مهارت های زندگی ويدا فلاح
8.67K subscribers
2.34K photos
1.13K videos
73 files
3.82K links
دکتر ویدا فلاح | روانشناس و برگزارکننده دوره های مهارتهای زندگی
زندگی خوب ساختنی‌ است
اینجا بهت یاد میدم زندگیت رو بسازی
دکترای تخصصی روانشناسی تربیتی
شماره عضویت: ۵۳۰۲


وبسایت🔰
vidafallah.com

اینستاگرام 🔰
Instagram.com/vida.fallah

02188840056-7
Download Telegram
#داستان_کوتاه

یک شرکت بزرگ قصد استخدام تنها یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی را برگزار کرد که تنها یک پرسش داشت.

پرسش این بود: شما در یک شب طوفانی سرد در حال رانندگی از خیابانی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس در حال عبور کردن هستید.

سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلا جان شما را نجات داده و یک نفر که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید.

شما می توانید تنها یکی از این سه نفر را برای سوار نمودن انتخاب کنید. کدامیک را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را بطور کامل شرح دهید.

قاعدتا این آزمون نمی تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خاص خودش را دارد.

پیرزن در حال مرگ است، شما باید او را نجات دهید هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد.

شما باید پزشک را سوار کنید زیرا او قبلا جان شما را نجات داده و این فرصتی است که می توانید جبران کنید. اما شاید هم بتوانید بعدا جبران کنید.

شما باید شخص مورد علاقه تان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست بدهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او پیدا کنید.

از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، تنها شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد. او نوشته بود:
سوئیچ ماشین را به پزشک می دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم زیر باران منتظر اتوبوس می مانیم.

پاسخی زیبا و سرشار از متانتی که ارائه شد گویای بهترین پاسخ است و مسلما همه می پذیرند که پاسخ فوق بهترین پاسخ است اما هیچکس در ابتدا به این پاسخ فکر نمی کند.

چرا؟ زیرا ما هرگز نمی خواهیم داشته ها و مزیت های خودمان را (ماشین) (قدرت) (موقعیت) از دست بدهیم.

اگر قادر باشیم خودخواهی ها، محدودیت ها و مزیت های خود را از خود دور کرده یا ببخشیم گاهی اوقات می توانیم چیزهای بهتری به دست بیاوریم.

🆔 @Life_Skills
#داستان_کوتاه

اولین امتحان محسن بعد از قبول شدن در دانشگاه بود، استاد اوراق امتحانی را بین بچه ها تقسیم کرد.

محسن دانشجوی درس خوانی بود و سوالات را پشت سر هم به خوبی پاسخ می داد تا اینکه به سوال آخر رسید: نام کوچک زنی که دانشکده را تمیز می کند چیست؟ مانده بود چه بنویسد. مثل یک شوخی به نظر می رسید.

او بارها و بارها این زن را دیده بود، چهره اش را خوب به خاطر داشت. می توانست بگوید حدودا چند ساله است اما اسمش؟ هرگز نپرسیده بود نام آن زن چیست؟ در نهایت او در حالی برگه خود را به استاد داد که آخرین سوال بی پاسخ مانده بود.

بعد از امتحان دانشجویان دور استاد گرد آمدند. یکی از آن ها پرسید: منظورتان از طرح سوال آخر چه بود؟
استاد پاسخ داد: هر شغلی را که انتخاب کنید با آدم ها زیادی سرکار خواهید داشت که هر کدام از آنها تاثیرات خاص خودشان را در زندگیتان خواهند داشت. همه آدم ها در هر جایگاهی سزاوار توجه و محبت هستند.

کمترین کاری که می توانید برایشان انجام دهید این است که به آن ها سلامی بکنید و لبخندی نثارشان کنید

🆔 @Life_Skills
#داستان_کوتاه

پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محله های شهر، خرج تحصیل خود را بدست می آورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت ، در حالی که گرسنگی سخت به او فشار می آورد، تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند.

