناتنیام، با هم توی خانه جرّوبحثی داریم، برویم جلوی تئاتر شهر و شروع کنیم به تحریک مردم رهگذر؛ یعنی، خب چه کاری است؟ در خانۀ خودمان که راحتتر میشود بحث کرد!
🔸 ما الکی کاغذ A4 تکثیر نمیکنیم؛ و اصلاً آنها را هم نمیدهیم به عدهای جوان پرشور تا با چسب اسکاچ به در اتاق عدهای بچسبانند. اتلاف چهارصد برگ کاغذ، هرچند که از جنسی تجزیهپذیر هم باشند، درست نیست. و قطعاً برای چسباندن آنها از چسب نواری که از جنس پلاستیک است، استفاده نمیکنیم. تازه، خیلی خوب میدانیم کاغذی که مچاله شود، حجمی چند برابر پیدا میکند و حمل زباله هم بسیار پرهزینه است.
🔸 ما برتمام فضاهای سبز و عملیات مرتبط با آنها، مثل هرس درختان، نظارت میکنیم و اجازه نمیدهیم که بهجای سرشاخههای مزاحم، تنۀ درختان را قطع کنند؛ صرفاً بهایندلیلکه دسترسی به تنۀ درخت راحتتر بودهاست.
🔸 ما کاری میکنیم که ورود و خروج به دانشگاه تسهیل شود و مردم علاقهمند بتوانند در روزهای خاصی در هفته، بهعنوان یک محیط فرهنگی به دانشگاه بیایند و با طیف دانشجوها و اساتید موردعلاقهشان به گفتگو و تبادلنظر بپردازند؛ یعنی ورود به دانشگاه را سخت نمیکنیم تا مردم برای ورود به آن تحریک شوند و بعد پولشان را بیجهت به سازمانهای انگل تستساز بدهند تا بیایند به دانشگاه، بعد ببینند که هیچ خبری در آن نبودهاست!
🔸 ما کاری نمیکنیم که دانشجوها به هر بهانهای از دانشگاه بیرون بزنند؛ جکوزها را بیشتر میکنیم تا به تالارهای گفتگوی آزاد تبدیل شوند، نه محل تعریف فیلمهای جنایی.
@limping_centipede
هزارپای لنگ
شریف خیلی زیبای من.pdf
در «شریف خیلی زیبای من» :
🔸ما کاری میکنیم که موضوعاتی مثل سیگار و مواد مخدر و سایر مواردی که طرح آن در سطح جامعه غیرقابلتحمل تلقی میشود، در این تالارها به بحث گذاشتهشود؛ یعنی الکی تابلوی «سیگارکشیدن ممنوع» نصب نمیکنیم تا زیر آن سیگار بکشند و آندسته از شهروندان و خجالتیهای بهدنبال هیجان، برای سیگارکشیدن و سایر کارهای خلاف عرف، سوراخهایی را بیابند که به فکر موشهای دانشگاه هم نرسیدهباشد.
🔸ما کاری میکنیم که کتابخانهها علاوهبر محیطهایی با نظم و دیسیپلین ، جاهایی برای کمی سروصدا و بحث هم داشتهباشند تا تمام طیفهای دانشجویی را جذب کنند.
🔸در شریف خیلی زیبای من، مطمئن هستیم که اگر نخبگانی هستند که به بازیهای کامپیوتری یا چیزهای دیگری علاقه دارند تا انرژیهایشان را تخلیه کنند، خب هستند! حالا چرا باید بروند خیابان بغلی؟! شاید با کمی تدبیر کاری کنیم که همان بازیها را در شریف خیلی زیبای من انجام دهند. راستش در شریف خیلی زیبای من، اصل به شناخت و تبادل افکار بهصورت علمی و نظارتشده است و خارج دانشگاه اصلاً نباید بتواند با داخل دانشگاه رقابت کند.
🔸در شریف خیلی زیبای من، نخبگان را نمیترسانیم؛ بر آنها نظارت میکنیم و با جمعآوری اطلاعات صحیح از رفتار آنها، آیندهای را برایشان پیشبینی و برنامهریزی کرده و هر سال این ارزیابی را به آنها ارائه میدهیم تا تصمیم صحیح را برای تغییر رشته و یا اصلاح مسیر خود اتخاذ کنند؛ ولی قطعاً نمیگذاریم در هتلی خودکشی کنند! اینیکی را اجازه نمیدهیم!
🔸در شریف خیلی زیبای من، ما با نخبگان سخن میگوییم و گستاخی احتمالیشان را بهعنوان یک ویژگی میپذیریم و مطمئن هستیم زور اداری و یا حرکات نمادین، کاربردی مقطعی دارند. شیوۀ مدیریت ما، تبیین روش (آلترناتیو) ها و مشخصکردن عواقب هر یک از آنهاست؛ حق انتخاب را نه کلی، بلکه برای هر مورد به بحث میگذاریم؛ زیرا میدانیم اگر نخبگان مملکت اساساً تمایل به خلاف داشتهباشند، خودمان باید زودتر از همسایهها آن را بدانیم و برای آن راهحلی پیدا کنیم.
@limping_centipede
🔸ما کاری میکنیم که موضوعاتی مثل سیگار و مواد مخدر و سایر مواردی که طرح آن در سطح جامعه غیرقابلتحمل تلقی میشود، در این تالارها به بحث گذاشتهشود؛ یعنی الکی تابلوی «سیگارکشیدن ممنوع» نصب نمیکنیم تا زیر آن سیگار بکشند و آندسته از شهروندان و خجالتیهای بهدنبال هیجان، برای سیگارکشیدن و سایر کارهای خلاف عرف، سوراخهایی را بیابند که به فکر موشهای دانشگاه هم نرسیدهباشد.
🔸ما کاری میکنیم که کتابخانهها علاوهبر محیطهایی با نظم و دیسیپلین ، جاهایی برای کمی سروصدا و بحث هم داشتهباشند تا تمام طیفهای دانشجویی را جذب کنند.
🔸در شریف خیلی زیبای من، مطمئن هستیم که اگر نخبگانی هستند که به بازیهای کامپیوتری یا چیزهای دیگری علاقه دارند تا انرژیهایشان را تخلیه کنند، خب هستند! حالا چرا باید بروند خیابان بغلی؟! شاید با کمی تدبیر کاری کنیم که همان بازیها را در شریف خیلی زیبای من انجام دهند. راستش در شریف خیلی زیبای من، اصل به شناخت و تبادل افکار بهصورت علمی و نظارتشده است و خارج دانشگاه اصلاً نباید بتواند با داخل دانشگاه رقابت کند.
🔸در شریف خیلی زیبای من، نخبگان را نمیترسانیم؛ بر آنها نظارت میکنیم و با جمعآوری اطلاعات صحیح از رفتار آنها، آیندهای را برایشان پیشبینی و برنامهریزی کرده و هر سال این ارزیابی را به آنها ارائه میدهیم تا تصمیم صحیح را برای تغییر رشته و یا اصلاح مسیر خود اتخاذ کنند؛ ولی قطعاً نمیگذاریم در هتلی خودکشی کنند! اینیکی را اجازه نمیدهیم!
🔸در شریف خیلی زیبای من، ما با نخبگان سخن میگوییم و گستاخی احتمالیشان را بهعنوان یک ویژگی میپذیریم و مطمئن هستیم زور اداری و یا حرکات نمادین، کاربردی مقطعی دارند. شیوۀ مدیریت ما، تبیین روش (آلترناتیو) ها و مشخصکردن عواقب هر یک از آنهاست؛ حق انتخاب را نه کلی، بلکه برای هر مورد به بحث میگذاریم؛ زیرا میدانیم اگر نخبگان مملکت اساساً تمایل به خلاف داشتهباشند، خودمان باید زودتر از همسایهها آن را بدانیم و برای آن راهحلی پیدا کنیم.
@limping_centipede
مذاکره.pdf
206.8 KB
🔻با اینهمه سابقۀ تاریخی، منطقاً نمیتوان پذیرفت که مذاکره چیز بد یا خطرناکی باشد. عمدۀ عواملی که یک مذاکره را مسموم ویاخطرناک میکنند، مذاکره پشت درهای بسته است، با نمایندگانی که باور ندارند که نمایندۀ مردمانی هستند که آن بیرون در حال تماشا هستند.
خوب که فکر کنید میبینید چقدر باید هیجانانگیز باشد اگر بتوانیم روزی با کسی مانند معاویه مذاکره کنیم؛ ولی نه در پشت درهای بستۀ فلان هتل در سوئیس. بلکه در بالکن همان هتل با دهها دوربین تلویزیونی که بهصورت زنده، منطق دو طرف را آشکارا پخش میکنند.
@limping_centipede
خوب که فکر کنید میبینید چقدر باید هیجانانگیز باشد اگر بتوانیم روزی با کسی مانند معاویه مذاکره کنیم؛ ولی نه در پشت درهای بستۀ فلان هتل در سوئیس. بلکه در بالکن همان هتل با دهها دوربین تلویزیونی که بهصورت زنده، منطق دو طرف را آشکارا پخش میکنند.
@limping_centipede
مدت اعتبار.pdf
137.4 KB
🔻مشخصهای برای درک ناکارآمدی بدنۀ قانونگذاری
این یک واقعیت است که فرمودهاند: ملاک شرایط، حال افراد است؛ یعنی اگر واردکنندۀ کارتهای پلاستیکی تغییرشغل دهد و یا پیمانکاران صدور کارتهای هوشمند هم تغییر کنند و ملاک وضع درآمد واردکننده و صادرکننده جدید باشد، نیاز داریم دوباره از مردم برای صدور کارتهای جدید پولهایی را بگیریم. ولی بیایید صادق باشیم؛ چیزهایی که روی کارت حتی هوشمند نوشتهشدهاست، فقط چند عدد است و یک اسم که با گذرزمان تغییر نمیکند و لذا اصلاً عقلانی نیست که اصرار کنیم که اعتبارش تمام میشود. اینها شاخصههای ثابت یک شهروند است که اصلاً شباهتیبه شیر گاو ندارد؛ یعنی با گذر زمان تغییر نمیکنند. پس چرا باید اینهمه زجر را برای تعویض آن تحمل کرد و اینهمه خسارت به محیطزیست وارد کرد؟
@limping_centipede
این یک واقعیت است که فرمودهاند: ملاک شرایط، حال افراد است؛ یعنی اگر واردکنندۀ کارتهای پلاستیکی تغییرشغل دهد و یا پیمانکاران صدور کارتهای هوشمند هم تغییر کنند و ملاک وضع درآمد واردکننده و صادرکننده جدید باشد، نیاز داریم دوباره از مردم برای صدور کارتهای جدید پولهایی را بگیریم. ولی بیایید صادق باشیم؛ چیزهایی که روی کارت حتی هوشمند نوشتهشدهاست، فقط چند عدد است و یک اسم که با گذرزمان تغییر نمیکند و لذا اصلاً عقلانی نیست که اصرار کنیم که اعتبارش تمام میشود. اینها شاخصههای ثابت یک شهروند است که اصلاً شباهتیبه شیر گاو ندارد؛ یعنی با گذر زمان تغییر نمیکنند. پس چرا باید اینهمه زجر را برای تعویض آن تحمل کرد و اینهمه خسارت به محیطزیست وارد کرد؟
@limping_centipede
هزارپای لنگ
به امید پیروزی.pdf
🔹به امید پیروزی
✍🏻 سیدمحمدباقر ملائک
تیر ماه ۱۳۹۸
هفتۀ بسیار پرباری بود.
روز اول هفته به خرید میوه رفتم که چشمم به قیمت سیبزمینی افتاد. از میوهفروش پرسیدم: سیبزمینی از کی تا حالا جزو میوهها شده؟ گفت: از زمانی
که همقیمتشان شدهاست.
روز دوم هفته داشتم کنار باریکۀ فضای سبز خیابان راه میرفتم که خشخشی نظرم را جلب کرد. خوب که دقت کردم دیدم موش بزرگی دارد برّوبر مرا نگاه میکند. برای مدتی چشم در چشم هم دوختیم. تصور میکنم انتظار داشت که من از ترس فرار کنم.
روز سوم هفته نمرهها را اعلام کردم. باران ایمیلها سرازیر شد. من واقعاً از دانشجوهایی خوشم میآید که همیشه یک راهحل مسالمتآمیز مقابل پای استاد نگونبختشان میگذارند: «استاد شما را بهخدا ما را با 9.9 بیندازید. دعایتان میکنیم".
روز چهارم، داشتم به بوقهای استکبار جهانی گوش میدادم؛ طبق چهل سال گذشته پیشبینی کردند که مردم ایران این دفعه دیگر واقعاً خسته شدهاند.
روز پنجم (مثل هر روز) با خودم فکر میکردم که مادر همۀ مشکلات چیست؟ بعد متوجه شدم که مشکل اصلی اینجا است که کمدینها، حرفهایی جدی را در قالب شوخی به مردم میگویند و سیاستمداران، شوخیهای مسخرهای را در قالبی بسیار جدی. اینگونه مردم بالکل گیج میشوند. یعنی یاد میگیرند حرفهای جدی را مسخره کنند و حرفهای مسخره را جدی بگیرند.
روز ششم، عکسهای دوران جوانیام را در آلبوم قطور خانوادگی نگاه میکردم. عکسهایم در یک راهپیمایی نظرم را جلب کرد. روی پلاکارد بسیار بزرگی نوشتهبود: «به امید پیروزی اسلام بر کفر جهانی».
روز هفتم دیگر طاقت نیاوردم و دستبهقلم شدم.
مشکل همان جا بود؛ درست مثل موشهای بلوار، جلوی چشمانم بود و مرا گستاخانه نگاه میکرد و من عادت کردهبودم آن را نبینم!
