خداداد رضایی
164 subscribers
84 photos
85 videos
4 files
33 links
دلنوشته ها ، کلیپ ها و داستانها
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد یا افتاده باشد
دو تا دستهام پر از دسته کلید، ریموت، عینک، سویچ ماشین،شارژر گوشی و دو تا گوشی بود
از دو تا پله بالا رفتم تا وارد اتاق باغ بشم ، حس کردم چیزی از دستهام افتاد توقف کردم به گلهای پایین پله خیره شدم ولی چیزی ندیدم توی دستهام نگاه کردم چیزی یادم نیومد لاجرم پذیرفتم که چیزی کم نشده و نیفتاده،، ولی در اصل چیزی افتاده بود چون در آن لحظه افتادن نیازش نداشتم بنابراین به ذهنم هم نمی رسید .
تا اینکه بعد چند دقیقه ای در اتاق نشستم و استراحت کنم و نوبت گوشی بود که پیامها را بررسی کنم ،گوشی را برداشتم دنبال عینکم گشتم ولی نبود تا پیامها را بخوانم به ذهنم رسید شاید اون چیزی که از دستم افتاده بود عینکم بوده ، بلند شدم آمدم ببرون اتاق ولی اینبار بر عکس مرحله قبلی، هدفمند جستجو کردم درست بود عینکم در لابلای گلها افتاده بود
نتیجه :
- اگر در زندگی شناخت نداشته باشیم به هدف نمی رسیم
- همیشه بر اساس نیاز دقت و نظر داریم در بقیه مواقع بیشتر بی تفاوتیم .
- شناخت و هدف داشتن دو ابزار قوی موفقیت است .
- بیائیم از تجربیات زندگی درس بگیریم
.
#خدادادرضایی
#خداداد_رضایی
کاندیدا

تمامی وجودش هیجان انتخاباتی بود کمتر می خوابید ، کمتر می خورد ولی بیشتر فکر می کرد و حرف می زد وقتی خسته می شد چرتی می زد ولی یهو چرتش پاره می شد تا گوشی را چک کند شاید کسی توی شهر و روستاهای اطراف مرده باشه استوری ها ، آسمانی ها و وضعیت ها با دقت چک می شد  تا از قافله عقب نماند و برای خودش رویاهای شیرینی را در سر می پروراند بارها حتی طریقه نشستن روی صندلی مجلس را هم تمرین کرده بود.

حاج رسول دیگه اون آدم قبلی نبود که دنبال طنز و جوک تو فضای مجازی بگرده تا لحظات را به خوشی سر کند . الان بیش از هر چیزی به محبوبیت و جمع کردن رای نیاز داشت تا به جوک و طنز . خانواده اش هم از رفتارهای این روزهای حاجی کلافه شده بودند. بجای تفریح و شب نشینی با خانواده و اقوام و دوستان حاجی جایش یا توی مسجد بود یا عیادت مریض ها در بیمارستان. او این روزها قولهای مصلحتی هم زیاد می داد ، بردن جوانها سر کار، حل کردن کارهای قضای بعضی از افراد ، عمران آبادی کمترین قول او بود به چیزهای بالاتر فکر می کند قول هایی می داد که اگر عملی می شد شهر در دنیا یک شهر رویایی می شد که در هیچ فیلم ندیده و در هیچ کتابی نخوانده بودید.

حاج رسول دور و برش آدمهایی جمع کرده بود که شاید تا آن لحظه بعضی از آنها را اصلا آدم حساب نمی کرد مثل ساقی ها.  او اعتقاد داشت این روزهای حساس باید هوای همه را داشته باشد و نرمش نشان داد مخصوصا ساقی ها که این روزها با خیلی ها سر و کارداشتند. هرروز بساط ناهار و هر شب بساط شام بود و آدمهای اطرافش شکمی از عزا در می آوردند آدمهایی که معلوم نبود حتی بهش رای هم بدهند. 

حاجی این روزها قیافه اش هم تغییر کرده بود لباس سفید که دکمه اش را تا زیر گلو بسته بود چهار انگشتر عقیق ، کت مجلسی و تسبیح بلندی که در دست گرفته بود و به اطرافیانش سپرده بود دیگه او را حاجی صدا نکنند و بجاش بگن دکتر .

