خداداد رضایی
169 subscribers
78 photos
78 videos
4 files
33 links
دلنوشته ها ، کلیپ ها و داستانها
Download Telegram
داستان طنز گرگو
نوشته:خداداد رضایی
...........................................
ده سال کویت کار کرد وقتی بخاطر نغل بازی هاش از کویت عبرش کردند اومد به ایران چند سالي وضعش بد نبود ولی لوطی بازی هاش اینجا هم کار دستش داد که توی زندگی هیچی نداشته باشه، دار و ندارش یک اتاق توی خونه پدری و یک موتور سیکلت کراس بود که پول بنزینش هم از جیب دوستاش و یا شاباش عروسی پرداختی شد.
لامصب همه رقص ها را بلد بود هندی، بندری، غربی، ترکی و... انگار رقص تو خونش بود توی تمام عروسی ها هم حاضر مي شد، دعوتش هم نمی کردند، خودش می رفت و بقولی صاحب مراسم بود. گروه های موسیقی هم آرزو داشتند او توی مجلس عروسی باشه بقولی مجلس گرمکن بود ولی یک عیبی که داشت خیلی ناز می‌کرد، تا بخواست وسط میدان رقص بیاد، حوصله همه سر می رفت.
اسمش گُرگعلی بود ولی همه او را به  گُرگُو می شناختند.
شب عروسی پسر خان، گرگو سر از پا نمی شناخت و دل توی دلش نبود، سعی می کرد آرام جلوه کنه اما هر آدمی حال و هواي او را می دانست.
تیپ بیتل با پیراهن چهار خونه قرمز رنگش با کراوات زرد و ساعت طلایی رنگ، کلاه شاپو و بوی تند ادوکلن شیخ عربی که به خود زده بود، او را از بقیه جدا می کرد هر از گاهی که دهانش باز می شد یکی از دندان‌های جلوش که رو کش طلا زده بود در میان چهره سیاهش برق می زد. خود را شیفته تیم ملی برزیل و پله می دانست وقتی هم صداش میزدی پله، با فیس و افاده دستی بلند می کرد و با گفتن اوکی جواب می داد و بقول خودش نماینده برزیل در ایران بود.
حالا همه منتظر بودند. او وارد معرکه شود ولی گرگو فقط نظاره می کرد تا موقعیتش فراهم می شد. نه اینکه دلش نمی خواست برقصد ولی باید نازش بکشیدند، او همیشه اعتقاد داشت وقتی مجلس به اوج برسه وارد معرکه شود، تا انرژی کافی داشته باشه و بقول خودش بترکونه.
رقص دَواری داشت اوج می گرفت حرکت موزون پاها و دست ها و دستمال ها که بالا و پایین می شد بسیار چشم نواز بود، زنها هم ورود پیدا کرده بودند و كِل مي كشيدند اما برای گرگو هنوز زود بود.
او دور از چشم دیگران که نمی توانست خودش را کنترل کند و با ریتم موسیقی کفشش را بالا و پایین می کرد ولی هیچکس سراغش نمی آمد. با شلیک چند تیر هوایی آدمای خان، معلوم شد خبری است بله مردم داماد را با كِل كشيدن زنها  به وسط معركه آوردند.
گرگو دیگر طاقت نیاورد سر در گوش دوستاش که پایه همیشگی اش و کنارش ایستاده بودند، کرد و گفت بچه ها الان موقعشه و دوستانش او را به وسط جمعیت هل دادند او کنار هر کسی می رفت اما به او راه نمی دادند توی رقص دَواری یا دایره ای باید در صف رقاصان قرار بگیری تا بتوانی رقص را موزون با بقیه انجام دهی در واقع یک کار گروهی است مثل رقص کردی، حالا هیچکس به او اعتنا نمی كرد و سعی می کردند نگاهش هم نکنند گرگو حیرت مانده بود امشب چه شده؟! و توی وسط دايره بلاتکلیف دور ميزد و  مثل دیوونه ها دست ميزد وقتی دید تنها مانده، اشاره به دوستاش کرد که بیان وسط  ولی داماد داشت با دوستای او بگو و مگوی می‌کرد قضیه انگار خیلی جدی بود. گرگو  منتظر بود لااقل داماد تحویلش بگیره ولی او هم روی خوش بهش نشان نداد انگار توی مجلس هیچکس او را نمی دید.
همه جدی بودند و این نقشه ای بود که داماد طراحی کرده بود تا اگر گرگو ناز کرد او را دست بیندازند.  گرگو غرورش پایمال شد و شکست را پذیرفت ناچار میدان را ترک کرد و بطرف دوستانش آمد و گفت: نه  امشب عروسی حال نمیده.
ادامه دارد........
اما بعد از مدتی بدستور داماد گروه موسیقی رقص دَواری را  تبدیل به رقص بندری کردند و دایره شکسته شد و هر کس برای خود می رقصید.
گرگو دیگه طاقت نیاورد باخود عهد بست اینبار نوبت او بود که یک نقشه طراحی کند که برنده میدان شود با دوستانش هماهنگ کرد که او را افقی روی دوش بیاندازند و به وسط میدان ببرند.
جمعیت که در شور رقص بندری رفته بود و زنها کل می کشیدند، گرگو را روی دوش دوستاش دیدند که بشدت مثل برق گرفته ها می لرزید و بقول جنوبی مثل کسی که جن و زار گرفته با‌شه، توی میدون می چرخیدند مردم وقتی این صحنه را دیدند کنار کشیدند و دلواپس حال گرگو روی دوش دوستاش شدند و فکر کردن شاید مشکلی برایش پیش آمده باشه.
حال از صدای سیستم صوتی گروه موسیقی فقط یک ریتم تنبک شنیده می شد  گرگو که دیده نقشه اش گرفته، اشاره به دوستاش کرد که او را زمین بگذارند.
گرگو پاهاش که به زمین رسید یزله به روش عربی را با حرارت  شروع کرد و دوستاش باهاش هماهنگ شدند.
کلیلم محک آوی.......... همین جا شی خهک آوی
خار تو پامه.....نمیشامه.... کِند پامه..... نمیشامه..... بیو درش با.... نمیشامه... خارمغیلو..... نمیشامه....... تو پای ليلو....
خلاصه با دستور داماد دوباره گروه موسیقی گرم شد و گرگو چنان توی شور رفته بود که سر از پا نمی شناخت، بقیه مردم هم به گرگو پیوستند گرد و خاک بلند شده بود و هیجان در حد فینال المپیک.
