«کتابها را قفس نکن! دانشی که به بندِ خودبینی گرفتار شود، بالهایش میخشکد.
آنچه می آموزی، باید چون باد در بیابانِ نادانی ها بوزد، تا شن های جهل را به مرواریدِ حکمت بدل کند. بدان که بزرگترین معماریها، از ذره ای شکستنِ قالب های کهنه آغاز شد.»/شیخ بهایی
@khoshab1
آنچه می آموزی، باید چون باد در بیابانِ نادانی ها بوزد، تا شن های جهل را به مرواریدِ حکمت بدل کند. بدان که بزرگترین معماریها، از ذره ای شکستنِ قالب های کهنه آغاز شد.»/شیخ بهایی
@khoshab1
هر کی گفته خدا وجود نداره، غلط کرده!
در سریال ستایش غلامی بعد از حدود ۱۵ سال عروس حشمت فردوس را که سکته زده، روی ویلچر نشته، نمی تواند حرف بزند و برای دخترش مواد مخدر می خرند را می بیند و به زن صابر می گوید:
"هر کی گفته خدا وجود ندارد ، غلط کرده."
اگر همه دنیا بگویند خدا وجود ندارد
من وتو که می دانیم وجود دارد،
مگه نه...
من وتو که می دانیم پسر جوان بیگناه فرستادیم گل دار ....
مگه نه...
من و تو که می دانیم چه بلایی سر حشمت فردوس و پسرش آوردیم.
زن صابر!
من و تو که می دانیم (تقاص کارهایی را می دهیم که انجام دادیم)
می خندد و ادامه می دهد، مگه نه زن صابر....
عجب...
ای روزگار...
هر کی گفته
خدا وجود ندارد ، غلط کرده....
@khoshab1
در سریال ستایش غلامی بعد از حدود ۱۵ سال عروس حشمت فردوس را که سکته زده، روی ویلچر نشته، نمی تواند حرف بزند و برای دخترش مواد مخدر می خرند را می بیند و به زن صابر می گوید:
"هر کی گفته خدا وجود ندارد ، غلط کرده."
اگر همه دنیا بگویند خدا وجود ندارد
من وتو که می دانیم وجود دارد،
مگه نه...
من وتو که می دانیم پسر جوان بیگناه فرستادیم گل دار ....
مگه نه...
من و تو که می دانیم چه بلایی سر حشمت فردوس و پسرش آوردیم.
زن صابر!
من و تو که می دانیم (تقاص کارهایی را می دهیم که انجام دادیم)
می خندد و ادامه می دهد، مگه نه زن صابر....
عجب...
ای روزگار...
هر کی گفته
خدا وجود ندارد ، غلط کرده....
@khoshab1
هر چه تو در دل پنهان داری، از نیک و بد، حق تعالی آن را بر ظاهر تو پیدا گرداند.
هرچه بیخ (ریشه) درخت پنهان می خورد، اثر آن در شاخ و برگ ظاهر می شود: سِيمَاهُمْ فِي وُجُوهِهِم (نشان سجود و شکوه بندگی در چهرۀ ایشان آشکار است.
هرکسی بر ضمیر تو مطلع نشود، رنگ روی خود را چه خواهی کردن؟
#مولانا
" فیه ما فیه "
@khoshab1
هرچه بیخ (ریشه) درخت پنهان می خورد، اثر آن در شاخ و برگ ظاهر می شود: سِيمَاهُمْ فِي وُجُوهِهِم (نشان سجود و شکوه بندگی در چهرۀ ایشان آشکار است.
هرکسی بر ضمیر تو مطلع نشود، رنگ روی خود را چه خواهی کردن؟
#مولانا
" فیه ما فیه "
@khoshab1
🔅#پندانه #حکایت
✍️ داد از دل پر طمع
🔹كشاورزی هر سال که گندم میكاشت، ضرر میكرد. تا اینكه یک سال تصمیم گرفت با خدا شریک شود و زراعتش را شریكی بكارد.
🔸اول زمستان موقع بذرپاشی نذر كرد كه هنگام برداشت محصول، نصف آن را در راہ خدا، بین فقرا و مستمندان تقسیم كند.
🔹اتفاقاً آن سال، سال خوبی شد و محصول زیادی گیرش آمد. هنگام درو از همسایههایش كمک گرفت و گندمها را درو كرد و خرمن زد.