حاج رسول از زمانی که دیپلم گرفته بود تا الان که بسلامتی داشت دکتری می گرفت فقط روزهای ثبت نام در دانشگاه حاضر می شد و روزهای امتحان که معلوم نبود در برگه امتحانی چه می نوشت و جشن فارغ التحصلی که با شکوه شرکت می کرد و کلی خرج می کرد تا دلت بخواد وضع مالیش خوب از ارثیه ملک و املاک پدر خدابیامرزش که خودش تک فرزند بود و سهم ارثیه خانمش حالا چند پاساژ مغازه ، چندین آپارتمان اجاره ای ، بنگاه معاملاتی املاک و ماشین و خیلی چیزهای دیگه داشت که به کسی نمی گفت. 

گوشی های  حاجی که به سه عدد می رسید زنگهای متفاوتی هم داشت. مخاطبین مسئول و مذهبی نوحه بود ، مخاطبین عمومی سرود ایران مرز پر گهر بود و خانواده ترانه ملایم و آرامبخش ، این سه تا گوشی مرتب زنگ می خورد گاهی وقتا نوحه و سرود ای ایران و ترانه آرامبخش با هم قاطی می شد. 

حاجی تسبیح هم از دستش رها نمی شد وقت گیر می آورد ورد می خواند همیشه موقع ملاقات بیماران در بیمارستان را زمانی انتخاب می کرد که دور مریض شلوغ باشه و دو تا از اطرافیانش هم سپرده بود که عکس بگیرند شرکت در مراسم فاتحه را با همین شکل اما متناسب با جو مسجد انتخاب کرده بود.

در روزی که هیجان و رویاهای رفتن به مجلس از وجود حاجی می بارید و داشت گوشی را بررسی می کرد تا بلکه سوژه ای پیدا کند ناگهان برآشفته شد و شماره گرفت. 

الو ...... سلام ....... ببین دیروز توی شهرپنج فاتحه بوده ما فقط سه مجلس رفتیم یعنی دو تاش را باختیم .....نه باید حواستون باشه . مگه نمی دونی این روزها حساسه . ببین برنج و روغن ها هم شب ببرید در خونه چند فقیر اما نگید دکتر آورده ..... بله ریا میشه ..... اما خب ثابت کنید که من آوردم ...... چطوری ؟ ... سیاست داشته باشد راهشو پیدا کنید .... باشه .... در ضمن صدتومن زدم به کارتت برای خرج تلفن و بنزین و این چیزها .... باشه .... خداحافظ 

تلفن دیگرش زنگ می خورد ... زنگ آرامبخش .......

الو سلام .... الان چه موقع زنگ زدنه ....... این روزها سرم شلوغه...... حرف خنک بازی نزن ... بله همان آدم قبلیم ولی این روزها جای این حرفها نیس ... اصلا چطوره دو ماهی با هم قهر باشیم .... نه موقت گفتم .... خداحافظ 

تلفن دیگرش زنگ می خورد ...... ای ایران ای مرز پر گهر .........

الو سلام . بله خب باشه قولش بده . تا بماند این قولها . باشه بگو در خونشونم اسفالت میکنم .. باشه بچه شم حساب کن الان سرکاره ...  ببین وقت ندارم هر چی گفتن بگو چشم 

زنگ تلفن بعدی .........ای خاکت سرچشمه هنر ............

الو .... سلام .... بگو بیاد .... ببین عکاس واردی باشه ها ... بگو چند تا عکس فیگوری میخام .... کلیپ بلده ؟   .. ها .  اوساشه ؟ ... خب بگو بیاد ....

زنگ تلفن بعدی ...... نوحه ... منم باید برم آره سرم بره . یه روزی نفس آخرم بره ......
الو .... سلام علیکم ..... نه مشرف فرمودید حاج آقا ...... ما در خدمتیم ..... خدا شما را حفظ کنه ...... نفرمائید شما خیلی بزرگوارید ... بله حتما من میام خدمتتون فیض ببرم.

چند روزی گذشت کار حاجی روزها رفتن به مراسم فاتحه ، ملاقات در بیمارستان ، ظهر و شب سفره پربرکت حاجی و جواب دادن تلفن ها و قول هایی که به همه می داد ، شب هم که خسته می خواست بخوابد نقشه فردای روزی بعد را می کشید یه شب که خیلی خسته بود زودتر خوابید اما خواب بدی دید برآشفته در خواب پرید عرق کرده بود خواب دید تا او را به قبرستان می برند از آدمهاش هم خبری نبود فقط پیرزن و پیرمردی که دنبال او گریه می کرد.

