کنج اهل دل/استاد کاظم محمّدی
328 subscribers
11.9K photos
1.69K videos
62 files
2.13K links
بی چراغ جام در خلوت نمی‌یارم نشست
زان که کنج اهل دل باید که نورانی بود

حافظ
Download Telegram
‌قدمهایت را کوتاه تر بردار،
تک تک کاشی ها دوستت دارند

#یاایهاالعزیز
@dinoerfan
Forwarded from Bolandi
🔻🔻🔻
...
بسوزد کفر و هم ایمان من را
بگیرد زیرکی و هوش و فن را
بخشکاند ز بُن بیخ هوس را
بسوزاند ز بُن این نفس خس را

#پروفسور_کاظم_محمدی
#مثنوی_خم_گلرنگ
@maktoobaat
Forwarded from کلید صبح
بلند مرتبه باد نامت پر شکوه همیشه پارسی!

@dinoerfan
@kelidesobh
یاران دین و عرفان سلام!
امروز به یکی از تعاملات اندیشه ای که حضرت مولانا و یکی از فیلسوفان زمان خودش داشت خواهیم پرداخت. کنش و واکنشهای رفتاری بین مولانا و علامه قطب الدین شیرازی.
در حقیقت مثنوی یک شمایی است از آن چه که از احوالات برون ریزِ مولانا ما باید بدانیم نه آن چه که در درون خود مولانا موجود است، چون هیچ کتابی در عالم آن قدر حقیقت در آن متبلور و متجلّی و مکتوب نیست که تمامیّت باطن و حالات درونی و باطنیِ یک نویسنده ی عارف را که در سلوک به مقامات بالایی رسیده را ثبت کرده باشد.
در زمان مولانا طبق آن چه که شهرت دارد علامه ای ـ قطب الدین شیرازی ـ است بسیار مغرور و خودخواه که زیر آسمان کبود برای هیچ کس تره خرد نمی کند. و این علامه وصف حال مولانا را شنیده و خیلی مشتاق شده است که مولانا را ببیند امّا این اشتیاق، از آن اشتیاق هایی نیست که مولانا در مثنوی به دنبال آن می گردد و در آن باره می گوید:
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق

اشتیاق علامه قطب الدین برای این است که بفهمد خودش بالاتر است یا مولانا، اشتیاقی کنجکاوانه و ناراستین. چون مولانا را دیده که شهره ی آفاق شده، قطب زمان گشته، و پیر و دانای زمان به حساب آمده، و پیر زمان، کسی که فقیه بوده و حالا دیگر در او تحوّلی ژرف ایجاد شده و به گونه ای دیگر گشته و در حقیقت نوعی برانگیخته شدن حسّ کنجکاوی او بود که در درون به این می پرداخت که باید بروم و ببینم این که این همه شهرت یافته و در باره ی او حرف ها و حکایت ها بر زبان جاری است کیست؟ با پیغام و ارتباطات بالاخره مولانا او را می پذیرد امّا نه در خلوت و تنهائی، و موقعی که کسی را در خلوت نپذیرند یعنی این که برای من تو هیچ اعتباری نداری. این جزء رسوم قدمای مشایخ طریقت است. مولانا او را در خلوت نمی پذیرد حالا این کسی است که به قولی با تمامی رقبای متکلّم و فیلسوف پنجه در پنجه افکنده و بر همه غالب و چیره شده ولی مولانا بازی اش نمی گیرد، نه راهش را، نه اندیشه اش را، و نه حتّی خودش را. مولانا مجلس خودش را طبق روال عادی طی می کند و آخر سر هم یک حکایت بیان می کند می گوید این حکایت فقط به خاطر شماست دیگر با کسی کاری ندارد فقط با این کار دارد که می خواهد مولانا را بشناسد که این مولانا کیست؟ و مولانا داستان پادشاه بخارا را برای علامه تعریف میکند.
#فهم_زبان_مولانا
غزلی زیبا از توصیف مردان آسمانی با صدای روحبخش دکتر محمدی
Forwarded from اشعار دکتر کاظم محمدی
Audio
این داستان در واقع پاسخی است که مولانا به حضور علامه قطب الدین می دهد. فقیهی بود و در عین حال بسیار گدا و سمج، و در مقابل پادشاهی فقیه، دانا و اهل بخشش و کرامت، و دانای اسرار باطنی افراد و دارای قدرت خواندن ضمایر حاضران تا این حدّ که افراد را که می دید نیاز این ها را متوجّه می شد. هر روز ملاقاتی داشت بیرون از کاخ، از کاخ خارج می شد و افراد نیازمند صف می کشیدند و این همراهانی که داشت این ها وسایل لازم را که پادشاه تشخیص می داد باید به همراهش می آوردند و بی این که کسی سؤال بکند برای او آن چه که خواست او بود برایش می انداخت و بعد می دیدند آن چه را که طرف در ذهنش طلب می کرده او ذهن را خوانده و همان را به او داده است. بعد مقرّر کرده بود که هر روز یک گروه بیش تر نباشند و شرط اساسی این بود که هیچ کس به زبان طلب نکند هر کس به زبان طلب می کرد به او پاسخ نمی داد و نقل می کنند که یک روزی یک نفر، یک پیرمردی بود به زبان طلب کرد و تنها کسی که به زبان طلب کرد و از این پادشاه چیزی گرفت فقط او بود و این طلب این گونه بود. او آمد چیزی را به زبان بیاورد چون سلطان عهد کرده بود که هرکسی به زبان طلب بکند چیزی به او ندهد تحویلش نگرفت و این پیرمرد شروع کرد داد و قال کردن و بد و بیراه گفتن به پادشاه. پادشاه گفت که وقاحت به خرج نده! او هم به پادشاه گفت: وقیح تویی. گفت: چرا وقیح منم؟ گفت: برای این که تو از هر گدایی گداتری، هم حکومت داری هم سلطنت داری و هم می خواهی که مردم گدای تو باشند و همه چیزی را برای خودت می خواهی حتّی گداها را هم برای خودت می خواهی حتّی با این کارها می خواهی که آخرت را هم برای خود جمع کنی و تو این همه را برای خودت می خواهی. پادشاه از این فرد جسور ولی راست گو خوشش آمد، و لذا آن چه که طلب کرده بود با زبان از پادشاه گرفت. این داستان هر روز تکرار می شد و فقیه برای این که از پادشاه بتواند چیزی بگیرد هر روز می آمد، پادشاه هم همین طور یکی یکی افراد را می دید چیزی برایشان می انداخت به این که می رسید رد می شد به نفر بعدی و نفر بعدی...
فقیهِ سائل به فکر فرو رفت که چرا به من چیزی نمی دهد؟ او فکر کرد که خوب حالا در این قیافه با این لباس، با این رنگ و فرم، من را می شناسد. لباسش را عوض کرد به هر شکلی که می توانست در آمد امّا به هر شکلی که در می آمد پادشاه او را می شناخت تا به او می رسید رد می شد به نفر بعدی...
مستأصل شد که چطور و چگونه من از این پادشاه یک چیزی بگیرم؟ نقل می کنند که یک کسی را گفت مرا در نمدی بپیچ و در سر راه پادشاه قرار بده و دریافته را با هم تقسیم می کنیم و این تنها راهی است که از او می شود چیزی را گرفت چون به هر لباسی که در بیایی او تو را می شناسد. مولانا می گوید:
دیده ای خواهم که باشد شه شناس
تا شناسد شاه را در هر لباس

به هر لباس که در بیایی تو را می شناسد او با لباس تو کاری ندارد با خودت کار دارد، او تو را می شناسد و لذا اگر صد لباس هم عوض کنی برای او فرقی نمی کند. پس چاره ی کار همین است که اندیشیده است. و پادشاه که فردی مؤمن و مسلمان است طبق احکام و سنّت چنان چه مرده ای سر راه باشد و بی کس نماید باید برای او پولی رد کرد تا خرج کفن و دفن او بشود. و لذا راه را در مردن می بیند و بر این اساس بر آن می شود که خود را به مردن بزند تا بدین واسطه بتواند از پادشاه چیزی بگیرد. تا می بیند که سلطان دارد می آید خودش را به مردن می زند. امّا پادشاه که می رسد می داند که او کیست؟ و می داند که نمرده امّا مقداری سکّه برایش می ریزد او هم شادمانه سکّه ها را جمع می کند بلافاصله بلند می شود می گوید: گرفتم! بالاخره گرفتم و سلطان می گوید که: گرفتی! امّا تا نمردی نبردی، بله گرفتی ولی تا نمردی ندادم! #فهم_زبان_مولانا
و مولانا این کلمه ی آخر را یعنی: تا نمردی نبردی به عنوان فلسفه و راه اندیشه و سلوک معنوی خود برای علامه بیان می کند. مولانا می گوید: راه ما این است اگر می توانی بمیری بیا اگر نمی توانی بمیری برو. نقل می کنند که جواب را گرفت امّا نفهمید، در آخر یک بار دیگر تقاضای یک ملاقات حضوری می کند خلاصه با سماجت تمام به مولانا می چسبد که سؤالی دارم، و آن، این که بالاخره چه کار باید بکنم؟ مولانا می گوید: همین کار را بکن! می گوید بهتر از این بگو چه کار کنم؟ مولانا می گوید: تا آخر عمرت بر این باش بر این که چه کنم؟
گفتم: چه کنم؟ گفت: همین که چه کنم
گفتم: به از این چاره ببین که چه کنم
رو کرده به من بگفت: ای طالب دین
پیوسته برین باش ، بر این که چه کنم

