به تب و لرز تلخِ تنهایی، به سکوتی که نیست عادت کن
درد وقتی رسید و فرمان داد، مثل سرباز خوب اطاعت کن
سعی کن وقتِ بیکسیهایت، گاه لبخند کوچکی بزنی
فکر فردای پیریات هم باش، گریه هم میکنی قناعت کن
زندگی میرود به سمت جلو، تو ولی میروی به سمتِ عقب
شده ای عضوِ «تیمِ تک نفره»، پس خودت از خودت حمایت کن
بین تنهای خالی از دلِ خوش، هی خودت را بگیر در بغلت
دزدکی با خودت برو بیرون، و به تنهاییات خیانت کن
گرچه خو کردهای به تنهایی، گرچه این اختیار را داری
گاه و بیگاه لذتِ غم را, با رفیقانِ خویش قسمت کن
شعر، تنها دلیلِ تنهاییست؛ هر زمان خسته شد دلت، برگرد
ماشه را سمتِ دفترت بچکان، شعر را تا همیشه راحت کن
— امید صباغ نو
درد وقتی رسید و فرمان داد، مثل سرباز خوب اطاعت کن
سعی کن وقتِ بیکسیهایت، گاه لبخند کوچکی بزنی
فکر فردای پیریات هم باش، گریه هم میکنی قناعت کن
زندگی میرود به سمت جلو، تو ولی میروی به سمتِ عقب
شده ای عضوِ «تیمِ تک نفره»، پس خودت از خودت حمایت کن
بین تنهای خالی از دلِ خوش، هی خودت را بگیر در بغلت
دزدکی با خودت برو بیرون، و به تنهاییات خیانت کن
گرچه خو کردهای به تنهایی، گرچه این اختیار را داری
گاه و بیگاه لذتِ غم را, با رفیقانِ خویش قسمت کن
شعر، تنها دلیلِ تنهاییست؛ هر زمان خسته شد دلت، برگرد
ماشه را سمتِ دفترت بچکان، شعر را تا همیشه راحت کن
— امید صباغ نو
تا حال منت خبر نباشد
در کار منت نظر نباشد
تا قوت صبر بود کردیم
دیگر چه کنیم اگر نباشد؟ :’)
— سعدی
در کار منت نظر نباشد
تا قوت صبر بود کردیم
دیگر چه کنیم اگر نباشد؟ :’)
— سعدی
پیش از آن که واپسین نفس را برآرم
پیش از آن که پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
برآنم که زندگی کنم
برآنم که عشق بورزم
برآنم که باشم.
در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایش انگیزند،
تا دریابم
شگفتی کنم
بازشناسم
کهام؟
که میتوانم باشم؟
که میخواهم باشم؟،
تا روزها بیثمر نماند
ساعت ها جان یابد
و لحظه ها گرانبار شود.
هنگامی که میخندم
هنگامی که میگریم
هنگامی که لب فرو میبندم
در سفرم به سوی تو
به سوی خود
به سوی خدا
که راهیست ناشناخته
پُر خار،
ناهموار،
راهی که، باری
در آن گام میگذارم
که در آن گام نهادهام
و سر بازگشت ندارم
بیآن که دیده باشم شکوفایی ِگلها را
بیآن که شنیده باشم خروش رودها را
بیآن که به شگفت درآیم از زیباییِ حیات.
اکنون مرگ میتواند
فراز آید
اکنون می توانم به راه افتم
اکنون می توانم بگویم
که زندگی کردهام.
— مارگوت بیکل
پیش از آن که پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
برآنم که زندگی کنم
برآنم که عشق بورزم
برآنم که باشم.
در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایش انگیزند،
تا دریابم
شگفتی کنم
بازشناسم
کهام؟
که میتوانم باشم؟
که میخواهم باشم؟،
تا روزها بیثمر نماند
ساعت ها جان یابد
و لحظه ها گرانبار شود.
هنگامی که میخندم
هنگامی که میگریم
هنگامی که لب فرو میبندم
در سفرم به سوی تو
به سوی خود
به سوی خدا
که راهیست ناشناخته
پُر خار،
ناهموار،
راهی که، باری
در آن گام میگذارم
که در آن گام نهادهام
و سر بازگشت ندارم
بیآن که دیده باشم شکوفایی ِگلها را
بیآن که شنیده باشم خروش رودها را
بیآن که به شگفت درآیم از زیباییِ حیات.
اکنون مرگ میتواند
فراز آید
اکنون می توانم به راه افتم
اکنون می توانم بگویم
که زندگی کردهام.
— مارگوت بیکل
You lived
two decades
with nothing but your spine
holding you up.
The way light does not care
if shadows follow
you do not have to be wanted
to prove you are real.