🔸از حضرت مسیح نقل شدهاست که قدرت شیطان در این بود که کسی نمیدید او چگونه نزدیک میشود. او نزدیک میشود و کسی او را نمیبیند. ولی چگونه؟
یاد یکی از کارتونهای قدیمی افتادم که بهنحوی داستان دیو وارونهکار فردوسی حکیم را بهتصویر کشیدهبود. رستم در خواب بود که بهناگاه دید در دستان دیو وارونهکار گرفتار شدهاست. دیو او را به آسمان برد. رستم لببه سخن گشود که ای دیو، مرا به دریا نینداز تا طعمۀ ماهیان ضعیف و سست شوم؛ مرا به کوه بینداز تا طعمه شیران و پلنگان شوم که تو را آفرین گویند. و خوب البته دیو او را به دریا انداخت و رستم جان سالم به در برد.
🔸سناریوی خیلی سادهای است؛ دشمن شما، از آن جهت که دشمن شماست، با عقاید شما موافقتی ندارد و برعکس آنها عمل خواهدکرد. حالا اگر کاری کنید که عکس آنچه مایلید به گوش او برسد، قاعدتاً او را علیرغم دشمنیهایش به خدمت خود درآوردهاید (خوب البته عکس این قضیه هم صادق است!).
خوب، اینها همه یعنی چه؟
یعنی، از اول باید اینگونه شعار میدادیم: «به امید پیروزی اسلام بر کفر داخلی»!
@limping_centipede
✍🏻 سیدمحمدباقر ملائک
تیر ماه ۱۳۹۸
هفتۀ بسیار پرباری بود.
روز اول هفته به خرید میوه رفتم که چشمم به قیمت سیبزمینی افتاد. از میوهفروش پرسیدم: سیبزمینی از کی تا حالا جزو میوهها شده؟ گفت: از زمانی
که همقیمتشان شدهاست.
روز دوم هفته داشتم کنار باریکۀ فضای سبز خیابان راه میرفتم که خشخشی نظرم را جلب کرد. خوب که دقت کردم دیدم موش بزرگی دارد برّوبر مرا نگاه میکند. برای مدتی چشم در چشم هم دوختیم. تصور میکنم انتظار داشت که من از ترس فرار کنم.
روز سوم هفته نمرهها را اعلام کردم. باران ایمیلها سرازیر شد. من واقعاً از دانشجوهایی خوشم میآید که همیشه یک راهحل مسالمتآمیز مقابل پای استاد نگونبختشان میگذارند: «استاد شما را بهخدا ما را با 9.9 بیندازید. دعایتان میکنیم".
روز چهارم، داشتم به بوقهای استکبار جهانی گوش میدادم؛ طبق چهل سال گذشته پیشبینی کردند که مردم ایران این دفعه دیگر واقعاً خسته شدهاند.
روز پنجم (مثل هر روز) با خودم فکر میکردم که مادر همۀ مشکلات چیست؟ بعد متوجه شدم که مشکل اصلی اینجا است که کمدینها، حرفهایی جدی را در قالب شوخی به مردم میگویند و سیاستمداران، شوخیهای مسخرهای را در قالبی بسیار جدی. اینگونه مردم بالکل گیج میشوند. یعنی یاد میگیرند حرفهای جدی را مسخره کنند و حرفهای مسخره را جدی بگیرند.
روز ششم، عکسهای دوران جوانیام را در آلبوم قطور خانوادگی نگاه میکردم. عکسهایم در یک راهپیمایی نظرم را جلب کرد. روی پلاکارد بسیار بزرگی نوشتهبود: «به امید پیروزی اسلام بر کفر جهانی».
روز هفتم دیگر طاقت نیاوردم و دستبهقلم شدم.
مشکل همان جا بود؛ درست مثل موشهای بلوار، جلوی چشمانم بود و مرا گستاخانه نگاه میکرد و من عادت کردهبودم آن را نبینم!
🔸از حضرت مسیح نقل شدهاست که قدرت شیطان در این بود که کسی نمیدید او چگونه نزدیک میشود. او نزدیک میشود و کسی او را نمیبیند. ولی چگونه؟
یاد یکی از کارتونهای قدیمی افتادم که بهنحوی داستان دیو وارونهکار فردوسی حکیم را بهتصویر کشیدهبود. رستم در خواب بود که بهناگاه دید در دستان دیو وارونهکار گرفتار شدهاست. دیو او را به آسمان برد. رستم لببه سخن گشود که ای دیو، مرا به دریا نینداز تا طعمۀ ماهیان ضعیف و سست شوم؛ مرا به کوه بینداز تا طعمه شیران و پلنگان شوم که تو را آفرین گویند. و خوب البته دیو او را به دریا انداخت و رستم جان سالم به در برد.
🔸سناریوی خیلی سادهای است؛ دشمن شما، از آن جهت که دشمن شماست، با عقاید شما موافقتی ندارد و برعکس آنها عمل خواهدکرد. حالا اگر کاری کنید که عکس آنچه مایلید به گوش او برسد، قاعدتاً او را علیرغم دشمنیهایش به خدمت خود درآوردهاید (خوب البته عکس این قضیه هم صادق است!).
خوب، اینها همه یعنی چه؟
یعنی، از اول باید اینگونه شعار میدادیم: «به امید پیروزی اسلام بر کفر داخلی»!
@limping_centipede
دروغ چرنوبیل.pdf
196.5 KB
"دروغ، وام گرفتن از حقیقت است"
🔻یعنی جهان پر است از حقیقت. آنچه وجود دارد، فقط حقیقت است. اصلا دروغی وجود ندارد. همه اش حقیقت است و بس. پس باید پرسید در جهان پر ازحقیقت، دروغ واقعا چیست؟
@limping_centipede
🔻یعنی جهان پر است از حقیقت. آنچه وجود دارد، فقط حقیقت است. اصلا دروغی وجود ندارد. همه اش حقیقت است و بس. پس باید پرسید در جهان پر ازحقیقت، دروغ واقعا چیست؟
@limping_centipede
خدا و ناخدا و بی خدا.pdf
302 KB
🔶در زبان ما واژۀ عجیبی هست به نام «خدا»؛ و باید قبول کرد که عدهای وجود او را بهعنوان خالق پذیرفتهاند. هرچند کار زیادی با وی ندارند؛ شاید برای همان یک ذره کاری که خصوصاً در شرایط بحرانی و بیماری پیش میآید، برایش نامی قراردادهباشند.
البته عدهای هم هستند که بدون خدا به زندگیشان ادامه میدهند؛ چون باور دارند که به وجود خدای حاضر و ناظر نیازی ندارند؛ حتی اگر در شرایط بحرانی هم گیر بیفتند، به علت اختلاف در زبان مشترک، تصور میکنند که بهتر است به خدا کاری نداشتهباشند.
@limping_centipede
البته عدهای هم هستند که بدون خدا به زندگیشان ادامه میدهند؛ چون باور دارند که به وجود خدای حاضر و ناظر نیازی ندارند؛ حتی اگر در شرایط بحرانی هم گیر بیفتند، به علت اختلاف در زبان مشترک، تصور میکنند که بهتر است به خدا کاری نداشتهباشند.
@limping_centipede
عصمت و زینت و مشکلی بنام یادگیری.pdf
154.5 KB
🔸علمای سیستم قطعاً از ریاضیدانان دوستداشتنیتر هستند! دلیلش هم نحوۀ نگرش آنها به موضوعی به نام «یادگیری» است. اما چرا ریاضیدانان دوستداشتنی نیستند؟ خوب، به دو دلیل؛ اول اینکه همه چیزشان متکیبر منطق است و لاجرم بدون هیجان؛ و دوم اینکه وقتی چیزی را به روشهای منطقی کشف کردند، تمایلی برای سادهکردن و یاددادن آن به دیگران ندارند. ولی بههرجهت باید پذیرفت که اگر دوستداشتنی هم نباشند، خطر زیادی برای نوع بشر نداشتهاند. ولی این به کنار، تابهحال دقت کردهاید که چرا هیچکس، از ریاضیدانان منطقی گرفته تا جباران زمان، درمورد مرگ سالمندان سخنی نمیگوید؟
🔸باید دید چه تفاوتی هست بین یک نوجوان و یک سالمند که از مرگ اولی، همه حتی ریاضیدانان، متأثر میشوند و حسرت میخورند و شاید هم عصبانی بشوند، ولی درمورد مرگ دومی، جناب سالمند، شرایط منطقی به نظر میرسد. انگار انتظارش را داشتهاند. خوب حدأقل اینکه از مرگ سالمند عصبانی نمیشوند!
@limping_centipede
🔸باید دید چه تفاوتی هست بین یک نوجوان و یک سالمند که از مرگ اولی، همه حتی ریاضیدانان، متأثر میشوند و حسرت میخورند و شاید هم عصبانی بشوند، ولی درمورد مرگ دومی، جناب سالمند، شرایط منطقی به نظر میرسد. انگار انتظارش را داشتهاند. خوب حدأقل اینکه از مرگ سالمند عصبانی نمیشوند!
@limping_centipede
◾️تلختر از سانحه
من امروز بی مقدمه دست به قلم شدهام تا برای یک سانحه بنویسم. سانحه سقوط یک هواپیما در همین نزدیکیها. هواپیمایی که پر بود از مردمان شریف! و من نمیدانم چطور داستان این مردمان شریف در این مرز و بوم کهن باید به پایان برده شود. داستانی پر از مقدمه. داستانی نیمهکاره از مقدمههایی بیپایان.
راستش، دلم از چند روزی قبل از امروز هم گرفته بود؛ چون درک نمیکردم که به کجا میرویم. ژنرالی را زده بودند؛ از همان ژنرالهایی که نقشههای جنگ و مذاکره را ترسیم میکنند و من دلم از آن همه حضور و بیتابی مردم گرفت. جوری گرفت که انگار آخرالزمان همین نزدیکی هاست. جوری گرفت که تصور نمیکردم از این گرفتهتر هم بشود. شنیده بودم که بالاتر از سیاهی رنگی نیست و حسب تقارن معنا، دلم خوش بود که دلی که گرفته، گرفتهتر نمیشود ولی چه ساده اندیش بودم. چند روزی بود که احساس میکردم چیزی قلبم را میفشارد. یاد دوران جوانیام در جنگ افتاده بودم و خود را برای فریاد و فغان از دست رفتن عزیزان آماده میکردم. تصورم بر این بود که آمادهام که دوباره آن همه دلتنگیهای بیشمار برای از دست دادن آن همه جوان را تجربه کنم. ولی خب امروز فهمیدم اصلا آماده نیستم. ظاهرا تجربیات هم تاریخ مصرفی دارند. فکر کنم باید همینطور باشد. بلی؛ تجربیات هم مثل هر چیز دیگری تاریخ مصرفی دارند. و تجربیات من در دیدن مرگ عزیزان خیلی وقت بود که تاریخ مصرفش گذشته بود و من نمیدانستم. امروز ظهر باردیگر متوجه شدم که باید اندیشه کرد و تجربیات تاریخ مصرفشان گذشته است!
سوانح دردناک سرمایه های گرانقدری هستند برای یادگیری.
برای یادگیری؟
به نظر جمله بیشرمانه ایست. ولی خب هست! آخر جلوی سانحه را نمیشود گرفت. آنچه که ما به آن دلخوشیم این است که جلوی تکرار آن را بگیریم. یعنی با بررسی وقوع آنها نگذاریم تکرار شوند. و من یادگرفته ام که در کنارگریستن برای چنین سوانحی خودم را کنترل کنم تا از آنها چیزهایی را یاد بگیرم. خیلی سخت است که در کنار از دست دادن عزیزانی که در یک سانحه پرپر شده اند، همزمان سانحه را با قدرت بررسی کنیم تا از تکرار آن جلوگیری شود. از تکرار آن باید جلوگیری کرد و الا گریستن خالی کاری بغایت بیهوده است.
ولی امروز میبینم که تنها باید به همان گریستن اکتفا کنم. اینجا چیزی برای تکرار شدن باقی نمانده. همه رفتند. مطمئن هستم چنین فاجعه ای توان تکرار شدن ندارد.
برخلاف آنچه که ممکن است تصور کنید، تعریف خدا خیلی ساده است! اصلا خودش در سوره کوچکی توضیح داده که:
او احد است.
او بینیاز است.
او زاییده نشده و نمیزاید.
و اصلا شبیه چیزی نیست.
وقتی به این چند آیه از آن سوره کوچک نگاه میکنم، همیشه تعجب میکنم که سه جمله اول را برای چه گفته است. به نظرم کافی بود همین را بگوید که او شبیه چیزی نیست. تصورم براین است که اگر آن سه جمله اول را هم نمیگفت، خودمان هم میتوانستیم آن ها را نتیجه بگیریم. همان جمله چهارم کافی بود که بگوید: اصلا شبیه چیزی نیست!
حالا، اصلا یعنی چی که او شبیه چیزی نیست؟
خب شاید برای همین است که آورده اند که در ذات خدا تفکر نکنید. جایی که فکر کردن ممنوع میشود. فکر کردنی که یک ساعتش از هفتاد سال عبادت بهتر بود، حالا خطرناک شده.
چرا خطرناک؟
چه خطری مرا تهدید میکند اگر از عدالتش سوال کنم؟
لابد، عدالتش شبیه عدالتی که ما میشناسیم نیست. رحیم و رحمانیتش هم شبیه آن رحیم و رحمانیتی که ما انتظار داریم نیست. و لابد تنبیهات و کمک کردنش هم شباهتی به آنچه ما تصور میکنیم ندارد.
یکی هست که از رگ گردن به من نزدیکتر است و شبیه هیچ چیز دیگری که من میشناسم نیست و رب است و مربی من. و همزمان به یاد میآورم که به من آموخته اند که سوانح را باید فهمید تا از تکرار آن جلوگیری کرد. ولی هم اکنون، حس میکنم در سانحه ای غرق شده ام، اصلا خودم سانحه شده ام. تصور نمیکردم که در فهم یک سانحه، خودم بخشی از همان سانحه شوم.