حاجی لیوان آبی نوشید تا از آن حالت بد بیرون بیاید و دوباره سرش را روی بالشت گذاشت ولی خواب بد او را بدخواب کرده بود و خوابش را نمی برد گوشی تلفن را برداشت تا پیام ها را بررسی کند ناگهان چشمش به این پیام خورد.

با سلام

داوطلب گرامی:

صلاحیت شما توسط شورای محترم نگهبان 

مورد تائید واقع نشده و رد صلاحیت گردیده اید 

شایان ذکر است نظریه مذکور قطعی و نهایی

می باشد .

*ستاد انتخابات کشور*

  

حاجی دیگه حرفی برایش نیامد داشت دق می کرد تا سکته هم پیش رفت فقط گوشی برداشت و پیامی ارسال کرد :

سلام عزیزم 

آن وقت سرم شلوغ بود و حوصله هیچکس 

را نداشتم شوخی کردم دو ماه با هم قهر

 نیستیم  می بینمت . 

خداحافظ  


                                       - پایان –

خداداد رضایی / اسفند ماه 1402


  
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یه حس عجیبی بود
صدای نم نم بارون و گاه رعد و برق که ما بهش برق گرمبه می گفتیم.
بارون که تمام می شد ما بودیم و کوچه
بوی عطر بارون بوی خاک بارون دیده و ٱب جمع شده در کوچه و بازی در آب
و صدای پرندگانی که به جستجوی غذا بودند.
و ما بی پروا از خیسی و مریض شدن کودکی میکردیم .
و خوشحال از اینکه مدرسه تعطیل بود
و آن یکی مرد که خاک ( شل های) خانه اش لز باران فرو ریخته بود آن را ترمیم کرد .
و ما خسته از بازی و گرسنگی و چنگ زدن به خرما و ارده و یا شله خرمایی با کره حیوانی که مادر به برکت بارون درست می کرد .
انگار همین دیروز بود و براستی که چقدر زود دیر می شود.
بوشهر
بوشهر شهر دریا و شرجی در کنار خلیج تا ابد فارس همواره مردمانی را در دل خود پرورانده که زبانزد عام و خاص بوده مردمان سخت کوش و خونگرم .
از دلاوریها و پاسپانی از مرز تا هنرنمایی در آن طرف مرزها
احساسات شادی آفرین در مجالس شادی و عروسی تا احساسات غم و ماتم در مجالس عزاداری ، تشویق تیمهای ورزشی با آن احساسات شگرف در مسابقات ورزشی ، موسیقی ، نمایش ،سینما همواره هنرمندان بزرگ و نویسندگان نامی به کشور معرفی کرده است؟
فستیوال کوچه باری دیگر تحول زیبا برای حضور گرم مردم در این جشنواره مردمی بود کاری زیبا که پایه گذارش احسان عبدی پور از هنرمندان خوب استان و کشور است همواره مرحمی است بر زخمهایی که مردم این دیار تحمل می کنند.
شاید نتوان گفت بوشهر شادترین شهر ایران است ولی بزم شادی را بسیار دوست دارند و همواره حضوری موثر دارند
آنها با این مشکلات زندگی در کنار ثروت های بیشمار استان هنوز با مشکلات زیادی زندگی را سپری می کنند ، مشکل کم آبی در کنار خلیج فارس ، عدم امکانات رفاهی در کنار انرژی اتمی کشور و معادن نفت و گاز و گمرک و .... این مردم چه امکانات رفاهی دارند؟ چطوری شادترین مردم کشور باشند ؟ شاید این مردم صورت خود را با سیلی سرخ نگه داشته اند ؟ اگر کمی دل خود را به شادی ندهند چه خاکی به سر بریزند .
ای کاش این شادی ها همیشکی و از ته دل بود . ای کاش این دست زدن و رقص و پایکوبی ها از رضایت زندگی بود.
اما نه در راه برگشت به خانه فکر نان فردای روز بعد بود .
بله ما مردمی همواره خواهان شادی داریم اما به هیچ عنوان شادترین مردم کشور نیستیم
