This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
موسیقی طبیعت
گوش کن دقیقه ای به موسیقی طبیعت
ترکیبی از موسیقی آب و باد ، پرنده (تیترون ) و کنجشک و آواز مستانه بلبلی و کمی دورتر آواز تنهایی کوکوسیو و قورباغه ای از گردآبی در طبیعت نخلستان .
چه سمفونی آرام بخشی که خدا به بشر هدیه داده است
من هر موقع دلم میگیره می نشینم لب جوی و گذر عمر می بینم پاهام میزارم توی آب و از این موسیقی لذت می برم
گوش کن دقیقه ای به موسیقی طبیعت
ترکیبی از موسیقی آب و باد ، پرنده (تیترون ) و کنجشک و آواز مستانه بلبلی و کمی دورتر آواز تنهایی کوکوسیو و قورباغه ای از گردآبی در طبیعت نخلستان .
چه سمفونی آرام بخشی که خدا به بشر هدیه داده است
من هر موقع دلم میگیره می نشینم لب جوی و گذر عمر می بینم پاهام میزارم توی آب و از این موسیقی لذت می برم
تئاتر آبپخش
اوایل دهه هشتاد بود که طرح جشنواره تئاتر در آبپخش با شادروان حسین دهقانی مطرح و جناب آقای عباس شاهپیری مدیر وقت حوزه هنری موافقت کردند و اولین جشنواره تئاتر را بنام طلوع با حضور ده گروه نمایشی برگزار کردبم که هشت گروه از خود آبپخش بود و این اولین جشنواره بعد از بوشهر در استان بود که خارج از شهر بوشهر برگزار می گردید.
شادروان حسین دهقانی مسئول تئاتر حوزه برای این جشنواره زحمات زیادی کشیدند تا در تاریخ تئاتر استان یک دوره خوب ثبت گردد روحش شاد و یادش گرامی باد.
حضور استاد ایرج صغیری پدر تئاتر استان و تئاتر آئینی ایران در این جشنواره و ایراد سخنرانی برگ زرینی از دوران طلایی تئاتر آبپخش بود که ثمره آن حضور سالهای متمادی در جشنواره استانی و کسب عناوین متعدد تا حضور در جشنواره پایتخت گردید.
با تشکر فراوان از مهدی و آریو انصاری برای ارسال فیلم.
.
#خدادادرضایی
#خداداد_رضایی
#تئاتر
#نمایش
#جشنواره_تئاتر
#آبپخش
#استان_بوشهر
#حوزه_هنری
#تاریخ_تئاتر_آبپخش
اوایل دهه هشتاد بود که طرح جشنواره تئاتر در آبپخش با شادروان حسین دهقانی مطرح و جناب آقای عباس شاهپیری مدیر وقت حوزه هنری موافقت کردند و اولین جشنواره تئاتر را بنام طلوع با حضور ده گروه نمایشی برگزار کردبم که هشت گروه از خود آبپخش بود و این اولین جشنواره بعد از بوشهر در استان بود که خارج از شهر بوشهر برگزار می گردید.
شادروان حسین دهقانی مسئول تئاتر حوزه برای این جشنواره زحمات زیادی کشیدند تا در تاریخ تئاتر استان یک دوره خوب ثبت گردد روحش شاد و یادش گرامی باد.
حضور استاد ایرج صغیری پدر تئاتر استان و تئاتر آئینی ایران در این جشنواره و ایراد سخنرانی برگ زرینی از دوران طلایی تئاتر آبپخش بود که ثمره آن حضور سالهای متمادی در جشنواره استانی و کسب عناوین متعدد تا حضور در جشنواره پایتخت گردید.
با تشکر فراوان از مهدی و آریو انصاری برای ارسال فیلم.
.