دلم گرفته است! در این منزلگاه چه رخ داده؟
برایم مشخص نیست.
اینها هرچه که باشد عدالت نیست. مطمئن هستم که سرنشینان آن هواپیما باید میدانستند که به چه گناهی محاکمه میشوند و به این سرعت محکوم.
به کجا باید رفت؟ از که باید پرسید؟
اینجا چگونه باید از تکرار چنین فجایعی جلوگیری کرد؟
لابد مشخص نیست! ولی باید که مشخص شود. و الا هر آنچه که گریستم، بیهوده بودهاست.
سیدمحمدباقر ملائک
دیماه ۱۳۹۸
@limping_centipede
من امروز بی مقدمه دست به قلم شدهام تا برای یک سانحه بنویسم. سانحه سقوط یک هواپیما در همین نزدیکیها. هواپیمایی که پر بود از مردمان شریف! و من نمیدانم چطور داستان این مردمان شریف در این مرز و بوم کهن باید به پایان برده شود. داستانی پر از مقدمه. داستانی نیمهکاره از مقدمههایی بیپایان.
راستش، دلم از چند روزی قبل از امروز هم گرفته بود؛ چون درک نمیکردم که به کجا میرویم. ژنرالی را زده بودند؛ از همان ژنرالهایی که نقشههای جنگ و مذاکره را ترسیم میکنند و من دلم از آن همه حضور و بیتابی مردم گرفت. جوری گرفت که انگار آخرالزمان همین نزدیکی هاست. جوری گرفت که تصور نمیکردم از این گرفتهتر هم بشود. شنیده بودم که بالاتر از سیاهی رنگی نیست و حسب تقارن معنا، دلم خوش بود که دلی که گرفته، گرفتهتر نمیشود ولی چه ساده اندیش بودم. چند روزی بود که احساس میکردم چیزی قلبم را میفشارد. یاد دوران جوانیام در جنگ افتاده بودم و خود را برای فریاد و فغان از دست رفتن عزیزان آماده میکردم. تصورم بر این بود که آمادهام که دوباره آن همه دلتنگیهای بیشمار برای از دست دادن آن همه جوان را تجربه کنم. ولی خب امروز فهمیدم اصلا آماده نیستم. ظاهرا تجربیات هم تاریخ مصرفی دارند. فکر کنم باید همینطور باشد. بلی؛ تجربیات هم مثل هر چیز دیگری تاریخ مصرفی دارند. و تجربیات من در دیدن مرگ عزیزان خیلی وقت بود که تاریخ مصرفش گذشته بود و من نمیدانستم. امروز ظهر باردیگر متوجه شدم که باید اندیشه کرد و تجربیات تاریخ مصرفشان گذشته است!
سوانح دردناک سرمایه های گرانقدری هستند برای یادگیری.
برای یادگیری؟
به نظر جمله بیشرمانه ایست. ولی خب هست! آخر جلوی سانحه را نمیشود گرفت. آنچه که ما به آن دلخوشیم این است که جلوی تکرار آن را بگیریم. یعنی با بررسی وقوع آنها نگذاریم تکرار شوند. و من یادگرفته ام که در کنارگریستن برای چنین سوانحی خودم را کنترل کنم تا از آنها چیزهایی را یاد بگیرم. خیلی سخت است که در کنار از دست دادن عزیزانی که در یک سانحه پرپر شده اند، همزمان سانحه را با قدرت بررسی کنیم تا از تکرار آن جلوگیری شود. از تکرار آن باید جلوگیری کرد و الا گریستن خالی کاری بغایت بیهوده است.
ولی امروز میبینم که تنها باید به همان گریستن اکتفا کنم. اینجا چیزی برای تکرار شدن باقی نمانده. همه رفتند. مطمئن هستم چنین فاجعه ای توان تکرار شدن ندارد.
برخلاف آنچه که ممکن است تصور کنید، تعریف خدا خیلی ساده است! اصلا خودش در سوره کوچکی توضیح داده که:
او احد است.
او بینیاز است.
او زاییده نشده و نمیزاید.
و اصلا شبیه چیزی نیست.
وقتی به این چند آیه از آن سوره کوچک نگاه میکنم، همیشه تعجب میکنم که سه جمله اول را برای چه گفته است. به نظرم کافی بود همین را بگوید که او شبیه چیزی نیست. تصورم براین است که اگر آن سه جمله اول را هم نمیگفت، خودمان هم میتوانستیم آن ها را نتیجه بگیریم. همان جمله چهارم کافی بود که بگوید: اصلا شبیه چیزی نیست!
حالا، اصلا یعنی چی که او شبیه چیزی نیست؟
خب شاید برای همین است که آورده اند که در ذات خدا تفکر نکنید. جایی که فکر کردن ممنوع میشود. فکر کردنی که یک ساعتش از هفتاد سال عبادت بهتر بود، حالا خطرناک شده.
چرا خطرناک؟
چه خطری مرا تهدید میکند اگر از عدالتش سوال کنم؟
لابد، عدالتش شبیه عدالتی که ما میشناسیم نیست. رحیم و رحمانیتش هم شبیه آن رحیم و رحمانیتی که ما انتظار داریم نیست. و لابد تنبیهات و کمک کردنش هم شباهتی به آنچه ما تصور میکنیم ندارد.
یکی هست که از رگ گردن به من نزدیکتر است و شبیه هیچ چیز دیگری که من میشناسم نیست و رب است و مربی من. و همزمان به یاد میآورم که به من آموخته اند که سوانح را باید فهمید تا از تکرار آن جلوگیری کرد. ولی هم اکنون، حس میکنم در سانحه ای غرق شده ام، اصلا خودم سانحه شده ام. تصور نمیکردم که در فهم یک سانحه، خودم بخشی از همان سانحه شوم.
دلم گرفته است! در این منزلگاه چه رخ داده؟
برایم مشخص نیست.
اینها هرچه که باشد عدالت نیست. مطمئن هستم که سرنشینان آن هواپیما باید میدانستند که به چه گناهی محاکمه میشوند و به این سرعت محکوم.
به کجا باید رفت؟ از که باید پرسید؟
اینجا چگونه باید از تکرار چنین فجایعی جلوگیری کرد؟
لابد مشخص نیست! ولی باید که مشخص شود. و الا هر آنچه که گریستم، بیهوده بودهاست.
سیدمحمدباقر ملائک
دیماه ۱۳۹۸
@limping_centipede
◾️شاید باور نکنید، ولی مهم نیست
این دفعه اولی نیست که به درخواست علاقمندان دست به قلم میبرم. ولی دفعه اولی هست که تعداد آنهایی که میخواهند در مورد این سانحه بنویسم کمی زیاد شده.
شاید به این خاطر که هواپیما تعداد زیادی ایرانی داشت و تعداد زیادی هم شریفی. شریفیهای نخبه که راه زندگی خودشان را با آن همه درد و رنج و تکلیف و امتحان و پذیرش برای یک زندگی آبرومندانه هموار کرده بودند و به یکباره در یک سانحه همه چیزشان را از دست دادند و دردی جانکاه برای نزدیکانشان باقی گذاشتند. و حالا هم دردی جانکاهتر از اولی که گویی یک اشتباه اپراتور سیستم پدافند موشکی بوده که این همه آرزو را برباد داده و این همه خانواده را به سرحد جنون و پوچی نزدیک کرده.
باید متحیرانه پرسید که آیا به این سادگی هم می شود برباد رفت، لهیده شد و در آتش سوخت؟
نه اینکه بخواهم بگویم که ایراد فنی در موتور بهتر از برخورد موشک است؛ چون درک بهتری از زندگی به دست میدهد. نه اینطور نیست. اشتباه انسانی انواع مختلفی ندارد. اشتباه، اشتباه است. پس این بار چه فرقی دارد که باید در مورد آن نوشت.
اول اینکه میبینم همان غربیهایی که به من آموختند بدون بررسی شواهد و مدارک و علی الخصوص بازیابی اطلاعات جعبههای سیاه (همانهایی که رنگی نارنجی دارند)، هیچ نگویید؛ خودشان مدام اظهارنظر میکنند و بر آتش قلبهای سوخته هم وطنان من میدمند و من بخاطر قلبهای سوخته میخواهم بنویسم.
برای آنان که عزیزی از دستدادهاند مینویسم که هیچ چیز جز زمان نمیتواند مرحم از دست رفتن جگرگوشهای باشد که دهها هزارخاطرهاش در جای جای ذهن اثری باقی گذاشتهاند. فقط زمان لازم است تا یاد بگیریم چگونه خاطرهها را مدیریت کنیم. از دیدگاه کسی که عزیزش را در یک سانحه هوایی از دست داده، تفاوتی ندارد که عامل سقوط و سانحه اشکال فنی در هواپیما بوده یا اشتباه خلبان یا شرایط بد جوی یا برخورد هواپیما با پرندگان مهاجر و یا برخورد موشک با هواپیما. برای این عزیزان فقط همان یک جمله را بیشتر نمیتوانم بنویسم. ولی آن ها تنها نیستند. این ماجرای غم انگیز تماشاگرانی هم دارد. تماشاگرانی متفاوت از معصوم تا فرصتطلب.
واقعیت این است که برای تماشاچیان نگران ماجراست که عامل سانحه مهم تلقی می شود و فرق میکند که چه باشد. به ناچار باید برای آنان نوشت و من برای آنان مینویسم.
برای آن تماشاچیان نگران که سهامدار بویینگ هستند، مینویسم که بله حق با شماست. بویینگ تحمل یک سانحه دیگر را ندارد. باید حتما کاری کنید که دست اندرکاران و متخصصین صنعت هوایی بیشتر از این بویینگ را مسخره نکنند.
بعد از سانحه تکراری 737- Max دیگر نمیشود 737-800 هم مسخره مردم و زمینگیر بشود. این سانحه را قبل از اینکه بررسی بشود بیندازید گردن هرکسی که میتوانید. چه بهتر که مقصر روسی هم باشد. شده به نخست وزیر کانادا هم پول بدهید که بیاید، هنوز سانحه بررسی نشده بگوید موشک بوده. اگر هم شواهدی خواستند، بگوید که من خودم دیدهام، قانعکننده بودند. البته باید در پرانتزی هم بنویسم که سخنان نخست وزیر کانادا را باور نکنید، او یک سیاستباز است و به علم و تکنیک بررسی سوانح کاری ندارد و الا به این سرعت اظهار نظر نمیکرد.
برای آن تماشاچیان نگران سیستمهای پدافند روسی هم مینویسم که سیستمهای روسی ایراداتی دارند ولی تصور نمیکنم اینقدر مزخرف باشند که هواپیمایی که دور میشود را با یک هواپیمای مهاجم اشتباه بگیرند. یعنی اگر یک هواپیمایی که به سمت فرودگاه میآمد را به اشتباه هدف میگرفتند، قابل درک بود ولی هواپیمایی که در شرایط برخاست و اوج گیریست را هدف گرفتن تقریبا از هرکسی حتی روسها هم بعید است. در ماجرای زدن ایرباس ایران روی خلیجفارس هم، آمریکایی ها اصرار داشتند که ایرباس به سمت ناو وینسنس میآمد (انگار ناوشان در آسمان بود). هیچوقت نگفتند دور میشد و زدیمش. گفتند نزدیک میشد و زدیمش.
برای مسافران نگران ایمنی پروازها مینویسم که نگران نباشید، این سانحه نیز نهایتا بررسی شده و دلایل آن مشخص میشود تا تکرار نشود.
و نهایتا برای آنهایی که نگران شرایط سخت اپراتورهای ایرانی هستند هم می نویسم که هر چند شرایط کاریشان دشوار است ولی وجدانشان وجدان ایرانی است و سیستم یک قابل احترامی دارند. اما شما که مدیرانشان هستید بد نیست کمی نگران باشید.
سیدمحمدباقر ملائک
دیماه ۱۳۹۸
@limping_centipede
این دفعه اولی نیست که به درخواست علاقمندان دست به قلم میبرم. ولی دفعه اولی هست که تعداد آنهایی که میخواهند در مورد این سانحه بنویسم کمی زیاد شده.
شاید به این خاطر که هواپیما تعداد زیادی ایرانی داشت و تعداد زیادی هم شریفی. شریفیهای نخبه که راه زندگی خودشان را با آن همه درد و رنج و تکلیف و امتحان و پذیرش برای یک زندگی آبرومندانه هموار کرده بودند و به یکباره در یک سانحه همه چیزشان را از دست دادند و دردی جانکاه برای نزدیکانشان باقی گذاشتند. و حالا هم دردی جانکاهتر از اولی که گویی یک اشتباه اپراتور سیستم پدافند موشکی بوده که این همه آرزو را برباد داده و این همه خانواده را به سرحد جنون و پوچی نزدیک کرده.
باید متحیرانه پرسید که آیا به این سادگی هم می شود برباد رفت، لهیده شد و در آتش سوخت؟
نه اینکه بخواهم بگویم که ایراد فنی در موتور بهتر از برخورد موشک است؛ چون درک بهتری از زندگی به دست میدهد. نه اینطور نیست. اشتباه انسانی انواع مختلفی ندارد. اشتباه، اشتباه است. پس این بار چه فرقی دارد که باید در مورد آن نوشت.
اول اینکه میبینم همان غربیهایی که به من آموختند بدون بررسی شواهد و مدارک و علی الخصوص بازیابی اطلاعات جعبههای سیاه (همانهایی که رنگی نارنجی دارند)، هیچ نگویید؛ خودشان مدام اظهارنظر میکنند و بر آتش قلبهای سوخته هم وطنان من میدمند و من بخاطر قلبهای سوخته میخواهم بنویسم.