با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد.

پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم.

پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم. پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد.

سالها بعد... زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. هاروارد دکتر شد ،
روزی دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی بکار گیرد
مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود. او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است.
با امضای دکتر هاروارد کلی زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد. پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگوید:

خدایا شکر... خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد.

🆔 @Life_Skills
#داستان_کوتاه

هشت ساله بودم که در یک میهمانی شبانه برای اولین بار با پدیده ای سرخ رنگ به نام "خرمالو" آشنا شدم...
نامبرده را شکافته و چشیدم...
شوربختانه خرمالوی مذکور به غایت گس بود و تا چند ساعت احساس می کردم گونه هایم در حال تجزیه شدن هستند..
در نهایت ؛
تجربه تلخ اولین کام از خرمالو،باعث شد که من سی سال این گردالی سرخ رنگ را به صورت یک طرفه تحریم کنم.
با اصرار فراوان همسرم،دیوار تحریم خرمالو ترک برداشت و من هم در سی و هشت سالگی به خرمالو یک فرصت تازه دادم...
خرمالو هم از این فرصت به نحو احسن استفاده کرد و چنان مزه ای را تجربه کردم که مجبور شدم خرمالو را از لیست سیاه بیرون آورده و ایشان را پس از لیمو ترش و توت فرنگی در "صدر مصطبه" بنشانم...
یک تجربه ی تلخ در هشت سالگی،باعث شد که سی سال از همه خرمالو ها متنفر باشم...
اولین تجربه های کودکی،شالوده ی ما را می سازند...
چه بسیارند باورها،هنجارها و اعتقاداتی که به خاطر ؛
تجربه طعم"گس" آن ها در کودکی،هنوز منفور ما هستند.

🆔 @Life_Skills
#داستان_کوتاه

تو مطب پزشک نشسته بودم و منتظر نوبت برای مادرم.
خانمی کنارم بود به من گفت؛ چه پولی درميارن اين دکترا، فکر کن روزی پنجاه نفر رو که ويزيت کنه ميشه. مشغول محاسبه درآمد تقريبی پزشک بود
که پيرمردی از روبرو گفت:
چرا به اين فکر نمیکنين که امشب پنجاه نفر راحتتر ميخوابن،
پنجاه خانواده خيالشون آسوده تره.
حالم با اين حرف پيرمرد جان گرفت، انگار يک دسته قوی سفيد توی ذهنم به پرواز درآمدند.
پيرمرد همچنان حرف ميزد: هر اتومبيل گرون قيمتی که از کنارتون رد شد نگيد دزده، کلاهبرداره، الهی کوفتش بشه از کجا آورده که ما نميتونيم.
بگيد الحمدلله که يک نفر از هموطنام ثروتمنده، فقير نيست، سر چهارراه گدایی نميکنه، نوش جونش" حال خيلی ها شايد عوض شد با اين حرف و نگاه قشنگ پيرمرد.
وقتی خدا بخواد بزرگی آدمی رو اندازه بگیره، متر رو به جای قدش ، دور “قلبش” میگیره، خدا نگاه زيبای ما را دوست دارد...

🆔 @Life_Skills
#داستان_کوتاه

مردی از خانه ای که در آن سکونت داشت زیاد راضی نبود ، بنابراین نزد دوستش در یک بنگاه املاک رفت و از او خواست کمکش کند تا خانه اش را بفروشد ، بعد از دوستش خواست تا برای بازدید خانه مراجعه کند.
دوستش به خانه مرد آمد و بر مبنای مشاهداتش، یک آگهی نوشت و آنرا برای صاحب خانه خواند.
(( خانه ای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، بام سه گوش، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاق های دلباز و پذیرایی و ناهار خوری وسیع. کاملا دلخواه برای خانواده های بچه دار ))
صاحب خانه گفت دوباره بخوان!
مرد اطاعت کرد و متن آگهی را دوباره خواند و صاحب خانه گفت : این خانه فروشی نیست!!!
در تمام مدت عمرم میخواستم جایی داشته باشم مثل این خانه ای که تو تعریفش را کردی ، ولی تا وقتی که تو نوشته هایت را نخوانده بودی نمی دانستم که چنین جایی دارم.
خیلی وقت ها نعمت هایی را که در اختیار داریم را نمی بینیم چون به بودن با آنها عادت کرده ایم ، مثل سلامتی ، مثل نفس کشیدن ، مثل دوست داشتن ، مثل پدر ، مادر ، خواهر و برادر ، فرزند ، دوستان خوب و خیلی چیزهای دیگه که بهشون عادت کردیم .