🔸اما طمع بر او غالب شد و تمام گندمها را بار خر كرد و به خانهاش برد و گفت:
خدایا، امسال تمام زراعت مال من، سال بعد همهاش مال تو!
🔹از قضا سال بعد هم سال خیلی خوبی شد،
اما باز طمع نگذاشت كه مرد كشاورز نذرش را ادا كند.
🔸باز رو كرد به خدا و گفت:
ای خدا، امسال هم اگر اجازہ دهی، تمام گندمها را من میبرم و در عوض دو سال پشتسرهم، برای تو كشت میكنم!
🔹سال سوم از دو سال قبل هم بهتر بود و مرد كشاورز مجبور شد از همسایگانش چند تا خر و جوال بگیرد تا بتواند محصول را به خانه برساند.
🔸وقتی روانه شهر شد، در راہ با خدا رازونیاز میكرد:
خدایا، قول میدهم سه سال آیندہ همه گندمها را در راہ تو بدهم!
🔹همین طور كه داشت این حرفها را میزد، به رودخانهای رسید.
🔸خرها را راند تا از رودخانه عبور كنند كه ناگهان باران شدیدی بارید و سیلابی راہ افتاد و تمام گندمها و خرها را یكجا برد.
🔹مردک دستپاچه شد و به كوہ بلندی پناہ برد و با ناراحتی داد زد:
خدایا! گندمها مال خودت، خر و جوال مردم را كجا میبری؟
◽هرکه را باشد طمع، اَلکَن شود
◽با طمع کی چشمودل روشن شود
#بصیرت_خوشاب
@khoshab1
✍️ داد از دل پر طمع
🔹كشاورزی هر سال که گندم میكاشت، ضرر میكرد. تا اینكه یک سال تصمیم گرفت با خدا شریک شود و زراعتش را شریكی بكارد.
🔸اول زمستان موقع بذرپاشی نذر كرد كه هنگام برداشت محصول، نصف آن را در راہ خدا، بین فقرا و مستمندان تقسیم كند.
🔹اتفاقاً آن سال، سال خوبی شد و محصول زیادی گیرش آمد. هنگام درو از همسایههایش كمک گرفت و گندمها را درو كرد و خرمن زد.
🔸اما طمع بر او غالب شد و تمام گندمها را بار خر كرد و به خانهاش برد و گفت:
خدایا، امسال تمام زراعت مال من، سال بعد همهاش مال تو!
🔹از قضا سال بعد هم سال خیلی خوبی شد،
اما باز طمع نگذاشت كه مرد كشاورز نذرش را ادا كند.
🔸باز رو كرد به خدا و گفت:
ای خدا، امسال هم اگر اجازہ دهی، تمام گندمها را من میبرم و در عوض دو سال پشتسرهم، برای تو كشت میكنم!
🔹سال سوم از دو سال قبل هم بهتر بود و مرد كشاورز مجبور شد از همسایگانش چند تا خر و جوال بگیرد تا بتواند محصول را به خانه برساند.
🔸وقتی روانه شهر شد، در راہ با خدا رازونیاز میكرد:
خدایا، قول میدهم سه سال آیندہ همه گندمها را در راہ تو بدهم!
🔹همین طور كه داشت این حرفها را میزد، به رودخانهای رسید.
🔸خرها را راند تا از رودخانه عبور كنند كه ناگهان باران شدیدی بارید و سیلابی راہ افتاد و تمام گندمها و خرها را یكجا برد.
🔹مردک دستپاچه شد و به كوہ بلندی پناہ برد و با ناراحتی داد زد:
خدایا! گندمها مال خودت، خر و جوال مردم را كجا میبری؟
◽هرکه را باشد طمع، اَلکَن شود
◽با طمع کی چشمودل روشن شود
#بصیرت_خوشاب
@khoshab1
زنده، آن کو مرده باشد در ره خدا !
روزی جوانی پرشور نزد شیخی آمد و گفت: «استاد، میخواهم به حقیقت برسم، اما هرچه تلاش میکنم، مردم با سخنانشان مرا میآزارند. تحمل نگاهها و قضاوتهایشان را ندارم.»
