اسمش محمود بود ولی او را مملو صدا میزدند. مملو توی همون کوچکی با یه موتور تصادف کرد و برای همیشه کر و لال شد ولی ذهنش را از دست نداد آن موقع مثل الان تجهیزات پزشکی نبود و او مجبور شد برای همیشه در دو دنیا زندگی کنه . یک دنیا واقعی وقتی صدا ها را شنیده بود و می توانست حرف بزند و در یک دنیای خاموش،دنیایی که نه صدایی می شنید و نه می توانست حرف بزند. مملو هر چی شناخت داشت از همان دنیای واقعیش بود یعنی قبل از تصادفش بود حالا در یک دنیای قهر و گنگ و خاموش زندگی میکرد. مملو چون هم محله ای ما بود مرا خوب می شناخت با وجودیکه که کر و لال بود ولی اسم مرا شکسته بیان میکرد از همون شناخت قبل . همیشه دوستش داشتم و بهش کمک میکردم خیلی دلم میخواست به دنیای او پی ببرم ولی او نه قدرت شنیدن داشت نه قدرت بیان. و نه من قدرت رفتن به دنیای او را داشتم فقط میدانستم بقولی زندگی میکند وقتی بزرگتر شد و صاحب زن و فرزند داشت دنیاش عوض نشد بازم همون مملو بود با ذهنیت که از دنیای کودکیش داشت با این تفاوت که تبدیل به ماشین شده بود زندگی را به کار بنایی به جلو هل میداد ولی وقتی مرا می دید حس میکردم می رفت به همان دنیای کودکی خیلی تلاش میکرد به من یه چیزهایی را بگوید ولی هرگز نتوانست و نه من قدرت درکش را داشتم تصور ذهنی او همان دنیای کودکی بود که با من داشت. او الان بقولی زندگی می کند. آری بودن یا نبودن مسئله این است .
سهیل
هنوز سرخی غروب به سیاهی شب تبدیل نشده بود که پدرم رو به قبله کرد و گفت خدا رحم کنه . مادرم که از حرف پدرم تعجب کرده بود از خونه پاپیشی بیرون اومد و گفت چی شده مرد ؟ پدرم که سر از آسمان بر نمی داشت گفت قبله را نگاه کن فکر کنم داره میاد . آره خودشه باد سهیل . هر لحظه سرخی هوا و گرد و خاکی که در انتهای قبله پیدا بود ، بیشتر می شد همه نگران بودیم از طرفی به قول قدیمی ها اون سال هم پس افتاده بود و هنوز شهریور به نیمه نرسیده ولی نخلها سرشار از پنگ خرمایی بودند که هنوز موقع برداشت شان نرسیده بود شام را دور هم می خوردیم و حس میکردم لقمه نان براحتی از گلوی پدر پایین نمی رفت او حق داشت نگران باشد اون باغ خرج و مخارج یک سال زندگیمون بود هنوز سه لقمه نگرفته بودم که پدر بلند شد و همانطور که لقمه نان را در دهانش چپ و راست میکرد و پنجره را باز کرد و نگاهی به آسمان انداخت و سریع برگشت و گفت زود بخورید باید بریم توی باغ . مادرم گفت این موقع شب ؟ پدرم همانطور که بیرون اتاق می رفت گفت نگاه به آسمون کنید سر به زمین نهاده اگه تو خونه بشینیم امسال باید کاسه گدایی دست بگیریم سریع خودش رفت و خر و اربانه را آماده کرد اما ناگهان سهیل زد و طوفان سهمگین در گرفت طوری که درخت کنار توی حیاطمان سر بر زمین سجده می کرد مادرم زنبیل ها را توی گاری ریخت من تا اون موقع فقط ده بهار از عمرم می گذشت فانوس و چراغ قوه را برداشتیم و با خانواده سوار بر گاری بسوی باغ حرکت کردیم از درب منزل که خارج شدیم صداها و هیاهوهایی توی تاریکی شب توی کوچه و طوفان می پیچید و فانوسهایی که دیده می شد و گاها بر اثر شدت باد خاموش می شد مردم همه بسوی باغ شان در حرکت بودند شب داشت به نیمه نزدیک می شد و نخلستون پر از آدم شده بود که زنبیل به دست خرمای زیر نخل ها را جمع می کردند گاهی وقت تاپول نخل را می گرفتم تا از شدت باد بتوانستم در برابر طوفان مقاومت کنم و سهیل همچنان نخل ها را در آن تاریکی شب به رقص در آورده بود من با فانوس و چراغ قوه نور زیر نخلهای باغمان نور می انداختم و خانواده خرماها را توی زنبیل می ریختند نزدیک سحر بود که سهیل از نخلستون رخت بر بست و رفت و ما هم زنبیل های پر از خرما را بار گاری کردیم و الاغ نگون بخت بعد از یک بیداری شب کامل، زنبیل های خرما را در دم دمای صبح به خانه می رساند و پدر هم شروع کرد به شروه خواندن :
سهیل اندر یمن بلغار سوزد
دل عاشق ز هجر یار سوزد
سهیل اندر یمن سالی به یک بار
دل فایز دمی صد بار سوزد /
خداداد رضایی/اردیبهشت 1397
#باد_سهیل
#خداداد_رضایی
#نخلستان
#آبپخش
#دشتستان
هنوز سرخی غروب به سیاهی شب تبدیل نشده بود که پدرم رو به قبله کرد و گفت خدا رحم کنه . مادرم که از حرف پدرم تعجب کرده بود از خونه پاپیشی بیرون اومد و گفت چی شده مرد ؟ پدرم که سر از آسمان بر نمی داشت گفت قبله را نگاه کن فکر کنم داره میاد . آره خودشه باد سهیل . هر لحظه سرخی هوا و گرد و خاکی که در انتهای قبله پیدا بود ، بیشتر می شد همه نگران بودیم از طرفی به قول قدیمی ها اون سال هم پس افتاده بود و هنوز شهریور به نیمه نرسیده ولی نخلها سرشار از پنگ خرمایی بودند که هنوز موقع برداشت شان نرسیده بود شام را دور هم می خوردیم و حس میکردم لقمه نان براحتی از گلوی پدر پایین نمی رفت او حق داشت نگران باشد اون باغ خرج و مخارج یک سال زندگیمون بود هنوز سه لقمه نگرفته بودم که پدر بلند شد و همانطور که لقمه نان را در دهانش چپ و راست میکرد و پنجره را باز کرد و نگاهی به آسمان انداخت و سریع برگشت و گفت زود بخورید باید بریم توی باغ . مادرم گفت این موقع شب ؟ پدرم همانطور که بیرون اتاق می رفت گفت نگاه به آسمون کنید سر به زمین نهاده اگه تو خونه بشینیم امسال باید کاسه گدایی دست بگیریم سریع خودش رفت و خر و اربانه را آماده کرد اما ناگهان سهیل زد و طوفان سهمگین در گرفت طوری که درخت کنار توی حیاطمان سر بر زمین سجده می کرد مادرم زنبیل ها را توی گاری ریخت من تا اون موقع فقط ده بهار از عمرم می گذشت فانوس و چراغ قوه را برداشتیم و با خانواده سوار بر گاری بسوی باغ حرکت کردیم از درب منزل که خارج شدیم صداها و هیاهوهایی توی تاریکی شب توی کوچه و طوفان می پیچید و فانوسهایی که دیده می شد و گاها بر اثر شدت باد خاموش می شد مردم همه بسوی باغ شان در حرکت بودند شب داشت به نیمه نزدیک می شد و نخلستون پر از آدم شده بود که زنبیل به دست خرمای زیر نخل ها را جمع می کردند گاهی وقت تاپول نخل را می گرفتم تا از شدت باد بتوانستم در برابر طوفان مقاومت کنم و سهیل همچنان نخل ها را در آن تاریکی شب به رقص در آورده بود من با فانوس و چراغ قوه نور زیر نخلهای باغمان نور می انداختم و خانواده خرماها را توی زنبیل می ریختند نزدیک سحر بود که سهیل از نخلستون رخت بر بست و رفت و ما هم زنبیل های پر از خرما را بار گاری کردیم و الاغ نگون بخت بعد از یک بیداری شب کامل، زنبیل های خرما را در دم دمای صبح به خانه می رساند و پدر هم شروع کرد به شروه خواندن :
سهیل اندر یمن بلغار سوزد
دل عاشق ز هجر یار سوزد
سهیل اندر یمن سالی به یک بار
دل فایز دمی صد بار سوزد /
خداداد رضایی/اردیبهشت 1397
#باد_سهیل
#خداداد_رضایی
#نخلستان
#آبپخش
#دشتستان
زنگ انشاء (عشق)
تازه معنی عشق را فهمیده بودم آخه سنم خیلی کم بود تازه اول راهنمایی بودم همین یک کلمه (عشق) هم برای ما جرم محسوب می شد همیشه تا یک کار خلاف جلوی بعضی ها انجام می دادی یا تو فکر میرفتی با واژه (عاشقی،عشقی) جریمه می شدی با خودم بارها فکر کردم اگه عشق بد هست پس چرا خدا ان را توی ذات آدم نهاد ولی جرات همین توضیح را هم برای آن آدمها نداشتم و من محکوم به عشق بودم. آن روز زنگ انشاء بود و من که زودتر از بقیه وارد کلاس شده بودم تصویری از یک قلب با تیری که از وسط آن تیر پیکانی عبور میکرد با گچ روی تخته سیاه کشیدم و دق دلم را خالی کردم گچ ها و تابلو پاکن هم در سطل زباله انداختم تا معلم که سر کلاس میاد متوجه بشود . هم کلاسی هایم وارد کلاس می شدند و هرکدام با نقاشی روی تابلو سیاه واکنش نشان می دادند و هیچکس نمی دانست که کی آن را کشیده تا اینکه معلم وارد کلاس درس شد چشمش به تابلو افتاد و قبل از اینکه حضور و غیاب کند بادی در گلو انداخت و خط کشش را در دست گرفت و من نگاهم به خط کش بود و حلقم خشکش زده بود ولی تصمیم گرفته بودم پیروز زنگ انشاء شوم خسته شده بودم از موضوع علم بهتر است با ثروت یا فایده گاو را نوشتن . معلم گفت : کی این را کشیده ؟ غیر از من نه کسی نمی دانست و یا جرات حرف زدن نداشتند . فایده ای نداشت معلم دست بردار نبود هر طور شده باید مجرم را پیدا می کرد. وقتی دید با تهدید نمی تواند مجرم را پیدا کند نقشه اش را عوض کرد ولی من نتوانستم نقشه اش را بخوانم . شروع به حضور و غیاب کرد و بعد از آن اول از همه اسم مرا صدا زد دنیا توی چشمم تیره و تار شد و بعد گفت انشایت را بخوان ، کمی آروم شدم و سعی کردم خودم را نبازم . با وجودی که اوضاع مالی ما خوب نبود کلی دروغ که علم بهتر است تا ثروت . و در پایان نشستم هنوز نگاهها روی قلبی از تسلیم تیری وسط آن روی تخته سیاه بود دیگه دلم میخواست هر چه زودتر اون تصویر را از روی تخته سیاه پاک کنند ولی معلم برایش نقشه داشت چون اثر جرم تا پیدا شدن مجرم لازم بود دو نفر دیگری انشاء خواندند و معلم اینبار شروع به تعریف نقاشی روی تابلو کرد و گفت : واقعا هر عکس این را کشیده دانش آموز با استعدادی بوده و آینده خوبی داره من خیلی دوست دارم کمکش کنم یکی از دانش آموزان خودشیرین کلاس که به چاپلوس مشهور بود گفت آقا منم میتونم مثل این بکشم . گفت بیا پای تخته بکش ولی قبلی را پاک نکن . آن دانش آموز چاپلوس تصویری زشت و ناموزن کشید که همه خنده کردند و با خط کش معلم روی نیمکتش نشست اخه تصویری که من کشیده بودم از روی قلب و یک احساس درونی کشیده بودم معلم دست بردار نبود و دوباره شروع به تعریف نقاش کرد و من هم دیگه داشت باورم می شد که میخواد کمکم کند بلند شدم و گفتم آقا من کشیدم . وای چشمهای معلم سفید شد و خط کش را در دست گرفت : آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم
یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم
خلاصه با دستهای کبود شده رفتم منزل و تا سه روز مدرسه نرفتم که به ناچار به زور پدرم مدرسه رفتم و با وجودی درسم خیلی خوب بود نمره امتحانی انشاء بخاطر عشق 10 گرفتم .
