جمع کثیری دنبال اتوبوس حامل رونالدو دویدند و یا با سختی تپه منتهی به هتل اسپیناس پلاس را برای دیدن رونالدو را طی کردنداما برنده این ماراتن سه نفر بود
١- راننده اتوبوس خوش شانسی که مشهور شد و در دو روز ١٣٢ k فالور جمع کرد و مشهور شد
٢- نوجوان که با گریه و خوش شانسی به آرزویش رسید و با پیراهن امضا شده چند میلیاردی دریافت کرد.
٣- دختر معلولی که او هم موفق به دیدار شد و او هم مخارج درمان را بدست آورد و هم پیراهن امضا شده چند میلیاردی.
نتیجه : همیشه باید در کار هدف داشت و البته خوش شانس.
همیشه دوندگی بدون هدف جواب نخواهد داد
برای هر کاری هدف و برنامه ریزی داشته باشید.
#خداداد_رضایی
١- راننده اتوبوس خوش شانسی که مشهور شد و در دو روز ١٣٢ k فالور جمع کرد و مشهور شد
٢- نوجوان که با گریه و خوش شانسی به آرزویش رسید و با پیراهن امضا شده چند میلیاردی دریافت کرد.
٣- دختر معلولی که او هم موفق به دیدار شد و او هم مخارج درمان را بدست آورد و هم پیراهن امضا شده چند میلیاردی.
نتیجه : همیشه باید در کار هدف داشت و البته خوش شانس.
همیشه دوندگی بدون هدف جواب نخواهد داد
برای هر کاری هدف و برنامه ریزی داشته باشید.
#خداداد_رضایی
در برگشت از شیراز خوشحال از آخرین نظر پزشک معالجم، دل جوانی را دادم و فشاری بر پدال گاز ماشین، ماشین هم ناله ای کرد و نزدیک دشت ارژن بود که کیلومتر نزدیک ١٢٠ رسید ناگهان با تابلو ایست پلیس راهنمایی و رانندگی روبرو شدم، توقف کردم و قبل از اینکه جناب سروان قبض جریمه را بنویسد خودم را به او رساندم.
جناب سروان لطفا ننویس، سپس پیراهنم را بالا کشیدم و جای بخیه ها را نشانش دادم و گفتم ببین از دکتر میام و به اندازه کافی خدا مرا جریمه کرده، جناب سروان نگاهی کرد و دلش به حالم سوخت و گفت برو.
سوار ماشین شدم و خوشحال شدم که جریمه نشدم و تصمیم گرفتم دیگه تخلف نکنم
این دومین پیروزی امروزم بود که دیدم چندین ماشین شوتی بدون پلاک نعره کشان از کنارم عبور کردند، کنار کشیدم تا به من برخورد نکنند. توی آینه نگاه کردم و دیدم آنها بدون توجه به تابلو پلیس جاده را پیمودند.
تمامی افکارم شد شوتی سواران، چرا اینکار خطرناک را انجام می دهند؟ چه کسی مقصر است؟
براستی اگر شغلی برای اینها وجود داشته باشه بازهم اینکار خطرناک را انجام می دهند؟ یا سودآوری خوبی داره و به خطرش ارزش داره؟
اما قربانیان جاده توسط شوتی سواران را چه کسی پاسخ است؟
به منزل رسیدم و گشتی در فضای مجازی زدم و چشمم به سه کودک از دالکی خورد که امروز توسط شوتی سواری زیر گرفته بودند و کشته شده بودند.
خیلی دلم گرفت و گوشه چشمم قطرات اشکی، خدایا اگر پدر و مادر این کودکان زنده بمانند چگونه بقیه عمر را سر کنند. اول مهر بود روز بازگشایی مدارس، کودکانی که هیچوقت به مدرسه نخواهند رفت.
#خداداد_رضایی #خدادادرضایی #نویسنده #دلنوشته
جناب سروان لطفا ننویس، سپس پیراهنم را بالا کشیدم و جای بخیه ها را نشانش دادم و گفتم ببین از دکتر میام و به اندازه کافی خدا مرا جریمه کرده، جناب سروان نگاهی کرد و دلش به حالم سوخت و گفت برو.
سوار ماشین شدم و خوشحال شدم که جریمه نشدم و تصمیم گرفتم دیگه تخلف نکنم
این دومین پیروزی امروزم بود که دیدم چندین ماشین شوتی بدون پلاک نعره کشان از کنارم عبور کردند، کنار کشیدم تا به من برخورد نکنند. توی آینه نگاه کردم و دیدم آنها بدون توجه به تابلو پلیس جاده را پیمودند.