#خدادادرضایی
#خداداد_رضایی
#تئاتر
#نمایش
#جشنواره_تئاتر
#آبپخش
#استان_بوشهر
#حوزه_هنری
#تاریخ_تئاتر_آبپخش
برای سیزده بدر اون روزهادعا کنید سیزده بدر پنجشنبه باشه که جمعه اش استراحت کنیم و سیری بخوسیم. همه خانواده ها شب زود می خوابیدند که روز بعد سیزده را در طبیعت بدر کنند شب همه وسایل روز بعد را آماده می کردند. من که از دلخوشی خوابم نمی برد صبح عیش سوپر مارکت ها و دست فروش ها و دکه ها بود پفک و تخمه یادتون نره.صبح که می شد هلهله بپا می شد. بچه ها زود راه بیافتیم جا گیر نمیاد خلاصه با هر وسیله ای که بود خود را به طبیعت می رساندیم حتی پشت وانت و یا عقب کمپرسی و بعضی ها با تراکتور.. 🚓🛻🚜بچه ها توپ یادتون نرفته⚽؟ ... بیرون هم که جا می گرفتیم اولین حرف و دعوا سر همین توپ لامصب بود. برو اونطرف بازی کن بچه، توپ نیاد بخوره به پیک نیک و بعدشم هم تق و سر و صدا..... اولین حرف بعضی ها هم این بود جایی بنشینیم که دستشویی نزدیک باشه انگار همه پروستاتها عیب داشت 😂. گلیم و حصیر پهن میشد صدای موسیقی از ضبط ماشین کناری ها یا ضبط شارژی📻، اگه توی نخلستون هم می رفتیم کشتن نخل و پنیر نخل. دولش برای خودمه. بعضی ها هم نشسته قری توی کمر می داند و چون خود خجالت می کشیدند، کوچکترها را وادار می کردند برقصند 🕺. آفرین بچم چقه قشنگ می رقصه . بچه ها هم سر و صدای شادی توی طبیعت و گریه کودکی که خار توی پاش گیر می کرد و آن طرف یکی می خواند خار تو پامه. نمیشامه. خار مغیلو... توی پای لیلو . برنامه تنبک زدن پشت دیگ غذا پزی هم انگار رسم بود و..... کلی خنده و شوخی دورهمی با آجیل و میوه و تنقلات البته اون روزها که ارزون بود و از همه مهمتر سفره ناهار که سالاد و مرغ و حلوا پایه تابت سفره ها بود بعدشم میگفتیم چه بو کبابی میاد انگار هیچی نخورده بودیم . چاله آتیش و قلیون و قهوه و چای روی آتش هم نقل مجلس بزرگترها بود . یه چیزی بود که خیلی حالگیر بود باید مرتب جای خود را با آفتاب تنظیم می کردیم تا زیر سایه قرار می گرفتیم نمیدونم چه حکمتی داره تا یاد دارمروز سیزده بدر اینقدر هوا گرم میشه که انگار فروردین نبود. ناهار که خورده می شد بعضی باید زیر چادر زنشون که شده چرتی می زدند بعدش هم حرف دیگران که فلانی خوابتم کردی و او هم بعد از نیم ساعتی خواب، جواب میداد کی تو ای سر و صداش خوابش می بره. خلاصه چای عصر و بعدش جمع کردن وسایل و برگشت به خانه. حالا کی میتونه فردا بره مدرسه، حالا کی میتونه فردا بره اداره. ای هی.... حمومی و استراحتی تا فردا ببینم چه میشه. یادش بخیر.
✍️ خداداد رضایی
✍️ خداداد رضایی
هیکل بزرگی نداشت ولی عبور از گنبد آهنین او برای ما در آن سنین که دوره راهنمایی مدرسه بودیم ،جرات می خواست یا همراه با فحاشی بود یا کتک. دعا می کردیم خداکرم خواب باشه و یا سرکوچه نباشه تا به مسیر خود ادامه می دادیم و گرنه ملزم به تغییر مسیر برای رفتن به مدرسه و یا شنا در جوی آب و رودخانه بودیم که مسافت را دوبرابر می کرد تا در تیرس او قرار نگیریم.
یه روز گرم از روزهای قلب السد تابستان با دو دوستم تصمیم گرفتیم بریم شنا تن را به خنکای آب جوی دهیم. دعا کردیم خداکرم توی کوچه نباشه ولی از قضا جلوی منزلش با چوب همیشگی اش نشسته بود.
چکار کنیم هوا بسیار گرم بود نمیشد مسیر طولانی و انحرافی طی کنیم تصمیم گرفتیم دل بزنیم به دریا.
قرعه به اسم من افتاد تا اولین نفری باشم که از گنبد آهنین عبور کنم تاکتیکم را تغییر دادم پاها پرانتزی، سینه جلو، دستها از بدن جدا و سر بالا ، حرکت آغاز شد البته خدائیش زیر چشمی هم چوب خداکرم را زیر نظر داشتم و می ترسیدم که بر من فرود آید. داشتم به گنبد آهنین نزدیک می شدم که صدایی پیچید
به به بچه، عام کرمی چقه دارت دراز واویده... (چقدر قدت بلند شده)
خب در محل و عموم به نوعی این جمله توهین محسوب می شد ولی از خداکرم قابل تحمل بود چون لاقل فحش بد محسوب نمی شد و کتک هم توش نبود ..
