خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری
2.86K subscribers
1.25K photos
125 videos
26 files
84 links
.میتونین خاطرات خودتونو به آیدی زیر ارسال کنین تا در کانال و وبلاگ قرار بدیم. @valiant_2017
khateratemrooz.blogfa.com
دوستای خوبم خاطرات کانال ممکنه واقعی نباشن و داستان غیرواقعی باشه.
با گذاشتن کامنت برای خاطره ها باعث انگیزه به نویسنده ها بشین
Download Telegram
سلام من مهسا هستم دومین بار هست خاطره میزارم شاید یادتون نباشه مال خیلی وقت پیش بود خاطره قبلیم اونایی که اون سریع کامنت گذاشتن گفتن الکی بود من الکی برای چی وقتم رو هدر بدم بزارم از بعضی ها هم کامنت های خوب گذاسته بودن ممنونم حالم رو خوب کردن یه معرفی کوچیک داشته باشیم بریم سراغ خاطره ۱۴ سالم هست دو تا داداش دارم امیر پزشک هست و دانشجو فرزاد دارو سازی هست من مریض شدم شدید حالم بد بود مامان و بابام هم سر کار بودن فرزاد و امیر خونه بودن حالم به شدت بد بود رفتم پیش امیر گفتم حالم بده گفت چرا گفتم نمیدونم دست گذاشت روی پیشونیم دید داغ داغ هستم بعد رفت وسایلش رو آورد شروع کرد ماینع کردن گفت حالت خیلی بده ترسیدم چون هر سریع حالم خیلی بد باشه آمپول باید بزنم بغضم گرفته بود گفتم امیر میشه آمپول ندی گفت عشق آجی برای خودت هست من دوست ندارم اذیت بشی ولی مجبورم بغضم ترکید آروم آروم تشک می‌ریختم فرزاد بوسم کرد گفت چی شد یهو امیر بغلم کرد یکم که آروم شدم امیر به فرزاد گفت من برم دارو هاش رو بگیرم میتونی براش یه شیاف بزاری گفت باشه برو زود بیا حالش خیلی بده گفت باشه بعد رفت منم به فرزاد داشتم اینجوری🥺 نگاه میکردم گفت قربونت بشم زود تموم میشه چیزی نیست بقلم کرد گفتم میدونم به خاطر خودن هست و مجبورم بزنم گفت دورت بگردم مرسی که درک میکنی حالت تهوع هم داشتم بدو رفتم دست شویی🤮 فرزاد هی در میزد حالت خوبه تموم شد اومدم بیرون فرزاد گفت برو رو تختت منم الان میام رفتم فرزاد هم دفت یخچال سمت جعبه دارو ها شیاف آورد اومد تو اتاق. منم بغض داشتم شیاف رو گذاشت یکم میسوخت گفت تمومه شلوارم رو کشیدم بالا اومد رو تختم نشت کنارم دل داریم میداد که امیر با یک کیسه پر آمپول و سرم اومد منم ترسیدم همون لحظه دوست امیر میلاد که دکتر هست اومده بود پیش امیر امیر در رو باز کرد اومد داخل دست امیر آمپول بود گفت سلام چی شده گفتش هیچی مهسا حالش خوب نیست اونم اومد تو اتاق سلام علیک کردیم گفت چیشده منم با بغض نگاه میکردم امیر بهش گفت بعد به من گفت دراز بکش میلاد داشت به امیر میگفت میخوای کمکت بگیرمش گفت نه دیگه آجیم خانم شده میدونه نباید تکون بخوره فرزاد کمکم کرد دراز کشیدم امیر با آمپول اومد پد رک چند بار کشید استرس گرفته بودم یهو سفت کردم سریع شل کردم میلاد گفت هنوز نزده که گفتم همین خودش کلی استرس میده صورتم رو چسبونده بودم به بالشت امیر سوزن رو وارد کرد منم یواش یواش اشک میریختم تا تموم شد جونم در اومد گفت تموم شد میلاد گفت چه دختر خانمی فرزاد گفت آره دیگه آجی ما اینه بعد امیر گفت ببینمت من برگشتم کلی عذر خواهی کرد گفت خیلی دردت اومد یه سر ریز تکون دادم بوسم کرد بعد بغلم کرد بعد امیر گوشیش زنگ خورد به میلاد گفت میتونی این آمپولش رو بزنی تا من بیام گفت باشه داداش برو امیر رفت گوشیش رو جواب بده بعد میلاد رفت آمپول رو آماده کرد اومد دستام داشت از استرس میلرزید فرزاد فهمیده بود اومد آرومم کنه دستش رو گزاشت جلوم گفت دردت اومد گاز بگیر میلاد داشت پنبه می‌کشید بعد سوزن رو فروع کرد آییییی کش دار گفتم میلاد گفت ببخشید زود تمومش میکنم داشتم آروم اشک میریختم دیگه تحمل نداشتم دلم نمیومد دست فرزاد رو گاز بگیرم دست خودم رو محکم گاز میگرفتم چشمام رو فشار میدادم امیر اومد گفت فدات شم تمومه تمومه بعد میلاد کشید بیرون روش پنبه گذاشت بعد امیر گفت یکم دراز بکش برگرد سرومت رو بزنم باشه من گفتم باشه یکم بعد برگشتم گفت آمده ای سرومت رو بزنم گفتم آره رگم رو پیدا کرد بعد سوزن رو وارد کرد یه آخ کوچیک گفتم گفت تمومه دردش بعد کلی چسب زد یهو چشمم افتاد به آمپول های دیگه گفتم اونا چیه امیر گفت اونا رو شب برات میزنم گفتم که شب مهمونی هستیم(خونه دوست خانوادگی مون) گفت اونجا برات میزنم گفتم باشه گفت میخوای بخواب تا تموم بشه منم واقعا خسته بودم خوابیدم اومد سوروم رو در بیاره حس کردم بیدار شد غروب بود مامان و بابام از سر کار اومده بودم اومدن بالا سرم گفتن چیشد یهو خوبی میخوای نریم مهمونی گفتم نه بریم دیروز هم سنا پیان داده اونم سرما خورده(سنا هم سن منه میخوایم بریم خونه اونا) گفت پس پاشو حاضر شو زود بریم آروم آروم از جام بلند شدم مامانم کمکم کرد حاضر شدم بعد سوار ماشین امیر شدیم جاش بهتر بود رفتیم امیر هم آمپولام رو اورده بود منم استرس گرفته بودم باز رسیدیم سلام علیک کردیم نشستیم سنا گفت بریم اتاق رفتیم امیر هم یک لحظه اومد گرمش بود کتش رو در اورد آویزون کنه بعد مامان سنا اومد گفت امیر جان مزاحمت شدم سنا رفته دکتر آمپول داده هر کاری کردیم نزد گفت دست امیر سبک هست اون بزنه شما زحمتش رو می‌کشید گفت زحمت چیه شما رحمتین چشم سنا بغض کرده بود اومد بغل من گفتم منم آمپول دارم امیر گفت