خداداد رضایی / اردیبهشت 97
تازه معنی عشق را فهمیده بودم آخه سنم خیلی کم بود تازه اول راهنمایی بودم همین یک کلمه (عشق) هم برای ما جرم محسوب می شد همیشه تا یک کار خلاف جلوی بعضی ها انجام می دادی یا تو فکر میرفتی با واژه (عاشقی،عشقی) جریمه می شدی با خودم بارها فکر کردم اگه عشق بد هست پس چرا خدا ان را توی ذات آدم نهاد ولی جرات همین توضیح را هم برای آن آدمها نداشتم و من محکوم به عشق بودم. آن روز زنگ انشاء بود و من که زودتر از بقیه وارد کلاس شده بودم تصویری از یک قلب با تیری که از وسط آن تیر پیکانی عبور میکرد با گچ روی تخته سیاه کشیدم و دق دلم را خالی کردم گچ ها و تابلو پاکن هم در سطل زباله انداختم تا معلم که سر کلاس میاد متوجه بشود . هم کلاسی هایم وارد کلاس می شدند و هرکدام با نقاشی روی تابلو سیاه واکنش نشان می دادند و هیچکس نمی دانست که کی آن را کشیده تا اینکه معلم وارد کلاس درس شد چشمش به تابلو افتاد و قبل از اینکه حضور و غیاب کند بادی در گلو انداخت و خط کشش را در دست گرفت و من نگاهم به خط کش بود و حلقم خشکش زده بود ولی تصمیم گرفته بودم پیروز زنگ انشاء شوم خسته شده بودم از موضوع علم بهتر است با ثروت یا فایده گاو را نوشتن . معلم گفت : کی این را کشیده ؟ غیر از من نه کسی نمی دانست و یا جرات حرف زدن نداشتند . فایده ای نداشت معلم دست بردار نبود هر طور شده باید مجرم را پیدا می کرد. وقتی دید با تهدید نمی تواند مجرم را پیدا کند نقشه اش را عوض کرد ولی من نتوانستم نقشه اش را بخوانم . شروع به حضور و غیاب کرد و بعد از آن اول از همه اسم مرا صدا زد دنیا توی چشمم تیره و تار شد و بعد گفت انشایت را بخوان ، کمی آروم شدم و سعی کردم خودم را نبازم . با وجودی که اوضاع مالی ما خوب نبود کلی دروغ که علم بهتر است تا ثروت . و در پایان نشستم هنوز نگاهها روی قلبی از تسلیم تیری وسط آن روی تخته سیاه بود دیگه دلم میخواست هر چه زودتر اون تصویر را از روی تخته سیاه پاک کنند ولی معلم برایش نقشه داشت چون اثر جرم تا پیدا شدن مجرم لازم بود دو نفر دیگری انشاء خواندند و معلم اینبار شروع به تعریف نقاشی روی تابلو کرد و گفت : واقعا هر عکس این را کشیده دانش آموز با استعدادی بوده و آینده خوبی داره من خیلی دوست دارم کمکش کنم یکی از دانش آموزان خودشیرین کلاس که به چاپلوس مشهور بود گفت آقا منم میتونم مثل این بکشم . گفت بیا پای تخته بکش ولی قبلی را پاک نکن . آن دانش آموز چاپلوس تصویری زشت و ناموزن کشید که همه خنده کردند و با خط کش معلم روی نیمکتش نشست اخه تصویری که من کشیده بودم از روی قلب و یک احساس درونی کشیده بودم معلم دست بردار نبود و دوباره شروع به تعریف نقاش کرد و من هم دیگه داشت باورم می شد که میخواد کمکم کند بلند شدم و گفتم آقا من کشیدم . وای چشمهای معلم سفید شد و خط کش را در دست گرفت : آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم
یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم
خلاصه با دستهای کبود شده رفتم منزل و تا سه روز مدرسه نرفتم که به ناچار به زور پدرم مدرسه رفتم و با وجودی درسم خیلی خوب بود نمره امتحانی انشاء بخاطر عشق 10 گرفتم .
خداداد رضایی / اردیبهشت 97
امروز جام جهانی فوتبال شروع خواهد شد و همه جهان را تحت تاثیر خود قرار می دهد . یادم میاد خیلی کوچک بودم که برای اولین بار جام جهانی (1374) را از دریچه تلویزیون که نه از رادیو گوش دادم با وجودی که بازی را نمی دیدم اما گزارشگر آقای بهمنش خیلی با حال گزارش میکرد ... و حالا توپ زیر پای پله و گل .. برزیل قهرمان جام جهانی می شود.. ولی دوره بعد که آلمان غربی درخشید و قهرمان جهان شد من عاشق این تیم شدم و تا به امروز بهش وفادار ماندم.
خدا کند که زود یارانه را واریز کنند تا فطریه را پرداخت کنم و با خیال راحت مسابقه افتتاحیه امروز را تماشا کنم. حالا هم بشکه آب در خونه همسایه ایستادم تا یه بشکه آب برای دستشویی داشته باشیم تا وسط بازی مجبور نباشم برم خونه همسایه دستشویی. البته همسایه ما میگه دعا کن اداره برق نیاد برق ما را قطع کنه وگرنه مزاحم شما می شیم . هرچه زنگ به این عبدو میزنم بیاد ماهواره تنظیم کنه چه میدونم یا بقولی اکانت بده او هم معلومه امروز سرش خیلی شلوغه و جواب نمیده میخوام لااقل جام جهانی بدون سانسور و بدون پخش صحنه های تکراری تماشا کنم تا ببینم تو دنیا چه خبره . تلویزیون باز میکنم همش داره در باره صلح بین آمریکا و کره شمالی میگه خب به من چه . ما که الحمدوالله داریم آقایی میکنیم و هیچ مشکلی نداریم. خلاصه سخت گرفتار مقدمات جام جهانی هستم خدا کنه بخیر بگذره و اینبار کله چکشی زیدانی توی صورت ماتراتزی یا حرکت یوکوگری کعبی تو صورت فیگو نباشیم و تیم ملی ایران هم بقول جناب خان کابوس جام جهانی بشه.
نیمار نیمار اومدیم روسیه
والا ایران براتون و چه کابوسیه
😁😂😀😁😅😃😂
به امید درخشش ملی پوشان ایران در جام جهانی و همچنین تیم محبوبم آلمان
#خداداد رضایی
خدا کند که زود یارانه را واریز کنند تا فطریه را پرداخت کنم و با خیال راحت مسابقه افتتاحیه امروز را تماشا کنم. حالا هم بشکه آب در خونه همسایه ایستادم تا یه بشکه آب برای دستشویی داشته باشیم تا وسط بازی مجبور نباشم برم خونه همسایه دستشویی. البته همسایه ما میگه دعا کن اداره برق نیاد برق ما را قطع کنه وگرنه مزاحم شما می شیم . هرچه زنگ به این عبدو میزنم بیاد ماهواره تنظیم کنه چه میدونم یا بقولی اکانت بده او هم معلومه امروز سرش خیلی شلوغه و جواب نمیده میخوام لااقل جام جهانی بدون سانسور و بدون پخش صحنه های تکراری تماشا کنم تا ببینم تو دنیا چه خبره . تلویزیون باز میکنم همش داره در باره صلح بین آمریکا و کره شمالی میگه خب به من چه . ما که الحمدوالله داریم آقایی میکنیم و هیچ مشکلی نداریم. خلاصه سخت گرفتار مقدمات جام جهانی هستم خدا کنه بخیر بگذره و اینبار کله چکشی زیدانی توی صورت ماتراتزی یا حرکت یوکوگری کعبی تو صورت فیگو نباشیم و تیم ملی ایران هم بقول جناب خان کابوس جام جهانی بشه.
نیمار نیمار اومدیم روسیه
والا ایران براتون و چه کابوسیه
😁😂😀😁😅😃😂
به امید درخشش ملی پوشان ایران در جام جهانی و همچنین تیم محبوبم آلمان
#خداداد رضایی
رودخانه ای که خشکید
همچون قطاری از میان کوهها می گذشت و خوشحال از هر گونه موانعی راه طولانی خود را طی میکرد تا به دریا می رسید در فصل زمستان خصوصا در شب صدای آوازش برای مردم خوش یُمن بود که سالی آباد را زمزمه می کرد با طلوع خورشید مردم بر بلندای می ایستادند و این رودخانه زیبا و پرآب را نظاره می کردند ایام همچنان می گذشت و مردم در کناراین رودخانه معاش میکردند ماهی هایی که غذای مردم شده بود و هندوانه و خربزه های فراوانی که به برکت آن برداشت می شد . نخیلات فراوان بواسطه مستی آبش سربه فلک کشانده بودند. و لیمو هایی که به بازار خوزستان و فارس بارمی شد. ودرانتهایش آنجا که می خواست به دریا برسد وارد تالاب حله می شد که پراز پرندگان مهاجر مانند درنا، غاز خاکستری ، فلامینکو و پلیکان و جانوران وحشی بود. و نهر های فراوانی که از آن جاری می شد سهم جوانان هم در تابستان داغ شنا و سرگرمی در آن بود تا اینکه مردم شبی از خواب بلند شدند و خبری از بوق قطار آرزوهایشان نشنیدند و بجای آب نیزارهایی و گیاهان وحشی دیدند که بجای رودخانه رویده شده. مردم جا خوردند تالاب حله خشکید و پرندگان و جانوران یا مرد ند یا فرار کردند جنگل خشکید . مردم به دنبال رودخانه مسیر را طی نمودند تا اینکه رسیدند به کوهی ازسنگ و سیمان متوجه شدند رودخانه پشت سدی عظیم زندانی مادام العمری شده، مردم که کاری از دستشان بر نمی آمد آهی برآوردند و با خاطرات آن روزهای زیبا تاریخش را نگاشتند. تا برادرخوانده دریاچه ارومیه ، زاینده رود، بختگان و .... .. آری روزی بود روزگاری .