شیخ تبسمی کرد و گفت: «برو به قبرستان و نخست بلندبلند نام بزرگان و نیکان را صدا بزن و ثنایشان بگو. سپس به همان بلندی، دشنام و ناسزاگویی کن. پس از آن، بازگرد و نتیجه را برایم بازگو.»
جوان با شگفتی پذیرفت و به قبرستان رفت. همانگونه که شیخ گفته بود، نخست با صدای بلند شروع به ستایش مردگان کرد: «ای پاکان و ای دانایان، شما سرمشق ما هستید!» ساعتی گذشت، اما هیچ پاسخی نشنید. سپس، برخلاف میلش، به دشنام گویی پرداخت: «ای نادانان و گمراهان! شما را چه به این جایگاه؟»
بازهم سکوتی سنگین بر قبرستان حاکم بود.
جوان نزد شیخ بازگشت و ماجرا را شرح داد.
شیخ پرسید: «هنگام ثنا و ناسزا، مردگان چه واکنشی نشان دادند؟»
جوان گفت: «هیچ. گویی نه تعریف ها شنیدند و نه دشنام را.»
شیخ گفت: «راز کار همین است!
اگر تو نیز چون مردگان شوی و دل را از واکنش به ستایش و نکوهش مردم خالی کنی، آنگاه آزاد خواهی شد.
حقیقت جویی، نیازمند آن است که چون خاک شوی و از جاه طلبی و حساسیت به دنیا بگذری. آنکه اسیر نظر دیگران است، هرگز به خود واقعیاش نخواهد رسید.»
مولانا در این حکمت می آموزد که وابستگی به تأیید یا تکذیب دیگران، همچون زنجیری بر روح انسان است. رسیدن به حقیقت، زمانی ممکن میشود که از «خود»های وهمی رها شویم و مانند مردگان، نه از ستایش فریفته شویم و نه از سرزنشها بلرزیم.
تنها در این بی خویشی است که آینه ی دل صیقل میخورد و نور حقیقت در آن تابان میشود.
🌹 «مرده آن باشد که نامش زنده باشد… زنده، آن کو مرده باشد در ره خدا.»
@khoshab1
روزی جوانی پرشور نزد شیخی آمد و گفت: «استاد، میخواهم به حقیقت برسم، اما هرچه تلاش میکنم، مردم با سخنانشان مرا میآزارند. تحمل نگاهها و قضاوتهایشان را ندارم.»
شیخ تبسمی کرد و گفت: «برو به قبرستان و نخست بلندبلند نام بزرگان و نیکان را صدا بزن و ثنایشان بگو. سپس به همان بلندی، دشنام و ناسزاگویی کن. پس از آن، بازگرد و نتیجه را برایم بازگو.»
جوان با شگفتی پذیرفت و به قبرستان رفت. همانگونه که شیخ گفته بود، نخست با صدای بلند شروع به ستایش مردگان کرد: «ای پاکان و ای دانایان، شما سرمشق ما هستید!» ساعتی گذشت، اما هیچ پاسخی نشنید. سپس، برخلاف میلش، به دشنام گویی پرداخت: «ای نادانان و گمراهان! شما را چه به این جایگاه؟»
بازهم سکوتی سنگین بر قبرستان حاکم بود.
جوان نزد شیخ بازگشت و ماجرا را شرح داد.
شیخ پرسید: «هنگام ثنا و ناسزا، مردگان چه واکنشی نشان دادند؟»
جوان گفت: «هیچ. گویی نه تعریف ها شنیدند و نه دشنام را.»
شیخ گفت: «راز کار همین است!
اگر تو نیز چون مردگان شوی و دل را از واکنش به ستایش و نکوهش مردم خالی کنی، آنگاه آزاد خواهی شد.
حقیقت جویی، نیازمند آن است که چون خاک شوی و از جاه طلبی و حساسیت به دنیا بگذری. آنکه اسیر نظر دیگران است، هرگز به خود واقعیاش نخواهد رسید.»
مولانا در این حکمت می آموزد که وابستگی به تأیید یا تکذیب دیگران، همچون زنجیری بر روح انسان است. رسیدن به حقیقت، زمانی ممکن میشود که از «خود»های وهمی رها شویم و مانند مردگان، نه از ستایش فریفته شویم و نه از سرزنشها بلرزیم.
تنها در این بی خویشی است که آینه ی دل صیقل میخورد و نور حقیقت در آن تابان میشود.