کجا میری ؟
میرم سر جوی شنا کنم
منتظر کتک و یا برگشت دیپورت بودم
نگاهم کرد و گفت مواظب باش آب نبرت
خوشحال شدم و گفتم نه شنا بلدم
خیالم راحت که مورد الطاف و رحم ملوکانه خداکرم قرار گرفته بودم دور از چشم خداکرم مشتم را به معنای پیروزی برای دوستان بالا بردم.
به پیچ انتهای کوچه رسیدم و منتظر نفر دوم شدم او با ترس چند متر جلو می آمد و توقفی می کرد تا به نزدیک خداکرم رسید معلوم بود که خود را باخته و حسابی ترسیده بود.
کجا میری؟
هنوز جواب نداده دو تا ضربه چوب نوش جان کرد که صدای اوفیش تا انتهای کوچه پیچید و وقتی به من رسید که لنگان لنگان دستش روی پاهاش بود و درد می کشید.
نوبت نفر آخر شد ، او نمی خواست کتک بخوره انگار نقشه ای در سر داشت نرسیده به خداکرم با تمام توان دو صد متر آغاز شد بن جانسون مدرسه صداش می کردند او نفر اول دوی مدرسه بود روبروی خداکرم که رسید خداکرم چوبش را بسویش پرتاب کرد و او با یک جا خالی جانانه از گنبد آهنین بسلامت عبور کرد.
خداکرم فقط از یکی می ترسید و اونم آغای حاج سید جواد که مجتهد محل و قابل احترام همه بود و شایدم احترامی که برای او قائل بود او را معذب کرده بود و گرنه از هیچکس دیگه ای نمی ترسید.
خداکرم بزرگتر شد و صاحب زن و فرزند و شد قصاب محله و کم کم گنبد آهنین شد گنبد کاغذی که توش گوشت می پیچید. او در مراسم شادی و عزای مردم شرکت فعال داشت و کمک می کرد و به شوخ طبعی مشهور بود انگار نه انگار خداکرم گنبد آهنین بود و این اواخر توی هیات حضور گرم داشت . بعضی ها واقعا شناسنامه یک محل هستند و خداکرم هم همینطور بود . او بالاخره دار فانی را وداع گفت ولی خاطراتش برای سنین ما که در آن محل زندگی می کردیم ، هنوز تا همیشه زنده هست.
روحش شاد و یادش گرامی باد.
.
#طنز
#خداداد_رضایی
#خدادادرضایی
یه روز گرم از روزهای قلب السد تابستان با دو دوستم تصمیم گرفتیم بریم شنا تن را به خنکای آب جوی دهیم. دعا کردیم خداکرم توی کوچه نباشه ولی از قضا جلوی منزلش با چوب همیشگی اش نشسته بود.
چکار کنیم هوا بسیار گرم بود نمیشد مسیر طولانی و انحرافی طی کنیم تصمیم گرفتیم دل بزنیم به دریا.
قرعه به اسم من افتاد تا اولین نفری باشم که از گنبد آهنین عبور کنم تاکتیکم را تغییر دادم پاها پرانتزی، سینه جلو، دستها از بدن جدا و سر بالا ، حرکت آغاز شد البته خدائیش زیر چشمی هم چوب خداکرم را زیر نظر داشتم و می ترسیدم که بر من فرود آید. داشتم به گنبد آهنین نزدیک می شدم که صدایی پیچید
به به بچه، عام کرمی چقه دارت دراز واویده... (چقدر قدت بلند شده)
خب در محل و عموم به نوعی این جمله توهین محسوب می شد ولی از خداکرم قابل تحمل بود چون لاقل فحش بد محسوب نمی شد و کتک هم توش نبود ..
کجا میری ؟
میرم سر جوی شنا کنم
منتظر کتک و یا برگشت دیپورت بودم
نگاهم کرد و گفت مواظب باش آب نبرت
خوشحال شدم و گفتم نه شنا بلدم
خیالم راحت که مورد الطاف و رحم ملوکانه خداکرم قرار گرفته بودم دور از چشم خداکرم مشتم را به معنای پیروزی برای دوستان بالا بردم.
به پیچ انتهای کوچه رسیدم و منتظر نفر دوم شدم او با ترس چند متر جلو می آمد و توقفی می کرد تا به نزدیک خداکرم رسید معلوم بود که خود را باخته و حسابی ترسیده بود.