#خداداد_رضایی
#رودخانه
#آب پخش
#تالاب_حله
همچون قطاری از میان کوهها می گذشت و خوشحال از هر گونه موانعی راه طولانی خود را طی میکرد تا به دریا می رسید در فصل زمستان خصوصا در شب صدای آوازش برای مردم خوش یُمن بود که سالی آباد را زمزمه می کرد با طلوع خورشید مردم بر بلندای می ایستادند و این رودخانه زیبا و پرآب را نظاره می کردند ایام همچنان می گذشت و مردم در کناراین رودخانه معاش میکردند ماهی هایی که غذای مردم شده بود و هندوانه و خربزه های فراوانی که به برکت آن برداشت می شد . نخیلات فراوان بواسطه مستی آبش سربه فلک کشانده بودند. و لیمو هایی که به بازار خوزستان و فارس بارمی شد. ودرانتهایش آنجا که می خواست به دریا برسد وارد تالاب حله می شد که پراز پرندگان مهاجر مانند درنا، غاز خاکستری ، فلامینکو و پلیکان و جانوران وحشی بود. و نهر های فراوانی که از آن جاری می شد سهم جوانان هم در تابستان داغ شنا و سرگرمی در آن بود تا اینکه مردم شبی از خواب بلند شدند و خبری از بوق قطار آرزوهایشان نشنیدند و بجای آب نیزارهایی و گیاهان وحشی دیدند که بجای رودخانه رویده شده. مردم جا خوردند تالاب حله خشکید و پرندگان و جانوران یا مرد ند یا فرار کردند جنگل خشکید . مردم به دنبال رودخانه مسیر را طی نمودند تا اینکه رسیدند به کوهی ازسنگ و سیمان متوجه شدند رودخانه پشت سدی عظیم زندانی مادام العمری شده، مردم که کاری از دستشان بر نمی آمد آهی برآوردند و با خاطرات آن روزهای زیبا تاریخش را نگاشتند. تا برادرخوانده دریاچه ارومیه ، زاینده رود، بختگان و .... .. آری روزی بود روزگاری .
#خداداد_رضایی
#رودخانه
#آب پخش
#تالاب_حله
از قرعه کشی اعانه ملی تا قرعه کشی مسابقه پیامکی
خیلی کوچک بودم ولی خوب یادمه مغازه کوچکی تو محله داشتیم خلاصه بساطی بود همه چیز داشتیم 😁از بسکویت مادر تا شانسی و منچ کشک ارد و حتی چسب و کرمک دوچرخه... هیچکدام با هم سنخیت نداشت ولی خب کار مردم راه می افتاد و آخرش هم تبدیل شد به پارچه فروشی و در نهایت با لودر پایین آمد و خلاصه خدا بیامرزدش. اما حکایت ما از این مغازه این بود که تازه بلیط های بخت آزمایی یا اعانه ملی وارد بازار شده بود و مرتب توی رادیو تک موجی که برادرم از کویت فرستاده بود تبلیغ می شد ما هم برای فروش آوردیم قیمتش هم (20ریال) بود و هر هفته قرعه کشی می شد تعدادی را فروش میکردیم و مقداری هم که زیاد می آمد شانس خود را امتحان میکردیم که هیچوقت هم شانس ما نگرفت ولی همین کار را آقای علی پیرمرادی در برازجان کرد و آن موقع یعنی قبل از انقلاب ( صد هزار تومان) برنده شد که مثل توپ توی استان صدا کرد آقای پیرمرادی هم چون بسیار انسان خوب و با سخاوتی بود از آن پول در روستایی خود (زیارت) مدرسه ساخت و دکه روزنامه فروشی هم تبدیل به مغازه کرد و یک خانه کوچکی خرید که بعدها مغازه او هم به سرنوشت مغازه ما دچار شد و چند سال بعد از انقلاب به حکم شهرداری با لودر پایین آمد و علی هم کوچ کرد به منزلش. اما آن موقع که ما بلیط اعانه ملی می فروختیم همه میگفتن حرامه تا جایی که روحانی محل هم حکم حرام بودنش را صادر کرد و پدرم هم چون پشت سر حاج اقا نملز می خواند دستور عدم فروشش را صادر فرمود اما امروزه ماندم که این داستان بلیط های بخت آزمایی یا اعانه ملی خیلی راحت بشکل مدرن و پیامکی جیب مردم را خالی می کنند و مبالغ هنگفتی را شرکتها و صدا و سیما به جیب می زنند . به نظر شما حرام نیست؟
ماندم که پیام بزنم یا نه گرچه میدانم شانسش را ندارم برنده بشم ولی دیگه نه روحانی محل است نه پدرم !! شما بگید چکار کنم؟!😥
#طنز
#اعانه_ملی
#بخت_آزمایی
#خداداد_رضایی
#علی_پیر_مرادی
خیلی کوچک بودم ولی خوب یادمه مغازه کوچکی تو محله داشتیم خلاصه بساطی بود همه چیز داشتیم 😁از بسکویت مادر تا شانسی و منچ کشک ارد و حتی چسب و کرمک دوچرخه... هیچکدام با هم سنخیت نداشت ولی خب کار مردم راه می افتاد و آخرش هم تبدیل شد به پارچه فروشی و در نهایت با لودر پایین آمد و خلاصه خدا بیامرزدش. اما حکایت ما از این مغازه این بود که تازه بلیط های بخت آزمایی یا اعانه ملی وارد بازار شده بود و مرتب توی رادیو تک موجی که برادرم از کویت فرستاده بود تبلیغ می شد ما هم برای فروش آوردیم قیمتش هم (20ریال) بود و هر هفته قرعه کشی می شد تعدادی را فروش میکردیم و مقداری هم که زیاد می آمد شانس خود را امتحان میکردیم که هیچوقت هم شانس ما نگرفت ولی همین کار را آقای علی پیرمرادی در برازجان کرد و آن موقع یعنی قبل از انقلاب ( صد هزار تومان) برنده شد که مثل توپ توی استان صدا کرد آقای پیرمرادی هم چون بسیار انسان خوب و با سخاوتی بود از آن پول در روستایی خود (زیارت) مدرسه ساخت و دکه روزنامه فروشی هم تبدیل به مغازه کرد و یک خانه کوچکی خرید که بعدها مغازه او هم به سرنوشت مغازه ما دچار شد و چند سال بعد از انقلاب به حکم شهرداری با لودر پایین آمد و علی هم کوچ کرد به منزلش. اما آن موقع که ما بلیط اعانه ملی می فروختیم همه میگفتن حرامه تا جایی که روحانی محل هم حکم حرام بودنش را صادر کرد و پدرم هم چون پشت سر حاج اقا نملز می خواند دستور عدم فروشش را صادر فرمود اما امروزه ماندم که این داستان بلیط های بخت آزمایی یا اعانه ملی خیلی راحت بشکل مدرن و پیامکی جیب مردم را خالی می کنند و مبالغ هنگفتی را شرکتها و صدا و سیما به جیب می زنند . به نظر شما حرام نیست؟
ماندم که پیام بزنم یا نه گرچه میدانم شانسش را ندارم برنده بشم ولی دیگه نه روحانی محل است نه پدرم !! شما بگید چکار کنم؟!😥
#طنز
#اعانه_ملی
#بخت_آزمایی
#خداداد_رضایی
#علی_پیر_مرادی
طنز تلخ
پاییز فرا رسیده بود برای من همیشه پاییز عروس فصلها است سکوت پاییز خیلی حرفها داشت شاید معنی خیلی از این سکوت را فهمیده بودم حتی قهر درختان را در برگ ریزانش . برای من همه ثانیه هایش نواختن پیانویی بود که تکیه می دادم بر خیال تا رویای پرواز را تجربه کنم.
شرجی و گرمای تابستان که فروکش کرد و نسیم پاییزی از جانب دریا شروع به وزیدن نمود دلم هوس خواب بر روی پشت بام کرد تا بیاد دوران کودکی ستاره بختم را که در کودکی نیافته بودم حالا در آسمان بیابم . ولی این ستاره را هرگز پیدا نکردم. پشت بام ها آن سکوت پاییزی قبل را نداشت. و من در میان امواج و بشقاب و پارازیت ها محصور شده بودم شب از نیمه گذشته بود و من با رویاهایم در میان ستارگان بودم که ناگهان صدای بگو و مگویی مرا از رویا خارج کرد دعوا یک خانه روبروی کوچه ما بود . توی دلم یک یاالله گفتیم و چشممان درویش تا ماجرا را جستجو کنم . زن و شوهری با کودک معصوم تو حیاط و اوج دعوا که به کتک کاری رسید . با خودم گفتم اعوذباالله خب زن و شوهر هستن به من چی؟ خواستم بخوابم که ناگهان گوشی موبایل در حال روشن مثل موشک بطرف من آمد تا نگو این دعوا بخاطر همین جعبه جادویی است و شوهرش به زور گرفته و به بیرون پرت کرده ولی تو این میان دلم به حال آن کودک معصوم می سوخت که میان پدر و مادر میانجیگری میکرد و گریه می کرد. داشت کنترل از دستم خارج می شد گوشی تو دستم مات مانده بودم که زن و کودک نقش بر زمین شدند دیگه طاقت نیاوردم خواستم فریاد بزنم که شهابی آسمان را در نوردید. گفتم شاید گوشی دیگری باشد که چند کوچه آنطرف تر پرتاب شده باشد. با تمام توان گوشی را به درب حیاط آنها کوبیدم مرد فکر کرد کسی پشت در است آمد در را باز کرد و زن و مرد از در فرار کردند مرد مردد ماند و سپس درب حیاط را با تمام توان به هم کوبید و رفت و زن و کودک هم در تاریکی کوچه ناپدید شدند منم پتو را روی خودم گرفتم تا شاهد ماجرایی یا شهاب و گوشی دیگری نباشم و سپس فهمیدم سکوت پشت بام پاییزی کودکی چه لذتی داشت و چقدر به انسان آرامش می داد و حالا چقدر با پشت بام دنیای الکترونیکی و امواج تفاوت داشت گرفتم و خوابیدم و دیگر توبه کردم اصلا هوس پشت بام نکنم.
/ خداداد رضایی /
پاییز فرا رسیده بود برای من همیشه پاییز عروس فصلها است سکوت پاییز خیلی حرفها داشت شاید معنی خیلی از این سکوت را فهمیده بودم حتی قهر درختان را در برگ ریزانش . برای من همه ثانیه هایش نواختن پیانویی بود که تکیه می دادم بر خیال تا رویای پرواز را تجربه کنم.