اینجا برام میزنه مامانش کیسه دارو ها رو اورد میدونستم بعدیش منم رنگ جفتمون پریده بود من خواستم برم بیرون راحت باشه گفت مهسا بمون منم در اتاق رو بستم رفتم کنارش دستش رو گرفتم دست های جفتمون یخ زده بود گفت تو چرا یخی گفتم منم قراره بعد تو بزنم داشت گریه میکرد سنا امیر هم آمپول رو حاضر کرد اومد سمتش سنا پرسید اسم آمپوله چیه امیر گفت من هیچ وقت حتی به مهسا هم اسم آمپول ها رو نمیگم استرسش بیشتر نشه گفت درد داره گفت یکم آره تحمل کنی زود تمومه شلوارش رو کشید پایین داشت پنبه می‌کشید سفت کرد امیر بهش گفت شل کن شل کرد گفت ببخشید دست خودم نیست خیلی میترسم گفت اشکال نداره آروم باش نفس عمیق ‌بکش همین که وارد کرد صداش رفت هوا گریه میکرد هی آیییی و آخ میگفت امیر گفت تمومه تمومه کشید بیرون پرسید باز هم هست گفت نه تموم شد یکم دراز کش بمون بعد پاشو اونم یه آخيش گفت بعد شلوارش رو درست کرد بعد از امیر تشکر کرد گفت ببخشید اذیتتون کردم گفت خواهش میکنم این چه حرفیه گفت مهسا نوبت تو هست آماده شو گفتم تو هم بمون سنا اونم اومد جلو من نشست داشتم میلرزیدم گفت داداش دورت بگرده آروم باش زود تموم میشه منم شلوارم رو دکمه و زیپش رو باز کردم دادم پایین امیر آمپول رو حاضر کرد اومد سمتم سنا گفت آروم باش مثل من زود تموم میشه پنبه کشید سوزن رو وارد کرد اولش اوکی بود همین که مواد رو وارد کرد یه درد بدی پیچید تو پام زدم زیر گریه پلک هام رو فشار میدادم یه آییی گفتم امیر گفت آجی قربونت بشم تمومه تمومه داشتم دستم رو گاز میگرفتم کشید بیرون پنبه گذاشت اومد بوسم کرد گفت داداش رو ببخش خب بخاطر خودت بود گفتم کار بدی نکردی که بخوام ببخشمت الکی هم آمپول نمیدی حتما نیاز بوده بعد اشکام رو پاک کرد رفتیم بیرون وقت شام بود خاله گفت سنا آمپول زده تو چرا چشمات قرمز هست گفتم منم آمپول داشتم گفت اصلا صدات بیرون نیومد صدا ینا به ذره میومد ولی تو نه بعد رفتیم سر شام

ببخشید طولانی بود اذیت شدین چشماتون درد گرفت اگر بد بود ببخشید
سلام من دوباره اومدم سارام کامنتها رو خوندم گفته بودید ادامش هم بنویسم
فردای اونروز هنوز توی رختخواب استراحت میکردم همه دارهامو هم سروقت میخوردم تا دوباره احتیاج به تزریق ندلشته باشم از اسمش هم استرس میگیریم 🤒😬
محمدزنگ زد حالموبپرسه منم سعی کردم صدامو صاف کنم که بگم خوبم ولی مگه این صدا خوب شدنی بود! محمد خیلی حساسه به اینکه کل داروها باید مصرف بشه پرسید داروهاتو خوردی؟ گفتم بله الان خیلی بهترم گفت آمپولاتم که بزنی بهتر از این میشی گفتم محمدددد گفت جااانم گفتم بیخیال دیگه هنوز جای قبلیا درد میکنه! گفت حالا میام خونه حرف میزیم تا بعداز ظهر استرس گرفته بودم واینکه هی نقشه میکشیدم که چجوری اون دوتا آمپولو بپیچونم تا اینکه محمد اومد خونه اول یه چای خورد و بعد گفت برو تو اتاق آماده شو تا منم آمپولتو آماده کنم من 😐 محمد حالم خوب شده گفت کاملا از صدات مشخصه 😔 رفتم توی اتاق پتو رو پیچیدم دورم دیدم محمد دوتا آمپول و آماده کرده اومد سمت اتاق گفت عه تو که هنوز آماده نشدی زود باش پنی زود رسوب میکنه گفتم نمیخوام 🥺 گفت عه بچه شدی زودباش ببینم! گفتم هنوز دیروزیا جاشون درد میکنه گفت قربونت برم پنی یه کم درد داره ولی عوضش زودتر خوب میشی کمی نوازشم کرد و آروم منو دمر کرد شلوارمو دادپایین یهو سفت کردم گفت ساراخانم شل کن تا دردت نگیره گفتم نمیتونم محمد یه ضربه زد یه توده درست کرد و نیدلو وارد کرد آخم محمد درد داره مواد که وارد میشد دردش هر لحظه بیشتر میشد دیگه اشکم دراومد گفتم تمومش کن آخ آخ گفت تموم شد. و پنبه گذاشت یکم ماساژ داد که بازم صدام دراومد لعنتی بعدش انکار بیشتردرد داشت. سریع طرف مقابلو پنبه کشید گفتم بسه دیگه ولیتوجهی نکردو نیدلو وارد کرد نوروبیون بود خیلی درد داشت یکدفعه پامو بلند کردم سریع پاشو گذاشت روی پام گفت تموم شد نفس بکش وای از دردش بعد از اینکه پنبه گذاشت بازم درد میکرد. محمد سرنگا رو انداخت داخل سطل زباله و دستاشو شست و یه لیوان آب پرتقال برام آورد باهاش قهر بودم نگرفتم کلی با هام شوخی کرد تا آشتی کردم . 😊 فرداش هم بازم برخلاف میلم آمپول خوردم ولی دیگه کاملا خوب شدم
امیدوارم از خاطره من خوشتون اومده باشه
اگر راضی بودید بازم خاطره دارم که تعریف کنم 😘
سلام امیدوارم که حالتون خوب باشه 🌱
مریمم ۲۲ سالمه دانشجوی عمران👷‍♀
خاطره قبلیم درباره دندون پزشکی بود ولی این خاطره متفاوته
پنجشنبه صبح حدودا ساعت ۶ بود از خواب پاشدم بیرون کار داشتم تاظهر  بیرون بودم ساعت حدودا ۱۲ بود که داشتم برمیگشتم خونه که پایین تر از کتف سمت راست یکم درد گرفت سعی کردم نسبت بهش بی تفاوت  باشم
اومدم خونه ناهار خوردم دردم داشت بیشتر میشد گفتم حتما گرفتگیه یه قرص متوکاربامول خوردم و خوابیدم😴
تا غروب که از خواب پاشدم دردم بیشتر شده بود ولی قابل تحمل بود دوباره بیرون کار داشتم با مامانم رفتیم بیرون موقع برگشت هر چقدر مامانم اصرار کرد بیا بریم دکتر قبول نکردم چون تو تصورم اینجوری بود که گرفتگیه و اگه برم دکتر آمپول متوکاربامول میده که من ازش وحشت دارم
مقاومت کردم تا ساعت ۱۱ شب که دیگه از شدت درد گریه میکردم نمیتونستم نفس بکشم اصلا موقع شامم غذا پرید گلوم خیلی وضعیت بدی بود نه میشد نفس بکشم نه میتونستم سرفه کردم اینجوری شد که بیخیال غذا خوردن شدم و داوطلب شدم برای دکتر رفتن 😐😢
خلاصه رفتیم درمانگاه .
درمانگاه شلوغ بود برای سرم و تزریقات و ..‌.
ولی مریض برای ویزیت نبود رفتیم داخل اتاق دکتر که تازه داشت شروع میکرد به غذا خوردن😂
هر چقدر از ما اصرار که چند دقیقه دیگه میایم ولی از دکتر انکار که همین الان بیاید و رفتیم داخل
علائم مو پرسید و چند تا سوال پرسید گفت از معدته 😐 گفت دارو مینویسم برات ان شاءالله که زود خوب میشی .