🆔 @Life_Skills
#داستان_کوتاه

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌ پزشک پرسیدم:

شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟ روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند. من گفتم: آهان، فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است. روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد. حالا شما هم می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟

نتیجه:
1- راه حل همیشه در گزینه های پیشنهادی نیست.
2- در حل مشکل و در هنگام تصمیم گیری هدفمان یادمان نرود . در حکایت فوق هدف خالی کردن آب وان است نه استفاده از ابزار پیشنهادی

3- راه حل همیشه جلوی چشم نیست. مغز ما یک دینام هزار ولتی است که متاسفانه اکثرمان بیش از یک لامپ از آن استفاده نمی کنیم.

🆔 @Life_Skills
#داستان_کوتاه

یک روز استاد دانشگاه به هر کدام از دانشجویان کلاس یک بادکنک باد شده و یک سوزن داد و گفت یک دقیقه فرصت دارید بادکنکهای یکدیگر را بترکانید هر کس بعد از یک دقیقه بادکنکش را سالم تحویل داد برنده است مسابقه شروع و بعداز یک دقیقه من و چهار نفر دیگه با بادکنک سالم برنده شدیم

سپس استاد رو به دانشجویان کرد و گفت «من همین مسابقه را در کلاس دیگری برپا کردم و همه کلاس برنده شدند زیرا هیچکس بادکنک دیگری را نترکاند چرا که قرار بود بعد از یک دقیقه هرکس بادکنکش سالم ماند برنده باشد که اینچنین هم شد ما انسانها رقیب یکدیگر نیستیم و قرار نیست ما برنده باشیم و دیگران بازنده قرار نیست خوشبختی خود را با تخریب دیگران تضمین کنیم میتوانیم با هم بخوریم با هم رانندگی کنیم با هم شاد باشیم پس چرا بادکنک دیگری را بترکانیم؟»

🆔 @Life_Skills
#داستان_کوتاه

دختری در چین زندگی می كرد که با جدیت درس نمی خواند .
وی اصلا نمی دانست که آینده اش چیست و به دنبال چه هدفی می باشد .
یک روزقبل از امتحانات مدرسه ، دوستش به او خبر داد كه به سوالات
امتحانی دست یافته است . در حقیقت ، دختر می توانست برای شركت در
امتحان از همین ورقه استفاده كند .

دختر کلیه پاسخ های ورقه را كه در دست داشت حفظ كرد .
با توجه به ضعف درسی وی گمان بر این بود كه او در این امتحانات از نمره
100 فقط 30 نمره خواهد گرفت .
اما او موفق شد در آزمون مدرسه نمره 98 بگیرد.

این مساله باعث شد كه دانش آموزان دچار تردید شوند كه مبادا دختر در
امتحان تقلب كرده است .
با وجود این اتفاق معلم او را ستایش و تشویق و ابراز اطمینان کرد که وی از
آن به بعد موفقیت های بیشتری به دست خواهد آورد .
دختر نیز كه هیجان زده شده بود ، شروع به گریه كرد . او از سخنان معلم بی
نهایت خوشحال شده بود و دریافته بود كه اگر خوب درس بخواند ، افتخارات
بیشتری كسب خواهد کرد . از آن به بعد ، برای آنکه ثابت کند تلقب نکرده
است و برای اینكه معلمش را نا امید نکند ، با جدیت درس می خواند و لذت
درس خواندن را احساس می كرد. چند سال بعد ، او در یكی از دانشگاه های
معروف پکن پذیرفته شد . در واقع بدون آن ورقه امتحان سرنوشت او این گونه
تغییر نمی كرد و آینده خوبی در انتظار وی نبود . اما همان اتفاق فرصتی
برایش فراهم آورد و مسیر زندگی وی را متحول كرد .