شرجی و گرمای تابستان که فروکش کرد و نسیم پاییزی از جانب دریا شروع به وزیدن نمود دلم هوس خواب بر روی پشت بام کرد تا بیاد دوران کودکی ستاره بختم را که در کودکی نیافته بودم حالا در آسمان بیابم . ولی این ستاره را هرگز پیدا نکردم. پشت بام ها آن سکوت پاییزی قبل را نداشت. و من در میان امواج و بشقاب و پارازیت ها محصور شده بودم شب از نیمه گذشته بود و من با رویاهایم در میان ستارگان بودم که ناگهان صدای بگو و مگویی مرا از رویا خارج کرد دعوا یک خانه روبروی کوچه ما بود . توی دلم یک یاالله گفتیم و چشممان درویش تا ماجرا را جستجو کنم . زن و شوهری با کودک معصوم تو حیاط و اوج دعوا که به کتک کاری رسید . با خودم گفتم اعوذباالله خب زن و شوهر هستن به من چی؟ خواستم بخوابم که ناگهان گوشی موبایل در حال روشن مثل موشک بطرف من آمد تا نگو این دعوا بخاطر همین جعبه جادویی است و شوهرش به زور گرفته و به بیرون پرت کرده ولی تو این میان دلم به حال آن کودک معصوم می سوخت که میان پدر و مادر میانجیگری میکرد و گریه می کرد. داشت کنترل از دستم خارج می شد گوشی تو دستم مات مانده بودم که زن و کودک نقش بر زمین شدند دیگه طاقت نیاوردم خواستم فریاد بزنم که شهابی آسمان را در نوردید. گفتم شاید گوشی دیگری باشد که چند کوچه آنطرف تر پرتاب شده باشد. با تمام توان گوشی را به درب حیاط آنها کوبیدم مرد فکر کرد کسی پشت در است آمد در را باز کرد و زن و مرد از در فرار کردند مرد مردد ماند و سپس درب حیاط را با تمام توان به هم کوبید و رفت و زن و کودک هم در تاریکی کوچه ناپدید شدند منم پتو را روی خودم گرفتم تا شاهد ماجرایی یا شهاب و گوشی دیگری نباشم و سپس فهمیدم سکوت پشت بام پاییزی کودکی چه لذتی داشت و چقدر به انسان آرامش می داد و حالا چقدر با پشت بام دنیای الکترونیکی و امواج تفاوت داشت گرفتم و خوابیدم و دیگر توبه کردم اصلا هوس پشت بام نکنم.
/ خداداد رضایی /
طنز جام جهانی روسیه
روز شماری کردیم تا جام جهانی رسید و حدود یک ماه فوتبال قشنگ ببینیم تیم ملی کشورمون هم به امید خدا بلای جون تیمهای بزرگ بشه بچه های تیم ملی خوشتیپ کردن و رفتن روسیه ما هم بجای روسیه قرار نهادیم هر شبی خونه یکی باشیم و دسته جمعی فوتبال نگاه کنیم شب بازی سوم آلمان نوبت خونه امیر افتاد خلاصه غیر خودمون آون شب بوا و ننه و برادرهای امیر و حتی بوابزرگش هم نشستند که فوتبال تماشا کنند شانس ما بی دیگه باید شلوغ میشد که بقولی مزه دلم نده. تیمها اومدن تو زمین منم یه پیرهن آلمانی تنم کرده بیدم که ها منم آلمانیم. بازی که شروع شد حرفهای غیر فوتبالی هم شروع شد ننه امیر بند کرده به تعارف چای به بچه ها و گیر داده بی به مربی آلمان یواخیم لوو که سی چه دست تو دماغش میکنه هر چه امیرو سیش میگفت ننه ای عادت داره میگفت نه ظهری یه قلیه خوردم داره حالم بهم میزنه بوای امیرو هم مرتب میگفت کدومش مسیه هر چی میگفتم مسی مال آرژانتینه دو باره میگفت ها ملتفت شدم ولی دوباره تکرار میکرد بوا بزرگ امیرو هم مرتب با عصاش ور می رفت و صدا تولید میکرد و می گفت کی غلو سیاه نشون میده یکی از برادرهای امیرو که فوتبالی نبی فقط برای شکار صحنه های تماشاگران نشسته بی و وقتی گزارشگر تاجیکستانی بجای ضربه کرنر میگفت ضربه کنجی قهقه خنده راه می انداخت . از بخت بد مو آلمان گل خورد بچه ها ریختن رو سرم و حتی بوا و ننه امیرو و بوا بزرگش هم خوشحالی کردن حساب کن تو جنگ اعراب بیدم لجم گرفته بی که حالا شما چتونه .آلمان باخت خورد و اوت شد بعدش نوبت تیمهای بزرگی مثل اسپانیا با پیکه 👌، پرتقال با چطوری کریس ، آرژانتین با مسی اصلی و نه تقلبیش و مارادونا شوی هیجان انگیز با سیگار برگ و بالاخره برزیل با نیمار خودخواه هم رسید تا همه اوت بشوند و دلمون آروم بگیره خلاصه ای جام جهانی جام بزرگان نبی و از نظر مو 😎 کارشناس فوتبال⚽ ویدئو چک امسال مچ تیمهای بزرگ را گرفت تا خودشونو الکی تو هجده نیندازن . مارادونا هم دعا کرد خدا را شکر زمان ما ویدیو چک نبی و گر نه چطوری با دست گل میزدم نیمار هم هرچی خودشو زمین زد فایده نداشت به عقیده مو تو ایران هم باید ویدئو چک بزارن نه تنها توی زمین فوتبال توی بانکها ، ادارات ، گمرک و کاش یک ویدئو چک بزرگ اندازه مساحت ایران توی آسمون که کل ایران را پوشش میداد و هرجا تقلبی صورت میگرفت و رسواش میکردند حق را به حقدار می دادند و جلو اختلاس و دزدی ها را می گرفتند . خلاصه ویدیو چک خیلی خوبه. تا جام جهانی بعدی تو قطر مو که رفتنی هستم یا این ور اوو 😞 یا اون ور اوو😂 .
#خداداد_رضایی
#طنز
روز شماری کردیم تا جام جهانی رسید و حدود یک ماه فوتبال قشنگ ببینیم تیم ملی کشورمون هم به امید خدا بلای جون تیمهای بزرگ بشه بچه های تیم ملی خوشتیپ کردن و رفتن روسیه ما هم بجای روسیه قرار نهادیم هر شبی خونه یکی باشیم و دسته جمعی فوتبال نگاه کنیم شب بازی سوم آلمان نوبت خونه امیر افتاد خلاصه غیر خودمون آون شب بوا و ننه و برادرهای امیر و حتی بوابزرگش هم نشستند که فوتبال تماشا کنند شانس ما بی دیگه باید شلوغ میشد که بقولی مزه دلم نده. تیمها اومدن تو زمین منم یه پیرهن آلمانی تنم کرده بیدم که ها منم آلمانیم. بازی که شروع شد حرفهای غیر فوتبالی هم شروع شد ننه امیر بند کرده به تعارف چای به بچه ها و گیر داده بی به مربی آلمان یواخیم لوو که سی چه دست تو دماغش میکنه هر چه امیرو سیش میگفت ننه ای عادت داره میگفت نه ظهری یه قلیه خوردم داره حالم بهم میزنه بوای امیرو هم مرتب میگفت کدومش مسیه هر چی میگفتم مسی مال آرژانتینه دو باره میگفت ها ملتفت شدم ولی دوباره تکرار میکرد بوا بزرگ امیرو هم مرتب با عصاش ور می رفت و صدا تولید میکرد و می گفت کی غلو سیاه نشون میده یکی از برادرهای امیرو که فوتبالی نبی فقط برای شکار صحنه های تماشاگران نشسته بی و وقتی گزارشگر تاجیکستانی بجای ضربه کرنر میگفت ضربه کنجی قهقه خنده راه می انداخت . از بخت بد مو آلمان گل خورد بچه ها ریختن رو سرم و حتی بوا و ننه امیرو و بوا بزرگش هم خوشحالی کردن حساب کن تو جنگ اعراب بیدم لجم گرفته بی که حالا شما چتونه .آلمان باخت خورد و اوت شد بعدش نوبت تیمهای بزرگی مثل اسپانیا با پیکه 👌، پرتقال با چطوری کریس ، آرژانتین با مسی اصلی و نه تقلبیش و مارادونا شوی هیجان انگیز با سیگار برگ و بالاخره برزیل با نیمار خودخواه هم رسید تا همه اوت بشوند و دلمون آروم بگیره خلاصه ای جام جهانی جام بزرگان نبی و از نظر مو 😎 کارشناس فوتبال⚽ ویدئو چک امسال مچ تیمهای بزرگ را گرفت تا خودشونو الکی تو هجده نیندازن . مارادونا هم دعا کرد خدا را شکر زمان ما ویدیو چک نبی و گر نه چطوری با دست گل میزدم نیمار هم هرچی خودشو زمین زد فایده نداشت به عقیده مو تو ایران هم باید ویدئو چک بزارن نه تنها توی زمین فوتبال توی بانکها ، ادارات ، گمرک و کاش یک ویدئو چک بزرگ اندازه مساحت ایران توی آسمون که کل ایران را پوشش میداد و هرجا تقلبی صورت میگرفت و رسواش میکردند حق را به حقدار می دادند و جلو اختلاس و دزدی ها را می گرفتند . خلاصه ویدیو چک خیلی خوبه. تا جام جهانی بعدی تو قطر مو که رفتنی هستم یا این ور اوو 😞 یا اون ور اوو😂 .
#خداداد_رضایی
#طنز
برگی از تاریخ هنر تئاتر آبپخش
دهه شصت سالهای خاطره انگیزی برای من بود تئاتر با همه سادگی زیبا بود شبهایی که در حسینیه ارشاد یا مدرسه تمرین می کردیم تا نمایشی را برای دهه فجر آماده می کردیم یادش بخیر ملحفه و پرده منزل را جمع آوری می کردیم تا پرده نمایش شود چند تخت خواب بیرونی را کنار هم می چیدیم تا سن نمایش شود و دو نفر بنام پرده کش پرده ها را باز و بسته می کردند آخه آن موقع نمایش در چند پرده اجرا می شد و چه جمعیت زیادی برای تماشا جمع می شد یادش بخیر و روحش شاد حسین ایرانمنش دوست همیشگی من همیشه یک پای کار بود و او را بخاطر نقش هایش همیشه عنایت بخشی صدا می زدیم. زنده یاد محمد گطافی بچه جنگ زده ای که همیشه دوست داشت نقش های پرتحرک را بازی کند شادروانان: داریوش رضایی، باقرآذری، مسعود درخشان ، داراب پورمودت ، سیدمحمود هدایت ،دکتر مسعود رضایی و شهید اسماعیل روا و بچه های خوب قدیمی مانند باقر بهمنی ، جعفر کازرونی ، نوری حاجی پور، عبدالخالق درخشان ، عبدالحسین شریفی ، حسین و غلام نوذری ، حسین غریبی ، غلامحسین اسماعیلی ، ابوالقاسم موسوی ، مصطفی موسوی علی احمدی و ...گرما بخش صحنه های تئاتر بودند. جایگاه اینان الان کجاست ؟ یادم میاد در سوله بسته بندی خرما دویست کیسه کود شیمیایی را جابجا کردیم و سن نمایش ساختیم و چه جمعیت زیادی استقبال کرد آبپخش با آن کوچکی دورانش هنرمندان زیادی را معرفی کرد بعضی ها کنار کشیدند و بعضی هم هنوز روی صحنه حضور داشتند آنهایی که همیشه نمایش برتر شهرستان و یک پای جشنوارههای استان بودند حتی تا پایتخت هم رفتند اما متاسفانه مسئولین شهر هیچ وقت قدر این سرمایه ها را ندانستند و تنها سالن کوچک شهر چند سالی است بخواب رفته و مجتمع نیمه کاره ای که اداره ارشاد ساخته بود بعد از حدود دوازده سال دارد فرو می ریزد شورای شهر و شهرداری شورای فرهنگی دارد اما چه کسانی عضو این شورا هستند و کارشان چیست ؟ آبپخش نمایندگی ارشاد دارد ولی کارکردش چیست ؟ و نسل های طلایی تئاتر این دیار رو به فراموشی و نابودی است و به اندازه انگشتان دست هم دیگر بازیگر تئاتر پیدا نمی شود. دیگر نه آموزشی و نه جشنواره ای وجود ندارد و این حکایت برای هنرمندان آبپخشی همچنان ادامه دارد . عکسهای این کلیپ مربوط می شود به نمایش عادلشاه فکر کنم سال (62) بود شور و اشتیاق در فضای باز و سن ساختگی و پرده ها و البته حضور تماشاگران قابل توجه است. یادش بخیر
تقدیم به تئاتری های آن روزهای دست نیافتنی.