تمامی افکارم شد شوتی سواران، چرا اینکار خطرناک را انجام می دهند؟ چه کسی مقصر است؟
براستی اگر شغلی برای اینها وجود داشته باشه بازهم اینکار خطرناک را انجام می دهند؟ یا سودآوری خوبی داره و به خطرش ارزش داره؟
اما قربانیان جاده توسط شوتی سواران را چه کسی پاسخ است؟
به منزل رسیدم و گشتی در فضای مجازی زدم و چشمم به سه کودک از دالکی خورد که امروز توسط شوتی سواری زیر گرفته بودند و کشته شده بودند.
خیلی دلم گرفت و گوشه چشمم قطرات اشکی، خدایا اگر پدر و مادر این کودکان زنده بمانند چگونه بقیه عمر را سر کنند. اول مهر بود روز بازگشایی مدارس، کودکانی که هیچوقت به مدرسه نخواهند رفت.
#خداداد_رضایی #خدادادرضایی #نویسنده #دلنوشته
فوتبال، سیاست، پول
پول های کلان عربستان بازیکنان تراز اول جهان را به رقص در آورده است
باشگاههای سعودی با هدف توسعه فوتبال در شبه جزیره عربی با خدمت گرفتن بازیکنان تراز اول فوتبال جهان با تکیه بر سرمایه های هنگفت دربار سعودی ، خبرهای داغ فوتبالی چند ماه اخیر بود.
آیا این سیاست سعودی ها ولخرجی بود یا سرمایه گذاری هوشمندانه؟
سیاستی که چند سال قبل توسط کشور چین انجام گرفت آنها هم به آوردن بازیکنان مطرح آن زمان به چین جنجال آفریدند اما بخاطر بی برنامه گی در نهایت شکست خوردند و کم کم ستارگان فوتبال در چین استادیوم های خالی از تماشاگر را دیدند و بعدش هم بی پولی و شکایت به فیفا.
بعضی از کارشناسان فوتبال معتقدند استخدام بازیکنان در حال بازنشسته نمی تواند در توسعه فوتبال تاثیر گذار باشد. باید منتظر ماند که آیا سعودی ها هم جای پای چین می گذارند یا نه جزیره ای فوتبالی نو و مدرن در سطح اروپا بوجود خواهد آمد و راهبرد عمیقتر و گستردهتری در جریان است.
هزینههای باشگاههای سعودی برعکس چین جزئی از اصلاحات عمومی و برنامههای گسترده پیشرفت ملی است که به دنبال تغییر پادشاه و ولیعهد این کشور، اجرای آن آغاز شده. محمد بن سلمان قصد دارد عربستان را به یک قطب ورزشی تبدیل کند و این موضوع را جزء مهمی از برنامههای خود برای توسعه اقتصادی و رهایی از وابستگی به نفت میداند. عربستان قرار است به یک مرکز مدرن تجاری و اقتصادی تبدیل شود. ورزش یکی از ابزارهای مهم برای کشاندن گردشگران به این کشور شناخته میشود. فوتبال در اندیشههای بلندپروازانه بن سلمان نقشی اساسی دارد.
بنابراین اگر نفوذ سیاست در فوتبال بخاطر پیشرفت ورزش و توسعه ملی کشور باشد می تواند نتیجه بخش باشد اما گاهی اوقات نفوذ سیاست غلط در فوتبال و آوردن آدمهای غیر فوتبالی با هدف بهره برداری سیاسی و حتی غیر اقتصادی تمرکز باشگاهها را بر هم میزند و نهایتا منجر به غارت و نابودی یک باشگاه و فوتبال آن کشور می شود چیزی که در کشور ما اتفاق افتاده خیلی از باشگاهها را تعطیل کشاند و سیاست گذاری روی ابعاد ملی و جهانی را به صفر رسانده تا جایی که هنوز حتی زیر ساخت های درستی برای ادامه و توسعه فوتبال در کشور نداریم.
.
#خداداد_رضایی #خدادادرضایی #فوتبال #فوتبال_ایران #تیم_ملی_ایران #فوتبال_جهان #عربستان #سعودی
پول های کلان عربستان بازیکنان تراز اول جهان را به رقص در آورده است
باشگاههای سعودی با هدف توسعه فوتبال در شبه جزیره عربی با خدمت گرفتن بازیکنان تراز اول فوتبال جهان با تکیه بر سرمایه های هنگفت دربار سعودی ، خبرهای داغ فوتبالی چند ماه اخیر بود.
آیا این سیاست سعودی ها ولخرجی بود یا سرمایه گذاری هوشمندانه؟
سیاستی که چند سال قبل توسط کشور چین انجام گرفت آنها هم به آوردن بازیکنان مطرح آن زمان به چین جنجال آفریدند اما بخاطر بی برنامه گی در نهایت شکست خوردند و کم کم ستارگان فوتبال در چین استادیوم های خالی از تماشاگر را دیدند و بعدش هم بی پولی و شکایت به فیفا.