اینجا بود كه داماد وسط میدون اومد و ٤ تا چک پول پنجاهی شادباش تو جیب گرگو گذاشت و گفت آفرین تو برنده شدی.
وقتی رقص تمام شد تمام لباس گرگو خیس عرق و بوی ادوکلن عربی تبدیل به بوی پماد سالیسلات شده بود گرگو یک بطری دولیتری آب معدنی بالا کشید و جریان نقشه را که شنید رفت طرف داماد و با خنده گفت: خان، هنوز تیمی درست نشده که رو دست برزیل بزنه.
داماد هم که طرفدار سرسخت آلمان بود سر توی گوش گرگو کرد و گفت: مگه هفتای آلمان توی جام جهانی یادت رفته؟
گرگو که حرفی برای گفتن نداشت
فقط گفت: حالا بگو کی شام آماده میشه؟
                                پایان
✍️ /خداداد رضایی /  اردیبهشت 139 9
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
فصل پنجم زندگی
مرگ طبیعت
مستندی کوتاه دو دقیقه ای از منابع طبیعی و محیط زیست
این مکان مابین شهر آبپخش و روستای بویری در محیطی کوهستانی قرار دارد و این منطقه که به چهار راه و چیتی مشهور است از دیارباز جایی است برای تفریح مردم و رویدن درختان خودرو و گیاهان و چراگاه حیوانات، پرندگان و کشاورزی مردم بوده و چند سالی است توسط شهرداری زباله و نخاله های خود را بطور پراکنده در این مکان تخلیه میکنند و گاه با آتش زدن زباله ها منطقه کاملا با دود آن آلوده می شود و باد و طوفان پلاستیکهای سبک را زمینهای مجاور و منطقه روانه کرده است ضمنا این منطقه گاه برای جمع آوری پلاستیک برای افراد کرایه داده می شود.
فاجعه این آلودگی به حدی است که ما را وادار کرد یک مستند هرچند کوتاه و یک قسمت از طنز خنجغلوک بنام بومیا ضبط کنیم و در فضای مجازی به اشتراک بگذاریم شاید به گوش مسئولین استان و کشور رسانده شود
.
@khodadad.rezaei
#خدادادرضایی
#خداداد_رضایی
#استان_بوشهر
#دشتستان
#آبپخش
#محیط_زیست
#منابع_طبیعی
#بویری
#شهرداری
#مستند
😂مجموعه طنز خنجغلوک
این قسمت : بومیا
بازیگران : نورالله حاجی پور ، احمد حاجب و مسعود فخرالدینی
تصویر بردار : نیما رضایی
نویسنده ، کارگردان و تدوین : خداداد رضایی
گروه هنری درخشان آبپخش
..... و اما
ما از مجموعه طنز خنجغلوک اینبار رفتیم سراغ طبیعت و منابع طبیعی و محیط زیست
سعی ما بر این این است که طنز با محتوای اجتماعی تولید کنیم هر چند تلخ ، هر چند سیاه اما مهم پیام های طنز ماست که امیدواریم مورد رضایت شما قرار گرفته بگیرد.
قطعا کار ما بدون اشکال نخواهد بود بنابراین منتظر نظرات شما هم هستیم.
برای همکاری و دلگرمی پیج ما را به دوستان خود معرفی نمایید
ما را در اینستاگرام اضافه کنید
@tanz.abpakhsh
در سروش، ایتا و بله هم هستیم
https://ble.ir/tanzabpakhsh
https://eitaa.com/tanzabpakhsh
#خنجغلوک #طنز #طنز_اجتماعی #طنز_تلخ #خنده #شوخی #جوک #نخلستان #خرما
#استان_بوشهر #دشتستان #آبپخش #سعد_آباد #شبانکاره #برازجان #گناوه #دیلم #دیر #تنگستان #بندر_ریگ
#خدادادرضایی #خداداد_رضایی #نویسنده #کارگردان #مالیات #استختام #منبع_موثق #بومیا
طنز 99
از مجموعه طنز خنجغلوک
نویسنده و کارگردان
خداداد رضایی
بازیگران این قسمت
خداداد رضایی ، احمد حاجب و ممسعود فخرالدینی
کاری از کروه هنری درخشان آبپخش
یادها و خاطره ها
امروز وقتی جلوی دکه روزنامه فروشی توقف کردم تا قهوه ای بنوشم چشمم به چند مجله وتنها ورزشی یعنی خبر ورزشی افتاد خیلی وقتا بود که مجله و روزنامه نخریده بودم یعنی چند سال و بهتر بگم دو دهه بود، یادم میاد آن روزها یک پای خریدار نشریات ورزشی بودم چه آن زمان که فقط کیهان و دنیای ورزشی هفتگی بود و مجله جوانان چه آن زمان که نشریات ورزشی فراوانی گرفتند و مردم برای خرید جلوی دکه ها صف می کشیدندهمیشه لحظه شماری میکردم که نشریات ورزشی به دیارمان برسد و چه لذت بخش بود آن لحظات انتظار، همیشه چند بار آن را دوره میکردم و گاهی خرید مجله های جدول و دانستنی ها کمک کرد تا لحظات جوانی را شیرین تر کنم اما وقتی اینترنت آمد و فضای واقعی را تبدیل به فضای مجازی کرد فاصله ای عمیق بین ما و مطبوعات گذاشت تا فقط بعنوان یک نوسنالژی به آن نگاه کنیم
امروز که یک مجله و روزنامه خریدم اول آن را بوئیدم هنوز بوی قدیمها می داد یک بوی خاص مثل پیک نوروزی یا کتابهای اول مهر و یا همان مجلات هفتگی و روزنامه های ورزشی و بعدها سفره های خواندنی که قبل از شروع و میل غذا آن را مطالعه میکردی و بعد ها می رفت برای بازیافت ولی سفره های یکبار مصرف بازهم بر آن غالب شد تا همه فقط خاطره شوند .
.
#خدادادرضایی
#خداداد_رضایی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
بیچاره هر چه مقاومت کرد عاقبت زمین خورد
درست مثل ما آدمها در زندگی گاهی اوقات بد جور زمین می خوریم
خوردن بر زمین همیشه با تبر و اره نیست یه وقتایی حرفهای دوست و آشنایی که انتظارش نداری بد طوری زمین گیرت میکنه
یا یه وقتایی در شور و حال زندگی دچار دردی می شوی که هر چه مقاومت میکنی آخرش زمین می زندت که یارای بلند شدن نداری
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
😂مجموعه طنز خنجغلوک
این قسمت : وام