اینقدر حالم بد بود حتی خودمو برای آمپول متوکاربامول آماده کرده بودم اصلا برام مهم نبود دیگه چی مینویسه
ولی خداروشکر مامانم حواسش بود
گفت آقای دکتر دارو تزریقی مینویسید ؟ چون یکم میترسه 😊
گفت نه سرم نوشتم همه رو میریزن تو سرم خیالتون راحت
گفتم من نمیتونم دراز بکشم چه جوری سرم بزنم ؟
گفت حتما نیاز نیست دراز بکشی میتونی نشسته بزنی
برو به سلامت نگران نباش 😊
رفتیم دارو هارو گرفتیم و دوباره برگشتیم درمانگاه
داشتم مراحل آماده سازی سرم و میدیدم که قلبم اومد تو دهنم و کلی دعا به جون سازنده سرم و اونی که دارو ها رو یه جوری ساخته که بشه داخل سرم تزریق کرد کردم
۴ تا آمپول بود 💉
پنتوپرازول ، استامینوفن،  ویتامین سی و ویتامین ب
آماده کرد اومد سمتم گفت دراز بکش
گفتم نمیتونم اصلا دراز بکشم
گفت اینجوری اذیت میشی آخه سرمتم دیرتر میره
گفتم چاره ای ندارم دیگه دکتر هم گفتن میتونم نشسته بزنم
گفت اوکی و اومد تورنیکت و بست دور دستم  یه چند بار ضربه زد رو دستم یکم دنبال رگ گشت بعد پنبه کشید و بعدش سوزن و وارد کرد که یه لحظه دردم گرفت گفتم آخخ
گفت تمومه
نگاه کردم دیدم تو رگه یه نفس راحت کشیدم بعد چسب زد گفت خوبی ؟ گفتم بله ممنون
گفت درد نداری ؟ گفتم نه
و رفت چند دقیقه بعد دکتر اومد چند تا مریض دیگه هم سرم زده بودن به ترتیب به همه شون سر زد و بعد اومد پیش من گفت بهتر شدی ؟ گفتم نه هنوز
گفت خب تازه سرمت وصل شده یکم بگذره بهتر میشی نگران نباش
گفتم باشه و رفت
نصف سرم رفته بود که دوباره دکتر اومد پرسید بهتری ؟
گفتم نه
گفت هیج تغییری نکردی یعنی؟ 
گفتم نه اصلا دردم کم نشده
یه چند تا سوال دیگه پرسید ازم
گفت سرمت تموم شد بیا اتاقم برات یه سونو مینویسم انجام بده بیار ببینم
گفتم باشه ممنون
سرمم که تموم شد پرستاره اومد درآورد گفت پنبه رو فشار بده و چسب زد و رفت
منم حالم خوب نبود اصلا یه لحظه نگه داشتم و سریع ولش کردم تا کفش مو پوشیدم نشستم یهو دیدم آستین مانتوم و جای سرمم پر خون شده مامانم دوباره پرستار و صدا زد اومد پنبه رو عوض کرد دوباره چسب زد
تشکر کردم ازش و رفتم اتاق دکتر سونو نوشت برام بدون هیچ داروی دیگه ای راهی خونه شدم با همون دردی کع فقط یکم از شدتش کم شده بود 😢
تا اومدیم خونه ساعت ۲ شب بود خوابم میومد ولی اصلا نمیتونستم دراز بکشم
نشستم رو زمین سرمو گذاشتم رو مبل یکم همونجوری خوابیدم دیدم بازم نمیشه
به زور به پهلوی چپم خوابیدم تا صبح مجبور شدم همونجوری بخوابم همینکه یکم تکون میخوردم از شدت دردش از خواب می‌پریدم دوباره با سختی میخوابیدم
تا صبح با همین وضعیت داغون گذشت و بدترین قسمت موقع هایی بود که سرفه یا عطسه ام می‌گرفت دردش صد برابر میشد
فرداش که بشه جمعه تا غروب تحمل کردم ولی دیدم دیگه نمیتونم و این بار رفتیم بیمارستان که همین که علائم و گفتم گفت برو  نوار قلب بگیر 😐
حالا منم استرس گرفته بودم قلبم تند میزد میدونستم بخوام نوار قلب بگیرم نتیجه اش خوب نمیشه چون ضربان قلبم خیلی بالا بود به هر سختی بود نوار قلب و گرفتم و دوباره راهی اتاق دکتر شدیم
دکتر با تعجب گفت چرا اینقدر قلبت تند میزنه ؟
استرس داری؟
گفتم بله همیشه
این چند وقته هم هر وقت چک کردم ضربانم بالای ۱۰۰ بود گفت خب برات پروپرانول مینویسم روزی یکی بخور
گفت قلبت خوبه مشکلی نداره با اینکه تند داره میزنه ولی خوبه نرماله
سونوگرافی دکتر قبلی و نشون دادم بهش گفت آره مینویسم برات برو انجام بده خیالت راحت بشه رفتم سونو هم انجام دادم که فهمیدم مشکلی نیست ولی برای اطمینان بردم به دکتر نشون دادم گفت سالمه مشکلی نداره
میتونی بری
گفتم الان با این درده چیکار کنم نمیتونم نفس بکشم
گفت مسکن بخور 😐
تشکر کردم خداحافظی کردم اومدیم خونه در کمال تعجب موقع خواب دیدم میتونم دراز بکشم ولی همچنان وقتی میخواستم نفس بکشم درد داشتم چون خیلی خسته بودم خوابیدم
شنبه هم که صبح زود پاشدم برم دانشگاه دیدم هیچ اثری از درد نیست نه در حالت عادی و نه حتی موقع نفس کشیدن کاملا خوب شده بودم خیلی عجیب بود برام یهویی خودش خوب شد و خداروشکر تا الانم خوبه
ولی امروز هر باری که نفس میکشیدم خداروشکر میکردم که دیگه اون درده نیست و راحت میتونم نفس بکشم 😍😊
ممنونم که خاطره مو خوندید 🙏
سلام به همه
خوبید🤩
وقت امتحانات ترم رسیده برای همین نیستم این مدت

از اون ماجرا تقریبا ۸ ماهی گذشته بود و دکترf رفته بود همدان و هرزگاهی فقط چت میکردیم باهم
و منم سخت درگیر دانشگاه بودم که بتونم برای ارشد آماده بشم
۷ و نیم از خونه ميومد بیرون تا به کلاس ۸ برسم 🥱و آخرین کلاسم که ۱۷.۳۰ بود تا ۷ طول میشکید
دیگه وقتی میرسیدم خونه مثل میت میشدم
خوارکم داغون شده بود نه شام میخوردم نه نهار درست و درمونی
مصرف قهوه و چایی امم که نگم روز به روز بیشتر میشد
بچه های روانشناسی رو می‌خواستند ببرن به شهر های اطراف برای کتابخونه
هیجان زده منتظر بودم برم و کتاب‌هایی که میخواستم و تهیه کنم تا برای ارشد بهتر آماده بشم
به خونه گفتم و تقریبا یه هفته بعدش با اتوبوس رفتیم
لیست یه سری کتاب ها رو از استاد گرفتم که نویسنده و مترجمش کی باشه 😍
ساعت حدود ۱ ظهر رسیدم و رفتیم خوابگاه دانشگاه بهمون اتاق دادند که کاش نمی دادند😵
چون وسواس داشتم بدون استراحت فقط  مشغول تمیز کاری کردم
بوی بد ، وسایل کثیف، وضع بدی بود واقعا...
بچه ها هم‌کمک کردن و یه دستی به روی اتاق کشیدیم
بعدشم شیک و پیک رفتیم بیرون😁
طبق معمول قهوه به دست با شکلات تلخ در حال راه رفتن بودم که بچه ها گفتند بریم پاساژ بعد بریم کتابخونه
کلی گشتیم و خرید کردیم دیگه کی میتونست بره کتابخونه؟
استادی که همراه مون بود گفت با تاکسی می‌فرستیم خوابگاه بعد ادامه میدیدم
خلاصه رسیدیم کتابخونه و تا آخر وقت من مشغول بودم
قشنگ  جون از تنم در رفت ولی خداروشکر بیشتر کتاب ها رو پیدا کردم😊
رفتیم خوابگاه با کتاب ها سر و کله میزدم
که بچه ها گفتند بیاین بریم حیاط خوابگاه کمی قدم بزنیم
رفتیم باهم چایی و کیک و شکلات خوردیم و کلی قدم زدیم وقت برگشت حس کردم محتویات معده ام داره میاد بالا
بدو بدو رفتم دستشویی و حالم بد شد
حاضرم بمیرم ولی حالت تهوع و استفراغ و تجربه نکم 😕
بچه ها همه شون پشت در وایستاده بودن کمک کردن رفتم تو اتاق و خوابیدم
صبح خیلی بهتر بودم
خلاصه داشتیم از سفر دانشجویی مون نهایت استفاده رو میکردیم که من از پا در اومدم با این معده ی لعنتی
استاد راهنما گفت حتما باید بریم دکتر تا فردا تو ماشین حالت بد نشه
رفتیم درمانگاه ولی درمانگاه برام خیلی آشنا بود
با وجود اینکه تو این شهر هیچ وقت نرفتم بیمارستان و درمانگاه ولی حس میکردم اینجا برام آشناست
رفتیم داخل اتاق پزشک معاینه کرد و بعدش استاد رفت داروها رو بگیره همین جوری خیره شده بودم به درمانگاه یه دختری صدا کرد دکتر.... فامیلی ایش با دکترf یکی بود وقتی برگشتم خیلی شبیه بود ولی دکترf نبود
یکم گنگ شده بود واسم
ولی این همون درمانگاهی بود که دکتر f بعد تخصص میرفت کار می‌کرد
و اونی که من دیدم بردارش بود که شباهت ۸۰ درصدی باهم داشتند
استاد داروهام رو آورد یه سرم و پنتوپرازول بود با انداسترون  که رفتم تزریقات برام وصل کنند
طبق معمول بعد چند بار تلاش رگ‌گرفتند

خانم مسنی کنارم بود که با خودش حرف می‌زد
همه اش میگفت من از اینجا میترسم آدم ها میان نزدیکم
با حرکات و حرفاش توجه ام و به خودش جلب کرده بود
دکتر(برادر دکتر f) اومد داخل و تلاش می‌کرد معاینه اش کنه ولی زنه با ترس زیاد مواجه شد
ناخودآگاه گفتم مشکل اضطراب اجتماعیه
از آدم ها و محیطی که هست میخواد دوری کنه
دکتر بهم نگاه کرد و با سر تایید کرد رفتم جلوتر و خیلی ماهرانه جوری که پیرزن فک می‌کرد داره داستان تعریف میکنه معاینه اش کرد
تشخیص داد که باید روانپزشک ببینتش و جسمی سالمه
برگه ای داد به همراهش و بعد رفت بیرون
خسته شده بودم از سرم که دکتر اومد داخل با پرستار حرف زد بعد که من و دید اومد طرفم گفت رشته ات چیه ؟ گفتم روانشناسی
دانشجویی؟ آره
ولی خوب اختلالات و یادگرفتی ، آفرین!