لطفا شادی ها را به خانه ها بیاورید و سفره ها را محتاج نان نکنید.
/خداداد رضایی/ اسفندماه 1402
.
#استان_بوشهر
#بوشهر
#فستیوال_کوچه
#موسیقی
و او که رفت
انگار همین دیروز بود که از آبپخش خودمو به صف مینی بوس گاراژ برازجان رسانده تا به موقع به کلاس و درس استاد در ساختمان اجاره ای ارشاد در بوشهر برسانم.
دهه هفتاد بود که دانشجوی دانشگاه آزاد بوشهر شدم کوچکترین وقتی که گیر می آوردم خودمو به کالای پزشکی استاد در خیابان سنگی می رساندم تا در محضرش فیض ببرم
اما این پایان کار نبود دهه هشناد که ساکن بوشهر شدم عصرها خودمو به اتاق استاد در حوزه هنری می رساندم تا درسهای تکمیلی را تلمیذ کنم
استاد حسین دهقانی مردی مهربان که پایه گذار تئاتر حوزه هنری بود و از پیشکسوتان تئاتر اسنان که استادی نویسنده و پژوهشگر که تالیفات زیادی را به یادگار گذاشت.
او پیش از پیروزی انقلاب در نمایش های استاد صغیری بازی کرد و بعد خودش در همان دوران صحنه گردانی کرد
او هنر خصوصا هنر تئانر و سینما را خوب می شناخت و ضمن دانش آکادمی به نئاتر جهان علاقه خاصی هم به نئاتر بومی داشت.
او نخستین مجموعه تلویزیونی شبهای بندر را با تاسیس سیمای بوشهر نوشت و کارگردانی کرد که در سیمای بوشهر پخش شد و بنده هم افتخار داشتم در این مجموعه شاگردی و نقش ایفا کنم.
اسنان بوشهر و ایران مرد بزرگی از خانواده هنر تئاتر را از دست داد.
روحش شاد و یادش گرامی باد
.
طنز
آدرس دادم
یکی یکی آمدند با دست پر ، دسته گل ، شیرینی ، لوح تقدیر
آبپخش بود در یک روز بهاری
بخشدار، شهردار ،شورای شهر و کلی همراه.....
بله درست آمدید بفرمایید خیلی خوش آمدید من را غافلگیر کردید . بله جا هست
روز جهانی تئاتر بود و همه آمده بودند تا به پاس چهار دهه فعالیت تئاتری من یعنی ۴۳ سال، دومین برگزار کننده جشنواره تئاتر استانی بعد از بوشهر در آبپخش، اجرا و کارگردانی ۴۴ نمایش حضور در جشنواره های شهرستان تا استان تا پایتخت و جشنواره بین المللی فجر کشور و کسب عناوین متعدد.
نویسنده ۳۱ نمایشنامه و کلی پژوهش و مقاله
چاپ کتاب مجموعه نمایشنامه
کم بود ؟!
شرمنده . باشه سعی میکنم بیشترش کنم
دارم بازم نمایش کار میکنم امسال را میگم دعوتتان میکنم
الووو چشم الان در را بازم میکنم رئیس ارشاد دشتستان هم آمده
خیلی خوش آمدید.
بسم الله الرحمن الرحیم گفته شد
فرد کنار من که همراه بخشدار آمده بود عطسه بلندی کرد
آن یکی گفت عافیت باشه
آن یکی گفت صبر آمد
آن یکی گفت خدا خیر کنه
یکی دیگه فواید عطسه را گفت
یکی دیگه خاطره از عطسه خودش در جمع غریب گفته بود .
یکی دیگه احادیث در باره عطسه و صبر و بردباری گفت
خلاصه مجلس به توصیفات عطسه گذشت.
من که حوصله ام از این بحث سر رفته بود
خمیازه بلندی کشیدم که ارتعاشش کل اتاق را در بر گرفت
چشم که باز کردم تنها بودم هیچکس نبود
اینها همه یک خواب بود 😀😀😀😀
روز جهانی تئاتر مبارک باد
خداداد رضایی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
موسیقی طبیعت
گوش کن دقیقه ای به موسیقی طبیعت
ترکیبی از موسیقی آب و باد ، پرنده (تیترون ) و کنجشک و آواز مستانه بلبلی و کمی دورتر آواز تنهایی کوکوسیو و قورباغه ای از گردآبی در طبیعت نخلستان .