بازیگران این قسمت : احمد حاجب و مسعود فخرالدینی
نویسنده ، کارگردان و تدوین : خداداد رضایی
گروه هنری درخشان آبپخش
..... و اما
ما از مجموعه طنز خنجغلوک اینبار رفتیم سراغ بانکها و وام و مشکلاتی که برای وام گیرندگان بوجود می آید و آن را با نکات انتقادی را در قالب طنز به نمایش گذاشتیم .
خوشحالیم که نه قسمت را تا بحال تولید کردیم. سعی ما بر این این است که طنز با محتوای اجتماعی تولید کنیم هر چند تلخ ، هر چند سیاه اما مهم پیام های طنز ماست که امیدواریم مورد رضایت شما قرار بگیرد.
قطعا کار ما بدون اشکال نخواهد بود، منتظر نظرات شما هم هستیم.
برای حمایت ، همکاری و دلگرمی پیج ما را به دوستان خود معرفی نمایید
ما را در اینستاگرام اضافه کنید
@tanz.abpakhsh
در سروش، ایتا و بله هم هستیم
https://ble.ir/tanzabpakhsh
https://eitaa.com/tanzabpakhsh
#خنجغلوک #طنز #طنز_اجتماعی #طنز_تلخ #خنده #شوخی #جوک #استان_بوشهر #دشتستان #آبپخش #سعد_آباد #شبانکاره #برازجان #گناوه #دیلم #دیر #تنگستان
#خدادادرضایی #خداداد_رضایی #نویسنده #کارگردان #مالیات #استختام #منبع_موثق #بومیا #عقب_نشینی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد یا افتاده باشد
دو تا دستهام پر از دسته کلید، ریموت، عینک، سویچ ماشین،شارژر گوشی و دو تا گوشی بود
از دو تا پله بالا رفتم تا وارد اتاق باغ بشم ، حس کردم چیزی از دستهام افتاد توقف کردم به گلهای پایین پله خیره شدم ولی چیزی ندیدم توی دستهام نگاه کردم چیزی یادم نیومد لاجرم پذیرفتم که چیزی کم نشده و نیفتاده،، ولی در اصل چیزی افتاده بود چون در آن لحظه افتادن نیازش نداشتم بنابراین به ذهنم هم نمی رسید .
تا اینکه بعد چند دقیقه ای در اتاق نشستم و استراحت کنم و نوبت گوشی بود که پیامها را بررسی کنم ،گوشی را برداشتم دنبال عینکم گشتم ولی نبود تا پیامها را بخوانم به ذهنم رسید شاید اون چیزی که از دستم افتاده بود عینکم بوده ، بلند شدم آمدم ببرون اتاق ولی اینبار بر عکس مرحله قبلی، هدفمند جستجو کردم درست بود عینکم در لابلای گلها افتاده بود
نتیجه :
- اگر در زندگی شناخت نداشته باشیم به هدف نمی رسیم
- همیشه بر اساس نیاز دقت و نظر داریم در بقیه مواقع بیشتر بی تفاوتیم .
- شناخت و هدف داشتن دو ابزار قوی موفقیت است .
- بیائیم از تجربیات زندگی درس بگیریم
.
#خدادادرضایی
#خداداد_رضایی
کاندیدا