خیلی ممنونم
خواست بره بیرون که گفتم میشه یه سوالی بپرسم؟
گفت حتما در خدمتم
گفتم دکتر f بردارتون بعد تخصص میخواد کلا اینجا بمونه؟
متعجب زده نگام کرد گفت f و از کجا میشناسی؟
اره حتما میاد اینجا ، هم ما بهش احتیاج داریم هم اینکه برای آینده ی خودش بهتره
تشکر کردم ... که گفت از کجا میشناسیش؟ گفتم دوستمه
به سرم نگاه کردم یکم مونده بود ولی حس خفگی بهم دست می‌داد نمیخواستم بمونم
سرم و در اوردم و رفتم پیش استاد که بریم خوابگاه، اون شب خوابم نبرد به خیلی چیزا فکر میکردم ولی برام حل نمیشد
فرداش هم برگشتیم شهر خودمون ....


فکر میکردم شاید من دارم مانعی میشم برای اون
وقت شو میگرم
خسته اش میکنم
و هزار فکر و دلیل دیگه که با خودم تحلیل منفی میکردم ولی دریغ از یه نتیجه


امیدوارم که دوست داشته باشید ☺️❤️


À....
و خدایی‌که‌بیش‌ازاندازه کافیست..
سلام امیدوارم حالِ همتون خوب باشه مخصوصا حال دلای مهربونتون..
نازنینم ۲۳ سالمه مازندران متاهلم
مامانِ همون آیلار کوچولویی که تازگی بدنیا اومد.
تقریبا داره نزدیک یک ماه میشه که امید بزرگی به زندگی منو مهدی اضافه شد
••
بعد زایمانم یکسره خونه خودم بودم
ده روزگی دخترم به بعد رفتم خونه مادرم که اونجا بمونم و واقعا تنهایی بر نمیام خیلی سخته فعلا برام.
رفتیم خونه مامانم بچه رو داشت میخوابوند
منم تایم گیر اوردم برم دوش بگیرم برگردم سریع
که گریه نکنه
رفتم و اومدم انقد هوا گرم بود همش جلوی کولر بودم حواسم به خودم نبود که یه موقعی سرما نخورم بچمم مریض نشه
ولی خب گرما امون نمی داد همونجا دراز کشیدم
دخترم خواب بود منم خوابیدم
بلند که شدم گلوم شروع کرد به درد گرفتن ابریزش و عطسه شروع شد
زیاد نزدیک بچه نمیشدم که ناخداگاه چیزیش نشه اخی جونی نداره بچم🥺
اون شب گذشت
بعد زایمان خیلی ضعیف شدم
با کوچیکترین چیز مریض میشم ویتامین همه کم شد به بی حسی حساسیت داشتم نابود شدم چندروز اول زایمانم
شد فردا..
با بدن درد وحشتناکی بیدار شدم
بماند که سرفه عطسه و .. همه چیز همراش بود‌
ناچار دیگه باید میرفتم دکتر چون بچه مریض نشه
بعد ناهار بچرو سپردم دست برادرم و خواهرم منو مادرم رفتیم دکتر
رسیدیم نوبت گرفتیم خلوت بود سریع رفتیم داخل
همه علائمو گفتم تبم بالا بود کلی امپول و قرص نوشت بعد تشکر کردیم اومدیم بیرون
رفتیم تزریقات سرمم زد تا رگ پیدا کنه جونم در رفت هی میزد درمیاورد
تا این نیم ساعتی خوابم برد ولی همش دلم پیش دخترم بود
بعد سرم تموم شد پرستار گفت برگرد امپولاتو بزنم
برگشتم اولیو زد زیاد درد نداشت
ولی دومی خیلی دردش بیشتر بود اما صدام درنیومد تحمل کردم
تموم شد کشید بیرون بازم تشکر کردیم اومدیم
رسیدیم خونه شبشم بچم صورتش داغ بود
ترسیدم نکنه مریض بشه
ولی تب داشت نصف شب از گریه هاش متوجه شدم داره اذیت میشه بچم
همسرم بیدار بود پا به پام همونجوری از روز اول زایمان هست و بود😅💙
دیگه بردیمش بیمارستان توراهم خیلی گریه میکرد مامانم همرام بود
دوتا از دکتر عمومیا شیفت شبشون بود بچه رو معاینه کردن گفتن چیزیت نیست یه تب بر و شربت مینویسم سر وقت بده که اذیت نشه
قلبم داشت پاره میشد اخه بچه ۲۰ روزه مگع چقدر توان درد امپولو داره اصلا میشه زد میتونه؟
بغض داشت خفم میکرد دلم خیلی میسوخت هرکار کردم که نزنه
مامانم و همسرم نزاشتن چون منم کامل خوب نشده بودم میترسیدم بدتر بشه
تو بغل همسرم بود نشست رو تخت
پرستار زد بچم هلاک شد از گریه بعدش سریع گرفتمش تو بغلم ارومش کردم خوابوندمش
ولی قلبم پاره شد اون لحظه🥹🥹🥹
خلاصه چند روز گذشت هردومون خوب شدیم
منم رعایت کردم که بدتر ازین نشیم.


ایشالله همه به آرزویِ قلبیتون برسین💙🫀.

در پناهِ حق
سلام دوستان من اومدم با یه خاطره دیگه
گفته بودید سنت رو چرا نگفتی
پس یه بیوگرافی بگم من سارا ۲۶ ساله همسرم محمد ۳۱ ساله ۵ ساله ازدواج کردیم من یه خواهر و یه برادر هم دارم فعلا بچه نداریم.