برای آنان که عزیزی از دستدادهاند مینویسم که هیچ چیز جز زمان نمیتواند مرحم از دست رفتن جگرگوشهای باشد که دهها هزارخاطرهاش در جای جای ذهن اثری باقی گذاشتهاند. فقط زمان لازم است تا یاد بگیریم چگونه خاطرهها را مدیریت کنیم. از دیدگاه کسی که عزیزش را در یک سانحه هوایی از دست داده، تفاوتی ندارد که عامل سقوط و سانحه اشکال فنی در هواپیما بوده یا اشتباه خلبان یا شرایط بد جوی یا برخورد هواپیما با پرندگان مهاجر و یا برخورد موشک با هواپیما. برای این عزیزان فقط همان یک جمله را بیشتر نمیتوانم بنویسم. ولی آن ها تنها نیستند. این ماجرای غم انگیز تماشاگرانی هم دارد. تماشاگرانی متفاوت از معصوم تا فرصتطلب.
واقعیت این است که برای تماشاچیان نگران ماجراست که عامل سانحه مهم تلقی می شود و فرق میکند که چه باشد. به ناچار باید برای آنان نوشت و من برای آنان مینویسم.
برای آن تماشاچیان نگران که سهامدار بویینگ هستند، مینویسم که بله حق با شماست. بویینگ تحمل یک سانحه دیگر را ندارد. باید حتما کاری کنید که دست اندرکاران و متخصصین صنعت هوایی بیشتر از این بویینگ را مسخره نکنند.
بعد از سانحه تکراری 737- Max دیگر نمیشود 737-800 هم مسخره مردم و زمینگیر بشود. این سانحه را قبل از اینکه بررسی بشود بیندازید گردن هرکسی که میتوانید. چه بهتر که مقصر روسی هم باشد. شده به نخست وزیر کانادا هم پول بدهید که بیاید، هنوز سانحه بررسی نشده بگوید موشک بوده. اگر هم شواهدی خواستند، بگوید که من خودم دیدهام، قانعکننده بودند. البته باید در پرانتزی هم بنویسم که سخنان نخست وزیر کانادا را باور نکنید، او یک سیاستباز است و به علم و تکنیک بررسی سوانح کاری ندارد و الا به این سرعت اظهار نظر نمیکرد.
برای آن تماشاچیان نگران سیستمهای پدافند روسی هم مینویسم که سیستمهای روسی ایراداتی دارند ولی تصور نمیکنم اینقدر مزخرف باشند که هواپیمایی که دور میشود را با یک هواپیمای مهاجم اشتباه بگیرند. یعنی اگر یک هواپیمایی که به سمت فرودگاه میآمد را به اشتباه هدف میگرفتند، قابل درک بود ولی هواپیمایی که در شرایط برخاست و اوج گیریست را هدف گرفتن تقریبا از هرکسی حتی روسها هم بعید است. در ماجرای زدن ایرباس ایران روی خلیجفارس هم، آمریکایی ها اصرار داشتند که ایرباس به سمت ناو وینسنس میآمد (انگار ناوشان در آسمان بود). هیچوقت نگفتند دور میشد و زدیمش. گفتند نزدیک میشد و زدیمش.
برای مسافران نگران ایمنی پروازها مینویسم که نگران نباشید، این سانحه نیز نهایتا بررسی شده و دلایل آن مشخص میشود تا تکرار نشود.
و نهایتا برای آنهایی که نگران شرایط سخت اپراتورهای ایرانی هستند هم می نویسم که هر چند شرایط کاریشان دشوار است ولی وجدانشان وجدان ایرانی است و سیستم یک قابل احترامی دارند. اما شما که مدیرانشان هستید بد نیست کمی نگران باشید.
سیدمحمدباقر ملائک
دیماه ۱۳۹۸
@limping_centipede
◾️جوشتر از آب یخ
نقدی بر خودم
بخش اول
شنبه صبح، در حین رانندگی بودم که خبرستاد مشترک را در مورد قبول مسئولیت سرنگون کردن هواپیمای اکراینی توسط نیروهای خودی شنیدم. دستهایم روی فرمان یخ زد. بعد از چند لحظه حس کردم سرم از شدت گرما در حال انفجار است. بعد از سه روز سکوت بی معنا، شنیدم که کسی گفت "ای کاش زنده نبودم تا این روز را نبینم". دقیقا جمله ای که من هم می خواستم بگویم! ولی من درحال رانندگی بودم.
رانندگی!
در همان حین رانندگی، گذاشتن دو مطلب در کنارهم باعث شد ساختار تفکراتم برهم بریزد و من هم نخواهم زنده باشم. شلیک 22 موشک دوربرد به دو پایگاه در خاک عراق و شلیک دو موشک بردکوتاه به یک هواپیمای اکراینی با آن همه تلفات. آن همه! واقعا!؟
خدای من. من هم دیگر علاقه ای به زنده بودن ندارم. به یکباره داغ شدم ولی سردم بود. همینطور گرم و سرد میشدم. همه چیز در ذهنم بالا و پایین میشد. من سوانح زیادی را دیده بودم که در آن آخرین لحظات سقوط مسافران به تصویر کشیده شده بود. فریادهایی که مسافران در آن لحظه میکشیدند در ذهنم مرور شد و آن صدای مهیب برخورد آخر و بعدش هم سکوت و شعله های آتش که از هرطرف زبانه میکشند. مرور این صحنهها مغزم را داغ میکرد و دوباره چون مرده ای یخ میکردم. اصلا دنیا را نمیفهمیدم. به خودم که آمدم به دانشگاه رسیده بودم و پشت کامپیوتر نشسته و به صفحه سیاه آن خیره شده بودم. چطور؟
نمیدانم.
واقعا تا به آن لحظه تصور میکردم دلیل یک سانحه تفاوتهای زیادی برای بازماندگان ندارد. ولی اکنون حس میکردم که برای خودم دارد. دوباره بیاختیار شروع کردم به نوشتن. این بار برای کسی نمینوشتم. دفعه قبل برای دیگران نوشته بودم. ولی این بار برای خودم مینوشتم. دیگرانی در ذهنم وجود نداشتند. همه رفته بودند. من مانده بودم و خودم و برای اولین بار دیدم که چقدر تنها و چقدر ضعیف هستم. در ذهنم، موشکهایی از نقاطی تاریک و پنهان، پرواز و به خودم اصابت میکردند و من مذبوحانه فقط نگاه میکردم . موشکها فقط به من اصابت میکردند و من هنوز زنده بودم. بی اختیار شروع کردم به نوشتن. میخواستم داستان خودم را بنویسم. اینبار برای خودم مینوشتم.
تنها برای خودم.
نخست وزیر کانادا سروکله اش پیدا شد. او اولین مشتری روزم بود. چهره حق به جانبی که داشت فریاد میزد " دیدی راست گفتم". از دستش عصبانی بودم. از دست همه آنهایی که گفتند موشک بوده عصبانی بودم و آنهایی که میدانستند موشک بوده و نگفتند، عصبانیتر. با این همه، تردید نداشتم که نخست وزیرحق نداشت تا بررسی کامل سانحه در مورد آن صحبتی بکند. شیطنت من برای حدس گرفتن پول از بویینگ توسط نامبرده؛ فقط برای این بود که نشان دهم که تا سانحه بررسی نشده، هیچکس نباید حرفی بزند؛ چون سخنان بد زیاد میشوند. آن دفعه، میخواستم به نخست وزیر نشان بدهم، که من هم مثل هر سیاست بازی میتوانم خبیثانه فکر کنم. ولی اکنون حق با نخست وزیر بود، نه با من.
من داغ شدم، نخست وزیر حقی نداشت در مورد ایرانیان خودش را دلسوز نشاندهد. آن حق برای ما و مسئولین ما بود. او حق نداشت و ما حقی به گردن داشتیم که به آن عمل نکردیم. او نمی دانست موشکهای ما دوتایش نیست. ولی ما خودمان میدانستیم. یعنی فرق مهمی هست بین لنگه جورابهای من و موشکها. لنگه جورابهای من وقتی در ماشین لباسشویی گم میشوند، هیچکس اهمیتی نمیدهد؛ حتی خودم. نباید موشکها این چنین باشند، یعنی این در مورد موشکها صادق نیست. موشک ها نباید گم شوند. هر شب باید آمار آنها را گرفت. اگر شمردیم و دوتایشان کم بود باید دادوفریاد راه میانداختیم. ولی سکوت کردیم.
آن هم برای سه روز؟
سرم دوباره داغ شد و درد گرفت! انتظار داشتیم چه اتفاقی بیفتد؟
جعبه سیاه نهایتا نشان میداد که چه اتفاقی افتاده.
چرا سکوت؛ تا نخست وزیر کانادا بشود دوستدار ایرانیان. دوباره سرد شدم!
می خواستم حال و روز مدیران بویینگ را تجسم کنم. آنها لابد باید از اینکه پای موشکی در میان بوده خوشحال باشند. سرم دوباره داغ شد. مدیران بویینگ اکنون خوشحال بودند. لبخند را روی لبهایشان میدیدم. داغتر شدم. البته شاید به این خاطر که دوباره مجبور نبودند در مورد مشکلات فنی هواپیمایی سخن بگویند. دیروز که سهامشان بالا رفت، نگران شده بودم. یعنی ترسیده بودم چون نمیخواستم باور کنم که کار یک موشک بوده و امروز کابوسم به حقیقت پیوسته بود. در مورد بویینگ هیچ چیزی برای گفتن نبود. دستهایم یخ زد.
@limping_centipede
نقدی بر خودم
بخش اول
شنبه صبح، در حین رانندگی بودم که خبرستاد مشترک را در مورد قبول مسئولیت سرنگون کردن هواپیمای اکراینی توسط نیروهای خودی شنیدم. دستهایم روی فرمان یخ زد. بعد از چند لحظه حس کردم سرم از شدت گرما در حال انفجار است. بعد از سه روز سکوت بی معنا، شنیدم که کسی گفت "ای کاش زنده نبودم تا این روز را نبینم". دقیقا جمله ای که من هم می خواستم بگویم! ولی من درحال رانندگی بودم.
رانندگی!
در همان حین رانندگی، گذاشتن دو مطلب در کنارهم باعث شد ساختار تفکراتم برهم بریزد و من هم نخواهم زنده باشم. شلیک 22 موشک دوربرد به دو پایگاه در خاک عراق و شلیک دو موشک بردکوتاه به یک هواپیمای اکراینی با آن همه تلفات. آن همه! واقعا!؟
خدای من. من هم دیگر علاقه ای به زنده بودن ندارم. به یکباره داغ شدم ولی سردم بود. همینطور گرم و سرد میشدم. همه چیز در ذهنم بالا و پایین میشد. من سوانح زیادی را دیده بودم که در آن آخرین لحظات سقوط مسافران به تصویر کشیده شده بود. فریادهایی که مسافران در آن لحظه میکشیدند در ذهنم مرور شد و آن صدای مهیب برخورد آخر و بعدش هم سکوت و شعله های آتش که از هرطرف زبانه میکشند. مرور این صحنهها مغزم را داغ میکرد و دوباره چون مرده ای یخ میکردم. اصلا دنیا را نمیفهمیدم. به خودم که آمدم به دانشگاه رسیده بودم و پشت کامپیوتر نشسته و به صفحه سیاه آن خیره شده بودم. چطور؟
نمیدانم.
واقعا تا به آن لحظه تصور میکردم دلیل یک سانحه تفاوتهای زیادی برای بازماندگان ندارد. ولی اکنون حس میکردم که برای خودم دارد. دوباره بیاختیار شروع کردم به نوشتن. این بار برای کسی نمینوشتم. دفعه قبل برای دیگران نوشته بودم. ولی این بار برای خودم مینوشتم. دیگرانی در ذهنم وجود نداشتند. همه رفته بودند. من مانده بودم و خودم و برای اولین بار دیدم که چقدر تنها و چقدر ضعیف هستم. در ذهنم، موشکهایی از نقاطی تاریک و پنهان، پرواز و به خودم اصابت میکردند و من مذبوحانه فقط نگاه میکردم . موشکها فقط به من اصابت میکردند و من هنوز زنده بودم. بی اختیار شروع کردم به نوشتن. میخواستم داستان خودم را بنویسم. اینبار برای خودم مینوشتم.
تنها برای خودم.
نخست وزیر کانادا سروکله اش پیدا شد. او اولین مشتری روزم بود. چهره حق به جانبی که داشت فریاد میزد " دیدی راست گفتم". از دستش عصبانی بودم. از دست همه آنهایی که گفتند موشک بوده عصبانی بودم و آنهایی که میدانستند موشک بوده و نگفتند، عصبانیتر. با این همه، تردید نداشتم که نخست وزیرحق نداشت تا بررسی کامل سانحه در مورد آن صحبتی بکند. شیطنت من برای حدس گرفتن پول از بویینگ توسط نامبرده؛ فقط برای این بود که نشان دهم که تا سانحه بررسی نشده، هیچکس نباید حرفی بزند؛ چون سخنان بد زیاد میشوند. آن دفعه، میخواستم به نخست وزیر نشان بدهم، که من هم مثل هر سیاست بازی میتوانم خبیثانه فکر کنم. ولی اکنون حق با نخست وزیر بود، نه با من.
من داغ شدم، نخست وزیر حقی نداشت در مورد ایرانیان خودش را دلسوز نشاندهد. آن حق برای ما و مسئولین ما بود. او حق نداشت و ما حقی به گردن داشتیم که به آن عمل نکردیم. او نمی دانست موشکهای ما دوتایش نیست. ولی ما خودمان میدانستیم. یعنی فرق مهمی هست بین لنگه جورابهای من و موشکها. لنگه جورابهای من وقتی در ماشین لباسشویی گم میشوند، هیچکس اهمیتی نمیدهد؛ حتی خودم. نباید موشکها این چنین باشند، یعنی این در مورد موشکها صادق نیست. موشک ها نباید گم شوند. هر شب باید آمار آنها را گرفت. اگر شمردیم و دوتایشان کم بود باید دادوفریاد راه میانداختیم. ولی سکوت کردیم.