کجا میری؟
هنوز جواب نداده دو تا ضربه چوب نوش جان کرد که صدای اوفیش تا انتهای کوچه پیچید و وقتی به من رسید که لنگان لنگان دستش روی پاهاش بود و درد می کشید.
نوبت نفر آخر شد ، او نمی خواست کتک بخوره انگار نقشه ای در سر داشت نرسیده به خداکرم با تمام توان دو صد متر آغاز شد بن جانسون مدرسه صداش می کردند او نفر اول دوی مدرسه بود روبروی خداکرم که رسید خداکرم چوبش را بسویش پرتاب کرد و او با یک جا خالی جانانه از گنبد آهنین بسلامت عبور کرد.
خداکرم فقط از یکی می ترسید و اونم آغای حاج سید جواد که مجتهد محل و قابل احترام همه بود و شایدم احترامی که برای او قائل بود او را معذب کرده بود و گرنه از هیچکس دیگه ای نمی ترسید.
خداکرم بزرگتر شد و صاحب زن و فرزند و شد قصاب محله و کم کم گنبد آهنین شد گنبد کاغذی که توش گوشت می پیچید. او در مراسم شادی و عزای مردم شرکت فعال داشت و کمک می کرد و به شوخ طبعی مشهور بود انگار نه انگار خداکرم گنبد آهنین بود و این اواخر توی هیات حضور گرم داشت . بعضی ها واقعا شناسنامه یک محل هستند و خداکرم هم همینطور بود . او بالاخره دار فانی را وداع گفت ولی خاطراتش برای سنین ما که در آن محل زندگی می کردیم ، هنوز تا همیشه زنده هست.
روحش شاد و یادش گرامی باد.
.
#طنز
#خداداد_رضایی
#خدادادرضایی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
عکاسی در طبیعت با گوشی موبایل
ماشینی خریدم وقتی دوهفته بعد از خواب بلند شدم قیمتش سه برابر شده بود و چند ماه بعدش هفت برابر و حالا دیگه نمی دونم.
خلاصه ما دل گتی کردیم و پلاکش را به نام نکرده بودیم تا دو سال پیش
وکالت گرفتیم برای فک پلاک (مرحله اول )
چون بیمارستان شیراز بستری بودم گفتند باید حتما خودش باشه . وکالت سوخت
وکالت گرفتیم برای فک پلاک (مرحله دوم)
گفتند چون در رهن ایران خودرو است باید فک رهن شود . معاینه فنی هم نداره. وکالت سوخت
وکالت گرفتیم . (مرحله سوم )
بردم معاینه شد اما مدارک ماشین توی خونه گم شد تا پیدا شد نوبت سوخت و خورد به عید نوروز و با بارون و سیل . وکالت سوخت
وکالت گرفتیم (مرحله چهارم )
نوبت ما خوردبه سقوط بالگرد رئیس جمهور . ای واویلا چند روز تعطیل شد. وکالت سوخت
وکالت گرفتیم (مرحله پنجم )
جریمه را بروز کردم . اولین بار دعا کردم بارون نیاد . دعا کردم سیل نیاد . دعا کردم کسی نمیره .
نذر صلوات کردم . ساعت را تنظیم کردم . به همه اهل خانواده آماده باش دادم . مدارک ماشین را کنار تلویزیون گذاشته و تا صبح بیست بار نگاه و بررسی کردم
صبح شد. مدارک گم نشده بود. چک کردم جریمه جدید نداشتم تلویزیون روشن کردم کسی به شهادت نرسیده بود پنجره را باز کردم هوا بارونی نبود.
بسم الله رفتم .ماشین برای پنجمین بار کارشناسی شد. خدا را شکر همه چیز تا اینجا عالی پیش رفت. مدارک تحویل داده شد ...
برو عوارض شهرداری پرداخت کن . عوارض ؟!!!
بله قانون جدیده . رفتیم کانکس شهرداری بسلامتی یک میلیون و سیصد هزار تومان عوارض دادم تازه هشتاد هزار تومان هم حق الزحمه جداگانه پرداخت کردم تا حقوق باجه نشین تامین شود. هر بار وکالت هم سیصد هزار تومان برای دفتر خونه که پنج بار خودتون حسابش کنید حوصله ندارم . پانصد و نمیدونم چقدر هم برای تعویض پلاک دادم دیگه نگاه به رسید قبض بانکی نمیکردم بیچاره حقوق بازنشستگی !!
نشستم توی نوبت تا بررسی شود همانطور ورد می خواندم که بلندگو بصدا درآمد:
آقای رضایی باجه یک
تنم لرزید توی چشم خانم باجه دار نگاه کردم گفت برو پلاک قدیمی را بکن و بیا.
