خداداد رضایی
168 subscribers
81 photos
84 videos
4 files
33 links
دلنوشته ها ، کلیپ ها و داستانها
Download Telegram
داستان: ویولن
در خلوت خانه ، توی اتاق خواب کنار پنجره نیمه باز پاییزی رو به کوچه روی تخت دراز کشیده بودم و هرچه مغزم فشار می آوردم پایان داستان بدرستی سرهم نمی شد می خواستم پایانش یک نوستالژی زیبا باشد که ذهن مخاطب را ساعتها به خودش مشغول کند ناگهان صدای موسیقی از انتهای کوچه بگوش رسید صدای ساز خیلی دلنشین بود ولی آهنگش با تم داستانی من ناسازگار بود صدای ویولن همینطور نزدیکتر می شد و من همچنان توی بازگشایی گره پایانی داستان مانده بودم . پیرمرد روبروی پنجره اتاق من رسید و من سرم را پنجره بیرون کردم و یک اسکناس دوهزارتومانی از طبقه سوم بسوی مرد پرتاب کردم اسکناس کمی دورتر از پیرمرد روی زمین افتاد و آنرا برداشت گفتم میشه آهنگش را عوض کنی؟ گفت هرچی دوست داشته باشی برات میزنم گفتم یک آهنگ غمگین قدیمی . پیرمرد آرشه را چند بار روی ویولن کشید گفت این خوبه ؟ گفتم عالیه، میشه ده دقیقه همینجا بنشینی و ساز بزنی ؟ پیرمرد اسکناس دوهزارتومانی که بهش داده بودم و هنوز در دستش بود بهم نشان داد و گفت آقا باید به کار و کاسبیم برسم منطورش را گرفتم یک اسکناس ده هزارتومانی برایش پرتاب کردم آن را گرفت و گفت باشه آقا من چینی بند زنم می نشینم و دل تو را هم بند می زنم آرشه را دوباره روی ویولن کشید و با سوز دل می نواخت منم دوباره روی تخت دراز کشیدم تا به کمک حس آهنگ ، داستان را تمام کنم اما ناگهان آهنگ قطع شد و پیرمرد صدا زد تو که رفتی دلت بند اومد من همانطور که سرم روی کاغذها بود، گفتم تو کاری به من نداشته باش من تو اتاقم، سازت بزن. ده دقیقه گذشت ولی داستان تمام نشد ولی صدای ویولن قطع شد همانطور که خوابیده بودم و روی داستان فکر میکردم بدون اینکه نگاه کنم یک اسکناس ده هزارتومانی دیگه  از پنجره بطرف بیرون پرتاب کردن اسکناس به زمین نرسیده صدای ساز دوباره بلند شد دو بار دیگه این کار تکرار شد سه دقیقه از زمان سوم موسیقی پیرمرد مانده بود که رمان من به زیبایی تمام شد سرم را از پنجره بیرون کردم پیرمرد هنوز ویولن می زد نگاهم به پنجره های آپارتمان های کوچه افتاد همه پنجره ها باز بود و آدمهایی که کنار پنجره نشسته بودند و به موسیقی گوش می دادند.
خداداد رضایی / پاییز 1396

#ادبیات_داستانی
#خداداد_رضایی
#بوشهر