آن هم برای سه روز؟
سرم دوباره داغ شد و درد گرفت! انتظار داشتیم چه اتفاقی بیفتد؟
جعبه سیاه نهایتا نشان میداد که چه اتفاقی افتاده.
چرا سکوت؛ تا نخست وزیر کانادا بشود دوستدار ایرانیان. دوباره سرد شدم!
می خواستم حال و روز مدیران بویینگ را تجسم کنم. آنها لابد باید از اینکه پای موشکی در میان بوده خوشحال باشند. سرم دوباره داغ شد. مدیران بویینگ اکنون خوشحال بودند. لبخند را روی لبهایشان میدیدم. داغتر شدم. البته شاید به این خاطر که دوباره مجبور نبودند در مورد مشکلات فنی هواپیمایی سخن بگویند. دیروز که سهامشان بالا رفت، نگران شده بودم. یعنی ترسیده بودم چون نمیخواستم باور کنم که کار یک موشک بوده و امروز کابوسم به حقیقت پیوسته بود. در مورد بویینگ هیچ چیزی برای گفتن نبود. دستهایم یخ زد.
@limping_centipede
◾️جوشتر از آب یخ
نقدی بر خودم
بخش دوم
یاد ایرادات استفاده از سیستم پدافند روسی افتادم؛ خشم سراسر وجودم را گرفت. وقت آن بود که هرچه فریاد داشتم بر سر آنها بکشم. چطور ممکن است یک هواپیمای مسافربری را با یک موشک کروز اشتباه بگیرد؟
اصلا آن یگان موشکی در راستای باند چه کار میکرده. یعنی هیچجایی بهتر از آنجا نمیشد منتظر موشک های کروز باشیم؟
حالا چرا آنقدر نزدیک به فرودگاه و در مسیر برخاست هواپیماها؟
خب اینطوری میشود که من هم گمراه میشوم! یعنی آنطوری که یگان پدافند موضع گرفته بوده، هواپیما را میدیده که به سمت او نزدیک میشود نه دور. و این اصلا قابل باور نیست! یعنی، واقعا، انصاف نیست کسی مانند مرا به این سادگی به اشتباه بیندازید. این موضع گیری یگان موشکی در انتهای باند باید یک توطئه علیه آدمهای خنگی مثل خودم باشد.
آخر چرا آنجا؟
ولی من که مهمتر از آن همه مسافر نبودم.
دوباره یخ کردم. میدانستم هواپیمای به آن بزرگی چراغهایی هم در دو انتهای بالهایش دارد که ابعاد هواپیما و جهت حرکت آنرا نشان میدهند. باید بدانم چرا خدمه یگان پدافند بیرون نیامده و نگاهی به آسمان شب نینداخته بودند. لابد آن شب، شب سردی بوده، در وسط بیابان. خیلی سرد.
اصلی هست، بنام هماهنگی SHELL . گوربابای همه این اصولی که یادگرفته ام و کمکی به جلوگیری از این همه پرپر شدن نکرده بود. به هرجهت اصل سادهای دارد که میگوید شما نمیتوانید یک هواپیمای دویست ملیون دلاری فول اتوماتیک را به خلبانی بسپارید که از حقوقش ناراضی است. تحریم اقتصادی در ذهنم بزرگ شد! داغ شدم، آیا اپراتور در وسط بیابان، در آن شب از حقوقش راضی بوده؟ آب دهانم خشک شد. آیا تبعات جنگ اقتصادی و نارضایتی مردم بازهم قربانی گرفته بود. سردشدم.
می دانستم، آن شرایط سخت اپراتور پدافند حکم میکرد که برای آن موقعیت آموزشهای لازم را هم دیدهباشد. آنجا تصمیمگیری در ثانیههاست. در آن ثانیههای کوتاه، فرصت ضرب و تقسیم نیست. باید ذهنی آماده و حواسی متمرکز داشت. آموزش و تمرینات فراوان و اطمینان از حداقل شرایط زندگی. و من منتقد اکنون اینجا پشت کامپیوتر در دمای مطبوع هوا. آیا من جز به خودم حق انتقاد به کس دیگری را داشتم؟ دوباره داغ شدم. دنیایی بغایت ناعادلانه. اصلا من به چی انتقاد میکنم؟
به خودم؟ یا به دیگران؟
معصومانه، چهره مسافران نگران ایمنی پروازها را مرور کردم. میدانستم این اعتراف که خطای یگان موشکی خودی بوده را نباید با بررسی علمی سانحه یکسان گرفت. این سانحه هنوز بررسی نشده است. خنده دار بود؛ اینبار دیگر نگران سوالها و بازیهای سیاسی نخست وزیر نبودم. ایشان اگر خیلی دلش به حال ایرانیهای دو تابعیتی میسوخت، سفارتش را بازگشایی میکرد تا مسافران این همه هزینه اضافه برای دریافت ویزا از کشور ثالث نپردازند. نخست وزیرکانادا در نظرم کاملا محو شد. او دیگر برایم هیچ اهمیتی نداشت. مثل هوای کشور نخست وزیر یخ کرده بودم.
دستهایم برای لحظاتی ایستادند. مصاحبههایی که شنیده بودم و چهره مدیران علاقمند به مصاحبه و قبول مسئولیتهایشان چون باران سنگ های ابابیل برسرم فروریخت. یادم آمد، برخی از مفاهیم مدیریتی در طول سال های اخیر به شدت واژگون شده بودند. درست مشابه "قابل نداره" که درهنگام ارائه صورتحساب، فروشنده ها به مشتری میگویند. واژه ای بیمعنا که بیشتر وقتها اعصاب من یکی را خورد میکند، این معذرت خواهی و قبول مسئولیت هم از همان موارد شده.
معذرت میخواهم!
یعنی که چی؟
مدیران باید میدانستند که قبول مسئولیت در مدیریت به این مفهوم است که مدیر شرایطی را فراهم کند که خطایی در محدوده مدیریتش رخ ندهد. آن زمان که خطا رخ داد، ابعاد آن معمولا چنان بزرگ و فاجعه آمیز است که واژه "قبول مسئولیت" مشابه همان "قابل نداره" مسخره و بیمعنا جلوه میکند.
راستش دیگر نمیخواهم حتی برای خودم هم بنویسم. گوربابای نظریه SHELL وقتی نمیتواند جلوی پرپر شدن کسی را بگیرد. اکنون مطمئن هستم که باید بعد از شلیک موشک ها تا چند روز حالت جنگی میگرفتیم و همه پروازها لغو میشد تا باورمان بیاید که خیلی وقت است در جنگیم.
سیدمحمدباقر ملائک
۲۲ دیماه ۱۳۹۸
@limping_centipede
نقدی بر خودم
بخش دوم
یاد ایرادات استفاده از سیستم پدافند روسی افتادم؛ خشم سراسر وجودم را گرفت. وقت آن بود که هرچه فریاد داشتم بر سر آنها بکشم. چطور ممکن است یک هواپیمای مسافربری را با یک موشک کروز اشتباه بگیرد؟
اصلا آن یگان موشکی در راستای باند چه کار میکرده. یعنی هیچجایی بهتر از آنجا نمیشد منتظر موشک های کروز باشیم؟
حالا چرا آنقدر نزدیک به فرودگاه و در مسیر برخاست هواپیماها؟
خب اینطوری میشود که من هم گمراه میشوم! یعنی آنطوری که یگان پدافند موضع گرفته بوده، هواپیما را میدیده که به سمت او نزدیک میشود نه دور. و این اصلا قابل باور نیست! یعنی، واقعا، انصاف نیست کسی مانند مرا به این سادگی به اشتباه بیندازید. این موضع گیری یگان موشکی در انتهای باند باید یک توطئه علیه آدمهای خنگی مثل خودم باشد.
آخر چرا آنجا؟
ولی من که مهمتر از آن همه مسافر نبودم.
دوباره یخ کردم. میدانستم هواپیمای به آن بزرگی چراغهایی هم در دو انتهای بالهایش دارد که ابعاد هواپیما و جهت حرکت آنرا نشان میدهند. باید بدانم چرا خدمه یگان پدافند بیرون نیامده و نگاهی به آسمان شب نینداخته بودند. لابد آن شب، شب سردی بوده، در وسط بیابان. خیلی سرد.
اصلی هست، بنام هماهنگی SHELL . گوربابای همه این اصولی که یادگرفته ام و کمکی به جلوگیری از این همه پرپر شدن نکرده بود. به هرجهت اصل سادهای دارد که میگوید شما نمیتوانید یک هواپیمای دویست ملیون دلاری فول اتوماتیک را به خلبانی بسپارید که از حقوقش ناراضی است. تحریم اقتصادی در ذهنم بزرگ شد! داغ شدم، آیا اپراتور در وسط بیابان، در آن شب از حقوقش راضی بوده؟ آب دهانم خشک شد. آیا تبعات جنگ اقتصادی و نارضایتی مردم بازهم قربانی گرفته بود. سردشدم.
می دانستم، آن شرایط سخت اپراتور پدافند حکم میکرد که برای آن موقعیت آموزشهای لازم را هم دیدهباشد. آنجا تصمیمگیری در ثانیههاست. در آن ثانیههای کوتاه، فرصت ضرب و تقسیم نیست. باید ذهنی آماده و حواسی متمرکز داشت. آموزش و تمرینات فراوان و اطمینان از حداقل شرایط زندگی. و من منتقد اکنون اینجا پشت کامپیوتر در دمای مطبوع هوا. آیا من جز به خودم حق انتقاد به کس دیگری را داشتم؟ دوباره داغ شدم. دنیایی بغایت ناعادلانه. اصلا من به چی انتقاد میکنم؟
به خودم؟ یا به دیگران؟
معصومانه، چهره مسافران نگران ایمنی پروازها را مرور کردم. میدانستم این اعتراف که خطای یگان موشکی خودی بوده را نباید با بررسی علمی سانحه یکسان گرفت. این سانحه هنوز بررسی نشده است. خنده دار بود؛ اینبار دیگر نگران سوالها و بازیهای سیاسی نخست وزیر نبودم. ایشان اگر خیلی دلش به حال ایرانیهای دو تابعیتی میسوخت، سفارتش را بازگشایی میکرد تا مسافران این همه هزینه اضافه برای دریافت ویزا از کشور ثالث نپردازند. نخست وزیرکانادا در نظرم کاملا محو شد. او دیگر برایم هیچ اهمیتی نداشت. مثل هوای کشور نخست وزیر یخ کرده بودم.
دستهایم برای لحظاتی ایستادند. مصاحبههایی که شنیده بودم و چهره مدیران علاقمند به مصاحبه و قبول مسئولیتهایشان چون باران سنگ های ابابیل برسرم فروریخت. یادم آمد، برخی از مفاهیم مدیریتی در طول سال های اخیر به شدت واژگون شده بودند. درست مشابه "قابل نداره" که درهنگام ارائه صورتحساب، فروشنده ها به مشتری میگویند. واژه ای بیمعنا که بیشتر وقتها اعصاب من یکی را خورد میکند، این معذرت خواهی و قبول مسئولیت هم از همان موارد شده.
معذرت میخواهم!
یعنی که چی؟
مدیران باید میدانستند که قبول مسئولیت در مدیریت به این مفهوم است که مدیر شرایطی را فراهم کند که خطایی در محدوده مدیریتش رخ ندهد. آن زمان که خطا رخ داد، ابعاد آن معمولا چنان بزرگ و فاجعه آمیز است که واژه "قبول مسئولیت" مشابه همان "قابل نداره" مسخره و بیمعنا جلوه میکند.
راستش دیگر نمیخواهم حتی برای خودم هم بنویسم. گوربابای نظریه SHELL وقتی نمیتواند جلوی پرپر شدن کسی را بگیرد. اکنون مطمئن هستم که باید بعد از شلیک موشک ها تا چند روز حالت جنگی میگرفتیم و همه پروازها لغو میشد تا باورمان بیاید که خیلی وقت است در جنگیم.
سیدمحمدباقر ملائک
۲۲ دیماه ۱۳۹۸
@limping_centipede
🔻کمی هم با کرونا
بخش اول
راستش بهاینراحتی هم نمیشد دست به قلم شد و درمورد چیزی نوشت که اینهمه وحشت آفریده و اکثریت را بهنحوی کنج خانههاشان به فکر واداشتهاست؛ که بالأخره هدف از اینهمه جزئیات در آفرینش چه بود؟ آفرینشی که در عرض چند روز و با چند سرفۀ خشک، هیکلی را چون برگ خردشدهای بر زمین میریزد تا در زیر خاک ناپدید شود.
این روزها حتی آن وانتی که روزانه ده بار طول خیابون را بالا و پایین میرفت و مدام فریاد میزد «اثاث، خردهریز منزل، قالی و قالیچه و شوفاژهای قدیمی، میخریم» هم کمتر میآید. گرانفروشهای موردعلاقۀ من هم که کارشان فروش باقالی و لبوی پخته به قیمت آناناس بود هم انگار آب شده و رفتهاند توی زمین؛ انگار هیچوقت نبودهاند. دلم برایشان تنگ شده؛ راستش آنها تنها مثالهای زندۀ من بودند؛ خصوصاً موقعی که فانکشن های مسری در سیستم را توضیح میدادم؛ بهترین مثالم آنها بودند که برخط و دمدست اثبات میکردند که هم «دروغگویی» مسری است و هم «گرانفروشی». البته خوشبختانه کلاسهای درس تعطیل شدهاند و مجبور نیستم به سؤالات بیربط دانشجویان درمورد کاربرد دروس دانشگاهی و تأثیر آنها در «آیندۀ کاری» شان یا حتی عمیقتر، «رمز خوشبختی» در جهان، جواب بدهم.
ولی اعتراف میکنم رقص آنهمه کادر درمانی درمورد «شکست کرونا» و پشتسرش اصرار «دیرین دیرین» که «دکترها باید برقصند، دکترها باید برقصند»، باعث شد دست به قلم ببرم.