🌹 «مرده آن باشد که نامش زنده باشد… زنده، آن کو مرده باشد در ره خدا.»
@khoshab1
احترام به معلم
نقل خاطرهای از دکتر مصطفی مصباح زاده، هنگامی که در زمان رضاشاه با دکترای حقوق و درجه ستوان سومی در ارتش خدمت میکرد:
خبردار ایستاده بودم.
سرلشگر شقاقی گفت: تو حقوق خواندهای؟
گفتم: بله.
گفت: دکتر در حقوق هستی؟
گفتم: بله.
گفت: اعلیحضرت دستور دادند تا یک کلاس عالی قضائی، اینجا ترتیب داده بشود. و ما فکر کردیم تو بروی در این کلاس، درس بدهی.
گفتم: هر طور امر بفرمائید.
یک هفتهای گذشت و دو مرتبه مرا خواست و گفت: انتخاب شما، مشکلی برای ما ایجاد کرده و آن مشکل اینست که شما ستوان سوم هستی و باید بروی برای افسران ارشد سرهنگ و سرتیپ و سرلشگر درس بدهی. سابقه نداشته برای ما که یک ستوان سومی، برود برای یک سرلشگر درس بدهد. در نتیجه معلوم نیست سر کلاس که میروید شما باید به این افسران ارشد سلام بدهید یا آنها باید به شما سلام بدهند.
گفتم: هر طور که بفرمائید.
گفت: دانشکده افسری نتوانست تصمیم بگیرد، پرونده را فرستادند به وزارت جنگ.
یک روز، سرلشگر نخجوان که وزیر جنگ بود، مرا خواست و تا وارد اطاق شدم، گفت: تو با این هیکلت میخواهی بروی به افسران ارشد درس بدهی؟
گفتم: هر طور بفرمائید.
گفت: خوب سلام بهشان بده.
گفتم: هیچ اشکالی ندارد. هر طور که امر بفرمائید.
گفت: نه، باید این پرونده را بفرستم به ستاد ارتش.
پرونده را از وزارت جنگ، فرستادند به ستاد ارتش.
سرلشکر ضرغامی، رئیس ستاد ارتش بود که مرا احضار کرد. او مردی بود خیلی متدین. بعدها فهمیدم که ریشی داشت و خیلی منظم، آدم خیلی آقائی بود. رفتم پیشش خبردار. نگاهی به سرتاپای من کرد و گفت: شما برای دانشکده افسری، برای وزارت جنگ و برای ستاد ارتش، زحمت ایجاد کردید. کس دیگری غیر از تو نبود که انتخاب کنند که حالا همه گیر کنیم و ندانیم که چه بکنیم؟
او چنین ادامه داد: خوب، برو سر کلاس و سلام بده به اینها.
گفتم: خیلی خوب.
بعد، یک مرتبه دیدم پشت میزی که نشسته بود، سرش را انداخت پائین، یک دو دقیقهای هیچی نگفت. بعد گفت: «نه، ما این موضوع را گزارش شرفعرضی تهیه میکنیم، هر طور اعلیحضرت امر فرمودند، آن طور عمل میکنیم، چون سابقه ندارد یک همچین چیزی».
ما را مرخص کرد. رفتیم و یک هفته، ده روز بعدش، مرا خواست. این دفعه که رفتم توی اطاقش، دیدم وضع عوض شده است. از پشت میزش بلند شد و آمد با من دست داد. خیلی به من احترام کرد و گفت: امر اعلیحضرت را به شما ابلاغ میکنم. بعد، از پشت میزش بیرون آمد و به حال خبردار. من هم همین طور به حال خبردار ایستادم. گزارش را از اول که دانشکده افسری گزارش کرده بود، تا پایانی که به عرض رسیده بود، یکی بعد از دیگری، همه اینها را خواند، بعد به آنجا رسید که حالا اعلیحضرت رضا شاه، چه دستور دادند.
رضا شاه دستور داده بود و جملهای که رضا شاه گفته بود این طور بود «به این ستوان ۳ ، احترام استاد شود».