بریم سراغ خاطره چند وقت پیش همش احساس خستگی میکردم دوست داشتم همش بخوابم محمد زنگ میزد میگفت چیکار میکنی؟ میگفتم خواب بودم یا دوستام قرار میذاشتن بریم بیرون نمیرفتم میگفتم کار دارم ولی درواقع خسته بودم و میخواستم بخوابم. محمد گفت بیا بریم دکتر نمیشه که همش خوابت بیاد بیشتر وقتت رو خوابی! قبول نمیکردم میگفتم کار خونه زیاده منم خسته میشم ولی خودم هم از اینکه این همه میخوابم خسته شده بودم تا اینکه یه روز محمد گفت برات وقت دکتر گرفتم باید بریم دکتر از من انکار و از اون اصرار بالاخره تسلیم شدم و لباس پوشیدم رفتیم دکتر یکربعی معطل شدیم تا نوبت ما شد دکتر یه آقای مسن و خوش اخلاق بود شرح حال دادم دکتر گفت باید آزمایش بدی ببینم وضعت چطوره جواب آزمایش رو بیار ببینم تا بعد بهت دارو بدم ولی یه نوروبیون بزنی سرحالت میکنه گفتم نمیشه نزنم دکتر یه لبخندی زدی گفت بزنی بهتره که محمد به جای من جواب داد بله میزنه و تشکر کرد و اومدیم بیرون یه نگاه بهش کردم گفتم چرا جای من تصمیم میگیری؟! 😐گفت بزن بهت قول میدم سرحال میشی بعد رفت دارو رو گرفت و برگشتیم خونه محمد گفت خانمم الان برات بزنم یا شب؟ چپ چپ نگاش کردم گفتم گزینه هیچکدام گفت دقت نکردی فقط دوتا گزینه داشت 😏 ساراخانم الان بزن که شب بریم خونه مامانت اینا تا اونجا سرحال باشی گفتم باج میدی گفت خواهرت اینا هم اونجان 😉 من که یه هفته ای میشد که سمانه خواهرمو ندیده بودم چشمام برق زد گفتم به شرطی که آروم بزنی گفت چشم حتما حالا بیا دراز بکش تا من آمپول رو آماده کنم همونجا رو کاناپه دراز کشیدم استرس داشتم میدونستم نوروبیون درد داره محمد اومد شلوارمو کشید پایین پنبه کشید گفتم آخ... پشیمون شدم نمیخوام گفت من که هنوز نزدم قول میدم آروم بزنم تا کمتر دردت بیاد حالا یه نفس بکش تا نفس کشیدم و نیدلو وارد کرد منم شروع کردم به آخ و اوخ کردن گفتم درش بیار درد داره نمیخوام گفت الان تموم میشه یه نفس دیگه بکش آفرین تموم شد بعد پنبه گذاشت و یکم فشار داد. منم یه نفس راحت کشیدم ولی خیلی درد داشت 😥 محمد اومد پیشونیمو بوسید و گفت دیدی درد نداشت 😉من🤨 گفت یکم دراز بکش بعد پاشو حاضر شو بریم خونه مادرزن جان 😊😄
امیدوارم خوشتون اومده باشه 🌺

فرداش رفتیم آزمایشگاه که حتما اونم براتون مینویسم 🙏🏻
سلام به همه پدرام هستم 🤚
این خاطره مال همین دیروزه و مربوط به جواد هست 👍
دیروز کلا یه ربع مونده بود به پایان شیفتم و جواد هم ۲ روز مرخصی گرفته بود بهش که زنگ زده بودم گفت که یه ذره سرما خوردم و دارم بهتر میشم 👍
داشتم کم کم وسایلمو جمع میکردم که گوشیم زنگ خورد برداشتم دیدم جواده
+سلام داداش چطوری ؟
- پدرام
+اوه اوه جواد خوبی این چه صداییه 😳
-پدرام دارم میمیرم به علی زنگ زدم چون شیفت نبود بیاد نجاتم بده ولی جواب نداد
توروخدا بیا 😖
+ خب پاشو بیا اینجا من نجاتت بدم 😟
-اصلا جون ندارم رانندگی کنم 😔
+الان میام
دیگه دیدم مریض نیست سریع با همکارا خداحافظی کردم و اومدم سوار ماشین شدم و حدود ۲۰ دقیقه یا ۱۵ دقیقه توی ترافیک بودم 😵‍💫
دیگه رسیدم رفتم زنگ رو زدم دیدم درو باز نکرد دوباره زدم بعد از کلی مکث درو باز کرد رفتم توی آسانسور یکم با موهام ور رفتم تا رسیدم 👍
اومد درو باز کرد گفت بیا من خودم تنهام 😊
رفت توی اتاقش منم پشت سرش رفتم تیشرتشو در آورد گفتم
+جواد یخ میکنی ها آخه کولر روشنه سرما هم که خوردی😟
-نه بابا گرمه
نشستم روی تخت کامل معاینه کردم گفتم
+داداش این چه وضعیههه😦
-نمیدونم دو روزه اینجوری شدم 😞
+نسخه نوشتم گفتم جواد جان فقط ببخشید دیگه اینا با ۲ تا قرص و شربت حل نمیشه
گفت باشه عیب نداره فقط اگه میری داروخونه لیدوکائین هم بگیر بی زحمت گفتم باشه و رفتم داروخونه دارو هارو گرفتم و رفتم سمت خونشون
رفتم بالا گفتم چیزی خوردی ؟
-آره کیک خوردم
گفتم پس برگرد بزار بزنم اینارو
برگشت گفت داداش آروم فقط 😢
گفتم : حواسم هست 👍
آمپولارو آماده کردم رفتم کنارش شلوارکشو یه کم کشیدم پایین و پنبه کشیدم و اولی رو زدم تا آخرش چیزی نگفت ☺️
طرف مقابل رو کشیدم پایین پنبه کشیدم و زدم آروم گفت آی . چیزی نگفتم اونم تا آخرش چیزی نگفت👍
سومی رو میخواستم اون طرفی که آمپول اولی رو زدم بزنم
میدونستم درد داره ولی چیزی نگفتم
پنبه کشیدم و زدم اولش پای مخالفشو آورد بالا یکم گفتم نفس عمیق و بقیشو تزریق کردم
دیدم دستشو مشت کرده 😔 گفتم الااان تمومههه 👍 تموم شد درش آوردم یکم جاشو ماساژ دادم و گفتم خوبی ؟ گفت آره آره گفتم آخریشه ☺️
دوباره طرف دیگشو پنبه کشیدم و زدم یه داد زد آآآآخخخ😢 چیزی نگفتم
+آی آی پدرااام 😭
-جانم داداش
+داداش بسه اصلا نمیخوام تورو خدا درش بیاااار😭
-تمومه یکم مونده
+آییییی 🥲
سعی کردم سریع تر تزریق کنم که تموم بشه
+آخخخ دیگه نمیتونممم پدرام درش بیار 😢
-اون یکم رو هم زدم و آروم درش آوردم و پنبه رو فشار دادم . پا شو آورد بالا گفت آیییی😭
- میدونم درد داشت ببخشید 😓
یکم ماساژ دادم و لباسشو درست کردم و گفتم تموم شد برگشت گفت
+آخ آخ مرسی داداش😢
یکم پیشش موندم بعد بلند شدم برم گفت کجا بابا باش یه ذره 😕 گفتم نه دیگه برم
دیگه واقعا نذاشت من گفتم خب حداقل برم یه چیز از بیرون بگیرم بخوری 😕
+ نه بابا همه چی هست توی یخچال 😁
بلند شد دستش روی جای آمپولش بود داشت ماساژ میداد با همون وضعیت رفت سمت یخچال و ۲ تا رانی برداشت و برگشت پیشم و از توی کمد یه دست تیشرت شلوارک آورد گفت بیا لباساتو عوض کن .☺️ گفتم نه دیگه من میرم مزاحم نمیشم
+بابا باش خب حوصلم سر میره مامانم اینا هم تا آخر هفته نیستن 😄
دیگه دیدم اصرار داره گفتم خب اوکی داشتم پیرهنم رو در می‌ آوردم اومد توی اتاق گفت :
+به به بنازم هیکلو 😳
-داداش تو هم دست کمی از ما نداری ها 😜
+ نه بابا
- گفتم برادر من شکست نفسی نکن 😂
دیگه رفتیم یه فیلم سینمایی انداخت دیدیم دو تایی کیف کردیمااا و اینم از این خاطره
آقا خدایی کامنت هارو میخونم و امیدوارم خوشتون اومده باشه اگه تعداد کامنت ها بیشتر باشه دفعه بعد هم میزارم ❤️👍
سوال دوستان
اینقد این چند روز این ربات تلگرام تبلیغ کردن
منم اغفال شدم😂😂
اگه دوست داشتین شما هم استارت کنین
سلام به همه پدرام هستم
اینبار نمیخوام خاطره بنویسم
بچه ها واقعا اینکه میاین توی کامنت ها یا توی پی وی و شروع میکنین میگین خاطراتت فیکه و معلومه تو پزشک نیستی خیلی آدم رو ناراحت میکنه اینکه بیای خودت و نوشته هات رو ثابت کنی خیلی ناراحت کننده هست و تاسف داره واقعا
من فکر میکنم ۲ سالی میشه که توی این کانال بودم و خاطرات خیلی ها هم خوندم .