بعد از سالها ، دختر به مدرسه باز گشت و برای معلم خود حقیقت را فاش كرد .
معلم که دیگر سالمند شده بود ، گفت : عزیزم ، آن زمان می دانستم که تو تلقب
کرده ای . زیرا توانایی های تو را می شناختم و می دانستم كه تو نمی توانی
نمره 98 بگیری . اما فکر کردم که امکان دارد تو با استفاده از این فرصت
بیشتر کوشش کنی .

بدین سبب ، تو را تشویق کردم و نسبت به تو اطمینان داشتم . آن دختر با
شنیدن این سخنان به گریه افتاد . وی می دانست که در لحظه کلیدی حیات وی
، معلم او را تشویق کرده و همین مساله راه زندگی او را تغییر داده است.

🆔 @Life_Skills
#داستان_کوتاه

کشیشی در اتوبوس نشسته بود که یک ولگرد مست و لایعقل سوار شد و کنار او نشست.
مرد ولگرد روزنامه ای را باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی از کشیش پرسید: "پدر روحانی روماتیسم از چه چیزی ایجاد می شود؟"
کشیش هم موعظه را شروع کرد و گفت: "روماتیسم حاصل مستی و میگساری و بی بند و باری است!"
مرد با حالت منفعل دوباره سرش گرم روزنامه خودش شد.
سپس کشیش پرسید: "تو حالا چند وقت است که روماتیسم داری؟"
مرد گفت: "من روماتیسم ندارم! اینجا نوشته است پاپ اعظم دچار روماتیسم بدی است..."

🆔 @Life_Skills
#داستان_کوتاه

این داستانی است درمورد اولين ديدار "امت فاكس"، نويسنده و فيلسوف معاصر، ‌از آمريكا، هنگامی كه برای نخستين بار به رستوران سلف سرويس رفت.
وی كه تا آن زمان هرگز به چنين رستورانی نرفته بود، در گوشه ای به انتظار نشست، با اين نيت كه از او پذيرايی شود.
اما هرچه لحظات بيشتری سپری ميشد، ناشكيبايی او از اينكه ميديد پيشخدمتها كوچكترين توجهی به او ندارند، شدت گرفت.
از همه بدتر اينكه مشاهده ميكرد كسانی كه پس از او وارد شده بودند، در مقابل بشقابهای پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.

وی با ناراحتی به مردی كه بر سر ميز مجاور نشسته بود، نزديك شد و گفت: من حدود بيست دقيقه است كه در ايجا نشسته ام بدون آنكه كسی كوچكترين توجهی به من نشان دهد. حالا ميبينم شما كه پنج دقيقه پيش وارد شديد، با بشقابی پر از غذا در مقابل من، اينجا نشسته ايد! موضوع چيست؟ مردم اين كشور چگونه پذيرايی ميشوند؟

مرد با تعجب گفت: اينجا سلف سرويس است، سپس به قسمت انتهايی رستوران، جايی كه غذاها به مقدار فراوان چيده شده بود، اشاره كرد و ادامه داد به آنجا برويد، يك سينی برداريد هر چه ميخواهيد انتخاب كنيد، پول آنرا بپردازيد، بعد اينجا بنشينيد و آنرا ميل كنيد!