خداداد رضایی/تیرماه 1397
#خداداد_رضایی
#تئاتر_آبپخش
#نوستالژی
دهه شصت سالهای خاطره انگیزی برای من بود تئاتر با همه سادگی زیبا بود شبهایی که در حسینیه ارشاد یا مدرسه تمرین می کردیم تا نمایشی را برای دهه فجر آماده می کردیم یادش بخیر ملحفه و پرده منزل را جمع آوری می کردیم تا پرده نمایش شود چند تخت خواب بیرونی را کنار هم می چیدیم تا سن نمایش شود و دو نفر بنام پرده کش پرده ها را باز و بسته می کردند آخه آن موقع نمایش در چند پرده اجرا می شد و چه جمعیت زیادی برای تماشا جمع می شد یادش بخیر و روحش شاد حسین ایرانمنش دوست همیشگی من همیشه یک پای کار بود و او را بخاطر نقش هایش همیشه عنایت بخشی صدا می زدیم. زنده یاد محمد گطافی بچه جنگ زده ای که همیشه دوست داشت نقش های پرتحرک را بازی کند شادروانان: داریوش رضایی، باقرآذری، مسعود درخشان ، داراب پورمودت ، سیدمحمود هدایت ،دکتر مسعود رضایی و شهید اسماعیل روا و بچه های خوب قدیمی مانند باقر بهمنی ، جعفر کازرونی ، نوری حاجی پور، عبدالخالق درخشان ، عبدالحسین شریفی ، حسین و غلام نوذری ، حسین غریبی ، غلامحسین اسماعیلی ، ابوالقاسم موسوی ، مصطفی موسوی علی احمدی و ...گرما بخش صحنه های تئاتر بودند. جایگاه اینان الان کجاست ؟ یادم میاد در سوله بسته بندی خرما دویست کیسه کود شیمیایی را جابجا کردیم و سن نمایش ساختیم و چه جمعیت زیادی استقبال کرد آبپخش با آن کوچکی دورانش هنرمندان زیادی را معرفی کرد بعضی ها کنار کشیدند و بعضی هم هنوز روی صحنه حضور داشتند آنهایی که همیشه نمایش برتر شهرستان و یک پای جشنوارههای استان بودند حتی تا پایتخت هم رفتند اما متاسفانه مسئولین شهر هیچ وقت قدر این سرمایه ها را ندانستند و تنها سالن کوچک شهر چند سالی است بخواب رفته و مجتمع نیمه کاره ای که اداره ارشاد ساخته بود بعد از حدود دوازده سال دارد فرو می ریزد شورای شهر و شهرداری شورای فرهنگی دارد اما چه کسانی عضو این شورا هستند و کارشان چیست ؟ آبپخش نمایندگی ارشاد دارد ولی کارکردش چیست ؟ و نسل های طلایی تئاتر این دیار رو به فراموشی و نابودی است و به اندازه انگشتان دست هم دیگر بازیگر تئاتر پیدا نمی شود. دیگر نه آموزشی و نه جشنواره ای وجود ندارد و این حکایت برای هنرمندان آبپخشی همچنان ادامه دارد . عکسهای این کلیپ مربوط می شود به نمایش عادلشاه فکر کنم سال (62) بود شور و اشتیاق در فضای باز و سن ساختگی و پرده ها و البته حضور تماشاگران قابل توجه است. یادش بخیر
تقدیم به تئاتری های آن روزهای دست نیافتنی.
خداداد رضایی/تیرماه 1397
#خداداد_رضایی
#تئاتر_آبپخش
#نوستالژی
از غروب دلگیرش فهمیدم شب سختی پیش رو دارم و دوباره تکرار شبهای سختم فرا رسیده با صدای موذن از مناره ها صدای شلیک گلوله ای افکار پریشانم را بیشتر آشفته کرد من در کوچکی خودم فرو رفتم و دل دادم به سیاهی شب و درب گاراژ را محکم به روی خود بستم و سختی کار روزانه در گاراژ را سپردم به رختخوابم و منتظر کابوس های شب ماندم آمدند یک به یک، از آسمان و زمین وهچیره زدند و از در و دیوار وارد گاراژ شدند و تا سحر رهایم نکردند درست مثل شبهای هرات و رقص گلوله ها تا سپیدی صبح و من خسته از یک شب هولناک و طولانی چشمهایم را بسختی گشودم فقط نور پایین در گاراژ را دیدم که بسختی از زیر وارد شده بود امیدوار شدم که زنده ام و شب رفته است ولی هنوز خسته بودم خسته خسته . درب گاراژ را به روی روشنایی صبح بالا کشیدم . فنجان قهوه تلخ را با همان حرارتش سر کشیدم ولی هنوز صداها دارند در سرم رژه می روند و من هنوز به شلیک گلوله ها فکر میکنم. چون من هم با شلیک همان گلوله ها تنها و آواره شده بودم
#خداداد رضایی
#خداداد رضایی
در مسیر باد
نوشته : خداداد رضایی
روزهای خسته از من امتحان زندگی می گرفت و گرمی احساسم به گرمای پنجاه درجه دمای روز برتری میکرد وجود تنهائیم تلالو به وجودی بود که کمی آرام گیرد تا تشعشعات ذهنم فروکش کند. چشمانم به پیام های خسته و تکراری بود که ناگهان همه چیز عوض شد. دنگ . دنگ ... سلام خوبی ...
بقیه داستان را در لینک زیر مطالعه نمایید
http://rezaei42.ir/?p=4786
نوشته : خداداد رضایی
روزهای خسته از من امتحان زندگی می گرفت و گرمی احساسم به گرمای پنجاه درجه دمای روز برتری میکرد وجود تنهائیم تلالو به وجودی بود که کمی آرام گیرد تا تشعشعات ذهنم فروکش کند. چشمانم به پیام های خسته و تکراری بود که ناگهان همه چیز عوض شد. دنگ . دنگ ... سلام خوبی ...
بقیه داستان را در لینک زیر مطالعه نمایید
http://rezaei42.ir/?p=4786
سایت خداداد رضایی
داستان : در مسیر باد
نوشته : خداداد رضایی
روزهای خسته از من امتحان زندگی می گرفت و گرمی احساسم به گرمای پنجاه درجه دم...
روزهای خسته از من امتحان زندگی می گرفت و گرمی احساسم به گرمای پنجاه درجه دم...
داستان : انتظار
اولین بارش پاییزی شروع شده بود رجب اسب خود را زین و از میخ فولادی طویله جدا کرد و سپس صدای شهنه و سم اسب در کوچه پیچید زیور پنجره چوبی رو به کوچه را باز کرد اما رجب برابر دیده گان زیور در زیر باران گذشت او با نگاهش تعقیبش کرد تا در انتهای کوچه ناپدید شد. او به حرفش عمل کرد و از روستا رفت تا دیگر چشمش توی چشم زیور نیافتد او قربانی رسم و رسوم روستایی شده بود و حالا عشقش که او را بی نهایت دوست داشت برای همیشه ترک میکرد . زیور کنار بخاری نفتی زانوی غم در بغل گرفت و آرام آرام اشک می ریخت و اولین روز بعد از عروسی خود را با غم سنگین رجب آغاز کرد. مادر شوهر زیور با سینی صبحانه داخل اتاق شد زیور اشکهای خود را پنهان کرد و مادر شوهر زیور با همان عشوه زنانه اش گفت : صبحونه آوردم برای عروس گلم....
زیور هنوز غمگین بود و نمی توانست این غم را کتمان کند. در همان حال داماد هم در حالی که موهای خیس خود را شانه می کشید وارد شد و کنار زیور نشست و حبه قند را در چای فرو برد و در حالیکه قند را دهانش چپ و راست میکرد گفت : چی شده زیور ؟ بسلامتی اولین روز عروسیمونه تو باید خوشحال باشی. اما قبل از اینکه زیور کلامی بزبان بیاورد مادر داماد که همه فتنه ها زیر سر او بود شروع به سخن کرد : کم کم عادت میکنه ....
زیور هرگز دوست نداشت با پسر خاله اش ازدواج کند ولی طبق رسم قدیم و بقولی اسمشون رو هم گذاشته بودند و حالا زیور باید تن به این رسم خرافات قدیمی می داد.
ایام گذشت و خبری از رجب نشد زیور هر روز عصر در دم دمای غروب پنجره را باز می کرد تا شاید خبری از رجب پیدا کند آنها چهار سالی می شد که عاشقانه همدیگر را دوست داشتند او حالا نگران حال رجب بود اما فقط از پنجره درختان لخت کنار کوچه بود که با نسیم پاییزی به رقص آمده بودند و برودت هوا صورتش را سرخ میکرد و با غروب هوا پنجره چوبی را می بست.
خانواده رجب از حال رجب خبر داشتند ولی هیچ وقت به زیور چیزی نمی گفتند کم کم پاییز داشت جای خود را به زمستان می داد اولین بارش برف هم شروع شده بود روزی زیور داشت در کوچه از منزل پدرش بر می گشت که سواره ای بر اسب نظرش را جلب کرد قلبش به طپش افتاد. سواره از شدت سرما سواره صورتش را پوشانده بود زیور ایستاد تا سواره به کنارش رسید یکباره صدا زد : رجب تویی ...
ولی او توجهی به زیور نکرد و از زیور گذشت.
دوباره صداش زد : من زیورم ترا به خدا بگو خودتی .... من گناهی نداشتم ... من قربانی شدم ...
سواره برگشت و صورتش را نشان داد او رجب نبود اسب نگاهی به زیور کرد و سمش را بر زمین کوبید. اسب ، اسب رجب بود . سواره نگاهی به زیور انداخت.
زیور : ببخشید آقا اشتباهی گرفتم ... می خواست برود
که سواره گفت : نه اشتباهی نگرفتی خواهر ... این اسب رجبه او اسبش را به من داد تا به خانواده اش تحویل دهم .
زیور بیشتر نگران شد : پس رجب .....
اسب نگذاشت حرف زیور تمام شود شیهه ای کشید مثل یک فریاد .
سواره گفت : او پشت همین کوه تو باغ من کار میکرد اما تصمیم گرفت برای همیشه برود معلوم نبود کجا می رفت ولی خیلی نگران بود ... دیگه منتظرش نباش همانطوری که تو انتظارش را برآورده نکردی.