آخه آدم بیاد وقتش رو بزاره برای یک صفحه نوشته که خاطره هستن و بعضی ها فکر کنن که فیک و ساختگی هستش آقا شما به هر دلیلی دوست نداری این خاطره رو بخونی بزن رد بشه نیاز نیست بری پی وی یارو بگی اگه پزشک هستی مدرکت رو بفرست یا اسم دارو هارو ازش بپرسی ببینی بلد هست یا نه . مگه باز جویی داری میکنی ؟
من بعد از سومین خاطره ای که گذاشتم تازه فهمیدم چقدر آدم هایی که حتی شخصیتشون الکی و فیکه میتونن با چند کلمه ناراحتت کنن
و کاری کنن که دیگه دلت نخواد حتی توی اون کانال بری
من خودم نمیخواستم خاطره بزارم تا وقتی که به اصرار یک عزیزی مجبور شدم و خاطره نوشتن رو شروع کردم . وقتی خاطره اول رو گذاشتم کامنت ها رو خوندم و شاهد بودم که چطوری میتونم دل مردم رو حداقل حداقل یک ذره شاد کنم
ولی رفته رفته دیدم خیلی ها قراره تلاش های چند ساله من و خودم و حتی نوشته های من رو زیر سوال ببرن من ۸ سال با تمام توانم تلاش کردم و نیازی نیست به بقیه ثابت کنم . نیازی نیست عکس مدرکمو بفرستم
نکنین آقا نکنین زشته به خدا با این کارا فقط میتونین شخصیت خودتون رو زیر سوال ببرین و فقط اومدم با یه دل نوشته بگم که حالا از ما که گذشت ولی طوری رفتار نکنیم که دیگه کسی دلش نخواد حتی یه سر بزنه به این کانال👍
سلام دوستان کیارش هستم و قبل از نوشتن خاطره از کامنت ها و محبت شما تشکر میکنم.

جمعه بعد از ظهر بود شیفت شلوغی نداشتیم،دلم میخواست زودتر برم خونه زیاد مود خوبی نداشتم،نمیدونم غم جمعه گرفته بودتم یا کلا وایب همه چیز بد بود.
حدودای ساعت سه تو پاویون استراحت میکردم که مینو باهام تماس گرفت،صداش لرزون بود و مشخص بود کلی گریه کرده،نگران از جام پریدم…
چی شده؟؟؟آروم باش شمرده حرف بزن..
خب الان کجایی دقیقا..نزدیک بیمارستان؟ چرا شیفتم همینجام!!! الان خودمو میرسونم بهت.هرجا هستی بگو نگهداره… دارم میام.

مینو تو یه دفتر گرافیکی تبلیغاتی کار میکنه،وقتی داشته از در دفتر بیرون میومده یه موتور بهش میزنه و بی توجه به غلطی که کرده فوری گازشو میگیره و دمشو میزاره رو کولش…مینو هم از ترس بدون اینکه با پلیس تماس بگیره یا زنگ بزنه آمبولانس خودش اسنپ میگیره و راه میفته سمت بیمارستان ما که به محل کارش خیلی نزدیکه.
نفهمیدم با چه سرعتی بهش رسیدم،اسنپ زده بود کنار خیابون و مینو داشت از ترس میلرزید و تمام صورتش اشک بود،کف دستاش پر از سنگ ریزه های آسفالت شده بود ‌ و آستین مانتوش پر از خون بود.
مینو…
چه بلایی سرت اومده میتونی راه بری؟ میدونی اصلا نباید تکون میخوردی؟ آروم سوار ماشینش کردم و به سرعت حرکت کردم سمت سمت بیمارستان.
آستین مانتوش چسبیده بود به بازوش…
آروم و بی جون صدام کرد؛
کیارش
جونم؟
صندلی ماشینت خونی شد
فدای سرت شد که شد
تو بیمارستان چکاپای لازمو‌ انجام دادیم.
تکون نخور مینو لطفا بی حرکت دراز بکش.
حالم خوبه کیارش فقط یه کم ترسیدم.
میدونم خوبی ولی فعلا کمتر تقلا کنی بهتره..
خانم معینی فشارش چطوره؟
فشارشون خوبه به جز دیابت مشکل یا بیماری دیگه ای ندارن؟
مینو رو نگاه کردم سرشو به علامت منفی تکون داد،
خانم معینی ادامه داد ؛دکتر گفتن یک گرم سفازولین قبل از بخیه براشون تزریق بشه.
مینو مضطرب نگام میکرد.
نگران نباش چیزی نیست.
استراحت کن برمیگردم.
وقتی با سرنگ آماده برگشتم پیشش حالش پریشون تر شد و خودشو یه کم عقب کشید،
اا استرس چرا؟؟
کیارش… میترسم.
نترس عزیزم چیزی نیست، مراقب دستت باش یه کوچولو به پهلو بچرخ.
نمیشه نزنی تو رو خدا!
چشماش پر اشک شده بود.
نمیشه ممکنه زخمت عفونت کنه.آروم میزنم نترس.
یه کم به پهلو چرخید،نمیتونست دست راستشو حرکت بده،شلوارشو یه کم دادم پایین..پد کشیدم.
کیارش…
جونم یه کم ریلکس باش
نیدلو با احتیاط داخل توده عضلانی فرو کردم..
آییییی
نفس عمیق بکش..
مینو خودتو سفت بگیری دردش بیشتر میشه…
دوباره ناله کرد..آییی نمیتونم کیارش..
تموم تموم…
نیدلو کشیدم بیرون و پدو فشار دادم.
راحت دراز بکش.
دستشو گذاشته بود رو چشماش…
چی شد؟! قهر کردی باهام؟
نه…دیگه روم نمیشه نگات کنم.
چه حرفیه آخه؟ فراموشش کن.
یه کم بعدش خانم معینی ست بخیه رو آورد..مینو بازم کلی ترسیده بود.
کیارش درد داره؟
با خنده گفتم،بی حس میکنم جنگ که نیست همینجوری بخیه بزنیم.
اونجوری بغض نکن تزریقش درد نداره.
گوشی و هندزفریمو براش آوردم،چشماتو ببند یه کم موزیک گوش بده به هیچیم فکر نکن.
بعد از اینکه کارمون تموم شد یه کم دیگه تو بیمارستان موندیم و مطمئن شدیم مینو‌ مشکل خاصی نداره.
شیفتو دیرتر تحویل دادم و لباسمو عوض کردم.
بعد رفتم سراغ مینو که برسونمش خونه.
روی تخت نشسته بود و با ناراحتی زل زده بود به آستین لباسش،
چون لباس به زخم چسبیده بود مجبور شده بودیم قیچیش کنیم.
غصه شو‌ نخور یکی دیگه میخری.
با بغض گفت آخه خیلی دوسش داشتم …
ای بابا لباس که ارزشی نداره
پس چی ارزش داره!!
با خنده گفتم خب معلومه آدمِ توی لباس.
احساس کردم قند تو دلش آب شد ولی به روش نیاورد.
درد داری؟ میخوای کمکت کنم بلند شی؟
از اینکه دستشو میگرفتم یه حس عجیب داشتم نمیدونم چطوری توصیفش کنم انگار یه خون تازه تو رگام تزریق شد و تو تمام سلولای بدنم احساسش کردم.
تپش قلبم یه کم رفت بالا امیدوار بودم متوجه نشه.سعی کردم یه حرفی بزنم که حالم عوض بشه.
چیزی میخوای بگیرم برات؟
صداش میلرزید…نه فقط زودتر بریم خونه.
اینقد بهت بد گذشت؟ ببین من هر روز اینجا چی میکشم.
دستشو گرفته بودم آروم آروم راه میومد.ناخودآگاه یه کوچولو خنده م گرفت.
به چی میخندی؟
یه لحظه تصور کردم‌ تو بارداری منم مراقبتم هول نکنی…
لپاش قرمز شد سرشو انداخت پایین…از حرفم پشیمون شدم نمیدونم چرا یهویی از دهنم پرید.
بی صدا تو ماشین نشست یه کم که از فضای بیمارستان دور شدیم آهنگ «قلبم رو تکراره » رو پلی کردم و صداشو یه کم بردم بالا.
مینو سکوت کرده بود و‌ هیچی نمیگفت،دلم میخواست دستمو بزارم روی دستاش ولی جسارت همچین کاری رو نداشتم.
یه کم با آهنگ زمزمه کردم،بعد گفتم بریم خونه ی شما یا خونه ی ما؟!
داشت از شیشه ماشین بیرونو تماشا میکرد بدون اینکه نگام کنه گفت خونه ی خودمون.