امت فاكس كه قدری احساس حماقت ميكرد، دستورات مرد را پی گرفت، اما وقتی غذا را روی ميز گذاشت، ناگهان به ذهنش رسيد كه زندگی هم در حكم سلف سرويس است. همه نوع رخدادها، فرصتها، موقعيتها، شاديها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد، درحالی كه اغلب ما بی حركت به صندلی خود چسبيده ايم و آنچنان محو اين هستيم كه ديگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ايم از اينكه چرا او سهم بيشتری دارد كه هرگز به ذهنمان نميرسد خيلی ساده از جای خود برخيزيم و ببينيم چه چيزهايی فراهم است، سپس آنچه ميخواهيم برگزينيم.

"وقتی زندگی چيز زيادی به شما نميدهد، به دليل آنست كه شما هم چيز زيادی از او نخواسته ايد."


🆔 @Life_Skills
#داستان_کوتاه

دختری در چین زندگی می كرد که با جدیت درس نمی خواند .
وی اصلا نمی دانست که آینده اش چیست و به دنبال چه هدفی می باشد .
یک روزقبل از امتحانات مدرسه ، دوستش به او خبر داد كه به سوالات
امتحانی دست یافته است . در حقیقت ، دختر می توانست برای شركت در
امتحان از همین ورقه استفاده كند .

دختر کلیه پاسخ های ورقه را كه در دست داشت حفظ كرد .
با توجه به ضعف درسی وی گمان بر این بود كه او در این امتحانات از نمره
100 فقط 30 نمره خواهد گرفت .
اما او موفق شد در آزمون مدرسه نمره 98 بگیرد.

این مساله باعث شد كه دانش آموزان دچار تردید شوند كه مبادا دختر در
امتحان تقلب كرده است .
با وجود این اتفاق معلم او را ستایش و تشویق و ابراز اطمینان کرد که وی از
آن به بعد موفقیت های بیشتری به دست خواهد آورد .
دختر نیز كه هیجان زده شده بود ، شروع به گریه كرد . او از سخنان معلم بی
نهایت خوشحال شده بود و دریافته بود كه اگر خوب درس بخواند ، افتخارات
بیشتری كسب خواهد کرد . از آن به بعد ، برای آنکه ثابت کند تلقب نکرده
است و برای اینكه معلمش را نا امید نکند ، با جدیت درس می خواند و لذت
درس خواندن را احساس می كرد. چند سال بعد ، او در یكی از دانشگاه های
معروف پکن پذیرفته شد . در واقع بدون آن ورقه امتحان سرنوشت او این گونه
تغییر نمی كرد و آینده خوبی در انتظار وی نبود . اما همان اتفاق فرصتی
برایش فراهم آورد و مسیر زندگی وی را متحول كرد .

بعد از سالها ، دختر به مدرسه باز گشت و برای معلم خود حقیقت را فاش كرد .
معلم که دیگر سالمند شده بود ، گفت : عزیزم ، آن زمان می دانستم که تو تلقب
کرده ای . زیرا توانایی های تو را می شناختم و می دانستم كه تو نمی توانی
نمره 98 بگیری . اما فکر کردم که امکان دارد تو با استفاده از این فرصت
بیشتر کوشش کنی .

بدین سبب ، تو را تشویق کردم و نسبت به تو اطمینان داشتم . آن دختر با
شنیدن این سخنان به گریه افتاد . وی می دانست که در لحظه کلیدی حیات وی
، معلم او را تشویق کرده و همین مساله راه زندگی او را تغییر داده است.


سايت 👇🏻
www.vidafallah.com

اينستاگرم👇🏻
https://instagram.com/vida.fallah

تلگرام 👇🏻
@life_skills
#داستان_کوتاه

دانمارک و سوئد در قرن هفده میلادی درگیر جنگ دامنه داری با یکدیگر بودند.

در یکی از این جنگ ها و پس از عقب نشینی سوئدی ها، یکی از سربازان دانمارکی که جراحت مختصری برداشته بود احساس تشنگی کرد. وقتی دست به قمقه برد تا آب بنوشد، صدایی ضعیف به گوشش رسید. این صدای یک سرباز مجروح سوئدی بود که تقاضای آب می کرد.