تمامی وجودش هیجان انتخاباتی بود کمتر می خوابید ، کمتر می خورد ولی بیشتر فکر می کرد و حرف می زد وقتی خسته می شد چرتی می زد ولی یهو چرتش پاره می شد تا گوشی را چک کند شاید کسی توی شهر و روستاهای اطراف مرده باشه استوری ها ، آسمانی ها و وضعیت ها با دقت چک می شد  تا از قافله عقب نماند و برای خودش رویاهای شیرینی را در سر می پروراند بارها حتی طریقه نشستن روی صندلی مجلس را هم تمرین کرده بود.

حاج رسول دیگه اون آدم قبلی نبود که دنبال طنز و جوک تو فضای مجازی بگرده تا لحظات را به خوشی سر کند . الان بیش از هر چیزی به محبوبیت و جمع کردن رای نیاز داشت تا به جوک و طنز . خانواده اش هم از رفتارهای این روزهای حاجی کلافه شده بودند. بجای تفریح و شب نشینی با خانواده و اقوام و دوستان حاجی جایش یا توی مسجد بود یا عیادت مریض ها در بیمارستان. او این روزها قولهای مصلحتی هم زیاد می داد ، بردن جوانها سر کار، حل کردن کارهای قضای بعضی از افراد ، عمران آبادی کمترین قول او بود به چیزهای بالاتر فکر می کند قول هایی می داد که اگر عملی می شد شهر در دنیا یک شهر رویایی می شد که در هیچ فیلم ندیده و در هیچ کتابی نخوانده بودید.