چه سمفونی آرام بخشی که خدا به بشر هدیه داده است
من هر موقع دلم میگیره می نشینم لب جوی و گذر عمر می بینم پاهام میزارم توی آب و از این موسیقی لذت می برم
تئاتر آبپخش
اوایل دهه هشتاد بود که طرح جشنواره تئاتر در آبپخش با شادروان حسین دهقانی مطرح و جناب آقای عباس شاهپیری مدیر وقت حوزه هنری موافقت کردند و اولین جشنواره تئاتر را بنام طلوع با حضور ده گروه نمایشی برگزار کردبم که هشت گروه از خود آبپخش بود و این اولین جشنواره بعد از بوشهر در استان بود که خارج از شهر بوشهر برگزار می گردید.
شادروان حسین دهقانی مسئول تئاتر حوزه برای این جشنواره زحمات زیادی کشیدند تا در تاریخ تئاتر استان یک دوره خوب ثبت گردد روحش شاد و یادش گرامی باد.
حضور استاد ایرج صغیری پدر تئاتر استان و تئاتر آئینی ایران در این جشنواره و ایراد سخنرانی برگ زرینی از دوران طلایی تئاتر آبپخش بود که ثمره آن حضور سالهای متمادی در جشنواره استانی و کسب عناوین متعدد تا حضور در جشنواره پایتخت گردید.
با تشکر فراوان از مهدی و آریو انصاری برای ارسال فیلم.
.
#خدادادرضایی
#خداداد_رضایی
#تئاتر
#نمایش
#جشنواره_تئاتر
#آبپخش
#استان_بوشهر
#حوزه_هنری
#تاریخ_تئاتر_آبپخش
برای سیزده بدر اون روزهادعا کنید سیزده بدر پنجشنبه باشه که جمعه اش استراحت کنیم و سیری بخوسیم. همه خانواده ها شب زود می خوابیدند که روز بعد سیزده را در طبیعت بدر کنند شب همه وسایل روز بعد را آماده می کردند. من که از دلخوشی خوابم نمی برد صبح عیش سوپر مارکت ها و دست فروش ها و دکه ها بود پفک و تخمه یادتون نره.صبح که می شد هلهله بپا می شد. بچه ها زود راه بیافتیم جا گیر نمیاد خلاصه با هر وسیله ای که بود خود را به طبیعت می رساندیم حتی پشت وانت و یا عقب کمپرسی و بعضی ها با تراکتور.. 🚓🛻🚜بچه ها توپ یادتون نرفته؟ ... بیرون هم که جا می گرفتیم اولین حرف و دعوا سر همین توپ لامصب بود. برو اونطرف بازی کن بچه، توپ نیاد بخوره به پیک نیک و بعدشم هم تق و سر و صدا..... اولین حرف بعضی ها هم این بود جایی بنشینیم که دستشویی نزدیک باشه انگار همه پروستاتها عیب داشت 😂. گلیم و حصیر پهن میشد صدای موسیقی از ضبط ماشین کناری ها یا ضبط شارژی📻، اگه توی نخلستون هم می رفتیم کشتن نخل و پنیر نخل. دولش برای خودمه. بعضی ها هم نشسته قری توی کمر می داند و چون خود خجالت می کشیدند، کوچکترها را وادار می کردند برقصند 🕺. آفرین بچم چقه قشنگ می رقصه . بچه ها هم سر و صدای شادی توی طبیعت و گریه کودکی که خار توی پاش گیر می کرد و آن طرف یکی می خواند خار تو پامه. نمیشامه. خار مغیلو... توی پای لیلو . برنامه تنبک زدن پشت دیگ غذا پزی هم انگار رسم بود و..... کلی خنده و شوخی دورهمی با آجیل و میوه و تنقلات البته اون روزها که ارزون بود و از همه مهمتر سفره ناهار که سالاد و مرغ و حلوا پایه تابت سفره ها بود بعدشم می‌گفتیم چه بو کبابی میاد انگار هیچی نخورده بودیم . چاله آتیش و قلیون و قهوه و چای روی آتش هم نقل مجلس بزرگترها بود . یه چیزی بود که خیلی حالگیر بود باید مرتب جای خود را با آفتاب تنظیم می کردیم تا زیر سایه قرار می گرفتیم  نمیدونم چه حکمتی داره تا یاد دارمروز سیزده بدر اینقدر هوا گرم میشه که انگار فروردین نبود. ناهار که خورده می شد بعضی باید زیر چادر زنشون که شده چرتی می زدند بعدش هم حرف دیگران که فلانی خوابتم کردی و او هم بعد از نیم ساعتی خواب، جواب میداد کی تو ای سر و صداش خوابش می بره. خلاصه چای عصر و بعدش جمع کردن وسایل و برگشت به خانه. حالا کی میتونه فردا بره مدرسه، حالا کی میتونه فردا بره اداره. ای هی.... حمومی و استراحتی تا فردا ببینم چه میشه. یادش بخیر.