سرباز دانمارکی به سویش رفت، کنارش زانو زد تا از آب قمقمۀ خود به او بدهد. درست در همین لحظه سرباز سوئدی به روی سرباز دانمارکی شلیک کرد. گلوله مختصر خراشی در شانه اش ایجاد کرد. او گفت: می خواستم به تو آب بدهم ولی تو خواستی مرا به قتل برسانی. آیا پاداش من این بود؟
من قصد داشتم تمام آب قمقمه را به تو بدهم. ولی حالا که این کار را کردی فقط نصف آن را به تو می دهم.

یکی از افسران ارتش دانمارک که از نزدیک شاهد این ماجرا بود پادشاه دانمارک را از آنچه دیده بود آگاه ساخت. پادشاه، سرباز را به حضور طلبید.

- چرا نیمی از آب قمقمه ی خود را به دشمنی دادی که قصد کشتن تو را داشت؟
سرباز پاسخ داد: هر چند او قصد جان مرا کرده بود ولی به هر حال، انسانی مجروح بود و انسانیت به من حکم می کرد که به یک فرد تشنه و مجروح آب برسانم.

پادشاه گفت: تو لایق آن هستی که سردار ارتش من باشی.

نکته: با هرکس مطابق شأن خود رفتار کن نه شأن مخاطبت. این اصل که با هر کس مطابق آنچه او عمل کرده رفتار کنید، شما را تبدیل به یک اثرپذیر مطلق و بی اراده می کند.

📕 به دنیا آمده ایم تا آن را تغییر دهیم
مسعود لعلی

وبسایت👇🏻
www.vidafallah.com


اينستاگرم 👇🏻

https://instagram.com/vida.fallah

تلگرام 👇🏻
@life_skills
#داستان_کوتاه

شخصی کفشش را برای تعمیر نزد کفاش برد. کفاش نگاهی به کفش کرده می گوید: این کفش سه کوک می خواهد و اجرت هر کوک ده تومان می شود که درمجموع خرج کفش می شود سی تومان.

مشتری قبول می کند پول را می دهد و می رود تا ساعتی دیگر برگردد و کفش تعمیر شده را تحویل بگیرد.
کفاش دست به کار می شود.
کوک اول، کوک دوم و در نهایت کوک سوم و تمام .

اما با یک نگاه عمیق در میابد اگر چه کار تمام است ولی یک کوک دیگر اگر بزند عمر کفش بیشتر می شود و کفش کفشتر خواهد شد.
از یک سو قرار مالی را گذاشته و نمی شود طلب اضافه کند و از سوی دیگر دو دل است که کوک چهارم را بزند یا نزد...
او میان نفع و اخلاق و میان دل و قاعده توافق مانده است.
یک دوراهی ساده که هیچ کدام خلاف عقل نیست.

اگر کوک چهارم را نزند هیچ خلافی نکرده. اما اگر بزند به انسانیت تعظیم کرده.
اگر کوک چهارم را نزند روی خط توافق و قانون جلو رفته اما اگر بزند صدای عشق او آسمان اخلاق را پر خواهد کرد.

دنیا پر از فرصت کوک چهارم است و من و تو کفاش های دو دل...


وبسایت👇🏻
www.vidafallah.com

اينستاگرم 👇🏻
https://instagram.com/vida.fallah

تلگرام 👇🏻
@life_skills
#داستان_کوتاه

هزارپایی بود وقتی می رقصيد جانوران جنگل گرد او جمع می شدند تا او را تحسین کنند؛ همه، به استثنای یکی که ابداً رقص هزارپا را دوست نداشت.
یک لاک پشت حسود...
او یک روز نامه ای به هزارپا نوشت :
ای هزارپای بی نظیر! من یکی از تحسین کنندگان بی قید و شرط رقص شماهستم. و می خواهم بپرسم چگونه می رقصید. آیا اول پای ۲۲۸ را بلند می کنید و بعد پای شماره ۵۹ را؟ یا رقص را ابتدا با بلند کردن پای شماره ۴۹۹ آغاز می کنید؟ در انتظار پاسخ هستم. با احترام تمام، لاک پشت.