بنابراین، باید افسران ارشد ارتش، در سر کلاس، به من سلام میدادند و پایه این کار از اینجا در ارتش ایران گذاشته شد. یعنی، قبل از من، هیچ سابقهای نبود که اگر یک کسی با یک درجه پائینتری میخواست درس بدهد، چه باید میکردند. من، اولین افسری بودم که در باره من تصمیم گرفته شد و تا انقلاب هم دیگر این رویه ادامه داشت.
من وقتی میرفتم سر کلاس، یک سرتیپ دادوری بود که رئیس امور مالی ارتش بود، او ارشد کلاس بود، من وقتی که وارد کلاس میشدم، میگفت برپا، خبردار! تمام افسران ارشد، همه به حال خبردار میایستادند. منِ ستوان ۳ میرفتم پشت میزم، شمشیرم را باز میکردم میگذاشتم روی میز. بعد هم با خونسردی تمام میگفتم: آزاد.
بعد هم آنها مینشستند و درس را گوش میکردند. بعد که میخواستم از کلاس بیرون بیایم، باز همین برنامه اجرا میشد. او بلند میشد برپا و خبردار میگفت و من، یک آزاد میگفتم و از کلاس میآمدم بیرون.
وقتی که از کلاس میآمدم بیرون، بعضی از این افسران که اشکال داشتند. سوال داشتند. میآمدند در محوطه دانشکده، وقتی که از من سوال میکردند، دستشان را بالا می بردند، آن وقت شاگردهایی که مثل من، درس میخواندند، میگفتند که من از خانواده سلطنتی هستم که اینها به من سلام میدهند. ولی خوب، من رعایت ادب را میکردم و تا این دستش را میبرد بالا، من دستش را میآوردم پائین و همین طوری، با هم صحبت میکردیم.
"نقل از مصاحبه دکتر غلامرضا افخمی با دکتر مصباح زاده، تاریخ شفاهی بنیاد مطالعات
@khoshab1
نقل خاطرهای از دکتر مصطفی مصباح زاده، هنگامی که در زمان رضاشاه با دکترای حقوق و درجه ستوان سومی در ارتش خدمت میکرد:
خبردار ایستاده بودم.
سرلشگر شقاقی گفت: تو حقوق خواندهای؟
گفتم: بله.
گفت: دکتر در حقوق هستی؟
گفتم: بله.
گفت: اعلیحضرت دستور دادند تا یک کلاس عالی قضائی، اینجا ترتیب داده بشود. و ما فکر کردیم تو بروی در این کلاس، درس بدهی.
گفتم: هر طور امر بفرمائید.
یک هفتهای گذشت و دو مرتبه مرا خواست و گفت: انتخاب شما، مشکلی برای ما ایجاد کرده و آن مشکل اینست که شما ستوان سوم هستی و باید بروی برای افسران ارشد سرهنگ و سرتیپ و سرلشگر درس بدهی. سابقه نداشته برای ما که یک ستوان سومی، برود برای یک سرلشگر درس بدهد. در نتیجه معلوم نیست سر کلاس که میروید شما باید به این افسران ارشد سلام بدهید یا آنها باید به شما سلام بدهند.
گفتم: هر طور که بفرمائید.
گفت: دانشکده افسری نتوانست تصمیم بگیرد، پرونده را فرستادند به وزارت جنگ.
یک روز، سرلشگر نخجوان که وزیر جنگ بود، مرا خواست و تا وارد اطاق شدم، گفت: تو با این هیکلت میخواهی بروی به افسران ارشد درس بدهی؟
گفتم: هر طور بفرمائید.
گفت: خوب سلام بهشان بده.
گفتم: هیچ اشکالی ندارد. هر طور که امر بفرمائید.
گفت: نه، باید این پرونده را بفرستم به ستاد ارتش.
پرونده را از وزارت جنگ، فرستادند به ستاد ارتش.
سرلشکر ضرغامی، رئیس ستاد ارتش بود که مرا احضار کرد. او مردی بود خیلی متدین. بعدها فهمیدم که ریشی داشت و خیلی منظم، آدم خیلی آقائی بود. رفتم پیشش خبردار. نگاهی به سرتاپای من کرد و گفت: شما برای دانشکده افسری، برای وزارت جنگ و برای ستاد ارتش، زحمت ایجاد کردید. کس دیگری غیر از تو نبود که انتخاب کنند که حالا همه گیر کنیم و ندانیم که چه بکنیم؟
او چنین ادامه داد: خوب، برو سر کلاس و سلام بده به اینها.