نمیخوای امشب بمونم؟
از این غرور مزخرف که جفتمون درگیرشیم متنفرم،آروم گفت؛نه مزاحم استراحتت نمیشم.
اصرار نکردم،وقتی از ماشین پیاده شد خودمو کلی فحش کش کردم؛چشمم به خون خشک شده ی رو صندلی افتاد حس کردم قلبم داره تیر میکشه
لعنت بهت کیارش…میمردی بگی مزاحم نیستی؟؟میخوام کنارت باشم…مواظبت باشم؟؟مرده شور این غد بودنتو ببره .
سرمو یه کم گذاشتم رو فرمون و فوری گازشو گرفتم.
یه لحظه هم چشمای اشکی مینو و ترس تو نگاهش از ذهنم بیرون نمیرفت.
کیانا چند بار زنگ زد رو گوشیم…
داداشی کجایی پس؟؟ بابا بازی قهرمانیه ها نمیخوای بیای؟؟؟؟اینو ببریم تمومه تموم!!
میخواستم بگم به درک ! اصلا برام مهم نیست! ولی خودمو کنترل کردم.دارم میام عزیزم چی میخوای سر راه بگیرم برات؟اونم یه لیست بلند بالا فرمود که خریدش باعث شد نیمه اول بازی رو از دست بدم.
رو مبل لم داده بودم با مامان و‌کیانا فوتبال میدیدیم ولی فکرم همه ش پیش مینو بود.
کیانا طبق معمول داشت به اجداد بازیکنا درود میفرستاد و حرص میخورد(نتیجه ی بزرگ شدن با اجناس مذکر همینه) و من اینقد با خودم درگیر بودم که یادم میرفت بهش تذکر بدم مودب باشه.
گوشیمو برداشتم به مینو تکست بدم..
-مینو؟
+سلام
-سلام،چطوری تو دختر؟
+ ممنون خیلی بهترم مرسی ازت کیارش.
-خداروشکر که خوبی،کاری بود حتما خبرم کن.
کیانا گیس بلند موهاشو انداخت رو‌شونه ش و سرشو چسبوند تو گوشیم..با کی چت میکنی اینجوری رنگت پریده؟!؟
لپشو کشیدم…با زن داداش آینده ت.
جیغش رفت هوا…چی؟؟؟؟؟ ماماننننن من گفتم یه خبریه تو هی گفتی نه دیدی حالا دیدییییی..
مامان همینجوری که میوه پوست میکند با لبخند گفت؛جدی که نمیگی کیارش؟
نه مامان دارم سر به سرش میزارم من نه حوصله‌ این کارارو دارم نه وقتشو.
کیانا نفس عمیق کشید..همم خببب پس خیالم راحت شد..
مامان گفت،داشتی شاخاتو تیز میکردی بکشیش اره؟!
آره جاشو تنگ میکرد آخه!
سه تایی زدیم زیر خنده.
بعد از بازی مامان داشت تو آشپزخونه چایی میریخت مرد‌د بودم درباره اتفاق امروز باهاش حرف بزنم ولی بالاخره سر صحبتو باز کردم.
مامان راستش نمیخواستم نگرانتون کنم ولی…
جانم؟؟ چی شده؟؟
چیزی نیست چرا هول شدین؟!
مینو امروز..
مینو؟؟
آره چطوری بگم جلو دفتر کارشون..
کیارش مِن مِن نکن دلم هزار راه رفت چی شده؟؟!
یه تصادف کوچیک کرده…
چایی پرید تو گلوش…خدا مرگم بده چی میگی؟؟؟
آروم زدم پشتش…
چیزی نشده مامان جان دستش یه زخم جزئی داشت فقط همین باور کنید…
کیارش کجاست الان؟؟ میدونی پدر مادرش رفتن شهرستان؟؟ خونه تنهاست؟
جا خوردم! شهرستان؟؟؟! به من حرفی نزد رسوندمش فکر کردم خونه ن!!
روشن کن بریم دنبالش بیاریمش اینجا زود باش الهی فدات شم بچه تنها مونده با این حالش…
سریع لباس پوشیدیم‌ و حرکت کردیم،اونقد عجله ای که حتی به کیانا خبر ندادیم از خونه زدیم بیرون.
نیم ساعت بعد رسیدیم خونه خاله چراغای ساختمون خاموش بود
مامان پیاده شد چند بار زنگ زد تا مینو با تاخیر درو باز کرد،مامان سراسیمه رفت بالا و حدود نیم ساعت بعد باهم برگشتن.
چشمای مینو پف کرده بود و مشخص بود گرم خواب بوده.
در ماشینو باز کردم رو صندلی عقب نشست،تو ماشین سه تامونم سکوت کرده بودیم.
وسط راه آینه رو جوری تنظیم کردم که صورتشو ببینم …با ناراحتی پرسیدم؛
مینو تو چرا یه کلمه به من نگفتی خاله اینا نیستن؟نمیدونی نباید تو این شرایط تنها بمونی؟
مامان به جاش جواب داد،
حالا وقت این حرفا نیست عزیزم خداروشکر که به خیر گذشته.مینو سرشو انداخته بود پایین چیزی نمیگفت،گوشیمو دادم دست مامان گفتم لطفا جواب کیانا رو بدین من الان رو‌‌ مود جواب پس دادن نیستم…
وقتی رسیدیم خونه کیانا بر خلاف همیشه خیلی مهربون شده بود و زود اومد مینو رو بغل کرد..
عشقم چی شدی آخه هاااا؟؟کلی نگرانت بودم!
مامان ملافه هامو عوض کردم تختمو بدم به مینو!
موهاشو به هم ریختم،چقد تو مهربونی گوگولی من،چرا هی گول ظاهرتو میخورم؟!
مامان با خنده تو گوشم گفت شاید ترسیده تو اتاقتو بدی به مینو پیش قدم شده.
کیانا با اخم گفت واقعا در گوشی پچ پچ کردنتون زشته مامان خانوم…
فردا صبحش بیمارستان نرفتم و‌ به خاطر مینو‌ موندم خونه،داشتم تلفنی با بهراد کل کل میکردم و میرفتم سمت آشپزخونه…داداش من که درست درمون بازی رو هم ندیدم اما قبول کن استقلالی بودنم خیلی سخته!
وسط حرفام چشمم به مینو‌افتاد که له و لورده پشت میز آشپزخونه نشسته بود،
بهراد…باشه بعدا زنگ میزنم بهت فعلا!
صبحت به خیر خانوم!
سلام کیارش صبح به خیر.. اومد از جاش بلند شه که کمرش گرفت…
آییییی
چی شد؟؟
انگار با تبر زدن همه بدنمو داغون کردن.
چیزی نیست به خاطر ضربه ست.بشین زیاد خودتو خسته نکن.
کیارش دیگه نمیتونم بشینم…
اینقد شدیده؟!
آیییی آره خیلی درد دارم.
دستتو بده من وزنتو بنداز روم آروم آروم بشین…
اااااوووی نمیشه اخخخخخ داغونم اصن نمیتونم تکون بخورم.
اشکالی نداره بیا تو تختت دراز بکش نمیخواد بشینی..
کیارش من میگم نمیتونم بشینم تو میگی دراز بکش؟
دیروز اصلا اینجوری نبودم!
خب بدنت گرم بوده الان درد خودشو نشون میده.
باید متاکاربامول بزنی اسپاسمت از بین بره…
نه!
آره…
ترجیح میدم سرپا وایسم تا ابد!
فعلا سر پا وایسا ولی وقت تزریق باید دراز بکشی..
نمیخوام لطفا!
مامان کلی باهاش صحبت کرد قانعش کرد مقاومت نکنه.
آخرین سنگرش این بود که بگه ازم خجالت میکشه.
کیانا با شیطنت گفت هییی راحت باش بابا اینا اینقد از این چیزا دیدن!!!
بهش چشم غره رفتم.بی تربیت یعنی چی از این چیزا دیدن؟ تو خودتم که همین بهونه رو میاری وقت آمپول!
با خنده پرید از پشت گونه مو بوسید..من گولت میزنم خببببب
بعدشم فرار کرد سمت در اتاق..
باشه حالا دارم برات!