✍️ خداداد رضایی
هیکل بزرگی نداشت ولی عبور از گنبد آهنین او برای ما در آن سنین که دوره راهنمایی مدرسه بودیم ،جرات می خواست یا همراه با فحاشی بود یا کتک. دعا می کردیم خداکرم خواب باشه و یا سرکوچه نباشه تا به مسیر خود ادامه می دادیم و گرنه ملزم به تغییر مسیر برای رفتن به مدرسه و یا شنا در جوی آب و رودخانه بودیم که مسافت را دوبرابر می کرد تا در تیرس او قرار نگیریم.
یه روز گرم از روزهای قلب السد تابستان با دو دوستم تصمیم گرفتیم بریم شنا تن را به خنکای آب جوی دهیم. دعا کردیم خداکرم توی کوچه نباشه ولی از قضا جلوی منزلش با چوب همیشگی اش نشسته بود.
چکار کنیم هوا بسیار گرم بود نمیشد مسیر طولانی و انحرافی طی کنیم تصمیم گرفتیم دل بزنیم به دریا.
قرعه به اسم من افتاد تا اولین نفری باشم که از گنبد آهنین عبور کنم تاکتیکم را تغییر دادم پاها پرانتزی، سینه جلو، دستها از بدن جدا و سر بالا ، حرکت آغاز شد البته خدائیش زیر چشمی هم چوب خداکرم را زیر نظر داشتم و می ترسیدم که بر من فرود آید. داشتم به گنبد آهنین نزدیک می شدم که صدایی پیچید
به به بچه، عام کرمی چقه دارت دراز واویده... (چقدر قدت بلند شده)
خب در محل و عموم به نوعی این جمله توهین محسوب می شد ولی از خداکرم قابل تحمل بود چون لاقل فحش بد محسوب نمی شد و کتک هم توش نبود ..
کجا میری ؟
میرم سر جوی شنا کنم
منتظر کتک و یا برگشت دیپورت بودم
نگاهم کرد و گفت مواظب باش آب نبرت
خوشحال شدم و گفتم نه شنا بلدم
خیالم راحت که مورد الطاف و رحم ملوکانه خداکرم قرار گرفته بودم دور از چشم خداکرم مشتم را به معنای پیروزی برای دوستان بالا بردم.
به پیچ انتهای کوچه رسیدم و منتظر نفر دوم شدم او با ترس چند متر جلو می آمد و توقفی می کرد تا به نزدیک خداکرم رسید معلوم بود که خود را باخته و حسابی ترسیده بود.
کجا میری؟
هنوز جواب نداده دو تا ضربه چوب نوش جان کرد که صدای اوفیش تا انتهای کوچه پیچید و وقتی به من رسید که لنگان لنگان دستش روی پاهاش بود و درد می کشید.
نوبت نفر آخر شد ، او نمی خواست کتک بخوره انگار نقشه ای در سر داشت نرسیده به خداکرم با تمام توان دو صد متر آغاز شد بن جانسون مدرسه صداش می کردند او نفر اول دوی مدرسه بود روبروی خداکرم که رسید خداکرم چوبش را بسویش پرتاب کرد و او با یک جا خالی جانانه از گنبد آهنین بسلامت عبور کرد.
خداکرم فقط از یکی می ترسید و اونم آغای حاج سید جواد که مجتهد محل و قابل احترام همه بود و شایدم احترامی که برای او قائل بود او را معذب کرده بود و گرنه از هیچکس دیگه ای نمی ترسید.