حاج رسول دور و برش آدمهایی جمع کرده بود که شاید تا آن لحظه بعضی از آنها را اصلا آدم حساب نمی کرد مثل ساقی ها.  او اعتقاد داشت این روزهای حساس باید هوای همه را داشته باشد و نرمش نشان داد مخصوصا ساقی ها که این روزها با خیلی ها سر و کارداشتند. هرروز بساط ناهار و هر شب بساط شام بود و آدمهای اطرافش شکمی از عزا در می آوردند آدمهایی که معلوم نبود حتی بهش رای هم بدهند. 

حاجی این روزها قیافه اش هم تغییر کرده بود لباس سفید که دکمه اش را تا زیر گلو بسته بود چهار انگشتر عقیق ، کت مجلسی و تسبیح بلندی که در دست گرفته بود و به اطرافیانش سپرده بود دیگه او را حاجی صدا نکنند و بجاش بگن دکتر .

حاج رسول از زمانی که دیپلم گرفته بود تا الان که بسلامتی داشت دکتری می گرفت فقط روزهای ثبت نام در دانشگاه حاضر می شد و روزهای امتحان که معلوم نبود در برگه امتحانی چه می نوشت و جشن فارغ التحصلی که با شکوه شرکت می کرد و کلی خرج می کرد تا دلت بخواد وضع مالیش خوب از ارثیه ملک و املاک پدر خدابیامرزش که خودش تک فرزند بود و سهم ارثیه خانمش حالا چند پاساژ مغازه ، چندین آپارتمان اجاره ای ، بنگاه معاملاتی املاک و ماشین و خیلی چیزهای دیگه داشت که به کسی نمی گفت. 

گوشی های  حاجی که به سه عدد می رسید زنگهای متفاوتی هم داشت. مخاطبین مسئول و مذهبی نوحه بود ، مخاطبین عمومی سرود ایران مرز پر گهر بود و خانواده ترانه ملایم و آرامبخش ، این سه تا گوشی مرتب زنگ می خورد گاهی وقتا نوحه و سرود ای ایران و ترانه آرامبخش با هم قاطی می شد. 