بعضی از کارشناسان فوتبال معتقدند استخدام بازیکنان در حال بازنشسته نمی تواند در توسعه فوتبال تاثیر گذار باشد. باید منتظر ماند که آیا سعودی ها هم جای پای چین می گذارند یا نه جزیره ای فوتبالی نو و مدرن در سطح اروپا بوجود خواهد آمد و راهبرد عمیقتر و گستردهتری در جریان است.
هزینههای باشگاههای سعودی برعکس چین جزئی از اصلاحات عمومی و برنامههای گسترده پیشرفت ملی است که به دنبال تغییر پادشاه و ولیعهد این کشور، اجرای آن آغاز شده. محمد بن سلمان قصد دارد عربستان را به یک قطب ورزشی تبدیل کند و این موضوع را جزء مهمی از برنامههای خود برای توسعه اقتصادی و رهایی از وابستگی به نفت میداند. عربستان قرار است به یک مرکز مدرن تجاری و اقتصادی تبدیل شود. ورزش یکی از ابزارهای مهم برای کشاندن گردشگران به این کشور شناخته میشود. فوتبال در اندیشههای بلندپروازانه بن سلمان نقشی اساسی دارد.
بنابراین اگر نفوذ سیاست در فوتبال بخاطر پیشرفت ورزش و توسعه ملی کشور باشد می تواند نتیجه بخش باشد اما گاهی اوقات نفوذ سیاست غلط در فوتبال و آوردن آدمهای غیر فوتبالی با هدف بهره برداری سیاسی و حتی غیر اقتصادی تمرکز باشگاهها را بر هم میزند و نهایتا منجر به غارت و نابودی یک باشگاه و فوتبال آن کشور می شود چیزی که در کشور ما اتفاق افتاده خیلی از باشگاهها را تعطیل کشاند و سیاست گذاری روی ابعاد ملی و جهانی را به صفر رسانده تا جایی که هنوز حتی زیر ساخت های درستی برای ادامه و توسعه فوتبال در کشور نداریم.
.
#خداداد_رضایی #خدادادرضایی #فوتبال #فوتبال_ایران #تیم_ملی_ایران #فوتبال_جهان #عربستان #سعودی
✍️ قصه شب کوچه
کوچه ما
کوچه آبادی
در شب مهتابی
می گذارم قدمی
تا بنویسم قصه ای
در نیمه شب پاییزی
میکشد ماه سرک از آسمان
در میان ستاره های بیکران
این حوالی کوچه دلهای ماست
می نگارم قصه اش
قصه ای نو اما تلخ و شیرین
توی کوچه پس کوچه های آبادی
یادش بخیر آن زمان که قد کشیدیم
تو چقدر در خاطرم آباد ماندی
آهای کوچه باز دل به تو دادم امشب
در این شب مهر پاییزی
از سکوت نیمه شب آبادی
باز کوچه پر خاطره شد
از انتظار تیلو در کوچه
منتظر مانده تا بیایم
با کوله باری از نا گفته ها
و نگاه منتظر او از پشت در
باز هم قصه من خط خطی شد
اما باز نقطه سر خط
تا ناتمام ماند قصه امشب من
✍️/خداداد رضایی مهر ١٤٠٢ /
.
#خداداد_رضایی #خدادادرضایی #نویسنده #دلنوشته #داستان #ادبیات_داستانی #نمایش #تئاتر #نمایشنامه #کارگردان #داستان_کوتاه #طنز_نویس #آبپخش #نخلستان #استان_بوشهر #بوشهر #دشتستان #میاندشت #کوچه #روستا
کوچه ما
کوچه آبادی
در شب مهتابی
می گذارم قدمی
تا بنویسم قصه ای
در نیمه شب پاییزی
میکشد ماه سرک از آسمان
در میان ستاره های بیکران
این حوالی کوچه دلهای ماست
می نگارم قصه اش
قصه ای نو اما تلخ و شیرین
توی کوچه پس کوچه های آبادی
یادش بخیر آن زمان که قد کشیدیم
تو چقدر در خاطرم آباد ماندی
آهای کوچه باز دل به تو دادم امشب
در این شب مهر پاییزی
از سکوت نیمه شب آبادی
باز کوچه پر خاطره شد
از انتظار تیلو در کوچه
منتظر مانده تا بیایم
با کوله باری از نا گفته ها
و نگاه منتظر او از پشت در
باز هم قصه من خط خطی شد
اما باز نقطه سر خط
تا ناتمام ماند قصه امشب من
✍️/خداداد رضایی مهر ١٤٠٢ /
.