بلند گفتم صلوات . پلاک قدیمی ۷۳ به تاریخ پیوست از خوشحالی رفتم تزئینات روبرو قاب پلاک گرفتم دادم دست نصاب ،او اخم کرد. قاب ؟ ولی با دوتا آبمیوه تگری اخمها تبدیل به لبخند شد. بالاخره ۴۸ را قاب گرفتم و زدم به پیشانی ماشین.
آقای پلیس لطفا لااقل تا یک سال جریمه نکن راهها دشواره ، جای پارکینگ نیست . سرعت گیر زیاد شده و خیابونها چاله دارن. اعصاب که چه بگم داغون ...
بزار این پلاک که بسختی گیر آمده و جیب مبارک ناله های زیادی کرد لااقل یکسال نفس راحت بکشه
خداداد رضایی
خرداد ماه ۱۴۰۳
خلاصه ما دل گتی کردیم و پلاکش را به نام نکرده بودیم تا دو سال پیش
وکالت گرفتیم برای فک پلاک (مرحله اول )
چون بیمارستان شیراز بستری بودم گفتند باید حتما خودش باشه . وکالت سوخت
وکالت گرفتیم برای فک پلاک (مرحله دوم)
گفتند چون در رهن ایران خودرو است باید فک رهن شود . معاینه فنی هم نداره. وکالت سوخت
وکالت گرفتیم . (مرحله سوم )
بردم معاینه شد اما مدارک ماشین توی خونه گم شد تا پیدا شد نوبت سوخت و خورد به عید نوروز و با بارون و سیل . وکالت سوخت
وکالت گرفتیم (مرحله چهارم )
نوبت ما خوردبه سقوط بالگرد رئیس جمهور . ای واویلا چند روز تعطیل شد. وکالت سوخت
وکالت گرفتیم (مرحله پنجم )
جریمه را بروز کردم . اولین بار دعا کردم بارون نیاد . دعا کردم سیل نیاد . دعا کردم کسی نمیره .
نذر صلوات کردم . ساعت را تنظیم کردم . به همه اهل خانواده آماده باش دادم . مدارک ماشین را کنار تلویزیون گذاشته و تا صبح بیست بار نگاه و بررسی کردم
صبح شد. مدارک گم نشده بود. چک کردم جریمه جدید نداشتم تلویزیون روشن کردم کسی به شهادت نرسیده بود پنجره را باز کردم هوا بارونی نبود.
بسم الله رفتم .ماشین برای پنجمین بار کارشناسی شد. خدا را شکر همه چیز تا اینجا عالی پیش رفت. مدارک تحویل داده شد ...
برو عوارض شهرداری پرداخت کن . عوارض ؟!!!
بله قانون جدیده . رفتیم کانکس شهرداری بسلامتی یک میلیون و سیصد هزار تومان عوارض دادم تازه هشتاد هزار تومان هم حق الزحمه جداگانه پرداخت کردم تا حقوق باجه نشین تامین شود. هر بار وکالت هم سیصد هزار تومان برای دفتر خونه که پنج بار خودتون حسابش کنید حوصله ندارم . پانصد و نمیدونم چقدر هم برای تعویض پلاک دادم دیگه نگاه به رسید قبض بانکی نمیکردم بیچاره حقوق بازنشستگی !!
نشستم توی نوبت تا بررسی شود همانطور ورد می خواندم که بلندگو بصدا درآمد:
آقای رضایی باجه یک
تنم لرزید توی چشم خانم باجه دار نگاه کردم گفت برو پلاک قدیمی را بکن و بیا.
بلند گفتم صلوات . پلاک قدیمی ۷۳ به تاریخ پیوست از خوشحالی رفتم تزئینات روبرو قاب پلاک گرفتم دادم دست نصاب ،او اخم کرد. قاب ؟ ولی با دوتا آبمیوه تگری اخمها تبدیل به لبخند شد. بالاخره ۴۸ را قاب گرفتم و زدم به پیشانی ماشین.
آقای پلیس لطفا لااقل تا یک سال جریمه نکن راهها دشواره ، جای پارکینگ نیست . سرعت گیر زیاد شده و خیابونها چاله دارن. اعصاب که چه بگم داغون ...
بزار این پلاک که بسختی گیر آمده و جیب مبارک ناله های زیادی کرد لااقل یکسال نفس راحت بکشه
خداداد رضایی
خرداد ماه ۱۴۰۳
از روات تا روایت فوتبالی ولات
.