حاجی تسبیح هم از دستش رها نمی شد وقت گیر می آورد ورد می خواند همیشه موقع ملاقات بیماران در بیمارستان را زمانی انتخاب می کرد که دور مریض شلوغ باشه و دو تا از اطرافیانش هم سپرده بود که عکس بگیرند شرکت در مراسم فاتحه را با همین شکل اما متناسب با جو مسجد انتخاب کرده بود.

در روزی که هیجان و رویاهای رفتن به مجلس از وجود حاجی می بارید و داشت گوشی را بررسی می کرد تا بلکه سوژه ای پیدا کند ناگهان برآشفته شد و شماره گرفت. 

الو ...... سلام ....... ببین دیروز توی شهرپنج فاتحه بوده ما فقط سه مجلس رفتیم یعنی دو تاش را باختیم .....نه باید حواستون باشه . مگه نمی دونی این روزها حساسه . ببین برنج و روغن ها هم شب ببرید در خونه چند فقیر اما نگید دکتر آورده ..... بله ریا میشه ..... اما خب ثابت کنید که من آوردم ...... چطوری ؟ ... سیاست داشته باشد راهشو پیدا کنید .... باشه .... در ضمن صدتومن زدم به کارتت برای خرج تلفن و بنزین و این چیزها .... باشه .... خداحافظ 

تلفن دیگرش زنگ می خورد ... زنگ آرامبخش .......

الو سلام .... الان چه موقع زنگ زدنه ....... این روزها سرم شلوغه...... حرف خنک بازی نزن ... بله همان آدم قبلیم ولی این روزها جای این حرفها نیس ... اصلا چطوره دو ماهی با هم قهر باشیم .... نه موقت گفتم .... خداحافظ 

تلفن دیگرش زنگ می خورد ...... ای ایران ای مرز پر گهر .........

الو سلام . بله خب باشه قولش بده . تا بماند این قولها . باشه بگو در خونشونم اسفالت میکنم .. باشه بچه شم حساب کن الان سرکاره ...  ببین وقت ندارم هر چی گفتن بگو چشم 

زنگ تلفن بعدی .........ای خاکت سرچشمه هنر ............

الو .... سلام .... بگو بیاد .... ببین عکاس واردی باشه ها ... بگو چند تا عکس فیگوری میخام .... کلیپ بلده ؟   .. ها .  اوساشه ؟ ... خب بگو بیاد ....

زنگ تلفن بعدی ...... نوحه ... منم باید برم آره سرم بره . یه روزی نفس آخرم بره ......
الو .... سلام علیکم ..... نه مشرف فرمودید حاج آقا ...... ما در خدمتیم ..... خدا شما را حفظ کنه ...... نفرمائید شما خیلی بزرگوارید ... بله حتما من میام خدمتتون فیض ببرم.

چند روزی گذشت کار حاجی روزها رفتن به مراسم فاتحه ، ملاقات در بیمارستان ، ظهر و شب سفره پربرکت حاجی و جواب دادن تلفن ها و قول هایی که به همه می داد ، شب هم که خسته می خواست بخوابد نقشه فردای روزی بعد را می کشید یه شب که خیلی خسته بود زودتر خوابید اما خواب بدی دید برآشفته در خواب پرید عرق کرده بود خواب دید تا او را به قبرستان می برند از آدمهاش هم خبری نبود فقط پیرزن و پیرمردی که دنبال او گریه می کرد.

حاجی لیوان آبی نوشید تا از آن حالت بد بیرون بیاید و دوباره سرش را روی بالشت گذاشت ولی خواب بد او را بدخواب کرده بود و خوابش را نمی برد گوشی تلفن را برداشت تا پیام ها را بررسی کند ناگهان چشمش به این پیام خورد.