#خداداد_رضایی #خدادادرضایی #نویسنده #دلنوشته #داستان #ادبیات_داستانی #نمایش #تئاتر #نمایشنامه #کارگردان #داستان_کوتاه #طنز_نویس #آبپخش #نخلستان #استان_بوشهر #بوشهر #دشتستان #میاندشت #کوچه #روستا
زنگ انشاء
آن روزها تخته ها واقعا سیاه بود، دوم راهنمایی زنگ انشاء مدرسه شاه عباس کبیر، من زودتر از همه وارد کلاس شده بودم و از آنجایی که علاقه به هنر داشتم در خلوت کلاس قلبی تیرخورده را روی تخته سیاه با گچ سفید نقاشی کردم و بدون اینکه آن روزها معنی آن را بدانم و یا جرمش را در کلاس درس معلم انشا اطلاع داشته باشم، تخته پاک کن را که از تکه ای تخته و نمد درست شده بود در سطل زباله کلاس پنهان کردم تا زود پاک نشود، دانش آموزان یکی یکی وارد کلاس شدند و نیز معلم انشا، نگاه معلم چرخید روی تخته سیاه کلاس و چهره اش که از خشم گلگون شده بود فریاد زد : کی اینو کشیده؟ نفس ها در سینه حبس شد و نگاهم رفت روی خط کش در دست معلم، من جزء دانش آموزان ممتاز کلاس بودم که نمراتم در آن دوران سخت نمره گیری همیشه بالای هجده بود، هیچکس به جز من اطلاعی از نقاش قلب تیرخورده روی تخته سیاه نداشت، معلم تهدیدش را به فرصت تغییر داد تا با ترفندی دانش آموز خاطی را بشناسد. هر کس اینو کشیده واقعا هنرمند بوده و آینده ای خوبی داره ومن می تونم بهش کمک کنم.
خواستم دست بلند کنم و با غرور بگم آقا من کشیدم ولی باز نگاهم رفت روی خط کش چوبی که در دست معلم تکان میخورد.
مبصر کلاس که با صحبت آقا معلم و تعریف از نقاش اثر فرصت را عالی دیده بود و در چابلوسی و جاه طلبی ید طولانی داشت گفت من کشیدم. همه نگاهها رفت روی او، من که در وضعیت قرمز قرار داشتم از درون خنده کردم و با خود گفتم لامصب چرا دروغ میگی.
معلم از او خواست که برود دفتر تخته پاک کن بیاورد و آن را پاک کند و دوباره بکشد این کار انجام شد اما با یک قلب زشت که اصلا عشقی در آن دیده نمی شد وقتی معلم فهمید کار او نیست با دو ضربه هولناک خط کش او را روانه نیمکتش کرد بچه های کلاس همه روی من شک داشتند اما مرحبا به آنها که خویشتن داری کردند و مرا نفروختند. اما معلم ول کن نبود انگار می خواست مجرم یک جنایت را پیدا کند اینبار گفت اگر نگفتید کی این نقاشی را کشیده همه را چهار بار با خط کش میزنم. به سوزش خط کش در سرمای زمستان که کلاس ما که حتی یک بخاری هم نداشت فکر کردم اینبار آهسته دست بلند کردم و گفتم من کشیدم تا لااقل بقیه کتک نخورند.
معلم که انگار منتظر این لحظه بود و یک جاني را پیدا کرده باشه، بطرفم آمد و این خط کش بود که در هوا و روی بدن من بالا و پایین می شد و با معرفی به دفتر و ناظم مدرسه از مدرسه بخاطر نقاشی یک قلب و عشقی که شکست خورده بود از مدرسه بیرونم انداختند تا والدینم در محکمه دفاعیه حاضر شوند و طلب بخشش کند و من دوباره به مدرسه برگردم همینطور هم شد اما آخر سال وقتی کارنامه قبولی را دریافت کردم نمره ده درس انشاء بود که در میان نمرات هجده به بالای بقیه دروس خودنمایی میکرد دور نمره ده انشاء قلبي با خودکار قرمز کشیدم و کارنامه را دست پدرم دادم پدر که سوادی نداشت فقط به قلب دور نمره ده نگاه کرد و گفت باز هم قلب.
✍️ خداداد رضایی
آن روزها تخته ها واقعا سیاه بود، دوم راهنمایی زنگ انشاء مدرسه شاه عباس کبیر، من زودتر از همه وارد کلاس شده بودم و از آنجایی که علاقه به هنر داشتم در خلوت کلاس قلبی تیرخورده را روی تخته سیاه با گچ سفید نقاشی کردم و بدون اینکه آن روزها معنی آن را بدانم و یا جرمش را در کلاس درس معلم انشا اطلاع داشته باشم، تخته پاک کن را که از تکه ای تخته و نمد درست شده بود در سطل زباله کلاس پنهان کردم تا زود پاک نشود، دانش آموزان یکی یکی وارد کلاس شدند و نیز معلم انشا، نگاه معلم چرخید روی تخته سیاه کلاس و چهره اش که از خشم گلگون شده بود فریاد زد : کی اینو کشیده؟ نفس ها در سینه حبس شد و نگاهم رفت روی خط کش در دست معلم، من جزء دانش آموزان ممتاز کلاس بودم که نمراتم در آن دوران سخت نمره گیری همیشه بالای هجده بود، هیچکس به جز من اطلاعی از نقاش قلب تیرخورده روی تخته سیاه نداشت، معلم تهدیدش را به فرصت تغییر داد تا با ترفندی دانش آموز خاطی را بشناسد. هر کس اینو کشیده واقعا هنرمند بوده و آینده ای خوبی داره ومن می تونم بهش کمک کنم.