تلیت ظهر را که می خوردیم چشممون به آسمون بود تا خرنگ افتو تکش بیافته و جناب حضرت بوا اجازه خروج از خونه را صادر کنه مثل الان گروه مجازی و اینجور چیزها نبود که اعلام خبر کنندمنتظر ارتعاش فرکانس سوت نمکی بودیم تا مثل شیپور آماده باش توی کوچه بپیچه و ما هم حرکتو بسوی زمین فوتبال آغاز کنیم.
رختکن ما همون چهار دیواری کاهگلی خونه بود با کلی خرت و پرت و یک صندوق آبنوس که من هیچ وقت اجازه نگاه کردن داخل آن را پیدا نکردم هر چی بود عشق و انتظار درون آن موج میزد
دیوار خونه هم مملو از عکسهای متعدد همایونی بود که عاشقش بودم ،همایون شاه را نمیگم همایون بهزادی که فوتبالیست مورد علاقه من بود شاید او مرا عاشق فوتبال کرد اما هیچ وقت مثل او نتوانستم یک ضربه سر در مسابقات رسمی گل کنم یکبار اتفاق افتاد اما از بد شانسی ما بنام بازیکنی دیگر ثبت شد.
خلاصه عکس های همایون در کنار عکس حسینعلی قائم مقام که بوام با خرما چسبانده بود ولی با چکه های بارش بارون زمستانی از سقف چندلی خونه تغییر هویت داده بود سهم ما از حضرت حسینعلی به اندازه خرمایی هم که بوام چسبانده بود نصیبمون نشد
همه عکسهای خانه، سینمای خانگی آن روز ما بودند و با آنها زندگی میکردیم تا اینکه در دهه هفتاد با تخریب خانه گاهگلی آنها هم به ملکوت اعلی پیوستند و جنت مکان شدند و سرنوشت ما نامعلوم.
اما فوتبال از نفس نیافتاد و ادامه و پیشرفت کرد توپ بلیدری تبدیل به توپ سوزنی شد و کفش دانلپ سفید ما برعکس، روحش سیاه و البته میخ دار شد که از آن طرف اوو از کمپانی بریتانیا و چینی وارد می شدند و وارد مغازه میش محمود ولات ما می شدند تا پاپوش ما شوند.
لباس رزم را از همان خونه کاهگلی زیر بیرق همایونی می پوشیدم و با یه قمقمه آب که تا آخر بازی آبش داغ می شد، مسلح سر تمرین حاضر می شديم.
وقتی سر زمین فوتبال می رسیدیم همه چی با رویا ها و ژست های فوتبالی که در عکس های مجله های کیهان و دنیای ورزشی که از مغازه حاج ماشاالله کازرونی برازجونی خریداری می کردیم ، شروع می شد.
حسابش کردم اگه حداقل به یک در صد از رویاهامون هم می رسیدیم الان در زوریخ برای خود جایگاه و کرسی داشتیم و منت ای اف سی هم نمی کشیدیم که بخواد هر روز فوتبالمون را تهدید به تعلیق کنه اما رویاهامون تا بستن بند کفش ها بود که دور کفش و پایمان تاب می خورد تا محکم بسته شود و به قولی ضربه شوت پامون قویتر دروازه حریف را نشانه بگیرد .
سوت شروع بازی که زده می شد دیگه نه رویا بود و نه بازی فیرپلی، فقط توپ بود و ارتعاش سوت نمکی در دو طرف دروازه و زمین خاکی ریگ دار با تیرک های چوبی که اندازه آن در هیچ بند قانون فیفا قیاس نمی شد. اینقدر با عشق فوتبال بازی می کردیم که اگه توی زمان ما سریال فوتبالیست ها پخش می شد فن پرواز تو زمین فوتبال مثل سوباسا را هم یاد میگرفتیم.
تمرینات ما تا تاریکی شب طول می کشید تا جایی که همدیگه را بخوبی نمی دیدیم وقتی وهچیره و لیک توره بلند می شد تازه یادمون می آمد که وقت داره تمام میشه و با سوت ممتد پایانی نمکی که معلوم نبود کی برنده شده و بازی هم در هیچ برد بین المللی قرار نمی گرفت، زمان بازی تمام می شد. بعدش هم می رفتیم طرف جوی آب و ریکاوری و آب درمانی می کردیم وقتی هم می رسیدیم خونه، خوردن به حسابن شام و با بدنهای خسته دراز کشیدن زیر پشه بند روی تخت تابستونی روی آب انباری حیاط منزل بود. تا بخواستیم جوونی کنیم و ستاره های آسمون را بشماریم و خرس کوچک و بزرگ را پیدا کنیم اگه از لگد و ضربه های سنگین گلادیاتورها بچه های تیم حریف در امان مانده بودیم، به خوابی عمیق فرو می رفتیم که هیچی بیدارمون نمیکرد جز جرنگه نور افتو که در روزی نو تابشش ما را روانه اتاق کاهگلی می کرد. هیچکس هم نبود که این عشق را ثبت کنه فقط ضمیر خودآگاه و چند تا عکس سیاه و سفید که خاطرات آن روزها را بدوش می کشند.