با سلام

داوطلب گرامی:

صلاحیت شما توسط شورای محترم نگهبان 

مورد تائید واقع نشده و رد صلاحیت گردیده اید 

شایان ذکر است نظریه مذکور قطعی و نهایی

می باشد .

*ستاد انتخابات کشور*

  

حاجی دیگه حرفی برایش نیامد داشت دق می کرد تا سکته هم پیش رفت فقط گوشی برداشت و پیامی ارسال کرد :

سلام عزیزم 

آن وقت سرم شلوغ بود و حوصله هیچکس 

را نداشتم شوخی کردم دو ماه با هم قهر

 نیستیم  می بینمت . 

خداحافظ  


                                       - پایان –

خداداد رضایی / اسفند ماه 1402


  
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یه حس عجیبی بود
صدای نم نم بارون و گاه رعد و برق که ما بهش برق گرمبه می گفتیم.
بارون که تمام می شد ما بودیم و کوچه
بوی عطر بارون بوی خاک بارون دیده و ٱب جمع شده در کوچه و بازی در آب
و صدای پرندگانی که به جستجوی غذا بودند.
و ما بی پروا از خیسی و مریض شدن کودکی میکردیم .
و خوشحال از اینکه مدرسه تعطیل بود
و آن یکی مرد که خاک ( شل های) خانه اش لز باران فرو ریخته بود آن را ترمیم کرد .
و ما خسته از بازی و گرسنگی و چنگ زدن به خرما و ارده و یا شله خرمایی با کره حیوانی که مادر به برکت بارون درست می کرد .
انگار همین دیروز بود و براستی که چقدر زود دیر می شود.
بوشهر
بوشهر شهر دریا و شرجی در کنار خلیج تا ابد فارس همواره مردمانی را در دل خود پرورانده که زبانزد عام و خاص بوده مردمان سخت کوش و خونگرم .
از دلاوریها و پاسپانی از مرز تا هنرنمایی در آن طرف مرزها
احساسات شادی آفرین در مجالس شادی و عروسی تا احساسات غم و ماتم در مجالس عزاداری ، تشویق تیمهای ورزشی با آن احساسات شگرف در مسابقات ورزشی ، موسیقی ، نمایش ،سینما همواره هنرمندان بزرگ و نویسندگان نامی به کشور معرفی کرده است؟
فستیوال کوچه باری دیگر تحول زیبا برای حضور گرم مردم در این جشنواره مردمی بود کاری زیبا که پایه گذارش احسان عبدی پور از هنرمندان خوب استان و کشور است همواره مرحمی است بر زخمهایی که مردم این دیار تحمل می کنند.
شاید نتوان گفت بوشهر شادترین شهر ایران است ولی بزم شادی را بسیار دوست دارند و همواره حضوری موثر دارند
آنها با این مشکلات زندگی در کنار ثروت های بیشمار استان هنوز با مشکلات زیادی زندگی را سپری می کنند ، مشکل کم آبی در کنار خلیج فارس ، عدم امکانات رفاهی در کنار انرژی اتمی کشور و معادن نفت و گاز و گمرک و .... این مردم چه امکانات رفاهی دارند؟ چطوری شادترین مردم کشور باشند ؟ شاید این مردم صورت خود را با سیلی سرخ نگه داشته اند ؟ اگر کمی دل خود را به شادی ندهند چه خاکی به سر بریزند .
ای کاش این شادی ها همیشکی و از ته دل بود . ای کاش این دست زدن و رقص و پایکوبی ها از رضایت زندگی بود.
اما نه در راه برگشت به خانه فکر نان فردای روز بعد بود .
بله ما مردمی همواره خواهان شادی داریم اما به هیچ عنوان شادترین مردم کشور نیستیم
لطفا شادی ها را به خانه ها بیاورید و سفره ها را محتاج نان نکنید.
/خداداد رضایی/ اسفندماه 1402
.
#استان_بوشهر
#بوشهر
#فستیوال_کوچه
#موسیقی