خواستم دست بلند کنم و با غرور بگم آقا من کشیدم ولی باز نگاهم رفت روی خط کش چوبی که در دست معلم تکان میخورد.
مبصر کلاس که با صحبت آقا معلم و تعریف از نقاش اثر فرصت را عالی دیده بود و در چابلوسی و جاه طلبی ید طولانی داشت گفت من کشیدم. همه نگاهها رفت روی او، من که در وضعیت قرمز قرار داشتم از درون خنده کردم و با خود گفتم لامصب چرا دروغ میگی.
معلم از او خواست که برود دفتر تخته پاک کن بیاورد و آن را پاک کند و دوباره بکشد این کار انجام شد اما با یک قلب زشت که اصلا عشقی در آن دیده نمی شد وقتی معلم فهمید کار او نیست با دو ضربه هولناک خط کش او را روانه نیمکتش کرد بچه های کلاس همه روی من شک داشتند اما مرحبا به آنها که خویشتن داری کردند و مرا نفروختند. اما معلم ول کن نبود انگار می خواست مجرم یک جنایت را پیدا کند اینبار گفت اگر نگفتید کی این نقاشی را کشیده همه را چهار بار با خط کش میزنم. به سوزش خط کش در سرمای زمستان که کلاس ما که حتی یک بخاری هم نداشت فکر کردم اینبار آهسته دست بلند کردم و گفتم من کشیدم تا لااقل بقیه کتک نخورند.
معلم که انگار منتظر این لحظه بود و یک جاني را پیدا کرده باشه، بطرفم آمد و این خط کش بود که در هوا و روی بدن من بالا و پایین می شد و با معرفی به دفتر و ناظم مدرسه از مدرسه بخاطر نقاشی یک قلب و عشقی که شکست خورده بود از مدرسه بیرونم انداختند تا والدینم در محکمه دفاعیه حاضر شوند و طلب بخشش کند و من دوباره به مدرسه برگردم همینطور هم شد اما آخر سال وقتی کارنامه قبولی را دریافت کردم نمره ده درس انشاء بود که در میان نمرات هجده به بالای بقیه دروس خودنمایی میکرد دور نمره ده انشاء قلبي با خودکار قرمز کشیدم و کارنامه را دست پدرم دادم پدر که سوادی نداشت فقط به قلب دور نمره ده نگاه کرد و گفت باز هم قلب.
✍️ خداداد رضایی
خاور میانه
خاور میانه آبستن است
و ویارش هر روز جنگی
میان دو خاور دور و نزدیک
اینجا یعنی خاور میانه
در سوز و گداز است
فضا و زمین گُر گرفته از آتش جنگ
جنگی برای قتل عام مردم بیگناه
اینجا یعنی خاور میانه
این نقطه زمین حالش خوب نیست
روزها که خورشید طلوع می کند
دردی و ویاری دیگر
تا اهریمنان دستور دهند
و رباط ها آتش افروزند
اینجا یعنی خاور میانه
مردها ایستاده می میرند
زنانی که در این ویار جان می دهند
و کودکانی که سقط می شوند
همه منتظر زاییدن حقوق بشرند
اما کدام حقوق انسانی
حتی نه آبی و نه نانی
اینجا یعنی خاور میانه
فقط بوی مرگ می آید
زمینش خون و آوار است
و آسمانش بجای ستاره و ماه
ترافیک موشک و طیاره است
اینجا یعنی خاور میانه
بنگاه معامله جنگ قدرتمندان است
و آزمایش اسلحه و مهمات.
✍️/خداداد رضایی /
.
#خاور_میانه #جنگ #فلسطین #اسرائیل #صهیونیست #حقوق_بشر
خاور میانه آبستن است
و ویارش هر روز جنگی
میان دو خاور دور و نزدیک
اینجا یعنی خاور میانه
در سوز و گداز است
فضا و زمین گُر گرفته از آتش جنگ
جنگی برای قتل عام مردم بیگناه
اینجا یعنی خاور میانه
این نقطه زمین حالش خوب نیست
روزها که خورشید طلوع می کند
دردی و ویاری دیگر
تا اهریمنان دستور دهند
و رباط ها آتش افروزند
اینجا یعنی خاور میانه
مردها ایستاده می میرند
زنانی که در این ویار جان می دهند
و کودکانی که سقط می شوند
همه منتظر زاییدن حقوق بشرند
اما کدام حقوق انسانی
حتی نه آبی و نه نانی
اینجا یعنی خاور میانه
فقط بوی مرگ می آید
زمینش خون و آوار است
و آسمانش بجای ستاره و ماه
ترافیک موشک و طیاره است
اینجا یعنی خاور میانه
بنگاه معامله جنگ قدرتمندان است
و آزمایش اسلحه و مهمات.