که چی؟
یعنی دست به قلم ببرم و بنویسم از اینکه هوای گرمتر خواهدآمد و ویروسها خواهندرفت و لبوفروشها به دامن شهر بازخواهندگشت؟!
اصلاً کرونا چه ارتباطی به نظریۀ سیستم دارد؟
خب این را از قبل هم میدانستیم که ما ایرانیان عزیز و باستانی، بهسختی چیزی را بهعنوان یک حقیقت باور میکنیم؛ و حتی زمانی هم که باور کنیم، بهسختی قادر هستیم طرحی نو دراندازیم و شیوۀ جدیدی را بهکار بگیریم. ولی اینها موضوعات مرتبط با جامعهشناسی تاریخی است؛ من از دیدگاه سیستم به شرایط جدید نگاه میکنم و اینبار میخواهم شما را با موجودی جدید آشنا کنم که تابهحال درمورد آن هیچ نگفتهام؛ اسم خلاصهاش HOS است.
در ترجمۀ فارسی میتوانید به او بگویید «سیستم مرتبۀ بالا». من زمانی که روحیهام بهتر بود، به آن «سمبَل» میگفتم. اتفاقاً اسم بسیار بامسمّایی هم بود؛ چون شنیدهبودم که اساتید عزیز وقتی مجبور میشدند درسی را که خودشان هم بلد نبودند، تدریس کنند، همین کار را میکردند؛ یعنی سمبَل میکردند؛ و وقتی قیافۀ مات دانشجویان بهتزده را میدیدند، با لحنی آرام میگفتند «از این بخش در امتحان سؤالی نمیآید". دانشجویان هم متوجه بودند که وقتی استاد چیزی را سمبل میکند، از دو حال خارج نیست؛ یا تنها منبع درآمدش همان بخش از درس است و نمیخواهد آن شیوۀ کسب نان را فاش کند و یا اینکه جدیجدی بلد نیست و فقط دارد بر اساس تکلیف شرعیاش (!) سیلابس را پوشش میدهد.
و اما، سیستم مرتبۀ بالا یا همان سمبَل، یک ویژگی منحصربهفرد دارد؛ به این شکل که اصل «عمل و عکسالعمل» درمورد آن صادق نیست؛ او، هرچه که هست، میتواند یکطرفه نیرو وارد کند؛ بدون آنکه نگران هیچ عکسالعملی باشد.
البته همۀ شما با مرحوم اسحاق نیوتن آشنا هستید؛ ایشان بود که اولینبار طی قوانین سهگانۀ خودش ادعا کرد هیچ نیرویی نمیتواند بهصورت مستقل وجود داشتهباشد. او ادعا کرد هر نیرویی عکسالعملی دارد، مساوی و مخالف جهت آن. نمونههای این برداشت نیوتن از نیرو، در دنیای مادی اطراف ما بسیار زیاد است؛ تا آن جایی که تقریباً یادمان میرود آنچه که حواس ما درک میکنند و میتوانیم آنها را اندازه بگیریم، لزوماً بیان تعیینکنندۀ هرآنچه که میتواند وجود داشتهباشد، نیست.
@limping_centipede
بخش اول
راستش بهاینراحتی هم نمیشد دست به قلم شد و درمورد چیزی نوشت که اینهمه وحشت آفریده و اکثریت را بهنحوی کنج خانههاشان به فکر واداشتهاست؛ که بالأخره هدف از اینهمه جزئیات در آفرینش چه بود؟ آفرینشی که در عرض چند روز و با چند سرفۀ خشک، هیکلی را چون برگ خردشدهای بر زمین میریزد تا در زیر خاک ناپدید شود.
این روزها حتی آن وانتی که روزانه ده بار طول خیابون را بالا و پایین میرفت و مدام فریاد میزد «اثاث، خردهریز منزل، قالی و قالیچه و شوفاژهای قدیمی، میخریم» هم کمتر میآید. گرانفروشهای موردعلاقۀ من هم که کارشان فروش باقالی و لبوی پخته به قیمت آناناس بود هم انگار آب شده و رفتهاند توی زمین؛ انگار هیچوقت نبودهاند. دلم برایشان تنگ شده؛ راستش آنها تنها مثالهای زندۀ من بودند؛ خصوصاً موقعی که فانکشن های مسری در سیستم را توضیح میدادم؛ بهترین مثالم آنها بودند که برخط و دمدست اثبات میکردند که هم «دروغگویی» مسری است و هم «گرانفروشی». البته خوشبختانه کلاسهای درس تعطیل شدهاند و مجبور نیستم به سؤالات بیربط دانشجویان درمورد کاربرد دروس دانشگاهی و تأثیر آنها در «آیندۀ کاری» شان یا حتی عمیقتر، «رمز خوشبختی» در جهان، جواب بدهم.
ولی اعتراف میکنم رقص آنهمه کادر درمانی درمورد «شکست کرونا» و پشتسرش اصرار «دیرین دیرین» که «دکترها باید برقصند، دکترها باید برقصند»، باعث شد دست به قلم ببرم.
که چی؟
یعنی دست به قلم ببرم و بنویسم از اینکه هوای گرمتر خواهدآمد و ویروسها خواهندرفت و لبوفروشها به دامن شهر بازخواهندگشت؟!
اصلاً کرونا چه ارتباطی به نظریۀ سیستم دارد؟
خب این را از قبل هم میدانستیم که ما ایرانیان عزیز و باستانی، بهسختی چیزی را بهعنوان یک حقیقت باور میکنیم؛ و حتی زمانی هم که باور کنیم، بهسختی قادر هستیم طرحی نو دراندازیم و شیوۀ جدیدی را بهکار بگیریم. ولی اینها موضوعات مرتبط با جامعهشناسی تاریخی است؛ من از دیدگاه سیستم به شرایط جدید نگاه میکنم و اینبار میخواهم شما را با موجودی جدید آشنا کنم که تابهحال درمورد آن هیچ نگفتهام؛ اسم خلاصهاش HOS است.
در ترجمۀ فارسی میتوانید به او بگویید «سیستم مرتبۀ بالا». من زمانی که روحیهام بهتر بود، به آن «سمبَل» میگفتم. اتفاقاً اسم بسیار بامسمّایی هم بود؛ چون شنیدهبودم که اساتید عزیز وقتی مجبور میشدند درسی را که خودشان هم بلد نبودند، تدریس کنند، همین کار را میکردند؛ یعنی سمبَل میکردند؛ و وقتی قیافۀ مات دانشجویان بهتزده را میدیدند، با لحنی آرام میگفتند «از این بخش در امتحان سؤالی نمیآید". دانشجویان هم متوجه بودند که وقتی استاد چیزی را سمبل میکند، از دو حال خارج نیست؛ یا تنها منبع درآمدش همان بخش از درس است و نمیخواهد آن شیوۀ کسب نان را فاش کند و یا اینکه جدیجدی بلد نیست و فقط دارد بر اساس تکلیف شرعیاش (!) سیلابس را پوشش میدهد.
و اما، سیستم مرتبۀ بالا یا همان سمبَل، یک ویژگی منحصربهفرد دارد؛ به این شکل که اصل «عمل و عکسالعمل» درمورد آن صادق نیست؛ او، هرچه که هست، میتواند یکطرفه نیرو وارد کند؛ بدون آنکه نگران هیچ عکسالعملی باشد.
البته همۀ شما با مرحوم اسحاق نیوتن آشنا هستید؛ ایشان بود که اولینبار طی قوانین سهگانۀ خودش ادعا کرد هیچ نیرویی نمیتواند بهصورت مستقل وجود داشتهباشد. او ادعا کرد هر نیرویی عکسالعملی دارد، مساوی و مخالف جهت آن. نمونههای این برداشت نیوتن از نیرو، در دنیای مادی اطراف ما بسیار زیاد است؛ تا آن جایی که تقریباً یادمان میرود آنچه که حواس ما درک میکنند و میتوانیم آنها را اندازه بگیریم، لزوماً بیان تعیینکنندۀ هرآنچه که میتواند وجود داشتهباشد، نیست.
@limping_centipede
🔻کمی هم با کرونا
بخش دوم
در دنیای مکانیکی اطراف ما، هر عملی عکسالعملی دارد، مساوی و مخالف آن و این خیلی خوب است. فقط مشکل اینجا است که بدانید به کجا نیرو را وارد میکنید و ببینید عکسالعمل آن نیرو در کجا ظاهر میشود.
راستش خیلی خوب است که در دنیای مکانیکی اطراف ما نیروها بهصورت عمل و عکسالعمل هستند؛ البته ما بهخاطر آن دسته از علایق عجیب بشری بهلحاظ فلسفی هم این اصل را بهعنوان نوعی از عدالت پذیرفتهایم؛ مثلاً وقتی بدی ببینیم، دنبال تلافی هستیم؛ وقتی ظلمی را در جامعه میبینیم، دنبال قهرمانی برای رفع آن ظلم هستیم و وقتی فشاری از سطوح بالای جامعه به قشرهای پایینتر وارد میشود، بهنوعی حس میکنیم که اینطور نخواهدماند.
خب، حالا که چه؟
موضوع این نوشتار این است که چه کار خواهیدکرد اگر روزی برسد که باور کنید در سیستمی که زندگی میکنید، نیرویی وجود دارد که مستقل است و بهطور مستقل نیرو وارد میکند و هیچ عکسالعملی را نمیپذیرد؟
سؤال این است که برای ضربات و نیرویی که آن موجود به شما وارد میکند، چه راهحلی خواهیدداشت؟ به کجا خواهیدرفت و دامن که را خواهیدگرفت؟
انتظار یک تحلیل سیستمی از من نداشتهباشید؛ شما قبلاً با این موضوع آشنا بوده و مدتهاست با آن کنار آمدهاید.
چطور؟
خب کدامیک از ما یادش میآید که برای آمدن به این دنیا، رضایتنامهای را پر کردهباشد؟ یا کدامیک از ما خاطرش هست که برای رفتن از این دنیا با کسی توافق کردهباشد؟ حتی آنها هم که به عملیات انتحاری میروند، با تصوری از یک زندگی دیگر، به سوی آن میروند، بدون آن که مطمئن باشند که چیزهای خوبی در انتظارشان هست. آن ها هم بدون توافق کسی عمل میکنند.
حقیقت و راز آشکاری که همه از آن باخبرند این است که تولد و مرگ هریک از ما انسانها، بخشهایی از رفتار یک سیستم مرتبۀ بالاتر است؛ یک وجود قادر. اینکه با هفت میلیارد آدم، کرۀ زمین سنگینتر میشود و یا منابعش کم میآید، برای او نگرانکننده نیست؛ بهطور مشابه، اینکه ما در تصادف رانندگی فوت میکنیم یا با اشتباهات پزشکی، یا به دلیل سقوط هواپیما یا در اثر ویروس، عکسالعملی برای او ندارد.
ما در این موارد تنها هستیم. بدون عکسالعمل. درمورد تولد که تا آمدیم از حالت آبزی به هوازی تبدیل شویم و حافظههایمان اطلاعات را ثبت کند، همهچیز دیر شد. ولی درمورد مرگ، داستان فرق میکند؛ شواهد نشان میدهند که مرگ، اجتنابناپذیر است و خوشبختانه انواع بسیار متفاوتی هم دارد برای انواع سلایق.
پس داستان بر سر چیست؟
موضوع مرگ نیست؛ موضوع فقط نحوۀ ترسیدن هر یک از ما از نوع مرگی است که نهایتاً به سراغمان خواهدآمد.
راستش از دیدگاه سیستمی خیلی مؤثرتر است که بهجای «شکستدادن ویروس کرونا»، ترس از ویروس کرونا را شکست دهیم و به سر همان زندگی سابقی که داشتیم برگردیم.
همانی که همه در پایانیافتن دورۀ زندگی این دنیا مشارکت داشتند؛ از پراید و خطاهای پزشکی و مهندسی و مدیریتی بگیرید، تا خطاهای شخصی.
سیدمحمدباقر ملائک
اسفند ۱۳۹۸
@limping_centipede
بخش دوم
در دنیای مکانیکی اطراف ما، هر عملی عکسالعملی دارد، مساوی و مخالف آن و این خیلی خوب است. فقط مشکل اینجا است که بدانید به کجا نیرو را وارد میکنید و ببینید عکسالعمل آن نیرو در کجا ظاهر میشود.
راستش خیلی خوب است که در دنیای مکانیکی اطراف ما نیروها بهصورت عمل و عکسالعمل هستند؛ البته ما بهخاطر آن دسته از علایق عجیب بشری بهلحاظ فلسفی هم این اصل را بهعنوان نوعی از عدالت پذیرفتهایم؛ مثلاً وقتی بدی ببینیم، دنبال تلافی هستیم؛ وقتی ظلمی را در جامعه میبینیم، دنبال قهرمانی برای رفع آن ظلم هستیم و وقتی فشاری از سطوح بالای جامعه به قشرهای پایینتر وارد میشود، بهنوعی حس میکنیم که اینطور نخواهدماند.
خب، حالا که چه؟
موضوع این نوشتار این است که چه کار خواهیدکرد اگر روزی برسد که باور کنید در سیستمی که زندگی میکنید، نیرویی وجود دارد که مستقل است و بهطور مستقل نیرو وارد میکند و هیچ عکسالعملی را نمیپذیرد؟
سؤال این است که برای ضربات و نیرویی که آن موجود به شما وارد میکند، چه راهحلی خواهیدداشت؟ به کجا خواهیدرفت و دامن که را خواهیدگرفت؟
انتظار یک تحلیل سیستمی از من نداشتهباشید؛ شما قبلاً با این موضوع آشنا بوده و مدتهاست با آن کنار آمدهاید.
چطور؟
خب کدامیک از ما یادش میآید که برای آمدن به این دنیا، رضایتنامهای را پر کردهباشد؟ یا کدامیک از ما خاطرش هست که برای رفتن از این دنیا با کسی توافق کردهباشد؟ حتی آنها هم که به عملیات انتحاری میروند، با تصوری از یک زندگی دیگر، به سوی آن میروند، بدون آن که مطمئن باشند که چیزهای خوبی در انتظارشان هست. آن ها هم بدون توافق کسی عمل میکنند.
