خیلی دور، خیلی نزدیک
1.33K subscribers
150 photos
10 videos
115 links
یه چیزهایی هست که نمی‌دونی.




http://t.me/HidenChat_Bot?start=5442020786
Download Telegram
Forwarded from The bear that I am (Peyvand)
تكليفت كه روشن باشه مغزت خاموشه.
Forwarded from مغموم
حس می‌کنم هیچی دیگه واقعی نیست. نمی‌تونم باور کنم حرف‌هایی که می‌شنوم از حس‌ اطرافیانم نسبت بهم همونیه که تو دل‌شون هم هست. از طرفی توان و حوصله‌ی فهمیدن‌ش رو هم ندارم. کاش ویژگی‌های آدم‌ها روشون نوشته شده بود، اون وقت هرکسی می‌دونست تکلیف‌ش با طرف مقابل‌ش چیه!
این شرایط تخمی و رو مخ هم تموم می‌شه. ممکنه بهتر نشه، اما تموم می‌شه.
آدم تو زندگی نیاز داره کسی حواسش بهش باشه.
چقدر چیز مونده که باید یاد بگیرم.
نمی‌دانم ستایش شدن توسط آدم موردعلاقه‌ات چه طعمی دارد. لابد خیلی شیرین است. البته زمانی می‌دانستم، اکنون از یادم رفته.

#کتابی_که_چاپ_نشد
احساس می‌کنم از همه‌چی خیلی دورم.
احساس می‌کنم تموم شدم.
روبروی هم می‌نشینیم، چشم‌هایمان را به هم می‌دوزیم، شروع می‌کنیم به صحبت. اندکی ابتدا از فضای کافه می‌گوییم و بعد سفارش‌مان را به ویتر می‌دهیم و دوباره به هم چشم می‌دوزیم. حرف‌ها می‌آیند و ادامه پیدا می‌کنند و از این موضوع به موضوع بعدی.
معمولا موضوع بحث پیرامون آدم‌ها طولانی‌تر می‌شود. بی‌وفایی‌شان، دور افتادن از نزدیک‌ها، تمام شدن رابطه‌ها، کدورت‌ها، شیرینی‌ها، سختی شروع ارتباط‌های تازه، تنهایی؛
تنهایی‌ای که هرلحظه همراه‌مان است و میزان صمیمیت‌ بین‌مان از شدت حس کردنش کم می‌‌‌کند. من تنهام، او تنهاست و حالا اندکی از زمان عمر در حال گذرمان را به هم اختصاص داده‌ایم تا تنهایی‌مان را کمتر حس کنیم. تا از تنهایی‌مان سخن بگوییم. اما هیچ‌کس نمی‌گوید. نه من، نه او. سخت‌مان است. می‌ترسیم درک نشویم، می‌ترسیم قضاوت شویم. البته من حس می‌کنم او مرا درک کند. تنها آدمی که فکر می‌کنم ممکن است درکم کند به نظرم اوست. اما او را نمی‌دانم. هردو انگار از برداشتن قدم اول و فاصله را کم کردن می‌ترسیم. دوست داشتیم نزدیک بودیم، شاید جایی میان دلمان می‌خواهیم که نزدیک شویم، اما می‌ترسیم. هردو تجربه‌ی برداشتن این قدم و نرسیدن به نزدیکی را داریم. حالا خسته‌ایم و اجتناب می‌کنیم.
دوریِ میان‌مان مقابل چشمانم است. عادت ندارم به دوستی‌های دور. عادت ندارم به ارتباط‌‌های این‌چنینی. معنایش برایم نامفهوم می‌شود و متاسفانه گاهی حتی بیهوده برایم تعبیر می‌شود. اما دوریم. بزرگ شده‌ایم و این دوری برای من شده طعم ارتباطات بزرگسالی. ارتباطاتی که از روی نیاز آغاز می‌شود و شکل می‌گیرد، دست‌ها به هم نزدیک می‌شود اما جان‌ها از هم دور است.
جانم مملوء از حس تنهایی‌ست. انقدر این حس طولانی و کهنه شده که رفتنش حالا برایم شده تمثیل یک رویا. احساس می‌کنم هیچ وقت از شدتش کم نمی‌شود. هیچ‌وقت آدمِ من نمی‌رسد. برسد هم لابد باز من آدم او نیستم و خلاصه آدمِ هم نمی‌شویم. چه بگویم؛ خسته‌‌‌م. جلسات تراپی، فکر مثبت و هیچ‌چیز انگار فایده ندارد. میان این احساس دارم آرام آرام جان می‌دهم.
بلدم قیدش رو بزنم‌. بلدم‌ و می‌زنم.
بوی رفتارها خیلی مهمه.
اگه April Rain دوست داری، دوست خوب منی و این حرف‌ها.
هیچ‌کی به حالت که توجه نکنه، دیگه چیزی برات باقی نمی‌مونه.
امروز بیشتر از روزای دیگه زندگی رومه.
خیلی دور، خیلی نزدیک
امروز خودِ زندگی بود.
حالا نمی‌شد ادامه پیدا کنی؟ یه‌ذره نفس کشیدن به من نمی‌رسه؟
آدمیزاد خیلی موجود جالبیه. می‌گه حرف بزن، بگو از مشکلاتت، تعریف کن. بعد فقط یک‌بار وقتی تعریف می‌کنی یا قضاوت می‌شی، یا نصیحت می‌شنوی، یا مهر تایید می‌زنه رو غمت. که آره خیلی سخته واقعا، متاسفم. امید هم که اگه ذره‌ای بخواد فداکاری کنه و بهت بده، اگه یه‌‌خورده ادامه بدی به گفتن خستگی و ناامیدی‌ت سریع دست می‌کشه و می‌ره کنار. با این تفسیر که من خواستم کمکت کنم تو خودت نخواستی! اندکی همراهی و درک تو روابط دیگه نمی‌تونی پیدا کنی انگار. خسته‌م؛ از خودم و آدم‌ها.
دلم می‌خواد دیلیت کنم خودم رو از صحنه‌ی زندگی.
آدمی که به ته‌خط می‌رسه ترسناکه.
خسته‌م از این بن‌بست‌ها. مدت‌هاست نمی‌گم چرا، حتی تو ذهنم. چون جوابی براش نیست. این دنیا بی در و پیکره و دلیل نمی‌تونی برای خیلی از اتفاقاتش پیدا کنی. همینه که هست. اما گاهی از شدت کلافگی و غصه‌ی زیاد دلم می‌خواد بگم‌. بعد این همه مدت دلم می‌خواد حالا بگم، که لااقل مقابل این همه به دیوار خوردن حق فریاد رو از خودم نگیرم. چرا؟ چرا انقدر برای من نمی‌شه؟ چیکار کردم من؟ وقتی انقدر نمی‌شه، خب طبیعیه که این سوال میاد تو ذهنم که حق من نیست؟ چرا یکی از رسیدن‌هایی که متوالی برای دیگران اتفاق میوفته، برای من نمی‌شه؟ فقط یکی‌ش؛ چرا؟
یه‌چیزی شنیدم پرت شدم به یه‌‌موقعیت تو بچگی؛ چقدر عجیبه زندگیم.