✍️/خداداد رضایی /
.
#خاور_میانه #جنگ #فلسطین #اسرائیل #صهیونیست #حقوق_بشر
داستان طنز گرگو
نوشته:خداداد رضایی
...........................................
ده سال کویت کار کرد وقتی بخاطر نغل بازی هاش از کویت عبرش کردند اومد به ایران چند سالي وضعش بد نبود ولی لوطی بازی هاش اینجا هم کار دستش داد که توی زندگی هیچی نداشته باشه، دار و ندارش یک اتاق توی خونه پدری و یک موتور سیکلت کراس بود که پول بنزینش هم از جیب دوستاش و یا شاباش عروسی پرداختی شد.
لامصب همه رقص ها را بلد بود هندی، بندری، غربی، ترکی و... انگار رقص تو خونش بود توی تمام عروسی ها هم حاضر مي شد، دعوتش هم نمی کردند، خودش می رفت و بقولی صاحب مراسم بود. گروه های موسیقی هم آرزو داشتند او توی مجلس عروسی باشه بقولی مجلس گرمکن بود ولی یک عیبی که داشت خیلی ناز میکرد، تا بخواست وسط میدان رقص بیاد، حوصله همه سر می رفت.
اسمش گُرگعلی بود ولی همه او را به گُرگُو می شناختند.
شب عروسی پسر خان، گرگو سر از پا نمی شناخت و دل توی دلش نبود، سعی می کرد آرام جلوه کنه اما هر آدمی حال و هواي او را می دانست.
تیپ بیتل با پیراهن چهار خونه قرمز رنگش با کراوات زرد و ساعت طلایی رنگ، کلاه شاپو و بوی تند ادوکلن شیخ عربی که به خود زده بود، او را از بقیه جدا می کرد هر از گاهی که دهانش باز می شد یکی از دندانهای جلوش که رو کش طلا زده بود در میان چهره سیاهش برق می زد. خود را شیفته تیم ملی برزیل و پله می دانست وقتی هم صداش میزدی پله، با فیس و افاده دستی بلند می کرد و با گفتن اوکی جواب می داد و بقول خودش نماینده برزیل در ایران بود.
حالا همه منتظر بودند. او وارد معرکه شود ولی گرگو فقط نظاره می کرد تا موقعیتش فراهم می شد. نه اینکه دلش نمی خواست برقصد ولی باید نازش بکشیدند، او همیشه اعتقاد داشت وقتی مجلس به اوج برسه وارد معرکه شود، تا انرژی کافی داشته باشه و بقول خودش بترکونه.
رقص دَواری داشت اوج می گرفت حرکت موزون پاها و دست ها و دستمال ها که بالا و پایین می شد بسیار چشم نواز بود، زنها هم ورود پیدا کرده بودند و كِل مي كشيدند اما برای گرگو هنوز زود بود.
او دور از چشم دیگران که نمی توانست خودش را کنترل کند و با ریتم موسیقی کفشش را بالا و پایین می کرد ولی هیچکس سراغش نمی آمد. با شلیک چند تیر هوایی آدمای خان، معلوم شد خبری است بله مردم داماد را با كِل كشيدن زنها به وسط معركه آوردند.
گرگو دیگر طاقت نیاورد سر در گوش دوستاش که پایه همیشگی اش و کنارش ایستاده بودند، کرد و گفت بچه ها الان موقعشه و دوستانش او را به وسط جمعیت هل دادند او کنار هر کسی می رفت اما به او راه نمی دادند توی رقص دَواری یا دایره ای باید در صف رقاصان قرار بگیری تا بتوانی رقص را موزون با بقیه انجام دهی در واقع یک کار گروهی است مثل رقص کردی، حالا هیچکس به او اعتنا نمی كرد و سعی می کردند نگاهش هم نکنند گرگو حیرت مانده بود امشب چه شده؟! و توی وسط دايره بلاتکلیف دور ميزد و مثل دیوونه ها دست ميزد وقتی دید تنها مانده، اشاره به دوستاش کرد که بیان وسط ولی داماد داشت با دوستای او بگو و مگوی میکرد قضیه انگار خیلی جدی بود. گرگو منتظر بود لااقل داماد تحویلش بگیره ولی او هم روی خوش بهش نشان نداد انگار توی مجلس هیچکس او را نمی دید.
همه جدی بودند و این نقشه ای بود که داماد طراحی کرده بود تا اگر گرگو ناز کرد او را دست بیندازند. گرگو غرورش پایمال شد و شکست را پذیرفت ناچار میدان را ترک کرد و بطرف دوستانش آمد و گفت: نه امشب عروسی حال نمیده.
ادامه دارد........
نوشته:خداداد رضایی
...........................................