هزار پا پس از دریافت نامه در این اندیشه فرو رفت که بداند واقعا هنگام رقصیدن چه می کند؟ و کدام یک از پاهای خود را قبل از همه بلند می کند؟ و بعد از آن کدام پا را؟
متاسفانه هزار پا بعد از دریافت این نامه دیگر هرگز موفق به رقصیدن نشد. سخنان بیهوده دیگران ازروی بدخواهی وحسادت؛ می تواند بر نیروی تخیل ماغلبه کرده ومانع پیشرفت وبلند پروازی ما شود .
👤یوستین گاردر
📙كتاب دنیای سوفی

سايت 👇🏻
www.vidafallah.com

اينستاگرم 👇🏻

https://instagram.com/vida.fallah

تلگرام 👇🏻
@life_skills
#داستان_کوتاه

اولین امتحان محسن بعد از قبول شدن در دانشگاه بود، استاد اوراق امتحانی را بین بچه ها تقسیم کرد.

محسن دانشجوی درس خوانی بود و سوالات را پشت سر هم به خوبی پاسخ می داد تا اینکه به سوال آخر رسید: نام کوچک زنی که دانشکده را تمیز می کند چیست؟ مانده بود چه بنویسد. مثل یک شوخی به نظر می رسید.

او بارها و بارها این زن را دیده بود، چهره اش را خوب به خاطر داشت. می توانست بگوید حدودا چند ساله است اما اسمش؟ هرگز نپرسیده بود نام آن زن چیست؟ در نهایت او در حالی برگه خود را به استاد داد که آخرین سوال بی پاسخ مانده بود.

بعد از امتحان دانشجویان دور استاد گرد آمدند. یکی از آن ها پرسید: منظورتان از طرح سوال آخر چه بود؟
استاد پاسخ داد: هر شغلی را که انتخاب کنید با آدم ها زیادی سرکار خواهید داشت که هر کدام از آنها تاثیرات خاص خودشان را در زندگیتان خواهند داشت. همه آدم ها در هر جایگاهی سزاوار توجه و محبت هستند.

کمترین کاری که می توانید برایشان انجام دهید این است که به آن ها سلامی بکنید و لبخندی نثارشان کنید


———————
لینک شبکه های اجتماعی
مجموعه مهارتهای زندگی‌دکتر ویدا فلاح

وبسایت

اينستاگرم

تلگرام
#داستان_کوتاه

حکیم ژاپنی در صحرایی روی شن ها نشسته و در حال مراقبه بود .مردی به او نزدیک شد و گفت مرا به شاگردی بپذیر!
حکیم با انگشت خطی راست بر روی شن کشید و گفت :کوتاهش کن.
مرد با کف دست نصف خط را پاک کرد.
حکیم گفت برو یک سال بعد بیا.
یک سال بعد باز حکیم خطی کشید و گفت کوتاهش کن .مرد این بار نصف خط را با کف دست و آرنج پوشاند.
حکیم نپذیرفت و گفت برو یک سال بعد بیا!
سال بعد باز حکیم خطی روی شن کشید و از مرد خواست آن را کوتاه کند .مرد این بار گفت :نمی دانم و خواهش کرد پاسخ را بگوید.
حکیم خطی بلند کنار آن خط کشید و گفت حالا کوتاه شد.
این حکایت فرهنگ ژاپنی ها را نشان می دهد .نیازی به دشمنی و درگیری با دیگران نیست .با رشد و پیشرفت دیگران شکست می خورند .به دیگران کار نداشته باش کار خودت را بکن.

هيچكس با تخريب ديگرى،پيشرفت نميكند.
—————————
لینک شبکه های اجتماعی
مجموعه مهارتهای زندگی‌دکتر ویدا فلاح

وبسایت

اينستاگرم

تلگرام
#داستان_کوتاه

اولین امتحان محسن بعد از قبول شدن در دانشگاه بود، استاد اوراق امتحانی را بین بچه ها تقسیم کرد.