گفتم: خیلی خوب.
بعد، یک مرتبه دیدم پشت میزی که نشسته بود، سرش را انداخت پائین، یک دو دقیقهای هیچی نگفت. بعد گفت: «نه، ما این موضوع را گزارش شرفعرضی تهیه میکنیم، هر طور اعلیحضرت امر فرمودند، آن طور عمل میکنیم، چون سابقه ندارد یک همچین چیزی».
ما را مرخص کرد. رفتیم و یک هفته، ده روز بعدش، مرا خواست. این دفعه که رفتم توی اطاقش، دیدم وضع عوض شده است. از پشت میزش بلند شد و آمد با من دست داد. خیلی به من احترام کرد و گفت: امر اعلیحضرت را به شما ابلاغ میکنم. بعد، از پشت میزش بیرون آمد و به حال خبردار. من هم همین طور به حال خبردار ایستادم. گزارش را از اول که دانشکده افسری گزارش کرده بود، تا پایانی که به عرض رسیده بود، یکی بعد از دیگری، همه اینها را خواند، بعد به آنجا رسید که حالا اعلیحضرت رضا شاه، چه دستور دادند.
رضا شاه دستور داده بود و جملهای که رضا شاه گفته بود این طور بود «به این ستوان ۳ ، احترام استاد شود».
بنابراین، باید افسران ارشد ارتش، در سر کلاس، به من سلام میدادند و پایه این کار از اینجا در ارتش ایران گذاشته شد. یعنی، قبل از من، هیچ سابقهای نبود که اگر یک کسی با یک درجه پائینتری میخواست درس بدهد، چه باید میکردند. من، اولین افسری بودم که در باره من تصمیم گرفته شد و تا انقلاب هم دیگر این رویه ادامه داشت.
من وقتی میرفتم سر کلاس، یک سرتیپ دادوری بود که رئیس امور مالی ارتش بود، او ارشد کلاس بود، من وقتی که وارد کلاس میشدم، میگفت برپا، خبردار! تمام افسران ارشد، همه به حال خبردار میایستادند. منِ ستوان ۳ میرفتم پشت میزم، شمشیرم را باز میکردم میگذاشتم روی میز. بعد هم با خونسردی تمام میگفتم: آزاد.
بعد هم آنها مینشستند و درس را گوش میکردند. بعد که میخواستم از کلاس بیرون بیایم، باز همین برنامه اجرا میشد. او بلند میشد برپا و خبردار میگفت و من، یک آزاد میگفتم و از کلاس میآمدم بیرون.
وقتی که از کلاس میآمدم بیرون، بعضی از این افسران که اشکال داشتند. سوال داشتند. میآمدند در محوطه دانشکده، وقتی که از من سوال میکردند، دستشان را بالا می بردند، آن وقت شاگردهایی که مثل من، درس میخواندند، میگفتند که من از خانواده سلطنتی هستم که اینها به من سلام میدهند. ولی خوب، من رعایت ادب را میکردم و تا این دستش را میبرد بالا، من دستش را میآوردم پائین و همین طوری، با هم صحبت میکردیم.
"نقل از مصاحبه دکتر غلامرضا افخمی با دکتر مصباح زاده، تاریخ شفاهی بنیاد مطالعات
@khoshab1
با عبور مصدومان و کشته های حادثه #انفجار امروز بندر شهید رجایی در #بندرعباس از ۵۰۰ نفر خاطره انفجار واگن قطار در #نیشابور زنده شد.
در انفجار واگن قطار نیشابور در ۲۹ بهمن۱۳۸۲ (دو روز پیش از انتخابات دوره هفتم مجلس شورای اسلامی) در نزدیکی ایستگاه خیام ۳۵۲ نفر کشته و ۴۶۹ نفر زخمی شدند که برخی از فوتی ها در ۲۰ کیلومتری محل انفجار بودند.
@khoshab1
در انفجار واگن قطار نیشابور در ۲۹ بهمن۱۳۸۲ (دو روز پیش از انتخابات دوره هفتم مجلس شورای اسلامی) در نزدیکی ایستگاه خیام ۳۵۲ نفر کشته و ۴۶۹ نفر زخمی شدند که برخی از فوتی ها در ۲۰ کیلومتری محل انفجار بودند.
@khoshab1