حقیقت و راز آشکاری که همه از آن باخبرند این است که تولد و مرگ هریک از ما انسانها، بخشهایی از رفتار یک سیستم مرتبۀ بالاتر است؛ یک وجود قادر. اینکه با هفت میلیارد آدم، کرۀ زمین سنگینتر میشود و یا منابعش کم میآید، برای او نگرانکننده نیست؛ بهطور مشابه، اینکه ما در تصادف رانندگی فوت میکنیم یا با اشتباهات پزشکی، یا به دلیل سقوط هواپیما یا در اثر ویروس، عکسالعملی برای او ندارد.
ما در این موارد تنها هستیم. بدون عکسالعمل. درمورد تولد که تا آمدیم از حالت آبزی به هوازی تبدیل شویم و حافظههایمان اطلاعات را ثبت کند، همهچیز دیر شد. ولی درمورد مرگ، داستان فرق میکند؛ شواهد نشان میدهند که مرگ، اجتنابناپذیر است و خوشبختانه انواع بسیار متفاوتی هم دارد برای انواع سلایق.
پس داستان بر سر چیست؟
موضوع مرگ نیست؛ موضوع فقط نحوۀ ترسیدن هر یک از ما از نوع مرگی است که نهایتاً به سراغمان خواهدآمد.
راستش از دیدگاه سیستمی خیلی مؤثرتر است که بهجای «شکستدادن ویروس کرونا»، ترس از ویروس کرونا را شکست دهیم و به سر همان زندگی سابقی که داشتیم برگردیم.
همانی که همه در پایانیافتن دورۀ زندگی این دنیا مشارکت داشتند؛ از پراید و خطاهای پزشکی و مهندسی و مدیریتی بگیرید، تا خطاهای شخصی.
سیدمحمدباقر ملائک
اسفند ۱۳۹۸
@limping_centipede
هزارپای لنگ
نفرت و نفرت انگیز.pdf
🔸نفرت و نفرت انگیز
✍🏻سیدمحمدباقر ملائک
اردیبهشت ۱۳۹۹
🔻چرا باید نگران درست یا غلط بودن قانون باشیم؟
برای اینکه جلوی تولید نفرت را بگیریم. واقعیت این است که هیچ پلیسی پشت دوربین نمیتواند از هیچ راننده ای بپرسد که چرا تند رانندگی میکند. عجیب اینکه وقتی خودرو را هم متوقف کند بازهم از راننده نمیپرسد برای چه تند رانندگی میکرده! فقط او را جریمه میکند. ظاهر امر نشان میدهد که برایشان مهم نیست که چرا کسی بخواهد تندتر از حد تعیین شده، رانندگی کند! برای آنها یک عدد هست و یک دوربین هم دارند که ببینند سرعت راننده از آن عدد بیشتر است یا خیر، اگر بود او را با آخرین مدل دستگاه صدور قبض جریمه میکنند.
هرچند که به نظر خیلی ساده میرسد که پس از توقف راننده از او بخواهیم توضیح دهد که به چه علتی تند تر از حد تعیین شده رانندگی می کرده. شاید دلیلی داشت و شاید توانستیم قانون بهتری وضع کنیم. ولی وقتی آماری از دلایل قانون شکنی رانندگان نداریم، قاعدتا باید به نحوی حدس بزنیم که این زحمات پلیس جریمه کننده برای چیست؟
۱- آیا برای نمایش اهمیت رعایت قانون است؟
۲- آیا برای حفظ سلامت راننده هاست؟
۳- آیا برای دریافت جریمه است؟
۴- آیا نگران درآمد شرکت های بیمه هستند؟
۵- آیا برای ایجاد نفرت است؟
۶- شاید هم ترکیبی از همه موارد فوق؟
خب راستش در منطق کلاسیک ارسطویی هر گزارهای یا "درست" است یا "غلط". یعنی شماره های یک الی شش هریک به تنهایی می توانند یا "درست" باشند یا "غلط". ولی مشکل در این است که از کجا بدانیم کدام درست است.
حالا فرض کنید که این هم یک واقعیت پذیرفته شده باشد که همه بدنبال "حقیقت" و گزاره درست باشیم. یعنی من باید مطلبی را بنویسم که "درست" باشد و شما هم که مطالبی را میخوانید، همین انتظار را دارید که مطلب مربوطه "درست" باشد. البته خداییش اصلا معلوم نیست خود همین گزاره ای که گفتیم درست باشد. یعنی شاید مردم هرچیزی را که بخوانند، اعم از اینکه درست باشد یا غلط همه را هم درست فرض کنند.
در مورد رسانه های مدرن که شرایط خیلی حساستر است. آن ها همه مدعی اند آنچه که میگویند درست و عین حقیقت است. حتی مدعی هستند که اصل کارشان کشف حقایق درست برای بینندگانشان است. جالب اینک وقتی ادعای رسانه های ملی و غیر ملی همسایگان این طرف و آنطرف آب را مقایسه کنید، تنها چیزی که متوجه میشوید این است که هیچ علاقه ای برای کشف یک حقیقت "درست" وجود ندارد. زیرا همه مدعی هستند که دانستن حقیقت حق شماست و تنها هم آنها هستند که "درست" میگویند.
@limping_centipede
✍🏻سیدمحمدباقر ملائک
اردیبهشت ۱۳۹۹
🔻چرا باید نگران درست یا غلط بودن قانون باشیم؟
برای اینکه جلوی تولید نفرت را بگیریم. واقعیت این است که هیچ پلیسی پشت دوربین نمیتواند از هیچ راننده ای بپرسد که چرا تند رانندگی میکند. عجیب اینکه وقتی خودرو را هم متوقف کند بازهم از راننده نمیپرسد برای چه تند رانندگی میکرده! فقط او را جریمه میکند. ظاهر امر نشان میدهد که برایشان مهم نیست که چرا کسی بخواهد تندتر از حد تعیین شده، رانندگی کند! برای آنها یک عدد هست و یک دوربین هم دارند که ببینند سرعت راننده از آن عدد بیشتر است یا خیر، اگر بود او را با آخرین مدل دستگاه صدور قبض جریمه میکنند.
هرچند که به نظر خیلی ساده میرسد که پس از توقف راننده از او بخواهیم توضیح دهد که به چه علتی تند تر از حد تعیین شده رانندگی می کرده. شاید دلیلی داشت و شاید توانستیم قانون بهتری وضع کنیم. ولی وقتی آماری از دلایل قانون شکنی رانندگان نداریم، قاعدتا باید به نحوی حدس بزنیم که این زحمات پلیس جریمه کننده برای چیست؟
۱- آیا برای نمایش اهمیت رعایت قانون است؟
۲- آیا برای حفظ سلامت راننده هاست؟
۳- آیا برای دریافت جریمه است؟
۴- آیا نگران درآمد شرکت های بیمه هستند؟
۵- آیا برای ایجاد نفرت است؟
۶- شاید هم ترکیبی از همه موارد فوق؟
خب راستش در منطق کلاسیک ارسطویی هر گزارهای یا "درست" است یا "غلط". یعنی شماره های یک الی شش هریک به تنهایی می توانند یا "درست" باشند یا "غلط". ولی مشکل در این است که از کجا بدانیم کدام درست است.
حالا فرض کنید که این هم یک واقعیت پذیرفته شده باشد که همه بدنبال "حقیقت" و گزاره درست باشیم. یعنی من باید مطلبی را بنویسم که "درست" باشد و شما هم که مطالبی را میخوانید، همین انتظار را دارید که مطلب مربوطه "درست" باشد. البته خداییش اصلا معلوم نیست خود همین گزاره ای که گفتیم درست باشد. یعنی شاید مردم هرچیزی را که بخوانند، اعم از اینکه درست باشد یا غلط همه را هم درست فرض کنند.
در مورد رسانه های مدرن که شرایط خیلی حساستر است. آن ها همه مدعی اند آنچه که میگویند درست و عین حقیقت است. حتی مدعی هستند که اصل کارشان کشف حقایق درست برای بینندگانشان است. جالب اینک وقتی ادعای رسانه های ملی و غیر ملی همسایگان این طرف و آنطرف آب را مقایسه کنید، تنها چیزی که متوجه میشوید این است که هیچ علاقه ای برای کشف یک حقیقت "درست" وجود ندارد. زیرا همه مدعی هستند که دانستن حقیقت حق شماست و تنها هم آنها هستند که "درست" میگویند.
@limping_centipede
🔻یک ذره از همه چیز یا همه چیز یک ذره
(بخش اول)
✍🏻سیدمحمدباقر ملائک
مرداد ۱۳۹۹
🔸این که تمرکز برای داشتن یک چیز بطور کامل بهتر است و یا داشتن یک ذره از همه چیزهای دنیا، هرچند سوال مسخرهای به نظر میرسد ولی باید بتوانید به آن پاسخ بدهید؛ زیرا سرچشمه اکثر ناهنجاریهاست. حداقل ناهنجاریهایی که من در کشورخودم میبینم از همین یکی ناشی میشود. نگرانیای که زمان زیادی از زندگی ما انسانها را تلف میکند. از همان زمان انتخاب رشته بعد از کنکور شروع میشود و تا سالها ادامه مییابد. مثالهای واضحی هم در همین روزها هست که با آن روبرو هستیم. مثالهایی خیلی ساده، مثل آتشسوزیهای کوچک که به تعداد زیاد رخ دادهاند و کسی نمیداند چرا به جای یک آتش سوزی بزرگ، این همه آتشسوزیهای کوچک داریم؟
🔸یا این که چرا قاضی منصوری از این شهر اروپایی به آن یکی میرفت. چرا در یکجا آرامش نداشت. و ما چقدر از ویژگیهای قاضیهای کشور خودمان را میشناسیم. در مقام جابجایی اعجاب انگیز مدیران اجرایی و رئیس و نمایندگان مجلس هم چنین پدیدهای دیده میشود. یعنی مارکوپولو هم باشی، غیرممکن است که در تمام کشورهای سر راه از ایتالیا تا چین بخواهی چند سال بمانی تا ببینی چگونه مردمانی هستند.
🔸یعنی خیلی سخت است باور کنم که از معاونت آموزشی یک جایی بشوی مدیرعامل یک شرکت خودرو سازی و از راه هدایت جوانان برسی به مقام قانونگذاری و نهایتا منصبی که خاص حساب کشیدن از دستگاههای مختلف است نه "حساب پس دادن" که از قدیم فرموده اند "رطب خورده منع رطب کی کند؟".
یعنی هرچه عقل و منطق را کنار هم بگذارید، میبینید که تصور اینکه یک انسان بتواند بینهایت انعطاف پذیر باشد، ممکن نیست. مارکوپولو هم که باشید در چین ماندگار میشوید و دیگر نمیروید امپراطوری کره و یانگوم را هم ببینید و سری هم به ژاپن بزنید. خداییش تا همان چین برای تحول اروپا کافی بود. یعنی بالاخره وجدان این سوال را طرح میکند که در یک رشته و تخصص همه بالا و پایینش را بدانم بهتر است و یا از یک سر تا انتهای دائرة المعارفی را بخوانم، به این امید که روزی در صحنهای بتوانم چهره یک مدیر را به نمایش بگذارم.
🔸از جایگاه ایدئولوژیک هم میشود پرسید که با اتکا به توان ملی، با چند کشور همسایه خودم ارتباط برقرار کنم و بین آنها اعتباری بیابم بهتر است و یا سعی کنم با یک الگو و یک اسب و اسلحه در تمام میادین دیپلماتیک و با تمام کشورهای مختلف دنیا به گفتمانهایی بیانتها بپردازم. از دیدگاه سیستمی هم، مفهوم "ملیگرایی" همین است. یعنی شناخت و اتکا به توان ملی برای نمایشی ملی. حالا اینکه در یکصد و نود کشور دنیا آوارههای ایرانی داشته باشیم که با زور اشعار خیام و مولوی و چلوکباب و چوگان بخواهند فرهنگ خود را حفظ و یا به نمایش بگذارند که هنر نیست. اگر توزیع این همه ایرانی در سطح کشورهای جهان فایده ای داشت که قطعا تا به حال عضو ثابت شورای امنیت بودیم. ولی به جای این یکی ظاهرا خوشحالیم که هنوز ایرانیان مقیم لس آنجلس سالی یکبار قورمه سبزی مصرف میکنند و نوروز را هم جشن میگیرند.
@limping_centipede
(بخش اول)
✍🏻سیدمحمدباقر ملائک
مرداد ۱۳۹۹
🔸این که تمرکز برای داشتن یک چیز بطور کامل بهتر است و یا داشتن یک ذره از همه چیزهای دنیا، هرچند سوال مسخرهای به نظر میرسد ولی باید بتوانید به آن پاسخ بدهید؛ زیرا سرچشمه اکثر ناهنجاریهاست. حداقل ناهنجاریهایی که من در کشورخودم میبینم از همین یکی ناشی میشود. نگرانیای که زمان زیادی از زندگی ما انسانها را تلف میکند. از همان زمان انتخاب رشته بعد از کنکور شروع میشود و تا سالها ادامه مییابد. مثالهای واضحی هم در همین روزها هست که با آن روبرو هستیم. مثالهایی خیلی ساده، مثل آتشسوزیهای کوچک که به تعداد زیاد رخ دادهاند و کسی نمیداند چرا به جای یک آتش سوزی بزرگ، این همه آتشسوزیهای کوچک داریم؟
🔸یا این که چرا قاضی منصوری از این شهر اروپایی به آن یکی میرفت. چرا در یکجا آرامش نداشت. و ما چقدر از ویژگیهای قاضیهای کشور خودمان را میشناسیم. در مقام جابجایی اعجاب انگیز مدیران اجرایی و رئیس و نمایندگان مجلس هم چنین پدیدهای دیده میشود. یعنی مارکوپولو هم باشی، غیرممکن است که در تمام کشورهای سر راه از ایتالیا تا چین بخواهی چند سال بمانی تا ببینی چگونه مردمانی هستند.