مینو‌ جونم من بمونم پیشت نترسی؟؟
ابروهامو انداختم بالا..تو خودت مراقب باش آمپولا رو دیدی سکته نکنی من خودم مواظب مینو هستم
بیرون باش لطفا لازم شد صدات میکنم بیای روحیه بدی
تو این گیر و دار
مینو با ترس گفت کیارش! گفتی آمپولا؟؟
اینهمه حرف زدم فقط همینو شنیدی؟ نگفتم مواظبتم؟؟
اینو که شنید یه کم آروم گرفت.
متوکاربامول هم روغنیه هم تو دو تا سرنگ ۵ سی سی تزریق میشه میدونستم اذیت میشه اما چاره ای نداشتم.
میخواستم باهاش یه کم حرف بزنم که حواسش پرت شه.
خب قهرمانی ما هم مصادف شد با تلفات یکی از یاران باوفای استقلال…
هه هه! قهرمانی با گل آفسایدم به درد خودتون میخوره…
پس با اون حالت نشستی فوتبالم دیدی خانوم خانوما!؟!
شل کن ببینم…
کیارش…تو‌رو خداااا نمیخوام…
پس قهرمانی به درد خودمون میخوره ها؟
ارهههه
بچه پررو رو ببینا از رو نمیره..
هواگیری آخرو کردم ترس از چشماش میبارید..
میترسممم تو رو خدا.
از درد کمرت بیشتر نیست یه کم همکاری کن زود تموم میشه،با استارت تزریق تکون خوردنا و‌ داد و بیداد شروع شد.
آییییییییی آخخخخخ خیلی درد دارهههههه
کیانا فوری اومد تو اتاق
دختر خاله مو کشتی!!!
هیسسسس بیخود نترسونش.
کیارش نمیخوام به خدا نمیزارم دیگه بزنی میخوام کمر درد داشته باشممم.
مینو! گوش بده به من…اینو نزنی ممکنه هشت ساعت بعد دوباره آمپول لازم داشته باشی.بزار تموم شه باشه؟
کیانا داشت پوکه خالی سرنگ اولی رو ور انداز میکرد خیلی ترسناکه وووووی..
کیانا!! داری بدترش میکنی…مگه نگفتم بیرون باش.
کیانا با حالت قهر درو کوبید و رفت بیرون.
سمت مخالف پد کشیدم.
کیارش!
جونم.
داشتم فکر میکردم آدم با کادر درمان مزدوج نشه خیلی بهتره،
چرا؟ مگه کادر درمان چه گناهی کردن؟؟
از آمپول و بیمارستان متنفرم هرچی فاصله بگیرم ازشون بهتره.
داری به خیال خودت مخمو میزنی؟ شل کن این حرفا تاثیری نداره من گرگ بارون دیده م..
آییییییی ماماننننننن…. کیارششششش
اصلنم الکی نگفتم حتی
آیییییییییی
اگه طرف
…آخخخخخخخخخ….
جراح قلب باشه
نمیخواااااااممم
نیدلو کشیدم بیرون.
اول پدو چند دیقه جای آمپولت فشار بده بعد آقای دکترو جواب کن!
با دلخوری از اتاق رفتم بیرون.
عصر که مینو یه کم سر حال تر شد تمام تلاششو کرد دوباره دلمو به دست بیاره با اینکه دیگه روش نمیشد صاف تو چشمام نگاه کنه…
با خنده بهش گفتم دیگه بهش فکر نکن قول میدم حافظه ی کوتاه مدتمو ریست کنم…به فکر انسولین قبل از شامت باش اگه با کادر درمان قهر نمیکنی!
شب قبل از اینکه بخوابم دیدم یه تکست برام فرستاده
-چقدرخوبه یکیو داشته باشی که همه جوره حواسش بهت باشه
(از اتاق بغلی)
قفل شده بودم نمیدونستم چی جواب بدم
فقط نوشتم
+هواتو دارم خوشگل خانوم

ممنون که وقت گذاشتید دوستان
نظراتتونو کامل میخونم
دوستدار شما
کیارش
سلام به همگی اعضای گروه آناهیتا هستم 🌋🌋اومدم ماجرای مریض شدنم تو دانشگاه براتون بگم 🥲🥲
دقیقا از دوشنبه عصر حالت تهوع و اسهال شدید داشتم 🤢🤢🤢🤮🤮تحمل کردم با کلی قرص که سه شنبه که رفته بودم دانشگاه گفتم خودم رو به دکتر نشون بدم 🤕🤕 که بعد از معاینه شروع کرد به دارو نوشتن و کد بهم داد
رفتم داروها که گرفتم دیدم دوتا نسخه نوشته عجیب تعجب کردم چون فقط میدونستم بهم آمپول داده نگو سرم هم نوشته برام
اومد پرستارش گفت بخواب اول آمپول هات رو بزنم دراز شدم به دمر 💉💉
و دکمه شلوارم رو شل کردم....خودش یک مقداری کشید پایین شلوارمو🥲🥲
اول سمت راستم رو الکلی کرد و بعد نیدل رو به پوستم نزدیک کرد و زد
این درد نداشت ...بعد سمت چپ رو الکلی کرد و نیدل رو وارد کرد آخ ام در اومد
پرستارش گفت تموم شد عزیزم تموم شد وکشید بیرون
پرستار اون یکی اومد سرم رو به میخ یا پایه وصل کرد.مانتوم رو دراوردم و آستینم رو بالا زدم جفت دست هام رو.
اومد اول گار رو به دست چپ م وصل کرد هی با انگشت اش ور رفت دید پیدا نمیشه
یه جا رگ پیدا کرد زد داخل دید نیست🥺🥺 باز یه جا دیگه زد دید بازم نیست.
اومد گفت سرت رو بگذار پایین تخت باز باید بگردم دست اون یکی ات رو.
سرم رو بر عکس کردم
باز گار رو بست یه جا دیگه زد دید نیست.دوباره گشت یه جا دیگه زد نزدیک بود خونریزی کنه ولی باز دید نیست. چسب زد رو جاشون.
گفتم به دکتر بگو بیاد انگار نمیشه.چون دکتر دانشگاه امون اصولا مریض زیاد ندارن و بیکار هستن.
رفت و با دکتر حرف زد و گفت مریضی که براش سرم نوشتین رگش اصلا پیدا نمیشه هی سعی می کنم بگیرم ولی پیداش نمی کنم صداشون می اومد
دکتر گفت آمپول هاش رو زدی گفت آره زدم دکتر گفت بگذار نیم ساعت دیگه اثر کنه بعد بزن
یکم آب خوردم
و دوباره دراز شدم.
دیدم دکتر و خانم پرستار و آقای پرستار سه تایی اومدن بالا سرم دکتر دید دستم رو بالا گرفتم که خونریزی نکنه گفت دستت رو بیار پایین و خودت رو اذیت نکن.
دکتر گفت تپله دیگه که پیدا نمیشه گفت مچ دستش رو امتحان کن اگه پیدا نشد صبر کن و اگه نشه کلا باید اون یکی آمپول رو عضلانی بزنی 🥺🤕
خانم پرستار گارو رو نزدیک مچ دستم بست و امتحان کرد انگاری رفت تو رگ .....
دکتر گفت سرعت سرم رو کم کن که رگ پاره نشه آقای پرستار سرعت سرم کم کرد و با دکتر رفتن.. پرستار هم اون یکی آمپول رو زد داخل سرم. به محض وصل سرم بدنم لرز خیلی خیلی شدیدی گرفت و سردم شده بود ....😬😬😬

با انگشت پام زدم به زنگ 🤣🤣
این سری پرستار آقا و خود دکتر اومد بالاسرم
دکتر گفت فکر کردم رگت خراب شده گفتم لرز شدید پیدا کردم
اومد پتو داد روم و خود دکتر سرعت سرم رو کم کم کرد
جوری که هر دو دقیقه یه قطره می رفت و باز رفتن....

صدای پا شنیدم دکتر بود وقتی می رفت استراحت کنه . دکتر دوباره اومد بالاسرم انگار نگران بود
گفت حالت چطوره لرز داری هنوز؟
گفتم نه کمتر شده انگار خیالش راحت شد گفت سرمت هم تمومه دیگه
گفتم آره و رفت
اینم از ماجرا ی آمپول خوردن و سرم زدن تو دانشگاه🤕🤕🤕
امیدوارم خوشتون اومده باشه
ممنون میشم نظراتتون رو برام کامنت کنید