روایت کننده :خداداد رضایی
.
تلیت ظهر را که می خوردیم چشممون به آسمون بود تا خرنگ افتو تکش بیافته و جناب حضرت بوا اجازه خروج از خونه را صادر کنه مثل الان گروه مجازی و اینجور چیزها نبود که اعلام خبر کنندمنتظر ارتعاش فرکانس سوت نمکی بودیم تا مثل شیپور آماده باش توی کوچه بپیچه و ما هم حرکتو بسوی زمین فوتبال آغاز کنیم.
رختکن ما همون چهار دیواری کاهگلی خونه بود با کلی خرت و پرت و یک صندوق آبنوس که من هیچ وقت اجازه نگاه کردن داخل آن را پیدا نکردم هر چی بود عشق و انتظار درون آن موج میزد
دیوار خونه هم مملو از عکسهای متعدد همایونی بود که عاشقش بودم ،همایون شاه را نمیگم همایون بهزادی که فوتبالیست مورد علاقه من بود شاید او مرا عاشق فوتبال کرد اما هیچ وقت مثل او نتوانستم یک ضربه سر در مسابقات رسمی گل کنم یکبار اتفاق افتاد اما از بد شانسی ما بنام بازیکنی دیگر ثبت شد.
خلاصه عکس های همایون در کنار عکس حسینعلی قائم مقام که بوام با خرما چسبانده بود ولی با چکه های بارش بارون زمستانی از سقف چندلی خونه تغییر هویت داده بود سهم ما از حضرت حسینعلی به اندازه خرمایی هم که بوام چسبانده بود نصیبمون نشد
همه عکسهای خانه، سینمای خانگی آن روز ما بودند و با آنها زندگی میکردیم تا اینکه در دهه هفتاد با تخریب خانه گاهگلی آنها هم به ملکوت اعلی پیوستند و جنت مکان شدند و سرنوشت ما نامعلوم.
اما فوتبال از نفس نیافتاد و ادامه و پیشرفت کرد توپ بلیدری تبدیل به توپ سوزنی شد و کفش دانلپ سفید ما برعکس، روحش سیاه و البته میخ دار شد که از آن طرف اوو از کمپانی بریتانیا و چینی وارد می شدند و وارد مغازه میش محمود ولات ما می شدند تا پاپوش ما شوند.
لباس رزم را از همان خونه کاهگلی زیر بیرق همایونی می پوشیدم و با یه قمقمه آب که تا آخر بازی آبش داغ می شد، مسلح سر تمرین حاضر می شديم.
وقتی سر زمین فوتبال می رسیدیم همه چی با رویا ها و ژست های فوتبالی که در عکس های مجله های کیهان و دنیای ورزشی که از مغازه حاج ماشاالله کازرونی برازجونی خریداری می کردیم ، شروع می شد.
حسابش کردم اگه حداقل به یک در صد از رویاهامون هم می رسیدیم الان در زوریخ برای خود جایگاه و کرسی داشتیم و منت ای اف سی هم نمی کشیدیم که بخواد هر روز فوتبالمون را تهدید به تعلیق کنه اما رویاهامون تا بستن بند کفش ها بود که دور کفش و پایمان تاب می خورد تا محکم بسته شود و به قولی ضربه شوت پامون قویتر دروازه حریف را نشانه بگیرد .
سوت شروع بازی که زده می شد دیگه نه رویا بود و نه بازی فیرپلی، فقط توپ بود و ارتعاش سوت نمکی در دو طرف دروازه و زمین خاکی ریگ دار با تیرک های چوبی که اندازه آن در هیچ بند قانون فیفا قیاس نمی شد. اینقدر با عشق فوتبال بازی می کردیم که اگه توی زمان ما سریال فوتبالیست ها پخش می شد فن پرواز تو زمین فوتبال مثل سوباسا را هم یاد میگرفتیم.