ده سال کویت کار کرد وقتی بخاطر نغل بازی هاش از کویت عبرش کردند اومد به ایران چند سالي وضعش بد نبود ولی لوطی بازی هاش اینجا هم کار دستش داد که توی زندگی هیچی نداشته باشه، دار و ندارش یک اتاق توی خونه پدری و یک موتور سیکلت کراس بود که پول بنزینش هم از جیب دوستاش و یا شاباش عروسی پرداختی شد.
لامصب همه رقص ها را بلد بود هندی، بندری، غربی، ترکی و... انگار رقص تو خونش بود توی تمام عروسی ها هم حاضر مي شد، دعوتش هم نمی کردند، خودش می رفت و بقولی صاحب مراسم بود. گروه های موسیقی هم آرزو داشتند او توی مجلس عروسی باشه بقولی مجلس گرمکن بود ولی یک عیبی که داشت خیلی ناز میکرد، تا بخواست وسط میدان رقص بیاد، حوصله همه سر می رفت.
اسمش گُرگعلی بود ولی همه او را به گُرگُو می شناختند.
شب عروسی پسر خان، گرگو سر از پا نمی شناخت و دل توی دلش نبود، سعی می کرد آرام جلوه کنه اما هر آدمی حال و هواي او را می دانست.
تیپ بیتل با پیراهن چهار خونه قرمز رنگش با کراوات زرد و ساعت طلایی رنگ، کلاه شاپو و بوی تند ادوکلن شیخ عربی که به خود زده بود، او را از بقیه جدا می کرد هر از گاهی که دهانش باز می شد یکی از دندانهای جلوش که رو کش طلا زده بود در میان چهره سیاهش برق می زد. خود را شیفته تیم ملی برزیل و پله می دانست وقتی هم صداش میزدی پله، با فیس و افاده دستی بلند می کرد و با گفتن اوکی جواب می داد و بقول خودش نماینده برزیل در ایران بود.
حالا همه منتظر بودند. او وارد معرکه شود ولی گرگو فقط نظاره می کرد تا موقعیتش فراهم می شد. نه اینکه دلش نمی خواست برقصد ولی باید نازش بکشیدند، او همیشه اعتقاد داشت وقتی مجلس به اوج برسه وارد معرکه شود، تا انرژی کافی داشته باشه و بقول خودش بترکونه.
رقص دَواری داشت اوج می گرفت حرکت موزون پاها و دست ها و دستمال ها که بالا و پایین می شد بسیار چشم نواز بود، زنها هم ورود پیدا کرده بودند و كِل مي كشيدند اما برای گرگو هنوز زود بود.
او دور از چشم دیگران که نمی توانست خودش را کنترل کند و با ریتم موسیقی کفشش را بالا و پایین می کرد ولی هیچکس سراغش نمی آمد. با شلیک چند تیر هوایی آدمای خان، معلوم شد خبری است بله مردم داماد را با كِل كشيدن زنها به وسط معركه آوردند.
گرگو دیگر طاقت نیاورد سر در گوش دوستاش که پایه همیشگی اش و کنارش ایستاده بودند، کرد و گفت بچه ها الان موقعشه و دوستانش او را به وسط جمعیت هل دادند او کنار هر کسی می رفت اما به او راه نمی دادند توی رقص دَواری یا دایره ای باید در صف رقاصان قرار بگیری تا بتوانی رقص را موزون با بقیه انجام دهی در واقع یک کار گروهی است مثل رقص کردی، حالا هیچکس به او اعتنا نمی كرد و سعی می کردند نگاهش هم نکنند گرگو حیرت مانده بود امشب چه شده؟! و توی وسط دايره بلاتکلیف دور ميزد و مثل دیوونه ها دست ميزد وقتی دید تنها مانده، اشاره به دوستاش کرد که بیان وسط ولی داماد داشت با دوستای او بگو و مگوی میکرد قضیه انگار خیلی جدی بود. گرگو منتظر بود لااقل داماد تحویلش بگیره ولی او هم روی خوش بهش نشان نداد انگار توی مجلس هیچکس او را نمی دید.
همه جدی بودند و این نقشه ای بود که داماد طراحی کرده بود تا اگر گرگو ناز کرد او را دست بیندازند. گرگو غرورش پایمال شد و شکست را پذیرفت ناچار میدان را ترک کرد و بطرف دوستانش آمد و گفت: نه امشب عروسی حال نمیده.
ادامه دارد........
اما بعد از مدتی بدستور داماد گروه موسیقی رقص دَواری را تبدیل به رقص بندری کردند و دایره شکسته شد و هر کس برای خود می رقصید.
گرگو دیگه طاقت نیاورد باخود عهد بست اینبار نوبت او بود که یک نقشه طراحی کند که برنده میدان شود با دوستانش هماهنگ کرد که او را افقی روی دوش بیاندازند و به وسط میدان ببرند.