— Never Been Kissed, Natalie Wee
two decades
with nothing but your spine
holding you up.
The way light does not care
if shadows follow
you do not have to be wanted
to prove you are real.
— Never Been Kissed, Natalie Wee
مردم اینترنت را باور میکنند درحالیکه دقیقا مثل جنسِ فروشی پشت ویترین مغازهی پرزرقوبرق است.
— پس پرده، آنا گاوالدا
— پس پرده، آنا گاوالدا
و آنجا در آن لحظهی زندگیام، درست قبل از اینکه به ایستگاه دونور برسیم، سه چیز به خودم گفتم:
اول، دوست داشتم با آن پسر مهربان بمانم. چون با او خیلی به من خوش میگذشت و اگر خوب فکر کنیم میبینیم که در دنیا هیچچیز جذابتر از سرگرم شدن با پسری مهربان نیست.
— پس پرده، آنا گاوالدا
اول، دوست داشتم با آن پسر مهربان بمانم. چون با او خیلی به من خوش میگذشت و اگر خوب فکر کنیم میبینیم که در دنیا هیچچیز جذابتر از سرگرم شدن با پسری مهربان نیست.
— پس پرده، آنا گاوالدا
وقتی کسی آدم را میخنداند، دیگر قلب را نرم کرده. حتی اگر بیخود انکارش کند.
— پس پرده، آنا گاوالدا
— پس پرده، آنا گاوالدا
دمار از روزگار درآوردن، سوهان روح شدن، خراشیدن، چپاندن، پریدن، فروریختن، خرد کردن، بایگانی کردن، تور کردن، مرهم گذاشتن…
همیشه از کلی کلمهی کمکی برای رابطهای که خوب میدانیم عشقی در آن نیست و هیچوقت هم نخواهد بود، استفاده میکنیم. اما من… ولی من… وقتی من… من همیشه عاشق میشوم.
بدن من، بدن من است. خود من است. این من هستم که در بدن خودم زندگی میکنم و برای همین است که هربار آسیب میبینم. هربار.
من هیچوقت به کسی خیانت نکردم.
هیچوقت.
همیشه شریک شدهام.
— پس پرده، آنا گاوالدا
همیشه از کلی کلمهی کمکی برای رابطهای که خوب میدانیم عشقی در آن نیست و هیچوقت هم نخواهد بود، استفاده میکنیم. اما من… ولی من… وقتی من… من همیشه عاشق میشوم.
بدن من، بدن من است. خود من است. این من هستم که در بدن خودم زندگی میکنم و برای همین است که هربار آسیب میبینم. هربار.
من هیچوقت به کسی خیانت نکردم.
هیچوقت.
همیشه شریک شدهام.
— پس پرده، آنا گاوالدا
وقتی از ایستگاه و از پیش (پسره، شاعره، که حتی اسمش را هم نمیدانم) برگشتم، نفس عمیقی کشیدم و سریع رفتم توی تخت خودم.
انگشتهایم درد میکرد، به خودم میخندیدم، به خودم انگیزه میدادم.
به خودم گفتم بیخیال. بیخیالش…
این بار فرق داشت. «کسی برایت شعر گفت.»
— پس پرده، آنا گاوالدا
انگشتهایم درد میکرد، به خودم میخندیدم، به خودم انگیزه میدادم.
به خودم گفتم بیخیال. بیخیالش…
این بار فرق داشت. «کسی برایت شعر گفت.»
— پس پرده، آنا گاوالدا
همیشه خامه با تارتین سفارش میدادی که اضافهی کرهاش را با قاشق کوچکت کنار میزدی و تمام وقت پیغام میفرستادی. روی صفحهی موبایلت خم میشدی و لبخند میزدی. راحت میشد حدس زد که عاشق بودی و روزت را با وراجی کردن با مردی (یا زنی؟) شروع میکردی که تو را خوشبخت میکرد. بعضی وقتها لبخندهایت مرطوبتر بود و چال گونهات شیطنتآمیزتر. وقتی موقع پیغام فرستادن لبخند میزدی یعنی چه میگفتی؟ آره، هرروز صبح، به نان باگت تازهای که در شیرقهوهات خیس کرده بودی، گاز میزدی و با کسی که دوستش داشتی در مورد زندگیات حرف میزدی، معلوم بود.
— پس پرده، آنا گاوالدا
— پس پرده، آنا گاوالدا
خودت همین چند دقیقه پیش گفتی که زندگی به زنها وفادارتره. زندگی شاید ولی جامعه نه.
— پس پرده، آنا گاوالدا
— پس پرده، آنا گاوالدا
«اگه میدونستم که انقدر دوستش دارم، بیشتر عاشقش میشدم.»
— پس پرده، آنا گاوالدا
— پس پرده، آنا گاوالدا