تمرینات ما تا تاریکی شب طول می کشید تا جایی که همدیگه را بخوبی نمی دیدیم وقتی وهچیره و لیک توره بلند می شد تازه یادمون می آمد که وقت داره تمام میشه و با سوت ممتد پایانی نمکی که معلوم نبود کی برنده شده و بازی هم در هیچ برد بین المللی قرار نمی گرفت، زمان بازی تمام می شد. بعدش هم می رفتیم طرف جوی آب و ریکاوری و آب درمانی می کردیم وقتی هم می رسیدیم خونه، خوردن به حسابن شام و با بدنهای خسته دراز کشیدن زیر پشه بند روی تخت تابستونی روی آب انباری حیاط منزل بود. تا بخواستیم جوونی کنیم و ستاره های آسمون را بشماریم و خرس کوچک و بزرگ را پیدا کنیم اگه از لگد و ضربه های سنگین گلادیاتورها بچه های تیم حریف در امان مانده بودیم، به خوابی عمیق فرو می رفتیم که هیچی بیدارمون نمیکرد جز جرنگه نور افتو که در روزی نو تابشش ما را روانه اتاق کاهگلی می کرد. هیچکس هم نبود که این عشق را ثبت کنه فقط ضمیر خودآگاه و چند تا عکس سیاه و سفید که خاطرات آن روزها را بدوش می کشند.
روایت کننده :خداداد رضایی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
هیچی ...
یادها و فقط خاطره ها
و فقط تخیل و سیال ذهن
هدف روایتی با من محدود و سایه وار برای یادی از گذشته
فرهنگ و گویش مردم زادگاهم ٱبپخش
@khodadad.rezaei
#خداداد_رضایی
#خدادادرضایی
#آبپخش
#خاطرات
#نوستالژی
#فرهنگ
#گویش
#دشتستان
#اسنان_بوشهر
یادها و فقط خاطره ها
و فقط تخیل و سیال ذهن
هدف روایتی با من محدود و سایه وار برای یادی از گذشته
فرهنگ و گویش مردم زادگاهم ٱبپخش
@khodadad.rezaei
#خداداد_رضایی
#خدادادرضایی
#آبپخش
#خاطرات
#نوستالژی
#فرهنگ
#گویش
#دشتستان
#اسنان_بوشهر
داستان :علی پله
نویسنده و گوینده : خدداد رضایی
موسیقی زیر صدا : لامبادا برزیلی، مجتبی شاهروبندی، هومن پناهی ، احسان نظری
.
#خداداد_رضایی
#خدادادرضایی
#داستان_کوتاه
#داستان
#پادکست
#دستان_صوتی
#علی_پله
#استان_بوشهر
#دشتستان
#آبپخش
نویسنده و گوینده : خدداد رضایی
موسیقی زیر صدا : لامبادا برزیلی، مجتبی شاهروبندی، هومن پناهی ، احسان نظری
.
#خداداد_رضایی
#خدادادرضایی
#داستان_کوتاه
#داستان
#پادکست
#دستان_صوتی
#علی_پله
#استان_بوشهر
#دشتستان
#آبپخش
اسارت در کوپه 233
<unknown>
داستان اسارت در کوپه ۲۳۳
نویسنده و خوانش : خداداد رضایی
#خداداد_رضایی
#خدادادرضایی
#داستان_کوتاه
#داستان
#پادکست
#داستان_صوتی
#ادبیات_داستانی
#اسارت_در_کوپه_۲۳۳
نویسنده و خوانش : خداداد رضایی
#خداداد_رضایی
#خدادادرضایی
#داستان_کوتاه
#داستان
#پادکست
#داستان_صوتی
#ادبیات_داستانی
#اسارت_در_کوپه_۲۳۳
ali ple
khodadad rezaei
داستان :علی پله
نویسنده و گوینده : خداداد رضایی
موسیقی زیر صدا : لامبادا برزیلی، مجتبی شاهروبندی، هومن پناهی ، احسان نظری
.
#خداداد_رضایی
#خدادادرضایی
#داستان_کوتاه
#داستان
#پادکست
#داستان_صوتی
#علی_پله
#استان_بوشهر
#دشتستان
#آبپخش
نویسنده و گوینده : خداداد رضایی
موسیقی زیر صدا : لامبادا برزیلی، مجتبی شاهروبندی، هومن پناهی ، احسان نظری
.
#خداداد_رضایی
#خدادادرضایی
#داستان_کوتاه
#داستان
#پادکست
#داستان_صوتی
#علی_پله
#استان_بوشهر
#دشتستان
#آبپخش