زیور با گریه رفت به منزل و سواره هم رفت تا اسب را تحویل دهد. یک سالی نگذشته بود حالا دیگه خانواده اش هم خبر نداشتند تا اینکه روزی یک خبر مثل صدای بمب تو روستا پیچید ... رجبه تو تلویزیون عراق دیدند... دیگه زیور هر روز گوشش به رادیو بود تا شاید خبری از رجب بشنود اما جنگ طولانی شد وقتی رجب هم برگشت پسر زیور 5 ساله بود . وقتی داشت با استقبال جمعیت از کوچه می گذشت زیور در کنار پنجره نشسته بود ولی رجب هرگز به پنجره نگاه نکرد زیرا تو این چند سال اسارت کم زجری نکشیده بود نمی خواست همان اول آزادیش دوباره زجر بکشد . رفت تا زندگی جدیدی را آغاز کند بهار بود و فصل شکوفایی درختان ، رجب هم با پنج شبانه و روز جشن و پایکوبی، بالاخره متاهل شد تا زیور فراموش شود.
خداداد رضایی / مرداد 1397
اولین بارش پاییزی شروع شده بود رجب اسب خود را زین و از میخ فولادی طویله جدا کرد و سپس صدای شهنه و سم اسب در کوچه پیچید زیور پنجره چوبی رو به کوچه را باز کرد اما رجب برابر دیده گان زیور در زیر باران گذشت او با نگاهش تعقیبش کرد تا در انتهای کوچه ناپدید شد. او به حرفش عمل کرد و از روستا رفت تا دیگر چشمش توی چشم زیور نیافتد او قربانی رسم و رسوم روستایی شده بود و حالا عشقش که او را بی نهایت دوست داشت برای همیشه ترک میکرد . زیور کنار بخاری نفتی زانوی غم در بغل گرفت و آرام آرام اشک می ریخت و اولین روز بعد از عروسی خود را با غم سنگین رجب آغاز کرد. مادر شوهر زیور با سینی صبحانه داخل اتاق شد زیور اشکهای خود را پنهان کرد و مادر شوهر زیور با همان عشوه زنانه اش گفت : صبحونه آوردم برای عروس گلم....
زیور هنوز غمگین بود و نمی توانست این غم را کتمان کند. در همان حال داماد هم در حالی که موهای خیس خود را شانه می کشید وارد شد و کنار زیور نشست و حبه قند را در چای فرو برد و در حالیکه قند را دهانش چپ و راست میکرد گفت : چی شده زیور ؟ بسلامتی اولین روز عروسیمونه تو باید خوشحال باشی. اما قبل از اینکه زیور کلامی بزبان بیاورد مادر داماد که همه فتنه ها زیر سر او بود شروع به سخن کرد : کم کم عادت میکنه ....
زیور هرگز دوست نداشت با پسر خاله اش ازدواج کند ولی طبق رسم قدیم و بقولی اسمشون رو هم گذاشته بودند و حالا زیور باید تن به این رسم خرافات قدیمی می داد.
ایام گذشت و خبری از رجب نشد زیور هر روز عصر در دم دمای غروب پنجره را باز می کرد تا شاید خبری از رجب پیدا کند آنها چهار سالی می شد که عاشقانه همدیگر را دوست داشتند او حالا نگران حال رجب بود اما فقط از پنجره درختان لخت کنار کوچه بود که با نسیم پاییزی به رقص آمده بودند و برودت هوا صورتش را سرخ میکرد و با غروب هوا پنجره چوبی را می بست.
خانواده رجب از حال رجب خبر داشتند ولی هیچ وقت به زیور چیزی نمی گفتند کم کم پاییز داشت جای خود را به زمستان می داد اولین بارش برف هم شروع شده بود روزی زیور داشت در کوچه از منزل پدرش بر می گشت که سواره ای بر اسب نظرش را جلب کرد قلبش به طپش افتاد. سواره از شدت سرما سواره صورتش را پوشانده بود زیور ایستاد تا سواره به کنارش رسید یکباره صدا زد : رجب تویی ...
ولی او توجهی به زیور نکرد و از زیور گذشت.
دوباره صداش زد : من زیورم ترا به خدا بگو خودتی .... من گناهی نداشتم ... من قربانی شدم ...
سواره برگشت و صورتش را نشان داد او رجب نبود اسب نگاهی به زیور کرد و سمش را بر زمین کوبید. اسب ، اسب رجب بود . سواره نگاهی به زیور انداخت.
زیور : ببخشید آقا اشتباهی گرفتم ... می خواست برود
که سواره گفت : نه اشتباهی نگرفتی خواهر ... این اسب رجبه او اسبش را به من داد تا به خانواده اش تحویل دهم .
زیور بیشتر نگران شد : پس رجب .....
اسب نگذاشت حرف زیور تمام شود شیهه ای کشید مثل یک فریاد .
سواره گفت : او پشت همین کوه تو باغ من کار میکرد اما تصمیم گرفت برای همیشه برود معلوم نبود کجا می رفت ولی خیلی نگران بود ... دیگه منتظرش نباش همانطوری که تو انتظارش را برآورده نکردی.
زیور با گریه رفت به منزل و سواره هم رفت تا اسب را تحویل دهد. یک سالی نگذشته بود حالا دیگه خانواده اش هم خبر نداشتند تا اینکه روزی یک خبر مثل صدای بمب تو روستا پیچید ... رجبه تو تلویزیون عراق دیدند... دیگه زیور هر روز گوشش به رادیو بود تا شاید خبری از رجب بشنود اما جنگ طولانی شد وقتی رجب هم برگشت پسر زیور 5 ساله بود . وقتی داشت با استقبال جمعیت از کوچه می گذشت زیور در کنار پنجره نشسته بود ولی رجب هرگز به پنجره نگاه نکرد زیرا تو این چند سال اسارت کم زجری نکشیده بود نمی خواست همان اول آزادیش دوباره زجر بکشد . رفت تا زندگی جدیدی را آغاز کند بهار بود و فصل شکوفایی درختان ، رجب هم با پنج شبانه و روز جشن و پایکوبی، بالاخره متاهل شد تا زیور فراموش شود.
خداداد رضایی / مرداد 1397
داستان:
کلافه در یک روز تعطیلی
خداداد رضایی
پشت سرش در را محکم بستم و به موسیقی مورد علاقه ام گوش دادم تا صدای نکبت بارش از ذهنم بیرون رود . آسانسور مثل همیشه خراب بود توی دلم پله ها را شمارش کردم باید پایین رسیده باشه. درست حدس زده بودم استارت ماشینش زده شد.
تق. پنجره را گشودم. زده بود پشت ماشینم ... اونجا هم دست از سرم برنمیداری...
با تندی پله ها را پایین رفتم . مردکه احمق ایستاده بود بجای اینکه نگاهش پشت ماشین من که قلپیده بود، نگاهش به چراغ ماشینش بود که ترک برداشته بود.
در ماشینش را باز کردم گفتم : بیا برو معذرت خواهی لازم نیست خسارت هم نمیخوام . فعلا دور شدنت از همه چی لذت بخش تره ...
پشت ماشینش نشست و گورش گم کرد. منم برگشتم اتاقم. سالی یه بار سر میزد که آره پسر عمو دارم ولی همون یه بار کافی بود به اندازه یک ماه اعصابم را به هم بریزه. وقتی حرفهای ناراضی او سر ارث پدر بزرگم تموم میشد معلوم بود حرف بعدی او چیه. آخه به من چه زنت طلاق دادی . کی با تو الاغ میتونه زیر یه سقف زندگی کنه. تو که به هیچکس امن نیستی هنوز پولت تو بالشت قایم میکنی و سرت میزاری رو آن میخوابی و صدای خرپوفت دیوار صوتی هم می شکونه بیچاره او زن هم حق داشت خودشو از دستت خلاص کنه کم زجری هم کنار تو نکشید زمین و آسمون به هم می کوبید تا دو ریال تو دستت خارج کنه. هنوز فکرش از ذهنم نرفته بود که صدای آیفون ساختمان آمد .
دنگ . دنگ . بله ... مرتضی ...گوشیمو جا گذاشتم... خب نمیخاد بیای بالا همونجا باش از پنجره برات می اندازم پایین . نه اینکارو نکن ترا بخدا ... گوشی نوکیای بسیاری قدیمی که از رده خارج شده وسط دو جلد هم پیچانده.....
آخرش ترسید که گوشی بیافته زمین اومد بالا گوشی بهش دادم و گفتم مواظب باش دوباره نزنی به ماشینم . با کمال پر رویی گفت : چرا ماشینت یه جای درستی نمی زنی . حرفم نیومد فقط گفتم: بسلامت.....
رفت پایین منم پنجره را باز کردم تا مواظبش باشم اتفاقی دیگه نیافته. دیدم ایستاده و نگاه به شیشه چراغش میکنه که ترک برداشته بود. خیلی عصبی شدم یک ترقه از شب چهارشنبه سوری داشتم اون را آتش زدم و کنارش انداختم و پنجره را بستم فقط صدای ماشینش شنیدم که با سرعت فرار کرد.
سرم گذاشتم روی بالشت که استراحت کنم گوشی زنگ خورد گوشی برداشتم خودش بود جواب ندادم ول کن نبود میخواستم گوشی خاموش کنم ولی گفتم نکنه خاموش کنم دوباره بر گرده، ...
الووو ... بی معرفت مردم پشت سر مهمونشون گل و آب می ریزند تو ترقه میزنی؟ ....جانم گل و آب .... حالت خوبه ؟ مطمئن هستی صدای ترقه مغزته جابجا نکرده ؟ .... برو دست خدا .... گوشی را خاموش کردم.
چشمانم سنگین بود داشت خوابم میگرفت که دوباره زنگ آیفون ساختمان بصدا در آمد پنجره را باز کردم. وای خدا من خودش بود. بالشت را روی گوشم فشار دادم و خوابیدم .
بعد از چند لحظه سکوت .... صدای زنگ در واحد منزل زده شد . از چشمی در نگاه کردم تا خودشه. تا نگو لامصب زنگ همه واحدهای ساختمان را زده و همسایه ها در را برایش باز کردند، گفتم حالا چکار کنم تصمیم گرفتم در را باز نکنم حوصله اش را نداشتم فهمیدم چشه دوباره اومده بود گلایه ترقه را کنه .
نیم ساعتی گذشت خواب از چشمانم پریده بود اومدم از چشمی در نگاه کردم دیدم پشت در روی پله ها نشسته. گرفتم دراز کشیدم گفتم چه غلطی کردم ترقه زدم تو که اینو میشناسی تا هزار دلیل براش نیاری راضی به رفتن نمیشه منم که حوصله او را نداشتم نیم ساعت به نیم ساعت سر می زدم و نگاه میکردم تا هنوز مثل یک مامور مخفی نشسته .
آفتاب داشت غروب میکرد رفتم نگاه کردم خدا را شکر پشت در نبود رفتم پنجره را باز کردم تا مطمئن شوم که رفته نگاه به کوچه انداختم دیدم داره با چراغ ماشینش ور میره . اینقدر ایستادگی کردم تا ماشینش روشن کرد و رفت لباسم را پوشیدم و رفتم به ساحل دریا تا خستگی یک روز تعطیل را از تنم بیرون کنم و هم از شر پسر عموی نازنینم خلاص شوم چون مطمئن نبودم که باز هم بر نمی گرده.