خداکرم بزرگتر شد و صاحب زن و فرزند و شد قصاب محله و کم کم گنبد آهنین شد گنبد کاغذی که توش گوشت می پیچید. او در مراسم شادی و عزای مردم شرکت فعال داشت و کمک می کرد و به شوخ طبعی مشهور بود انگار نه انگار خداکرم گنبد آهنین بود و این اواخر توی هیات حضور گرم داشت . بعضی ها واقعا شناسنامه یک محل هستند و خداکرم هم همینطور بود . او بالاخره دار فانی را وداع گفت ولی خاطراتش برای سنین ما که در آن محل زندگی می کردیم ، هنوز تا همیشه زنده هست.
روحش شاد و یادش گرامی باد.
.
#طنز
#خداداد_رضایی
#خدادادرضایی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
عکاسی در طبیعت با گوشی موبایل
ماشینی خریدم وقتی دوهفته بعد از خواب بلند شدم قیمتش سه برابر شده بود و چند ماه بعدش هفت برابر و حالا دیگه نمی دونم.
خلاصه ما دل گتی کردیم و پلاکش را به نام نکرده بودیم تا دو سال پیش
وکالت گرفتیم برای فک پلاک (مرحله اول )
چون بیمارستان شیراز بستری بودم گفتند باید حتما خودش باشه . وکالت سوخت
وکالت گرفتیم برای فک پلاک (مرحله دوم)
گفتند چون در رهن ایران خودرو است باید فک رهن شود . معاینه فنی هم نداره. وکالت سوخت
وکالت گرفتیم . (مرحله سوم )
بردم معاینه شد اما مدارک ماشین توی خونه گم شد تا پیدا شد نوبت سوخت و خورد به عید نوروز و با بارون و سیل . وکالت سوخت
وکالت گرفتیم (مرحله چهارم )
نوبت ما خوردبه سقوط بالگرد رئیس جمهور . ای واویلا چند روز تعطیل شد. وکالت سوخت
وکالت گرفتیم (مرحله پنجم )
جریمه را بروز کردم . اولین بار دعا کردم بارون نیاد . دعا کردم سیل نیاد . دعا کردم کسی نمیره .
نذر صلوات کردم . ساعت را تنظیم کردم . به همه اهل خانواده آماده باش دادم . مدارک ماشین را کنار تلویزیون گذاشته و تا صبح بیست بار نگاه و بررسی کردم
صبح شد. مدارک گم نشده بود. چک کردم جریمه جدید نداشتم تلویزیون روشن کردم کسی به شهادت نرسیده بود پنجره را باز کردم هوا بارونی نبود.
بسم الله رفتم .ماشین برای پنجمین بار کارشناسی شد. خدا را شکر همه چیز تا اینجا عالی پیش رفت. مدارک تحویل داده شد ...
برو عوارض شهرداری پرداخت کن . عوارض ؟!!!
بله قانون جدیده . رفتیم کانکس شهرداری بسلامتی یک میلیون و سیصد هزار تومان عوارض دادم تازه هشتاد هزار تومان هم حق الزحمه جداگانه پرداخت کردم تا حقوق باجه نشین تامین شود. هر بار وکالت هم سیصد هزار تومان برای دفتر خونه که پنج بار خودتون حسابش کنید حوصله ندارم . پانصد و نمیدونم چقدر هم برای تعویض پلاک دادم دیگه نگاه به رسید قبض بانکی نمیکردم بیچاره حقوق بازنشستگی !!
نشستم توی نوبت تا بررسی شود همانطور ورد می خواندم که بلندگو بصدا درآمد:
آقای رضایی باجه یک
تنم لرزید توی چشم خانم باجه دار نگاه کردم گفت برو پلاک قدیمی را بکن و بیا.
بلند گفتم صلوات . پلاک قدیمی ۷۳ به تاریخ پیوست از خوشحالی رفتم تزئینات روبرو قاب پلاک گرفتم دادم دست نصاب ،او اخم کرد. قاب ؟ ولی با دوتا آبمیوه تگری اخمها تبدیل به لبخند شد. بالاخره ۴۸ را قاب گرفتم و زدم به پیشانی ماشین.
آقای پلیس لطفا لااقل تا یک سال جریمه نکن راهها دشواره ، جای پارکینگ نیست . سرعت گیر زیاد شده و خیابونها چاله دارن. اعصاب که چه بگم داغون ...
بزار این پلاک که بسختی گیر آمده و جیب مبارک ناله های زیادی کرد لااقل یکسال نفس راحت بکشه
خداداد رضایی
خرداد ماه ۱۴۰۳