آدمیزاد خیلی موجود جالبیه. میگه حرف بزن، بگو از مشکلاتت، تعریف کن. بعد فقط یکبار وقتی تعریف میکنی یا قضاوت میشی، یا نصیحت میشنوی، یا مهر تایید میزنه رو غمت. که آره خیلی سخته واقعا، متاسفم. امید هم که اگه ذرهای بخواد فداکاری کنه و بهت بده، اگه یهخورده ادامه بدی به گفتن خستگی و ناامیدیت سریع دست میکشه و میره کنار. با این تفسیر که من خواستم کمکت کنم تو خودت نخواستی! اندکی همراهی و درک تو روابط دیگه نمیتونی پیدا کنی انگار. خستهم؛ از خودم و آدمها.
خستهم از این بنبستها. مدتهاست نمیگم چرا، حتی تو ذهنم. چون جوابی براش نیست. این دنیا بی در و پیکره و دلیل نمیتونی برای خیلی از اتفاقاتش پیدا کنی. همینه که هست. اما گاهی از شدت کلافگی و غصهی زیاد دلم میخواد بگم. بعد این همه مدت دلم میخواد حالا بگم، که لااقل مقابل این همه به دیوار خوردن حق فریاد رو از خودم نگیرم. چرا؟ چرا انقدر برای من نمیشه؟ چیکار کردم من؟ وقتی انقدر نمیشه، خب طبیعیه که این سوال میاد تو ذهنم که حق من نیست؟ چرا یکی از رسیدنهایی که متوالی برای دیگران اتفاق میوفته، برای من نمیشه؟ فقط یکیش؛ چرا؟
من از حرف تکراری متنفرم. بعد آدمهای این خونه وقتی کنار هم جمع میشن مطلقاً، تاکید میکنم مطلقاً، حرفهای تکراریِ صدساله باهم میزنن. حالا اینکه اعتقادات و دیدشون به مسائل چقدر با من فاصله داره و متفاوته رو نادیده بگیریم!
دختر روبرویم قرار گرفت. بلند شدم، در سکوت به هم دست دادیم و بعد سلام کردم. جواب داد، نشست و باز سکوت شد. سرم را پایین انداختم، اندکی به فنجان قهوهام نگاه کردم، دستم را جلو بردم و با انگشتها کمی جابهجایش کردم. سرم را بالا آوردم، او هم سرش را پایین انداخته بود، متوجه من که شد صورتش را طرفم کرد به چشمانم نگریست و لبخند زد. لبخندش شیرین بود. حس امنیت میداد. حس آشنایی. انگار بویی هم داشت. مثلا بوی نرگس. من هم لبخند زدم و بعد نگاهم را دزدیدم. خجالت کشیدم. معمولاً در این جور موقعیتها معذب میشوم. مخصوصاً زمانی که مثل حالا، نسبت به آدم مقابلم حس خوبی داشته باشم. دوباره آرام مردمک چشمانم را بالا بردم و نگاهش کردم. سرش را پایین انداخته بود و به فنجان قهوه نگاه میکرد. موقعیت خوبی بود تا سر صحبت را باز کنم. البته معمولاً این را زمانی میگویند که هردو طرف میخواهند صحبت کنند، حالا فقط من بودم که میخواستم حرف بزنم. دهانم را آرام و با کمی ترس باز کردم و اولین کلمه را بر زبان آوردم. او که میآمد، بقیهی کلمات هم پشت بندش یکی یکی میآمدند. گویی کلمهی اول بزرگ قبیلهیشان بود. با پیش قدم شدنش، آنها هم اعتماد به نفس پیدا میکردند جلو بیایند. گفتم: شما خوبین؟ سرش را بالا آورد، نگاهم کرد، با همان لبخند شیرین و گفت: خوبم. شما خوبید؟ با لحنی آرامتر از قبل جواب دادم: بله، خوبم. و نگاهم را دوباره برای اندکی پایین انداختم. گفت: نمیخواهید شروع کنید؟ نگاهش کردم، گفتم: اوهوم. میخوام شروع کنم. گفت: پس بگید. حس خوبی گرفتم. انگار این یادآوری که میخواهد مرا بشنود از سویش برایم لازم بود. گفتم:
#کتابی_که_چاپ_نشد
#کتابی_که_چاپ_نشد
نیاز به حس دوست داشتن دارم. هیچوقت قلبم خالی نبوده و تجربهی تازه و غریبیه.
چیزی که یک عمر اسم حساسیت روش میذاشتم و میذارم یک طرحوارهست.
Forwarded from That’s all folks!
فکر میکنم وقتی کسی نیست باهاش حرف بزنم نویسندهی بهتریام. اما خودم همصحبت خوب رو به نوشتن خوب ترجیح میدم. در مورد نوشتن هیچ جاهطلبیای ندارم. طبق معمول هم نمیدونم باید بگم متاسفانه یا خوشبختانه.
مثل یک قلاب وضعیت موجود گیرم میندازه و بیرون از آب نمیکشه، میندازتم ته اقیانوس.
قضیه، خونهی خوب و ماشین خوب و امکانات خوب نیست. تمام قضیه داشتن همراه خوبه.