خداداد رضایی / مرداد ماه 1397
کلافه در یک روز تعطیلی
خداداد رضایی
پشت سرش در را محکم بستم و به موسیقی مورد علاقه ام گوش دادم تا صدای نکبت بارش از ذهنم بیرون رود . آسانسور مثل همیشه خراب بود توی دلم پله ها را شمارش کردم باید پایین رسیده باشه. درست حدس زده بودم استارت ماشینش زده شد.
تق. پنجره را گشودم. زده بود پشت ماشینم ... اونجا هم دست از سرم برنمیداری...
با تندی پله ها را پایین رفتم . مردکه احمق ایستاده بود بجای اینکه نگاهش پشت ماشین من که قلپیده بود، نگاهش به چراغ ماشینش بود که ترک برداشته بود.
در ماشینش را باز کردم گفتم : بیا برو معذرت خواهی لازم نیست خسارت هم نمیخوام . فعلا دور شدنت از همه چی لذت بخش تره ...
پشت ماشینش نشست و گورش گم کرد. منم برگشتم اتاقم. سالی یه بار سر میزد که آره پسر عمو دارم ولی همون یه بار کافی بود به اندازه یک ماه اعصابم را به هم بریزه. وقتی حرفهای ناراضی او سر ارث پدر بزرگم تموم میشد معلوم بود حرف بعدی او چیه. آخه به من چه زنت طلاق دادی . کی با تو الاغ میتونه زیر یه سقف زندگی کنه. تو که به هیچکس امن نیستی هنوز پولت تو بالشت قایم میکنی و سرت میزاری رو آن میخوابی و صدای خرپوفت دیوار صوتی هم می شکونه بیچاره او زن هم حق داشت خودشو از دستت خلاص کنه کم زجری هم کنار تو نکشید زمین و آسمون به هم می کوبید تا دو ریال تو دستت خارج کنه. هنوز فکرش از ذهنم نرفته بود که صدای آیفون ساختمان آمد .
دنگ . دنگ . بله ... مرتضی ...گوشیمو جا گذاشتم... خب نمیخاد بیای بالا همونجا باش از پنجره برات می اندازم پایین . نه اینکارو نکن ترا بخدا ... گوشی نوکیای بسیاری قدیمی که از رده خارج شده وسط دو جلد هم پیچانده.....
آخرش ترسید که گوشی بیافته زمین اومد بالا گوشی بهش دادم و گفتم مواظب باش دوباره نزنی به ماشینم . با کمال پر رویی گفت : چرا ماشینت یه جای درستی نمی زنی . حرفم نیومد فقط گفتم: بسلامت.....
رفت پایین منم پنجره را باز کردم تا مواظبش باشم اتفاقی دیگه نیافته. دیدم ایستاده و نگاه به شیشه چراغش میکنه که ترک برداشته بود. خیلی عصبی شدم یک ترقه از شب چهارشنبه سوری داشتم اون را آتش زدم و کنارش انداختم و پنجره را بستم فقط صدای ماشینش شنیدم که با سرعت فرار کرد.
سرم گذاشتم روی بالشت که استراحت کنم گوشی زنگ خورد گوشی برداشتم خودش بود جواب ندادم ول کن نبود میخواستم گوشی خاموش کنم ولی گفتم نکنه خاموش کنم دوباره بر گرده، ...
الووو ... بی معرفت مردم پشت سر مهمونشون گل و آب می ریزند تو ترقه میزنی؟ ....جانم گل و آب .... حالت خوبه ؟ مطمئن هستی صدای ترقه مغزته جابجا نکرده ؟ .... برو دست خدا .... گوشی را خاموش کردم.
چشمانم سنگین بود داشت خوابم میگرفت که دوباره زنگ آیفون ساختمان بصدا در آمد پنجره را باز کردم. وای خدا من خودش بود. بالشت را روی گوشم فشار دادم و خوابیدم .
بعد از چند لحظه سکوت .... صدای زنگ در واحد منزل زده شد . از چشمی در نگاه کردم تا خودشه. تا نگو لامصب زنگ همه واحدهای ساختمان را زده و همسایه ها در را برایش باز کردند، گفتم حالا چکار کنم تصمیم گرفتم در را باز نکنم حوصله اش را نداشتم فهمیدم چشه دوباره اومده بود گلایه ترقه را کنه .
نیم ساعتی گذشت خواب از چشمانم پریده بود اومدم از چشمی در نگاه کردم دیدم پشت در روی پله ها نشسته. گرفتم دراز کشیدم گفتم چه غلطی کردم ترقه زدم تو که اینو میشناسی تا هزار دلیل براش نیاری راضی به رفتن نمیشه منم که حوصله او را نداشتم نیم ساعت به نیم ساعت سر می زدم و نگاه میکردم تا هنوز مثل یک مامور مخفی نشسته .
آفتاب داشت غروب میکرد رفتم نگاه کردم خدا را شکر پشت در نبود رفتم پنجره را باز کردم تا مطمئن شوم که رفته نگاه به کوچه انداختم دیدم داره با چراغ ماشینش ور میره . اینقدر ایستادگی کردم تا ماشینش روشن کرد و رفت لباسم را پوشیدم و رفتم به ساحل دریا تا خستگی یک روز تعطیل را از تنم بیرون کنم و هم از شر پسر عموی نازنینم خلاص شوم چون مطمئن نبودم که باز هم بر نمی گرده.
خداداد رضایی / مرداد ماه 1397
جومه پرسپولیسی
تو تَش باد خُرماپزون وقتی هُفکهِ باد از دَرز پنجره خُونمُون داخل وِیمِی مُو هم عرقچینی که بُوام از کویت آورده بی خیس کرده بیدم و کشیده بیدم رو تُوریم تا نسوزم بُوام هم گوشش چسپانده بیِ به رادیو تک موج ناسیونالی که از کویت آورده بیِ و گوش اخبار میداد از کویت فقط همِی یه رادیو و عرقچین چند متر پارچه و یه پاتلِونی آورده بی. هر از گاهی با دسش می زه به رادیو تا صداش در بیا. دَیم هم همینطوری که دو تا دسته چوب را محکم تو بُن جِووَن می کوبی تا کَشکا اوُو بشدن به بُوام گفت نِخوبه ببریش آسید جعفر تا سِیت دُورسِش کنه دَس خُوته خُرد کردی. بُوام تموم حواسش رِی موج رادیو بی تا بعد اخبار ترانه درخواستی رادیو کویت بگیره. دِیم رطب و خُشکو و تِلیت آماده کِه و با پَرپین و پیاز و کاکُل خَردیم . همی طوری که چاس می خریَدم دیم دوباره شروع که به مُنگه دادن :
ایسو ای همه گوش اخبار میگیری چه گیرت میا ؟ بوام که لُفکه تلیتش بالا می برد یه سِیلی به دیم کهِ . دیم فهمی چه می خوا بگه .
بوا همیشه میگفت آدم باید از سیاست سر در بیاره. دیم هم جواب میداد. خوب گوش کن تا بینم کُجی دنیا میخوای بگیری مَردم ندارن کُمشون پر کنن تو توی حال و هوای سیاستی . بوا هم سری تکون داد و گفت :
آخه تو چکار مردم داری خدا را شکر یه تکه باغی داریم خرمای بفروشیم تا کُمموُن پر کنیم .
دیم هم که وِل کن قضیه نبی بلافاصله جوابش داد:ایسو خُوت می شنفی آفتو که نشست چطوری صدای موتور برق حاج حسنعلی وُر وُر کنه مَردم زرنگن ماشاالله دو سه ساله رفته کویت ایسو بِره خُونشهِ ببین .
بوام اوقاتش تو هم واوید. گفت بوا میِ نرفتم کویت. پنج ماه نواویدی که شُورطی گرفتنم و عِبرم کردن . خب باید چه میکردم که نکردم .
مو هم فقط هر روزه شاهد این حرفلشون بیدم. خلاصه چاس با خار و کوری خَردیم . بوام رادیو دِم گوشش نهاد و خوسید تا اخبار ساعت 2 گوش کنه تازه بعدشم که برنامه گلهای رنگارنگ بی. خودش خُو می رفت ولی کسی جرات نمیکه رادیوشه خاموش کنه ما هم دیه عادت کرده بیدیم. منم رفتم یه تکه یخی تو کُلمن یخی درآوردم و وسط عرقچین نهادم تا هم خیسش کنه هم خنک و بعد گرفتم ری تُوریم و خُوسیدم....
....یه دو ساعتی خو بیدم که صدای قل قل قیلون بوام بیدارم که. بوام وقتی دید بیدارم گفت: بلند واوه بریم سر روُ یه قاتقِ مُای بگیریم سی شُومِ مون . مُو راس واویدم دوُمِهِ وَرداشتیم با بوا ری پل شیخی جو رد واویدیم زدیم به گِزدون تا خمونه به روُ رسوندیم چند دومِهِ کَنگی انداختیم دو سه کیلو مُای سِروُ و چند تا تیله سُرخه گرفتیم اومدیم خونه تا دیم هم لِلک آماده کرده بوام رفت مسجد . منم تو وسط فِدهَ جا پهن کردم چراغ تُوری هم پمپ زدم و روشن کردم . چی نگذشت بی که بوا هم از مسجد اومه و شُوم خَردیم.
بعد شُوم یهو صدای بِچیل تو کیچه اومه.... تی تی سنگ تِرازین بِچِیل شُوم بِخرین بین به بازی. مُو هم لقمه آخری تو دهنم بی که دُو زدم تو کیچه . بِچیل که جمع واویدن تقسیم بندی کردیم و خِشَم گَردَو بازی کردیم تموم ولات دُو می زدیم بعدشم می رفتیم سرِ جو شِنوُ می کردیم و می رفتیم می خُوسیدیم ولی از وقتی زَحلمونه بردن که تو چَپوُه غُولکَ دیدن دیه زَحله نمی کردیم شُو بریم سر جو شِنوُ میومدم خونه چند دُول اوُو از چَهَه می کشیدم و رِی خُم می ریختم چون تمامی سر پِرتالمُون گِلی بی. بعدشم می رفتم رِی انبار زیر کِله می خوسیدم تا مُوروک نیا سراغم . صبح گَه بی که صدای چُوشی حسینو الله کرم بلند واوی یه عده ای میخواسن برن مشهد. یه اووی تُوریم زدم و رفتم تا ها مینی بوس عِواسی پیچانه زده بیو و سیل کُه. خیلی دلم می خواس مانم بریم ولی خُو پیل نداشتیم همه حلالیت می طلبیدن و همه ماچ می کردن و یه عده هم گِروِه میکردن حاج عوض قوممون توشون بی اومه سرم ماچ کرد گفت چی سِیت از مشهد بیارم دلش خَش بی میخواس دل مُنم بدست بیاره. گفتم : سیم یه جُومه پرسپولیسی بیار .وقتی هم از مشهد وا گشتن از سر جاده تا تو محله دِیندی مینی بوس بخاطر جُومه پرسپولیسی دو زدم اماحاج عوض قولش فقط تا در مینی بوس سی رفتن بی. بعدشم زیرش زه و گفت یادم رفته فقط یه مُهر و تسبیح سیِ بوام داد تا رِیش نماز بخونه . منم سر رِکِّه حاج عوض مجبور واویدم برم پاچِینی خرما جمع کردم و بعدش فروختم و با پیلش رفتم برازجون یه کیهان و دنیای ورزشی اِسِدُم و عکسلش با خرما چسپاندوم تو خونه یه جُومه پرسپولیسی هم اِسِدُم آوردم خونه و ور بچیل فیس میدادم.