محسن دانشجوی درس خوانی بود و سوالات را پشت سر هم به خوبی پاسخ می داد تا اینکه به سوال آخر رسید: نام کوچک زنی که دانشکده را تمیز می کند چیست؟ مانده بود چه بنویسد. مثل یک شوخی به نظر می رسید.

او بارها و بارها این زن را دیده بود، چهره اش را خوب به خاطر داشت. می توانست بگوید حدودا چند ساله است اما اسمش؟ هرگز نپرسیده بود نام آن زن چیست؟ در نهایت او در حالی برگه خود را به استاد داد که آخرین سوال بی پاسخ مانده بود.

بعد از امتحان دانشجویان دور استاد گرد آمدند. یکی از آن ها پرسید: منظورتان از طرح سوال آخر چه بود؟
استاد پاسخ داد: هر شغلی را که انتخاب کنید با آدم ها زیادی سرکار خواهید داشت که هر کدام از آنها تاثیرات خاص خودشان را در زندگیتان خواهند داشت. همه آدم ها در هر جایگاهی سزاوار توجه و محبت هستند.

کمترین کاری که می توانید برایشان انجام دهید این است که به آن ها سلامی بکنید و لبخندی نثارشان کنید

—————————
لینک شبکه های اجتماعی
مجموعه مهارتهای زندگی‌دکتر ویدا فلاح

وبسایت

اينستاگرم

تلگرام
#داستان_کوتاه

پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محله های شهر، خرج تحصیل خود را بدست می آورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت ، در حالی که گرسنگی سخت به او فشار می آورد، تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند.

با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد.

پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم.

پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم. پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد.

سالها بعد... زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. هاروارد دکتر شد ،
روزی دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی بکار گیرد
مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود. او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است.
با امضای دکتر هاروارد کلی زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد. پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگوید:

خدایا شکر... خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد.

—————————
لینک شبکه های اجتماعی
مجموعه مهارتهای زندگی‌دکتر ویدا فلاح

وبسایت

اينستاگرم

تلگرام
#داستان_کوتاه

جوانی بود که صاحب هر آن چیزی بود که می تواند آدمی را خوشبخت کند. اما او غمی وصف ناشدنی داشت. زندگی برایش چنان سخت و پرمشقت بود که گاهی به فکر خودکشی می افتاد. روزی ناامیدانه به دیدن استاد معنوی‌ای رفت تا شاید متوجه شود این غم بزرگ از کجا سرچشمه می گیرد.

استاد مدت زیادی از او سوالات گوناگون پرسید. او می خواست بداند آخرین کتابی که مرد جوان خوانده، آخرین موزیک هایی که گوش داده، آخرین نمایشی که دیده چه بوده است. همگی آنها آثاری غمبار و نگران کننده بودند. استاد می خواست بداند او با چه دوستانی آمد و شد داشته است. معلوم شد که دوستانش هم همچون خود او افرادی غمگین و آشفته حالند.
استاد از او پرسید آخرین بار که با دست‌هایش چیزی درست کرده بود، آخرین باری که توپ بازی کرده بود و آخرین باری که شب هنگام بلند شده و به ستاره های آسمان نگاه کرده کی بوده است. مرد جوان در برابر این پرسش ها لبخندی تمسخر آمیز زد. او به قدری روشنفکر بود که حاضر نبود کار دستی بکند، مسن تر از آن بود كه توپ بازی کند و جدی تر از آن که به تماشای ستارگان بپردازد.
استاد آهی کشید و گفت:‌« کسی که می خواهد خودش را به خورشید برساند، اما پشتش به خورشید است، راه برایش خیلی طولانی است… خیلی!»

—————————
لینک شبکه های اجتماعی
مجموعه مهارتهای زندگی‌دکتر ویدا فلاح

وبسایت

اينستاگرم

تلگرام