🔸یعنی خیلی سخت است باور کنم که از معاونت آموزشی یک جایی بشوی مدیرعامل یک شرکت خودرو سازی و از راه هدایت جوانان برسی به مقام قانونگذاری و نهایتا منصبی که خاص حساب کشیدن از دستگاههای مختلف است نه "حساب پس دادن" که از قدیم فرموده اند "رطب خورده منع رطب کی کند؟".
یعنی هرچه عقل و منطق را کنار هم بگذارید، میبینید که تصور اینکه یک انسان بتواند بینهایت انعطاف پذیر باشد، ممکن نیست. مارکوپولو هم که باشید در چین ماندگار میشوید و دیگر نمیروید امپراطوری کره و یانگوم را هم ببینید و سری هم به ژاپن بزنید. خداییش تا همان چین برای تحول اروپا کافی بود. یعنی بالاخره وجدان این سوال را طرح میکند که در یک رشته و تخصص همه بالا و پایینش را بدانم بهتر است و یا از یک سر تا انتهای دائرة المعارفی را بخوانم، به این امید که روزی در صحنهای بتوانم چهره یک مدیر را به نمایش بگذارم.
🔸از جایگاه ایدئولوژیک هم میشود پرسید که با اتکا به توان ملی، با چند کشور همسایه خودم ارتباط برقرار کنم و بین آنها اعتباری بیابم بهتر است و یا سعی کنم با یک الگو و یک اسب و اسلحه در تمام میادین دیپلماتیک و با تمام کشورهای مختلف دنیا به گفتمانهایی بیانتها بپردازم. از دیدگاه سیستمی هم، مفهوم "ملیگرایی" همین است. یعنی شناخت و اتکا به توان ملی برای نمایشی ملی. حالا اینکه در یکصد و نود کشور دنیا آوارههای ایرانی داشته باشیم که با زور اشعار خیام و مولوی و چلوکباب و چوگان بخواهند فرهنگ خود را حفظ و یا به نمایش بگذارند که هنر نیست. اگر توزیع این همه ایرانی در سطح کشورهای جهان فایده ای داشت که قطعا تا به حال عضو ثابت شورای امنیت بودیم. ولی به جای این یکی ظاهرا خوشحالیم که هنوز ایرانیان مقیم لس آنجلس سالی یکبار قورمه سبزی مصرف میکنند و نوروز را هم جشن میگیرند.
@limping_centipede
🔻یک ذره از همه چیز یا همه چیز یک ذره
(بخش دوم)
✍🏻سیدمحمدباقر ملائک
مرداد ۱۳۹۹
🔸مبحث سیستمی مورد نظر به همین بحث انتخابات و انتصابات و همکاریهای فرهنگی و البته جایگاه قورمه سبزی در بین چینیها باز میگردد. بطور مشخص همین بحثهای ارتباط بیست و پنج ساله با کشوری در شرق دور که عدهای را به شدت نگران کرده که بعد از بیست سال اول ما ایرانیها هستیم که سه وعده در روز نودل چینی مصرف میکنیم یا چینیها هستند که نهایتا به جایگاه قورمه سبزی پی خواهند برد؟!
موضوع این بحثها اصلا عجیب نیست؛ بلکه شیوه بحث است که خیلی نگران کننده به جلو میرود. اول از همه هم باید تاکید کنم که به عنوان یک اصل باید پذیرفت که بیشتر از حد استاندارد سادهلوحانه است که تصور کنیم یک نفر خواهد آمد که فساد را ریشهکن میکند و یا این که برای خوشبختی کشور میشود با کشور های دیگر قرارداد بست. برای دفع فساد اگر امام زمان هم که باشید، نیازمند سیصد و اندی یار وفادار هستید. اگر هم فکر میکنید که برای خوشبخت کردن کشور میتوانید اجازه دهید مغزهای کشور پراکنده شوند و آنها را با مغز های هندی و چینی و روسی و اروپایی و آمریکایی جایگزین کنید، احتمال زیاد تاریخ عربستان سعودی و امارات را هم درست مطالعه نکردهاید.
🔸این روزها پدرهایی که دختر شوهر میدهند هم جرئت این را که خوشبختی دخترشان را به پسری (آقای داماد) واگذار کنند، ندارند؛ چه برسد به اینکه کسی بخواهد کل کشوری را با سپردن دست دامادهای جهانی 5+1 خوشبخت کند. ولی درکنار این واقعیت که خوشبخت شدن نیاز به ریشهای ملی دارد، نکته دیگری هم هست که مرتبط با زمان و دوره خوشبختی است. مثلا میتوانید بپرسید، آیا حتما باید به مدت بیست و پنج سال خوشبخت شویم؟
🔸بیست و پنج سال از دیدگان اندیسهای سیستمی، زمان بسیار زیادیست و طبق برخی مطالعات، میشود انتظار داشت که بین یک تا سه تغییر رفتار نسلی در طول آن رخ دهد. یعنی نسلهایی بیایند که با نسل کنونی تفاوتهای شدیدی در اندیشه و ایدهآلها داشتهباشند. برخی از مطالعات که تغییر نسل را مرتبط با تغییر تکنولوژی میدانند، دوره تغییر رفتارنسل را حدود پنج سال برآورد کردهاند. با درنظرگرفتن چنین فاکتوری، یک قرارداد همکاری بلندمدت منطقی نیست طولانیمدت باشد. بلکه علمیتر آن است که درمحدودهای بین پنج تا ده سال قرار بگیرد با قابلیت اندازه گیری (شفافیت اطلاعات)و بازنگری برای دو طرف؛ جاروجنجال هم لازم ندارد که قورمه سبزی نباید از یادها فراموش شود. اما چرا اینگونه شد؟
خب لابد دوطرف مهندس سیستمی در بساط نداشتند و ندارند و یا بازیهای پشت پردهای در جریان است که باید از آن ها سر درآورد. به هرجهت اگر کسی نداند، من که خودم میدانم هیچوقت "معاون آموزشی نبوده ام"! ولی این یادم هست که از نتایج برجام اولیه اعلام خرید پانصد فروند هواپیما توسط ایران بود. با یک حساب سر انگشتی، اگر کشورم میتوانست هر سی روز یک هواپیما را تحویل گرفته و عملیاتی کند، این قرارداد خودش به تنهایی ۴۰ سال طول میکشید و شاید هم بیشتر زیرا آموزش خلبان و کادر پروازی برای عملیاتی شدن یک هواپیما بسیار زمان بر است. ولی عجیب این بود که شاهنامه دوستان دو آتشه هم شکایتی از آن شکل خرید هواپیما نداشتند. این نشان میدهد که تئوریسینهایی که اکنون ارتباط بلندمدت با شرق دور را خطرناک میدانند، منش علمی مشخصی را دنبال نمیکنند و شاید بیشتر نگران جایگاه قورمه سبزی هستند. هرچند شناخت رفتارهای غیر علمی کار پیچیدهای نبوده و نیست ولی جلوگیری از آنها اصلا ساده نیست. و مورد دوم است که دقت بیشتری نیاز دارد. و همین ویژگی است که انسانها را دچار دردسر میکند.
🔸زندگی این دنیا هر مفهوم عملیاتی که داشته باشد، تکلیف یک چیزش کاملا مشخص است و آن هم مربوط به زمان محدود آن میشود. از این جهت شاید پاسخ به سوالی که در ابتدای متن مطرح کردیم، اصلا سخت نباشد. در زمان محدود تمرکز بر روی ابعاد یک چیز شانس موفقیت بیشتری دارد تا تقسیم زمانی که کم است برای آشنایی با همه چیز. خب البته، فقط باید باور کنید که وقتی برای تلف کردن و بازی با عواطف و احساسات مردم نداریم.
درطول تاریخ جوامع بشری، انسانها همواره نشان دادهاند که تشنههای سیری ناپذیری هستند. این سیریناپذیری آنها را هدایت میکند که خیلی چیزها را آزمایش کنند، حتی احمق بودن!
و احمق بودن دلیل موجهی برای پذیرش مسئولیتهای مدیریتی نیست.
هزارپای لنگ
@limping_centipede
(بخش دوم)
✍🏻سیدمحمدباقر ملائک
مرداد ۱۳۹۹
🔸مبحث سیستمی مورد نظر به همین بحث انتخابات و انتصابات و همکاریهای فرهنگی و البته جایگاه قورمه سبزی در بین چینیها باز میگردد. بطور مشخص همین بحثهای ارتباط بیست و پنج ساله با کشوری در شرق دور که عدهای را به شدت نگران کرده که بعد از بیست سال اول ما ایرانیها هستیم که سه وعده در روز نودل چینی مصرف میکنیم یا چینیها هستند که نهایتا به جایگاه قورمه سبزی پی خواهند برد؟!
موضوع این بحثها اصلا عجیب نیست؛ بلکه شیوه بحث است که خیلی نگران کننده به جلو میرود. اول از همه هم باید تاکید کنم که به عنوان یک اصل باید پذیرفت که بیشتر از حد استاندارد سادهلوحانه است که تصور کنیم یک نفر خواهد آمد که فساد را ریشهکن میکند و یا این که برای خوشبختی کشور میشود با کشور های دیگر قرارداد بست. برای دفع فساد اگر امام زمان هم که باشید، نیازمند سیصد و اندی یار وفادار هستید. اگر هم فکر میکنید که برای خوشبخت کردن کشور میتوانید اجازه دهید مغزهای کشور پراکنده شوند و آنها را با مغز های هندی و چینی و روسی و اروپایی و آمریکایی جایگزین کنید، احتمال زیاد تاریخ عربستان سعودی و امارات را هم درست مطالعه نکردهاید.
🔸این روزها پدرهایی که دختر شوهر میدهند هم جرئت این را که خوشبختی دخترشان را به پسری (آقای داماد) واگذار کنند، ندارند؛ چه برسد به اینکه کسی بخواهد کل کشوری را با سپردن دست دامادهای جهانی 5+1 خوشبخت کند. ولی درکنار این واقعیت که خوشبخت شدن نیاز به ریشهای ملی دارد، نکته دیگری هم هست که مرتبط با زمان و دوره خوشبختی است. مثلا میتوانید بپرسید، آیا حتما باید به مدت بیست و پنج سال خوشبخت شویم؟
🔸بیست و پنج سال از دیدگان اندیسهای سیستمی، زمان بسیار زیادیست و طبق برخی مطالعات، میشود انتظار داشت که بین یک تا سه تغییر رفتار نسلی در طول آن رخ دهد. یعنی نسلهایی بیایند که با نسل کنونی تفاوتهای شدیدی در اندیشه و ایدهآلها داشتهباشند. برخی از مطالعات که تغییر نسل را مرتبط با تغییر تکنولوژی میدانند، دوره تغییر رفتارنسل را حدود پنج سال برآورد کردهاند. با درنظرگرفتن چنین فاکتوری، یک قرارداد همکاری بلندمدت منطقی نیست طولانیمدت باشد. بلکه علمیتر آن است که درمحدودهای بین پنج تا ده سال قرار بگیرد با قابلیت اندازه گیری (شفافیت اطلاعات)و بازنگری برای دو طرف؛ جاروجنجال هم لازم ندارد که قورمه سبزی نباید از یادها فراموش شود. اما چرا اینگونه شد؟
خب لابد دوطرف مهندس سیستمی در بساط نداشتند و ندارند و یا بازیهای پشت پردهای در جریان است که باید از آن ها سر درآورد. به هرجهت اگر کسی نداند، من که خودم میدانم هیچوقت "معاون آموزشی نبوده ام"! ولی این یادم هست که از نتایج برجام اولیه اعلام خرید پانصد فروند هواپیما توسط ایران بود. با یک حساب سر انگشتی، اگر کشورم میتوانست هر سی روز یک هواپیما را تحویل گرفته و عملیاتی کند، این قرارداد خودش به تنهایی ۴۰ سال طول میکشید و شاید هم بیشتر زیرا آموزش خلبان و کادر پروازی برای عملیاتی شدن یک هواپیما بسیار زمان بر است. ولی عجیب این بود که شاهنامه دوستان دو آتشه هم شکایتی از آن شکل خرید هواپیما نداشتند. این نشان میدهد که تئوریسینهایی که اکنون ارتباط بلندمدت با شرق دور را خطرناک میدانند، منش علمی مشخصی را دنبال نمیکنند و شاید بیشتر نگران جایگاه قورمه سبزی هستند. هرچند شناخت رفتارهای غیر علمی کار پیچیدهای نبوده و نیست ولی جلوگیری از آنها اصلا ساده نیست. و مورد دوم است که دقت بیشتری نیاز دارد. و همین ویژگی است که انسانها را دچار دردسر میکند.
🔸زندگی این دنیا هر مفهوم عملیاتی که داشته باشد، تکلیف یک چیزش کاملا مشخص است و آن هم مربوط به زمان محدود آن میشود. از این جهت شاید پاسخ به سوالی که در ابتدای متن مطرح کردیم، اصلا سخت نباشد. در زمان محدود تمرکز بر روی ابعاد یک چیز شانس موفقیت بیشتری دارد تا تقسیم زمانی که کم است برای آشنایی با همه چیز. خب البته، فقط باید باور کنید که وقتی برای تلف کردن و بازی با عواطف و احساسات مردم نداریم.
درطول تاریخ جوامع بشری، انسانها همواره نشان دادهاند که تشنههای سیری ناپذیری هستند. این سیریناپذیری آنها را هدایت میکند که خیلی چیزها را آزمایش کنند، حتی احمق بودن!
و احمق بودن دلیل موجهی برای پذیرش مسئولیتهای مدیریتی نیست.
هزارپای لنگ
@limping_centipede