(بقیه روایت شاید،وقتی دیگر ..... )
(هیچی... فقط تخیلی و سیال ذهن بود. هدف روایتی با من محدود و سایه وار برای یادی از گذشته فرهنگ و واژه های قدیمی در گویش مردم آبپخش بود )
خداداد رضایی / مرداد ماه سال 1397
تو تَش باد خُرماپزون وقتی هُفکهِ باد از دَرز پنجره خُونمُون داخل وِیمِی مُو هم عرقچینی که بُوام از کویت آورده بی خیس کرده بیدم و کشیده بیدم رو تُوریم تا نسوزم بُوام هم گوشش چسپانده بیِ به رادیو تک موج ناسیونالی که از کویت آورده بیِ و گوش اخبار میداد از کویت فقط همِی یه رادیو و عرقچین چند متر پارچه و یه پاتلِونی آورده بی. هر از گاهی با دسش می زه به رادیو تا صداش در بیا. دَیم هم همینطوری که دو تا دسته چوب را محکم تو بُن جِووَن می کوبی تا کَشکا اوُو بشدن به بُوام گفت نِخوبه ببریش آسید جعفر تا سِیت دُورسِش کنه دَس خُوته خُرد کردی. بُوام تموم حواسش رِی موج رادیو بی تا بعد اخبار ترانه درخواستی رادیو کویت بگیره. دِیم رطب و خُشکو و تِلیت آماده کِه و با پَرپین و پیاز و کاکُل خَردیم . همی طوری که چاس می خریَدم دیم دوباره شروع که به مُنگه دادن :
ایسو ای همه گوش اخبار میگیری چه گیرت میا ؟ بوام که لُفکه تلیتش بالا می برد یه سِیلی به دیم کهِ . دیم فهمی چه می خوا بگه .
بوا همیشه میگفت آدم باید از سیاست سر در بیاره. دیم هم جواب میداد. خوب گوش کن تا بینم کُجی دنیا میخوای بگیری مَردم ندارن کُمشون پر کنن تو توی حال و هوای سیاستی . بوا هم سری تکون داد و گفت :
آخه تو چکار مردم داری خدا را شکر یه تکه باغی داریم خرمای بفروشیم تا کُمموُن پر کنیم .
دیم هم که وِل کن قضیه نبی بلافاصله جوابش داد:ایسو خُوت می شنفی آفتو که نشست چطوری صدای موتور برق حاج حسنعلی وُر وُر کنه مَردم زرنگن ماشاالله دو سه ساله رفته کویت ایسو بِره خُونشهِ ببین .
بوام اوقاتش تو هم واوید. گفت بوا میِ نرفتم کویت. پنج ماه نواویدی که شُورطی گرفتنم و عِبرم کردن . خب باید چه میکردم که نکردم .
مو هم فقط هر روزه شاهد این حرفلشون بیدم. خلاصه چاس با خار و کوری خَردیم . بوام رادیو دِم گوشش نهاد و خوسید تا اخبار ساعت 2 گوش کنه تازه بعدشم که برنامه گلهای رنگارنگ بی. خودش خُو می رفت ولی کسی جرات نمیکه رادیوشه خاموش کنه ما هم دیه عادت کرده بیدیم. منم رفتم یه تکه یخی تو کُلمن یخی درآوردم و وسط عرقچین نهادم تا هم خیسش کنه هم خنک و بعد گرفتم ری تُوریم و خُوسیدم....
....یه دو ساعتی خو بیدم که صدای قل قل قیلون بوام بیدارم که. بوام وقتی دید بیدارم گفت: بلند واوه بریم سر روُ یه قاتقِ مُای بگیریم سی شُومِ مون . مُو راس واویدم دوُمِهِ وَرداشتیم با بوا ری پل شیخی جو رد واویدیم زدیم به گِزدون تا خمونه به روُ رسوندیم چند دومِهِ کَنگی انداختیم دو سه کیلو مُای سِروُ و چند تا تیله سُرخه گرفتیم اومدیم خونه تا دیم هم لِلک آماده کرده بوام رفت مسجد . منم تو وسط فِدهَ جا پهن کردم چراغ تُوری هم پمپ زدم و روشن کردم . چی نگذشت بی که بوا هم از مسجد اومه و شُوم خَردیم.
بعد شُوم یهو صدای بِچیل تو کیچه اومه.... تی تی سنگ تِرازین بِچِیل شُوم بِخرین بین به بازی. مُو هم لقمه آخری تو دهنم بی که دُو زدم تو کیچه . بِچیل که جمع واویدن تقسیم بندی کردیم و خِشَم گَردَو بازی کردیم تموم ولات دُو می زدیم بعدشم می رفتیم سرِ جو شِنوُ می کردیم و می رفتیم می خُوسیدیم ولی از وقتی زَحلمونه بردن که تو چَپوُه غُولکَ دیدن دیه زَحله نمی کردیم شُو بریم سر جو شِنوُ میومدم خونه چند دُول اوُو از چَهَه می کشیدم و رِی خُم می ریختم چون تمامی سر پِرتالمُون گِلی بی. بعدشم می رفتم رِی انبار زیر کِله می خوسیدم تا مُوروک نیا سراغم . صبح گَه بی که صدای چُوشی حسینو الله کرم بلند واوی یه عده ای میخواسن برن مشهد. یه اووی تُوریم زدم و رفتم تا ها مینی بوس عِواسی پیچانه زده بیو و سیل کُه. خیلی دلم می خواس مانم بریم ولی خُو پیل نداشتیم همه حلالیت می طلبیدن و همه ماچ می کردن و یه عده هم گِروِه میکردن حاج عوض قوممون توشون بی اومه سرم ماچ کرد گفت چی سِیت از مشهد بیارم دلش خَش بی میخواس دل مُنم بدست بیاره. گفتم : سیم یه جُومه پرسپولیسی بیار .وقتی هم از مشهد وا گشتن از سر جاده تا تو محله دِیندی مینی بوس بخاطر جُومه پرسپولیسی دو زدم اماحاج عوض قولش فقط تا در مینی بوس سی رفتن بی. بعدشم زیرش زه و گفت یادم رفته فقط یه مُهر و تسبیح سیِ بوام داد تا رِیش نماز بخونه . منم سر رِکِّه حاج عوض مجبور واویدم برم پاچِینی خرما جمع کردم و بعدش فروختم و با پیلش رفتم برازجون یه کیهان و دنیای ورزشی اِسِدُم و عکسلش با خرما چسپاندوم تو خونه یه جُومه پرسپولیسی هم اِسِدُم آوردم خونه و ور بچیل فیس میدادم.
(بقیه روایت شاید،وقتی دیگر ..... )
(هیچی... فقط تخیلی و سیال ذهن بود. هدف روایتی با من محدود و سایه وار برای یادی از گذشته فرهنگ و واژه های قدیمی در گویش مردم آبپخش بود )
خداداد رضایی / مرداد ماه سال 1397
داستان کوتاه :
🌦 راز شب بارانی 🌦
✍ نوشته : خداداد رضایی
📚 بر اساس نمایشنامه ای با همین نام از خودم
♾لینک داستان :
http://rezaei42.ir/?p=4819
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
🌦 راز شب بارانی 🌦
✍ نوشته : خداداد رضایی
📚 بر اساس نمایشنامه ای با همین نام از خودم
♾لینک داستان :
http://rezaei42.ir/?p=4819
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
سایت خداداد رضایی
داستان کوتاه : راز شب بارانی
راز شب بارانی
"خداداد رضایی"
کولاک طوفان و باران امان نمی داد. قهوه چی در چوبی کلبه ...
"خداداد رضایی"
کولاک طوفان و باران امان نمی داد. قهوه چی در چوبی کلبه ...
مترسک مهربان
آهای مترسک سرت خوش باد
سلامم را لااقل تو پاسخ گو
من از مردم دو رو خسته ام و گریزانم
خوش بحالت که از آدم نماها به دوری
من امروز مهمان ناخوانده تو شدم
سرت بالا گیر و دامنت از عطر مزرعه پر کن
مرا مهمانی کن در آن آغوش همه بازت
آهای مترسک تو از همه دوست داشتنی تری
میدانی چرا تو را برای برای مزرعه انتخاب کردند
چون مطمئن تر از تو نیافتد
آنها حتی به سگ مزرعه هم امن نکردند
آهای مترسک می دانی چرا تو را به هیبت آدمی ساختند
چون وحشتناک تر از آدمی نیافتند.
و گرنه تو را به شکل پلنگ و شیر در مزرعه می ساختند.
خواستند گناهان خود را به گردن تو بیندازند.
ولی میخوام من امروز نگهبان تو باشم
استراحت کن میدانم که خسته ای
حتی از آن دوست نامهربانت آن کلاغ سیاه و زشت
که روی کلاه حصیری ات لانه می سازد
و وقتی هم مزرعه خشکید پوشال تنت را می خورد
مترسک زیبای من امروز دستهای همیشه بازت را به روی من ببند می خواهم زیبایی دنیا را در آغوش تو حس کنم کنم. .🔹🔹🔹🔹🔹 ( خداداد رضایی - لیچارهای من از آشفتگی ذهن )
مرداد ماه 1397
#خداداد_رضایی
#مترسک
#لیچار
آهای مترسک سرت خوش باد
سلامم را لااقل تو پاسخ گو
من از مردم دو رو خسته ام و گریزانم
خوش بحالت که از آدم نماها به دوری
من امروز مهمان ناخوانده تو شدم
سرت بالا گیر و دامنت از عطر مزرعه پر کن
مرا مهمانی کن در آن آغوش همه بازت
آهای مترسک تو از همه دوست داشتنی تری
میدانی چرا تو را برای برای مزرعه انتخاب کردند
چون مطمئن تر از تو نیافتد
آنها حتی به سگ مزرعه هم امن نکردند
آهای مترسک می دانی چرا تو را به هیبت آدمی ساختند
چون وحشتناک تر از آدمی نیافتند.
و گرنه تو را به شکل پلنگ و شیر در مزرعه می ساختند.
خواستند گناهان خود را به گردن تو بیندازند.
ولی میخوام من امروز نگهبان تو باشم
استراحت کن میدانم که خسته ای
حتی از آن دوست نامهربانت آن کلاغ سیاه و زشت
که روی کلاه حصیری ات لانه می سازد
و وقتی هم مزرعه خشکید پوشال تنت را می خورد
مترسک زیبای من امروز دستهای همیشه بازت را به روی من ببند می خواهم زیبایی دنیا را در آغوش تو حس کنم کنم. .🔹🔹🔹🔹🔹 ( خداداد رضایی - لیچارهای من از آشفتگی ذهن )
مرداد ماه 1397
#خداداد_رضایی
#مترسک
#لیچار