جمعیت که در شور رقص بندری رفته بود و زنها کل می کشیدند، گرگو را روی دوش دوستاش دیدند که بشدت مثل برق گرفته ها می لرزید و بقول جنوبی مثل کسی که جن و زار گرفته باشه، توی میدون می چرخیدند مردم وقتی این صحنه را دیدند کنار کشیدند و دلواپس حال گرگو روی دوش دوستاش شدند و فکر کردن شاید مشکلی برایش پیش آمده باشه.
حال از صدای سیستم صوتی گروه موسیقی فقط یک ریتم تنبک شنیده می شد گرگو که دیده نقشه اش گرفته، اشاره به دوستاش کرد که او را زمین بگذارند.
گرگو پاهاش که به زمین رسید یزله به روش عربی را با حرارت شروع کرد و دوستاش باهاش هماهنگ شدند.
کلیلم محک آوی.......... همین جا شی خهک آوی
خار تو پامه.....نمیشامه.... کِند پامه..... نمیشامه..... بیو درش با.... نمیشامه... خارمغیلو..... نمیشامه....... تو پای ليلو....
خلاصه با دستور داماد دوباره گروه موسیقی گرم شد و گرگو چنان توی شور رفته بود که سر از پا نمی شناخت، بقیه مردم هم به گرگو پیوستند گرد و خاک بلند شده بود و هیجان در حد فینال المپیک.
اینجا بود كه داماد وسط میدون اومد و ٤ تا چک پول پنجاهی شادباش تو جیب گرگو گذاشت و گفت آفرین تو برنده شدی.
وقتی رقص تمام شد تمام لباس گرگو خیس عرق و بوی ادوکلن عربی تبدیل به بوی پماد سالیسلات شده بود گرگو یک بطری دولیتری آب معدنی بالا کشید و جریان نقشه را که شنید رفت طرف داماد و با خنده گفت: خان، هنوز تیمی درست نشده که رو دست برزیل بزنه.
داماد هم که طرفدار سرسخت آلمان بود سر توی گوش گرگو کرد و گفت: مگه هفتای آلمان توی جام جهانی یادت رفته؟
گرگو که حرفی برای گفتن نداشت
فقط گفت: حالا بگو کی شام آماده میشه؟
پایان
✍️ /خداداد رضایی / اردیبهشت 139 9
گرگو دیگه طاقت نیاورد باخود عهد بست اینبار نوبت او بود که یک نقشه طراحی کند که برنده میدان شود با دوستانش هماهنگ کرد که او را افقی روی دوش بیاندازند و به وسط میدان ببرند.
جمعیت که در شور رقص بندری رفته بود و زنها کل می کشیدند، گرگو را روی دوش دوستاش دیدند که بشدت مثل برق گرفته ها می لرزید و بقول جنوبی مثل کسی که جن و زار گرفته باشه، توی میدون می چرخیدند مردم وقتی این صحنه را دیدند کنار کشیدند و دلواپس حال گرگو روی دوش دوستاش شدند و فکر کردن شاید مشکلی برایش پیش آمده باشه.
حال از صدای سیستم صوتی گروه موسیقی فقط یک ریتم تنبک شنیده می شد گرگو که دیده نقشه اش گرفته، اشاره به دوستاش کرد که او را زمین بگذارند.
گرگو پاهاش که به زمین رسید یزله به روش عربی را با حرارت شروع کرد و دوستاش باهاش هماهنگ شدند.
کلیلم محک آوی.......... همین جا شی خهک آوی
خار تو پامه.....نمیشامه.... کِند پامه..... نمیشامه..... بیو درش با.... نمیشامه... خارمغیلو..... نمیشامه....... تو پای ليلو....
خلاصه با دستور داماد دوباره گروه موسیقی گرم شد و گرگو چنان توی شور رفته بود که سر از پا نمی شناخت، بقیه مردم هم به گرگو پیوستند گرد و خاک بلند شده بود و هیجان در حد فینال المپیک.
اینجا بود كه داماد وسط میدون اومد و ٤ تا چک پول پنجاهی شادباش تو جیب گرگو گذاشت و گفت آفرین تو برنده شدی.
وقتی رقص تمام شد تمام لباس گرگو خیس عرق و بوی ادوکلن عربی تبدیل به بوی پماد سالیسلات شده بود گرگو یک بطری دولیتری آب معدنی بالا کشید و جریان نقشه را که شنید رفت طرف داماد و با خنده گفت: خان، هنوز تیمی درست نشده که رو دست برزیل بزنه.
داماد هم که طرفدار سرسخت آلمان بود سر توی گوش گرگو کرد و گفت: مگه هفتای آلمان توی جام جهانی یادت رفته؟
گرگو که حرفی برای گفتن نداشت
فقط گفت: حالا بگو کی شام آماده میشه؟
پایان
✍️ /خداداد رضایی / اردیبهشت 139 9