چرا؟ چون او از خودش بیرون نیامده و حرف مولانا را نفهمیده. فهیمدن با شنیدن دو مقوله ی جداست فهمیدن این است که عملِ درجا صورت بگیرد، مکث کردن و اندیشیدن و زمان بردن یعنی نفهمیدن. #فهم_زبان_مولانا
هر کس که
خلیج فارس را گفت عرب
در جهل و حماقتش بجویید سبب
بر دشمن این خاک
هرآنکس باشد
از سوی خدا و اولیا
لعنت و سب
#دکتر_کاظم_محمدی
@maktoobaat
یاران سلام، صبح پاییزیتان سرشار از شمیم پروردگار!
امروز با شماییم با گفتاری چند از عرفا درباره «خود» از کتاب روح و ریحان (اولین شرح بر سخنان بایزید بسطامی) با ما همراه شوید.
حجابِ خودی بدترین و سنگین ترین حجاب هایی است که برای عارفان وجود دارد. عبور از «خود» به راستی دشوار و طاقت فرسااست و همین حجاب است که مانع کمالات برتر و بالاتر می شود و تا سالک از این حجاب عبور نکند او را به دریاهای ژرف و گسترده ی معارف بی چون الهی راهی نیست که گویا در مرحله ی بالای عرفان عنصر آلوده که باید از آن پاک شد همین «خودِ» آدمی است، این ناپاکی مادامی که همراه سالک باشد او را به دریای معرفت راه نمی دهند و گویا با این عنصر ناپاک جذب معرفت ممکن نخواهد بود و لاجرم باید آن زنّار را برید و مسلمانیِ حقیقی در پیش گرفت تا به عنایات بی کران الهی راه یافت؛ که تنها راهِ یافتن خدا، گم کردن نفس است، این است که در جواب این که تو را چگونه بیابم؟ گفته اند: «خود» را بگذار و بیا؛ که با این خودی نمی توان در مسیر توحید سلوک کرد، باید بی خود شد و بی خود ماند و در این بی خودی است که خداوند خودِ عارف می گردد. #روح_و_ریحان
تا این خود همراه سالک است شهودی در کار نخواهد بود و گویا همین خود مانع دید است و به محض این که از این خود خلاصی حاصل آمد دیدگان باطن باز می شود و حقیقت را می بیند و همین که از این نفس رست در دَم به حق پیوست. امّا برای رستن از این نفس راه درازی در پیش است، ریاضت های سخت و پیوسته و بسیار، معرفت ژرف و گسترده و عنایت الهی لازمه ی کار است و خامی است که اگر کسی تصوّر کند به سهولت می تواند از این نفس عبور کند و از آن خالی شود، در ابتدا و در ادامه حتّی تصوّر این که کسی بتواند از نفس خالی بشود جزو محالات خواهد بود، مگر می شود بی خود شد و بی خود بود؟ تصوّر این که کسی بی خود باشد محال است که همه چیز یک فرد در ظاهر همان خودِ اوست و هر گاه کسی از این خود که در «خامی» بزرگترین سرمایه هر آدمی است بیرون بیاید دیگر چیزی را صاحب نخواهد بود و همه چیز را یکباره و دفعتاً از دست می دهد و لذا نه می توان آن را تصوّر نمود و نه می توان از آن به در آمد و اگر چنین چیزی در عرفان مطرح شده طبیعتاً برای عوام نبوده و نخواهد بود، این برای خواص الهی است که همه اشتیاق اند و حق نیز مشتاق ایشان. #روح_و_ریحان